باور به روایت آزاردیدگان
شکیب نصرالله - روان هر فرد برای مقابله با تبعات ضربهای که از تجاوز و آزار جنسی به او وارد شده، راهکار خود را برمیگزیند و نباید در جنبشهایی همچون «من هم» بارِ الزام به شکستن سکوت را بر دوش آزاردیدگان گذاشت.
چرا بعد از این همه سال، الان میگوید که به او تجاوز شده؟ چرا روایتش از آزارجنسی انسجام ندارد؟ خودش هنوز شک دارد که تجاوز بوده یا فقط آزار جنسی، ما چطور مطمئن باشیم که اتفاقی افتاده؟ چرا مدام میگوید که قربانی نیست، مگر به او تجاوز نشده؟ اینها فقط بخشی از سؤالهایی است که بعد از هر روایتی از تجاوز و آزار جنسی مطرح میشود.
با شکیب نصرالله، روانشناس، دربارهی این پرسشها و علت مطرح شدن آنها گفتوگو کردهایم. او بسیاری از سؤالات مربوط به چگونگی باور و راستیآزماییِ روایتهای تجاوز و آزار جنسی را برخاسته از ناآشنایی با سازوکارهای روانی در مواجهه با این ضربهی شدید وهمچنین تأثیر روابط قدرت در جامعه میداند. شکیب نصرالله میگوید که روان هر فرد برای مقابله با تبعات ضربهای که از تجاوز و آزار جنسی به او وارد شده، راهکار خود را برمیگزیند و نباید در جنبشهایی همچون «من هم» بارِ الزام به شکستن سکوت را بر دوش آزاردیدگان گذاشت.
آسو: وقتی یک فرد آزاردیده شروع به بیان تجربهاش از آزار جنسی یا تجاوز میکند، یکی از مسائلی که اغلب مطرح میشود این است که چطور حرفهایش را باور کنیم و گاه برای توجیه چراییِ ناباوری به شیوهی روایت آزاردیده ارجاع داده میشود.
به همین علت در شروع مصاحبه میخواهم کمی دربارهی این «باور کردن روایت آزار» صحبت کنیم. یکی از اولین سؤالهایی که مطرح میشود و گاه از جمله دلایل ناباوریِ روایت شمرده میشود، این است که چرابسیاری از آزاردیدگان مدتهای طولانی پس از وقوع آزار، دربارهی آن حرف میزنند و گاه سالها دربارهاش سکوت کردهاند؟ از منظر روانشناسی چگونه میتوان فاصلهی زمانی بین تحمل آزار جنسی و تجاوز و شکایت یا روایت آن را توضیح داد؟
شکیب نصرالله: اولین سؤالی که پرسیدید این است که چطور آدمها روایت فرد آزاردیده را باور کنند. وقتی دیگران دنبال این هستند که این روایت واقعاً اتفاق افتاده یا نه، به چیزی بجز درد و رنج و اتفاقاتی که رخ داده، نگاه میکنند و به دنبال عدالت هم هستند. چون اگر قبول کنند این اتفاق واقعی بوده است، باید حداقل در ذهن خودشان تنبیهی هم برای فرد آزارگر در نظر بگیرند. بنابراین، مدل ذهنیای که از لحاظ نظری دنبال میکنند مدل «دنیای عادلانه» است. در ذهن این افراد، دنیا جای عادلانهای است و براساس آن باید ببینیم واقعیت و حقیقت چه بوده. حالا برگردیم به همان روایت. چه کسی این اتفاق را روایت میکند؟ آن کسی که آمده میگوید به من تجاوز شده. برای همین شنوندگانِ روایت فرد آزاردیده میگویند پس باید روایت آن طرف دیگر را هم حداقل بشنویم، یا باید ببینیم که این را چطور میتوانیم باور کنیم تا واکنش خود را انتخاب کنیم.
در حالی که این سؤال از بنیاد غلط است. من اسم این را میگذارم رویکرد دادگاه قضائی. یعنی آدمها فکر میکنند که ما باید قاضی باشیم و بفهمیم چه اتفاقی افتاده. اما شما نه قاضی هستید، نه هرگز میتوانید قاضی باشید و نه قرار است این کار را بکنید. به جای این، بیایید خودمان را در نقش متفاوتی مثلاً به اسم «شاهد آگاه» یا «دوست» تصور کنیم. فرض کنید یکی از دوستانتان به شما میگوید که یک دوست مشترکتان به او تجاوز کرده. اولین حس شما ممکن است ناباوری باشد و اینکه بخواهید بدانید آن روایت درست است یا غلط. اما بخش دیگر قضیه این است که کلاه قضاوت را کنار بگذاریم و اول روایت فرد آزاردیده را گوش کنیم. این جاست که میگویند باور کنیم. «باور کنیم» به معنای این نیست که باور کنیم که این اتفاق واقعیت داشته است یا نه؟ باور کنیم یعنی باور کردن اینکه واقعیتی به اسم تجاوز در سطح جامعه وجود دارد. بله بعضی از تحقیقات نشان میدهند که درصد کمی از این روایتها اصلاً ساختگی است. اما این بخش از روایتها خیلی خیلی کم هستند.
با توجه به توضیح لازمی که دربارهی چگونگی پرداختن به باور کردن روایت آزار ارائه کردید، چطور میتوان این فاصلهی گاه طولانی بین وقوع تجاوز و آزار جنسی و شکستن سکوت دربارهی آن را توضیح داد؟
من برای پاسخ به این پرسش از یک سازهی روانشناسی به نام «درهم تنیدگی یا تقاطع موقعیت[i]» استفاده میکنم. دلایل خیلی زیادی میتواند وجود داشته باشد برای اینکه فرد روایتش از تجاوز را منتشر نکند. خیلیها مقصر دانستن خود یا دلایل درونروانی را در نظر میگیرند. میگویند آن فرد با خودش درگیری داشت و آنقدر این درگیری شدید بود که نمیتوانست بیان کند، که این خیلی هم درست است. اما مناسبات قدرت هم در آن نقش مهمی دارد. برای مثال، وقتی فرزند کسی هستید که مدتها به شما تجاوز کرده خیلی سختتر در موردش صحبت میکنید، نه فقط به خاطر اینکه دردناک است بلکه بهخاطر اینکه در فکر آبروی پدرتان هستید، فکر این هستید که پدرتان همه چیزش را ممکن است از دست بدهد که خیلی مواقع البته در ایران برعکس است. یا مثلاً زنی را در نظر بگیرید که همسرش در قالب ازدواج به او تجاوز کرده. نمیخواسته رابطهی جنسی داشته باشد اما مرد با علم اینکه نمیخواسته و برای توهین به او یا برای اینکه نشان دهد قدرتش بیشتر است، با او رابطهی جنسی برقرار میکند که این میشود تجاوز. اینها ممکن است حتی از هم طلاق بگیرند، اما با این حال این زن هرگز برچسب تجاوز را روی آن اتفاق نگذارد، مخصوصاً وقتی با بچههایش صحبت میکند. شاید به خاطر اینکه فکر میکند رابطهی بچهها با پدرشان چه میشود یا خودش میخواهد چه پیشینهی ذهنیای از این آدم داشته باشد. بنابراین، روابط و جایگاههای ما خیلی تأثیر میگذارند در اینکه حساب کنیم از نظر روانی چه فشاری را میخواهیم با روایت این اتفاق تحمل کنیم. چون همین که شما بیایید بگویید به من تجاوز شده، خیلی انرژی میطلبد و ممکن است تبعات سنگینی برای فرد داشته باشد.
با این توضیحات، از لحاظ روانی چه اتفاقی برای فرد آزاردیده میافتد که بعد از مدتها این توان یا خواست را پیدا میکند که بخواهد از تجربهی آزار یا تجاوز حرف بزند؟
یکی از دلایل اصلیاش جنبشهای اجتماعی مثل «من هم» است که به فرد توان میدهند تا بتواند بیعدالتی در حق خود را فریاد بزند. یعنی با به جان خریدن هزینهای که ممکن است این فریاد زدن داشته باشد، بگوید حالا که دیگران درباره اتفاقهای مشابه سکوتشان را شکستهاند، من هم میتوانم حرف بزنم.
از هر پنج تجاوز، چهار مورد از سوی کسی صورت میگیرد که آشنای فرد آزاردیده است. یعنی متجاوز، عضو خانواده یا دوست و آشنایش است
یک بعد دیگر این است که فرد آزاردیده ممکن است در طول زمان توانسته باشد با سنگینیِ اتفاقی که افتاده و فشار و ناراحتیای که داشته از طریق جدا کردن خودش از آن واقعه، مقابله کند. گاهی نه اینکه فرد نمیدانسته چه اتفاقی برایش افتاده، میدانسته، اما میگذاردش کنار و میگوید اصلاً مهم نیست این هم مثل خیلی چیزهای دیگر. ولی این چیزی از تجاوز بودنش کم نمیکند.
اما در مقطعی از زندگیاش فرد به جایی میرسد که از نظر روانی ادامه دادن این سکوت برایش توجیهی ندارد و با حس خودش نمیتواند کنار بیاید. آن موقع میآید و دربارهی آن اتفاق حرف میزند. اینها خیلی دلایل درونروانی هستند اما اغلب اتفاقی که میافتد خیلی سادهتر از این حرفها است. سکوت فرد آزاردیده اغلب به دلیل این است که فضایی برای گفتن یا شنیدن این تجربهی آزار وجود نداشته است و فرد از عواقب و قضاوتهای منفی دیگران میترسد.
شما راجع به باور کردن و باورپذیری روایت آزاردیدگان خیلی دقیق و مشخص صحبت کردید و به روشنی توضیح دادید که چرا نباید اصلاً چنین سؤالی را مطرح کنیم. ولی من باز میخواهم به این موضوع برگردم برای اینکه بخشی از جامعه مدام با ایجاد شبهه در باورپذیر بودن روایتهای آزار، کل مسئله را زیر سؤال میبرد. یکی از شبههها این است که بسیاری اوقات این روایتهای آزار انسجام ندارند و پراکندهگوییهایی هستند که باعث میشود برخی تردید کنند که اصلاً چقدر این اتفاق واقعی بوده. تروماهایی مثل تجاوز یا آزار جنسی چقدر در یادآوری آن تجربه تأثیر میگذارند و آیامیتوان بر اساس روایت یک آزاردیده تجربهی او را راستیآزمایی کرد؟
وقتی صحبت از یادآوری میکنیم، در مورد حافظه صحبت میکنیم. حافظه خیلی مبحث پیچیدهای است، مخصوصاً وقتی پای اتفاقات هیجانیِ شدید وسط بیاید. امروز میدانیم که هیجانات نقش اساسیای در رمزگذاری و حفظ کردن اتفاقات در ذهنمان دارند. تحقیقات نشان میدهند که اگر در اتفاقی هیجان فرد زیاد باشد، آن اتفاق میتواند به صورت یک صحنهی زنده ضبط شود یا حس و بوی آن صحنه ضبط شود. ممکن است بگویید اگر این طور است اتفاق دردناکی مثل تجاوز چطور ممکن است در یاد طرف نماند؟
تجاوز انواع مختلف دارد، تجاوزی که خیلی مواقع در ذهن آدمها است کلیشهای است که در گوشهی تاریکی از خیابان یکی میآید به زنی تجاوز میکند. اما مدل شایعتر این است که آزاردیده، فرد متجاوز را میشناسد. از هر پنج تجاوز، چهار مورد از سوی کسی صورت میگیرد که آشنای فرد آزاردیده است. یعنی متجاوز، عضو خانواده یا دوست و آشنایش است، کسی که قرار است بعداً ببیندش و با او در ارتباط باشد. در چنین شرایطی صحبت کردن از این تجاوز بهخاطر روابط قدرت و خویشاوندی و ترس از عواقب خیلی پیچیدهتر میشود. این تازه در شرایطی است که اصلاً قانونی باشد که از شما حمایت کند که در ایران چنین حمایت قانونیای خیلی کمرنگ است.
در هر حالت تجاوز، یادآوری قضایا میتواند خودبهخود در ذهن تغییر کند. وقتی فردی مورد تجاوزی قرار میگیرد که طولانیمدتتر است به صورت خودآگاه یا ناخودآگاه سعی میکند که آن اتفاق و جزئیاتش را به صورت فعال فراموش کند. برای مثال، میخواهد درد اینکه پدرش که قرار بود از او محافظت کند، به او تجاوز میکرده را از یاد ببرد و این پروسهای کاملاً طبیعی است.
در چهار پنجم تجاوزها مسئله همین است. یعنی اغلب متجاوز کسی است که دوستش داشتی یا فکر میکردی دوستش داری یا به او اعتماد داشتی و فکر میکردی میتوانی به او اعتماد کنی. فرد ممکن است به صورت ناخودآگاه یا خودآگاه سعی کند به آن اتفاق فکر نکند و کنار بگذاردش و این خود باعث تکهتکه شدن حافظه میشود و بخشهایی از حافظه پاک میشود. اتفاقی که ما به آن گسست میگوییم. وقتی اتفاق وحشتناک خیلی سختی برای فردی میافتد که ممکن است تمامیت او را تهدید کند، ارگانیسم به صورت خودکار خودش را از بخشهایی از واقعیت جدا میکند. حالا این بخشهایی از واقعیت میتواند زمان، مکان یا ابعاد دیگر واقعیت باشد. چرا ارگانیسم این کار را میکند؟ چون میخواهد زنده بماند. چون اگر این کار را نکند، در شرایطی که هیچ راه فراری از آن قضیه ندارد، ترس و فشاری که به ارگانیسم وارد میشود آنقدر زیاد است که فرد از هم میپاشد.
وقتی صحبت از انسجام میشود، انسجام را نمیتوانید از کسی که تحت فشار روانی زیاد بوده، انتظار داشته باشید. بعضیها اتفاقاً میتوانند جزئیات را بگویند و اینها احتمالاً کسانی هستند که متجاوز رابطه و نسبت دورتری با آنها داشته است.
برخی از آزاردیدگان خشونتهای جنسی و تجاوز، شیوهی انکار یا تقلیل آزاری را که به آنها تحمیل شده در پیش میگیرند و حتی از پذیرفتن اینکه این اتفاق «تجاوز» بوده، پرهیز میکنند. مثلاً میگویند آزار جنسی بوده ولی کلمهی «تجاوز» را تا مدتها به کار نمیبرند. آیا این هم به همان فاصلهگذاریای برمیگردد که فرد بین خودش و آزار جنسی ایجاد میکند؟
از نظر اجتماعی اگر بخواهیم نگاه کنیم، بخشی از انکار میتواند تحت تأثیر واکنش جامعه باشد. وقتی روایتها بیان میشوند و دیگران میگویند «امکان ندارد چنین اتفاقی افتاده باشد»، خود همین یک جور انکار است که بر آزاردیده هم تأثیر میگذارد.
یعنی انکار جامعه ممکن است فرد آزاردیده را به آنجا برساند که خودش، نه فقط در روایتش بلکه در ذهن خودش هم به این سمت برود که ماجرا را انکار کند؟
نظریهپردازان و مخصوصاً فمینیستها در دههی ۶۰-۷۰ میلادی سعی کردند از به کار بردن این لغت «قربانی» اجتناب کنند چون میخواستند عاملیت را به کسی که به او تجاوز شده، برگردانند
دقیقاً. چون تجاوز در خلأ اتفاق نمیافتد. تجاوز در یک بستر فرهنگ و یادگیریها اتفاق افتاده. فرض کنید به یک دختر ۲۲ سالهی دانشجو تجاوز میشود. او تا حالا از تجاوز چه میدانسته؟ اینکه تقصیر توست و تو جوری لباس پوشیدی که اینطوری بشود. برای همین خودش را مقصر میبیند و احساس شرم میکند. هیچکدام از این حسها هم در خلأ به وجود نیامدهاند. وقتی تجاوز اتفاق میافتد و بخشی از حس فرد آزاردیده این است که جامعه حرفت را باور نمیکند، اگر هم حرف بزنی میگویند تقصیر توست، بنابراین حس میکند که بهتر است بیخیال شود و انکارش کند.
آن روزی که به کسی تجاوز میشود، روانش بر اساس همهی آن چیزهایی که تا حالا در مورد تجاوز یاد گرفته، واکنش نشان میدهد. مثل واکنش آدم در موقع تصادف که بر اساس یادگیریهایش در آموزش رانندگی است. وقتی اغلب یادگیریهایی که دربارهی مبحث تجاوز در جامعهی ما وجود دارد، یادگیری منفی است چطور ممکن است انتظار داشته باشید که این یادگیریها روی سازوکار روانیِ فرد برای مقابله با قضیه تأثیر نگذارد. چیزی که به آن میگوییم «فرهنگ تجاوز» همین است.
این انکار و روبهرو نشدن و نپذیرفتن اتفاقی که افتاده چه تأثیری روی روان و ذهن فرد آزاردیده میگذارد؟
باید بگویم تأثیرش یک مقدار پیچیده و عجیب است و یک سوی آن میتواند مثبت باشد. یعنی اینکه گاهی این انکار میتواند از فرد آزاردیده در مقابل همهی جزئیات ناخوشایند آن تجاوز حمایت و حفاظت کند.
چون شما به محض اینکه با خودتان کنار بیایید که این تجاوز بود یعنی دارید آن را در یک طبقهبندی جدید میگذارید. میگویم طبقهبندی، چون تجاوز هم تعریفی در جامعهی ما تعریفی دارد. همین که میگوییم «تجاوز اتفاق افتاده»، اولین واکنشها، در بهترین حالت این است که: «آه، ای خدا بمیرم برایش» و «چقدر ناراحت شدم این را شنیدم». برای خیلیها هم واکنش به لغت تجاوز این است که «برو بابا، اصلاً همهی اینها حرف است، خودش خواسته بود.»
بنابراین، بخشی از قبول برچسب «تجاوز» این است که فرد میگوید برای من این اتفاق دردناک افتاده و خودِ پذیرفتنش ممکن است که سخت باشد و شاید بتوان از سازوکارهای دیگری برای کنار آمدن با قضیه استفاده کرد که یکی از آنها میتواند انکار باشد. نه این که فرد یک روز بنشیند فکر کند که امروز به من تجاوز شد و بهتر است این راهکار را در پیش بگیرم. خیلی از این تصمیمها ناخودآگاه و بر اساس تجارب پیشین افراد در زندگی روزمره گرفته میشود.
تحقیقات نشان میدهد که افراد اغلب اینطوری نگاه نمیکنند که تردید داشته باشند که به من تجاوز شده یا نشده؟ بلکه به صورت یک طیف نگاه میکنند و یک سری لغات دربارهی آن اتفاق برای خودشان میسازند. خیلی وقتها وسط این طیف بودن، نشاندهندهی سیر پیشرفت روان آن فرد است برای اینکه بتواند با توجه به موقعیتی که دارد و روابط قدرتی که بر آن موقعیت حاکم است با قضیه کنار بیاید یا عدالتخواهی کند.
این انکار یا تقلیل، برای تجاوزی که در کودکی رخ داده چقدر متفاوت است؟ کسی که در کودکی مورد تجاوز قرار میگیرد، اغلب در آن موقع هیچ تعریفی از این اتفاق نداشته و وقتی به بزرگسالی رسیده از لحاظ نظری فهمیده که آن اتفاق تجاوز بوده ولی گاه میبینیم که همچنان تا سالها حتی در ذهن خودش آن را انکار میکند یا به آزار جنسی تقلیل میدهد. چه اتفاقی میافتد که فرد به این سمت پیش میرود و گاهی دههها طول میکشد که بتواند حتی در اتاق رواندرمانی بگوید که به من در کودکی تجاوز شده است؟
یک عامل اساسی که دربارهی تعرض به بچهها باید به آن دقت کنیم، حس امنیت و اعتماد است. حسی که با تجربهی تجاوز شکسته میشود و باید ببینیم که این شکسته شدن چه تأثیری در فرد میگذارد. از این شروع کردم چون در مورد بچهها تجاوز اغلب از طرف کسی صورت میگیرد که آشناست و قرار بوده از کودک مراقبت کند، نه اینکه آسیب بزند.
اولین اتفاقی که میافتد ایجاد نوعی عدم تعادل اساسی است، کودک با خودش فکر میکند که من اصلاً نمیتوانم این را باور کنم، پس آن مهربانیهای قبل از تجاوز معنایش چه بود؟ در واقع، معنای اتفاقات برای کودک زیر سؤال میرود و شروع میکند به تفسیر دوبارهای از کل جزئیات و اتفاقاتی که در این رابطه برایش افتاده بود. کودک میفهمد که یک چیزی اشتباه است. بدن کودک اصلاً برای آن اتفاق حاضر نیست. اصلاً نمیخواهد. کودک میداند که اتفاقی افتاده و در عین حال میداند که این فرد (همان فرد آزارگر) از او مراقبت میکرده. بعد فکر میکند که آیا حالا هم (با این عمل تجاوز) دارد مراقبت میکند؟ اینجاست که مسئله پیچیده میشود و بچه نمیفهمد که واقعیت چیست. مخصوصاً وقتی در این زمینه آموزش ندیده باشد.
بعد از اینکه فرد به بلوغ میرسد، همهی پیچیدگیهای بحث حافظه هم که قبلاً گفتم، به این مسائل اضافه میشود. برای همین فرد ممکن است خودش را به صورت ناخودآگاه از بخشهایی از واقعیت جدا کند و آنها را یادش نیاید. این را هم اضافه کنید که خیلی وقتها فرد آزارگر از سازوکارهای فریب (manipulation) استفاده میکند. یعنی با حیلهگری از احساسات قربانی سوءاستفاده میکند تا بتواند به خواستهی خودش برسد و او را کنترل کند. روانشناسها میگویند فریب یکی از دردناکترین سازوکارهای روانی است که مخصوصاً در مورد بچهها خیلی کار میکند. یک بازی کثیف حیلهگرانه با روان بچه است و اثری که روی روان کودک میگذارد این است که بعدها فرد نمیتواند با خودش مشخص کند که حقیقت چه بوده. چون هدف کسی که واقعیت را دستکاری کرده این بوده که بتواند منطق ذهن آزاردیده را به هم بریزد.
در برخی موارد هم آزاردیدگان انکار نمیکنند و پذیرفتهاند که این اتفاق افتاده ولی به شدت پرهیز دارند از اینکه خودشان را قربانی ببینند. برخی میگویند الان دیگر قربانی نیستیم و نمیخواهند در مورد این تجربه حرف بزنند یا میگویند ما خیلی روی خودمان کار کردیم و از احساس قربانی بودن فاصله گرفتیم تا بتوانیم به زندگی برگردیم. این قربانی دانستن آزاردیدگان چه از طرف خودشان چه از طرف جامعه چه باری را روی دوش آنها میگذارد که اینطور از آن گریزان هستند؟
هر رابطهی جنسیِ بدون رضایتی تجاوز است. رضایت هم خصوصیات مشخصی دارد: واضح است، فعال است، مقیّد است، با رغبت و اشتیاق است و ممتد است
سخت است که بخواهیم فرد را از جامعهاش جدا کنیم و جدا از بسترش او را بفهمیم. اما بگذارید برای جواب دادن به این سؤال، یک مقدار فردی به قضیه نگاه کنیم. در نظر بگیرید که فردی اتفاقی مثل تجاوز برایش رخ افتاده، و در طول زمان راهکارهای روانیای در پیش گرفته برای اینکه با قضیه کنار بیاید. چون تجاوز مثل جنگ یک اتفاق وحشتناک برای کلیت فرد است و تمامیتش را تحت هجوم قرار داده، نه فقط واژن و اندام جنسیاش را، این چیزی است که آدمها خیلی اوقات نمیفهمند وقتی میگوییم کلیت، ممکن است بگویند خب این یک رابطهی جنسی بود و تمام شد و رفت. اما اینطور نیست. تجاوز به یک فرد مثل تجاوز به یک کشور است. من همیشه این مثال را میزنم که مشخص شود در تجاوز به فرد هم، همانند تجاوز به کشور، یک نیروی خشن آمده و حمله کرده. پس این تجاوز به کلیت است. اگر تجاوز به کلیت بوده یعنی یک چیز سنگینی است و فرد باید یک طوری در طول زمان با آن کنار بیاید. برای همین یک طوری دارد آن را برای خودش حلاجی میکند. اولین چیزی که میتواند فکر کند این است که من «قربانی» شدم. وقتی لغت قربانی به کار برده میشود یعنی کسی است که یک بلایی به سرش آمده و توانایی نداشته از خودش دفاع کند. بنابراین، او شکست خورده است. نظریهپردازان و مخصوصاً فمینیستها در دههی ۶۰-۷۰ میلادی سعی کردند از به کار بردن این لغت «قربانی» اجتناب کنند چون میخواستند عاملیت را به کسی که به او تجاوز شده، برگردانند.
در بعد فردی هم فرد میبیند آن اتفاق افتاد ولی من زنده ماندم. چه کار کردم که زنده ماندم؟ فراموشش کردم؟ با خودم فقط گریه کردم؟ رابطهام با خانواده و دوستانم به هم ریخت؟ به آن مدرسه دیگر نتوانستم برگردم؟ همهی اینها اتفاق افتاد ولی زنده ماندم. این روند فکری ممکن است یک دفعه اتفاق نیفتد و سالها و دههها طول بکشد. وقتی شما به خودتان میگویید این کاری که کردم درست بود و چون توان مقابله با آن را نداشتم پس حق ندارم که خودم را مقصر بدانم، یعنی دارید میگویید من شکستخورده نیستم. دارید میگویید نکتهی اصلی قضیه آن تجاوزگر است نه من. یعنی دارید خودتان را به گونهای متفاوت تعریف میکنید. اینجاست که آن فرد ممکن است با برچسب «قربانی» برای خودش به شدت مقابله کند. میگوید من خودم را شکستخورده نمیبینم. من آدمیام که توانستهام دوام بیاورم. من یک بازماندهام. یک نجاتیافتهام. یک زخمهایی روی بدنم هستند که درد میکنند و گاهی هم از آنها خون میآید ولی من توانستم دوام بیاورم و نجات پیدا کردم.
این از جنبهی فردی بود. اما از جنبهی اجتماعی، تجاوز در بستری از روابط قدرت و موقعیتهای اجتماعی اتفاق میافتد. وقتی فرد آزاردیده روایتهای دیگران را از تجربهی تجاوز میخواند، نه فقط این روایتها بلکه پاسخ افراد به آنها را هم میخواند. در خیلی از این پاسخها هنوز کسی که به او تجاوز شده را مقصر میدانند یا میگویند «آخ بمیرم برات». این آخ بمیرم برات گرچه دارد از موضع مثبتی میآید ولی میگوید تو قربانی هستی. بنابراین، وقتی آزاردیده این واکنشها به «قربانی تجاوز» را میخواند، میگوید من خودم را هیچوقت اینطور نگاه نکردهام که قربانی باشم .البته خیلی از افراد هم ممکن است لغات خوبی برای بیان احساس خودشان نداشته باشند چون جامعه اصلاً در این زمینه آموزشی ارائه نداده است. اینجاست که میگوییم فرد از جامعهاش جدا نیست. در واقع، تعریف فرد از خودش بسته به این است که مثلاً در توئیتر چه دارد میخواند و چطور میخواهد تعریفش از خودش و اتفاقی که افتاده را بازسازی کند.
گاهی هم به نظر میآید که فرد آزاردیده نمیداند خودش را چطور تعریف کند. در مورد «تجاوزهای خاکستری» یا «شبهتجاوز»، وقتی به روایتهای آزاردیدگان رجوع میکنیم خودشان میگویند من نمیدانم این اتفاقی که برای من افتاد تجاوز بود یا آزارجنسی بود. چه چیزی باعث میشود فرد آزاردیده نتواند حتی در مقابل خودش واقعیتی را که اتفاق افتاده تعریف کند؟
اصطلاح «تجاوز خاکستری» را در مورد موقعیتهایی به کار میبرند که تعریف کلیشهای تجاوز دربارهاش صادق نیست. اغلب موقعیتهایی هستند که آزارگر آشنا و بزرگسال است یا آزاردیده بخشی از تماس جسمی را میخواسته اما بعد سلسله وقایع طوری جلو رفته که به رابطهی جنسیای ختم شده که آزاردیده میگوید من نمیخواستمش.
سؤالی که پیش میآید این است که این تجاوز است یا خیر؟ بعضی میگویند پاسخ دادن به این پرسش سخت است چون خود آزاردیده هم بعدش نمیداند که دقیقاً چه اتفاقی افتاد. ممکن است مست یا تحت تأثیر مواد روانگردان بود یا یک مقدار جلو رفته بود ولی با بخشهایی از آن رابطهی جنسی مشکل داشت. بنابراین، خود فرد هم ممکن است گیج باشد. اما برای متخصصان این حوزه واضح است که همهی اینها تجاوز است. ما در ادبیات دانشگاهی اصلاً چیزی به اسم «تجاوز خاکستری» به عنوان یک طبقهبندی قابل اعتنا نداریم. هر رابطهی جنسیِ بدون رضایتی تجاوز است. رضایت هم خصوصیات مشخصی دارد: واضح است، فعال است، مقیّد است، با رغبت و اشتیاق است و ممتد است.
واضح است یعنی طرف به وضوح میگوید چه میخواهم چه نمیخواهم. مستتر و پنهان نیست یعنی نمیتوانیم بگوییم خب او هم خودش دلش میخواست، پس من هم این کار را کردم. نه. باید بپرسی که میخواهی یا نمیخواهی این کار را بکنی. مقیّد است، یعنی اگر طرف مقابل تحت تأثیر مواد مخدر یا الکل است، من آنقدر مقیّد به اصول اخلاقی هستم که بفهمم حتی اگر بگوید رضایت به رابطهی جنسی دارد هم، این رضایت تحت شرایط عادی نیست و باید بگوید: «نه! تو الان مستی و نمیتوانیم رابطهی جنسی داشته باشیم، خداحافظ!». چون ممکن است بعداً بگوید من اصلاً نمیخواستم. با رغبت و اشتیاق و ممتد باشد یعنی ممکن است اول بگوید من اوکیام ولی بعد ممکن است نظرش عوض شود یا بگوید بیشتر از یک حدی را نمیخواهد، که در آن لحظه طرف مقابل باید توقف کند.
انکار یک سازوکار شناختهشدهی روانی است که میتواند به فرد کمک کند اما برایش هزینه هم دارد
حالا شما ممکن است فکر کنید که اگر اینطور است پس این اصطلاح تجاوز خاکستری و محدودهی خاکستری چرا وجود دارد؟ دلیل وجود داشتنش این است که آن فرهنگی که به آن «فرهنگ تجاوز» میگوییم، وجود دارد. دلیلش آن زنان و مردانی هستند که آموزش کمتری دیدهاند و وقتی این اتفاق میافتد از حقوق خودشان آگاه نیستند.
در واقع این «تجاوز خاکستری» اصطلاحی است که عامه قبولش دارند برای اینکه این اصطلاح میتواند تجاوز را به نوعی توجیه کند و در ادامهی همان روابط قدرتی باشد که باعث میشود آزاردیدگان معمولاً برایشان مبهم باشد که شاید تقصیر خودم بود و شاید نباید آنجا میرفتم.
سؤال دیگرم در مورد «قربانیان تصدیقنشده[ii]» است. آیا آنها هم کسانی هستند که در تجاوزهای خاکستری و شبهتجاوز مورد آزار قرار گرفتهاند یا تعریف دیگری برایش وجود دارد و کلاً تصدیق اینکه فرد مورد آزار یا تجاوز قرار گرفته چقدر در روند ترمیم روحیِ فرد آزاردیده تأثیر دارد؟
«قربانیان تصدیقنشده» لزوماً افرادی نیستند که گفته میشود به آنها «تجاوز خاکستری» شده است. اما این اصطلاح وجود دارد چون حداقل نیمی از افرادی که مورد تعریفی از تجاوز قرار گرفتهاند، از گذاشتن نام «تجاوز» بر اتفاقی که رخ داده پرهیز میکنند. یکی از دلایلش این است که برای معنادار کردن یک قضیه، به چارچوبهای مفهومی و فکری شامل مجموعهای از اطلاعات و تصویرهای ذهنی نیاز داریم که میتوانند معنا بسازند. این مفاهیم از کلیشههای غالب جامعه میآیند. در مورد تجاوز این کلیشه همان کوچهی تاریکی است که یک آدم ناشناس در آن به کسی تجاوز میکند.
کلیشهای که اغلب فقط در یک مورد از هر پنج مورد تجاوز اتفاق میافتد و چون اغلب موارد بر اساس آن کلیشه نیست، فرد فکر میکند که خوب، به من که در یک کوچهی تاریک تعرض نشد ــ مثلاً وسط رابطهی عاطفیای بود یا توسط کسی بر من تحمیل شد که از او خوشم هم میآمد. بر اساس این منطق غلط است که اسمش را تجاوز نمیگذارد و میگوید یک اتفاق بود یا رابطهی جنسی بدی بود. ولی در حقیقت اتفاقی که اینجا میافتد، این است که فرد آزاردیده دارد با قضیه کنار میآید و خودش را با قضیه تطبیق میدهد ولی این چیزی از تجاوز بودن قضیه کم نمیکند.
تحقیقات مختلف نشان میدهند خیلی مواقع افرادی که تصدیق نمیکنند که مورد تجاوز قرار گرفتهاند، خودشان را مقصر میدانند یا از سازوکارهایی مثل عادی کردن ماجرا و کنار گذاشتن قضیه استفاده میکنند. اینها سازوکارهایی هستند که خودآگاه یا ناخودآگاه میتواند صورت بگیرد برای اینکه فرد بتواند معنایی از آن اتفاق برای خودش تعریف کند یا از خودش محافظت کند. گاهی فرد آزاردیده برای مدتی طولانی از این سازوکارهای روانی استفاده میکند تا یک زمانی، وقتی کسی دربارهی تجربهاش از تجاوز حرف میزند یا یک جنبشی مثل «من هم» راه میافتد، بتواند بگوید اتفاقی که او هم تجربه کرده، تجاوز بوده است.
قسمت دوم سؤال این بود که آیا این شیوهی برخورد میتواند در فرایند تأمین روحیِ فرد آزاردیده اثر مثبت بگذارد؟ بله میتواند. بعضی تحقیقات (البته تحقیقات قدیمی) نشان میدهند که آزاردیدگانی که وقوع تجاوز را انکار میکنند ممکن است شاخصههای روانی آرامتری داشته باشند و کمتر دچار فشار شوند.
تحقیقات جدیدتر هم این را تأیید میکند؟
دقیق نمیدانم ولی میخواهم بگویم این توضیح منطقی است. چرا؟ بهخاطر اینکه انکار تا حدی به فرد کمک کرده ولی به این معنا هم نیست که فرد دیگر مشکل ندارد. تجاوز یک اتفاق وحشتناک است که در زندگی آدم اثر میگذارد. این اثر در بعضی از شاخصههای روانی ممکن است خودش را نشان ندهد. طرف ممکن است افسرده نشود یا اضطراب پیوسته نداشته باشد اما ممکن است از بخشهایی از واقعیت خودش را جدا کند. ممکن است به طور ناخودآگاه نزدیک یک سری کارها نشود و این تجربه برایش در فیزیک شهری یا جاهایی که میخواهد برود و کارهایی که میخواهد بکند محدودیت ایجاد کند.
بنابراین، بله انکار یک سازوکار شناختهشدهی روانی است که میتواند به فرد کمک کند اما برایش هزینه هم دارد. آن هزینه، مشکلات دیگری است که میتواند با خودش همراهش بیاورد. معمولاً موجود زنده نمیتواند به صورت طولانیمدت با انکار کنار بیاید و بهایش برای فرد زیاد است. هر چه هم زمان بگذرد، بهایش سنگینتر میشود.
بنابراین، میتوانیم پاسخ شما را اینطور جمعبندی کنیم که روایت کردن تجربهی آزار و تجاوز و علنی و عمومی کردن و حرف زدن از آن میتواند مفید باشد ولی یک نسخهی عمومی برای همه نیست و به این دلیل است که گفته میشود نباید به آدمها فشار آورد که روایت بکنید یا نکنید و باید بگذاریم که خودشان تصمیم بگیرند. یعنی در واقع یکی از خطراتی که ممکن است جنبشهایی مثل «منهم» داشته باشند این است که بخواهند یک نسخهای صادر کنند که هرکسی باید تجربهاش از آزار جنسی و تجاوز را حتماً روایت کند و اگر فرد آزاردیده به هر دلیلی آمادهی روایت کردن نیست این هم دوباره باری رو دوش او میگذارد که چرا نمیتواند سکوتش را بشکند.
تجاوز به جنس زیستشناختیِ فرد (sex) ربطی ندارد اما به جنسیت (gender) مربوط میشود
بله دقیقاً همینطور است. در واقع، برچسبی که افراد میخواهند انتخاب کنند را خودشان باید انتخاب کنند. نباید به آنها تحمیل شود. عنوانی که افراد میخواهند برای اتفاقی که افتاده انتخاب کنند بستگی به فرایندی دارد که در روانشان صورت گرفته، به اینکه چطور با این اتفاق کنار آمدهاند و از الان به بعد میخواهند چه کنند. متأسفانه اتفاقی که در جنبشی مثل «منهم» گاه دیده میشود، دزدیده شدن روایت از روایتکننده است. یعنی روایتی عنوان میشود و بعد رسانهها تفسیر و توصیفهای مختلف خودشان را از آن اتفاق ارائه میدهند. یکی از اتفاقات بد این است که توجه زیادی روی متجاوز و دراماتیک کردن قضیه متمرکز میشود در حالی که خیلی از این روایتهای آزار دنبال این نیستند که متجاوز را پیدا کنند و فقط میخواهند درد را بیان کنند. فرد آزاردیده گاهی فقط میخواهد بگوید من چه شدم. فرایند روایتش ممکن است عدالتی را برای فرد و کل جامعه به ارمغان بیاورد اما این هم هست که گاهی شاید فرد فقط میخواهد آگاهی بدهد و بیان درد کند. به همین سادگی.
تحقیقات نشان میدهد که همین که فرد احساسش را بیان کند، حس بهتری میگیرد. این فقط هم در مورد تجاوز نیست، در مورد هر غم و ناراحتیای اگر آن را بیان کنید، ممکن است حس بهتری بگیرید و برای همین هم است که خیلیها پیش روانشناس یا روانپزشک میروند. به خاطر اینکه بیان کردن باعث میشود شما در فرایند بیان کردن معنی بسازید و فکر کنید. وقتی در مورد چیزی معنا میسازید کنترلش میکنید. وقتی کنترل میکنید حس بهتری میگیرید.
مردانی که مورد تجاوز و آزار جنسی قرار گرفتهاند، اغلب بیشتر از زنها سکوت میکنند و ما کمتر از آنها میشنویم. چه تفاوتی بین تجربهی آزار جنسی در مردها و زنها وجود دارد و چرا برای مردها صحبت کردن دربارهی اینکه مورد تجاوز و آزار جنس قرار گرفتهاند، سختتر است؟
بیان روایتهای مردانه درست وقتی روایتهای زنانه از تجاوز بیان میشوند، خوبیهایی هم دارد. یک خوبیاش این است که نشان میدهد تجاوز به جنس زیستشناختیِ فرد( sex) ربطی ندارد. تجاوز فرایند اعمال قدرت، بدون کسب اجازه و به قصد منکوب کردن است. همچنین از نظر روانشناختی، با این روایتهای تجاوز از طرف مردان، همدلی و همدردیِ مردان دیگر با آزاردیدگان تجاوز برانگیخته میشود و میفهمند و باور میکنند که این اتفاق دارد رخ میدهد.
تجاوز به جنس زیستشناختیِ فرد (sex) ربطی ندارد اما به جنسیت (gender) مربوط میشود. اینجا است که مردها برایشان سخت میشود. برای اینکه در تعاریف کلیشهای از نقشهای جنسیتی، مرد کسی است که موفق است و شکست نمیخورد و در رابطهی جنسی مفعول قرار نمیگیرد. مخصوصاً در فرهنگی که دگرجنسگرایانه است، مردها اغلب از مفعول بودن لذت نمیبرند و مفعول بودن یک چیز منفیای است. بنابراین، در مورد مردان احساس شرم خیلی زیاد بهخاطر نقش جنسیتیشان هم ممکن است باعث شود که نخواهند در مورد اتفاقی که افتاده حرفی بزنند. یکی از چیزهایی که در مورد تجاوز وجود دارد این است که چرا از خودت دفاع نکردی؟ این چیزی است که حتی از مردان بیشتر انتظار میرود. انتظار اینکه «قوی باشند تا این بلا سرشان نیاید».در حالی که ما در مواجهه با هر فرد آزاردیده باید از نقش قضاوتگر بیرون بیاییم و به نقش شاهد همدردی برسیم که کنجکاو است و میخواهد بداند چه شد.
شما گفتید تجاوز به جنس زیستشناختیِ آزارگر و آزاردهنده ارتباطی ندارد. سؤال من این است که در روابط همجنسگرایانه یا در ترنسجندرها، تجاوزهای جنسی چه تفاوتی با روابط دگرجنسگرایانه دارد؟ چون اغلب صحبتها پیرامون تجاوز بیشتر ناظر بر روایتهای دگرجنسخواهانهای است که مردی به زنی تجاوز میکند. اگر این کلیشه نباشد و مثلاً این تجاوز از سوی یک همجنس به دیگری تحمیل شود یا اینکه فردآزاردیده ترنسجندر باشد، این کلیاتی که دربارهشان صحبت کردیم چقدر متفاوت میشوند؟
تجاوز ربطی به جنس بیولوژیک (زیستشناختی) ندارد، به گرایش جنسیِ افراد هم ربطی ندارد. اینها از نظر علمی کاملاً واضح هستند. تجاوز، اعمال قدرت جنسی است به قصد منکوب کردن. همین. اما تحقیقات نشان میدهند که متأسفانه در مورد ترنسجندرها تجاوز خیلی بیشتر اتفاق میافتد. علتش هم این است که کلیشههایی در موردشان وجود دارد که براساس آنها خشونت علیهشان بیشتر اتفاق میافتد و یکی از انواع این خشونت هم تجاوز است. مثلاً در کانادا از هر ۱۰۰ ترنسجندر بین ۶۰ تا ۷۰ نفرشان تجربهی تجاوز دارند.
در مورد همجنسگرایان قضیه کمی پیچیدهتر است. البته در ایران ما آمار و اطلاعات خوبی در این رابطه نداریم اما در مورد مثلاً کانادا هم که آمار داریم، صحبت در موردش باید با حساسیت همراه باشد. چون درست است که آمار گزارش تجاوز بین همجنسگرایان گاهی بالاتر است اما به این معنا نیست که آمار تجاوز در بین همجنسگرایان لزوماً از آمار تجاوزهای رخداده در بین دگرجنسگرایان بیشتر است. یکی از دلایلش میتواند آگاهی بیشتر در بین همجنسگرایان باشد که به افزایش گزارش تجاوز منجر میشود.
یکی از کلیشههایی که بسیار مطرح میشود این است که متجاوزان و آزارگران جنسی دچار اختلالات روانشناختی و جنسی هستند. این مسئله چقدر از لحاظ علمی صحت دارد؟ و اختلالات روانی افراد چقدر در وقوع تجاوز و آزار جنسی از سوی آنها تأثیر دارد؟
در جامعهی ما خیلی شنیده میشود که میگویند کسی که تجاوز میکند بیمار روانی است. ما با گفتن اینکه متجاوزان، بیمار روانی هستند از آنها سلب مسئولیت میکنیم. به طور قطع و راحت میگویم که خیر، طبقهبندیای به اسم متجاوز در طبقهبندی بیماریهای روانی نداریم. ما اختلالات جنسی داریم مثل اختلالات نعوذ یا درد در واژن یا اختلالاتی که دو طرف همدیگر را میخواهند و میخواهند رابطهی جنسی داشته باشند ولی در این میان مشکلاتی در اندامهای جنسی وجود دارد و نمیشود.
اما اختلالات جنسی کاملاً با تجاوز به عنوان یک عمل مجرمانه فرق دارد، چون تجاوز به اراده و اِعمال قدرت مربوط است. بخشی از تعریف یکی دو بیماری خاص روانی آن است که بیمار برای حریم افراد دیگر ارزشی قائل نیست. اما آنها نهایتاً یکی دو درصد از کل جمعیت جامعه هستند و تازه تعداد کمی از آن دو درصد هم ممکن است تجاوز جنسی انجام دهند.
یکی دو بیماری روانی دیگر هم داریم که به رابطهی جنسی و تجاوز به طور مستقیم مربوط نیست ولی دربارهی لذت جنسی است مثل عورتنمایی جنسی یا تماشاگری جنسی. در عورتنمایی تجاوزی به حریم خصوصی انجام میشود و این بیماری روانی است. اما در همان هم اگر تجاوز انجام شود طرف دستگیر میشود. یعنی تجاوز جرم است، نه بیماری روانی. خیلی مواقع حتی عورتنمایی هم به دلیل بیماری نیست و روشی برای منکوب کردن است. عورتنمایی در مردان دو سه برابر زنان است. ولی آنها هم هیچ ربطی به تجاوز ندارد. اینکه تقلیلش میدهیم به بیماری راهی است که بگوییم اینها دست خودشان نیست و با بیمار خواندن متجاوزان حاشیهی امنی برایشان بسازیم. یکی از راههای دیگر هم این است که وقتی میگوییم کسی بیمار است یعنی از ما نیست و ما در قبالش مسئول نیستیم و باید برود روانشناس. در حالیکه اینطور نیست و ما به عنوان کسانی که شاهد تجاوز یا آزار جنسی هستیم مسئولایم، و باید آن را به پلیس گزارش کنیم.
منبع این مطلب: آسو
لینک مطلب در تریبون زمانه
[i] Intersectionality
[ii] Unacknowledged victims
نظرها
نظری وجود ندارد.