در قلمرو باشکوه شجاعت: گفتوگو با لوییز گلیک
گفتوگوی گریس کاوالیری با لوییز گلیک همراه با چند نمونه از اشعار این شاعر برجسته را به ترجمه عباس شکری میخوانید.
در فکر جمعآوری اطلاعاتی در مورد زندگی لوییز گلیک (گلوک هم گفته اند) بودم که بختیاری نصیبم شد و دوست هنرمندم؛ کوشیار پارسی خلاصهای همراه با ترجمه چند شعر از او را منتشر کرد. حالا هم از همان متن برای معرفی او استفاده میکنم:
اینکه برندهی نوبل ادبی سال ۲۰۲۰ لوییز گلیک/گلوک (Louise Glück) چندان شناخته شده نیست، نباید غریب باشد. مجموعه شعر در جهان بازار ندارد و ناشران که اکنون تبدیل شدهاند به شرکتهای بزرگ تجاری و سود حرف اول میزند، رغبتی به انتشار کتاب شعر ندارند. شعرهایی از این شاعر در نشریات ادبی کشورهایی ترجمه و چاپ شده و تنها – تا آنجا که یافتهام – چند دفتر شعر او به آلمانی و اسپانیولی و سوئدی منتشر شده است. به زبان هلندی چندین ترجمه خوب شعر از او دیدم که به سال ۲۰۰۴ در نشریه معتبر ادبی، راستر (دریچه شطرنجی)Raster/’ – اکنون دیگر منتشر نمیشود – در آمده است؛ با ترجمه اریک منکفلد (Erik Menkveld) شاعر.
شعر گلیک پیچیده و غیرقابل درک نیست و موضوع و لحن ِ شعر او برای همهی جهان آشناست. اما سادهانگارانه است اگر شعرش را ساده و زمینی بنامیم. سهل و ممتنع است. داوران نوبل آنرا شعر والا با "بیطرفی ِ فریبنده" نامیدهاند.
لوییز گلیک (متولد ۱۹۴۳) بیش از پنجاه سال به شعر پرداخته و دوازده مجموعه شعر منتشر کرده و از شاعران مهم امریکا به شمار میآید. جایزههای بسیار دریافت کرده، ازجمله مدال National Humanities Medal بهعنوان شاعر ملی – به سال ۲۰۱۵. روز پنجشنبه هشتم اکتبر ۲۰۲۰ جایزهی نوبل آکادمی سوئد دریافت کرد برای "ادبیات والا و صدای شفاف شاعرانه که به زیبایی ِ هستی ِ فردی جنبهی جهانی میبخشد."
یکی از جنبههای مهم شعر گلیک پیوند دادن روایتهای امروزین به شخصیتهایی از اسطورهی کهن یونان است. رییس داوران نوبل صدای شاعرانهی او را "بدون تصنع و تسلیمناپذیر" و نیز "سرشار از طنز و شفافیت" نامیده است. شعر او "جستوجوی شفافیتپپ است.
خانواده در شعر او جایگاه خاص دارد. رابطه با نزدیکان که در دید ما از آن گرمای بیچونوچرا میتراود، در شعر گلیک شفافیت ویژهتری میگیرد. رابطه میان عشاق، فرزندان و پدر و مادر همیشه به زیر سایهی تردید ِ رنجی بالقوه نیز هست. شعر "شفق" چنین آغاز میشود:
شادی بزرگ من
نوای ِ صدای توست
به گاهی که مرا آواز میدهد، حتا در نومیدی.
گلیک در لانگآیلند، نیویورک، در خانوادهی مهاجر یهودی-مجاری زاده شد. در نوجوانی به بیاشتهایی عصبی (Anorexia nervosa) مبتلا شد که در مقالهای از آن بهعنوان مقاومت برای استقلال از مادرش یاد کرده است. موضوعهایی چون تجربههای ناگوار روانی، میرایی و آرزوی رهایی از آن در شعرش حضور برجسته دارد.
شاعر ِ خودزندگینامهای؟ بحثی که سالهاست میان اهل ِ آکادمی جریان دارد. یعنی شاعری که از ورای ِ "من ِ غنایی" به جستوجوی درونی خود میپردازد و در شعرش بازتاب میدهد. شعر ِ اعترافگونه؟
اما گلیک به هیچروی با سیلویا پلاث قابل مقایسه نیست که درد و رنج درونی ِ خود بازتاب میداد و نیز با آن سکستون که شعرش بازتاب ضربههای روانی است. رییس داوران نوبل به تاکید اشاره کرده است که "گرچه گلیک هرگز اهمیت پسزمینهی خودزندگینامهای انکار نمیکند"، اما شعرش بههیچروی "خودزندگینامه"ای نیست. گلیک استوار بر همان سنت به شرح رنج انسان میپردازد که از درون برمیخیزد. از تجربهی خود یاری میگیرد، اما میکوشد آن را همگانی کند.
لحن ِ گلیک اغلب نظارهگر است. از کاربرد واژگان بزرگ و احساس، دریغ نمیکند، اما بیشتر تحلیل میکند تا بازتاب دادن احساس. لحنی با فاصله که یکی از ویژگیهای شعر شاعران امریکاست. در مقالهای از سال ۱۹۹۴ با عنوان "آموزش و شاعر" «Education and the Poet» نوشته است: "از شاعر انتظار میرود آنی باشد که لذت ببرد از واژهای چون «سرخی گونه»، این تجربهی من نبوده است".
علاقهاش به اسطورهی یونانی نیز اغراقآمیز نیست: داستانهای آشنا به کار میگیرد تا در زبان ِ مدرن خود چیزی به آن بیفزاید، بر زمینهی زمانهی خود به آشیل و ائورودیکه (همسر اورفه) جان میبخشد.
بیشتر ناقدان از شعر "پرسفونهی سرگردان”Persephone the Wanderer‘ -2006- یاد میکنند که در آن گلیک با پرتو افکندن به چشمانداز، روایت این دختر ایزد زئوس آورده که به جهان زیرین ربوده شد.
گلیک اهل سروصدا و جنجال نیست و خود محدود میکند به خوانندگان اندک اما مشتاق. ناشر انگلیسیش در گاردین روز پنجشنبه هشتم اکتبر گفت که "مبهوت" شده از اینکه داوران نوبل گلیک را گزیدهاند، چون او "از دید زیباشناسانه و با توجه به توان تخیل درست در برابر زمانهی امروز" ایستاده است. منظور او از "پدید زیباشناسانه"، ادبیات خودزندگینامهی گروه اقلیت است. گلیک که بهندرت مصاحبه میکند یا در جمع حضور مییابد "بههیچروی از مورد خاصی حرف نمیزند، او انسانی است متعهد به زبان و جهان."
در ادامه گفتوگوی گریس کاوالیری با لوییز گلیک همراه با چند نمونه از اشعار این شاعر برجسته را میخوانید:
در قلمرو باشکوه شجاعت
کاوالیری: برای شروع گفتگو، میخواهم شما را به شعر «زمان» ارجاع بدهم که کتابی هم به همین نام منتشر کردهاید. این شعر بسیار دلانگیز است و شامل همه عناصری است که در شعرهای شما میشناسم. در این شعر حتا ریزهکاری طنز نیز دیده میشود. - "سگ بهواسطهی آن خوابید" – درواقع میشود در این شعر چهرهی معمول لوییز را مشاهده کرد. حتا میخواهم بگویم؛ این شعر برخی پرسشهای فلسفی را طرح میکند. به همین دلیل شگفتزده بودم که شاید کارهای شما در حوزههای دیگری غیر از ادبیات هم کاربرد دارد. نمونه؛ کلاسهای فلسفه.
لوییز گلیک: خُب، من اما نظری ندارم. اگر چنین باشد درواقع شگفتانگیز است.
کاوالیری: من میتوانم با استفاده از شعرهای شما کلاس آموزش فلسفه داشته باشم. پرسشی مانند:
"آنچه از دست میدهی را
چرا دوست داری؟
چیز دیگری برای دوست داشتن
یافت می نشود."
لوییز گلیک: اینکه مرا بسیار شاد میکند.
کاوالیری: به باورم وقتی این شعر را نوشتید، دستکم پنجاه بار آن را ویراستاری کردید.
لوییز گلیک: نه، چیزی که کنجکاوی بسیارانی را برانگیخته این است که به نظر میرسد من دو روش نوشتن دارم. یکی نوشتن با دست است که بسیارانی بر این باورند. کاری که باوجود دوست داشتناش مدتی است انجام ندادهام. در این روش واژه نقش اساسی خود را بازی میکند و حس فرایند آفرینش را موجب میشود. خود شما هم شاید گاهی احساس ساختن شعر داشتهاید. وقتی شما بهسرعت مینویسید، وقتی من بهسرعت مینویسم، احساس صاحب شعر بودن را از دست میدهم. نمیتوانم فکر کنم که این واژهها از کجا سرریز شدهاند. بااینهمه، این کار بسیار سریع انجام میشود و کمتر دچار تغییر میشود. فرایند شکلگیری شعر «ستارهها» در همین کتابی که نام بردید، به همین شیوهای که اکنون توضیح دادم بوده است. کتاب "هفت دوران" هم با همین روش نوشتهام. شعرهایی هستند که در زمانی بسیار کوتاه، بارها، بارها و بارها تجدیدنظر شدهاند، تکهپاره شدهاند، و دوباره کنار هم قرارگرفتهاند. در مقابل، شعرهایی هم هستند که واژها و عبارتهای سرکش و ستیزهجوییاند که فکر میکنم میتوانست بهتر هم باشد.
کاوالیری: به این دلیل فرایند نوشتنتان را پرسیدم که موسیقی مصوتها در شعر شما بسیار به دل مینشینند. این هماهنگی یا برآیند سالها کار ادبی است یا برآمد چیزی که شکلبندی آن ناممکن بوده است. مصوتهای این شعر شگفتانگیزند و حرکت درونی و بیرونی آن با موسیقی کلام دریافت میشود. بدیهی است که من اکنون آنسوی میز هستم؛ امکان گوش دادن برای من ممکن است. در حیرت هستم که چگونه کسی میتواند در چنین فضای راحتی قرار بگیرد که بتواند با مصوتها چنین شعر موسیقیایی را دامن بزند. همچنین این شعر یکی از ویژگیهای شما را در خود دارد؛ ارجاع به آدرس در میانه کار. ارجاعی که فرصتِ رهایی از اسارتِ نهان ناشناخته را ممکن میکند. چنانچه هماره گفتهام؛ شما در شعر شیطنت میکنید، ما را فریب میدهید و ناگاه کاری غیرمعمول میکنید. تمام شدن واپسین سطر شعر با قیدی که حتا برای خودتان هم معمولی نیست؛ "نرم"، "سخت". این قیدها اما، اکنون جالب هستد. میبینم که اینها در پرانتز قرار دارند. درواقع در پرانتز آنها را شنیدم.
لوییز گلیک: گفتههای شما مرا به حیرت وامیدارد.
کاوالیری: اغلب گفتهام شما کاری میکنید که کمتر شاعری انجام میدهد. بنابراین درست نیست که در آن حوزه تنها بمانید. شما احساسها را میشناسید، حتا احساسهای شکننده را در اختیار میگیرید و پیرامون آن داستانی میسازید که بوی هزاران میوه و گل از آن به مشام میرسد. درواقع انگار پیرامون احساس خانهای بنا میکنید که سرپناهی است برای مخاطب. اکنون چنین به نظر میرسد که بسیارانی همین کار را میکنند؛ اما به باورم خانه هیچکس طراوت، زیبایی، شگفتانگیزی و استحکام خانهای که شما میسازید را ندارد. خانه شما مانند هر خانه دیگری دیوار دارد؛ اما سازههایش کلمههایی هستند که واقعیت را در تخیل میپیچد تا ستارهها همبازی ساکن خانه شوند و واژهها همنشین او. بهتر بگویم؛ سرپناهی برپا میکنید که دیگران نمیتوانند همانندش را بسازند. اگر هم بسازند، سرپناهی است که زود ویران میشود. کار شما گاه بد فهمیده شده و نام خودزندگینامه بر آن نهادهاند. اما به باورم، آنچه میکنید داستانی است با ابزارش کلمه و سازههای تخیل و واقعیت. باورمندیتان به داستان را چگونه دریافتید؟
من دو روش نوشتن دارم. یکی نوشتن با دست است که بسیارانی بر این باورند. کاری که باوجود دوست داشتناش مدتی است انجام ندادهام. در این روش واژه نقش اساسی خود را بازی میکند و حس فرایند آفرینش را موجب میشود. خود شما هم شاید گاهی احساس ساختن شعر داشتهاید. وقتی شما بهسرعت مینویسید، وقتی من بهسرعت مینویسم، احساس صاحب شعر بودن را از دست میدهم. نمیتوانم فکر کنم که این واژهها از کجا سرریز شدهاند.
لوییز گلیک: خُب این پرسشی است از سر کنجکاوی شما که بگذارید بیشتر ذهن و درونتان را درگیر کند.
کاوالیری: آنچه میآفرینید، شبیه است به افسانههایی که برای بزرگسالان نوشتهاند.
لوییز گلیک: ژرفای این پرسش بسیار است و در هراسام که نتوانم پاسخ درخوری داشته باشم که جانب انصاف هم رعایت شده باشد. پرسش شما مستقیم اندیشه مرا نشانه رفته است. اما فکر میکنم وقتی از نوشتن حرف میزنیم، شما چیزی را روی کاغذ میآورید که نگرانش هستید و ذهن شما را درگیر کرده است. سپس، با نگاهی هوشمندانه موضوع را بهگونهای تبدیل به متن میکنید که پیچیدگیهای لازم برای متن قابلاعتنا داشته باشد. از اینکه برخی شعرهایم را زندگینامه میخوانند، بسیار عصبانیام. من ازآنچه زندگی ملموس روزانه به من داده است، استفاده میکنم، اما آنچه مرا جلب میکند و برایم جذاب میشود، نوع رویدادی که برای من رخ میدهد نیست. آنچه برایم جذاب است پارادایم بودن چیزهایی است که پیرامون من حضور دارند و کمتر دیده میشوند. همهمان به دنیا آمدهایم تا روزی تسلیم مرگ شویم. بنابراین باید با ایده مرگ مبارزه کنیم. همهمان در لحظههایی دوست داریم با خطرهای ناشناخته زندگیکنیم، دوست داریم آسیبپذیری را تجربه کنیم، حتا دوست داریم ناامیدیها و هیجانهای عاشقانه بخشی از زندگیمان باشد. اینها تجربههای مشترک بشر هستند. بنابراین ابزار آزمایشگاه هستی خود شما هستید. من هم البته! آزمایشگاهی که در آن با کُنش مهارت به دست میآوری که به نظر میرسد پیچیدگی و دشواری زندگی بشرند.
کاوالیری: در مقاله "اثبات و نظریهها" شما بحثی را با خوانندگان در میان گذاشتهاید که فکر میکنم پاسخ این پرسش من باشد؛ نوشتار. شما میگویید "نوشتن پژوهشی است برای زمینه". انگار همان چیزی است که پیشازاین توضیح دادید. در این معنا شما با محتوا همراه خواننده میشوید، اما نکته اصلی این است که باید محتوا را یافت و خانه متن را ساخت که همان داستان روایت شده میباشد. زمینه برای این کار چگونه آماده میشود؟ فکر میکنم آنچه گفتید بسیار ساده به نظر میرسد اما اهمیت به سزایی دارد.
لوییز گلیک: خُب، این درست است. یادم میآید هنگامیکه نوجوان بودم، شعری نوشته بودم که به نظرم بسیاربسیار عالی بود. میگویم عالی و نه خوب. موضوع این شعر آهوی در حال مرگی بود و درواقع از زبان بسیار زیبایی برای توصیف مرگ استفاده شده بود. مسئله اما این بود که زبان زیبای شعر به خود آهو محدود میشد که من چیزی از آن نمیدانستم. به همین خاطر شعر شکل و ریتمی احساسی داشت با ساختاری باشکوه. بدیهی است امروز آن را نهتنها نابخردانه که تلاش شورانگیز نوجوان میخوانماش. اما روشن است که متن به خطها اقتدار و احساس میدهد. احساسی که اندوه از دست دادن و زیان را موجب میشود. بنابراین میبایست برای این خطها خانهای ساخته میشد، خانهای که بتواند کلام را در دهان کسانی بگذارد که بیانشان کنند. بیان در زمان و مکان مناسبی که باید گفته شوند. همین دریافت برای من سالهای زیادی طول کشید. سالها طول کشید تا توانستم ساختار و شکل و فرم این خطها را پیدا کنم و خانهای برایشان بسازم. فرم را که یافتم، شعرهایم شخصی شدند که به باورم بهتر تأثیرگذارند.
کاوالیری: بازخورد خوانندگان به مجموعه «زنبق وحشی» چه بود؟
لوییز گلیک: پس از انتشار «زنبق وحشی» نامههای زیادی از طرف کسانی که مذهبی بودند دریافتم که از من میخواستند؛ در مورد «خدا» بنویسم.
کاوالیری: و بعد از مجموعه گُلها؟
لوییز گلیک: بعد از کتاب «گلها» نامههای زیادی دریافتم که در مورد گل و گیاه از من میپرسیدند. من که باغبان نیستم که بتوانم پاسخی درخور بنویسم.
کاوالیری: البته که باید دانش شما در مورد طبیعت را ستود. چنانچه دانش شما در «زنبق وحشی» هم قابلتقدیر است.
لوییز گلیک: همهی این دانش و آگاهیهایی که شما برمیشمارید، برگرفته از کاتالوگ "مزرعه گلهای سفید" هستند. اضافه کنم که همین دانش و آگاهی هم از رشد و پرورش گلها به دست آمدهاند.
کاوالیری: چه توصیفی برای کتاب "زنبق وحشی" دارید؟
لوییز گلیک: «زنبق وحشی» ضمن غنایی بودنش بسیار خوف انگیز و ترسناک است. از همان وقت هم برایم روشن شد که بعدازآن دیگر نمیتوانم چنین کاری را ادامه بدهم. چراکه ادامه کاری مشابه نمیتوانست رشد هنرمندانهای در انبان داشته باشد. درواقع میخواستم کاری بکنم که با کار پیشین بسیار متفاوت باشد. میخواستم با استفاده از موسیقیِ «ازدواج فیگارو» یا «عروسی فیگارو» که اثری است از ولفاگانگ امادئوس موتسارت، کمدی جدیدی بنویسم. مدل و الگوی من شانههای انسان بودند که با بالا رفتن بیتفاوتی را نشان میدادند و گاه ناتوانیهای انسان را میبخشد. همین الگو برایم انگیزه اطلاعرسانی بود. کتابی که خودم را متعهد به نوشتناش براساس این الگو کردم زمانی نوشته میشد که دیگر ازدواجهای طولانی به نظر نمیرسید که دوام داشته باشند و در همان زمان، یکی از دشواریهای کتاب این بود که زندگی به من موادی میداد که مرده و ویران شده بودند. اما بهعنوان یک هنرمند احساس میکردم کار مهم، آفرینش کمدی است. یکی از جنبههای بسیار وحشتناک و ترسناک طلاق این بود که مدام فکر میکردم دهها سال طول خواهد کشید تا این کتاب به آخر برسد. البته کمی هم به درازا کشید. به این خاطر زمانبر شد که برایم مثل روز روشن بود که نمیخواستم کتابی دلآزار در مورد طلاق بنویسم. هیچ تمایل و اشتیاقی برای توصیف طلاق در شعر نداشتم. من میخواستم کتاب در مورد عشق سرشار از محبت، بخشندگی و شکیبایی بزرگسالان باشد. من ساختار کتاب که چگونه باید باشد را میشناختم. اگرچه کمی دیرتر آن فرم را کنار گذاشتم، ولی بسیار از آن کار خوشحالم. سرانجام کتاب بهصورت دو روایت به پایان رسید. روایتی از یک ازدواج مدرن که سرانجامی ندارد؛ این زندگی با درگیریهای کلامی، مشاجرههای فردی و گفتگوهای طنزآلود همراه میشود و ادامه پیدا میکند. این روایت همراه میشود با داستان اودیسه و پنلوپه[1]. و آخرین چیزی که به نسخه دستنویس اضافه شد چند شعر بود. بگذارید به عقب برگردم و بگویم که درواقع مدتها بود میدانستم، هر آنچه میتوانستهام انجام دادهام اما شوربختانه هنوز کتاب تمام نبود. با این حساب، روشن است که همهچیز انجام نشده بود. بدیهی است اگر کتابی به نظر بیاید تمام شده اما واقعیت عکس آن را نشان میدهد، بار سنگین شکست بر دوش نویسنده نشانده میشود. این کنش به رمانی میماند که کارساز نبوده. این کمبود به معنای این نیست که شما بهجای بیست شعر، ده شعر داشتهاید، نه، درواقع شما هیچ شعری نداشتهاید. بااینوجود، مدام فکر میکردم؛ کمبود این کتاب چیست، رنج و محنت یا شاید اندوهی عمیق که باید با عبور از آن به کامیابی رسید. سرانجام نسخه دستنویس را به دوستی که شاعر کلاسیک بود نشان دادم. از او خواستم ببیند آیا در متن چیزی که او دوست دارد در کتاب باشد اما نیست، پیدا میکند؟ از او خواستم ببیند کمبود کتاب چیست. او پس از خواندن گفت: "در قصه تو جای تلماخوس (فرزند اودیسه و پنلوپه) خالی است". گفتمش: برای حضور او دلیلی وجود ندارد. ناگهان به این فکر افتادم که خُب، چرا نباید تلماخوس را در روایت بیاورم. و این موفقیت بعدازآن رخ داد که پیشنهاد دوستم روبرت پینسکی را اجرا کردم.
کاوالیری: و پسازآن بود که تلماخوس یکی از چهرههای بزرگ کتاب شد.
لوییز گلیک: شخصیت تلماخوس را بسیار دوست دارم. عاشق این پسرکم. زمانی که شعر از زبان او روایت شد، سرودن شعر به سرعت پیش رفت؛ شاید ده روز یا دو هفته؛ در اتوبوس، در رختخواب اتاقخواب میهمان نزد دوستان و حتا در آسانسور. هنگامیکه لحن صدای روایی او را یافتم، بگذار بگویم لحن صدای درون او را پیدا کردم، با شادی شعرها را مینوشتم و کتاب را به آخر رساندم. بعد از تمام شدن کتاب هم دچار برونشیت شدید شدم که برای پایان گرفتن کتاب ارزش داشت. بههرحال، یکی از شعرهای تلماخوس شامل رنج و دردهای والدینش است که او دیدگاه خود را ارائه میکند. بگذار بگوییم: گناه خویش را بیان میکند.
کاوالیری: اشاره کردید که برونشیت بهایی بود که برای نوشتن شعرهای این کتاب پرداختید و فکر میکنم کافی هم بود. اما میخواهم بپرسم برای نوشتن شعر با این ساختار چه بهایی میپردازید؟ این پرسش را ازاینجهت طرح میکنم که شما را یکی از شجاعترین شاعرهایی میدانم که میشناسم. هیچچیز برای رسیدن به نهایت کار، شما را متوقف نمیکند؛ شما حجاب واژه را میدرید و میگذارید تریشههای پاره شده جایی بنشیند که باید. اما به این لحاظ که به قصه باور دارید، شبکهای امنیتی هم پیرامون خودتان ترسیم کردهاید. شاید همین موضوع است که شما را وامیدارد به جلو رفتن و سرانجام به پایان خط رسیدن.
لوییز گلیک: برونشیت بهای اندکی به نظر میآید. ولی در آن زمان برای من بسیار سهمگین بود. ولی با خود فکر کردم؛ اگر این بهای به آخر رساندن کتاب است، خوشآمد و به فال نیک میگیرم. به این فکر میکردم که ده شبانهروز، در سرما و گرما، در هرجایی فقط مینوشتم و بهای کار بزرگی است که انجام دادهام، بسیار هم پدیده خوبی است.
کاوالیری: کتاب مجموعه مقاله شما، سرشار است از واژههای دلچسب، آموزنده، گویا و کمتر از لفاظی استفاده شده که در سایر متن مقالهنویسها بهکاربرده میشود. شما از هنر شجاعت در نوشتن صحبت میکنید. برای نویسنده، این واژهها انگار زیره بردن است به کرمان. منظورم این است که در کلاس درس، ما شجاعت را میآموزانیم و نه زبان را. چنین فکری هم بدیهی به نظر میرسد. اما انگار شما با همین نظر زندگی میکنید. تصور میکنم در حال نوشتن، بههیچوجه به این موضوع فکر نمیکنید. یعنی فکر نمیکنید برای راهی که انتخاب کردهاید تا به مقصد برسید، فکر نمیکنید که چقدر شجاعت نیاز دارد. فکر کنم این واقعیت است، نیست؟
لوییز گلیک: به نظرم برای زندگی راهی جز اینکه گفتید وجود ندارد. منظورم این است که راههای دیگر شجاعانه نیستند. آنچه مرا وادار به حرکت میکند، علاقهمندی است. میخواهم اندیشههایم زنده باشند. این کنش و خواست، کاری به شجاعت ندارد اگرچه کاری شجاعانه به میرسد. البته اگر شرایط مناسب باشد، این را خوششانسی و خوشبختی مینامم. البته بیشتر اوقات در چنین وضعیتی نیستم. هرگاه به هر دلیلی در چنین شرایطی قرار بگیرم، ایده خوبی در من پیدا شده است. این خوششانسی مبارکترین و قابلتوجهترین حالتی است که یافت میشود و شوربختانه کم اتفاق میافتد.
به باورم، شما با اقبال بسیار خوب منتقدین موجه بودهاید.
لوییز گلیک: موافقام.
کاوالیری: باید اضافه کنم که کارتان بهتر از آن است که حرف من به آن اعتباری بدهد. گاه دوست دارم به برخی منتقدها بگویم: "آنچه میگویید اشتباه است". ولی به باورم شما بهعنوان نویسندهای بیعیب و نقص از سوی مردم عادی، خوانندگان حرفهای و منتقدها پذیرفته شدهاید؛ از نظر بسیارانی شما نویسندهای هستید که با دقت تمام هر واژه را در جایی مینشانید که لازم است و باید. فکر میکنم مخاطبها متوجه طرز بیان شما شدهاند. به باورم واژهها نزد شما بار و معنای مشخصی دارند که بهدقت گزیده و بهگونهای شگفتانگیز به کار برده شدهاند.
لوییز گلیک: کوشش میکنم اینگونه نباشم. زیرا اگر چنین باشد، انگار مخاطب همیشه در هراس است و این هراس را به نویسنده منتقل میکند. برایم بسیار مهم است که حد و حدود خودم را بشناسم که منیت موجب نابودی نَفسِ انسان میشود حتا اگر کسی مورد ستایش قرار گیرد. اجازه دهید پاسخ این پرسش را ندهم که مبادا خودستایی کرده باشم. درواقع زمانی که شعر روی کاغذ میآید و منتشر میشود، از دست من دیگر کاری برنمیآید. زیرا دیگر آن شعر به مردم تعلق دارد. کسانی که هر کس با سلیقه و ذوق خودش آن را میخواند و ارج مینهد یا خوارش میدارد. من که نمیتوانم دور دنیا بچرخم و به خوانندهها بگویم چگونه شعر مرا بخوانید. البته امیدوارم شعرهایم خوانندگانی بیابند که با دقت و ظرافت شاعرانه آشنا باشند. امیدوارم شعرهایم شایسته درک باشند که از همهچیز مهمتر است.
کاوالیری: خُب همین حرفها ما را وامیدارد که خوانش شعر شما را ادامه دهیم. زیرا کاری است بسیار خوب و متعالی. شما میتوانید زشتترین موضوعها و چیزهایی که ما باید تحمل کنیم - منظورم دیدار مرگ است که مفهوم جاودانگی را خط میزند، - را تغییر دهید؛ ضعف، فنا، خیانت، از دست دادن حرص و آز و حتا ویژگیهای انسانی را. تا از بالای سکویی که ایستادهاید با کاری که برای ما مهیا کردهاید، به ما بگویید: "خوششانس نیستیم که میتوانیم پس از دیدار آنجا به اینجا سفر کنیم." شما ترانه میسازید، ترانهای تغزلی از همهی پلشتیها و زشتیهایی که متولد شدهایم تا تجربهشان کنیم. به نظرم همینقدر برای یک عمر کافی است.
لوییز گلیک: امیدوارم.
کاوالیری: میخواهم به «زنبق وحشی برگردم». برخی محتوای این کتاب را شعر بلند خواندهاند. اما یقین ندارم که باید این تعریف را بپذیرم یا نه؟
لوییز گلیک: منظور من این بوده که متن شعر بهصورت یک واحد ساده خوانده شود
کاوالیری: منظورتان این است که در یک جلسه خوانده شود؟
لوییز گلیک: بله.
کاوالیری: هیچگاه این موضوع را جایی نگفتهاید؟
لوییز گلیک: بارها به شکلهای گوناگونی گفتهام. برخی این دروغ را به من نسبت میدهند که نمیخواهم به خوانندگانام بگویم چگونه کتابهایم را بخوانند. ولی واقعیت این است که من این کار را انجام میدهم. از همان کتاب آرارات، زنبق وحشی، میدولندز، ویتا نووا و حتا همین کتاب جدیدم و همه کتابهایم با روشهای گوناگون و در مجموع یک کلیت را تشکیل میدهند. هماره کوشش کردهام گروهی از متنهای متنوع را به شکلی تنظیم کنم که نشان دهنده تلاشی بزرگتر ازآنچه ممکن است باشد. بعد از آرارات، شروع کردم به نوشتن شعرهای متوالی و طولانی در کتابهای مختلف. دستکم چنین سبکی به ذهن من رسیده و انگار موفق هم بوده است. بهعنوان نمونه، خمیرمایه «زنبق وحشی» برگرفته از آلاچیق کمانی شکل تابستانی است در یک باغ. زبان راویها که حرف میزنند سهگانه است. صدای طبیعی جهان و شعرهایی که با نام زمین حرف میزدند نام گلها بر آنها است: «سوسن نقرهای»، «زنبق وحشی» و «گلهای مزرعه». بعد، شعرهایی است با راوی انسان که خطاب او به زمین است. دستکم من چنین فکر میکنم. بههرحال، کلمهای که بتواند این نسبت الوهیت را توضیح دهد. یا شاید بتوانم بگویم حضور انسانی در این شعرها زندگی مرا سرزنده و شاداب کرده است.
. شما احساسها را میشناسید، حتا احساسهای شکننده را در اختیار میگیرید و پیرامون آن داستانی میسازید که بوی هزاران میوه و گل از آن به مشام میرسد. درواقع انگار پیرامون احساس خانهای بنا میکنید که سرپناهی است برای مخاطب. اکنون چنین به نظر میرسد که بسیارانی همین کار را میکنند؛ اما به باورم خانه هیچکس طراوت، زیبایی، شگفتانگیزی و استحکام خانهای که شما میسازید را ندارد. خانه شما مانند هر خانه دیگری دیوار دارد؛ اما سازههایش کلمههایی هستند که واقعیت را در تخیل میپیچد تا ستارهها همبازی ساکن خانه شوند و واژهها همنشین او. بهتر بگویم؛ سرپناهی برپا میکنید که دیگران نمیتوانند همانندش را بسازند.
کاوالیری: بعضیها آن را خدا میخوانند
لوییز گلیک: بله. آنها چنین میکنند. ولی من نه. من این را خلاصه هستی مینامم. خلاصه هستی که فقط شامل انسان و طبیعت نمیشود. انگار چیزی کنار گذاشته شده یا شاید حذف شده باشد. و سپس، صدایی است که در آن با ناامیدی بیصبرانهای پاسخهایی بازتاب مییابد که خطاب به انسان است. گاهی با لطافت – لطافت فرسوده – در زمانی معین برای من روشن میشود که آوای این صدا شبیه است به صدای مادرم. نه در لحن صدا که در ذات و جوهر صدا. همینجا بگویم که مادرم چریک بسیار بزرگی بود. در همان روزهای نخست از دوران نویسندگی، مرا تشویق میکرد. اما استانداردها را رعایت میکرد و توقع داشت من هم در کارهایم جدیت داشته باشم. و این کتاب در ناکامی صداهای درونیاش شکل گرفت؛ ناکامی دستیابی و دیدار با طبیعت. طبیعتی که خطابش انسان است؛ انسانی که خطابش طبیعت است و امر الهی. و امر الوهیت با نگاه به کل آنچه آمده است میگوید: "برایتان امیدهای بهتر ازآنچه هست داشتم."
کاوالیری: زندگی با شرایط خاص
لوییز گلیک: نمونهای بیاورم: شعر "سوسن نقرهای" در انتهای کتاب است. اگر شما باغبان باشید، میدانید که این شعر سرانجام خواهد آمد و اتفاقی است اجتنابناپذیر. زنبق بهطورمعمول و نه روزانه در مناطقی مثل آسیا ماه آخر تابستان شکوفا میشود و در ورمونت جایی که این باغ بود، روزهای آخر ماه تابستان شکوفا میشود. اغلب هم این گلها فرصت شکوفایی نمییابند زیرا برف پیش از شکوفا شدنشان میبارد.
کاوالیری: شما عنوانی در نوشتههایتان دارید که میگوید – آنچه میگویم نه یک تفسیر است و نه خود عنوان: "هنر در خدمت معنویت است." بدون در نظر داشتن این که دوست داشته باشید چنین فکر کنید یا نه، شما یکی از چهرههای برجسته شعر ما هستید و نمیدانم بیان این حقیقت شما را ناراحت میکند یا نه. پیش از هر چیز، شما پرسش متن را میپرسید یا شعر میپرسد: "ما آیا به آفرینشگر نیازمندیم؟" حقیقت این است که شعر نیازمند آفرینشگر است. بنابراین پاسخ همین است؟
لوییز گلیک: پاسخ را من خودم هم نمیدانم!
کاوالیری: بسیار خوب، شما فقط پرسش را طرح میکنید. اما پرسش کاری است معنوی. در این معنا هر آنچه شما درباره فرازوفرودها، شکست و پیروزیها و رشد یافتگی و پژمردگی – نقلقولی از کتاب زنبق وحشی دارم که میگوید: "هنگامیکه نور سفید دیگر بهصورت ماده نمایان نمیشود" فشردهای است از آنچه شما دربارهشان مینویسید. حرکت و گذار، حرکت از بازهی زمان به ابدیت. ایمان دارم که این موضوعی نیست که شما بخواهید فکر کردن به آن را متوقف کنید. ولی درسهای معنوی بسیار دشوار و جذاب هستند که از لابهلای متن کتابها خودنمایی کردهاند. در زنبق وحشی، اگر کسی کتاب را میخواند و متوجه سه شخصیت با صداهای متفاوت نمیشد، بیتردید شما ناراحت میشدید. ناراحت برای این که خدا عنصر نیست. اگر کسی شعرهای شما را بدون درک این سه شخصیت و صدا بخواند ناراحت میشوید؟
لوییز گلیک: فکر میکنم که بدون درک این حقیقت، خوانش بسیار گیجکننده میشود. نمیدانم آنها چگونه میتوانند در مورد کتاب بحث کنند. اما...
کاوالیری: من هر دو شکل را بهعنوان واقعیت آزمایش کردم. شعرها هم دو گونه کارکرد دارند. بسیار غنیتر از آنچه طراحی شدهاند. هستی این شعرها بهعنوان شعر، شعری ساده و بدون زیرنویس، معنا بخش است. یعنی برای درک شدن نیاز به هیچ توضیح اضافی ندارند. آنچه برایم بسیار جالب بود؛ کار تجربی بود که انجام دادم. جستاری خواندم که شما با جورج هربرت وامیلی دیکینسون مقایسه شده بودید. البته مقایسهای هم در کار نبود؛ فقط شما را در کنار هم گذاشته بودند چون آنها هم با گلها ارتباطی داشتند و بهاحتمال میخواستند نوشتهشان خالی از عریضه نباشد. شما بهتر از من میدانید که در نقد همهچیز میشود نوشت. یعنی کسی که کار نقد میکند؛ من یا شما، هر چه بخواهیم میگوییم.اما شما هر موضوعی را چنان میچرخانید که کاری خواندنی شود.
لوییز گلیک: سپاسگزارم که این اندیشه مرا که خودم هم بهخوبی از آن اگاهام میپسندید.
کاوالیری: ما خوانندگان اثرهای ادبی اجازه میدهیم هر کس جایی قرار بگیرد که باید. درست است؟ کتاب زنبق وحشی برنده جایزهی پولیتزر شده است و این نقطه عطفی است در تاریخ نامهنگاری ادبی امریکا. "وقتی چیزی میخوانید که ارزش یادآوری دارد، شما صدای انسانی را رها کردهاید. شما روحیه همکاری را دوباره در جهان آزاد میسازید." اینگونه فکر کردن برآمد "مرگ هست و عدم" که شما نوشتهاید. ایده بسیار زیبایی است که خواننده هم اهمیت دارد.
لوییز گلیک: به نظرم این کارکرد، تجربه من از دوران نوجوانی بهعنوان یک خواننده بوده. من تنها فرزند خانواده بودم. ارتباط من با دنیا بهعنوان یک موجود اجتماعی بسیار غیرطبیعی، بهاجبار و نمایشی بود. من یکی از خوشبختترین خوانندهها بودم. اما این هم اتفاق متعالی نبود. من بسیار به تماشای تلویزیون مینشستم و غذا هم زیاد میخوردم. اما هرگاه میخواندم احساس میکردم – بهویژه هرگاه شعر میخواندم – صدای درون کاغذها را میشنوم؛ صدای ویلیام بلیک، تی. اس. الیوت و ویلیام باتلر ییتس که همراهان من بودند را میشنیدم. احساس میکردم اینان فقط معلم من نبودند. زیرا میتوانستم با آنها صحبت کنم؛ آنها پاسخ پرسشهایم را میدادند و راهنماییام میکردند. درواقع نوشتههای نخستین من تلاشی بود که با آنها در ارتباط باشم و پاسخی است به گفتههای آنها.
فکر میکنم بیشتر نویسندگان احساس گفتمان با مردگان را تجربه کردهاند. هرگاه مردم میپرسند که چه میخواهم یا چه توقعی از کارهایتان دارید؟ در پاسخ میگویم – الان به شما میگویم – آرزویم این است که کسی مانند "بلیک" از آسمان فرود آید و به من بگوید: «لوییز تو کارت را خوب انجام دادی.» این آن چیزی است که من به دنبالش هستم. خوشبختانه من جایگزینهای زندهی بلیک را در کنارم دارم که توجه آنها به کارهایام مرا کمک میکند و سندی است بر این که هیچ تلاش و کوششی به هدر نمیرود. اثبات این حقیقت است که هماره گوشی برای شنیدن هست و خود شما هم باید برای دیگران گوشی باشی شنوا. به باورم نویسنده شدن بیآنکه خود وسیله و ابزاری باشی برای دیگران ناممکن است.
کاوالیری: آگاهی موجب جذب همذات پنداری میشود. شما هم با توجه به این اصل در کنار کسانی هستید که شما را درک میکنند و شما هم آنها را. این انتخابی است منطقی.
لوییز گلیک: و در کنار کسانی که شما را در بهترین کیفیت هستی نگه میدارند.
کاوالیری: کمی درباره کتابهای پیشینتان صحبت کنید.
لوییز گلیک: آرارات نخستین کتابی بود که من بهطور کامل دیدم. زمانی که شروع به نوشتناش کردم برایم مثل روز روشن بود که برآمد کار یا کتاب موزاییکی طولانی خواهد شد با پیچیدگیها و رنگارنگیاش و یا بهکلی شکستی است در نویسندگی. سرآغاز کتاب، شعرهایی کوتاه بود در رابطه با مرگ پدرم و حومه کوچکی به نام جزیره لانگ. تلاش زیادی کردم تا بتوانم لحنی برای صدای راوی بیابم که محاورهای باشد؛ برای کشف این لحن به نظر میرسد که هدیهای هم ندارم. کارهای اولیه من بیشتر پُر شده بود با فاصله معبدهای دلفی در یونان. البته منظورم این نیست که آنها بیارزش هستند، اما برایم آشکار بود که بعد از چهار کتاب زبانی که من با آن صحبت میکردم همانی نبود که در نوشتههایم موج میزد. همین موضوع مرا بسیار خشمگین میکرد که هنوز نتوانستهام صدای دیگری را بیابم. من میتوانستم زبان مردم بومی را تقلید کنم، میتوانستم ویلیام کارلوس ویلیامز را هم تقلید کنم. اما نتیجه همانی میشد که بود. یک کنش ادبی بدون هیچ تازگی. سرانجام در کتاب آرارات بود که اموختم چگونه باید زبان، لحن و ساختار شعر را بسازم. اگرچه این کتاب را بسیار دوست داشتم و هنوز هم میپسندم، اما با اقبال خوانندگان روبرو نشد. – یکی از کتابهای بسیار عزیز برای من است- اما حالا میدانم که شعرهای این کتاب بدون شکل، بدون زیبایی و بدون استعاره بوده است.
کاوالیری: در کتاب مجموعه مقالههایتان، در فصل «دربارهی فقر» به هراس از ناامیدی میپردازید و این که چگونه خود را به منابع ژرفی متصل میکنید که در آنجا مضمونهای تکراری و موضوعهای جاودانه شما قابل تجدید و نو شدن هستند. بدیهی است که شما توان و انرژیتان را هم از همین منابع ژرف به دست میآورید. بنابراین، اشتیاق سیستم هیدرولیکی زیرساخت کار شما است. حتا اشتیاق برای نوشتن. در شعری میگویید: "آرزویم برای چیست؟ شعری دیگر آرزو میکنم." کار شما همین است، نه؟
لوییز گلیک: شما همه را گفتید. بیتردید همینگونه است که شما توضیح دادید.
کاوالیری: و زمانی که دور میشود – به گاه ناپدیدیاش، ما برهنهایم و سرد. – اما با دیدن انبانی از کتابها، شما میدانید که بازخواهد گشت.
لوییز گلیک: نه.
کاوالیری: بیشتر نویسندگان میگویند: "وقتی شروع به نوشتن میکنم نمیدانم چگونه کار را به پایان ببرم."
لوییز گلیک: خُب اگر واقعیت را بخواهید، همینطور است. زیرا هیچ نویسندهای نمیخواهد کاری کند که تاکنون انجام داده است. از سوی دیگر نویسندهای که چندین کتاب نوشته، اکنون دیگر نویسندهای نیست که تا آن روز بوده است. هرگاه به شعرهای خودم نگاه میکنم؛ میخوانمشان، فکر میکنم: "سود نوشتن این شعرها چه بوده است؟"
کاوالیری: آلیس واکر در جایی گفته است: وقتی که کتاب "رنگ بنفش" را تمام کردم، نمیتوانستم آن را بازبشناسم. شخصیتها همه از من عبور کرده و سرانجام دور شده بودند" هرگز نتوانست بفهمد که چگونه این کار را کرده است.
لوییز گلیک: حق با او است.
کاوالیری: هرگاه به شعرهایی که مدتها پیش نوشتهاید، نگاه میکنید آیا شرمندهاید، زیرا اکنون همانی که آن روز بودید نیستید؟
لوییز گلیک: بله. شعرهایی هستند که دیگر دوستشان ندارم. نخستین کتابم، را دیگر دوست ندارم. این همان کتابی است که در زمان انتشارش به آن میبالیدم و فکر میکردم بهترین است. اکنون که شعرها را بازخوانی میکنم، فکر میکنم که شعرها بی فرم و شکل هستند و فقط بیان آرزوهایاند. انگار تقلید آرزوهای دیگران. نوشتن کتاب The House on Marshland حدود شش سال طول کشید و فکر میکنم از آن زمان به بعد، من مایلم نام خود را در شناسنامه کتاب بنویسم.
کاوالیری: حیرتزده خواهید شد اگر کسی همین کتاب را بیشتر از کتابهای مورد علاقه شما دوست داشته باشد؟
لوییز گلیک: نه، زیرا بودهاند کسانی که همین را به من گفتهاند. آرزو میکردم که چنین نباشد، اما هست و کاری هم نمیشود کرد.
کاوالیری: معنی این چیست؟ یعنی بازتاب و طنین کلام نزد هر کس متفاوت است؟
لوییز گلیک: من فکر میکنم معنای آن این است که این کتاب بسیار زیبا است؛ شعرها هنرمندانه، کوتاه و ظریفاند. این کتاب شامل حسی که در آرارات برانگیخته میشود، نیست. کتاب مورد علاقه من نیست، اما یکی از دوستداشتنیترین و محبوبترین کتابهای من است.
کاوالیری: درست است که مردم حقیقت زیبایی را دوست دارند. اما فکر میکنم که درونمایه قوی هم در آن هست که محبوب و دوستداشتنی میشود.
لوییز گلیک: به باورم کتاب خوبی است. کتاب بهدردبخوری است. خوشحالم کتابی نیست که...
کاوالیری: و جدیدترین کتابی که نوشتهاید چه؟
لوییز گلیک: بسیار راضی و خوشحالام که به پایان رسیده است.
کاوالیری: در آستانه دویستسالگی کتابخانه هستیم. کتابهای اینجا ثروتیاند برای مردم جهان. نقش شما بهعنوان مشاور برای شاعرها چه بوده است؟ وظیفه رسمی و قراردادی یا نه، شاعری که کوشش کرده شاعران جوان را راهنمایی کند.
لوییز گلیک: فکر نمیکنم که روبرت پینسکی بخواهد مرا یکی از راهنماهای عالی معنوی اینجا بخواند. درواقع حدود وظایف خیلی مشخص نیست. بگذارید اینطور بگویم که وظایف مشخص شد و آنقدر کم بودند که باور نمیکنم کسی بخواهد در قبال آن وظایف اعتباری برای خود کسب کند. قرار گذاشته شد در ماههای نوامبر و آوریل در واشنگتن حضور داشته باشم و انگار فهرست کار من تمام میشد. گویا همین وظیفهها بود که مسئولیت انجام آن را داشتم.
کاوالیری: اجازه بدهید ضمن سپاس از همراهیتان، خوشحال باشم که قبول زحمت کردید.
***
چند شعر از لوییز گلیک (Louise Glück)
شفق
شادی بزرگ من نوای ِ صدای توست
به گاهی که مرا آواز میدهد، حتا در نومیدی؛
اندوه من همان که نمیتوانم پاسخ دهم
با صدایی که تو از آن ِ من تجربهاش کنی.
تو اعتمادی به زبان خودت نداری.
پس خود میسپاری به نشانههایی
که به زحمت بتوانی بخوانی.
با این همه همیشه صدات به گوشام میرسد.
و من مدام پاسخ میدهم،
در حالیکه هر چه از زمستان بگذرد،
خشمام فرو مینشیند.
مِهرم باید برات آشنا باشد در خنکای ِ شبهای تابستان
در واژگانی که میشکفند در پاسخهای خودت.
***
زنبق وحشی
در انتهای ِ رنج ِ من
دروازهای بود.
بشنو: به یاد میآرم آنچه را
که مرگ مینامید.
صداها، فراز ِ سرم، برخورد شاخههای کاج.
بعد هیچ.
آفتاب ِ بی رمق به سوسو زدن فراز خاک ِ خشک.
برزیستنی دهشتناک
چونان به هوش سپرده شدن در گور ِ خاک ِ تیره.
پسآنگاه به آخر رسید:
آنچه که ازش میترسید، مشتاقید
و توان ِ حرف زدن ندارید،
ناگهان به آخر رسید، زمین ِ سخت اندکی یاری کرد.
و هر آنچه داشتم برای پرندگان فروشد میان ِ درختچههای کوتاه.
شما که گذار از جهان ِ دیگر به یاد نمیآرید
با شما میگویم که باز میتوانم سخن بگویم:
آنچه از دل ِ فراموشی باز میگردد،
بازگشته تا صدا بیابد:
از دل ِ زندگیام فوارهای بزرگ جهید،
سایههای کبود بر دریای آبی رنگ.
***
رُز سپید
این زمین است؟
پس من تعلق به آن ندارم.
که هستی تو در روشنای آن پنجره،
به زیر ِ سایهی برگهای لرزان ِ بارانک۱؟
میتوانی بزیی آنجا که در توانام نیست
تا گذار ِ نخستین تابستان؟
همهی شب میلرزد و زمزمه دارد
شاخههای نازک درخت کنار پنجره.
شرحی بگو از زندگیم یک بار،
تو که نشانهای از خود نمیگذاری،
گرچه در شب صدات میکنم:
چون تو نیستم، تنها تنام را دارم چون صدا،
نمیتوانم در سکوت گم شوم –
و در خنکای صبح پژواک صدام شناور شود
فراز ِ سطح ِ تیرهی زمین،
سپیدی که آرام حل میشود در تاریکی
انگار که سرانجام اشاره کرده باشی
به خشنود کردنام که تو نیز نتوانستی
یا تو آن نور نیستی که آواز دادم
اما تاریکی ِ پس ِ پشت ِ آنی.
۱. بارانک (Sorbus) یا زبان گنجشک کوهی
***
نور ِ گریزان
درست به کودکان میمانستید،
همیشه به چُرت در داستان.
و من آن همه گفته بودم؛
آن همه ساخته بودم.
پس کاغذ و مداد دادم به شما.
قلم نی دادم به شما که خود تراشیده بودم،
عصرها در دشتهای مِه گرفته.
گفتم داستان خودتان را بنویسید.
از پس ِ سالها گوش دادن
فکر کردم باید بدانید
داستان چیست.
غُر زدن تنها کاری بود که میتوانستید.
همه چیز باید برای شما داده میشد،
هیچ چیز به خودی در شما نفوذ نداشت.
بعد احساس کردم که نمیتوانید بیندیشید
با جسارت واقعی یا شور؛
هنوز زندگی خود نگذرانده بودید،
تجربهی فاجعه نداشتید.
پس به شما زندگی بخشیدم، فاجعه بخشیدم،
زیرا تنها نوشتن انگار کافی نبود.
هرگز نخواهید دانست چه خوب است
دیدن ِ شما، نشسته در آنجا چونان موجودات رها،
دیدنتان، نشسته جلوی پنجره به بافتن ِ رویا،
مدادی که به شما دادم به کار
تا صبح تابستان حل شود در واژگان.
آفرینش شما را برانگیخته،
از پیش میدانستم، که آغاز همیشه چنین است.
و آزادم تا هر چه میخواهم بکنم،
خود سرگرم کنم به کاری دیگر،
با اعتماد به اینکه
دیگر به من نیاز ندارید.
***
تریلیوم۱
بیدار که شدم، در جنگل بودم.
تاریکی عادی مینمود، آسمان میان کاجها
مملو از تکههای نور.
هیچ نمیدانستم؛ تنها میتوانستم نظاره کنم.
و به هنگام ِ نگاه، همهی نور آسمان رنگ باخت،
شکل داد به چیزی خاص، آتشی
سوزان میان نراد۲های سرد.
پس آنگاه بی نابودی ممکن نبود
خیره شدن به آسمان.
جانهایی هست نیازمند ِ مرگ،
چونان من که سرپناهی؟
بیش از حد اگر سخن بگویم
پاسخ خواهم داشت بر این پرسش،
خواهم دید آنچه آنان میبینند،
نردبانی که بالا میرود از نرادها
هر چه که آوازشان دهد به دیگرگون کردن زندگیشان-
بیندیش به چه پی بردهام اکنون.
بی خبر بیدار شدم در جنگل؛
تنها دمی پیش نمیدانستم که صدای من
اگر که به من داده میشد
سرشار از اندوه خواهد بود،
جملههام زنجیرهای از فریادهای درد.
نمیدانستم حتا چه میکنم
تا که واژه رسید، تا که احساس کردم
باران از من جاری است.
۱ تریلیوم(Trillium) گونهای از ۴۰ تا ۵۰ نوع گل است از خانواده سوسن و زنبق که در آمریکای شمالی و آسیا میروید.
۲ نراد (Fir)، کاج نوئل، سوزنی برگ ِ همیشه سبز.
***
گزنهسا ۱
اینگونه است زیستنات با قلبی سرد.
چونان من: به زیر سایه، در خزیدن از روی قلوهسنگها
زیر ِ افراهای تناور.
آفتاب به سختی میرسد به من.
گاه میبینماش در بهار ِ نورس،
به فراز آمدن از فاصلهای دور.
آنگاه برگی میرود بر آن و به تمامی پنهاناش میکند.
سوسوزدناش را میبینم از میان برگها، ناساز،
چونان کسی که با قاشق ِ فلزی بر لبهی لیوان بکوبد.
همهی چیزهای زنده
به اندازه نیازمند نور نیستند.
برخی از ما نور خودمان را میسازیم:
برگی نقرهای
چونان راهی ناهموار،
چالهای نه چندان گود از نقره
در تاریکی ِ زیر افراها.
این را اما میدانی.
تو و دیگرانی که میاندیشند
برای حقیقت میزیند و،
از این رو،
هر چیز سردی دوست میدارند.
۱ گزنهسا یا گزنه سفید (Lamium) نام گیاهی یک یا چند ساله از تیره نعناعیان
[۱] پنلوپه در استورههای یونان همسر اودوسئوس و مادر تلماخوس است. او در جوانی به دلیل زیباییاش خواستگاران زیادی داشت. پدرش برای جلوگیری از دعوا و کشمکش، مسابقهای ترتیب داد تا برندهی آن را به دامادی انتخاب کند. در این مسابقه اودوسئوس سرافراز بیرون آمد و با پنلوپه ازدواج کرد.
طی ۲۰ سال غیبت اودوسئوس (هنگام و بعد از جنگ تروا) پنلوپه باوجود خواستگاران بسیار زیاد به او وفادار ماند. او خواستگاران خود را هر بار با زیرکی از خود ناامید میکرد. یکی از حیلههای معروف او این بود که شروع به بافتن کفن اودوسئوس کرد و به خواستگارانش وعده داد، هنگامی تصمیم به ازدواج خواهد گرفت که بافتن این پارچه پایان بیابد. این در حالی بود که پارچه هیچگاه پایان نمییافت، زیرا او هر شب هرچه را بافته بود میشکافت. این حیلهی او ۳ سال خواستگاران را دور نگاه داشت. پس از فاش شدن حیلهاش، قرار گذاشت با کسی که بتواند کمان اودوسئوس را خم کند ازدواج کند. در همین زمان اودوسئوس با لباس مبدل به خانهاش بازگشت. شرط را برد و تمامی خواستگاران را با همکاری پسرش تلماخوس کشت.
نظرها
نظری وجود ندارد.