«خواندن رمان لولیتا مثل ورود به تالار آینه است»
اکرم پدرامنیا- هنگام خواندن لولیتا با روایتی مواجهیم که ماهرانه و بهنفع راوی دستکاری شده است؛ تصویری از زنان، بهویژه از خود لولیتا داریم که با تصویر واقعی آنها تفاوت اساسی دارد.
ناباکوف میگوید، دوست دارم خواننده را وسوسه کنم، سپس پشت گوشش را قلقلک بدهم و چرخیدن او را به اینسو و آنسو ببینم.۱
لولیتا اولین اثر ناباکوف به زبان انگلیسی است که ابتدا در پاریس و سپس در آمریکا چاپ و منتشر شد و سبب شهرت ناباکوف شد، طوریکه خودش میگوید، «لولیتا مشهور است، نه من.»۲ هامبرت هامبرت، راوی این اثر، پروفسور ۳۷ سالهای است که برای انجام پروژهی پژوهشی ادبی از اروپای کهن به آمریکای در حال شکوفایی سفر میکند. هنگام ورود به شهر کوچکی در آمریکا، به دلیل حادثهی آتشسوزی در خانهی صاحبخانهای که قرار بود میزبان او باشد، در خانهای سکنی میگزیند که زن جوان بیوهای به نام شارلوت هیز صاحب آن خانه است. شارلوت هیز دخترک یازده - دوازدهسالهای دارد بهنام دلورس که بعدها، هامبرت او را لولیتا میخواند.
از همان صفحههای اول رمان متوجه میشویم که قرار است محصول ذهن شکنجهشدهی هامبرت هامبرتِ پدوفیل و قاتل را درک کنیم؛ از همانجایی که ما را گرفتار داستانش میکند. دیری نمیپاید که خود را در کشمکش میان کنجکاوی پنهان و موجی از دلزدگی مییابیم. دلسوزی به کمک میآید. با آنکه براساس کدهای اخلاقی و قانونی، دو عمل پدوفیلی و قتل از بدترین جرائم ممکناند و احساس میکنیم که باید در برابر تفسیر و دفاع هامبرت از خودش مقاومت کنیم، روایتش بیرحمانه ما را با خود میکشد و بهسمت جلو میبرد. حتا وقتی به این درک میرسیم که یقینمان از بین رفته است، هنوز از گوش دادن به او دست نمیکشیم و زمانی به خود میآییم که تا جایی از داستانش با او همراه شدهایم؛ تا آنجا که دیگر در ما آن احساس قوی محکوم کردنش از بین میرود. صفحهها را که ورق میزنیم از خود میپرسیم، آیا اسیر ذهن خلاق عجیبی شدهایم؟ آیا خواسته یا ناخواسته، خوانندهای در حبس یک دیوانهایم؟
هرچه بیشتر میخوانیم، در برقراری رابطه با راوی گیجتر میشویم، گرچه او تشویقمان میکند که روایتش را بهعنوان داستانی واقعی بپذیریم و هر آینه سعی میکند به ما نزدیکتر شود؛ در جایجای روایتش با نامهای گوناگون مورد خطاب قرارمان میدهد؛ مثلاً خوانندهی من، خوانندهی عزیز، خوانندهی راهوچاهبلد، خوانندههای سنتگرا، آگاه، دانا و غیره. با اینهمه، بهقول پروفسور کاچ، «خواندن رمان لولیتا مثل ورود به تالار آینه است؛ همینطور که پیش میرویم، تصاویر متنوعی از خودمان بهعنوان خواننده میبینیم. تصاویری که بیشترشان تحریفشدهاند، برخی عجیبوغریباند، برخی اغوا شدهاند؛ اما هیچکدام را نمیتوان نادیده گرفت.»۳ راوی از طرق مختلف میکوشد که حوادث را واقعی بنمایاند: به وقایع تاریخی اشاره میکند، که آنها هم تحریف شدهاند؛ برای پدوفیل شدنش تصویری طبیعی و توجیهپذیر عرضه میکند: آن را محصول شکست تلخ و سخت نوجوانیاش جلوه میدهد و حتا آن را نوعی رسم رایج در دهههای چهل و پنجاه قرن بیستمِ آمریکا میداند. وادارمان میکند که همهی ماجراها را بهعنوان سرنوشت محتوم خود او، لولیتا و حتا شارلوت و دیگر شخصیتها بپذیریم. بدین ترتیب، به خواندن روایتش ادامه میدهیم.
در پس چهرهای که از لولیتا به ما میدهد، مصرانه یادآور میشود که این تصویر متعلق به سینما و هالیوود است و نماد رابطهی جنسی هالیوودیها با کودکان؛ و از این طریق، خواننده را ترغیب میکند که احساساتش نسبت به لولیتا را سرکوب کند. هامبرت هامبرت تلویحاً به ما میفهماند که نیمفت بهمراتب از زن بالغ مطلوبتر است و البته زنان را هم از نظر روابط زناشویی متأثر از فرهنگ هالیوود تعریف میکند. راوی در سرتاسر بخش اول کتاب، شارلوت هیز را پذیرای مادیگرایی و دنبالهرو و مقلد وسواسگونهی نظم موجودی معرفی میکند که باید علیه آن بهپا خاست. نشان میدهد که شارلوت است که اولین قدم را برای نزدیک شدن به او برمیدارد، آنهم از طریق نامهای که خودش را در آن «دختری آمریکایی» وصف میکند و البته هرچه سعی میکند بر این رابطه سلطه یابد، ناموفق میماند.
هنگام خواندن لولیتا با روایتی مواجهیم که ماهرانه و بهنفع راوی دستکاری شده است؛ تصویری از زنان، بهویژه از خود لولیتا، داریم که با تصویر واقعی آنها تفاوت اساسی دارد و در یک کلام «راوی قابل اعتماد نیست. راویِ غیرقابل اعتماد راویای است که احساس، برداشت و ارزیابیهایی ارائه میدهد که از برداشت و ارزیابیهای تلویحی نهفته در لابهلای داستان و گاهی خطوط سفید نانوشتهی متن فاصله دارد.
بر این اساس، نتیجه میگیریم که هنگام خواندن لولیتا با روایتی مواجهیم که ماهرانه و بهنفع راوی دستکاری شده است؛ تصویری از زنان، بهویژه از خود لولیتا، داریم که با تصویر واقعی آنها تفاوت اساسی دارد و در یک کلام «راوی قابل اعتماد نیست. راویِ غیرقابل اعتماد راویای است که احساس، برداشت و ارزیابیهایی ارائه میدهد که از برداشت و ارزیابیهای تلویحی نهفته در لابهلای داستان و گاهی خطوط سفید نانوشتهی متن فاصله دارد؛ این موارد کم نیستند. بهعنوان مثال در جایی خود را «آدمکشی با حافظهی حساس، اما ناقص و نامعمول» معرفی میکند یا در جایی دیگر میگوید: «چیزهایی را پنهان کردهام و با اسمهای دروغینِ بسیاری بازی کردهام...» یا وقتی نامهی شارلوت، مادر لولیتا را بازنویسی میکند، جلوی چشم خواننده چیزهایی را حذف میکند. برای درمانِ مشکل روانیاش به روانپزشکان مراجعه کرده، ولی اعتراف میکند که آنها را گول زده و از گفتن واقعیت سر باز زده است؛ یا اعتراف میکند که توصیفش از لولیتا نادرست بوده است: «او طفلی بیش نیست.» انتخاب این نوع راوی برای این داستان انتخابی درست و ضروری است، چون راوی مجرمی است که روایتش را در قالب اعترافنامه برای هیئت منصفهی دادگاه مینویسد. در پیشدرآمد داستان، از زبان دکتر جان رِی جونییر، ویراستار اعترافنامهی هامبرت، میخوانیم که با داستانی واقعی روبهروییم: «بهخاطر خوانندههای سنتگرایی که دوست دارند در خلال داستانهای واقعی سرنوشت افراد حقیقی را بدانند، چند مورد جزئی را که از آقای ویندمولر، ساکن رمزدیل، در مورد سرنوشت این آدمها به دستم رسیده است، اضافه میکنم. البته این آقا نمیخواهد هویتش بر کسی آشکار شود تا مبادا اندوه عمیق نهفته در این داستان و ماجرای تأسفبار و رقتبارش به گوش مردم محلهای برسد که او با سربلندی در میانشان زندگی میکند.» بهعبارتی، از همان آغاز سعی میکند به ما بباوراند که قرار است یک داستان واقعی بخوانیم، اما خیلی زود به این نتیجه میرسیم یا متوجه میشویم چیزی که در برابر ماست، بیشتر طفرهروی از واقعیت است و ادعای واقعگویی و راستنمایی آنقدر متظاهرانه است که به نقیضش بدل میشود.
برخی معتقدند لولیتا رمان تکصدایی است، اما این رمان چه از نظر مضمون و چه از نظر ظاهری در زمرهی رمانهای تکصدایی قرار نمیگیرد. از نظر مضمون میبینیم که لولیتا از چنگال هامبرت میگریزد و بهخاطر علاقهاش به هنرپیشگی به طرف کلیر کوئلتی، نمایشنامهنویس و کارگردان موفق این داستان، میرود، اما وقتی درمییابد که او نیز قصد سوء دارد از پیش او هم فرار میکند، با ریچارد اف شیلر ازدواج میکند و به زندگی آزاد و هرچند کوتاه خود دست مییابد.
جنبهی دیگر از چندصدایی این رمان، جنبهی ظاهری آن است، لولیتا در نگاه خواننده به دو شکل حاضر میشود: یکی لولیتایی شاد و سرخوش و بیپروا، که همان لولیتای دلخواه هامبرت است و دیگری لولیتای افسرده و غمگین. لولیتایی که با استبداد و میل به تکگویی هامبرت مقابله میکند و صدایش را از دل صدای هامبرت به گوش خواننده میرساند و این غم درونیاش را به خواننده نشان میدهد.
این داستان از این جنبهها در زمرهی داستانهای دموکراتیک قرار میگیرد: هیچکدام از سه شخصیت اصلی تسلیم دنیای تفکر نویسنده (ناباکوف) نمیشوند و هر کدام به شیوهی خاص خود چنان نافرمانی میکنند که به قیمت از دست دادن جان، راه خودشان را میروند. همهی ما میدانیم که جهانبینی هامبرت و همچنین دو زن داستان، لولیتا و شارلوت، با جهانبینی نویسنده هیچگونه همخوانی ندارد و گاه به اوج مخالفت با آن میرسد. هامبرت نه به آگاهی و عقاید روشنگرانهی نویسنده تن میدهد و نه به انزوای کشندهی زندان. با زبردستی شیوهی نوشتن اعترافنامه برای هیئت منصفهی دادگاه را انتخاب میکند، و در زمانی که انتظار میرود در سلول اندوه منزوی شود، آزادانه به گذشتهی شیرین خود برمیگردد و بیپروا در آن غرق میشود و از گول زدن همه، حتا روانپزشکش، ابایی ندارد؛ از آن مهمتر از گفتن همهی این فریب و دروغها هم به خواننده دریغ نمیکند.
لولیتا هم نهتنها در برابر جهانبینی نویسنده نافرمانی میکند، بلکه از تکگویی مستبدانه و منش دیکتاتوری راوی داستان، هامبرت هامبرت، میگریزد و خواننده را به دنیای گفتوگوی پنهان خود میبرد. از این طریق با لولیتای اغواگر، دمدمیمزاج، شاد و پرانرژیای که هامبرت به خواننده معرفی میکند، مبارزه میکند و لولیتای غمگین و افسرده را از لابهلای کلام او به ما مینمایاند. ابتدا در رقابت با مادرش به هامبرت علاقهمند میشود، ولی پس از مدتی زندگی با او و ورود به دنیای کودکان به واقعیاتی میرسد که این علاقه را برایش به نفرت تبدیل میکند. و سرانجام، برای رسیدن به مقصدش که همانا بازیگری در هالیوود است، با کلیر کوئلتی از دنیای هامبرت میگریزد. اما دیری نمیپاید که متوجه میشود کوئلتی اهداف دیگری در سر دارد و باری دیگر، پا از دنیای او بیرون میگذارد و به زندگیِ با مردی که هامبرت او را برهای گوشبهفرمان معرفی میکند، وارد میشود. در این رابطه نیز میفهمیم که لولیتا دارای استقلال اندیشه و عمل است.
شخصیت سوم، شارلوت هیز، مادر لولیتاست که بهرغم عشق زمینیاش به هامبرت و حتا وابستگی مالیاش به او، با جهانبینی، منش و عمل او ناسازگاری میکند. در زندگی مشترکش با او، از آزادی عمل و اندیشه برخوردار است. بهرغم اینکه هامبرت میکوشد تصویری زشت از او ارائه دهد و او را یک زن مصرفگرای آمریکایی جلوه دهد، از لابهلای کلامِ همان راوی درمییابیم که صرفهجویی از خصیصههای اوست؛ به پیدا کردن کار فکر میکند. وقتی هامبرت سعی میکند سکان خانه و خانواده را بهدست بگیرد، شارلوت مبلها و پردههای خانه را به میل خود عوض میکند؛ مستقل از هامبرت، برای دخترش، لولیتا، برنامهریزی میکند و او را به مدرسهی شبانهروزی میفرستد و وقتی از خیانت هامبرت به خود و کودکش آگاه میشود، با بیپروایی تصمیم میگیرد که در نامههایی به وکیلش، به مدیر مدرسهی لولیتا و دیگران این خیانت را برملا کند.
به گفتهی برایان بوید، ناباکوفشناس سرشناس، در پاسخ به این پرسش که لولیتا را چگونه بخوانیم و چگونه ببینیم؟ «جواب این است: همانطور که ناباکوف نوشته است؛ بهقدر کافی دقیق بخوانیم، نه آنطور که هامبرت هامبرت روایت میکند...»۴ البته به گفتهی لیونل تریلینگ، رماننویس و منتقد برجسته، «کمابیش به جایی میرسیم که تجاوز را ببخشیم... هامبرت هامبرت در طول داستان، بیش و بیشتر، به اینسو متمایل میشود که خودش را یک هیولا معرفی کند؛ و ما کم و کمتر متمایل میشویم به موافقت با او.»۵ ناگفته نماند که ناباکوف، خود بهترین وصف را دربارهی این اثر ارائه میدهد و در پسنگاشت آن مینویسد: «یک اثر داستانی زمانی اثر داستانی است که به من آن چیزی را ببخشد که خلسهی زیباییشناسانه مینامم. به عبارت دیگر، حسِ بودن، که بهگونهای و در جایی با دیگر مرتبههای بودن رابطه دارد: جایی که هنر (کنجکاوی، مهربانی، دلسوزی، خلسه) معیار است.»۶
منابع:
- Boyd, Brian. Vladimire Nabokov. The American Years. Princeton: Princeton Up, 1991.
- https://www.theparisreview.org/blog/2011/07/02/vladimir-nabokov-and-the-art-of-the-self-interview/
- Kuch, Peter. Camels, Weasels, And Whales: Reading Lolita. Publication De L’universite De Pau, 1995).
- Trilling, Leonel. "The Last Lover." Review of Lolita, by Vladimir Nabokov (New York: Putnam, 1955).
- Nabokov scholar Brian Boyd sets the record straight on 'The Real Lolita'
- ناباکوف، ولادیمیر؛ پدرامنیا، اکرم. (۱۳۹۳). لولیتا. کابل: زریاب.
از همین نویسنده:
نظرها
ملکی
با احترام به خانم پدرامنیا و تشکر از این متن. متاسفانه ترجمهی لولیتا به فارسی خوشخوان و روان نیست و نثر ترجمه ضعیف به نظر میرسد. این حرف را از جایگاه خوانندهی جدی ادبیات فارسی و ادبیات انگلیسیزبان به زبان اصلی عرض میکنم. کاش سانسور گریبان ادبیات را نگرفته بود، ترجمهی آثار سترگ بدون حذف و یا پخش زیرزمینی منتشر میشد و امکان نقد ترجمههای ادبی در مطبوعات عمومی و در دسترس همگان فراهم بود. به کسانی که تسلط بر زبان انگلیسی دارند توصیه میکنم به نسخهی زبان اصلی مراجعه کنند و از نثر زیبای ناباکوف لذت ببرند. با مهر.
Reza
اثری گرانبها با ترجمهای سلیس و شیوا که ادبیات متروک به گلافتادهی سانسورزده ما را تکانی داد و چراغ راه مبارزه با سانسور ادبی شد. دستتان درد نکند خانم پدرام نیای عزیز
محسن
جز چند نکته ی ریز ویرایشی که افسوس مندانه در همه ی ترجمه های خوب هم هستند، ترجمه ی اکرم پدرامنیا را روان و رسا و پاکیزه یافتم. در آشفته بازار ترجمه در ایران، ترجمه هایی چون ترجمه ی لوليتا را باید ارج نهاد.
فریبرز
خواندن اثری از نابوکوف اساسا تجربه جدیدی است زیرا نابوکوف شبیه هیچ یک از رمان نویسانی نیست که ما فراسی زبان هامی شناسیم. هم از این روست که ترجمه چنین اثاری نیز کاری است سخت و سترگ و نیاز به جامعه ادبی پویا و آزاد دارد. متاسفانه ما از این نظر به شدت در مضیقه هستیم. هم از لحاظط منتقدان ادبی بسیار فقیرهستیم و هم سانسور که دودمان هنر را در ایران و البته در بسیاری از نقاط جهان به باد داده است. این روزها نسبت به دهه 70 و60و 50 و حتی 80 کمتر اثار هنری اعم از تجسمی یا نمایشی و ادبی در خوری خلق می شود. در چنین احوالی ترجمه لولیتا کاری است سهل و ممتنع. ترجمه اثر به دلیل پیچیدگی خود اثر سخت و دشوار است. دوست بسیار گرامی دکتر پدرام نیا زحمت فراوانی برای این کار کشیده اما سانسور اجازه نقد و بررسی این ترجمه و خود اثر را نمی دهد. از این رو نمی توان با یک اظهار نظر ساده درباره لولیتا و ترجمه فارسی آن را نقد کرد. امیدوار بودم دست کم در خارج از کشور ئموقعیت نقد و بررسی اثر و ترجمه آن فراهم می شد که نشد و این همان گونه که اشاره کردم نشان دهنده دستان خالی نقد ادبی در ایران کنونی است. وگرنه علی ماشاالله در خارج از کشور نویسنده و شاعر و هنرمند کوچ کرده داریم که همگی کباده هنر می کشند. فریبرز