رسول پرویزی - پرتره مردی با پالتویی حناییرنگ
مروری بر زندگی شخصی، سیاسی و ادبی رسول پرویزی در تهران و شیراز با روایتهایی از پروین پرویزی و سهیلا سعادت ددر گفتوگو با روبه جورکش.
«بله، میگفتم. من الان ۵۸ سال دارم. تقریباً همسن و سال آقای علم هستم. بعد از آنکه ازحزب توده استعفا دادم به نیروی سوم خلیل ملکی پیوستم، بعد تفضلی مرا با آقای علم آشنا کرد. من به تفضلی گفتم که تحمل افادۀ بزرگان را ندارم. گفت نه، او اینطور نیست. راست هم میگفت. آقای علم خان بود. خانزاده بود. اما خیلی متواضع بود. من از همان روز اول که او را دیدم مجذوبش شدم. اما در تمام این مدت از اصل خودم جدا نشدم. وکیل شدم، معاون نخست وزیر شدم، سناتور شدم، انسپکتور ژنرال شدم، اما همیشه همان رسولی بودم که شلوارهای وصلهدار میپوشید، روی بوریا مینشست تا پارگی شلوارش معلوم نشود.».
اینها جملات بریدهبریده مردیست که در همین یک پاراگراف، پرترهای از زندگی پر فراز و نشیب خود به دست میدهد.
رفیقْ پرویزی
رسول، متولد ۱۲۹۸، فرزند محمدعلی پرویزی، تاجرِ معروف دشستانی و مادری بوشهری به نام مریم است. ۹ ماهه بود که به شیراز سفر که نه مهاجرت کردند. خانوادهاش به لحاظ اقتصادی در شرایطی نسبتاً مرفه به سر میبردند تا اینکه پدر به دلیل تجارت قند و شکر ورشکسته میشود و زندگیشان دگرگون میشود. او سایۀ پدر را نه بعد از مرگ، بلکه زمانی که محمدعلی پرویزی با یک زن شیرازی ازدواج کرد، از دست داد و او ماند و برادری به نام غلامعلی که سه، چهار سالی از رسول بزرگتر بود و مادری تنها. پروین پرویزی که سیزده سال بعد از رسول به دنیا آمده است را در یکی از شبهای پاییزی مهرماه ملاقات کردم تا برایم از برادرِ بزرگترش بگوید. دربارۀ رابطهی رسول و غلامعلی با مریم خانم میگوید:
«رابطهاش با پدر و مادر خیلی خوب بود. مادرم را خیلی دوست میداشت. البته پدرم چون وقتی رفت شیراز همسر دوم گرفت، ارتباطش با ما تا حد زیادی قطع شد. مادر من با پسرهاش غلامعلی و رسول زندگی میکرد. غلامعلی سه، چهار سال از رسول بزرگتر بود و این دو برادر فوقالعاده به مادرشان احترام میگذاشتند. مادرم سواد نداشت اما خیلی زنِ فهمیدهای بود.»
روزهایِ رسول در کودکیاش، به پرسهزنی در کوچههای شیراز میگذشت. او به دبستانی نزدیکِ خانهشان در شیراز رفت و تا کلاسِ نهم در شیراز بود و بعد دوباره به بوشهر رفت اما اینبار نه برای زندگی کردن که برای تدریس. از پروین پرویزی دربارۀ برگشت رسول به بوشهر پرسیدم و او جملاتی را به نقل از مادرشان آورد:
«رسول به بوشهر بازگشت و در آنجا به دلیل مسائل مالی زندگی یکسال معلم مدرسه سعادت شد، اما مالاریا گرفت و باز برگشت شیراز و با داشتن مالاریا سه سال ادبی را در یک تابستان خواند. من و برادرم ۱۳ سال اختلاف سن داشتیم ولی مادرم هزاران بار این داستان را برای من تعریف کرده است.»
برگشتن رسول به شیراز و ادامۀ تحصیلش او را با دوستان دیگری آشنا کرد که به سمت و سوی مبارزات سیاسی سوق داد. سریعاً جذب حزب توده شد و برایشان در روزنامۀ سروش مقاله مینوشت. اما فعالیتِ رسول فقط محدود به روزنامهنویسی نبود. سخنرانی در شهرهای کوچک و روستاها، دیدار و محفلهای خصوصی با هدف جذب نیروهای بومی برای حزب توده از فعالیتهای دیگر او بود. او باید خود را در میان میدید و این امر جز با فعالیت انتخاباتی ممکن نبود.
در بهمن ۱۳۲۲، پرویزی و جمعی از نویسندگان و شاعران شیراز، از جمله فریدون توللی و محمد باهری، «جمعیت آزادگان فارس» را تشکیل دادند. آنها در مبارزات انتخاباتی مجلس در آن دوره نامزدی معرفی کردند که انتخاب نشد. در واکنش به این اتفاق، اعضای این جمعیت به افشاگری درباره نحوۀ انتخابات پرداختند. این افشاگریها سبب شد که گروهی از آنها از جمله پرویزی، محکوم و به بستک لار تبعید شوند. تبعیدِ او اما کوتاه مدت بود و بعد از چند ماه دوباره به شیراز برگشت. این برگشت قرار نبود چندان طول بکشد چرا که او میخواست روانۀ تهران شود؛ هم برای تحصیل و هم برای ادامۀ مبارزات سیاسی در عرصۀ گستردهتری. اما دلیلِ اصلیِ آن حزب توده بود. وقتی از پروین پرویزی دربارۀ تودهای شدنِ برادر پرسیدم، ابروهایش را درهم کشید و با ناراحتی گفت:
«به خاطر حزب توده آمده بود تهران وگرنه نمیآمد. و از آنجایی که رابطه غلامعلی و رسول خیلی نزدیک بود، رسول رفت به خانۀ او و در همانجا هم ماند.»
برادرِ بزرگترِ رسول او را در ادارۀ قند و شکر مشغول کرده بود. دلیلِ اختلافِ او با حزب توده هیچگاه گفته نشده است، خاطراتِ رسول هم بسیار مبهم است اما هرچه بود، او چند ماه بعد از انشعابِ خلیل ملکی و جلال آل احمد به «حزب نیروی سوم» پیوست و برای همیشه از «توده» جدا شد. پیوستن او به نیروی سوم شاید صرفاً برای خلاص شدن از حزب توده بود تا تمایلِ شدید به نیروی سومیها:
«رسول بعد از مدتی که به تهران آمد از حزب توده فاصله گرفت چرا که فهمید حزب توده، حزب مزخرفی است. میگفت: «با تمامِ صداقتم با تمام عشقم آمدم در این راه، تمامِ ثروت خانواده را پایِ حزب توده ریختم تا دستگاه چاپ بخرند، همه چی را دادم و بعد از خودم تهی شدم. همه نابودم کردند، همه به من خیانت کردند و به من دروغ گفتند.»
عبدالله عفیفی باعث شد که رسول عضو حزب توده بشود و رسول هرچه داشت در راه توده داد. از شیراز هم فرار کرد چرا که میخواستند حزب توده قلع و قمع کنند.» هیچکس نفهمید که چه دروغهایی به او گفتند و چه کسانی در حزب توده به او خیانت کردند. او با دریایی از آمال و آرزو به توده پیوست و مانند برخی از رفیقهایش فقط توانست چند سالِ کوتاه در توده ماندگار شود. اما در نیرویِ سوم حتی نتوانست بیشتر از چندماه دوام بیاورد.
ساکنِ طبقۀ ششم
اگر در زندگیِ سیاسی هر سیاستمداری چند شخصیت تأثیرگذار وجود داشته باشند، جهانگیر تفضلی مسیر زندگیِ سیاسی رسول پرویزی را تغییر داد. وقتی از نیروی سوم جدا شد، تفضلی از او در دورۀ جدید مجلۀ «ایران ما» دعوت کرد و طولی نکشید که وی را به بارگاه علم برد. این شاید شروعِ مسیر «میخواستم پُخی بشوم»، باشد. آشنایی با علم به واسطه تفضلی شروع فصلِ تازهای از زندگی رسول بود.
اسدالله علم در دوران نخستوزیری محمد مصدق ایران را ترک کرده بود. بعد از کودتا وقتی به ایران بازگشت جایی در کابینه زاهدی نداشت اما در دربار چرا. شاه ادارۀ املاک سلطنتی را به او واگذار کرد و او دیگر میتوانست با دستِ باز دوستانش را به مجموعهی تحت مدیریتش اضافه کند. روزهای زیادی را صرف انتخاب تیمِ کاری خود میکرد و از اهل ادبیات و هنر نیز دعوت به عمل میآورد. صبحانهها و شامهای کاری و محفلهای شبانه ترتیب میداد تا در آخر یک جمعِ نزدیک و معتمد انتخاب کند. یکی از کسانی که به حلقهی خاص علم راه پیدا کرد، رسول پرویزی بود. پروین پرویزی برایم گفته بود که نمیخواهد خیلی به این موضوعات ورود کند اما جایی اشاره کرد:
«یک برنامهای پیش آمده بود که من دقیقاً یادم نمیآمد چه کسی واسطه شده بود که رسول به دم و دستگاه عَلَم وارد شده بودی. فریدون توللی و جعفر ابطحی را هم رسول با علم آشنا کرد چرا که رسول به هرحال نماینده شده بود، سناتور بود و از این فرصت استفاده کرد برای کمک به دیگران. هیچگاه اهل بلندپروازی نبود و دوست نداشت به مناصب و پستهای سیاسی برسد.»
همچنین سهیلا سعادت، خواهرزادۀ رسول پرویزی در این باره میگوید:
«وقتی به پستها و مناصب سیاسی رسید و اینگونه شناخته میشد، یک روز به من گفت: ببین دایی روی این عنوان پستها دقت نکنها، اینها همهاش واژه است. اون چیزی که اهمیت داره فقط شرافت انسانهاست. دایی پرویز جزو بدلباسترین رجال سیاسی آن زمان بود چرا که در وجودش خیلی سادگی بود، نمیتوانست با آن جمع همراهی بکند.»
او اهل بلندپروازی نبود. این گفتۀ نزدیکانِ رسول پرویزی است اما خودش میگفت: «دوست داشتم پخی بشوم!».
تودهایها، بنا به گفتۀ خواهرش، دیگر از زمانی که سناتور شده بود، به خاطر اختلاف دیدگاههای سیاسی، پیش او نمیآمدند. رفیقِ سابقِ تودهایها، حالا پایِ ثابتِ میهمانیهای شبانه علم بود و دست راست او نیز به حساب میآمد. گرایشِ سیاسی پرویزی در این سالها یعنی بعد از کودتای ۲۸ مرداد ۳۲ تا ۲۶ اردیبهشت ۱۳۳۶ که علم «حزب مردم» را تأسیس کرد، به تدریج تغییر کرد. دوستانِ علم و حلقهی نزدیک به وی در این سال به عضویت کمیتۀ مرکزی حزب پیوستند. در انتخابات دو حزبی که حزب «مردم» در مقابل حزب «ملیون» قرار داشت، پرویزی از شهر لار به نمایندگی انتخاب شد. او در دورههای بیست و یکم تا بیست و سوم مجلس شورای ملی، نماینده دشتستان و در دوره هفتم مجلس سنا نماینده انتخابی شیراز بود؛ پلههای ترقی را از نظر خودش داشت یکییکی طی میکرد و زمانی که علم نخستوزیر شد، او معاون علم شد. در اوایل دهۀ پنجاه، شاه تصمیم گرفته بود «لژیون خدمتگزاران بشر» را تأسیس کند، علم به سرعت به نزد شاه رفت و به او پیشنهاد داد که رسول پرویزی را به ریاست این تشیکلات عظیم منصوب کند و شاه نیز پذیرفته بود. پرویزی دیگر ساکنِ طبقۀ ششم عمارتی در خیابان تخت جمشید شده بود و از آن بالا نظارهگر مردمانی بود که شلوارهایشان وصلهدار بود.
آن جوانِ عینکی
اما باز هم برگردیم به شیراز جایی که رسول پرویزیِ جوان با لبخندِ همیشگیاش و با همان عینک که یک دستهاش کج بود وارد تحریریهی روزنامه سروش میشد. جایی که بهترین مقالهنویسان، منتقدان، با ذوقترین شاعران و داستاننویسان شیراز جمع شده بودند. آن جوانِ عینکی نخستین تجربهی مقالهنویسی و انشاء نویسیاش را در بیست و یکی دو سالگی در کنار دیگر هم حزبیهایش تمرین میکرد. با لهجهای که مخلوطی بود از شیرازی و بوشهری، با دیگران حرف میزد و با بذلهگویی فراوان میتوانست کنترل تمامِ تحریریه را به دست بگیرد. خواندنْ را هیچوقت ترک نمیکرد، این را میشود از حرفهای پروین پرویزی و سهیلا سعادت، دریافت. علاقۀ وافر او به اگزوپری و رومن رولان او را به سمت سادهنویسی سوق میداد. وقتی از سهیلا سعادت دربارۀ سلیقۀ رسول پرویزی در انتخاب نویسندگان پرسیدم، با اشاره به علاقۀ زیاد او به خواندن، گفت:
«دایی رسول خیلی اهل کتاب هدیه دادن بود. یادم هست که اولین کتابی که به من هدیه داد مری پاپینز بود، بعد کتاب شازده کوچولو بود و خودش معتقد بود که شازده کوچولو یک فیلسوف است و داستان را تفسیر میکرد. نویسندگان مورد علاقۀ او رومن رولان، اگزوپری و آنتوان چخوف بود که فوقالعاده دوست داشت.»
حزب توده: حاضرِ غایب
وقتی که در بیست و هشت سالگی به تهران رسید، سریعاً جذب مجلهای شد که جهانگیر تفضلی آن را اداره میکرد؛ نوشتن در مجلۀ «ایران ما» راه تازهای برای او باز کرد که زندگی سیاسی او را هم تغییر داد. اما او تلاشاش را میگذاشت پایِ علاقهاش که داستاننویسی و طنزپردازی بود. شاید به این خاطر بود که سریع از «ایران ما» جدا شد و به مجلۀ سخن پیوست. جایی که میتوانست فقط داستان بنویسد و داستان. او در آن مجله میتوانست در فرم و ژانر داستاننویسی نیز آزمون و خطا کند و اعتمادِ کامل پرویز ناتل خانلری را هم پشت سر خود داشته باشد. در سالهای ۳۰و۳۱ و در اوایل سیسالگی داستانهایش را در سخن به چاپ رساند. از طرف دیگر پیشرفت او در مطبوعات و در عرصۀ داستاننویسی به قدری سریع اتفاق میافتاد که خانلری از او خواست که داستانهایش را در سخن به چاپ برساند و در فکر این بود که بعد از رفتنِ هدایت و شهید نورایی به پاریس، از پرویزی بهرۀ بیشتری ببرد. اما فاصله گرفتن از حزب توده، مضامینی که او در داستانهایش به کار میبرد را تغییر نداد فقط دست او را در تجربهی ژانر و فرم جدید باز گذاشت.
تفکری که پشتِ داستانهای او نهفته بود همانهایی بود که حزب توده داشت در آن سالها ترویج میداد. داستانهای شلوارهای وصلهدار، همکلاسی فقیر، پالتو حنایی که مادرش از عبای کهنۀ پدرش دوخته بود، عینک شکستۀ پیرزن نوحهخوان که با استفاده از غیبتش مخفیانه برداشته بود و با نخ به دور گوشش بسته بود، و دستانهای «زار صفر» و «شیر محمد» و «مرگِ رسول شله» بازگوکنندۀ دوران سخت کودکیاش بود که بعد از جدایی از حزب توده و بدون توجه به رئالیسم سوسیالیستی نوشت و شهرت بسیاری برایش به ارمغان آورد.
بسیاری معتقدند بودند که او، خواسته یا ناخواسته خصوصاً در نیمهی اول دهه چهل تحت تأثیر صمد بهرنگی بوده است و از طرف دیگر از این تأثیر و تأثر دو طرفه بوده است چرا که بهرنگی نیز راهِ پرویزی را در ادبیات کودک ادامه میدهد چه در قالب داستانهایی که برای کودکان مینوشتند و چه تفکرِ مستتر در کاغذ فقط با تفاوتهایی که پرویزی در برخی داستانهایش به خاطرهگویی متوسل میشود و این مصرف بیشتری برای کودکان دارد تا بهرنگی که بیشتر سعی در بیان و پیاده کردن عقاید و ایدئولوژی خود داشت و به سمت شعارزدگی حرکت میکرد. از سوی دیگر آثار وی که نمونه واقعگرایانه ادبیات مدرسه، بدون نمادگرایی و استعارهنویسی است، از نخستین آثاری است که برای نوجوانان پدید آمد و از آن پس، در دهههای بعد نیز باب شد و باید به این نکته هم اشاره کرد که در کتاب ادبیات پیشدانشگاهی بعد از انقلاب نیز یکی از داستانهای او به نام «قصۀ عینکم» به چاپ رسیده است. البته اگر حرف به سمت دیگری نرود، باید از تأثیر قلمِ پرویزی در دهههای بعد و حتی بعد از انقلاب در ادبیات کودک ایران گفت که نمونههای آن را که با ادبیات محلی درهم آمیخته شده است میتوان به هوشنگ مرادی کرمانی اشاره کرد؛ داستاننویس کرمانی که در گفتوگو با نگارنده دربارۀ پرویزی گفت:
«رسول پرویزی را با شلوارهای وصلهدار بهخاطر میآورم. اگر من دربارهاش نظر ندهم بهتر است.»
از طرفی دیگر او را با عزیز نسین نیز مقایسه کردهاند و فضایِ طنزنویسی این دو را نزدیکِ هم میدانند.
شیرمحمدِ تنگسیر
منوچهر آتشی در شماره چهارم مجلۀ بایا دربارۀ همشهریاش، رسول پرویزی، مینویسد:
«وقتی شلوارهای رسول پرویزی وقتی شلوارهای وصلهدار را درآورد اوایل دههی بیست بود و عرصه قصهنویسی تقریباً خالی. البته نیمای بزرگ و هدایت کارهای بزرگشان را به بازار میدادند و جمالزاده پیشتاز – فقط پیشتاز- بود و داستانهایی مثل فارسی شکر است نقل مجالس بود و مثلاً میشد گفت که امثال پرویزی بیشتر نظر به جمالزاده داشتند. چون ساده و کمژرفا مینوشت و پیگیری و گرتهبرداری از او آسان بود... به خاطر دارم که روزی در تهران در منزل پرویزی (که حالا دولتی شده بود و نماینده مجلس بود) با چوبک نشسته بودیم. آن روزها نظر خود من هم این بود که نثر پرویزی برای تنگسیر مناسبتر بوده و بهعلاوه بسیاری حواشی و ملحقات و پهلوان بازیهای اضافی را هم ندارد. پرویزی در کمال فروتنی گفت که: این حرفها را نزن جوان! من اصلاً نویسنده نیستم. گاهی از سر تفنن قلمی میزنم ولی چوبک نویسندۀ حرفهای و کاملی است. تو باید قصههای دیگر چوبک را بخوانی تا معنای قصهنویسی جدید را بدانی.»
انشایِ آخرِ گمشده!
رسول پرویزی در هفتم آبان ۱۳۵۶ و در ۵۸ سالگی با سادگیی که مختص به رسولِ پرویزیِ قصهنویس بود در هیاهویِ جمعیتی که حافظیه را غرق کرده بودند در کنارِ محبوبترین شاعر زندگیاش به خاک سپرده شد. پروین پرویزی که روزهای آخر کنارِ برادر بود، با بغض برایم تعریف میکرد که:
«کبدش خیلی ناراحت بود این اواخر. مرگِ غلامعلی هم خیلی به او فشار آورد و اذیت شد. خیلی اثر بدی در روحیۀ او گذاشت.»
همچنین خواهرزادهاش دربارۀ روزهای آخر میگوید:
«روزهای آخر دایی رسول خیلی غمگین بود، بیشتر کتاب میخواند و تنها بود. وقتهایی که پای مرگ و مردن پیش میآمد خیلی دلاورانه برخورد میکرد. در یک کلام اگر بخواهم دربارۀ او بگویم او عشق بود و از خودگذشتگی. هیچ چیزی را برای خودش نمیخواست.»
او رفت و قصههای ناتمامی از خود برجای گذاشت که معلوم نیست الان در قفسهی کدام ادارۀ دولتی دارند خاک میخورند و وصیتنامهای که سرنوشت نامعلومی دارد و معلوم نیست دقیقاً کجاست. وصیتنامهای که گم شده است و اثری فعلاً از او نیست تا روزی که شاید یک نفر پیدا شود و به ما بگوید این وصیتنامه رسول پرویزی است. یکبار زمانی که بیمار بوده است وصیتنامهای در سوئد مینویسد که آن را هم باید به فهرست گمشدهها اضافه کرد.
نظرها
منصور
سلام ، هم این مقاله و هم مقالهء " پا برهنه در شهر بی دفاع " هردو خیلی خوب بودند . سپاس .
جهان
سپاس . چه ساده و نرم و بی شیله پیله خوش نوشتید در باره رسول و شلوارش و عینکش ساده مانند خودش . به آرامی مرا به شصت و اندی پیش بردید .روانش شاد و نامش گرام که نادانسته در ناکجا اباد آشوب 57 کمرنگ و گم شد
نقی
با سپاس از این مقاله که خاطرات دوران نوجوانی را تازه کرد. من هیچ وقت نمی دانستم و حتی تصورش را هم نمی توانستم بکنم که رسول پرویزی چپ بود, یا زمانی چپ بوده و از این حرفها. برای من در دوران نوجوانی خدای طنز عزیز نسین بود و "پخمه". امیدوارم به دوستان برنخورد اما طنز پرویزی برام مقداری یبس و بی حال بود. هر چند حتی در مجموعهء "باز آفرینی واقعیت" سپانلو, و مجموعهء نویسندگان طنز ایرانیِ اسدی پور نیز از او به نیکی یاد شده بود و غیره. اما حالا بعد از حدود شش دهه باز دوباره به فکر افتادم که با نگاهی دیگر بعد از پنجاه شصت سال دوباره آثارش را بخوانم. با سپاس مجدد