برای تمام کشتگانمان، خاصه کشتگان آبانماه
دریا فردوسیان ــ جنازهها برای این حکومت همواره مساله بودهاند. هرچه باشد، دیگر نمیشود به آنها در خیابان شلیک کرد. نمیشود آنها را گرفت، زندان کرد، شکنجه کرد و از نو کشت.
جنازهها برای این حکومت همواره مساله بودهاند. هرچه باشد، دیگر نمیشود به آنها در خیابان شلیک کرد. نمیشود آنها را گرفت، زندان کرد، شکنجه کرد و از نو کشت. جنازه گاه تمام این مراحل و گاه برخی از آنها را پشت سر گذاشته. این است که برای حکومت به «مساله» بدل میشود: به موجودیتی ترسناک. روشهای تنبیهی و مکانیزمهای منتهی به حذف دیگر بر رویش کارگر نیست. جنازه پیشاپیش حذف شده است یا خود را تحت فشار حذف کرده، یا از مسیر مالوفِ اتهام>زندان>شکنجه>اعتراف ساختگی>مرگ به هیات فعلیاش درآمده است؛ به بدنی که به مقصدی نهایی رسیده یا رسانده شده و خیلی وقتها این رسیدن، خواست غاییِ حکومت بوده است.
این غایت اما موقعیت آرامی نیست. نمیتوانند بهسادگی بگویند «حذفش کردیم و تمام!» نظام مثل بسیاری از موقعیتهای دیگر درگیر پارادوکس درونی است. هم میخواهد که بدنهایی، وجودهایی، صداهایی نباشند، هم مرگشان میترساندش. چه حذفِ واقعیشان مستلزم عبور به مرحلهی بعد و مواجهه با کسانی است که نسبتها و تعلقاتی با فرد کشتهشده دارند. جانِ عنصر نامطلوب را میگیرد، اما نه میتواند مادیتِ وجود او را بیسروصدا حذف کند و نه میتواند کشتن را دیرزمانی پنهان نگه دارد. قانون بقای ماده، فرش را از زیر پای حاکم میکشد. و این موقعیت ناسازوار درست آنجا که نظام ظاهراً به مقصدِ معهود خود رسیده است، به نمایشی مضحک میانجامد: حکومت جنازه را کمی به طرف خود میکِشد و باز از خود دورش میکند.
«سیاست جنازه» در جمهوری اسلامی
آن که کشته شده، اگر در زمان حیاتاش بهقدر کفایت معروف نباشد ـ مثل آنانی که در زندانها یا خیابانها یا زیر شکنجه جان دادهاند ـ حکومت جنازهاش را مدتی پنهان میکند، یا پس میدهد به خانوادهاش ولی تعیین میکند که کجا، چطور و با حضور چند نفر باید به خاک سپرده شود. بیشتر اوقات نیروهای امنیتی را هم برای حصول اطمینان از اجرای درست فرامیناش به صحنهی خاکسپاری میفرستد.
اگر کشتار جمعی در مدتزمان کوتاه باشد ـ چنان که مثلاً در تابستان ۶۷ بوده ـ تکهکاغذی میدهد دستِ بازماندگان، جنازهها را جمعی و گمنام به خاک میسپارد و به خانوادهها نه اجازهی داشتن مزار درستی برای عزیزشان میدهد و نه اجازهی سوگواری. عملی که البته دیگر به سادگیِ سیسال پیش امکانپذیر نخواهد بود. چرا که زیرساختهای ارتباطی، پنهان نگاهداشتن جنایاتِ جمعی بزرگ را ناممکن میکنند. و درست شاید از همین روست که بیشتر با شکنجه و گرفتن تدریجی جانها مواجهیم تا سبعیتی که صحنه را دفعتاً از عناصر نامطلوب خالی کند.
موارد متفاوت دیگری هم هست. مثلاً «سیاست جنازه»ای که حکومت باید در برابر مرگ آدم مشهور و محبوبی که مطلوبش نبوده، پیش بگیرد. آدمی که با تحدید و آزار تحمل میشده و مردناش از مسیر شکنجه و زندان نبوده و مردم دوستاش میداشتهاند. و درست همین دوستداشتن عمومی و آگاهی عموم از نامحبوبیت چنین شخصیتهایی نزد نظام است، که مواجههی نظام با جنازه را تنشمند میکند.
در چنین مواردی ـ که مثلاً مهرماه در برخورد با درگذشت محمدرضا شجریان شاهدش بودیم ـ حکومت میافتد به وسطبازی. صدا و تصویر حذفشده یکباره سر از رسانهی ملی درمیآورد و دوربینهای حکومتی از مراسم عکس میگیرند تا قدردان و مردمی جلوه کنند. جنازه که متعلق به فردی معروف و محبوب باشد، مساله بدل خواهد شد به این که با طرفداران و دوستداران او چه باید کرد. جمعیت سوگوار را نمیتوان بهسادگی کنترل کرد، آن هم وقتی که پیشاپیش در زمان زندهبودن متوفی به او در اشکال مختلف ستم روا داشته شده باشد؛ چیزی که در سالهای زیست تحت جمهوری اسلامی، منش غالب در برابر بسیاری کسان بوده است. همزمان درست بهخاطر همین شهرت است که نمیشود بهراحتی مسیر ارتباطی میان جنازه و بازماندگان و خیل عظیم طرفداران را مسدود کرد. چرا که ریسک انفجار مراسم سوگواریِ جمعیت ناراضی را در خشم و اعتراضی کنترلناپذیر بالا میبرد.
برای حکومت بهتر است که متانت داشته باشد، سهم خود را از جنازه بردارد و وانمود کند که در سوگواری کنار مردم ایستاده و حتا دل صداوسیما که مدام در کار حذف، جعل، دروغ و بهنمایشگذاشتن اعترافهای اجباری و فیلمهای جعلی است، به درد آمده است. مردم البته باهوشتر این حرفها هستند. همین است که شعار میدهند: «ننگ ما، ننگ ما! صدا و سیمای ما!»
نیروی نهفته در کشتهشدگان
مواجهه با جنازه در هر حال مقولهی پیچیدهای به نظر میرسد. هرچه بیشتر فکر کنیم، بیشتر متوجه میشویم که برای نظامی با این حجم از کشتار مستقیم عناصر نامطلوب، در تنگنا گذاشتن بخشی دیگر از آنها و تسهیل مرگ تدریجیشان، سلبِ تمام یا پارهای از امکانهای کار یا زندگی افرادی که اثرگذاریشان مطابق میلاش نیست و اشکال متنوع دیگری از سرکوب و ستم، رتقوفتق امور مربوط به جنازهها چه کار پرمشغلهایست و داشتن «سیاست جنازه»ای مناسب، نیاز به برنامهریزی و صرف انرژی زیاد دارد. ماموریتِ حذف، پس از کشتن تمام نمیشود، بلکه جان دوبارهای میگیرد. جنازه با اینکه زنده نیست، گویی نیروی نهفتهای دارد که از پسِ کشتهشدن آزاد میشود. اما این نیرو چیست؟ از کجا نشأت میگیرد و چرا اینچنین قدرتمند است؟
مادیتِ فناناپذیرِ بدنِ بیجان میتواند شاهدی انکارناپذیر، مریی و ملموس بر ستمی باشد که بر جسم و جاناش رفته است. واقعیت این است که با هر جنازهای که از زیر دست حکومت بیرون میآید، سبعیت نظام از نو هویدا و بازتایید میشود. از سوی دیگر، جنازه از انحصار و انفراد بیرون میآید و در پیوند مادیِ دوبارهای به بستگان و اطرافیانش قرار میگیرد؛ بر روی دستها میرود و در روند تشییع، خاکسپاری و سوگواری، گویی انرژی نهفتهاش آزاد میشود. اینطور به نظر میرسد که انرژی آزادشده در این صحنه، تنها در مادیت فناناپذیرِ خود جنازه محصور نیست. بلکه ناشی از قرارگیریِ دوبارهی آن در شبکهای از پیوندهای اجتماعیـسیاسی است. شبکهای که این سالها در کثرت سرکوب و کشتار، روزبهروز فشردهتر شده است و هر جنازهی تازهای که از زیر دست حکومت بیرون میآید، قادر است هزاران پیوند بسازد و بالطبع انرژی هردم فزایندهتری را در خشم و سوگ و اعتراض آزاد کند.
کشتگان ما در این سالها، حتا آنجا که تکبهتک در مکانهای مختلف ـ از خیابان گرفته تا زندان یا پای چوبههای دار ـ جان باختهاند، گویی پیوسته نیرومندتر شدهاند. اینطور است که حکومت باید مدام حواسجمع باشد تا پیچومهرههای ماشین سرکوباش از هم درنرود. باید دایماً مکانیزمهای انضباطی، تنبیهی و کنترلی فراگیرتری طراحی کند یا روشهایی هوشمندتر به کار گیرد تا نارضایتیها و اعتراضات فروخفته به نقطهی انفجار نرسیده، این منظومهی وجودی منفصل را نترکانند. اینگونه است که خاکسپاریها را شبانه و کنترلشده نگاه میدارد؛ یا جلوی برگزاری مراسم سالگرد و یادبود را میگیرد یا مانعتراشی میکند. تازهترین اتفاق شاید فیلمی باشد از تخریب جادهی قبرستان بهبهان که در سالگرد کشتار آبانماه در فضای مجازی منتشر شده است[i].
کشتهشدگان ما
به سالگرد کشتار آبان ۹۸ رسیدهایم. خشونتی دولتی که انعکاس عمومیاش چنان بود که نامهای پیشتر ناشنیدهی بسیاری بر زبان جمعیتی عظیم جاری شد و جنازههای بسیار در ذهن و خیال ما تشییع شدند. جنازههایی که در واقعیت تصاویر و سرگذشتشان، عبور از این ساختار را به حقیقتی انکارناپذیر و گزیرناپذیر بدل کردند و پراکندگی جعرافیایی بدنهایشان، جور نظام حاکم را به جمعیتی عظیم چشاند.
کشتهشدگان اعتراضهای جمعی، دیگر فقط در نسبت با خانوادههاشان نبودند. به جمع بزرگتری پیوند خوردند و بدنهای گلولهخوردهشان در شبکهی خشم و اعتراضی بس بزرگتر از پیوندهای پیشینشان قرار گرفتند. اینطور بود که حکومت با قدرتی هرچه بیشتر در شیپور «ما-دشمن» همیشگیاش دمید و تلاش کرد کشتهشدگان را «آشوبطلبان سازمانیافته، مسلح و برنامهریزیشده» قلمداد کند و به روال معمول خود با دوگانهسازی، خشونت دولتی را مشروع جلوه دهد[ii]. تلاش شعبدهبازانهاش در فاز پسااعتراض نیز از یاد رفتنی نیست: تلاش برای سهیمشدن در خون کشتهشدگان و کشیدن بخشی از بدنهای جانباختهی معترض به درون «ما»ی خود با اعطای نام «شهید»: «نام “شهید“ بر کسی نهادن، همزمان گفتن این است که: “او را ما نکشتهایم. بلکه دشمنِ ما و شما ـ و در این میان “شما”ی مخاطب در “ما”ی نظام مستحیل میشود ـ کشته است»[iii].
دیگر از چشم کمتر کسی پنهان است که چطور دوگانهسازیها در خدمت دستگاه قدرت قرار میگیرند. دیگر نیازی نیست در انبان نظریهها دست بچرخانیم. خشونت دوگانهها در انضمامیترین هیات ممکن تحقق یافته و بدنهای ما را نشانه رفته است. دیگر پیچیده نیست که ببینیم این ساختارِ جور که برقرار مانده، چگونه خود را بر دوش دوگانهها استوار کرده. همان مبنای ۲ که کلِر پارنه در دیالوگ با دلوز، سادهترین مینامدش، همان ماشینهای صفر و یکی که «مهمترین قطعهی تمام آپاراتوسهای قدرت هستند»[iv]. و چهکسی بهتر از ما کارکرد صفر و یکها را در ساختاری توتالیتر تجربه کرده است؟ کارکرد دوگانهسازیهای کنشگفتارانهای که بهموازات آن که در زبان و ذهن تثبیت میشوند، در عمل به اجرا درمیآیند: حذف/بقا، دوست/دشمن، با ما/بر ما، دوست/دشمن، متعهد/نامتعهد، مسلمان/نامسلمان، زن/مرد، شیعه/غیرشیعه و بسیاری دیگر که نفسِ حیات متکثر ما را تنگ کردهاند. دردمند آنکه حیات متکثر ما حتا آنجا که در تضاد یا مبارزهای فعالانه با ساختاری تمامیتگرا به سر میبریم که قدرتاش بر این انفورماتیک استوار است، خود باز بهکرات در بزنگاهها دچار منطق حاکم میشود. طبعاً از آن رو که ساختارهای قدرت، بافت روانی و شکل نگاهکردن ما را شکل میدهند. چرا که سوژگی ما و قدرتی که در برسازندگی امور میگیریم، خود پیشاپیش تحت ساختار هنجارین حاکم شکل گرفته است.
فوکو در مقدمهی خود بر تکنگارهای که رابینو و درایفوس دربارهاش نوشتهاند، از سه امر مشترک میان نبردهای ضداقتدارگرایی نام میبرد: نبرد علیه اشکال مختلف سلطه (اعم از مذهبی، اجتماعی و اتنیکی)، علیه اشکال بهرهکشی، و «علیه آنچه فرد را به خودش زنجیر میکند و از خلال آن تحت سلطهی دیگران قرارش میدهد»[v]. این سویهی آخر اشارهایست به نبرد با اشکال مختلف انقیاد و سوژگی (در معنای تحت قدرت قرار گرفتن). چرا که سلطه فقط از بیرون بر ما اثر نمیگذارد و مقاومت در برابرش تنها شکل مقاومتی رو به بیرون ندارد. بلکه فرمی درونیشده نیز به خود میگیرد. مناسبات سلطهی بیرونی، از ما سوژههای خاصی میسازد و به باور فوکو «باید آنچه میتوانیم باشیم را بیاندیشیم و بسازیم، تا از این اتصال سیاسی دوجانبه خلاص شویم»[vi]. امکان رهایی و بنیادنهادن امر نو آنجا سر میزند، که از هر دو نوع انقیاد درون و بیرون بتوان رها شد و این دو دست در دستِ هم پیش میروند. انقیاد ذهنی ما در این سالها خود را بیش از همه شاید در پایبندی به ساختارهای دوگانه، منجیباوری و بیباوری به خود به نمایش گذاشته است.
به مددِ همین دوگانهها بود که نظام توانست کشتار آبانماه و شکاف عظیمی را که پدید آمد، از پس ترور سلیمانی با بهکار انداختن دوبارهی گفتمان دوست و دشمناش موقتاً ترمیم کند. کوتاهزمانی ترس از دشمن و تاثیرگذاریِ دوبارهی منطق دوگانهی قدرت، توانست مردم را با نظام متحد کند. چه همانطور که به تأسی از فوکو گفته شد، درواقع با اتصالی دوجانبه مواجهیم. منطق ساختار قدرت، ساختار روان و سوژگی سیاسی مردم را نیز عمیقاً متأثر کرده است. آنچه خود را در دوگانهی عاطفیِ «شادی/سوگواری» و «برای سردار وطن/علیه وطن» در واکنشهای مردم پس از ترور سلیمانی آشکار کرد، منطقِ سلطهی حاضر و منتشر در ذهن و روان مردم بود. اتحاد ناخجستهی مردم با نظام اما، مانند اتحادی که در آبانماه به خیزش مردم انجامید، برآمده از «تعارضات واقعی زندگی مردم» نبود: «اتحادی درونزا» نبود که بسترش «آسیبدیدگیهای مشترک و احساس نیاز به همبستگی در برابر ستم، تبعیض و خشونت دولت» باشد[vii]؛ بلکه ادغام دوبارهای در منطق دولت بود که در چنین موقعیتهای متزلزلی از ترس و ناامنی جمعی در برابر «دشمن» از نو ممکن میشود.
ساختار تمامیتگرا و دوگانهبنیاد جمهوری اسلامی نیز که در آبانماه ۹۸ در شدیدترین و عمومیترین شکلاش به نمایش گذاشته بود که از کشتن مردم ابایی ندارد، در موقعیت جنگیِ پس از ترور سلیمانی بهواقع به فرمی از یک «دولت انتحاری» نزدیک شد که تنها هدفاش «حفظ خود و پیگیری ایدهآلاش» بود و در نقطهی اوج این نمایش تراژيک قدرت، هواپیمای مسافربری را با ۱۷۶ سرنشین سرنگون کرد، تا روشنتر از پیش نشان دهد که دولتی است «که نه تنها “دیگری“ برساختهاش برای “ملت“ ــ چه داخلی و چه خارجی ــ را خواهد کشت، بلکه از نابودی “مردم خودش“ هم ابایی نخواهد داشت»[viii].
جنازهی مسافران پرواز، همه سوخته بودند و مجرم که پس از چهار روز انکار به اقرار مجبور شد، رد بدنهای سوخته را بهسرعت از روی زمین پاک کرده بود. جنازههای آبان و دیماه ۹۸ همه از ما بودند، مایی که مردمِ مطلوب این نظام نبودیم. جنازهها ساختار دوگانهی قدرت را دچار تعلیق میکردند: «دشمن» نبودند، اما کشته شده بودند. شاهدانی بودند بر ناحقیقتِ منطق سلطه. برای این حکومت، جنازهها همواره مساله بودهاند: شاهدانی منفرد و مادی بر حقیقتی جمعی؛ بر سرکوب و ستمی که تحت سیاست تمامیتگرای موجود بر بدن جمعی ما رفته است ـ شاهدانی حذفناپذیر. جنازهها در یاد و تصویرشان پیوندهای محکم و تازهای با شبکهی حیات جمعی ما ساختهاند. شهیدانِ نظام نیستند، اما زندهاند. نیروی درونیشان ما را متحدتر از پیش کرده، ضرورت دادخواهی برایشان مبارزهی ما را قدرتمندتر ساخته و به ابعاد این مبارزه تکثر بیشتری بخشیده است.
یادداشتها:
[i] یوتیوب
[ii] نگاه کنید به: «کدام مردم؟ کدام ما؟»
[iii] نگاه کنید به: «مرگ کسبوکار دولت است»
[iv] Gilles Deleuze & Claire Parnet. Dialoge. August Verlag: Berlin 2019, 35.
[v] Dreyfus, Hubert L. & Rabinow, Paul: Michel Foucault. Jenseits von Strukturalismus und Hermeneutik. Frankfurt: Athenäum 1987, 246-247.
[vi] Ibid, 251.
[vii] نگاه کنید به: «رزمگاهی از هر زمان گشودهتر»
[viii] نگاه کنید به: «مساله فقط جنگ نیست»
نظرها
باربد
یکی از بهترین مقالاتی که تا به حال در این سایت مندرج گردیده است. دست مریزاد. با اجازهء دوستان گزیده هایی (که شاید بتوان آنها را چکیدهء مقال نامید) در اینجا تکرار می شود. نظام ... درگیر پارادوکس درونی است. هم میخواهد که بدنهایی، وجودهایی، صداهایی نباشند، هم مرگشان میترساندش. جانِ عنصر نامطلوب را میگیرد، اما نه میتواند مادیتِ وجود او را بیسروصدا حذف کند و نه میتواند کشتن را دیرزمانی پنهان نگه دارد. قانون بقای ماده، فرش را از زیر پای حاکم میکشد. فوکو در مقدمهی خود بر تکنگارهای که رابینو و درایفوس دربارهاش نوشتهاند، از سه امر مشترک میان نبردهای ضداقتدارگرایی نام میبرد: نبرد علیه اشکال مختلف سلطه (اعم از مذهبی، اجتماعی و اتنیکی)، علیه اشکال بهرهکشی، و «علیه آنچه فرد را به خودش زنجیر میکند و از خلال آن تحت سلطهی دیگران قرارش میدهد». این سویهی آخر اشارهایست به نبرد با اشکال مختلف انقیاد و سوژگی (در معنای تحت قدرت قرار گرفتن). چرا که سلطه فقط از بیرون بر ما اثر نمیگذارد و مقاومت در برابرش تنها شکل مقاومتی رو به بیرون ندارد. بلکه فرمی درونیشده نیز به خود میگیرد. مناسبات سلطهی بیرونی، از ما سوژههای خاصی میسازد و به باور فوکو: «باید آنچه میتوانیم باشیم را بیاندیشیم و بسازیم، تا از این اتصال سیاسی دوجانبه خلاص شویم». امکان رهایی و بنیادنهادن امر نو آنجا سر میزند، که از هر دو نوع انقیاد درون و بیرون بتوان رها شد و این دو دست در دستِ هم پیش میروند. انقیاد ذهنی ما در این سالها خود را بیش از همه شاید در پایبندی به ساختارهای دوگانه، منجیباوری و بیباوری به خود به نمایش گذاشته است. نیروی نهفته در کشتهشدگان مواجهه با جنازه در هر حال مقولهی پیچیدهای به نظر میرسد. هرچه بیشتر فکر کنیم، بیشتر متوجه میشویم که برای نظامی با این حجم از کشتار مستقیم عناصر نامطلوب، در تنگنا گذاشتن بخشی دیگر از آنها و تسهیل مرگ تدریجیشان، سلبِ تمام یا پارهای از امکانهای کار یا زندگی افرادی که اثرگذاریشان مطابق میلاش نیست و اشکال متنوع دیگری از سرکوب و ستم، رتقوفتق امور مربوط به جنازهها چه کار پرمشغلهایست و داشتن «سیاست جنازه»ای مناسب، نیاز به برنامهریزی و صرف انرژی زیاد دارد. ماموریتِ حذف، پس از کشتن تمام نمیشود، بلکه جان دوبارهای میگیرد. جنازه با اینکه زنده نیست، گویی نیروی نهفتهای دارد که از پسِ کشتهشدن آزاد میشود. اما این نیرو چیست؟ از کجا نشأت میگیرد و چرا اینچنین قدرتمند است؟ جنازههای آبان و دیماه ۹۸ همه از ما بودند، مایی که مردمِ مطلوب این نظام نبودیم. جنازهها ساختار دوگانهی قدرت را دچار تعلیق میکردند: «دشمن» نبودند، اما کشته شده بودند. شاهدانی بودند بر ناحقیقتِ منطق سلطه. برای این حکومت، جنازهها همواره مساله بودهاند: شاهدانی منفرد و مادی بر حقیقتی جمعی؛ بر سرکوب و ستمی که تحت سیاست تمامیتگرای موجود بر بدن جمعی ما رفته است ـ شاهدانی حذفناپذیر. جنازهها در یاد و تصویرشان پیوندهای محکم و تازهای با شبکهی حیات جمعی ما ساختهاند. شهیدانِ نظام نیستند، اما زندهاند. نیروی درونیشان ما را متحدتر از پیش کرده، ضرورت دادخواهی برایشان مبارزهی ما را قدرتمندتر ساخته و به ابعاد این مبارزه تکثر بیشتری بخشیده است.