وارثان رنج، وارثان دادخواهی
جواد عباسی توللی- سخت است یادآوری خاطراتی که در حافظه جمعی اکثریت مردم ثبت نشده باشند. فرزندان اعدامشدگان دهه ۶۰ هم بیش از هر چیز از سکوت جامعه در برابر کشتار یا در بیخبری قرار گرفتن ناراضیاند. نسل وارث این رنج اما به دست گرفتن پرچم دادخواهی را وظیفه خود میداند.
وقتی عنوان «فرزند یک اعدامی» به هویتشان الصاق شد که کودک چند سالهای بودند. بسیاری از آنها هیچگاه آغوش پدر یا مادر را حس نکردند و سنگینی فرزند یک اعدامی بودن، تمام کودکی و رویاهایشان را پر کرد. برخی از آنها هنوز از حس بیاعتمادی و نا امنیای میگویند که از آن سالها همراهشان مانده است.
سخت است یادآوری خاطراتی که در حافظه جمعی اکثریت مردم ثبت نشده باشند. فرزندان اعدامشدگان دهه ۶۰ هم بیش از هر چیز از سکوت جامعه در برابر کشتار یا در بیخبری قرار گرفتن، ناراضیاند.
نسل وارث رنج دهه ۶۰ به هر ترتیب به دست گرفتن پرچم دادخواهی را وظیفه خود میداند. دادخواهی و تحقق عدالت اما در ذهن آنان چه معنایی دارد؟ برای دادخواهی چه کردهاند و در این راه چه دشواریهایی پیش روی خود میبینند؟
سحر دلیجانی*- راوی کودکان دهه ۶۰
من همیشه عادت داشتم که در یک اقلیت زندگی کنم. در سالهای دهه ۶۰ یک اقلیت سیاسی بودیم. اقلیتی که عقایدی متفاوت نسبت به اکثریتی داشت که همه چیز را کنترل میکرد. بنابراین میتوان گفت در اقلیت بودن همیشه قسمت مهمی از شخصیت من بوده و همیشه و در هر اجتماعی که هستم فکر میکنم به کسانی نزدیکترم که تا حدی حق و حقوقشان از لحاظ اجتماعی و مدنی پایمال شده است.
در عین حال اتفاقات سال ۱۳۶۰ و زندانی شدن خانواده و اعدام عمویم همه باعث شدند که یک نوع ترس و بیاعتمادی در من نسبت به جامعه و کسانی که در قدرت هستند، ایجاد شود.
در دوران بچگی به علت فضای سیاسی حاکم بر سالهای دهه ۶۰ به قدری این حس بیاعتمادی زیاد بود که فکر میکردم بقیه جامعه دشمن ما هستند.
در آن سالهای کودکی احساس میکردم اتفاقات بدی برای من و خانوادهام افتاده و از آنجا که هیچ کس هیچ واکنشی نسبت به آن اتفاقات نداشت، باعث شد که نه تنها به دولت بلکه نسبت به جامعه هم بیاعتماد باشم.
هیچ وقت احساس امنیت نمیکردم و فکر میکنم این حس عدم امنیت هنوز هم با من است. همه این اتفاقات سبب شده که همیشه نسبت به دنیای اطرافم کنجکاو باشم و اینکه همیشه رابطه سرکوب و مقاومت برای من جالب توجه باشد. در طول این سالها همواره در حال فهم بهتر همین مسأله هستم.
عدهای از زندانیان سیاسی در دهه ۶۰ این شانس را داشتند که از زندان آزاد شوند و اعدام نشوند اما آنها همواره زیر فشار روانی ناشی از آن رویدادها، دچار نوعی آسیب روانی شده بودند که این تروما همیشه همراه آنهاست.
وقتی در لحظهای از زندگی قرار میگیری که هیچکس نمیتواند به دادت برسد و کاملا تنها هستی و دولتی که در اصل وظیفه مراقبت از مردم را بر عهده دارد، قصد دارد تو را از بین ببرد، آن حس تنهایی در آن لحظه چیزیست که هیچوقت از بین نمیرود و تأثیراتش تا سالها به انواع مختلف در زندگی زندانیان و خانوادهها باقی خواهد ماند.
هر چند خانواده من خیلی تلاش کردند که در کنار یکدیگر از آسیبهای جسمی و روانی آن سالها بیرون بیایند اما زخمهای آن سالها همچنان وجود دارد و این زخمها هیچوقت التیام نمییابد چون خانوادهای که یکی از اعضایش را اعدام کردهاند هیچ وقت نمیتواند فراموش کند یا تأثیرش را تمام شده فرض کند.
کتاب بچههای درخت جاکاراندا هم به همین مسأله و موضوع سالهای دهه ۶۰ و بچههایی میپردازد که در آن سالها به دنیا آمدند. در این کتاب بیشتر شرایطی که من و هم نسلان من در آن به دنیا آمده و زندگی کردیم تصویر شده است. به ویژه داستان تولد من که در زندان اتفاق افتاد یا کودکانی که در آن سالها شاهد به زندان افتادن پدر و مادرشان بودند.
دو فصل اول کتاب درباره رخدادهای درون زندان است که این دو فصل تا حد بسیار زیادی بر اساس واقعیت نوشته شده است: داستان به دنیا آمدن خودم در زندان که از مادرم شنیدم و داستان زندانی شدن پدرم و اعدام عمویم.
قسمت دوم کتاب اختصاص دارد به بچههای زندانیان سیاسی در آن دوره که دیگر بزرگ شدهاند و بیش از ۲۰ سال از آن رویدادها گذشته و زندگیشان با جنبش سبز در سال ۱۳۸۸ در ایران گره میخورد و حالا همین بچهها هستند که دوباره باید مقاومت و مبارزه کنند.
شاید تصویر دهه ۶۰ برای من تصویری از ترس، خفقان، زندان، اعدام و در عین حال و مهمتر از همه، تصویر خانوادههایی باشد که با اتحاد با یکدیگر توانستند از آن سالها گذر کنند. من همیشه وقتی که درباره سرکوب در سالهای دهه ۶۰ مینویسم، این مسأله خیلی برایم مهم است که آدمها بدانند هر جا که سرکوب هست، مقاومت و مبارزه هم وجود دارد.
مسأله دیگر این است که در سالهای دهه ۶۰ با همه زندانی شدنها و اعدامهایی که اتفاق افتاد خیلی از افراد درباره آن رویدادها نمیدانستند یا اگر اطلاع داشتند سکوت میکردند. چیزی که همیشه برایم مهم بوده، این است که همه آن زندانیان سیاسی چقدر بی نام ونشان اعدام شدند و پدر و مادرهایی که حتی نتوانستند برای بچههای خود عزاداری کنند، چقدر آسیب دیدهاند.
هنوز جزییات آن کشتار برای بسیاری از خانوادهها و بازماندگان پنهان است و کاری که من کردهام، بازگو کردن داستان آن سالها در قالب کتابم بود و سعی کردم تا جایی که میتوانم خواننده را با لحظاتی که آن اتفاقها افتاده آشنا کنم.
فکر میکنم تقویت حافظه تاریخی خود و بازگو کردن روایتهای آن دوران، میتواند مرهمی باشد تا زخمها را کمی التیام بدهیم.
* سحر دلیجانی، نویسنده ایرانی تبار ساکن کشور آمریکاست. کتاب «بچههای درخت جاکارندا» از این نویسنده با موضوع روایتهایی از بازماندگان و خانوادههای اعدام شدگان در دهه شصت در بیش از ۷۵ کشور منتشر و به ۳۰ زبان از جمله فارسی ترجمه شدهاست. پدر و مادر سحر از زندانیان دهه شصت بودند و او در زندان اوین متولد شد. محسن دلیجانی عموی سحر، از اعضای حزب توده ایران بود که در سال ۱۳۶۴ از سوی نیروهای امنیتی جمهوری اسلامی بازداشت و در شهریور ۱۳۶۷ همراه هزاران زندانی سیاسی دیگر به جوخههای اعدام سپرده شد.
سعید عصمتی*- فعال مدنی
پس از زندانی شدن پدرم، مادرم مجبور شد مخفی شود زیرا او نیز در خطر بود. در آن زمان من نوزادی یک ماهه بودم. این زندگی مخفی و خطرات پیش رو او را مجبور به ترک ایران کرد و ما از طریق کردستان و ترکیه به برلین رسیدیم که هنوز هم در این شهر زندگی میکنیم.
من هرگز پدرم را ندیدهام یا با او صحبت نکردهام. او وقتی هفت ساله بودم اعدام شد. در کودکی، دیدن بچههای دیگر با والدینشان واقعاً برایم سخت بود، بهخصوص وقتی بچههایی با پدر بازی میکردند و این احساس هنوز هم در من تداوم دارد. گذشته از این، همیشه مشکلات زیادی برای دیدن اعضای خانوادهام وجود داشت و تاکنون تعداد زیادی از اعضای خانواده و بستگانم را ندیدهام.
ما در کودکی سه دوست بودیم که همه پدران خود را گم کرده بودیم. اعدامها در اوایل زندگیام به من نشان داد که بیعدالتی و ظلم واقعی است.
من همچنین در کودکی فهمیدم که به نظر میرسد ماجرای کشتار زندانیان سیاسی در ایران برای دیگران نامریی است و کسی اطلاعی از آنها ندارد.
برای مدت طولانی اعتقاد داشتم مثل پدرم در جوانی خواهم مرد و به همین دلیل هرگز برای آینده خود برنامهریزی نکردم. من یک نوجوان خشن بودم و همیشه مشکلاتی داشتم و هنوز هم دارم. زمان مدرسه برایم سخت بود و مجبور شدم به جای ۱۳سال، مدرسهام را در طی ۱۷ سال تمام کنم.
امروز اما من به عنوان یک مدرس در زمینه مباحث نژادپرستی و دموکراسی و احزاب فعالیت میکنم. همچنین در چاپ و انتشار یک مجله خبری برای زندانیان سیاسی در سراسر جهان همکاری میکنم و به نظرم این فعالیتها ممکن است دستاوردهای خوبی داشته باشد.
حس من برای عدالت هنوز قوی است و نمیتوانم در برابر بیعدالتی سکوت کنم. هر چند قبلاً و در نوجوانی نفرت و فانتزی زیادی درباره عاملان و آمران کشتار زندانیان سیاسی در دهه ۶۰ داشتم و هنوز هم نمیگویم که دیگر نسبت به آنها نفرت ندارم، اما اکنون این مسأله را به شکلی سیستماتیکتر میبینم و معتقدم که کل مجموعه حکومت در ایران باید به دلیل جنایات مختلف محاکمه و مجازات شود.
زندگی در آلمان و بررسی تاریخ محاکمه سران نازی به من آموخت که هیچ نهاد دولتیای به هیچوجه نمیتواند محکمه عادلانهای برای جنایتکاران برپا کند.
این را هم بگویم که من هنوز نمیخواهم به ایران بروم چرا که فکر رفتن به سفارت جمهوری اسلامی و گرفتن ویزا به شرط دروغ گفتن راجع به پدر و مادرم، بینهایت برایم ناخوشایند است.
*رضا عصمتی، پدر سعید از اعضای گروه «آرمان خلق» بود که به دلیل باور به اندیشههای مارکسیستی در شهریور ۱۳۶۰ از سوی نهادهای امنیتی جمهوری اسلامی در منزل شخصی خود در تهران بازداشت و پس از هفت سال زندان در شهریور ۱۳۶۷ همراه هزاران زندانی سیاسی دیگر به جوخههای اعدام سپرده شد.
سعید اکنون ساکن برلین در کشور آلمان است و در طی دهههای گذشته در کنار مادرش و دیگر بازماندگان قتلعام زندانیان سیاسی در دهه ۶۰، همواره به دادخواهی درباره این کشتار مشغول بوده است.
- در همین زمینه
نظرها
منیره برادران
"حس من برای عدالت هنوز قوی است و نمیتوانم در برابر بیعدالتی سکوت کنم." سعید عصمتی "در اقلیت بودن همیشه قسمت مهمی از شخصیت من بوده و همیشه و در هر اجتماعی که هستم فکر میکنم به کسانی نزدیکترم که تا حدی حق و حقوق خود، تا حدی حق و حقوقشان از لحاظ اجتماعی و مدنی پایمال شده است." سحر الیجانی تسلیم درد حاصل از بی عدالتی فجیع نشوی و برای اینکه نشوی عدالت جوئی را پیشه زندگی کنی؟ درود و احترام بیکران بر شما.