سرزمین آشنا
میهن روستا – نگاهی به کتاب یادنامهی دوست: هوشنگ کشاورزصدر؛ گردآورندگان و ویراستاران: ناصر مهاجرـ سیروس جاویدی.
نگاهی به کتاب یادنامهی دوست: هوشنگ کشاورزصدر
گردآورندگان و ویراستاران: ناصر مهاجرـ سیروس جاویدی
چاپ اول: ۲۰۲۰/ ۱۳۹۸
جلد: اجرا نشر باران
۱
اولین باری که هوشنگ کشاورزصدر را دیدم، تابستان سال ۱۳۶۲ بود. کمتر از دو ماه از گریز ناگزیرم از ایران گذشته بود. پسرم هنوز دو ساله نشده بود و من که پس از پشت سر گذاشتن یک سال و نیم زندگی مخفی و گذر از بیراهههای گریز، در گیجی و بهت به سر میبردم و هنوز خود را بازنیافته بودم، با تلفن آقای متیندفتری از قراری برای مصاحبه با رئیس وقت سازمان عفو بینالملل باخبر شدم. این سازمان در نظر داشت با گرفتن اطلاعات از شاهدان عینی، گزارشی از موقعیت اپوزیسیون در ایران در رابطه با سرکوب وسیعی که در سال ۱۳۶۰ ابعاد گستردهای پیدا کرده بود، تهیه کند. با پسرم سعید به محل ملاقات رفتم. قرار را در کافهای گذاشته بودند که امروزحتی نمیدانم در کدام نقطهی شهر قرار داشت. عدهای در محل قرار حضور داشتند، برخی از حاضران را هنوز به خاطر دارم از جمله ناصر مهاجر، شهلا شفیق، ناصر پاکدامن، سیروس جاویدی، مهناز متین، رضا ناصحی و هوشنگ کشاورزصدر. شاید کسان دیگری هم بودند؛ نمیدانم! همه آمده بودیم، تا درمورد تعقیب و دستگیری، شکنجه و اعدام و شرایط امنیتی خطرناکی که نیروهای کمونیست و دمکرات و آزادیخواه را تهدید میکرد شهادت بدهیم. درد مشترکی بر چهرههامان سایه اداخته بود. نگاهم به نگاه شهلا شفیق گره خورد. همدانشکده بودیم. آخرین بار او را در خیابانی در تهران دیده بودم، حدود دو سال پیش از این ملاقات. در آن ملاقات کوتاه از فرصت استفاده کرده بود تا به من هشدار دهد که اوضاع خیلی خطرناک است و باید بیشتر از پیش مواظب باشیم. از دیدار او در آن کافه خیلی خوشحال شدم. نه آن خوشحالی معمولی که دیدارهای روزمره به دست میدهد، نه؛ از اینکه او را زنده میدیدم خوشحال بودم.
منتظر نوبتمان بودیم. سعید تشنهاش بود و آبی را که برایش آورده بودم، تمام شده بود. با صدای بلند گفتم: میتوانم یک لیوان آب بگیرم؟ بلافاصله یک نفر از جایش بلند شد، به طرف پیشخوان کافه رفت و با یک لیوان آب برگشت. لیوان آب را به دستم داد و نگاهی پُر از محبت به سعید انداخت. و از آن پس تا پایان آن روز، حواسش به سعید بود و با نگاههای محبتآمیز و لبخندی مهربان، رو به سوی ما داشت.
آن روز کسی ما را به هم معرفی نکرد، بعدها بود که دانستم او هوشنگ کشاورزصدراست. از آن به بعد او را در بعضی جلسات انجمن فرهنگ و اندیشه که بیشتر مواقع در «پور دو شوازی» برگزار میشد، میدیدم. پای ثابت آن انجمن نبودم، هر وقت فرصت میکردم به نشستهایش میرفتم.
در زندگی انسان لحظاتی هست که یک محبت کوچک، یک نگاه مهرآمیز، یک همدلی ساده، میتواند از سردی و تلخی زندگی بکاهد و تاثیر آن، پس پشت ذهن چنان نقش ببندد که برای همیشه باقی بماند. تاثیر آن نگاه پر از مهر و آن لبخند پر از محبت؛ همانا لحظهای بود که در پس پشت ذهن من نقش بست.
وقتی از انتشار کتاب «یادنامهی دوست» اطلاع پیدا کردم، بیصبرانه میخواستم ببینمیش و بخوانمش. و همین جا باید بگویم فکر نمیکردم که کتاب مرا چنین هیجانزده کند و درگیر خود سازد. اما "یاد دوست" چنان مرا به خود مشغول کرد و تحت تاثیرقرار داد که آن یک لحظهی مهربانی هوشنگ کشاورزصدر در آن کافه و در آن تابستان گرم، برای ما که گریزی ناگزیر را پشت سر داشتیم، و از سرمای سرکوب و خشونت لرزیده بودیم، یک چنین مهربانی، از سردی عدم امنیت میکاست و امید و گرما میبخشید.
۲
بر آن شدم تا این کتاب را طوری که من آن را خواندم با شما تقسیم کنم: کتاب را دو تن از تبعیدیان مقیم پاریس ویراستاری کردهاند. ناصر مهاجر[1] و سیروس جاویدی.[2] چهرههای شناخته شده اپوزیسیون تبعیدی ایران.
۳
باید بگویم که من غالبا از خواندن پیشگفتار کتابها صرفنظر میکنم. گاهی برایم خیلی طولانیاند، و گاه خیلی خستهکننده. اما پیشگفتار «یادنامهی دوست» به نسبت حجم ۷۷۵ صفحهی کتاب که در مجموع ۱۳ بخش را در برمیگیرد، کوتاه است و مختصر؛ اما مکفی.
در این پیشگفتار ویراستاران باب گفتگویی را با خوانندگان این کتاب بازکردهاند که بسیار گیراست. ناصر مهاجر و سیروس جاویدی پیش از هر چیز روش کارشان را به خواننده بازمیشناسانند. با بررسی صفحات اول کتاب و انداختن نگاهی به فصلها و به بخشهای هر فصل که دربرگیرندهی موضوعهای مختلف است، با کارگردانی ویژهای برای ثبت یک زندگی در تاریخ روبرو شدم؛ کارگردانی ویژهای برای روایت داستان زندگی یک انسان و بازیابی و بازنویسی آن. همهی لحظهها، فکرشده و دقیق سازماندهی شده است. این کتاب ساختار یک سازه را داراست؛ با یک معماری هنرمندانه و متفکرانه. مباحث از پایه شروع شدهاند و تاریخ با شالوده پیوند خورده است. وقتی فصل به فصل و بخش به بخش آن را دنبال میکنید، میتوانید استخوانبندی یک بنای یادبود را پیش خود مجسم کنید. بناییست که توانسته با طراحی و درهم آمیختن هوشنگ کشاورزصدر با تاریخ معاصر ایران، جایگاه ویژهی او را در حافظهی تاریخی مردم ایران ثبت کند. بنای یادبودی که برای اولین بار در ساختمان یک کتاب جاسازی شده است:
«زندگی هوشنگ کشاورزصدر از پی سالهای نوجوانی، به چهار دوره تقسیمپذیر است: دورهی دانشجویی و کنشگری سیاسی، دورهی کار در موسسه مطالعات و تحقیقات اجتماعی و پژوهشهای عشایری و دهقانی، دورهی از سرگیری کنشگری سیاسی و مشارکت در انقلاب بهمن ۱۳۵۷ و سر آخر دورهی تبعید، روشنگری و پیکار در راه آزادی. کوشیدهایم سنجههای بنیادین هر دوره را به دست دهیم و هوشنگ کشاورزصدر را در متن رویدادهای سیاسی ـ اجتماعی بازنشانیم.»[3]
ویراستاران در این پیشگفتار تمرکزی ویژه بر چگونگی شکل گرفتن ایدهی این کتاب دارند. زریون کشاورز، همسر هوشنگ کشاورز در دیداری که در سال ۲۰۱۵ با ناصر مهاجر دارد به او میگوید:
«میخواهم در سومین سالگشت خاموشی هوشنگ، کاری کنم تا نام او از یادها نرود! »
و پس ازاین گفتگوست که:
«ناصر مهاجر میپذیرد یادنامهی دوست را سامان دهد و به سرانجام برساند؛ به یاری دوست وهمکاردیرینش، سیروس جاویدی».[4]
و درآخرین سطور این پیشگفتار، ویراستاران چکیدهای از تلاشی را که سه سال به طول انجامید، ارائه میدهند:
«اندیشهای که در تابستان ۲۰۱۵ شکل گرفت، اینک پس از سه سال به بارمینشیند. این سفرسه ساله به زندگی و زمانهی هوشنگ کشاورزصدر برای شناختن و شناساندن این مرد اخلاق، سیاست، دانش و پژوهش صورت گرفت. اینکه در پایان راه او را بهتر شناختهایم، جای تردید نیست؛ نمیدانیم اما تا کجا توانستهایم او را بشناسانیم».[5]
ناصر مهاجر و سیروس جاویدی با طرح این سوال «که آیا این تلاش برای شناساندن هوشنگ کشاورزصدر موفق بوده است یا نه؟ » خواننده را به چالش میکشند تا آنها نیز خود یک پای کتاب شوند و به سهم خود بکوشند که هوشنگ کشاورزصدر را بیافرینند و بشناسند.
۴
یادهای زریون، همسر هوشنگ کشاورزصدر، آغازگر این فرایند میشود. روایتِ زریون از هوشنگ کشاورزصدر و زندگی با او در فصل اول، سوم و شانزدهم کتاب آورده شده است.
یادهای زریون کشاورزصدر (ژیلا) پیش درآمد (اوورتور) کتاب است. روایتی بس صادقانه از یک زندگی مشترک که بلندیها و پستیهای بسیاری را پشت سر گذاشته و سرشار از فداکاری و از خودگذشتگی و اضطراب و ترس بوده است. و اینهمه اما، بر مهر و محبت و عشقی استوار بود که حرف آخر را میزد:
«... چند ماهی پیش از ازدواجمان بود... پدرم از هوشنگ پرسیدند: آقای کشاورز شما گفتید که هنوز دیپلم نگرفتهاید؟ هوشنگ جواب داد: خیر آقا. از مدرسه اخراج شدهام! پدرم پرسیدند: پس کار میکنید؟ هوشنگ جواب داد: خیر آقا، کار بخصوصی ندارم!.... پدرم دوباره پرسیدند: پسانداز و پولی برای شروع زندگی که دارید؟ خیر قربان، یک دوچرخه داشتم که فروختم. کمی پول دارم که فکر میکنم برای ما کافی باشد...»[6]
زریون کشاورزصدر از کم تجربگی دو جوان ۱۹ ساله و ۲۲ ساله میگوید، از توقیف جهیزیه توسط پدر: «اما ما عین خیالمان نبود! نه نگران بودیم و نه غمی داشتیم. با عشق و بیاعتنا به تمام کمبودها، خوش بودیم.»
گفتگوی او با پدر همسر آیندهاش، تصویری از انسانی میدهد که با خودش صادق بود. به عقیدهی من، فقط انسانهایی که صداقت را میشناسند، میتوانند با دیگران صادق باشند.
روایت زریون کشاورزصدر، بیش و کم همچون روایتِ صدها وهزاران همسری است که در چند دههی گذشته، زندگیشان را درکنار مردان سیاسی گذراندهاند. زندگیای همراه با محرومیتها، ترسها و نگرانیهای بیپایان. از یک طرف نگرانی از پیگردهای ساواک و دستگیری و زندان- و پس از انقلاب از نیروهای امنیتی رژیم جمهوری اسلامی- و از طرفِ دیگر نگرانیهای مالی، نگرانی از وضعیتِ فرزند و فرزندان، نگرانی ازآیندهای نامعلوم! در روایت زریون، از مشکلات مالی صحبت میشود، از اسبابکشیهای پیدرپی، از بیکاری و از دستگیری، از بازداشت و زندان و سپس گریز ناگزیر و زندگیای پر پیچ وخم در تبعید و همراهی او تا به آخر، تا آخرین نفس و تا امروز. آنچه از روایتِ زریون با خود همراه میکنم، حکایت زنی است که علیرغم یک زندگی پر از تلاطم و نا آرام، هیچ نشانی از پشیمانی بر خود ندارد. در این روایت، سخن از فداکاری و از خودگذشتگی نیست. سخن از آرزوی داشتن زندگیِ دیگر نیست. سخن از زندگی زن و شوهری است که تا به آخرعاشقانه با هم زیستند.
یادنامهی زریون کشاورزصدر در دل کتاب جای گرفته؛ همان جایگاهی که او در زندگی مشترک با هوشنگ کشاورز داشت. روایت زریون، روایتی جانانه است و قلب پرتپش کتاب؛ همچنانکه قلب زندگی هوشنگ کشاورزصدر بود. این تصویر زیبا را مدیون تعاریف صادقانه زریون هستیم.
۵
دانشگاه و جنبش دانشجویی
برای آشنایی با دورهی دانشجویی هوشنگ کشاورزصدر که نقشی مهم در تحول شخصیت وی داشت، ویراستاران مینویسند: «از نقشآفرینان جنبش دانشجویی سالهای ۱۳۴۲ـ ۱۳۳۸ خواستیم تا یادماندههایشان را به قلم کشند.»[7]
از تاثیر هوشنگ کشاو صدر هم بر این جنبش نیز آگاه میشویم و همچنین از سازمان یافتن جبهه ملی دوم. هوشنگ کشاورزصدر که در جوانی عضو جوانان حزب توده ایران بود، در ادامهی زندگی سیاسیاش، جریان سیاسی دیگری را برگزید و تا آخرعمر خود را وابسته به آن جریان دانست.
هوشنگ فیلسوف در گفتگو با ناصر مهاجر میگوید:
«هوشنگ کشاورز در سال ۱۳۳۸، یعنی یک سال بعد از من وارد رشتهی فلسفه و علوم تربیتی دانشگاه تهران شد که در آن زمان در دانشکده ادبیات بود. در همان سال بیژن جزنی و همسرش میهن قریشی در همان رشتهی دانشگاه تهران ثبت نام کردند. یکی دیگر از فعالان جبهه ملی، علیاکبر اکبری، در سال ۱۳۳۹ به رشتهی جامعهشناسی دانشکده آمد. اکبری از دوستان کشاورز و من بود.»[8]
علیاکبر اکبری را نمیشناختم. در پانویس بلندی به امضای ن.م که همانا ناصر مهاجر است با این شخصیت سیاسی مخالف حکومت شاه آشنا شدم. و چون با کارهای ناصر مهاجر آشنا هستم، میتوانم به عمق تلاشهای او برای نبش قبر دوبارهی تاریخ و زندگی دوباره بخشیدن به کسانی که نقشی مهم در تاریخ معاصر ایران داشتهاند، اما حضور و نفوذشان را قدرتمندان برنمیتابیدند، پی ببرم. نه تنها زندهیاد اکبری، بلکه همهی آنانی که در «یادنامهی دوست» حضور داشتند و دیگر در میان ما نیستند، در کتاب معرفی شدهاند.
به هر رو گفتگو با هوشنگ فیلسوف ما را با جنبش دانشجویی سالهای ۳۸ تا ۴۳ میبرد و شکلگیری جبهه ملی دوم:
«۱۳۳۹ سال آغازجبهه ملی دوم بود و مشارکت دانشجویان دانشکده ادبیات در فعالیتهای جبهه همان اوائل سال تحصیلی شروع شد... کشاورز و جزنی اشتغال به کار داشتند، و وقتی شروع به فعالیت کردند، اغلب نیمی ازروز و یا بعد از تعطیل ادارات به دانشکده میآمدند، و گاهی فعالیتهای عمدهی آنها، مثل همکاری با کمیتهی دانشگاه وابسته به جبهه ملی، خارج از دانشکده بود.»[9]
فیلسوف در پاسخ به سوال ناصر مهاجر: «آیا هوشنگ کشاورز خود را مارکسیست مستقل میدانست؟ در این باره چه به یاد میآورید و چه دارید بگوئید؟ » پاسخ میدهد:
«کشاورز البته تودهای نبود. به گمان من ملی بود، نه مارکسیست. حتی در نوجوانی وقتی عضو سازمان جوانان حزب توده بود، با مارکسیسم آشنا نشد. بعد از آن هم چندان مایل به آشنایی با این مکتب نبود. اگر نویسندهای مارکسیست باشد، آثار او گویای آن خواهد بود... شاید گفته باشند که او خود را مارکسیست میدانست. من هرگز حرفی از از او نشنیدم که این را تأیید کند...»[10]
و دلم میخواهد آنچه را که هوشنگ کشاورزصدر دربارهی یک مارکسیست مستقل میگوید و هوشنگ فیلسوف آن را نقل میکند، در اینجا بیاورم: «او محمود توکلی ـ چپ منتقد، و اخراجی حزب توده بود و من راهرو راه مصدق و نهضت ملی بودم.»[11]
خواندن این کتاب و آشنایی با اندیشه و نحوهی تفکر هوشنگ کشاورزصدر، به من این اجازه را میدهد تا از خود بپرسم؛ آیا ارزیابی آقای فیلسوف درست است؟ در این شکی نیست که هوشنگ کشاورزصدر، ملیگرا و طرفدار مصدق بود، اما با توجه به تفکر و منشی که او داشت، آیا میتوان گفت که او به اندیشهی کمونیستی هیچ توجه نداشت؟
۶
پژوهش و پژوهشکده
و بعد از قول «... پژوهشگران نامآشنایی که دستاند کار بررسیهای عشایری وروستایی بودهاند و موسسه مطالعات و تحقیقات اجتماعی را شناختهاند...»[12]، میخوانیم:
هوشنگ کشاورزصدر:
«... تحصیلات خود را در دانشگاه تهران در رشتهی علوم اجتماعی دنبال کرد و با نوشتن رسالهای با عنوان "مسئله اسکان و مونوگرافی ایل دشمن زیاری" تحت سرپرستی استاد راهنمایش دکتر صدیقی با مدرک فوقلیسانس فارغالتحصیل شد. همزمان در موسسه مطالعات و تحقیقات اجتماعی با سمت پژوهشگر، شروع به کار کرد... و در سال ۱۳۴۸ سرپرست این بخش شد. دو سال بعد در بانکوک از موسسه برنامهریزی برای اقتصاد و توسعه، مدرکی با همین عنوان دریافت کرد»[13]
پژوهشهای میدانی هوشنگ کشاورزصدر در زمینهی زندگی ایلات و عشایر، از سوی اهل فن ستوده شده است و سبب آن شده که وی به عنوان یکی از مهمترین متخصصان ایلات وعشایر ایران شناخته شود.
علی یوسفی که خود از چهرههای برجسته مطالعات عشایری و بررسیهای کشاورزیست درباره او میگوید:
«زنده یاد هوشنگ کشاورزصدر، دانشور علوم اجتماعی و عشایرشناس و پژوهشگر سختکوش، طلبهای که مدام میخواند و پژوهش میکرد؛ و تاریخ، سیاست، فرهنگ و تمدن ایرانی را ریشهای میدانست».[14]
۷
نامههای منچستر
«هوشنگ کشاور در سال ۱۳۵۵ بر آن میشود که یک چندی ایران را ترک کند و برای گذراندن دوره دکتری در رشتهی انسانشناسی به اروپا یا به کانادا رود. این درست در اوج اختناق سیاسی پس از اعلام حزب رستاخیز در ۱۱ اسفند ۱۳۵۳ است که عضویت در آن برای هر ایرانی اجباری بود و کسی که نمیخواست به عضویت حزب درآید، یا میبایست ایران را ترک کند یا به رنج و شکنج زندان تن دهد. فضای سنگین سیاسیـ اجتماعی که پس از اعلام "حزب واحد" سبب کوچ آهسته و بیسروصدای شماری از روشنفکران مخالف حکومت شاه شد که اسم و رسمی داشتند.
هوشنگ کشاورز در زمستان ۱۳۵۵ به انگلستان میرود، در دانشکدهی جامعهشناسی دانشگاه منچستر که در جامعهشناسی روستایی نامی داشت، سرگرم آموزش زبان انگلیسی و پژوهشهای انسانشناسانه میشود. اما بهرغم امتیازهای ویژهای که به سبب سالها پژوهش، نگارش و تدریس برای پذیرش وی در دوره دکتری به او میدهند و نیز پافشاری و همراهی استاد راهنمایش، بیش از سه ماه در منچستر بند نمیشود و به ایران باز میگردد.
نامههای هوشنگ کشاورز به همسرش زریون... بیانگر تابها و بیتابیها، کششها و تردیدهای روحی و ذهنی این روشنفکر ایرانی در برش تاریخی سال ۱۳۵۵ است.»[15]
بسیار مهم است به این موضوع اشاره کنم که کتابِ «یادنامهی دوست»، همواره در زمان و مکان در حرکت است؛ با تاریخ. وقایع تاریخی که شاید برای عدهای به دست فراموشی سپرده شده؛ یادآور دوران سختِ زندگی آنهاییست که اختناق را زیستهاند و خفگی فضا را حس کردهاند. مضحکهی «حزب واحد رستاخیز» و به دنبال آن اوجگیری بیسابقهی خفقان و سرکوبی که حاکمان خودکامه میپنداشتند سلطهشان را جاودانه خواهد کرد.
و شگفتانگیز اینکه آنگاه که خواننده با تاریخ و رویداد تاریخی پیش میرود و پس میآید، رویداد از خشکی و جزمیت خود بیرون میآید؛ روح میگیرد و زندگی مییابد.
۸
در کشاکش انقلاب
بخش مهمی از فعالیتهای سیاسی هوشنگ کشاورزصدر در کشاکش انقلاب را از مقام معاونت بیجیره و مواجب وزارت کشاورزی گرفته تا زندگی مخفی و خروج غیرقانونی از ایران، از زبان همراهانش میشنویم.
علی رهنما دربارهی این دوره از زندگی هوشنگ کشاورزصدر نوشته است:
«خرداد ۱۳۵۸ بود، دولت موقت مهدی بازرگان در ۱۵ بهمن ۱۳۵۷ به فرمان آیتالله خمینی تشکیل شده بود. نخست، احمد صدر حاج سید جوادی، وزیر کشور بازرگان بود که هوشنگ کشاورزصدر را دعوت به همکاری کرد. در پاسخ به این دعوت، او در اسفند ۱۳۵۷، طی نامهای رسمی به وزیرکشور نوشت "با درک موقعیت خطیر فعلی در استانهای کشور، سامان یافتن امور جاری، نیازمند افرادی آگاه به ضوابط اداری و آشنا به روابط گروههای اجتماعی و عقیدتی در هر منطقه است"، و به این بهانه از قبول مسئولیت سر باز زد. او نه فقط شیفته مقام نبود، بلکه تا اطمینان حاصل نمیکرد که تخصص و تجربهاش با پُست و پیشنهادی مطابقت وهمپوشانی دارد، مفتون دعوت به حوزه قدرت نمیشد. او به خدمت اعتقاد داشت و نه به ریاست».[16]
علی رهنما ادامه میدهد:
«در این زمان به خصوص در تاریخ ایران، فضای سیاسی کشورکه آکنده به امید به فردایی بهتر بود و آنها که عمری را در مبارزات سیاسی علیه دیکتاتوری شاه گذرانده بودند، موقعیت را برای خدمت به کشور مغتنم میپنداشتند. او که در مورد مقام در رابطه با کارهای اجرایی دولتی وسواس داشت و چند ماه پیشتر، پیشنهاد وزارت کشاورزی از جانب شاپور بختیار را رد کرده بود، این بار با کش و قوس کمتر قبول مسئولیت کرد. اما وسواس عمدهی او در رابطه با پذیرش پُست و قبول ورود به ساختار قدرت، در هر رژیمی، ریشه در چیز دیگری هم داشت. برای او مهم نبود که ضوابط رسمی حقوق دولتی یا بازار، چگونه دستمزدی برای او تعیین میکند. آنچه برای او مهم بود این بود که آیا با در نظر گرفتن وضع عمومی مردم، دستمزدی که به او میدهند "حق و عادلانه" است یا نه؟ این مفهوم "قیمت عادلانه" و به تبع آن "دستمزد عادلانه" که همواره قطبنمای تصمیمات و نحوهِ زندگی او بود، در قرن بیستم و بیست و یکم، حقیقتا نابجا و پیشامدرن بود؛ برای او، اصلی بود اخلاقی و بنابراین، خدشه ناپذیر.»[17]
روایت اسمعیل عجمی از ملاقاتش با هوشنگ کشاورزصدر، زمانی که او معاون وزیر کشاورزی بود، تصویریست واقعی از خشونت و بیفرهنگی گروههای حزبالهی که کرامت انسانی شهروندان را پایمان میکردند و فضایی فاشیستی ایجاد میکردند.عجمی مینویسد:
«بعد از ظهر یکی از روزهای شهریور ۱۳۵۸ بود که با وقت قبلی برای دیدار به دفتر کار هوشنگ رفتم. سرگرم صحبتهای دوستانه بودیم که به او خبر دادند: تشریف بیاورید... مدتی گذشت و هوشنگ با چهرهای برافروخته بازگشت و با لحنی آرام به من گفت: عدهای قصد مزاحمت برای شما را دارند. خاطرجمع باشید چنین اجازهای به آنها نخواهم داد... آنچه به روایت علی رضوی در خارج از اتاق میگذشت و من جز سر و صدای گنگی از آن نمیشنیدم، این بود: اسمعیل عجمی، معاون پیشین وزارتخانه به دفترش [دفتر کنونی هوشنگ کشاورزصدر] رفته بود تا برخی از مدارک شخصی خود را بردارد که حزبالهیها ریختند تا دستگیرش کنند. هوشنگ خود را سپر اسمعیل عجمی کرد و گفت: مگر از روی نعش من بتوانید او را ببرید. با مکافات، آنها را از اتاق بیرون کرد وعجمی را تا محلی امن دربیرون ازعمارت همراهمی کرد»[18].
تجربهی زندگیام در رابطه با انسانها به من میگوید، شناختن انسانها اساسا در"موقعیتها" میسر است. انسانها میتوانند بسیار ادعاها داشته باشند؛ اما در"موقعیت"هایی که پای قدرت، ثروت، مقام و و و به میان آید، این انتظار که همه به آنچه گفتهاند عمل کنند، از واقعیت دور است. پایداری و پافشاری انسانهاـ شخصیتها بر باورها، و پایبندی به اخلاق فردی و اجتماعیشان، به ویژه هنگامی که در قدرت و حاکمیت قرار گرفته باشند، نیاز به آگاهی از موازین انسانی و باور بسیارقوی نسبت به حفظ کرامت انسانی در هر موقعیت و وضعیتی دارد. این باور باید همراه باشد با احساس مسئولیت اجتماعی در پاسداری از این ارزشها. هر انسانی که به ارزشها و موازین باور داشته باشد، میتواند در هر موقعیتی فراتر از قدرت حرکت کند؛ همیشه و همه جا.
نمیتوانم این فصل را به پایان رسانم و نگویم که سیر حرکت و چند و چون موضعگیریهای سیاسی هوشنگ کشاورزصدر در این فصل به روشنی و شفافیت فصلهای دیگر کتاب نیست.
۹
تبعید
یکی از بخشهای مهم این کتاب برای من فصل مربوط به تبعید است. ویراستاران در این بخش توانستهاند چالشهای زندگی یک تبعیدی را از زوایای شخصی، اجتماعی، سیاسی و فرهنگی مورد بررسی قرار دهند. در این بخش بود که من آن انسان نیکومنش را دوباره یافتم؛ آن انسانی را که تاثیر رفتار پُر از مهرش از چهار دهه پیش بر پس پشت ذهنم نقش بسته بود. همان حسی که هنگام پیاده کردن نوارمصاحبهاش با ناصر مهاجر و سیروس جاویدی برای کتاب گریز ناگزیر وجودم را فراگرفت، دوباره زنده شد. حس احترام به شخصیت اصیلی که ایران را دوست میداشت و پُر بود از آرزوی بهروزی کشوری که به آن عاشقانه مهر میورزید. پروژههای زیادی داشت که اجرای آنها آمال زندگیاش بودند. تبعید او را از پیاده کردن پروژههایش بازداشته بود و در او فقط آرزویی به جا گذاشته بود و افسوسی. او در این مصاحبه، بارها با بغضی که در صدایش پنهان بود، تکرار میکند که هیچگاه قصد ترک ایران را نداشت. در برابر سوال ناصر مهاجر: «برایمان بگوئید، چه موجب شد ایران را ترک کنید؟ »، پاسخ میدهد:
«اجازه بدهید ماجرا را از یکی از سیاهترین روزهای زندگیام شروع کنم؛ از روز ۱۳ آبان ۱۳۶۰، روز ترک پنهانی سرزمینام... هیچگاه به مخیلهام خطور نمیکرد که روزی پنهانی و غیر قانونی کشورم را ترک کنم.»[19]
در این مصاحبه به صراحت میگوید:
«من نمیخواستم وطنم را ترک کنم. با اکراه به این کار، تن داده بودم. وقتی از آنجا خارج میشدم، ایران مثل جنگلی بود که در آتش میسوخت. در برابر آتشسوزی، هر جنبنده و هر ذیروحی فرار میکند؛ بیآنکه به تبعات کاری که میکند، فکر کرده باشد.»[20]
هر تبعیدی دلتنگ است. من این دلتنگی را میشناسم. دردی مشترک است! در یک صحبت تلفنی با هوشنگ کشاورزصدر از دلتنگی مشترک گفتم و از فرار از جنگلی که در آتش میسوخت. اما دلتنگی او از جنس دیگری بود. همان طور که ناصر مهاجر در مصاحبه با او به تاملات ادوارد سعید دربارهی تبعید اشاره میکند؛ «در تبعید مثل اینکه چیزی در درون آدم پاره میشود. چیزی گم است. مرتب دنبالش میگردی، اما پیدایش نمیکنی.»[21]
و با اینکه هوشنگ کشاورزصدر از گشتن به دنبال آن چیز که گم است هیچگاه وا نگشت، اما از آنجا که:
«... هوشنگ خان به هیچ حزبی وابسته نبود، و آن وقت که میشد با یک احوالپرسی با مقامات به ایران بازگشت، دوستانش به او گفته بودند "بیا برگرد؛ با تو که کاری ندارند". و او درپاسخ این عزیزان گفته بود: "آنها بامن کاری ندارند، من که با آنها کاردارم که مملکتم را از بین بردهاند.»[22]
۱۰
نامههای تبعید
این نامهها در دو بخش ۱ و ۲ آمدهاند (بخش اول از صفحهی ۲۶۷ تا ۲۹۵ و بخش دوم از صفحهی ۴۶۱ تا ۴۷۷). در ربط با نامههای تبعید ویراستاران نوشتهاند:
«هوشنگ کشاورزصدر اهل نامهنگاری بود و از این راه نیز پیوندهای خویشی و دوستی را زنده و پایدار میداشت. نامهها بُعدی دیگر از آن شخصیت چندبُعدی را برمینمایاند، و نیز اندیشههای او و دوستانش را دربارهی رویدادهای روز و دیروز.»[23]
رفت و برگشت این نامهها، برای تبعیدیان عطر گل بهاری بود. این نامهها مرا با خود به گذشتهها برد؛ به آن دوران که نامه تقریبا تنها وسیلهی ارتباطی ما تبعیدیان با آن گسترهای بود که از آن به بیرون پرتاپ شده بودیم. نامههایی پر از انتظار، اشتیاق و آرزو.
در میان نامهها، گوشهای از نامهی احمد شاملو توجهم را جلب کرد:
«... زیاده اهل نامهنگاری نیستم و آداب و ترتیباتش را نمیدانم. اما وقتی قرار باشد برای سلام کردن به نازنینی دست به قلم ببری که مصداق کامل و بیکم و کاست مفهوم "انسان" است و فقط همین قدر که او را بشناسی احساس میکنی که حق داری عمیقا به خودت حرمت بگذاری، دیگر برای رعایت آداب و ترتیبات جایی باقی نمیماند... فرصت را غنیمت شمردم که یک بار دیگر ببوسمت، بهت بگویم که آیدا و من چقدر تو را دوست داریم، از این دوستی چقدر به خودمان میبالیم.... گاهی فکر میکنم همین یک موهبت کافیست که زندگی را با همه مشقات و دلآزارندگیهایش خواستنی کند...»[24]
نامهایست که فضای خودش را دارد. یکی از آن سر و دیگری در این سر. بوی جدایی دارد و دلتنگی، شاید به همین خاطرطعم و بویی بسیار احساسی دارد. از نزدیکی دو انسان که زندگیای میگذرانند پُر از دلآزارندگی. اما اینکه آن یکیشان هست و سرپا هم هست، تحمل زندگی آسانتر میشود.
۱۱
گزیدهی پژوهشها و جستارها
این بخش که به تحقیقات و مقالات هوشنگ کشاورزصدر اختصاص یافته است، ما را با جهان اندیشه و فکر این محقق و نویسنده آشنا میکند. در این بخش، توجهم به «نهادها و حقوق و منزلت انسانی» بیشتر بود؛ بحثی که مورد علاقهی من نیز هست.
هوشنگ کشاورز این مقاله را اینگونه آغاز میکند:
«از هجوم تازیان به ایران تا استقرار دولت مشروطه، ما ایرانیان دو تجدید حیات فرهنگی وفکری را درنوردیدهایم که اگر هر یک از آنها تداوم مییافت و به بارمینشست، به گمانی راهی را میرفتیم و در جامعه جهانی جایگاهی مییافتیم که امروز فاقد آنیم. این دو جنبش یکی جنبش علمی و فرهنگی قرن سوم تا قرن ششم هجری، و دیگری جنبش بیداری و پیامد آن انقلاب مشروطه است.
عوامل عمدهی راهبندانهای تغییر و تحول جامعه ایران و کسب شئون اجتماعی انسان ایرانی را میتوان با عوامل زیر مرتبط دانست.
۱ـ نظام روحانیان برخاسته ازشریعت مبتنی بر"حدیث" و "روایت" (مذهبِ تفسیرشده)
۲ـ نهاد و نظامهای سلطنتی برآمده از نظام قبیلهای
۳ـ نظام معیشتی تولید در فلات ایران
صد البته عامل استعمار و استبداد نو... مشخصه و طبیعت هر یک از نهادهای مذکور، شکستن "فرد" و "فردیت" در درجات مختلف و قرار دادن انسان در گردونهی مناسباتی است که خصلت اساسی آن "تسلیم و رضا" است... درهمتنیدگی این عوامل و عملکرد آن نیز به مرور خالق فرهنگ ویژهایست و از آن جمله پذیرش استبداد با توجیه فرهنگی وهمچنین پا نگرفتن لایههای اجتماعی و یا عمر کوتاه و موقت آنهاست که نخستین پیامد آن، فقدان یا ضعف «وجدانهای گروهی» است و تقدس «شیخوخیت» به معنی اعم آن، هم در عرصههای اخروی و هم دنیوی».[25]
این بخش اختصاص دارد به دستچینی از نوشتهها و آثاری که از هوشنگ کشاورزصدر. «آتشبازی بزرگی بود انقلاب مشروطه»، «یادداشتهای صدرالدین عینی»، «اجرای حدود شرعی بر یک کتاب»، از جمله مقالاتیست در این فصل که توجه بیشتر مرا به خود جلب کرد.
۱۲
پاس دوستی
در این فصل دستنوشتههای او را در رثای همرزمان و دوستانش میخوانیم و از نگاه انسانی که احترام را میشناسد و قدر شرافت و کرامت انسانی را میداند و پاس میدارد، به آن مینگریم.
یکی از مقالات او با نام «روشنفکر تنها» که آن را در سال ۱۳۹۱ به مناسبت سالمرگ محمود توکلی نوشته، توجهم را جلب کرد:
«محمود توکلی... چپ منتقد اخراجی حزب توده بود و من رهرو راه مصدق و نهضت ملی بودم. او که هنوز جوان بود، کولهباری از تجربه عملی بر پشت داشت و در عین حال غرق وارسی آن تجربه. من بسیار جوان بودم و بسیارتر از جوانی، آرمانخواه. دو سالی بود که دولت مصدق و جنبش ملی ایران به تیغ کودتا مثله شده بود. تمامی سازمانها، احزاب و گروههای سیاسی و از جمله حزب توده، یا متلاشی شده یا در حال تلاشی بودند. اعدام در پی اعدام؛ از وزیر خارجه گرفته تا ارتشی و کارگر. دیری نپایید که گفتگوی ما از حاشیهی این مقولات آغاز شد و رفته رفته با حضور دو دوست دیگرـ یکی دانشجوی برجستهی فلسفه دانشگاه تهران و دیگری دانشجوی دانشسرای عالی تهرانـ به جمع کوچکی بدل شد که زمینه اصلی گفتگوهایمان، رابطهی جنبش چپ و نهضت ملی بود. این گفتگوها، یکسال ادامه داشت؛ ۳۹ـ ۱۳۳۸. با این همه آنچه محمود توکلی از حاصل تجربهاش با ما درمیان گذاشت، برایم بسی گرانبها بود. بنابراین، نوشتهی حاضر نه تنها پاس دوستی است؛ بلکه سلامی است به صداقت و شجاعت، صفاتی که محمود واجد آن بود؛ صفاتی که به ویژه امروزهی روز بیش از هر زمان دیگر ضرورت مبرم عمل سیاسی در میهن ماست.»[26]
هوشنگ کشاورزصدر با تقدیر از یک روشنفکر چپ ایرانی، او را به جامعهی روشنفکری معرفی کرد. دوست داشتم خیلی بیشتردربارهی این روشنفکر بدانم.
۱۳
یادوارههای تاریخی
در این فصل با سه نوشته از هوشنگ کشاورز صدر روبرو هستیم: یکی را برای «دانشجویان و برای نماد والای جنبش دانشجویی ۱۶ آذر» نوشته؛ دومین، متن سخنرانی اوست به مناسبت پنجاهمین سال ملی شدن نفت به نام «۲۹ اسفند، روزملی شدن نفت» و سومین نوشته، «درسوگ ۱۱ زندانی اسیر بلوچ» است. او این نوشتهی آخر را با آوردن این خبر (به نقل از رسانهها) آغاز میکند:
«سحرگاه ۲۹ آذر ۱۳۸۹ برابر با ۲۰ دسامبر ۲۰۱۰، دادگستری سیستان و بلوچستان با صدور اطلاعیهای، خبر حلقهآویز کردن ۱۱ بلوچ زندانی در محوطهی زندان زاهدان را اعلام کرد.»
و سپس نوشتهاش را بدین گونه ادامه میدهد: «اگر داد اینست بیداد چیست؟ (فردوسی طوسی)» و نتیجه بینظیری که از مقایسهی میان دو جنایت، ارائه میدهد:
«کلام آخراینکه در سراسراین سوگواره، با پائیز سال ۶۷ و یاد قتلعام زندانیان زندانهای ایران زندگی کردهام؛ چرا که آمیختگی شگفتی میان کشتار این یازده بلوچ در زندان و آن قتلعام بزرگ میبینم.»[27]
مزهی تلخ سوگ را با خواندن این نوشته در دهانم احساس کردم.
۱۴
نامههای تبعید (۲)
چهار نامه از او انتخاب شده که هر یک برای خود مقالهای هستند. به اشارهی کوتاهی به یکی از آنها بسنده میکنم.
«... بگذار به ولایت خودمان برگردیم و تمثیلی را از آن سرزمین چاشنی این حکایت کنم. «فرهنگ» مثل مادر قنات پیر «نیوان نار» است و چشمههای کوچکی که درون مادرچاه مینوشند، حکایت نظامها و نهادها را دارند. آن چشمههای کوچک هرگز نمیتوانند جای مادرچاه را بگیرند، در عین اینکه در دل مادرچاهاند وابسته و پیوسته به آن. برگردیم به "نظام سوسیالیسم واقعا موجود" که همین جا باید آرمان سوسیالیستی را که آرمانی است عدالتخواهانه از شیوه استقرار آن جدا کنیم و عملکرد آن را نیز از آنچه مارکس گفته است، تفکیک نماییم...»[28]
۱۵
بازشناسی پژوهشها و نگارهها
این فصل اختصاص داده شده به آثار مهمی که از هوشنگ کشاورزصدر در خارج از کشور انتشار یافته است. با این ویژهگی که از شماری از متخصصین دعوت شده تا این آثار را بررسی کنند. این فصل برای من یکی از جالبترین بخشهای این کتاب بوده است؛ چرا که ذهنم را درگیر پرسشهایی کرده است که پاسخ به آنها در مرحلهی کنونی تاریخ ایران و تسلط حکومت اسلامی بر جامعه، نوعی راهگشاست.
این فصل با بررسی کتابِ «چهار رساله در تجدد، ملیت، دین و آزادی» آغاز میشود که هوشنگ کشاورزصدر آن را در سال ۲۰۱۰ در پاریس منتشر کرد. نویسندگان این چهار رسالهی شناخته شده عبارتند از حسن تقیزاده، میرزا ابوالحسن خان فروغی، حسین کاظمزاده ایرانشهر، دکتر فخرالدین شادمان. دکتر احمد اشرف به بررسی این گردآوری هوشنگ کشاورزصدر پرداخته. او بررسی خود را چنین شروع میکند:
«تجدد یا مدرنیته با این تصور پدید آمده بود که انسان هم خودآفرین است و هم آفریننده جامعه و تاریخ، و به بیان دیگر دایر مدار هستی است. تجدد در نظر و در عمل قیام انسان بود بر ضد شالودههای جامعه قدیم پیشامدرن، یعنی استبداد سیاسی و استبداد دینی. بنابراین رهایش انسان از این دو شعبهی استبداد، مستلزم آزادی سیاسی و آزادی دینی بود.»[29]
۱۶
به روایت خویشان و دوستان دیرینه؛ دوست و همراه تبعید
خویشان و دوستان دیرینه و همچنین دوستان تبعید، گوشههایی از زندگی با او را روایت میکنند. اگر به فهرست تمام کسانی که در این کتاب دربارهی او نوشتهاند نگاهی بیندازیم، با یکی دیگر از ویژهگیهای شخصیت او روبرو میشویم. هوشنگ کشاورز با انسانهایی که وابستگیهای متفاوت فکری و عقیدتی و گرایشهای مختلف سیاسی داشتند در رابطه بود و این واقعیت در کتاب «یادنامهی دوست»، نمایش بارز شخصیت انسانیست که مرزبندیهایش، فرای مرزهای کلیشهای غالب بوده است. این اما به معنای آن نیز هست که طیف متنوعی از افراد نیز میتوانستند با او در ارتباط سیاسیـ اجتماعی و فرهنگی قرار بگیرند. و نیز چنین است رابطه میان ویراستاران این کتاب و هوشنگ کشاورزصدر.
علی اصغر حاج سید جوادی دربارهاش مینویسد:
«... او مرز بین اختلاف و تعصب در عقیده را به درستی میشناخت و میدانست که اختلاف در عقیده، جادهی دو طرفهی بحث و تبادل نظر همراه با تحمل و مدارا برای ساختن است. اما تعصب در عقیده و چرخش در محور این است و جز این نیست، جادهی یک طرفه آلوده به خصومت و تهمت برای ویرانی جان و هستی آدمیست.»[30]
داریوش آشوری او را چنین معرفی میکند:
«پسر محمدعلی کشاورزصدر بود، از یاران قدیمی دکتر مصدق. کشاورزصدر وکیل مجلس شورای ملی بود و از اواخر دههی بیست به مصدق و گروه جبهه ملی پیوسته بود و در ۱۳۲۹ از امضاکنندگان طرح ملی کردن نفت در مجلس بود. پس از کودتای ۲۸ مرداد، در اواخر دههی سی از پیشگامان سامان دادن و به میدان آوردن جبهه ملی بود و در سالهای هزار و سیصد و سی و نه تا نیمهی دهه چهل از رهبران جبهه ملی دوم بود و این میراث به عمو هوشنگ نیز رسید.»[31]
حمید اکبری با نقل گوشهای از پیام او برای کنفرانس سیاستگذاری قانون اساسی که در ماه مارس در دانشگاه سانتاباربارا (کالیفرنیا) برگزار شد، آغاز میکند. بخشی از آن کنفرانس به بزرگداشت خدمات آقای کشاورزصدر اختصاص داده شده بود.
«از شما استدعا دارم اگر مطلبی در مورد بنده مطرح میفرمائید، به کارهایی مربوط باشد که در خدمت دوستان دیگرانجام دادهام. مانند برپایی مرکز اسناد و پژوهشهای ایرانی و بنیاد پژوهشی استاد غلامحسین صدیقی و کوششهای دیگری از این دست، مانند کنفرانس تجربهی مصدق در چشم انداز آینده ایران و نه بیشتر. چه، میدانید که من یک پناهنده سیاسی سی ساله هستم و میدانید که نخستین عارضه غربتزیستی، بیماری خودشیفتگی است، پس از شما توقع دارم کمک کنید تا بدین گرداب فرو نروم.»[32]
در همین فصل است که با عکسهای هوشنگ کشاورزصدر آشنا میشویم. رضا دقتی عکسهای او را چنین توصیف کرده است:
«عکسهای متعددی از مقابل چشمهایم میگذرند. آنها شاهد قطعات انتخاب شده از تاریخ شخصی نویسنده و داستان جهانیست که متعلق به بشریت است. تصاویر هوشنگ با بیانی کاملا منحصر به فرد او را جاودانه میکنند. انتخاب کادر در عکسهایش با توجه به نگاه دقیق و نکتهسنجش، گواه اعتماد متقابل بین او و سوژههایش است. آری با دیدن این تصاویر، زندگیاش را به سان کتابی میخوانم... این عکسها سخنان هوشنگ به زبان تصویرهستند که با دیدنشان به نگاه دقیق او پی میبریم و هرکدام داستان جداگانهای را بازمیگویند. آنها از روح انسان دوست هوشنگ نشان دارند.»[33]
رضا دقتی نقدی بسیار پرمعنی و جذاب از عکسهای کشاورز نوشته است. او از حس میان دوربین و سوژه سخن گفته و رنگها که قراراست همواره زیبایی زندگی را در سختی به یاد بیاورند.
۱۷
موسسه مطالعات و تحقیقات اجتماعی؛ مرکز اسناد و پژوهشهای ایرانی
دراین فصلها با تاریخ پیدایش و پویش موسسه مطالعات و تحقیقات اجتماعی، و بخش تحقیقات عشایری آشنا میشویم. و همچنین با پیدایش و منطق هستی مرکز اسناد و پژوهشهای ایرانی.
۱۸
این کتاب تنها شخصیت یک انسان را معرفی نکرده است، بلکه تاریخی را پیش روی ما گشوده است که بر زندگی این روشنفکر سیاسی تاثیر گذاشته؛ همانگونه که او در ساخته شدن بخشی از این تاریخ تاثیر داشته. او که در خانوادهای فرهنگی وسیاسی پرورده شده بود، تا آخر عمر خود در تلاش برای ساختن جامعهای آزاد بود؛ برای ایرانی که آرزو داشت مردمش خوشبخت شوند. یا همانطور که خود او گفته: «وطن.... سرزمین آشناست. وقتی فکر میکردم که باید ایران را ترک کنم، احساسم این بود که دارم از خانهی آشنایم کنده میشوم». و در تعریفش از زندگی در تبعید نوشته:
«در تبعید، مثل اینکه آدم دوباره متولد میشود... آن احساس ناتوانی دوران کودکیات را داری. اما از آن کمک و تعاون که در محیط طبیعیات وجود داشت دیگر خبری نیست... در واقع، در تبعید، کارنامهی جدیدی برای تو میگشایند. کارنامهی زندگی قبلیات دیگر اعتبار ندارد. باید دوباره مورد آزمون قرار بگیری و امتحان پس بدهی.»[34]
این کتاب آن "اعتبارنامه"ایست که هوشنگ کشاورزصدراز آن صحبت کرده است.
این کتاب فرهنگ زیبای قدردانی و گرامیداشتِ انسانهاییست که فقط برای خود نزیستند و به روزمرهگی عادت نکردند. این کتاب برای زنده نگهداشتن یاد و خاطرهی آنهاییست که پایداری کردند. به قول بختیارعلی، نویسندهی کُرد عراقی:
«انسان باید گسترهای برای خودش اشغال کرده باشد تا بعدها نبودنش حس شود. مانند هر چیز دیگر.»[35]
این کتاب در ثبت گسترهای که هوشنگ کشاورزصدر برای خودش اشغال کرده بود، آن چنان که بعدها نبودنش حس شود، بسیار موفق است.
و آرزوی زریون کشاورزصدر که: «میخواهم در سومین سالگشت خاموشی هوشنگ، کاری کنم تا نام او از یادها نرود! » برآورده شده.
در خیابانهای برلین، در پیادهروها، مقابل خانههایی، سنگفرشهایی از فلزی طلایی جای سنگفرشهای معمولی را گرفته است. بر این سنگفرشها که به «سنگهای سکندری» معرف هستند، نام، تاریخ تولد، تاریخ دیپورت و تاریخ مرگِ انسانهایی حک شده که همانجا، در همان محل توسط اس اسهای نازی از خانههایشان ربوده شدهاند. آنها را بر زمین جلوی پای پیادهها جاسازی کردهاند و قراراست با مشاهدهی آن، تلنگری به تاریخ زده شود و یاد آنهایی که قربانی سیستمی فاشیستی بودند، زنده نگهداشته شود. هربار که از جلوی این سنگفرشها میگذرم، میلرزم و پاهایم سست میشود، مقابلشان میایستم و میخوانم نامشان را و با آنها و وضعیت که در آن زیستند، احساس نزدیکی بسیارمیکنم.
هنگام مروراین کتاب نیز لحظات بیشماری بود که لرزیدم. این کتاب تلنگر آن «سنگفرش»هاست. ویراستاران این کتاب همان وظیفهی بیدار نگهداشتن وجدان جمعی را مقابل خود قرار دادند.
یادش گرامی باد
پانویسها
[1] ناصر مهاجر نویسنده و پژوهشگر تاریخ معاصر ایران است. در سال ۱۹۸۳ ناچار به گریز از میهن خود شد و در پاریس زندگیاش را به عنوان یک تبعیدی آغاز کرد. ابتدا نشریهی سیاسی ـ تئوریک آغازی نو را پایه گذاشت (۱۳۶۴). پس تعطیل آغازی نو در سال ۱۳۷۳، همراه با چند تنی از چپگرایان، فصلنامهی پُربار سیاسی- اجتماعی فرهنگی نقطه را به راه انداخت که سه سال دوام یافت (۱۳۷۸-۱۳۷۴). ناصر مهاجر در سالهای تبعید در زمینههای گوناگونی دست به پژوهش و انتشار نوشتههای پرشمارش زده است. ادبیات تبعید، تبعید، زندان، جنبش زنان، جنبش چپ و... اما به عقیدهی من کارهای وی در زمینهی صد سال جنبش زن ایرانی، به ویژه خیزش زنان ایران- همراه با مهناز متین- علیه حکومت اسلامی در اسفند ۱۳۵۷ جایگاهی ویژهای در کارهای پژوهشی تبعید چهل سالهی ما ایرانیان دارد.
[2] سیروس جاویدی در سال ۱۹۸۲ مجبور به گریز ناگزیر از ایران شد، از آن پس در پاریس زندگی میکند. او یکی از بنیانگذاران فصلنامه نقطه بود که به مدت سه سال در ۹ شماره انتشار یافت، نیز از ویراستاران کتاب گریز ناگزیر است که سی روایت گریز از جمهوری اسلامی ایران را در دوجلد به دست میدهد.
[3] صص۱۵ و ۱۶
[4] ص ۱۳
[5] ص ۱۵
[6] ص ۲۶
[7] پیشگفتار، ص ۱۵
[8] ص ۸۲
[9] همان جا.
[10] ص ۸۶
[11] ص ۸۶
[12] پیشگفتار، ص ۱۵
[13] تو آب روان بودی و رفتی سوی دریا، شهران طبری، صص ۱۹۶ و ۱۹۷
[14] ص ۱۳۱
[15] صص ۱۷۵ و ۱۷۶
[16] نزدیک به واقعیت، علی رهنما، ص ۲۰۱
[17] همان، ص ۲۰۱
[18] نماد جوانمردی، اسمعیل عجمی، صص ۲۱۰ و ۲۱۱
[19] کتاب گریز ناگزیر، جلد ۱، صفحه۲۰
[20] کتاب گریز ناگزیر، جلد ۱، صفحه ۵۰
[21] از کتاب گریز ناگزیر، جلد ۱، صفحه ۵۲
[22] تو آب روان بودی و رفتی سوی دریا، شهران طبری، ص ۱۹۶
[23] ویراستاران، ص۲۶۷
[24] ص۲۸۷
[25] صص ۳۸۸ و ۳۸۹
[26] روشنفکر تنها، هوشنگ کشاورزصدر، ص ۴۴۳
[27] ص ۴۵۶ و ۴۵۷
[28] نامه به ژیلا معظمی، ص ۴۶۴
[29] ص ۴۷۹
[30] آزاد بود و آزاده، ص ۵۸۹
[31] یادعمو هوشنگ، ص ۵۹۱
[32] توهمان بودی که ما درانتظارش بودیم، ص ۶۳۴
[33] آن کشاورز، رضا دقتی، ص ۵۱۳
[34] صص ۵۷۴ و ۵۷۵
[35] آخرین انار دنیا، بختیار علی، نشر ثالث، چاپ دوم ۱۳۹۳، صفحه ۱۶
نظرها
نظری وجود ندارد.