ارتباط ناشناخته. ارتباط بدون سانسور. ارتباط برقرار نمی‌شود. سایت اصلی احتمالاً زیر سانسور است. ارتباط با سایت (های) موازی برقرار شد. ارتباط برقرار نمی‌شود. ارتباط اینترنت خود را امتحان کنید. احتمال دارد اینترنت به طور سراسری قطع شده باشد. ادامه مطلب

پرستو فروهر - ۲۲سال بعد از قتل‌های سیاسی پاییز ۷۷؛ برای دادخواهی از پا ننشینیم

پرستو فروهر - دادخواهی قتل‌های سیاسی در ایران ضرورتی‌ست اخلاقی، سیاسی، و تاریخی. ضرورتی که هنوز به آن پاسخی درخور داده نشده و ناتمام مانده است.

هر سال در این روزها آماده سفر به تهران می‌شدم تا در یکم آذرماه، روز قتل پدر و مادرم، یاد آن دو را در خانه و قتلگاه‌شان گرامی بدارم. هر سال به همراه برادرم آرش، فراخوانی خطاب به همگان منتشر می‌کردم برای شرکت در این بزرگداشت. 

این سالگرد زمینه‌ای فراهم می‌آورد برای یادآوری دادخواهی ناتمام این جنایت‌های سیاسی و پافشاری بر پیشبردش، و نیز فرصتی برای گرامی‌داشت یاد جان‌باختگان: پروانه فروهر، داریوش فروهر، محمد مختاری، محمدجعفر پوینده، مجید شریف، پیروز دوانی، حمید حاجی‌زاده و کارون، فرزند خردسالش.

این آیین، امکانی می‌گشود برای پافشاری بر حق یادآوری، دادخواهی و بزرگداشت قربانیان سرکوب؛ برای ایستادگی بر حق دگراندیشی و آزادی بیان. از همین‌رو بود که به مرور این سفر پاییزی همراهان بسیار یافت؛ چه آنها که در ایران بودند و در روز موعود تلاش می‌کردند از صف گماشتگان مسلح بگذرند تا به‌رغم تهدید و سرکوب، خود را به آن خانه و قتلگاه برسانند، و چه آنها که دور بودند یا در تبعید، و به قول خودشان دل‌شان را همراه این سفر می‌کردند. از راه دور چشم به آن خانه و قتلگاه می‌دوختند تا تپش مقاومت را پی بگیرند، خبرها و عکس‌ها را دست‌به‌دست بگردانند و به همبستگی با این حرکت دادخواهانه بیافزایند. 

هر سال این سفر برای من تجدید عهد بود با پدر و مادر جان‌باخته‌ام، با یادهای زندگی ومبارزه سیاسی آن دو‌، که آن خانه به حافظه سپرده است؛ تجدید مهر بود با مفهوم مردم و میهن، آنگونه که آنها از خود به یادگار گذاشته‌اند؛ یادآوری جنایت گماشتگان حکومتی در آن خانه؛ و تجدید قول و قرار با تک تک یارانی که بار دادخواهی را با آنان تقسیم کرده‌ام. 

هر سال این سفر به من امکان و نیروی ایستادگی داده است؛ ایستادگی در برابر ستم و انکار حاکمان، در برابر فراموشی و مماشات مردم. سال‌هاست که “خود بودن” من به این سفر وابسته شده است؛ به آن دو ساعت در عصر روز یکم آذرماه که پدر و مادرم را کشتند، و من هرسال از مردم طلب حضور کرده‌ام در آن خانه؛ به آن حضور که در اعتراض به حذف صاحبان آن خانه شکل می‌گرفت و اینگونه امتداد حضور کشته‌شدگان می‌شد، تحقق آرمان‌های بلندشان را پی می‌گرفت و نوید می‌داد.

این سفر و تلاش برای برگزاری سالگرد، هر سال درست‌ترین کاری بود که می‌توانستم بکنم؛ و حضور در آن مکان یادآوری، درست‌ترین کاری بود که می‌توانستیم بکنیم. امسال اما این سالگرد هنگامی فرامی‌رسد که زیستِ ما در تله‌ی مهیب یک بیماری همه‌گیر گرفتار آمده است. در اینجا و آنجای این جهان گسترده، روز از پی روز، گروه گروه انسان به ویروسی نوظهور و به غایت هولناک مبتلا می‌شوند. آنان که آسیب‌پذیرترند، از نفس می‌افتند، با رنجی سهمگین به کام مرگ فرو می‌روند و سرانجام کالبدشان در غربتی تلخ به خاک سپرده می‌شود. تنهایی بیماران در رنج خویش، غربت سنگین جسدها و ناممکنی آیین‌های سوگواری و تسلا برای بازماندگان، پدیده‌های دردناک روزگار ما شده‌اند. 

تهاجم ویروس و تکاپو برای مهار آن، چنان بحرانی بر زیست اجتماعی حاکم کرده که تمامی روال‌های کار و زندگی دگرگون شده است. در این برهه‌ی اضطراری باید هر تصمیم و عملی را از نو سنجید، و درستی و نادرستی آن را به محک تنگنا‌ها و ضرورت‌های حاضر زد. از آنجا که هر گرد‌آمدنی بالقوه می‌تواند به واگیری بیماری، به رنج بیشتر و چه بسا مرگ انسان‌ها بیانجامد، پس بی‌شک نادرست است. اندیشیدن به روح این دوران و درک رنجی که پدید آورده و پراکنده، به از خودگذشتگی برای مهار بیماری، اولویتی بی‌چون و چرا بخشیده است. باید این واقعیت سنگین را پذیرفت و در برابر ضرورت‌های پیش‌ رو، احتیاط و صبوری و فروتنی پیشه کرد. و از سر همین ضرورت‌ها ست که امسال باید از تکرار آیین هرساله و حضور در آن خانه، چشم پوشید.

در این روزها که گرد این تصمیم دشوار فکر و مشورت می‌کردم، یکی از پرسش‌ها این بود که چه کارهای دیگری به مناسبتِ این سالگرد می‌توان کرد. امسال نیز می‌توان از بار عاطفی و نمادین این مناسبت مدد جست و با صیقل حافظه‌ و وجدان جمعی و یادآوری مسئولیت اخلاقی و مدنی در برابر سرکوب دگراندیشان، به همبستگیِ اجتماعی لازم برای پیشبرد امر دادخواهی نزدیک‌تر شد. می‌توان با نشر و بازنشر نوشته‌ها و تصویرها و کارهای هنری که در این ارتباط خلق شده‌اند، به این همبستگی وسعت و عمق بخشید. 

با این همه برای سنت فراخوان به گردهم‌آیی در خانه و قتلگاه فروهرها به عنوان مکان یادآوری، جایگزینی حقیقی و درخور نمی‌بینم. به نظرم این سنت فارغ از میزان سرکوب، که در طول زمان شدید یا شدیدتر شده، و فارغ از اینکه آیا شرکت‌کنندگان توانستند از سد ماموران بگذرند و به آن خانه برسند یا نه، دربردارنده‌ی موقعیت‌های مادی‌ و عمل‌های واقعی بوده است، که قابل جایگزینی نیستند. 

دور افتادن این آیین از واقعیت‌ها و حضورهای مادی به نظرم به استحاله‌ی آن می‌انجامد و از محتوی تهی‌اش می‌کند. از همین روست که نمی‌توان این موقعیت را با جمع‌های مجازی جایگزین کرد. پس در این وضعیت به ناممکنی آن اذعان کنیم و امسال جای آن را خالی بگذاریم. با درک مسئولیتی که این دوران بر دوش یکایک ما گذاشته، صبوری و خویشتن‌داری کنیم؛ به این امید که سال آینده ویروس هولناک کرونا مهار شده باشد و بتوان در آن خانه را در عصر یکم آذرماه گشود و پا به آن حیاط پاییزی گذاشت؛ بتوان به سنت این روز کنار صندلی پدر، آنجا که او را رو به قبله کردند و بر سینه‌اش دشنه زدند شمع روشن کرد؛ بر آن زمین که جسد مادر پخش آن شد، گل گذاشت، تا بتوان دوباره نمودی از تداوم ایستادگی و دادخواهی برساخت، با حضور واقعی زندگان، به یاد کشته‌شدگان و راهشان.

یک ”پرونده ملی ” مختومه

در روزهای تلخ آذر ۷۷ که خبر قتل‌های سیاسی یکی پس از دیگری پخش می‌شد، خشم و شرم بر ترس بسیاری چیره گشت و پس از سال‌ها سکوتِ اکثریت در برابر سرکوب دگراندیشان، وجدان زخم‌خورده‌ی جامعه ندای دادخواهی سر داد. 

فشارهای جهانی با اعتراض‌های خودجوش درون و بیرون ایران همراه شد و دستگاه حاکمه‌ی ایران را که با روی کار آمدن دولت محمد خاتمی نوید «اصلاحات» می‌داد، وادار به واکنش کرد. در نیمه‌ی دی‌ماه ۱۳۷۷، وزارت اطلاعات جمهوری اسلامی با صدور یک اطلاعیه به ارتکاب چهار قتل از سوی گماشتگان خود اعتراف کرد، اما مسئولیت را به حساب «چند مامور خودسر» با «برداشت‌های نادرست» نوشت. از سوی دیگر کاربدستان قضایی پرونده‌، تحقیقات را زیر پوشش «حفظ امنیت ملی» از افکار عمومی و ما بازماندگان قربانیان و وکیل‌هایمان پوشیده نگه داشتند. هرگاه به حرف آمدند، ضدونقیض گفتند و گمراه کردند. 

اگرچه در ابتدا زیر فشار افکار عمومی، اعتراض‌ دگراندیشان در درون و بیرون ایران، و نیز همراهی بخش‌هایی از نیروهای اصلاح طلب به‌ویژه روزنامه‌نگاران، افشای ابعاد واقعی، بستر فکری و اهرم سازمانی قتل‌های سیاسی، و نیز دادرسی عادلانه‌ی این جنایت‌ها به یک خواست مطرح در جامعه بدل شد، اما پس از چندی با اوج‌گیری سرکوب در سال ۷۸(سرکوب جنبش دانشجویی ۱۸ تیر، توقیف نشریه‌هایی که در پیگیری قتل‌های سیاسی نقش اساسی داشتند، پرونده‌سازی و بازداشت گروهی از دگراندیشان سیاسی و روزنامه‌نگاران) از یک سو و عقب‌نشینی‌های آشکار جناح اصلاح‌طلب حکومت از خواست‌های جامعه از سوی دیگر، نیروی پیش‌برنده‌ی دادخواهی تحلیل رفت. تلاش‌هایی که به‌رغم این تنگناها شد، نتوانست ساختار قدرت را به پاسخگویی وادارد. 

در چنین موقعیتی یادآوری و پافشاری بر دادخواهی، بیش از گذشته در گرو پیگیری ما بازماندگان قربانیان و وکیل‌هایمان بود. اما ما نیز، با وجود تلاش‌های ‌بی‌امان نتوانستیم تأثیر بسزایی بر رسیدگی قضایی بگذاریم و تنها در افشاگری و نقد این روند مخدوش موفقیت نسبی یافتیم. 

«تحقیقات» قضایی نزدیک دو سال به درازا کشید. در این مدت چندین بار کاربه‌دستان پرونده تغییر کردند. هر از گاه خبری در ارتباط با این پرونده منتشر شد از این دست: «متهم ردیف اول پرونده»، سعید امامی، که سال‌ها معاون و بعد مشاور وزیر اطلاعات بود، در زندان واجبی خورد و مرد. ردپای «جاسوسان خارجی» در قتل‌ها شناسایی شد. پرونده به «پرونده ملی» ارتقاء‌درجه یافت. کشف شد که هدف قتل‌ها «توطئه‌ بر ضد سران نظام» بوده است و متهمان فساد مالی و روابط عجیب و غریب جنسی داشته‌اند. همچنین در این مدت جزوه‌های زرد و جنجالی «افشاگری» باب شد. فیلم شکنجه‌ی متهمان و خبر بازداشت بازجوهای پرونده پخش شد. خود پرونده مدتی ناپدید شد و تنها پس از سماجت بسیار ما رد آن در دادگاه انقلاب پیدا شد و … 

با هر نشانی از تغییر در پرونده، من به تهران رفتم. در هر سفر، ساعت‌ها پشت در کاربه‌دستان پرونده انتظار کشیدم. اگر موفق به دیدار این جنابان ‌شدم، هریک از نو به من اطمینان دادند که تعهدشان در کشف حقیقت و اجرای عدالت از من بیشتر است! اما هر بار پاسخ پرسش‌هایم را به پایان «تحقیقات» حواله ‌کردند. 

وقتی آن موعد موعود «پایان تحقیقات» در شهریور ۷۹ فرا رسید، ده روز برای خواندن آن «پرونده ملی» مهلت داده شد. پرونده شامل دوازده کلاسور پر برگ بود، نمی‌دانم در چند صفحه، زیرا که برگ‌های آن سه بار شماره‌گذاری شده بود و از جابه‌جای آن ده‌ها صفحه را بیرون کشیده بودند؛ نمودی از اصطلاح آش و لاش. اعتراف‌های متهمان تک‌نویسی‌های بلند و درهمی بودند که از لابلای‌شان چنین جمله‌های هولناکی بیرون زده بود: 

«این نوع مأموریت‌ها را تیم‌های بسیار انجام داده‌اند و جوایز بزرگ دریافت کرده‌اند و بنده هم موظف به تشکیلات اطلاعات هستم»، «تمام برادران در هر کاری که شرکت کنند با وضو بوده و با ذکر مأموریت انجام می‌دهند»، «کار حذف فیزیکی و دیگر کارها از قبیل دستگیری، انتقال متهم و مراقبت ثابت و غیره از سال ۷۰ در پرینت کاری از طرف وزارت برای ما مشخص شده بود و جزء وظایف قسمت ما بود»، «با توجه به اینکه نظام اسلامی دچار مشکل شده بنده حاضرم هر نوع سناریو شد برای این مطلب بگویم البته با نام مستعار»، «چند ضربه چاقو زد که بنده دیدم تکان می‌خورد. گفتم تکان می خورد چند ضربه دیگر زدند»، «ما به اتفاق چند نفر از دیگر برادران روی منزل سوژه سوار شده تا ترددها را دربیاوریم تا ببینیم بهترین راه حذف چیست»، «این نوع کارها در وزارت زیاد انجام می‌شد در داخل یا چه در خارج و تنها در این مورد بود که به این صورت درآمد»، «آنچه عمل شده در دو حوزه لائیک‌ها یعنی ملیون مرتد و کانون نویسندگان بوده»، «پس از حذف از منزل خارج شدیم و به محل کار مراجعه نمودیم. حتی به علت طولانی شدن کار، اضافه‌کاری آن شب را برای بنده محاسبه نموده و به همراه حقوق بنده توسط فیش حقوقی پرداخت شد»، … 

بازجو حتی یک پرسش درباره‌ی چنین اعتراف‌های هولناکی نکرده بود، انگار نه انگار! و در برگ‌های همان پرونده‌ی آش و لاش بارها تکرار شده بود که دستور «حذف» را وزیر وقت اطلاعات، دری نجف‌آبادی داده است و باز هم انگار نه انگار! 

پرونده مثله بود و سراپا نقص. اما همان برش‌های کوچکی که به چشم می‌آمد، نمایانگر وجود هولناکی بود، که حذف‌ها، برای لاپوشانی آن به کار بسته شده بود. گاهی برای دریافت ماهیت یک پدیده نیازی به یک بازنمایی جامع و کامل نیست. یک برش هم کفایت می‌کند.

مأموریت قاضی پرونده هم مصداق دیگری از همان لاپوشانی و حذف بود. آمده بود تا بستر سازمانی، سیاسی و فکری قتل‌ها را «بی‌ارتباط با جرم» دسته‌بندی کند، از طرح آن در «دادگاه» جلوگیری کند و برای توجیه، استنادهای «موجه قانونی» بیاورد. او به من گفت: قتل‌هایی اتفاق افتاده، قاتلان اعتراف کرده‌اند و به جرم ارتکاب به قتل محاکمه خواهند شد و انگیزه‌های سیاسی ربطی به این پرونده و دادگاه ندارد. او «پرونده ملی» قتل‌های سیاسی آذر ۷۷ را به پرونده‌ی قتل عادی چهار نفر توسط هجده نفر خلاصه کرد، بی‌آن‌که ذره‌ای به اعتراض‌های ما و فهرست پُرشمار «نقص‌های پرونده» که وکیل‌های ما به او دادند اعتنا کند. 

ما اعلام کردیم که صلاحیتی برای این دادرسی پوشالی نمی‌شناسیم و در دادگاه فرمایشی شرکت نمی‌کنیم. «دادگاه» اما تشکیل شد و رأی مفصل آن نیز در روزنامه‌ها چاپ شد تا پایان نمایش «دادرسی» را به عموم اعلام کند. برای سه تن از ماموران اجرای قتل‌ها، دو نفر که چاقو به تن پروانه فروهر و داریوش فروهر زده بودند و یک نفر که طناب به گلوی محمد مختاری و محمد جعفر پوینده انداخته و آن را کشیده بود، حکم قصاص صادر شد. اختیار اجرای حکم قصاص را بنا بر «قانون شرع» به ما بستگان درجه یک قربانیان واگذاردند. ما اعلام کردیم که با اعدام مخالف‌ هستیم و درخواست مجازات مرگ برای هیچ‌کس نداریم. مخالفت ما با حکم اعدام را «بخشش» متهمان خواندند و دستاویز کردند تا در دادگاه تجدیدنظر که ما حتی از تشکیل آن خبردار نشدیم، با لغو حکم‌های قصاص، مجازات دیگر متهمان پرونده را نیز کاهش دهند. سپس پرونده مختومه شد. 

پیگیری‌ ما از طریق کمیسیون اصل نود مجلس نیز به جایی نرسید. درخواست‌مان از کمیسیون حقوق بشر سازمان ملل متحد برای تحقیق و بررسی، از آنجا که دستگاه قضایی جمهوری اسلامی حاضر به پاسخگویی به این کمیسیون نشد، بی‌نتیجه ماند. پیگیری از طریق هریک از این دو نهاد، اگرچه اینجا در دو جمله خلاصه شده، اما در آن موقعیت هم جسارت طلب می‌کرد و هم پایداری. 

«اینجا ما چنگ به دیوار می‌زنیم». این جمله‌ی اسماعیل بخشی جان کلام است در بیان تمام تلاش‌هایی که ما در طلب یک دادرسی حقوقی کردیم. پیوسته ما چنگ به دیوار زدیم!

اما تلاش و ایستادگی ما که به مرور نام دادخواهی گرفت، به پیگیری قضایی یا درخواست پشتیبانی از نهادهای مدافع حقوق بشر محدود نبوده است. به واقع دادخواهی ما تلاشی بوده است برای روشنگری و ایستادگی در برابر سرکوب سیاسی و پاسخگو کردن نهادهای قدرت. آنجا که پاسخی ندادند یا ظاهرسازی کردند، ما به یادآوری جنایت‌ و روشنگری زمینه‌ها و بستر سازمانی و فکری آن برآمدیم؛ مخالفت با مجازات اعدام و مرزبندی با شیوه‌های انتقام‌جویانه؛ رویت‌‌‌‌‌پذیر کردن و به رخ کشیدن حذف و حذف‌‌شدگان؛ ایستادگی بر سر حق یادآوری و بزرگداشت آنان؛ تلاش برای رسوا کردن شیوه‌های گوناگون انکار و تحریف؛ و شهادت دادن. 

دادخواهی قتل‌های سیاسی در ایران ضرورتی‌ست اخلاقی، سیاسی، و تاریخی. ضرورتی که هنوز به آن پاسخی درخور داده نشده و ناتمام مانده است. باشد که از پای ننشینیم و به سهم خود بکوشیم که حقیقت و عدالت را در میهن خود که در تب و تاب دگرگونی‌ بنیادی می‌سوزد، به کرسی نشانیم.

منبع این مطلب: اخبار روز

لینک مطلب در تریبون زمانه

این مطلب را پسندیدید؟ کمک مالی شما به ما این امکان را خواهد داد که از این نوع مطالب بیشتر منتشر کنیم.

آیا مایل هستید ما را در تحقیق و نوشتن تعداد بیشتری از این‌گونه مطالب یاری کنید؟

.در حال حاضر امکان دریافت کمک مخاطبان ساکن ایران وجود ندارد

توضیح بیشتر در مورد اینکه چطور از ما حمایت کنید

نظر بدهید

در پرکردن فرم خطایی صورت گرفته

نظرها

  • حقیقتگو

    بسیاری ازاقشار وگروه های سیاسی تصور میکردند که تنها بخت شان از سهم داشتن در کشورداری با خمینی ایجاب میشود ومدتی نگذشته خمینی را با مشاورات ها وپند و اندرزهای آنچنانی وادار به ترک حکومت کردن و اینکه بطور نمایشی و سمبل وار رهبر باشد راضی کنند ...وبه همین خیالات و تصورات هم بود که اقشار وگروهای سیاسی سرسختانه و کاسه داغ تر آش برای خمینی تبیلغ میکردند که بله آزادی و رفاه و غیره تنها با حکومت اسلامی خمینی ممکن است ...خمینی وشرکاء دانسته که هیچ شریک و شرکائی برای گنج شان نمی خواهند ولی به تبلیغات آنها نیازدارند مدتی برای گول زدن وسرگرم کردن آنها صبر کردند ...ازجمله این گروهای سیاسی توده ها ...مجاهدین خلق ..وحتی کمونیست ها بودند که درپاریس برای خمینی و اهداف حقوق بشرانه و ازادی و تقسیم درآمدهای نفتی مابین مردم چنین وچنان میکردند ...بعد ازگذشت مدتی که خمینی و شرکاء که ستون های حکومتی شان درایران محکم کردند دیگر نیازی به آنها نداشتند ..خلخالی ها و شرکا< را برای کشتارشان و محوشان آماده کردند ...این اقشار وگروها ندانسته و یا دانسته برحسب منافعاشان پاذل های غول وحشی و جنایتگری را به هم جفت وجور کردند که ازفرانسه به ایران آوردند و درایران زنده شد و اولین ها هم بودند که طعمه اش شده اند وجمعی هم به خارج کشورمتواری شدند !!!

  • کیوان

    خانم پرستو فروهر می توانند از فضای مجازی برای گرامیداشت یاد و خاطرهء قربانیان قتل های زنجیره ای - منجمله مرحوم پدر و مادرخویش - استفاده کنند . چندین سال است ایرانیانی که ناخواسته در تبعید به سر می برند و به ناچار در سراسر دنیا پراکنده شده اند ، برای مراسم جمعی نظیر مجلس ختم از گردهمایی مجازی استفاده می کنند . یکی از ساده ترین راه ها برگزاری لایو در یکی از شبکه های اجتماعی است . باشد که یاد آن عزیزان برای همیشه در دلها باقی بماند و به تبع آن روز دادرسی نهایی فرا رسد .

  • داود بهرنگ

    با سلام به پروانۀ داغدار؛ پروانۀ فروهر بگویم که نوشتۀ من این جا در شرح یک باور دینی از نگاه دینی است که خود اینک قربانی است. و من می خواهم در این رابطه و در رابطه با کشف عاملین جنایات ـ در چهار دهۀ گذشته در ایران ـ این پیشنهاد را در میان نهم که بیایید کشته شدگان را قربانیان یک باور دینی بدانیم. باوری که باورمندانش حکومت ایران را "نظام مقدس" و ناشی از ارادۀ خدا می دانند. نقطه اشترک اصلاح طلب و اصولگرا در ایران در باوری است که اینان به تقدس نظام حکومتی در ایران دارند. نقطه اشترک اینان با شورای نگهبان در باوری است که اینان به تقدس نظام حکومتی در ایران دارند. نقطه اشترک اینان با شورای مصلحت در باوری است که اینان به تقدس نظام حکومتی در ایران دارند. نقطه اشترک اینان با خنزر پنزرهای مجلس در باوری است که اینان به تقدس نظام حکومتی در ایران دارند. و اینان همگی به خوبی آگاهند که هر جنایت رخداده در چهار دهۀ گذشته در ایران از بهر نگاهداشت یک "نظام مقدس" است. نظامی که خونش رنگین تر از خون آدمیان است. ما می دانیم که بابلی ها بچۀ نوزاد را در معبد مردوخ ـ بهر خرسندی خدای مردوخ ـ و در معبد آنو ـ بهر خرسندی آنو ـ و در معبد شهر اُروک ـ بهر خرسندی خدای اُروک ـ سر می بریده اند و خونش را می ریخته اند. ما می دانیم که آزتک ها انسان را در معابدشان ـ بهر خرسندی خدایانشان ـ سر می بریده اند و خونش را می ریخته اند. ما می دانیم که مایاها انسان را در معابد شان ـ بهر خرسندی خدایانشان ـ سر می بریده اند و خونش را می ریخته اند. ما می دانیم که اینکاها انسان را در معابد شان ـ بهر خرسندی خدایانشان ـ سر می بریده اند و خونش را می ریخته اند. ادامه در 2

  • داود بهرنگ

    (2) نظام مقدس در ایران هم همین کار را می کند. و همه کارگزاران این حکومت و همۀ باورمندانش نیز در اقدام به این کار سهیم اند و دارای مسئولیت مشترک اند. سید محمد حسین طباطبایی در تفسیر المیزانش در رابطه با آیۀ 62 از سورۀ بقره می نویسد: مفاد این آیه دلالت بر این دارد که «گفتن این که من مؤمنم، من یهودی ام، من نصرانی ام، من صابئی ام نزد خدا هيچ ارزشى ندارد. نه تنها برای دین داران بلکه برای خود انبياء هم اگر شرک بورزند در بردارندۀ هیچ ارزشی نیست.» این را این جا بگویم که ترجمۀ فارسی المیزان با متن عربی آن فرق دارد. طباطبایی در متن عربی در این باره می نویسد:... أن الاسماء والتسمی بها مثل المؤمنین والیهود والنصاری والصابئین لا یوجب عندالله تعالی أجراً و لا أمناً من العذاب ... حقیقة الإیمان بالله والیوم الاخر والعمل الصالح و لذلک لم یقل "من آمن منهم" بارجاع الضمیر ... فلا اسم من هذه الأسماء ینفع لمسمیه شیئاً ... الأنبیاء و من دونهم فیه سواء ...» شرک ـ به استناد بیش از 90 در صد آیات قرآن ـ نکتۀ کانونی "دین اسلام" از آغاز تأسیس اش یعنی از زمان ابراهیم نبی بوده است. قرآن در این باره می گوید: انبیاء تنها از برای ابلاغ یک پیام ـ و نه هیچ چیز دیگر ـ به پیامبری مبعوث شده اند. و پیام آنان به بشر این است که: شرک مورزید! همین! [فرمان اول از ده فرمان موسی نیز به سادگی تمام همین است.] ادامه در 3

  • داود بهرنگ

    (3) گزارۀ «لا إله إلّا اللّه" در قرآن معنی فارسی اش «شرک مورزید!» است. پیامبر در این باره گفته است که هر که بگوید "لا إله إلّا الّله" رستگار است. بخارایی می نویسد: «ابوذر گفته من از پیامبر پرسیدم: درست است که شما گفته اید هر که بگوید "لا إله إلّا الّله" رستگار است؟ گفت آری. گفتم: اگر دزدی و زنا کرده باشد چه؟ گفت باز هم همان را می گویم. گفتم: می گویم اگر دزدی و زنا کرده باشد چه؟ گفت باز هم همان را می گویم. گفتم: می گویم اگر دزدی و زنا کرده باشد چه؟ گفت: خلاف باور ابوذر باز هم همان را می گویم.» بخارایی در ادامه می نویسد: هر که از ابوذر در این باره پرسیده وی با شوق و ذوق گفته که پیامبر به من گفت «خلاف باور ابوذر هر که بگوید "لا إله إلّا الّله" رستگار است.» (صحیح بخاری؛ ف؛ ج 6؛ حدیث 5827 ص 431) بخارایی می نویسد: «گفته اند معاذ هنگامی که در بستر مرگ بود گفت: پیامبر باری به من گفت اگر کسی باورمندانه «لا اله إلا اللّه» بگوید رستگار است. گفتم پیامبرا شود این را با دیگران بگویم؟ گفت: نه؛ نگرانم. [درکش ساده نیست.] (بخارایی؛ ف؛ ج 1؛ حدیث 128 ص 82) بخارایی می نویسد: گفته اند پیامبر گفت: بهر رستگاری بشر گفتن «لا اله الا الله» و داشتن یک جو اراده قلبی به انجام کاری که خیر است کافی است.» (بخارایی؛ ف؛ 7؛ 7410 ص 562) باری گفت: گفتن «لا اله الا الله» و داشتن ذره ای اراده قلبی به انجام کاری که خیر است کافی است.» (بخارایی؛ ف؛ 7؛ 7410 ص 565) حَسن بصری در این باره گفته است که گفتن «لا إله إلّا الله» همانا کافی است. (بخارایی ؛ ف ؛ ج 7؛ حدیث 7510ص 623) ادامه در 4

  • داود بهرنگ

    (4) شرک اما یعنی چه؟ سید محمد طباطبایی در جلد 15 المیزان می نویسد: «بت پرستان کسانی نبودند که سنگ و چوب می پرستیدند. کسانی بودند که بتی از سنگ و چوب می ساختند و آن را نُمایه و نشانۀ الهه ای می دانستند که برایشان مقدس بود. (ص 417) چون لحاظ کردن موجودات غیر مرئی برایشان دشوار بود و نمی توانستند درکی و دریافتی از آن در اذهان خود داشته باشند لذا برای هر الهه ای که داشته اند و برایشان مقدس بوده بتی که نشانه و نُمایۀ آن الهه باشد ساخته اند و آن را پرستیده اند. (ص417) بت برای آنان میانجی بوده است. تقدیس بت برایشان به منزلۀ تقدیس خدایانشان بوده است. (ص 418) [پایان نقل قول] بگویم که واژۀ "پرستش"در قرآن نیست. پرستش کاری است که یک بت پرست می کند و در بردارندۀ رفتار پرستارانۀ بت پرست در برابر بتُی است که آن را مقدس می داند.بت پرست بهر نمونه از برای بتی که دارد خوراکی می برد. نوشیدنی می برد. دخترش را تقدیم می کند. پسرش را تقدیم می کند. کسی را به خدمتش می گمارد. سر حیوانی یا انسانی را برای گرامی داشت خاطرش ـ خاطری که از برایش مقدس است ـ می بُرّد. در جمع بست آنچه تا این جا در میان نهادم می خواهم بگویم که: شرک در قرآن یعنی خدا باور بودن و چیز یا کسی را مقدس انگاشتن و آنگاه آن را به خدا نسبت دادن. و مشرک کسی است که چیزی و یا کسی را مقدس می انگارد و آن را آنگاه به خدا نسبت می دهد. ادامه در 5

  • داود بهرنگ

    (5) قرآن در بارۀ مشرک خشونت کلامی سختی دارد. مشرک را "کالانعام" می داند. او را اگر چنانچه بخواهد دیگران را به زور و تهدید به پذیرش اعتقاداتش وابدارد کافر می داند. می گوید:«الَّذین کَفَرو بِرَبّهِم یعدِلُونَ.» یعنی: «کافر کسی است که چیزی یا کسی را مقدس می انگارد و آن را آنگاه خداگون و مقدس به شمار می آورد. قرآن می گوید: فرد کافر گاه ـ در نهایت بی شعوری ـ می تواند شریرترین جنبدۀ کرۀ خاکی باشد. کسی است که گوشش از شنوایی مغزی اش درگسسته است. «خدا اگر می دانست که فایده دارد دو گوش دیگر هم به او می داد!» [«وَلَوْ عَلِمَ اللَّهُ فِيهِمْ خَيْرًا لَّأَسْمَعَهُمْ ۖ وَلَوْ أَسْمَعَهُمْ لَتَوَلَّوا وَّهُم مُّعْرِضُونَ.»] در پایان می خواهم بگویم که آری! کشته شدگان چهار دهۀ اخیر در ایران قربانیان یک باور دینی اند. [به لفظ قرآن] به قتل رسیده به دست مشرکین و کافرانی اند که حکومت برساختۀ خودشان را "نظام مقدس" می دانند و آن را به خدا نسبت می دهند. با تعظیم و احترام داود بهرنگ پروانۀ گرامی! در صفحۀ 6 برایت شعری از اقبال می آورم

  • داود بهرنگ

    (6) «یک ذره بی مایه متاع نفس اندوخت ـ شوق آن قدرش سوخت که پروانگی آموخت؛ پهنای شب افروخت. وامانده شعاعی که گره خورد و شرر شد ـ از سوز حیاتست که کارش همه زر شد؛ دارای نظر شد. پروانهٔ بیتاب که هر سو تک و پو کرد ـ بر شمع چنان سوخت که خود را همه او کرد؛ ترک من و تو کرد. یا اخترکی ماه مُبینی به کمینی ـ نزدیک تر آمد بتماشای زمینی؛ از چرخ برینی. یا ماه تُنُک ضو که به یک جلوه تمام است ـ ماهی که بر او منت خورشید حرام است؛ آزاد مقام است. ای کرمک شب تاب سراپای تو نور است ـ پرواز تو یک سلسلهٔ غیب و حضور است؛ آئین ظهور است. در تیره شبان مشعل مرغان شب استی ـ آن سوز چه سوز است که در تاب و تب استی؛ گرم طلب استی. مائیم که مانند تو از خاک دمیدیم ـ دیدیم تپیدیم ، ندیدیم تپیدیم؛ جائی نرسیدیم. گویم سخن پخته و پرورده و ته دار ـ از منزل گم گشته مگو پای بره دار؛ این جلوه نگه دار.» اقبال لاهوری منبع: استنادات من به "صحیح بخاری" ناظر به ترجمۀ فارسی آن است. ترجمه ها از خودم است. این گفتار در متن عربی کتاب هم همین شماره ها را دارند. مترجم کتاب به فارسی: عبدالعلی نور احراری ـ انتشارات تربیت جام ـ احمد جام 1388

  • دو پرسش‌ شاید آزاردهنده اما به جا.

    دو پرسش‌ شاید آزاردهنده اما به جا. این روزها عکس‌های فروهرها و دیگر کشتگان قتل‌های موسوم به زنجیره‌ای با جمله‌های گوناگون در نکوهش قاتلان آن‌ها در فصای مجازی و برخی رسانه‌ها منتشر می‌شود که خوب است و به جا و بهنگام. حتا برخی اصلاح‌طلبان حکومتی و حامیان به‌اصطلاح غیرمذهبی آنان در خارج از کشور نیز چنین می‌کنند که باز هم خوب است و... اما از این دو پرسش گریزی نیست که: 1 ـ چرا میلیون‌ها ایرانی به فهرست امید قاتلان خاتمی رای دادند که نام دری نجف‌آبادی، از آمران این قتل‌ها نیز در آن بود؟ ( و نیز نام ری شهری، از آمران برخی اعدام‌ها و قتل‌های سیاسی و عقیدتی و دینی دیگر) 2 ـ و پرسش مهم‌تر این‌که چرا همه اصلاح‌طلبان، حتا یاران نزدیک آقای میرحسین موسوی، که در حصر بود، و شماری از «تحلیل‌گران»، نویسندگان، هنرمندان، سلبریتی‌های رانتی، «فعالان سیاسی» و.. و کسانی دیگر در رسانه‌ها، اجتماعات انتخاباتی و.. مردم را به رای دادن به فهرستی فراخواندند که قاتلان به نامی چون دری نجف آبای و ری شهری در آن بودند؟ هرکس که حتا روزنامه‌های داخل کشور را خوانده‌بود از نقش دری نحف آبادی در این قتل‌ها خبر داشت که نام او حتا در دادگاه فرمایشی و رسانه‌های داخل کشور نیز مطرح شده‌بود. دری نجف آبادی، وزیر وقت اطلاعات وقت، از آمران برخی قتل‌ها بود و البته به نظر من به دستور خامنه‌ای و در ادامه برنامه قتل‌ها در دوره وزارت فلاحیان و بر اساس پروژه شورای امنیت ملی(کلیت نظام) برای حذف فیزیکی و فرهنگی و سیاسی غیرخودی‌های فعال. بسیاری نیز از نفش نامزد دیگر این فهرست، ری شهری، در اعدام‌ها و قتل‌های سیاسی و دینی و عقیدتی دیگر خبر داشتند. من خود در آن زمان در چند بحث رسانه‌ای در برابر هواداران رای دادن شرکت داشتم و این نکته را بارها گفتم که رای دادن به قاتل، عادی کردن جنایتکار و جنایت است و قبح جنایت که ریخت جنایت عادی و بهنجار و تکرار می‌شود و.. دیگران نیز چنین سخنانی گفتند اما چه فایده؟ نوشتن جمله‌هائی در قبح قتل و قاتلان البته خوب است اما با طرح پرسش‌هائی چون دو پرسشی که نوشتم می‌توانیم کمی هم به خود بنگریم، ابعادی از شعور جمعی و نظام ارزشی لایه‌هائی از جامعه و برخی گرایش‌های سیاسی و فکری آن را بشناسم و از خود بپرسیم که: حقوق بشر و کرامت و ارزش جان آدمی در وجدان جمعی و نظام ارزشی ما چه جایگاهی دارد؟ واکنش سیاسی ما به قتل‌های سیاسی و دینی و عقیدتی از چه جنسی است؟ از ثبت قبح جنایت علیه حقوق بشر در حافظه و شعور جمعی تا چه حد دوریم ؟ و... پرسش‌هایی شاید آزار دهنده اما به جا. فرج سرکوهی

  • داود بهرنگ

    با سلام من این جا حرف هایی را می نویسم که یک دو باری به کسانی گفته ام اما هرگز در این باره چیزی ننوشته ام. من بچه که بودم تنهایی یا با دوستانم زیاد تشتک جمع می کردم. خیلی وقت ها با بیوگ آقا و داود و اسماعیل جوب این سمت و اون سمت خیابون رو از خانی آباد تا میدون تره بار و گاه تا گمرگ جوب گردی می کردیم. دوتامون اینور دوتامون اونور شریکی کار می کردیم. خوبی مسیر جوب راه آهن تا میدون این بود که طالبی و هندونه و سیب و پرتقال هم توش بود.یه خونۀ دانشجویی هم بود که توش چند تا دانشجو بودن و گاه من براشون کتاب می خریدم. یه بار مثلن کتاب گنده و پُر برگی گرفتم که استالین نوشته بود و اسمش "در بارۀ لنینیزیم" یا "اصول لنینیزم" یا چیزی در این مایه ها بود. آدرس دادن رفتم کتابفروشی و گرفتم و آوُردمش. یه بار بهم گفتن برو "مفاتیح جنان" بیار؟ گفتم این دیگه چیه. گفتن کتاب خیلی گنده س. کتاب دعاس. باس تا تجریش بری. میری تا میدون تجریش. اون حدودا؛ دست چپ یه درخت خیلی گنده س. اونجا مسجد امام زاده صالحه. چند تا مفاتیح تو قفسه کتابشه. یکی تر و تمیزشو بیار. اگه راه دوره جمعه نزدیک ظهر برو. از اونجام برو خونه آقا ملکی خرما بخور. گفتم آقا ملکی دیگه کیه؟ آدرس که دادن دیدم درست پشت مسجده. با اسماعیل رفتیم. بیوگ آقا دروازه بان تیم ما بود. تازگی اسمشو عوض کرده بودیم گذاشته بودیم تیم عقاب. اینو که گفتم بزار اینم بگم. ادامه در 2

  • داود بهرنگ

    (2) با بیوگ آقا و اسماعیل و داود آلبومامونو برداشتیم و رفتیم امجدیه. از باشگاه تیمسار خسروانی تو نازی آباد چند تا مجله قدیمی کش رفتیم توش کُلی عکس بود. تر و تمیز. من یکی برداشتم عکس قلیچ خانی بود با لواسانی. پیرهن قدیمی تاج تنشون بود. آستین بلند بود خیلی شیک. آرم تاج داشت؛ طلایی. صبح زود رفتیم. تا امجدیه پیاده رفتیم. جوبگردی ام کردیم. رفتیم جلو ورودی امجدیه وایستادیم. من یهو دیدم اقا قلیچ با لواسانی داره می آد. دویدم آلبومو گرفتم جلوش تا امضا کنه. آرم رو خط خطی کرد بعد زیرش امضا کرد. گفتم آقا قلیچ عکسو خراب کردی. دست به سرم کشید و رفت. داشتم می گفتم واسه "مفاتیح" بیوگ آقا نیومد. می خواس با داود بره رو دیوارا بنویسه تیم عقاب آمادۀ مسابقه س. با اسماعیل رفتیم دیدیم خودشه. چند تا مفاتیح بود. سرسری ورق زدیم دیدیم توش کُلی کاغذه. تو کاغذا نوشته بود «هر کی این کاغذ را بخواند بایست صد بار آن را بنویسد و پخش کند وگرنه در آتش جهنم می سوزد.» اسماعیل گفت: من نخوندم. تو باز کردی. منم گفتم: همشو نخوندم. "مفاتیح" اما خیلی گنده و خیلی سنگین بود. اسماعیل گفت: اول بریم خونه آقا ملکی. رفتیم و پیداش کردیم. مسجد رو دور زدیم. پیچیدیم سمت چپ. از یه بازارچه رد شدیم. اسماعیل از یه بقالی پرسید: آقا خونه آقا ملکی همین دور وراس؟ گفت آره همین درِ چهارم. رفتیم در باز بود. از یه پله مارپیچی رفتیم بالا. رفتیم طبقه دوم. رفتیم داخل یه اتاق بزرگ. همین که داخل شدیم همه ما رو نیگا کردن. یه آقاهه کرواتی وایستاده بود داشت حرف می زد. ادامه در 3

  • داود بهرنگ

    (3) رفتیم تهِ ته نشستیم. آقاهه داشت از نفت و از دکتر مصدق حرف می زد. بعدشم یه آقاهه ملاهه عمامه سفید وایستاد واسه نماز. همه که داشتن صف می بستن من و اسماعیلم پا شدیم جیم شدیم. خبری ام از خرما نبود. عزیزم فرج سرکوهی! من بعدن فهمیدم که اون اقاهه کرواتیه که اونجا تو خونۀ دکتر ملکی ـ که توش هیچی ام خرما نبود ـ وایستاده بود و داشت از دکتر مصدق و از نفت صحبت می کرد "دکتر کاظم سامی" بود. از روزی که شنیدم دکتر سامی رو کشتن نمی دانم چرا حس می کنم نجابت مرده. یاد اون روز که می افتم حس می کنم یکی داره هی به سر و بدنم چاقو می زنه. حس می کنم یه چیزی کمه. حس می کنم یه چیزی نیس. از آقا ملکی که خبری می آد یاد سامی می افتم و حس می کنم آدم راسّی راسّی چه تنهاس. حس می کنم یه چیزی کَمه. یه چیزی نیس. یه چیزی گم شده. چیزی که دیگه گیر نمی آد. دیگه پیدا نمی شه. کو؟ کجاس؟ چی شد؟ چه بلایی سرش اومد؟ حالا برم به زن سامی چی بگم؟ اگه بچه شو دیدم چی بگم؟ بگم تسلیت عرض می کنم ننه باباتو چاقو زدن کشتن؟ ادامه در 4

  • داود بهرنگ

    (4) سرکوهی عزیز! حساب کن زمستونه. هوا رو مه گرفته. تو خونه نشستیم. یکی یهو می آد می گه ننه مون مرده. می ریم می بینم همه جا خونه. فانوس می آریم. نور میندازیم. می بینیم این جا پا که اینجاس پا جای گرگه. حالا تکلیف چیه؟ این جا که ما خونه داریم پُرِ گرگه. اصلن گرگدونیه. خواستم بگویم: نگرانی های تو را می شود فهمید. می توان فهمید. مهربان و بردبار باش! این گفته را با تکه شعری از سپهری [از شعر شاسوسا] به آخر می آورم: «راه از شب آغاز شد. به آفتاب رسید. و اکنون از مرز تاریکی می گذرد. قافله از رودی کم ژرفا گذشت.» داود بهرنگ