•داستان زمانه
شهریار مندنیپور: سوسوی رود
به کشته ناشناس خیابان
و خیلی زود، صبحِ زود شد. بیدار خوابیشان، آقامیر از لب رودخانه هی هایِ مدد کشید که: ـ آهای! آهای! آااااااای! بیاین، بیاین!
«... گفتیم همین جا نزد اینان لنگر یله کن. و افکند. ما آبیم و آبی میشویم هر وقت که بسیار باشیم. و قطره میشویم هر وقتانی که اندک باشیم و قطرهتر میشویم و به قطرهتر... ولی تر میشویم و هرگز هرگزا، قطرهترین نا شویم...»
... و خیلی زود، صبحِ زود شد. بیدار خوابیشان، آقامیر از لب رودخانه هی هایِ مدد کشید که:
ـ آهای! آهای! آااااااای! بیاین، بیاین!
شب پیش، تاریکنای بی ماه، وقتی که خلاص شده بودند از برپاکردن چادر و چیدن وسایلشان؛ آقامیر، آتش راه انداختنا گفته بود:
-آقایون! حالیتون هسای رودخونه هه اصلن صدا نداره... انگاری اصلن نیسش.
حالا رودخانه سوسو صدایی پیدا کرده بود.
آقا میر دوباره هیهای کشید که بیایید. فرهاد فروغ فکر کرد که لابد یک جانور بدبختی را کشته... و پوزخندکی زد که حضرتِ بازرس محیط زیست.... دلخور، بعد از دوتای دیگر رسید. و او هم ماتکش برد به جنازه:
دل پایین، بالاتنه لخت، شلوارش پاره پوره، دستهایش آزاد و غوطه ور، سرش گیرافتاده بود لای نیهای کنار رود.
احمد لانه کنایه پراند که:
ـ لابد هش هفت تا تیر درکردی تا زدیش آقا میر!
آقامیر جواب نداد. تفنگ دولولش حمایل شانهاش نبود. تف انداخت دور.
سماعی نالید:
ـ پاپوش واسمون درس کردن بلکم.
ترسخورده عقب عقب رفت.
لانه پراند که:
ـ همهتون که خیس عرق شدین. کی خشتکش خیسه؟ از عقب؟
ـ ترسناکه... زر میزنی... شوخی نیس... خوب نیس! بلکم دردسره... دردسر...
فرهاد فروغ فکر کرد: «ترسناک نیست؛ وحشتناکه... کابوس یک آدمی بوده، کابوس، آخرهای کارش راهش را گم کرده رسیده به حالای ما... لامصب این جا چکار میکند؟ »
جنازه بویی نداشت. آبگز هم نشده بود. ولی او عق زد. روبرگرداند و استفراغ کرد لای دو تخته سنگ.
آقامیر غرید:
ـ حال گیریه!... بکشمش بیرون؟!
سماعی داد زد:
ـ نه! نه! اصلن. به صحنه نباس دس بزنیم. باد به پلیس، پاسگاه... چه میدونم؟ بلکم مردمای اطراف خبر بدیم.
آقامیر غرید:
ـ پلیس خَرکله که اول خودمونو دستگیر میکنه، نکنه ما کشته باشیمش.
فرهاد فروغ، صدایش لرزان گفت:
ـ آقامیر! میشه اون وریش کنی، صورتشه ببینیم.
نفسهای چاق سماعی، خِرخِر گرفته بودند. داد زد:
ـ دسش نزنیدا! بلکم اثر انگشتتون روش بمونه. میشین مدرک قتل... باید یه جایی خبر بدیم. کمک بخوایم... نمیشه که همین جوری...
احمد لانه، نشستنا، انگار بیحال شده باشد- معلوم نبود مثل همیشه مسخرگی میکند یا جدی است- بیرمق گفت:
ـ اون اومده، ما میریم، از عقب. جل و بساطُ جمع میکنیم میریم یه جای دیگه... به تخممون!
سماعی ابروهایش براق از عرق، عصبی توپید:
ـ تو تخمت کجا بوده! حالیت نیس که تو چه دقمصهای افتادیم؟
ـ خوف نکنای دلاور سرتخته کلاس. داری سنکوپ میزنی از عقب.
- حالا نکنه هنوز نمرده باشه؟
آقامیر عربده کشید:
ـ مرده، اگه تو آب نبود، کرم هم زده بود.
ـ دهاتیای فضول... حتمن یه چندتاییشون دزدکی دیدن این جا چادر زدیم.
گفت؛ ولی همچنان خیره مانده بود به انگشتهای از هم بازِ مرد. توی خیال دیده بود که لای آنها پردهای شفاف باشد. احمد لانه بهش گفت:
ـ تو هم زرد کردی؟ نه؟... اصلن شایدای یارو بشه الهام شعرت... از عقب...
آقامیر، که معلوم نبود از رفقایش بیشتر عصبانی است یا آن مهمان ناخوانده، لای دندانی، فحش خواهر مادری پراند و رفت از توی چادر تفنگش را آورد.
سماعی هولکی دادزد:
ـ بهش تیر نزنیا!
میر خم شد روی آب و با ته تفنگ جنازه را هل داد. مرد سبک روی آب مانده بود، اما زور کشید تا رانده شود سمت جریان آب. همه خاموش به دورشدن او نگاه کردند. تا آقامیر، رفتنا سمت چادر گفت:
ـ برگشتیم شهر، کسی دهن لقی نمیکنهها! وگرنه دولول من و او. شتر دیدی ندیدی!... همین جا میمونیم.
آتش نیمه گُرش، همه دود شده بود. چند تا نی خشک شکاند و انداخت رویش و به سماعی گفت فوت کند... جلو چشم آنها دو فشنگ نهاد توی لوله تفنگ و کمرشکستگیاش را شق کرد. نهادش زیر کیسه خوابش. توی کتری دودی همدمش، چای درست کرد. بعد لیوانی ریخت، حبه قندی توی دهنش، خیط ماهیگیریاش را برداشت و رفت لب رودخانه. سماعی اولین نفر شد که به حرف آمد.
ـ کی رغبت میکنه ماهیای رودخونه رو بخوره؟
ـ گفتیم دربریم از بلبشوی شهر، بدتر افتادیم توچاه!
فرهاد فروغ رادیواش را روشن کرد. آقا میر از لب آب نهیبش زد که خفهاش کند.
ـ اخبار چی رو میخوای گوش بدی. دارن مردم رو میزنن، میکشن...
سماعی و لانه بساط تخته نرد چیدند و تاس ریختند. فرهاد دفتر کهنهای که همه برگهایش سفید بود گذاشت پیش رو. از خیلی سالیان پیش که حس کرده بود قریحه شاعری دارد ـ و اسم و فامیلش را هم عوض کرده بود به شاعرانگی ـ هنوز نتوانسته بود شعری را تمام کند. «یک تک شاهکار و فقط و فقط یک شعر. این دنیا پرشده از خون آزادی و شعرهای حیضی... بله شاعرهای مرد هم حیض میشوند... معلمی شیرهام را مکیده. دارم میشوم یک تکه گچ که روی تخته سیاه زندگی هی دارد کوچک میشود... مثل همین دو تا... آن یکی توی تاریخ عهد بوق گچ شده، لانه توی ابیات عهد بوق شده قافیه گچ... من هم اگر دست و پایی نزنم کارم مثل همینها ساخته است.» و گفت:
ـ رو پشت جنازهه جای شلاق بود.
ـ بلکم تنهاش گرفته بوده به تخته سنگا، زخم و زیل شده.
ـ نه، من جای شلاق رو خوب میشناسم. پسر خالهام رو مست گرفتن شلاق زدن. من زخماشو دوا میزدم... زخم شلاق با همه زخمای دنیا فرق داره.
سماعی گفت:
ـ حرفش رو نزنیم! مگه آقامیر نگفت شتر دیدی ندیدی!
لانه گفت:
ـ الان اگه یه بطر عرق داشتیم چه میچسبید!
فرهاد گفت:
ـ تو که میگی، بگو دوتا... حالا گیرم اصلن سه تا داشتیم، این جا جرئت خوردنش رو دارین؟
ـ حالا که نداریم، بیاین وصف عرق خوریامونو بگیم. هرکی یه خاطره بگه.
ـ خاطراتمون رو که شونصد بار واسه هم گفتیم.
تا شب هیچ ماهی نگرفت آقامیر، صبح زود سماعی انگشت روی نک دماغ، یکی یکی بیدارشان کرد. بردشان لب رودخانه. جنازه لای نیها بود.
آقامیر فحش خواهر مادری پراند.
«به کی؟ به ما؟ جنازه؟ ... باید پشت و رویش کنیم که صورتش را ببینیم... شاید میآید که فقط یکبار صورتش را ببینیم و برود... چند بار به این مغز خر خوردهها بگویم؟» آقامیر غرید:
ـ این دفه یکی از شما روونهاش کنه بره.
سماعی گفت:
ـ من که نمیتونم؟
لانه توپید به او:
ـ دس نداری؟ چلاقی؟ هیکلت گامبوت زور نداره؟ زرد کردی، از عقب؟
و اطراف را نگاهی انداخت. چوبی نبود. تا زانو فرورفت توی گل و لای نیزارک. با دست نه، به هر جان کندنی بود با پا جنازه را هل داد.
دورشدنهای جنازه، فرهاد گفت:
ـ همون دیروزیه نبود.
ـ مگه میشه همون دیروزی باشه؟ اون با آب رفت که رفت. رفت یه جایی شاید یکی پیدا بشه خاکش کنه... زکی! از ما میپرسه... ملک الشعرا! میخواسی بری تو آب نیگاش کنی؟ از عقب...
ـ گمونم شلوارش مث اون یکی بود... اینم پشتش زخم داشت.
لانه شوخکاریهایش یادش رفته، گفت:
ـ زخم ندیدم... بهتره جل و پلاس رو جمع کنیم برگردیم شهر.
سماعی گفت:
ـ فعلن که تو لجنای رودخونه گیرکردیم. بریم شهر که چی بشه. تو خیابون راس راس آدم میگیرن... شکنجه که اعتراف کن تو تظاهرات بودی؟ ما که سرکلاسامون زرت و زورتی هم کردیم، بلکم رو شاخ اتهام نشستهیم.
لانه توپید که:
ـ چرا چرت و پرت میگی؟! پاپوش درس میکنی که چه؟ ما سرکلاسا هیچی نگفتهیم... هیچی! مطابق دستورالعمل وازرت خونه درس دادهیم. همین. نه یه کلمه زیاد، نه یه کلمه کم.
فرهاد نالید:
ـ من چند تا شعر بودار برای بچهها...
ـ تو هم گوه خوری میگی.
فرهاد فروغ مشت گرفت طرف او:
ـ تو داری چرت میگی! نذار بگم خایه مالیتا رو...
ـ عجب خری هسی! دارم میگم معلم ادبیاتی! کارت شعر خوندنه... کس خل! داری میگیعسس بیا منو بگیر... شعر خوندن که جرم نیس.
سماعی گفت:
ـ راس میگی. من بلکم تاریخ انقلاب اسلامی رو دو برابر درس میدادم.
ناهار آقا میر چند تا کنسرو تن خالی کرد توی ماهیتابه. ولی غیر از خودش کسی اشتهایی نداشت.
«یا شایدم ما یه کابوسی دیدیم، یادمان رفته بوده. حالا خود کابوس مقدس آمده ما را میبیند... نمیدانم این جمله را خودم ساختم یا از کسی خواندهام...؟»
پرسید:
ـ جنازه هه، موهاش بلند بود یا چی؟
کسی یادش نمانده بود.
گفت:
ـ میرم آب بیارم... خوف نکنین! از بالاتر مییارم.
فرهاد هفتاد هشتاد متری که دور شد، لبه ظرف آب را نهاد توی آب. و دید: نزدیکیهای ساحل همین سمت، صبور، بی گلایه میآمد. دستهایش باز از هم. انگار که خودش را روی آب حفظ میکند که کف رودخانه و رازهای مدفون آن را ببیند. جنازه رفت نزدیکیهای ایستگاه قبلیها گیرکرد... «یا خودش را گیرداد.»
ـ باز مهمون واسمون رسید.
و ظرف آب را نهاد پهلوی لوازم خورد و خوراکشان. آقا میر راه افتادنا طرف رود گفت:
ـ دسته جمعی نمیریم که اگه کسی زاغ سیامون رو چوبکاری میکنه نفهمه خبریه.
ولی بعد هم آن سه دیگر، نرفتند که ببینند... گرگ و میش، آقامیر قاطع گفت:
ـ سماعی! این دفعه نوبت توئه... پاشو برو، انگار که رفتی دس بشوری، ترتیب کار رو بده.
سماعی غرغر تف کرد و راه افتاد. لانه پشت سرش گفت:
ـ اشتباهی خودت رو ندی به آب از عقب.
تا مدتها صدای شلپ شلپ از رودخانه درآورد. و سرتاپایش لای و لجنه برگشت. تا شب، ساکت ماند. دلشکسته میزد. گفت:
ـ بلکم بهتره برگردیم شهر. اگه هم راپورت این جنازهها رو هم داده باشن، بالاخره میون ما یه مامور اطلاعات، یا خبرکش که هس. همو به برادرا میگه بی تقصیریم.
ـ عجب! چرا نمیفهمی؟ جرم ما اینه که دیدیم.
فرهاد فروغ بالاخره توانست با رادیوش، رادیو فارسی آمریکا را بگیرد. اینترنت هنوز بسته... آمار تاییدنشدهای از کشتن هزار و پانصد نفر در خیابانها. خبر درز کرده که تظاهرکنندگان فراری به یک نیزار را با تیربار ضدهوایی به گلوله بستهاند. شناسایی چهره تظاهرکنندگان به وسیله دوربینهای خیابانی شروع شده، دستگیریها ادامه دارد...
ـ خفهاش کن!
شب هیچ کدام درست نخوابیدند. فرهاد مدام میرفت بیرون چادر و سیگار
میکشید.
صبح از خواب پریدند با نهیبی که بیاین بیرون!
در درگاه چادر یک استوار نیرو انتظامی، شکم گنده، دست به کمر وایستاده بود، دو سرباز تفنگ حمایل، دوطرفش... کارتهای شناساییشان را یکایک بررسی کرد. با کنایه پرسید:
ـ سه تا دبیر با یک مقام محیط زیست، همدم و همراه!؟
آقای سماعی گفت:
ـ از قیل و قال زمانه دلمان گرفت، گفتیم پناه بیاریم به دامن دشت و رود.
ـ منطقه شکار ممنوعه این جا. خبر که دارین؟
ـ احمد لانه هستم جناب سروان. ما شبان روز سرو کارمان با روح لطیف شعر و کودکان معصومه. ما رو چه به شکار و بی جون کردن جوندار؟ تازه مامور عالیرتبه سازمان حفاظت محیط زیست هم همراهمون هس.
بی اعتنا به او، درجه دار با احترام از آقامیر پرسید:
ـ آقایون مواد یا نجسی که همراه ندارن؟
ـ نه سرگروهبان. هرکدوم گل سرسبد آموزش و پرورش مملکتن.
فرهاد فروغ نمیتوانست بفهمد که در لحن آقامیر کنایه هم هست یا خیر.
ـ اوضاع عادی نیس البت. ما باس مواظب باشیم.
سماعی، پرطمطراق درآمد که:
ـ البته شما پاسداران به حق امنیت و آرامش هستین.
درجه دار، اشاره به آقامیر گفت:
ـ به احترام ایشون لوازماتون رو نمیگردیم.
و رفتنا:
ـ خیالتون راحت. خوش باشین. منطقه ما امن و امانه. شبان روز زیر نظرداریمش...
خودرویشان را در جاده، دورترها پارک کرده بودند. سماعی گفت:
ـ شبیخون زد بهمون بلکه خانم آورده باشیم، بلکم یه کُسی بهش بماسه.
ـ اگه همراتون نبودم، تا سیبیلشو چرب نمیکردین، ریشتون رو ول نمیکرد.
لانه گفت:
ـ از ترسای تیمسار دیگه جنازهه تخم نداره زیر آبی هم بیاد، از عقب هم نمییاد.
ـ یه نیم ساعت، فقط نیم ساعت زیپ اون دهنتو ببند. باز یادمون انداخت. هرچی بلکم میخوایم یادمون بره این آقا و ملک الشعرا هی یادمون میندازن...
«نمی فهمم چند روز هست این جا هستیم؟ انگاری همین امروز آمدیم و فقط یک... اصلن از کجا مطمئن شدیم که آدم بوده؟ شاید پری رودخانه بوده، خودکشی آن قدر هوا نفس کشیده که مرده... انگار همین این است شعری که آن همه شعر ناتمام را برایش پاره کردم ریختم برای سپور...
ای رودخانه بی سرور، بی سوسو
جنازهات مینالد که مرگ هم آزادم نکرد.
ای رودخانه بی سو...»
ـ من خیلی وقته دیگه شکار نمیزنم. تفنگ، عادتی همرامه. شایدم برای جونورایی که به خودشون میگن آدمیزاد. حتمنی شنیدین قصه شکارچی و نگاه آهوی تیرخورده که جادو میکنه... من که این کس شعرا رو قبول ندارم که از ما بهترون تو جلد آهو میرن. ولی سال یون پیش یه آهو زدم، وقتی رفتم رگش رو ببرم تازه دسم اومدکه کُره داره. دور و ورا بود، برگشت. دلم نیومد بزنمش. همون جا نشسم. دو سه ساعت بعد، کره هه زانو زد شروع کرد مکیدن پسون. باس میزدمش، وگرنه خوراک کفتار و شغال میشد؛ زجرکشش میکردن. نمیدونم چرا نزدمش. صدای مکیدنش همیشه تو گوشامه. نمیدونم شیر مرده مییومد تو دهنش یا نه، از کجا بدونم... هیچ کسی نمیدونه...
اولین بار بود که آقامیر ته دلش را میریخت بیرون. ولی حالتش طوری بود که کسی جرئت نمیکرد ازش سوالی بپرسه... فرهاد فروغ گفت:
ـ این داستانت منو یاد یه خاطرهام انداخت. خیلی سالا پیش، میرفتم معلم سرخونه یه دختر، دستور باهاش کار میکردم. پونزده شونزده سالی داشت. همهاش منو یاد یار چهارده ساله حافظ مینداخت. لوندیام میکرد. هی به یه بهانهای، یه کاری میکرد که دسش بخوره به دستم. جوون بودم، خیلی وسوسه میشدم...
لانه پراند که:
ـ بگو حشری میشدی، از عقب...
آقامیر توپید که: خفه...
ـ نه! داشتم عاشقش میشدم... یه بار که دیگه کنترلم رو از دست داده بودم، خواسم که دسش رو بگیرم. چشم افتاد به چشمای برادر سه چار سالهاش که همیشه میفرسادنش تو اتاق، گوشه کنارا بازی میکرد. نگاه اون بچه آهویی که گفتی شبیه نگاه اون بچه بود...
ـ جلسه بعد چی؟ دست لامصب رو به مراد دلش روسوندی؟
ـ گفتم من دیگه بهای دختره درس نمیدم. به باباش گفتم. بهانه آوردم که دیگه درسش خوب شده... خودکشی کرد... دیگه به عمرم عاشق نشدم. خواسم بشم. نشدم.
و برای این که کسی چشمهای آب آوردهاش را نبیند، زد از چادر بیرون. رودخانه سوسو صدایی نداشت باز. و شنید که لانه گفت:
ـ عاشق نشده، خب واسه همینم نمیتونه شعر بگه. کس شعر میگه.
هر سه تا خندیدند. ولی زودی ساکت شدند.
«شاید هم این رودخانه آدم خلق میکند. بعد آنها را میگیرند و شلاق میزنند و برمی گردانند به آب...»
شب، احمد لانه درددل بازکرد:
ـ همون اوایل انقلاب، من هم مث خیلی یا، مشنگ یه چیزایی باورم شده بود، رفتم عضو «حزب توده» شدم. کله گنده نبودم. ازای خرده پا، سیاهی لشکرا... منتها میخواسم مغز متفکر باشم. نشستم بکُش نوشتن یه کتابی. خلاصه حرفم این بود که «حضرت مولوی» سوسیالیست بوده. اگه الان زنده بود تودهای میشد... دیگه داشتم کتابه رو تمومش میکردم.ات دمِ اثبات بودم ثابت میکردم که...
ـ مرد حسابی! چرا مولوی؟ خب ثابت میکردی بلکم دکتر «امام جعفر صادق» کمونیس بوده. منتها تقیه میگفته خدا هس...
ـ بگیر ببند تودهای یا که شروع شد، خیلی جفت کردم... ولی سراغ من نیوندن. حالا یا گفته بودند زیر نظر داریمش بعدنا میرسیم خدمتش، یا گذاشته بودن با یه ماهی گنده بگیرنم...
بغض گلویش را گرفته بود.
ـ اعصاب برام نمونده بود. سرکلاس نمیتونسم درس بدم. هرکی در رو واز میکرد، میگفتم اومده دستگیرم کنه. نصف شبا، تقی به توقی که میخورد، از خواب میپریدم که ریختن تو خونه... رفتم خودم رو معرفی کردم...
فرهاد پرسید:
ـ کسی رو هم لو دادی؟
به تایید سرتکان داد.
ـ میبینید اینی که نه جلو، نه عقب دنیا از عقب به تخمم نیس، همی همه چی که هرچی برام جفنگ و شوخیه... یکی از اونایی که معرفیاش کردم، که گمون میکردم مث خودم پادو اعلامیه اس، پفیوز! جزو کادر نظامی از آب دراومد. جایزهاش من رو آزاد کردن، گذاشتن برگردم سرکار...
ـ اون یارو چی؟
بغضش ترکید احمد لانه.
ـ پسر عموم بود... اعدام شد...
سماعی به تقلید خود او، پراند.
ـ از عقب...
آقامیر پوزخند زد. لانه عربده کشید:
ـ خفه خون بگیر مرتیکه گامبو! توله ملا...
دست به یقه شدند تا وقتی فحشهایشان ته کشید... بعد فرهاد فروغ گفت:
ـ دو سه تا دوستام، چند تا از خونوادهام دستگیر شدند. اون چنون که باید ناراحت نشدم. شایدم ته دلم میگفتم حقشونه. بهشون میگفتم فعلن که اینا انقلاب رو مال خود کردن. اونایی هم که میریزن سخنرانی و مرکزتون به هم میریزن، همشون چماقدار نیسن. همون خلقی که واسش یخه جرمی دین توشون هم هس. به من میگفتند تو روشنفکر خرده بورژوایی، تمایلات محافظه کارانه داری. مسخرهام میکردن، یا میگفتن خودفروختهای... با همه لاف و لوفِ «چه گوارا» بازی، مث آب خوردن دستگیر شدن... ته دلم نه گمونم که خوشال بشم از گرفتاریشون، شاید خوشال شدم ازای که پیش بینیام درس بوده... اعدام شدن...
دیگر تمام شب با هم حرف نزدند. و طلوع صبح باز طلوع جنازه هم بود.
ـ انگار خوشاله که مییاد سراغ ما. هم دید مییاد هم بازدید.
ـ من که میگم اون تیمساره بلکم بی دلیل نیومد سراغمون. دیده که ما جنازه پیدا کردهایم. صبر کرده ببینه چکار میکنیم... اگه گزارش ندیم، یعنی یه ککی تو تنبونمونه. باید بریم گزارش بدیم.
ـ گزارش میدیم از عقب...
آقامیر گفت:
ـ این دفه دسش نمیزنیم. میذاریم واسه خودش همون جا باشه... جنازهها هم بالاخره روشون کم میشه... دیگه هیچ کدوم این جا نمییایم. کارای آب رو بالا دست تر میکنیم.
برگشتند توی چادر. احمد لانه گفت:
ـ شهر حالا معلوم نیس چه خبرایی شده. بلکم وقتی برگردیم، کلی از قوم و خویشا، همسایهها...
اشکش توی چشمهایش داشت چنبره میبست. که فرهاد گفت:
ـ فعلن که ما دررفتیم... خوشال باشیم که در رفتیم، یا شرمنده باشیم که قصر دررفتیم.
لانه انگار رفت توی این یکی فکر. اشک یادش رفت. از همان جا که نشسته بودند، تک تکی گاهکی نظری میانداختند به بندر جنازه. فرهاد فروغ فکرش را بلند گفت:
ـ خب، از قرار اون جا... اون مث یه قایقی هس که فقط یه بندر بلده...
درماند که بقیه جملهاش چی باید باشد.
ـ به نظرتون، حالا ما اونقدرا تو خطر بودیم که خونه زندگی مون رو ول کنیم، بیایم بیفتیم توای چاه.
ـ به نظرتون تو خیابون شلاقش زده بودن یا کجا؟
ـ به نظرم الکی بود ترسیدیم زدیم بیرون... ما که کاری نکرده بودیم.
ـ ما که فقط از ترس نزدیم بیرون. گفتیم بلکم از تعطیلی اجباری استفاده کنیم، بریم تو دل طبیعت.
آقا میر گفت:
ـ جل و پلاس رو جمع میکنیم میریم بالاتر رودخونه چادر میزنیم... درنمی ریم. جامون رو عوض میکنیم.
همه موافقت کردند. فرهاد ولی بیشتر از همیشه در فکر بود. چندین روز بود که خاطراتی به یادش میآمدند که از عمد فرستاده بودشان به دخمههای فراموشی ذهنش.
بالاترهای رود، جایی باصفاتر از قبلی پیدا کردند. آن جا، تک درخت سپیداری هم نزدیک رود بود. بغل آن، تا چادر را برپا کنند و بساط بچینند، دیگر شب شده بود. کنسرو لوبیا چسبید. بعد سماعی گفت:
ـ کی یه جوک بلکم نوبر بلده.
ـ همه جوکامون رو برای هم گفتیم. خاطراتمون رو هم گفتیم.
رود باز بی صدا بود. اما صدای پرندهای میآمد. آقامیر گفت:
ـ فاخته اس... این ناحیه نباس فاخته داشته باشه.
ـ شایدم طوطیه، داره ادای فاخته درمی یاره، از عقب...
و کسی نخندید.
تمام شب فرهاد فروغ از آن کابوس هاییدید که میفهمید تا چشم بازکند از یادش میروند. و همین طور هم شد. به همین دلیل هم اولین کسی بود که رفت کنار رودخانه و دید که جنازه باز آن جاست. بقیه هم که آمدند، تازه فهمیدند که رودخانه هر جا که زمین را نخراشیده و پایین تر از خاک نیست، نیزار رویانده. نی هایی که بندر جنازه میشدند. فرهاد گفت:
ـ باید بچرخونیمش، قیافهاش رو ببینیم.
ـ خودت چرا نمیچرخونیش... از عقب؟
دیگر انگاری هیچ کدام نه حوصلهاش را داشت و نه رغبتی که آن را دوباره به رود برگرداند...
و از ظهر گذشته بود که آقامیر ـ به رو نیاورا که خیلی مفتخر است ـ با یک ماهی قد ساعدش، از بالاترای رود برگشت. آن را انداخت کنار اجاق خاموششان.
ـ از این نوع ماهی یا این اطراف نباس باشه. نمیشناسمش...
ـ دستت درد نکنه آقامیر!...
و جرئت نکرد بگوید از عقب.
ـ بلکم خیلی خوشمزه به چشم مییاد.
فرهاد پرسید:
ـ جنازه هه هنوز بودش؟
ـ نگا نکردم.
سماعی گفت:
ـ من از اینجا خرد خرده خوشم اومده بلکم.
ـ من که دارم دیگه شروع میکنم شعرم رو... یه شعر خیلی بلند میشه.
ـ این جوریا، شاید میتونیم یه مدتی همین جا بمونیم.
ـ جای خواب و خوراکمون که بد نیس از عقبم که باشه.
ـ آقامیر هم شکار میزنه. بلکم یادمون هم بده...
ـ بی جهت که اسمش رو نذاشتن رودخانه. هم روده، هم خانه...
ـ اونم تا وقتی که تو خوابامون نیاد، جاش خوب و راحته... دیگه جزو گروهمونه. مث رفیقه... فامیله...
و رودخانه سوسو صدایی داشت...
از همین نویسنده:
نظرها
پروین نصیری
رفتارو گفتارشخصیت ها با توجه به شغل شان باورپذیر نیست، بیش تر به لمپن ها شبیه اند تا آدم های سیاسی و فرهنگی. با توجه به این که موضوع و فضاسازی واقعی ست پس کنش ها هم باید واقعی باشه که نیست. از دوستداران آثار مندنی پورم ولی فقط موضوع این داستانش را می پسندم و پرداخت اش را ضعیف می بینم.
منیره برادران
با اشتیاق آثار شهریار مندنی پور را دنبال می کنم. نگاه تیز او به عمیق ترین لایه های وجود ما در اینجا هم نمایان است. نویسنده گزارشگر صرف نیست، هم جنایت را روایت می کند، - جنایت آبان 98- و هم روانشناسی بخشی از جامعه: بی تفاوتی، بعد فاجعه بار و نیز توجیه آن، ابتذال، تسلیم در برابر قدرت. این همه با قلم قوی، تلخ و گزنده.
پونه
بین شخصیتها و لحنشان، لحن و زمانهشان، لحن و زمانه و شخصیت و اتفاق افتاده یک خلائی وجود دارد که در نشده. نویسنده مثل همیشه درگیر زبان است فارغ از این که زبان چه قدر باید در قالب داستانی که روایت میشود جا بگیرد و هماهنگ باشد در جهت ساخت فضا و شخصیت