ارتباط ناشناخته. ارتباط بدون سانسور. ارتباط برقرار نمی‌شود. سایت اصلی احتمالاً زیر سانسور است. ارتباط با سایت (های) موازی برقرار شد. ارتباط برقرار نمی‌شود. ارتباط اینترنت خود را امتحان کنید. احتمال دارد اینترنت به طور سراسری قطع شده باشد. ادامه مطلب

مدرنیته در ایران: پروژۀ ناتمام در ساحت درک فلسفی و ساحت تحقق

موسی اکرمی − جامعۀ ایرانی حدود دویست سال است که از مزایای مدرنیته در جلوه‌های گوناگون آن بهره گرفته، ولی نتوانسته است در سطح ملی به درکی عمیق از چیستی و بایستگی و آسیب‌های مدرنیته دست یابد.

مدرنیته در ایران: پروژۀ ناتمام در ساحت درک فلسفی و ساحت تحقق

مواجهۀ فلسفی ایرانیان با مدرنیته

موسی اکرمی، استاد فلسفه
موسی اکرمی، استاد فلسفه

در گفتوگوی فرهنگ امروز  با دکتر موسی اکرمی

مطلوب ایرانیان یک مدرنیتۀ کامل و منعطف در برابر عناصر بومی است

  • بررسی تاریخ دو سدۀ گذشته ایران نشان میدهد که ایرانیان در مقاطع مختلف این دو سده و هر بار به نحوی خود را با مدرنیته و مظاهر تمدنی برآمده از آن مواجه دیدند و به قسمی میل داشتند آن را از آن خود سازند. این میل به مدرنیته و مدرنیسم به چه میزان برپایۀ آگاهیهای تاریخی یا فلسفی رخ میدهد؟

پیش از این که به پرسشتان پاسخ دهم دو نکته را عرض کنم:

۱. بی آن که در این‌جا نیازی به تعریف مدرنیته یا برشماری عناصر تشکیل دهندۀ آن باشد، بپذیریم که میان مدرنیته و مدرنیسم و مدرنیزاسیون تفاوت‌هائی وجود دارد که در فضای بین‌الاذهانی گفت‌وگو متوجه آن هستیم و کمابیش در بارۀ تفاوت آن‌ها توافق داریم.

۲. من در چند سال گذشته برداشتی و تعریفی از روشنفکری داشته‌ام که یکی از عناصر مهم سازندۀ آن موضع انتقادی در برابر وضع موجود و حاکمیت موجود یا برخورداری از گونه‌ئی «تعهد سیاسی»، چه با برداشت امیل زولا چه با برداشت مارکسیستی (در طیف رنگارنگ آن) و چه با برداشت کسانی چون سارتر و کامو است. در این صورت هر کس که در کار فکری خود از حاکمیت غیردموکراتیک تک‌سالارانه یا گروه‌سالارانه حمایت می‌کند از نظر من «ضدّروشنفکر» یا پادروشنفکر است. در این گفت‌وگو استثنائاً هر کس را که کار فکری روشنفکری به معنای رایج را انجام می‌دهد، صرف‌نظر از موضع او در برابر حاکمیت موجود، «روشنفکر» می‌خوانم.

 با این دو نکته اشاره می‌کنم که اگر از نخستین رویارویی ایرانیان با غرب در دوران صفویه بگذریم، باید این رویارویی را در دوران قاجار بدانیم که عمدتاً در چهار بعد روی داده است:

۱) بعد فکری-اعتقادی، ۲) بعد حقوقی و دیوان‌سالارانه، ۳) بعد علمی، ۴) بعد فن‌آورانه-نظامی.

ایرانیان از یک سو از طریق مسافران و جهانگردان و دانشجویان اعزامی به اروپا با مظاهر تمدن غربی و نظریه‌های پشتوانۀ اقدامات عملی، و از سوی دیگر از طریق آشنایی با اندیشه‌های غربی منتشر شده در کتاب‌ها و مجلاتی که مستقیماً از خود کشورهای غربی یا از مراکزی چون قفقاز و استانبول و بمبئی به دست آنان می‌رسید تا اندازه‌ئی با مبانی نظری مدرنیته و مظاهر تمدنی مدرن آشنا شدند.

آشنایی با جنبه‌ها و لایه‌های مدرنیته در چهار بعد اصلی فوق در پیوند با پرسش‌هائی در بارۀ وضع ایران در برابر غرب و پرسش از علل پیشرفت غرب و علل عقب‌ماندگی ایران در برابر کشورهای غربی در زمینه‌هائی چون تشکیلات اداری و روابط حقوقی مدنی میان اتباع و همچنین میان اتباع و فرمانگرازان، و پیشرفت‌های فنی در زمینه‌های گوناگون و امکانات نظامی بود که از سوی

 ۱) روشنفکران دغدغه‌مند نسبت به سرنوشت ایران،

۲) شخصیت‌های سیاسی درون قدرت یا بیرون از قدرت

مطرح شدند.

برای این که به گونه‌ئی عینی‌تر سخن گفته باشم ما می‌دانیم که از یک سو چهره‌های روشنفکری‌ئی چون میرزا فتحعلی آخوندزاده، میرزا ملکم خان، میرزا آقا خان کرمانی و طالبوف تبریزی را داریم که تا اندازه‌ئی با جنبه‌هائی از مدرنیته و مدرنیسم غربی آشنا شده و در پرتو آشنایی خود با مباحث نظری آن‌ها و نتایج مظاهر عملی آن‌ها به نقد نظری افکار و عقاید جاری در ایران و توصیه‌های لازم برای خروج از وضع بحرانی موجود پرداخته‌اند؛ از سوی دیگر دولتمردان ردۀ نخست را داریم که نمونه‌های برجستۀ آنان خود به دو دستۀ تیپیکال بخش می‌شوند:

۱)  عباس میرزا، که در برابر شکست خفت‌بار نظامی، با پیامدهای سیاسی سنگین، به پرسش از علل شکست و جستجوی راه چاره می‌پردازد، و هر چند در تشخیص معلول و علت و راه چاره تک‌بعدی است ولی پرسش‌هایش جدّی‌اند و به راستی دغدغۀ افزایش توان رویارویی ایرانیان با روسیه و هر کشور مهاجم دیگر را دارد؛

۲) ناصرالدین شاه و مظفرالدین‌الدین شاه که از جیب ملت سفر به دیار فرنگ دارند و دهانشان از دیدن دستاوردهای تمدنی غرب باز می‌ماند و به‌به و چه‌چه می‌کنند ولی دغدغۀ راستین یافتن راه چاره برای حل مشکلات کشور و عقب‌نشینی از مقام کبریایی خود را ندارند و حد اکثر به پاره‌ئی از تقلیدها در امور نه چندان مهم دل‌خوش‌اند و برای نمونه ناصرالدین شاه در پنجاه سال سلطنت بلامنازع استبدادی خود اندکی از دستاوردهای امیرکبیر در سه سال صدارت را نداشت.

به هر حال اندیشه‌های غربی و میل به دستیابی به جایگاه غرب در مظاهر تمدنی وارد کشور شد. در آغاز همه چیز به صورت تقلید و وارداتی بود تا آرام آرام شرایط برای تولید نمونه‌های ناقص غربی در زمینه‌های مختلف فنی و فرهنگی و با مشاورۀ خود غربیان فراهم شد که می‌توان به تأسیس دارالفنون و ایجاد کارگاه‌ها و کارنجات نظامی و گسترش صنایع دیگر و طرح مسائل حقوقی و سیاسی اشاره کرد،  که سرانجام انقلاب مشروطه روی داد که تبلور خواسته‌‌های کمابیش مدرن در حوزه‌های حقوق و سیاست و فرهنگ است. ما با تداوم ورود و ترویج اندیشه‌های مدرن و مظاهر فنی و علمی دوران مدرن در عصر پهلوی اول و دوم توسط روشنفکران و سیاستمداران، و در رأس همۀ آنان محمدعلی فروغی، نیز آشناییم.

اینک در پاسخ دقیق به پرسش شما باید بگویم که دولتمردان ردۀ اول در دوره‌های قاجار و پهلوی (اول و دوم) شیفتۀ مدرنیته بودند ولی مدرنیته را به مدرنیسم و مدرنیزاسیون تقلیل می‌دادند. در دورۀ جمهوری اسلامی میان مدرنیته و مدرنیزاسیون تمایز قائل شدند و اولی را نکوهش و دومی را ستایش کردند. ولی در هر سه دوره این دولتمردان ردۀ اول علی‌رغم این که علاقه داشتند مدرنیزاسیون را در خدمت خود گیرند، فاقد آگاهی تاریخی و فلسفی نسبت به مدرنیته بودند.

روشنفکران و اندیشه‌ورزان در هر سه دورۀ حکمرانی (از قاجار تا جمهوری اسلامی) تلاش‌هائی در درک تاریخی و فلسفی از مدرنیته داشته‌اند ولی

اولاً درکشان در هیچ دوره درکی ژرف و گسترده نبوده است (البته باید به شدت و ضعف یا مراتب گوناگون در درک آنان توجه داشت که، چنان که خواهم گفت، محمدعلی فروغی به بیشترین درک نسبت به دیگر ایرانیان دست یافته بود)،

ثانیاً اگر  اکثر روشنفکران و اندیشه‌ورزان در دو دورۀ قاجار و پهلوی در تأیید مدرنیته و مدرنیزاسیون با دولتمردان همنوا بودند، در جمهوری اسلامی روشنفکران و اندیشه‌ورزان به دو گروه تقسیم شدند:

الف) روشنفکران و اندیشه‌ورزان درون‌حکومتی یا حکومتی که همچون دولتمردان مدرنیته را نکوهش کردند و مدرنیزاسیون را نیک دانستند،

 ب) روشنفکران و اندیشه‌ورزان برون‌حکومتی یا غیرحکومتی (در طیف رنگارنگ) که هم مدرنیته و هم مدرنیزاسیون را نیک دانستند، هر چند درکشان هرگز در کم و کیف به پای درک فروغی نرسید.

  • جنبش مشروطیت، نوسازی نهادی و فرهنگی عصر رضا شاه و فن سالاری و علم گرایی دو سه دهه اخیر در ایران، هر یک به عنوان یک رخداد یا فرایند مهم در نیل به آرمان مدرنیته در ایران ارزیابی میشود. با عبور تاریخی از این مقاطع و با توجه به موانع تاریخی موجود، وضعیت تاریخی تلاش های ایرانیان برای رسیدن به مطلوب خود را چگونه ارزیابی میکنید؟

باید پرسید «تلاش‌های ایرانیان برای رسیدن به کدام مطلوب آنان»؟ آیا منظورتان «مدرنیته» است یا هر چیزی که شاید همه یا بخشی از مدرنیته جزو آن باشد. واقعیت این است که درک دقیق و یگانه‌ئی از آنچه «مطلوب ایرانیان» است وجود ندارد. البته همان گونه که گفتم ایرانیان در دو دورۀ پیش از انقلاب در چهرۀ روشنفکران حکومتی و غیر حکومتی طالب مدرنیته بودند ولی درکشان از مدرنیته بیشتر درسطح همان مدرنیزاسیون بود. البته شمار اندکی از روشنفکران نیز وجود داشتند، عمدتاً بیرون از حاکمیت، که در پی سنت بودند (سنت در تعریفی رنگارنگ از سوی روشنفکرانی که به گونه‌ئی دغدغۀ دینی، صرف نظر از کم و کیف آن و دور از هر گونه ارزشداوری، داشتند، از مهدی بازرگان تا جلال آل احمد و علی شریعتی و داریوش شایگان  و حتی احمد فردید).

ولی اگر ایرانی فرضی‌ئی را در مقام انسان میانگین ایرانی در نظر بگیریم و از «مطلوب» او سخن بگوییم، من شخصاً قائل به این هستم که به راستی مدرنیته عناصری دارد که

اولاً جهانشمول‌اند،

ثانیاً باید مطلوب همگان باشند.

این عناصر را در نگاه نخست می‌توان در روش‌شناسی، معرفت‌شناسی، فلسفۀ حقوق، و فلسفۀ سیاسی خاص دید که از آن‌ها بیش از هر چیز عقل‌گرایی در کنار تجربه‌گرایی، حقوق بشر و برابری حقوقی انسان‌ها، حکومت قانون، جامعۀ مدنی، و دموکراسی، بیرون می‌آید. به نظر من آرمان انسان‌ها در همۀ جوامع، با همۀ تنوعات قومی و فرهنگی و اقتصادی، رسیدن به این گونه عناصر بنیادین مدرنیته برای زیست جمعی بهینه است.

این درست است که مدرنیته به معنای یک جهان‌بینی‌و شیوۀ زیست جمعی در غرب آغاز شده است، ولی صرف نظر از ویژگی‌های بومی دارای عناصری است که به کل بشریت تعلق دارند و همۀ انسان‌ها دیر یا زود می‌توانسته‌اند و می‌بایست به آن‌ها دست یابند. اینک که غربیان، به علل و دلایل بسیار، پیشگام شده و به آن‌ها دست یافته‌اند، همۀ انسان‌ها در همۀ کشورها، به نمایندگی دولتمردان مسئول و روشنفکران متعهد در برابر منافع عموم، باید هم در سطح ملی و هم در سطح بین‌المللی آن دستاوردها را از آن خود بدانند و بکوشند تا زندگی خود را به گونه‌ئی سامان دهند که هم عناصر اصلی و بنیادین مدرنیته حفظ شوند و هم عناصر کارا و نیک محلی یا بومی مختص به یک کشور آسیب خطرزا نبینند. از این رو همۀ جوامع، چه غربی و چه غیر غربی نیاز به اصلاحگران حکومتی و غیرحکومتی دارند که در همکاری با هم عناصر لازم مدرنیته را شناسایی کنند و رشد دهند و آسیب‌ها و نقاط ضعف عناصر بومی و سنتی را تشخیص دهند و اصلاح کنند.

به هر حال جامعۀ ایرانی حدود دویست سال است که از مزایای مدرنیته در جلوه‌های گوناگون آن، مانند پاره‌ئی آموزه‌های حقوقی و سیاسی و جلوه‌های دیگر مدرنیزاسییون جامعه، بهره گرفته است، ولی نتوانسته است در سطح ملی به درکی عمیق از چیستی و بایستگی و آسیب‌های مدرنیته دست یابد.  این وظیفۀ دولتمردان در هر دوره بوده است و هست که دانایان و اندیشه‌ورزان را بسیج و شرایط لازم برای درک همۀ عناصر مدرنیته را فراهم کنند تا به شهروندان آموزش داده شوند و آنان حتی‌المقدور با شرایط بهینۀ زیست جمعی آشنا شوند. این شرایط با یک تحقق هر چه کامل‌تر مدرنیته از یک سو، و حفظ عناصر مثبت بازمانده از تاریخ زیست جمعی در یک جامعه، با عنوان عام سنت، از سوی دیگر تحقق می‌یابد.

در جمع‌بندی پاسخ به پرسشتان من مطلوب ایرانیان و جهانیان را یک مدرنیتۀ اولاً هر چه کامل‌تر و ثانیاً هر چه انعطاف‌پذیرتر در برابر عناصر نیک بومی و محلی می‌دانم که در روند جهانی شدن باید با مشارکت روزافزون همۀ انسان‌ها شناسایی شود و تحقق یابد. با این نگاه باید بگویم که در اخذ مدرنیزاسیون به عنوان بخشی از مدرنیته کارنامۀ نسبتاً قابل دفاعی داشته‌ایم، ولی در درک عمیق مدرنیته و اخذ آن و گسترش و تعمیق آن در سطح ملی چندان موفق نبوده‌ایم.   

  • اگر در مقطع نخست مواجهه ایرانیان با مدرنیته و در تقابل با تلاش های نسل اول و دوم روشنفکران ایرانی، «سنت» را به عنوان یک منتقد جدی مدرنیته و مظاهر آن قلمداد بکنیم، به نظر میرسد در چند دهۀ اخیر «سنت» در تقابل با مدرنیته به نحوی تغییر مشی داده است و آن مخالفتها با مظاهر مدرنیته تنها از جانب طیفی از اقلیت قائلین به سنت پیگیری میشود. این تغییر رفتار در قبال مدرنیته و مدرنیسم از سوی سنت را چگونه ارزیابی میکنید؟ (اگر بخواهیم به جای نگاه آرمانگرایانه از بعد واقع نگرانه به موضوع بنگریم)

در دوره‌های قاجار و پهلوی سنت به گونه‌ئی در برابر مدرنیته بود زیرا، به‌ویژه با پیروزی مشروطه و افتتاح نهاد قانونگزاری و تصویب قانون اساسی و دیگر قوانین کمابیش سکولار، سنت از یک سو در حاکمیت چندان جایگاه تعیین‌کننده‌ئی نداشت و روز به روز نقش آن در حاکمیت کم‌رنگ‌تر شد، از سوی دیگر با درک نادرستی که از خود و وظایفش در برابر تک تک انسان‌ها و جامعه داشت نمی‌توانست بخواهد و بکوشد تا درک درستی از مدرنیته و مدرنیسم و مدرنیزاسیون، که آن‌ها را دشمن خود می دانست، به دست آورد. از این‌رو سنت در یک موضع تدافعی-تهاجمی در برابر  مدرنیته و مدرنیسم و مدرنیزاسیون قرار داشت. بحث در بارۀ علل این موضوع و کم و کیف آن به فرصت دیگری نیاز دارد.

با پیروزی انقلاب و برقراری جمهوری اسلامی، بخش مهمی از نمایندگان سنت به قدرت رسیدند. اینک سنت در چهرۀ نه اوپوزسیون بلکه در چهرۀ پوزیسیون ظاهر شد. این سنت به قدرت رسیده به دو علت نمی‌توانست ضد مدرنیسم باشد:

۱) در جامعه‌ئی به قدرت رسیده بود که مدرنیزاسیون در ایجاد نهادها و روابط سیاسی و اقتصادی و اجتماعی و حقوقی و توجه به علم و فناوری و تغییر چهرۀ پایتخت و شهرهای بزرگ کشور به موفقیت‌هائی دست یافته بود که برگشت‌ناپذیر بودند؛

۲) برخی از عوامل و رهبران ردۀ دوم و نزدیک به رهبران ردۀ اول خود تربیت‌شدگان دانشگاه مدرن به عنوان بخشی از مدرنیزاسیون کشور و جزو تکنوکرات‌ها و بوروکرات‌های نظام کمابیش مدرن پیشین بودند.

این افراد به‌سرعت توانستند رهبران ردۀ اول را قانع کنند که اگر مدرنیته بد است، مدرنیزاسیون نه تنها اجتناب‌ناپذیر بلکه حتی خوب است. البته رهبران ردۀ اول خود نیز در نقد مدرنیته و نفرت از آن به این باور رسیده بودند که این «شیطان» یا «دجال» ابزارهائی دارد که باید از آن‌ها بهره گرفت، ابزارهائی که همان تجلیات گوناگون مدرنیزاسیون‌اند. بنابراین اتفاقی که پس از انقلاب روی داد نه روی‌آوری به مدرنیته بلکه کینۀ بیش از پیش، حتی بیش از دوران قاجار، نسبت به مدرنیته ضمن گشودن آغوش برای مدرنیزاسیون و مجهز گردن حکومت ایدئولوژیک دینی به «قوه»ی مدرنیزاسیون بود.

البته نظر به این که انقلاب در فضائی شکل گرفته و به پیروزی رسیده بود که بسیاری از آرمان‌ها و شعارهای متأثر از مدرنیته، چه با ظاهر انواع چپ مارکسیستی و چه با ظاهر لیبرالیستی، بر زبان و قلم کنشگران سیاسی ایفاگر نقش در انقلاب جاری شده بودند و جزو خواسته‌های حدود یک صد و پنجاه سالۀ روشنفکری کشور بوندد، خواه ناخواه حاکمیت نمی‌توانست مستقیماً آن‌ها را نفی کند مگر این که در تضاد مستقیم کم یا زیاد با عناصر اساسی سنت متجلی در عقاید و احکام دینی بودند.

گذشته از برجستگی بهره‌گیری از مدرنیزاسیون در جلوه‌های صنعت و تشکیلات و نهادها و بوروکراسی و وسایل ارتباط جمعی و تبلیغی، ما شاهد حضور عناصری از مدرنیته در کنار عناصر سنتی در قانون اساسی و قوانین مصوب استوار بر آن یا قوانین تأیید شدۀ دورۀ پهلوی نیز هستیم. این البته به خودی خود می‌توانست و می‌تواند ناپسند نباشد هرگاه هماهنگی درخور میان عناصر سنتی و ارزش‌های استوار بر معیارهای مدرنیته وجود داشته باشد و تضاد میان آن‌ها ویرانگر ارکان قانون اساسی نشود.

  • به نظر جنابعالی درک فلسفی نخبگان ایرانی طی سدۀ اخیر از مدرنیته تا چه حدودی قریب به صواب بوده است؟ آیا اساساً ایرانیان تمایلی به درک فلسفی از مدرنیته دارند و یا این که نیل به آثار تجدد برای ایشان وافی به مقصود است؟

در آغاز بگویم که من بر این باورم که مدرنیته، با عناصر گوناگون تشکیل‌دهندۀ آن، درکل و در اصل سرنوشت انسان است، هر چند ممکن است لازم باشد برخی از عناصر آن نقد شوند. مدرنیته مبانی فلسفی خاص و پیامدهای سیاسی و اجتماعی و اقتصادی و اخلاقی خاص خود را دارد. هر چند پدیدایی مدرنیته یک امر امکانی است ولی احتمال وقوعش در تاریخ انسان زیاد بوده است به گونه‌ئی که دیر یا زود در روند تاریخ انسان و در جائی از جامعۀ انسانی ظاهر می‌شده است. پدیدآیی آن به مثابۀ یک امر تمدنی متشکل از بهره‌گیری انسان از عقل و تجربه در نگریستن به طبیعت و خود انسان، در دو ساحت فردی و اجتماعی، همراه با پدیدآیی علم و فلسفه و فناوری و شیوۀ تولید جدید و روش حکومت متفاوت با روش‌های پیشین، نه یک پروژه و یک امر اختیاری بلکه یک روند کمابیش طبیعی و در ادامۀ گسترش و ژرفایابی دانش و کنش انسان در برابر خود و جامعه و طبیعت بوده است.

بدین‌سان آنچه در ساحت فکر غربی در دوران رنسانس روی داد نتیجۀ طبیعی عوامل گوناگون دخیل در فکر و عمل انسان بود که در عصر روشنی‌یابی یا روشنگری به اوج شکوفایی فلسفی خود در تدوین مبانی مدرنیته رسید. ماکیاولّی و دکارت و لایبنیتس و اسپینوزا و فرانسیس بیکن و هابز و لاک و مونتسکیو و دیدرو و دالامبر و ولتر و روسو و کانت جفرسون و گوته و هگل و مارکس و بسا کسان دیگر، چونان نمایندگان انسان به ما هو انسان، که به جهان‌نگری تازه در پیوند با مقتضیات زیست جمعی رسیدند، عناصر گوناگون زیربنای فکری مدرنیته را پدید آوردند.

لزومی ندارد به دیگر جنبه‌های موج مدرنیته، برای مثال عرصه‌های ادبیات و نقاشی و معماری و موسیقی، بپردازم. در اروپا، به‌ویژه در ایتالیا و انگلستان و هلند و فرانسه و آلمان، شرایطی پدید آمد که مدرنیته در دو ساحت نظر و عمل شکل گرفت. علی‌رغم توجه ایرانیان روشنفکر و اندیشه‌ورز به مبانی فلسفی مدرنیته و فلسفۀ آن من نمونۀ تمام‌عیاری از ژرف‌نگری درخور ایرانیان به مدرنیته را سراغ ندارم.

بی‌گمان نباید چشم بر علاقه و تلاش کسانی که مثلاً در تهران با کنت دو گوبینو، وزیر مختار سفارت فرانسه، نشست و گفت‌وگو داشتند و مثلاً «گفتار در روش» دکارت می‌خواندند و در بارۀ آن بحث می‌کردند بست. بر پایۀ علائق همین جمع بود که سرانجام العازار رحیم موسائی همدانی، معروف به ملا لاله‌زار همدانی، با همکاری امیل برنه، کارمند سفارت فرانسه، کتاب را به گونه‌ئی شکسته-بسته ترجمه کرد و بر آن نام «حکمت ناصریه» گذاشته شد. همچنین دغدغه و میزان اطلاعات از سازمایه‌ها و نتایج مدرنیته در آثار روشنفکران ردۀ اولی چون آخوندزاده تا سپهسالار و سپس محمدعلی فروغی ستودنی است ولی هیچ یک از آثار آنان از ژرفا و گسترا و دقت و نازک‌اندیشی فیلسوفان بزرگ مدرنیته که در بالا نام بردم برخوردار نیست.

بی گمان توجه آن روشنفکران به مباحثی چون مباحث زیر بسیار ارزشمند است: نقش عقل و تجربه در علم و فلسفه، حکومت قانون، آزادی فردی، آزادی زنان، علل عقب ماندگی ایران، ناسیونالیسم، مبارزه با خرافات، گرایش به پیراستن دین. ولی سطح درک هیچ یک از اینان به سطح درک هیچ یک از اندیشه‌ورزان درجۀ دوم و سوم مدرنیته نمی‌رسید. همان گونه که می‌توان پرسید «دکارت کجا و ملا لاله‌زار همدانی کجا؟» می‌توان این پرسش را در بارۀ نسبت دیگر کوشندگان ایرانی آشنایی با غرب و مدرنیته با اندیشه‌ورزان اصلی مدرنیته مطرح کرد. از میان افرادی که مورد نظر ما است محمدعلی فروغی از جایگاه متمایزتر و برجسته‌تری برخوردار است که پس از این توضیح خواهم داد.

پس در نگاه کلی می‌توان گفت کسانی از دغدغه‌مندان نسبت به پرسش از علت پیشرفت غرب و عقب ‌ماندگی شرق، و به‌ویژه ایران، که چه به عنوان محصل و چه به عنوان مسافر یا دولتمرد از رابطۀ مستقیم‌تر و نزدیک‌تری با کشورهای غربی برخوردار بوده‌اند مطالعات و مباحثات و تأملاتی در بارۀ چیستی و مبانی فلسفی مدرنیته داشته‌اند ولی هرگز به ژرفای آن پی‌نبرده بوده‌اند. هر گاه به صد سال اخیر، و بویژه از آغاز دوران پهلوی اول به صحنۀ تفکر در ایران بنگریم نیز نمود جدّی درخوری از تأمل فلسفی در مدرنیته نمی‌بینیم.

با این همه محمدعلی فروغی را تا حد زیادی می‌توان در جایگاهی برتر جای داد. تلاش او در شناخت و شناساندن اندیشۀ مدرنیته، به ویژه در مقام استادی دارالفنون و نگارش چندین کتاب درسی و سپس در ساحاتی چون ترویج قانون‌مداری و آزادی‌خواهی با انتشار بیش از چهارصد شماره روزنامۀ غیردولتی «تربیت»، همچنین ترجمۀ خوب «گفتار در روش» دکارت (که فاصله یا تفاوت ترجمۀ ملا لاله‌زار با آن فاصله یا تفاوت از زمین تا آسمان  است)، و نگارش نهایی سه جلد «سیر حکمت در اروپا»، در کنار نقش‌بازی در سیاست‌ورزی عملی (در سطح نخست وزیری) بسیار ستودنی است (در کنار این کوشش‌ها در راستای تحقق مدرنیته در ایران باید به تلاش‌های او برای حفظ و اعتلای هویت و منافع ایرانیان در عرصۀ ملی و بین‌المللی  توجه کرد).

او در نهادسازی (از تأسیس انجمن آثار و مفاخر فرهنگی تا فرهنگستان زبان فارسی و کمک به تأسیس دانشگاه تهران) به منظور حفظ و اعتلای ارزش‌های فرهنگی ملی و ورود علم به کشور و تربیت علم‌ورز و تکنوکرات و بوروکرات (به معانی مثبت آن‌ها) نیز توانست آموخته‌های خود در زمینۀ روزگار مدرن و ضرورت بهسازی و نوسازی کشور نیز نقشی یگانه ایفا کرد.

من شخصاً محمدعلی فروغی را در رأس همۀ کسانی می‌دانم که هم با مبانی و دستاوردهای فکری مدرنیته کمابیش آشنا بودند هم دستاورد فکری خود ایرانیان، بر متن سنت فلسفی جهان اسلام، به‌ویژه جریان مشائی آن، و آفرینش‌های ادبی این سرزمین، از شاهنامه تا رباعیات خیام و گلستان و بوستان و دیگر آثار سعدی تا دیوان حافظ آشنایی داشتند و در شناساندن آن‌ها بسیار کوشیدند. اگر قرار باشد من یک تن را که در این زمینه‌ها سرآمد بود نام ببرم آن یک تن تا به امروز همان محمدعلی فروغی است.

این سخن نه به معنای این باور است که درک او از مدرنیته کامل بود، نه به معنای تأیید همۀ کنش‌های سیاسی و فرهنگی او است. ولی می‌توانم بگویم که او در ایران یگانه بود و هنوز ایران نتوانسته ‌است کسی را در قد و قوارۀ او بپرورد. به مقام او باید در پیوند با ظرف زمانی و مکانی بالندگی و کنشگری او نگاه کنیم. او هم در روزگار خویش جفاها دید و از چندین سو تخطئه شد، هم هنوز که هنوز است از چندین جنبه به اشکال گوناگون به او حمله می‌شود و شخصیتش به گونه‌ئی بی‌طرفانه شناخته و شناسانده نمی‌شود.

جانشینان فروغی و بیشتر دولتمردان پهلوی دوم هرگز به درکی در سطح او از تاریخ فلسفۀ غرب و تاریخ فلسفۀ ایران و اسلام و تاریخ ادبیات دست نیافتند و همزمان به نهادسازی برای آشتی مدرنیته و سنت دست نزدند. درک آنان از مدرنیته بیشتر در همان سطح مدرنیزاسیون باقی ماند. البته بعداً فضای دانشگاهی ما و دستگاه دولتی توانستند چهره‌های درخشان دیگری را نیز بپرورند و عرصه‌ئی را برای آنان باز کنند، ولی هیچ یک در نظر و عمل به پای محمدعلی فروغی نرسیدند.

بنابراین در پاسخ دقیق پرسشتان باید گفت اگر از محمدعلی فروغی بگذریم، در دوره‌های قاجار و پهلوی درک فلسفی نخبگان ایرانی از مدرنیته چندان مطابق واقعیت و حقیقت آن نبوده است. البته در دوران پهلوی دوم تعداد تحصیلکردگان، اعم از آموزش‌دیدگان داخل کشور و دانش‌آموختگان خارج از کشور، از نظر کمی بسیار فزونی یافت وکتاب‌های بس بیشتری در زمینه‌های فکری و ادبی مغرب زمین معرفی یا ترجمه شدند و دلسوزان فرهیخته‌ئی در دانشگاه و دولت صاحب مقام شدند. ولی آنان بس ضعیفتر از فروغی بودند و بوروکراسی و فضای سیاسی و امنیتی چنان اجازۀ رشدی به آنان نداد که جای خالی محمدعلی فروغی پر شود. ازاین‌رو هر چند کسانی دغدغه و تمایل نسبت به درک فلسفی از مدرنیته داشتند، ولی نتوانستند به آن درک دست یابند، و در کل چه به گونه‌ئی خودخواسته و چه بناگزیری نیل به آثار تجدد را وافی به مقصود دانستند.

با پیروزی انقلاب و تشکیل جمهوری اسلامی آثار بسیار بیشتری از تمدن غرب و به‌ویژه از بزرگان مدرنیته به فارسی برگردانده شدند و بسیاری از افراد درون‌حکومتی و برون‌حکومتی از دغدغه و تمایل بسیار  برای درک فلسفی مدرنیته برخوردار بودند، ولی بخش ایدئولوژیک و سنت‌گرای حاکمیت متأسفانه با شیطانی تلقی کردن غرب و مدرنیته به مثابۀ پیشفرض اولیۀ خود اجازه نداد تا فضای سالمی برای درک درست فلسفی مدرنیته پدید آید. همچنین مخالفان خود را با انواع برچسب‌های مدرنیته‌ستیز از عرصه بیرون راند و در عین حال توصیۀ تکنوکرات‌های وابسته به خود در اخذ عناصر و جلوه‌هائی از مدرنیسم را پذیرفت.

ای کاش این بخش از حاکمیت می‌پذیرفت که پژوهشگران گوناگون با نگاهی بی‌طرفانه به پژوهش در بارۀ جوانب گوناگون مدرنیته بپردازند تا با بهره‌گیری از دستاوردهای آنان خود در برابر مدرنیته به مثابۀ «دیگری» درک بهتری از خود و همچنین لزوم ایجاد تغییرات مقتضی به منظور سازگاری با آنچه طبیعی و لازمۀ یک حکومت کارا در انطباق با پاره‌ئی از آرمان‌ها و اهداف انقلاب است داشته باشد.

شاید به عنوان یک فرمول کلی بتوان گفت که در یک جامعۀ مطلوب باید آشتی‌ئی میان یک مدرنتیۀ معتدل انعطاف‌پذیر و سنتی که خود را اصلاح می‌کند پدید آید. 

برای تحقق این امر

اولاً باید مدرنیته و سنت به توصیۀ جان رالز عمل کنند و آموزه‎های فراگیر فلسفی و دینی و اخلاقی را ارج نهند و پای آن‌ها را به میان عرصۀ سیاستگذاری عمومی برای تشکیل یک جامعۀ بهسامان به میان نکشند،

ثانیاً هم طرفداران مدرنیته اجازۀ زیست به عناصر بنیادینی از سنت بدهند که تضادی بنیادین با مدرنیته ندارند، هم سنت عناصری از مدرنیته را که از سودمندی و کارایی بسیار در ایجاد نظم سالم و پویای جامعه برخوردارند بپذیرد و خود از انعطاف لازم برای اصلاح خویش برخوردار باشد.  

منبع اصلی: فرهنگ امروز، سال پنجم، شمارۀ ۳۰، مهر ماه ۱۳۹۹، صص. ۶۲-۶۵

این مطلب را پسندیدید؟ کمک مالی شما به ما این امکان را خواهد داد که از این نوع مطالب بیشتر منتشر کنیم.

آیا مایل هستید ما را در تحقیق و نوشتن تعداد بیشتری از این‌گونه مطالب یاری کنید؟

.در حال حاضر امکان دریافت کمک مخاطبان ساکن ایران وجود ندارد

توضیح بیشتر در مورد اینکه چطور از ما حمایت کنید

نظر بدهید

در پرکردن فرم خطایی صورت گرفته

نظرها

  • پویا

    مصاحبه پر باری است که برای من بسیار آموزنده بود. نکته ای که از نظر من شاید نیاز به تعریف دقیق تری دارد تفاوت بین مدرنیته و مدرنیزاسیون است. من ترجیح میدهم به جای مدرنیزاسیون واژه "آباد گری" یا "آباد سازی" را به کار بگیرم. برای مثال رضا شاه با توسعه راه آهن و توسعه شهر ها بر مبنای نقشه شهری، ایجاد مدارس، بر قراری خدمت نظام وظیفه و ایجاد دادگستری در راه آبادانی کشور کوشید ولی هسته اصلی مدرنیته که آزادی فردی بود را با برقراری استبداد از بین برد و کار به آنجا انجامید که تیمور تاش و داور دو تن از وفادار ترین و بهترین حامیان خود را که خواهان گسترش مدرنیته بودند نیز به قتل رساند. رضا شاه عملگرا بود و از فلسفه بی اصلاع. پسرش محمد رضا با وارد کردن تمام تولیدات فرهنگی و صنعتی غرب به کشور بدون داشتن برنامه ای همه جانبه و هدفمند اشتباه پدر را در راه سرکوب آزادی های فردی و مدنی ادامه داد و مردم را همچون رعیت در نظر گرفت که سر انجام به فاجعه جمهوری اسلامی انجامید. این شکل از آبادانی و نو سازی بدون ایجاد فرهنگ مدرن و ایجاد زمینه برای رشد فرهنگی جامعه که مردم مدرنیته را درک کنند تنها در ظواهر سطحی جامعه ای مدرن خلاصه میشود. برای جامعه ای مدرن باید انسانی مدرن ساخت و این امکان ندارد مگر احترام به آزادی فردی. بدون آزادی های بنیادی در جامعه مدرنیت شکل نخواهد گرفت.

  • داود بهرنگ

    با سلام به استاد اکرمی عزیز من باری ضمن کاری در بارۀ محمد علی فروغی به سفرنامۀ بلوشر مراجعه کردم. یادداشت هایم را در این باره جداگانه خواهم آورد اما یادداشت های کلی ام را از این کتاب این جا منعکس می کنم. مراد اصلی من معرفی "سفرنامۀ بلوشر" به منزلۀ منبع تحقیقاتی بسیار ارزنده در بررسی موضوعی است که شما به آن پرداخته اید. [اعداد داخل پرانتز شماره صفحه در کتاب ترجمه این سفرنامه به فارسی است. مترجم آن کیکاوس جهانداری و این کتاب چاپ انتشارات خوارزمی است.] بلوشر می نویسد: شاه در ایران صاحب اختیار امور دنیوی است. [اُخروی اش به عهده روحانیون است.] شاه هر کس را که در خدمت او باشد هدیه و خلعت و لقب گنده گنده می دهد. کسی را که خلاف خواسته اش عمل کند سخت مجازات می کند. احدی [حق و] جسارت معارضه با او را ندارد. مشاغل مهم را و نیز ادارۀ امور ولایات را به این و آن [اجاره] می دهد و پیشکشی دریافت می کند. (18) چنین درکی از یک حکومت در اروپا هرگز وجود ندارد. این رشوه خواری و فساد از صدر تا ذیل است. این یعنی سرطان بر کالبد یک دولت و حکومت. این یعنی فاجعه آفریدن و سد راه شکوفایی و پیشرفت یک مملکت شدن. (18) برزگران ایرانی کوشا و بی ادعا و همزمان مظلوم و ستم دیده اند. (18) رأس هرم اجتماعی در ایران در عهدۀ اختیار کسانی است که هرگز در عمرشان کار یدی نکرده اند. [و عرق جبین نریخته اند.] (19) حکومت در ایران [هر آن] تلفیق شاه مستبد و دین [در معنای آخوند و ملا] است. نقش حکومت بردوام نگاه داشتن و برقرار نگاه داشتن وضع موجود است. حکومت در ایران کار به این ندارد که جامعه متحول شود، توسعه یابد و پیشرفت کند. اثر از یک چنین خواست و اراده ای در ایران دیده نمی شود. حکومت در ایران ـ اساساً ـ نقطه مقابل تحول و توسعه و پیشرفت است. (19) ادامه در 2

  • داود بهرنگ

    (2) بلوشر می نویسد: حکومت فتحعلی شاه قاجار در ایران همزمان با دورۀ حکومت ناپلئون اول در فرانسه است. حکومت فتحعلی شاه بسته به میل و به دلخواه او بود. (20) نیمی از قرن نوزده میلادی را هم ناصرالدین شاه در ایران ـ به میل و دلخواه خود ـ حکومت کرد. (21) می نویسد: من پس از پایان جنگ جهانی اول به مقام سفارت آلمان در ایران منصوب شدم. در یک روزنامۀ محلی در آلمان ـ همزمان با در رسیدن من به تهران ـ مقاله ای دور از نزاکت و به نسبت توهین آمیز بر علیه رضا شاه چاپ شد. رضا شاه با دریافت این خبر دچار حمله عصبی شد و اولین کاری که کرد اخراج آلمانی هایی بود که در استخدام قورخانۀ تهران بودند. ایرانی ها بر این گمان بودند که این سرآغاز یک توطئۀ بزرگ است که از بد نام کردن رضا شاه آغاز شده است. محمد علی فروغی ـ که آن وقت وزیر خارجه بود ـ به دیدار من آمد. من به او شرح دادم که یک چنین کاری در آلمان نکوهیده نیست. می توان اعتراض و شکایت کرد. می توان از دست اندرکاران روزنامه توضیح خواست. فروغی این کار را کافی و موجه ندانست. من داستانی را از تاریخ آلمان به او گفتم و شرح دادم که فریدریک کبیر روزی دید مردم از برای دیدن یک کاریکاتور ـ که در ارتفاع بلندی به دیوار نصب شده بود ـ هجوم می برند. پرسید این چیست. گفتند: کاریکاتور شخص شماست. گفت: پس چرا آن را این قدر بالا زده اند. بروید آن را پایین تر بزنید تا مردم از برای دیدن آن این قدر به زحمت نیفتند. (167) [اگر چه که می دانستم محمد علی فروغی چندان از این احوال بی خیر نیست؛ ولی] خواستم به او بگویم که من نمی توانم [مثل شما] سر بریدۀ روزنامه نویس را در قدح [طلایی] تقدیم حضور پادشاه کنم! (168) دیری نگذشت که رضا شاه مرا و همه کارکنان سفارت آلمان را به نزد خود خواند و ضمن ابلاغ حکم اخراج ما گفت که نمایندگی آلمان به سفارت ایتالیا واگذار شده است. ادامه در 3

  • داود بهرنگ

    (3) می نویسد: چنین تدبیری و یک چنین راه حلی ـ تا آن روز ـ در تاریخ روابط سیاسی در عالم نظیر نداشت. (168) باری با سفرا و مقامات کشوری به تماشای مسابقه اسب سواری نشسته بودیم. رضا شاه هم در حلقۀ وزرای دولت ـ در پنجاه متری ما ـ به تماشا نشسته بود. در دور آخر؛ رقابت میان یک ترکمن و یک اسب سوار انگلیسی بود. اسب سوار ترکمن در لحظه های آخر با شلاق به چشم اسب حریف زد و آن گاه اول شد. همگان گرم کف زدن و هورا کشیدن بودند که به ناگاه دو مأمور آبی پوش مرد ترکمن را گرفتند و به نزد رضا شاه آوردند. رضا شاه همین که مرد ترکمن به نزد او رسید از جا برخاست و چنان لگدی [به خایۀ] او زد که مرد در جا افتاد [و از هوش رفت.] (259) می نویسد: به حکومت رضا شاه عنوان سلسلۀ پهلوی دادند. کسی نمی دانست معنی اش چست. رضا شاه هم نمی دانست معنی اش چیست. محرمانه از هرتسفلدِ باستانشناس در این باره پرسیده بود و هرتسفلد شرح مفصلی در بارۀ خط پهلوی و سنت فهلوانی به او داده بود. (215) [ناگفته نماند که] بلوشر از موفقیت های ایرانیان در دورۀ رضا شاه ـ در سیاست داخلی و خارجی ـ هم کم ننوشته است. در موردی می نویسد: رضا شاه مالکان بزرگ و ایلات نافرمان و هم مجلس [شورای ملی] را به انقیاد خود در آورد. در مورد دیگری می نویسد: تدابیرش قانونی نبود اما امنیت بی سابقه ای در سراسر ایران ایجاد کرد. وکلای مجلس [اغلب از ترس او] گوش به فرمانش بودند. (216) باور رضا شاه بر این بود که وارد کردن صنعت و کارخانه مملکت را آباد می کند. صنعت را ـ بر زمینۀ سابقۀ نظامی اش ـ سلاح مؤثری می دانست. جمعیت ایران حدود 12 میلیون بود که 10 میلیون آن روستایی بودند. (217) ادامه در 4

  • داود بهرنگ

    (4) بلوشر می نویسد: رضا شاه به سان فرمانروایان قرون وسطی هر دم بر ثروت خود می افزود. املاک گرانبها را یکی پس از دیگری به ملکیت خود در می آورد. در هر کارخانه ای که در ایران احداث می شد سهم داشت. به نزدیکانش گفته بود که من خودم را شریک رونقی می کنم که در مملکت به وجود آورده ام. (221) کارخانۀ نساجی شاهی را بانک ملی تأسیس کرد. شرکت سهامی بود و سرمایۀ آن بالغ بر 500 هزار تومان بود. از این مبلغ 200 هزار تومان تعلق به شاه داشت. دویست هزار تومان سهم بانک بود و 100 هزار تومان باقیمانده از آن شرکت های آلمانی بود. (270) چندی نگذشت که رضا شاه خواست کارخانه را به اسم خود کند. (272) در شمیران با سرمایۀ رضا شاه رستوران دایر کردند و دیگر رستوران ها را بستند. (272) رضا شاه در هر جا که پای سود اقتصادی در میان بود سعی می کرد با گماشتن کسانی مداخله کند. (272) رئیس مجلس از سر ترس و چاپلوسی پیشنهاد داده بود که لایحه ای تصویب شود که به موجب آن لقب "کبیر" به رضا شاه داده شود. (272) سرانجام در سنگ بنای دانشگاه تهران بر لوحی نوشتند که این دانشگاه "در روزگار اعلیحضرت رضا شاه کبیر پایه گذاری شد." (275) می نویسد: بقایای تخت جمشید ـ این بنای سحر انگیز و بی مانند که همچنان در پناه آبی آسمان ایران می درخشد ـ در حال از بین رفتن بود. هرتسفلد ـ دانشمند آلمانی ـ به داد آن رسید. پول نداشت. سفارت آلمان هم نداشت [و نداد.] مخارج کار هرتسفلد را یک زن نیکوکار امریکایی ـ به میانجیگری پرفسور برستد امریکایی ـ داد و گفت: "به این شرط که نامی از من برده نشود." هرتسفلد با این پول چندین متخصص و صدها کارگر استخدام کرد و به کار پرداخت و کارش را هم به پایان رساند. (238) ادامه در 5

  • داود بهرنگ

    (5) می نویسد: همزمان با کاوش هرتسفلد عوام شایع کرده بودند که این ها این جا پی طلا و جواهر می گردند. دولت ایران هم بازرس گماشته بود. هرتسفلد از قضا یک لوح طلا کشف کرد. طلای نابی بود که هنوز پس از دو هزار و پانصد سال به طرز خیره کننده ای می درخشید. متنی از خشایار شاه بر آن بود. لوح را بردند و به رضا شاه دادند. گفته بود به آن پایه ای نصب کرده بودند و آن را روی میز کارش گذاشته بود. پیغامی هم به هرتسفلد رسانده بود که بیشتر حفاری کنید. یک بازرس ویژه هم فرستاده بود. (244) در آغاز سال 1935 میلادی که دورۀ سفارت مرا ـ به ترفندی ـ به پایان آوردند و من برای آخرین دیدار به نزد رضا شاه رفتم این لوح همچنان روی میز کارش بود. (324) محمد علی فروغی که نخست وزیر بود و آنگاه رئیس الوزرا شد بی تردید برجسته ترین دانشمند روزگار خود در ایران بود. نگران بود و با من [با اشاره به وضعیت ناهنجار رضا شاه] گفت: این یک "شیر نر خونخواره" است. (284) وی به همه بدبین بود. گفت تا تیمورتاش را ـ که وزیر دربارش بود ـ در زندان کشتند. با سردار اسعد ـ که وزیر جنگ [و بی خبر از فنون نظامی هم] بود به دیدار مسابقات اسب سواری به ترکمن صحرا رفت. شب ها با هم ورق بازی می کردند و به ظاهر اوقات خوشی داشتند. پس از پایان مسابقات دو اسب هم به سردار اسعد هدیه داد. فردای آنروز سردار اسعد را گرفتند و به زندان بردند و مدتی نگذشت که خبر مرگش منتشر شد. (285) ادامه در 6

  • داود بهرنگ

    (6) بلوشر می نویسد: ایرانی ها در سال 1934 میلادی ـ پی از برگزاری هزارۀ فردوسی ـ به موجب ابلاغ رسمی از همه سفارت خانه ها خواستند که نام "پرشیا" و "پرس" و "پرزین" به "ایران" تغییر یابد. دلیل شان این بود که "پرشیا" و غیره دلالت بر ایالت پارس دارد و این یک قسمت کشور است و همۀ آن نیست. (313) من ایراد گرفتم و گفتم خاستگاه اسم "آلمان" نوشتجات فرانسوی است و "آلمان" اسم یکی از طوایف ساکن آلمان است؛ نه همۀ طوایف. (313) بعدها شنیدم که انگیزۀ اصلی این بوده که عنوان شود "ایران" خاستگاه قوم "آریا" است. دیگران هم در این زمان در اروپا می کوشیدند خود را "آریایی" عنوان کنند. (313)ناگفته نماند که هیچ دانشمند قوم شناس تا حال نگفته که ایران خاستگاه قوم "آریا" است. آنچه گفته اند این است که چنین قومی از جمله از قسمت شمالی ایران به سرزمین ایران کوچیده است. [یعنی ایران موطن چنین قومی نیست و] آریایی ها در ایران بومی نیستند. بخش بزرگی از تحقیقات و مقالات ایران شناسانی چون هرتسفلد، اشمید، آرنه و هیرشمان در ایران در رابطه با فرهنگ دوران پیش از مهاجرت قوم آریا به ایران است. (313) می نویسد: دولت (نازی] آلمان در آغاز سال 1935 میلادی به اصرار شخصی رضا شاه به سفارت من در ایران پایان داد. سبب اصلی آن بود که من از اعضای حزب "ناسیونال سوسیالیست" نبودم و پشتوانۀ حزبی نداشتم [و در ایران با برخی کسان چون محمد علی فروغی ـ نخست وزیر ـ دوستی صمیمانه داشتم.] (317) می نویسد: محمد علی فروغی در گفتگوهایش با من عنوان می کرد که از ندانستن زبان آلمانی در رنج است. مشتاق بود آثاری از زبان آلمانی به فارسی ترجمه کند. من به او یادآور شدم که بهترین ترجمۀ رباعیات خیام به زبان انگلیسی از شاعری انگلیسی [به نام فیتز جرالد] است که زبان فارسی را نمی دانست. (231) ادامه در 7

  • داود بهرنگ

    (7) بلوشر می نویسد: مقبره کوروش به سبک خانه های ایران باستان و مکعب شکل و بسیار با صلابت است. این است که چند قرن دوام آورده و همانگونه که بوده برجاست. پیکر کوروش پیچیده در فرش در تابوتی از طلا این جا بوده که اکنون نیست. کتیبۀ غرور آمیز "من کوروش ام؛ شاه؛ از دودمان هخامنش" هم نیست. ابهت اثر گذار مقبره اما همچنان باقی است. (236) می نویسد: [ایرانی ها هیچ خبر از تخت جمشید و مقبره کوروش و سنن باستانی خودشان ندارند. ارج و اهمیت آن را نیز نمی دانند که چیست.] عشایر در بهار هر سال ده ها هزار گوسفند را سه بار دور مقبره کوروش می گردانند و کره و پنیر در پای مقبره می گذارند. به گمانشان این جا مقبرۀ مادر بزرگ حضرت سلیمان است. (237) این بنای سحر انگیز و بی نظیر ـ در حال از بین رفتن بود. هرتسفلد به داد آن رسید. (238) می نویسد: در نزدیکی تخت جمشید یک دیوار عمود ی صخره ای است. این دیوار ارتفاع گیج کننده ای دارد. قبر پادشاهان هخامنشی بر بام این دیوار است. (244) هرتسفلد برای رسیدن به این ارتفاع چوب بست غول آسایی زد. شگفت آن که به این قبرها دستبرد زده بودند و محتوای آن ها را برده بودند. چه کس و چه وقت را کسی ندانست. چگونه پایشان بر فراز این دیوار رسیده بود را هم کسی ندانست. تنها از قبرهای خالی می توان دریافت که ایرانیان باستان پادشاهان را این چنین دفن می کرده اند و کالبد آنان را بنا به سنت زرتشیان به قلعۀ فراموشی نمی سپرده اند. (245) با احترام داود بهرنگ

  • Nima Azadi

    جناب اکرمی، از پاسخ های شما تفاوت بین مدرنیته و مدرنیزاسیون را متوجه شدم اما از مدرنیسم چیزی دستگیرم نشد چرا که تاکید شما بر مدرنیته و مدرنیزاسیون هست و این رو سخنی از مدرنیسم به میان نمی آید. گر چه معادل های فارسی هر سه واژه، نو گرایی و تجدد است و تنها برای مدرنیزاسیون معادل نوسازی هم اضافه شده است. اولین گام در این راستا تعریف هر سه واژه با مرزبندی مشخص است تا تفاوت یا تفاوت های آنها روشن و واضح گردد.تا آن جا که می دانم مدرنیسم به معنای خاص ،جنبشی هنری در اروپا است که از اواخر قرن نوزدهم تا پیش از جنگ دوم جهانی با تاثیر گیر ی از نیچه در اروپا هنرمندان نسبتا زیادی را به خود جلب کرده بود. شاید منظور شما از مدرنسیم، جمع مدرنیته و مدرنیزاسیون باشد که البته توضیح شما در این باره راه گشا خواهد بود. با تشکر

  • بردیا

    مدرنیته: فرایند تاریخی خردگرایی و اومانیسم در اروپا.( تجربه تاریخی ) مدرنیسم: گرایشات آگاهانه به خردگرایی و اومانیسم.( اندوخته فکر انباشته شده از تجربه تاریخی ) مدرنیزاسیون : برنامه ریزی و طرح کار و انجام آن در جهت سازندگی و توسعه. ( استفاده عملی از این تجربه و اندوخته فکری ) اشاره به این نکته شاید مفید باشد : تجربه مدرنیته به اروپاییان تعلق دارد. همانطور که همگان میدانند این پروژه همچنان در دست اجرا است ، اما از سویی تفکرات مدرنیسم را ملل دیگر هم می‌توانند استفاده کنند، همانند دیگر علوم انسانی . اما مثل اروپایی ها شدن ، عملاً ممکن نیست ، نیازی هم نیست.

  • Nima Azadi

    بردیای عزیز با تشکر از توضیحات شما، من با تعریف مدرنیزاسیون شما مشکلی ندارم. اما تعریف مدرنیته و مدرنیسم شما نیاز به توضیح بیشتر دارد تا ابهامات آن دو بر طرف شود. مدرنیته، جنبش فکری-فرهنگی در کشور های پیشگام اروپا ست و عرصه های فلسفه، علم، هنر ، دین و تکنولوژی را در بر می گیرد. در نتیجه ی دگرگونی در این عرصه ها و فراگیرسازی آن ها ، موتور حرکت دهنده ی نو سازی جوامع پیشگام فراهم شده است. جهانی ها و همگانی های این دگرگونی ها، میراث مشترک بشری است و خلاقانه می توان از آن ها بهره گیری کرد. جایگاه مدرنیسم را در این رابطه نمی توانم بفهمم. با تشکر

  • بردیا

    با کمال میل آقای نیما، من سعی کردم به فواخور فهمم از این پروژه تعریف دقیقی بدهم . شاید مدرنیسم را بتوان بشکل عام اینگونه تعریف کرد : مدرنیسم گرایش یا نگرشی مخالف ِ نگرش و دیدگاه نهادینه شده و رسوب یافته در ذهن آدمی میباشد و به عبارتی تلاش آگاهانه در جهت شکستن ساختارهای جرمی. شاید اشاره به این نکته بی فایده نباشد: واژهٔ مدرنیسم عمداً در حوزه هنر مورد استفاده قرار میگیرد. ضمناً تکنولوژی محصول پروژه مدرنیته است ، به معنای دقیق تکنولوژی به حوزه مدرنیزاسیون تعلق دارد. از آنجایی که این پروژ ناتمام است ، سرانجام آن و ارزیابی نهایی آن عملاً ممکن نیست، به کلام دیگر هرچه که در این پروژه اتفاق میافتد لزوماً مفید و کار ساز نیست.

  • دخو

    تا به حال چنین دفاعی جانانه از محمدعلی فروغی نخوانده بودم. تشویقی شد برای مطالعه دوبارهء آثارش. اگر اشتباه نکنم هابرماس نیز ۴۰ سال پیش کتابی داشت با همین عنوان "مدرنیته پروژه ای ناتمام." آیا این گویای این است که پروژهء مدرنیته چه در جوامع پیشرفته و چه در کشورهای در حال توسعه هنوز (و همیشه) حالتی ناتمام و ناکامل دارد (دیالکتیکِ نه هنوز). و اگر دوباره اشتباه نکنم, خود همین استاد یورگن یاد آوری می کند که چگونه حتی در روم باستان نیز خود را "مدرن" دانسته و از این واژگان در توصیف خود استفاده می کردند. که اگر معنای "مدرن" معاصر زیستن و معاصر فکر کردن است, تمدن روم (حداقل در دوران خیز خویش) بسیار مدرن بود. همانگونه که دانشگاه "گندی شاپور" در ۲۰۰۰ سال پیش بسیار مدرن بود. اما در این راستا پرسشی که پیش می آید: معاصر زیستن و متفکری معاصر بودن در قرن بیست و یکم به چه معنا است؟ الویت محیط زیست, فلسفهء تحمل, کاهش جای پا,... (همه ای اینها, هیچ کدام از اینها). و شاید برتر از تمامی مقولات دیگر, پرسشوارهء پراکسیس و چگونگی ترکیب معرفت و کنشگری. هم در مفهوم و توصیف گرامشی. هم در مثال و نمونه ای برجسته ای رفیق از دست رفته, دیوید گریبر. پ.ن. آن کتاب هابرماس بخشی از یک سری ترجمه های ناب در مجموعه ای Studies in Contemporary German Social Thought بود, که توسط "انتشارات دانشگاه ام.آی.تی." چاپ می شد. Studies in Contemporary German Social Thought For many years, SCGST was the pre-eminent book series on German political philosophy, publishing important translations from Adorno, Bloch, Gadamer, Habermas, Marcuse, Schmitt, and others. The series became dormant following the retirement of long-time series editor, Thomas McCarthy. Though still widely respected in philosophy, political science, sociology, and history, the series is no longer active. ***

  • MODERNITY AND REVOLUTION

    "مدرنیته و انقلاب" عنوان معرفی و نقد کتابی بود از پری اندرسون, اثری از مارشال برمن با عنوان "هر آنچه سخت و استوار است دود می‌شود و به هوا می‌رود". به نظر اندرسون هدف اصلی کتاب برمن آشکار کردن دیالکتیک مدرنیزاسیون و مدرنیزم می باشد. PERRY ANDERSON MODERNITY AND REVOLUTION New Left Review I/144 MAR/APR 1984 *** Modernism, Modernity, Modernization Berman’s essential argument, then, starts as follows: ‘There is a mode of vital experience—experience of space and time, of the self and others, of life’s possibilities and perils—that is shared by men and women all over the world today. I will call this body of experience “modernity”. To be modern is to find ourselves in an environment that promises us adventure, power, joy, growth, transformation of ourselves and the world—and, at the same time, that threatens to destroy everything we have, everything we know, everything we are. Modern environments and experiences cut across all boundaries of geography and ethnicity, of class and nationality, of religion and ideology: in this sense, modernity can be said to unite all mankind. But it is a paradoxical unity, a unity of disunity: it pours us all into a maelstrom of perpetual disintegration and renewal, of struggle and contradiction, of ambiguity and anguish. "To be modern is to be part of a universe in which, as Marx said, “All that is solid melts into air

  • بردیا

    It was intensely poetic in the style of modernism nice