درباره آزادگی و نافرمانی
آزادی، رهایی، شکلهای متفاوت ساختاری دموکراسی،… همه به دنبال پاسخ به این سؤال هستند که بهعنوان یک انسان چه میخواهیم.
چرا بحث دموکراسی به سرانجام نمیرسد؟
خسرو پارسا، کنشگر سیاسی و اجتماعی، نویسنده و پژوهشگر ساکن تهران است. او در خانوادهای با گرایشهای ملیگرایانه زاده شد و در سال۱۳۴۰ پس از گرفتن دکترا در رشتهی پزشکی از دانشگاه تهران برای ادامهی تحصیل به امریکا رفت. وی همزمان فعالیتهای گستردهای در جبههی ملی و کنفدراسیون دانشجویان ایرانی و در سازمانهای چپگرا داشته است. پارسا در اسفند ۱۳۵۷ به ایران بازگشت و فعالیتهای خود را در امور پزشکی، اجتماعی و سیاسی ادامه داد.
پارسا زندگی سیاسی پرفرازوفرودی داشت و در سالهای پیش از انقلاب ضمن فعالیت در کنفدراسیون دانشجویی در قالب گروه اتحاد کمونیستی «فرایند تجانس» با سازمان چریکهای فدایی خلق ایران را دنبال میکردند. این فرایند به سرانجام نرسید و در سالهای بعد و تا اواخر دههی۱۳۶۰ او در گروه اتحاد کمونیستی (و بعدها وحدت کمونیستی) فعالیت داشت.
کتابهایی بهترجمه و ویراستاری خسرو پارسا به زبان فارسی منتشر شده، از آن جمله است: منشاء خانواده، مالکیت خصوصی و دولت (فریدریش انگلس)، صورتبندیهای اقتصادی پیشاسرمایهداری (کارل مارکس)، یازده سپتامبر: آغاز عصری نو در سیاست جهانی، پسامدرنیسم در بوتهی نقد، جامعهی انفورماتیک و سرمایهداری، خاستگاه آگاهی در فروپاشی ذهن دوجایگاهی، و دربارهی تکامل مادی تاریخ.
«برترین فضیلت آدمی نافرمانی است» - اسکار وایلد
آزادی، رهایی، شکلهای متفاوت ساختاری دموکراسی،… همه به دنبال پاسخ به این سؤال هستند که بهعنوان یک انسان چه میخواهیم.
انسان در بدو تکامل نه شعورِ امروزی را داشت و نه آگاهیهای امروز را. انسان مانند هر حیوانِ دیگری به دنبال معیشت و زادوولد بود، یک مجموعهی ژنتیکی که عوامل اقلیمی جایگاهش را معین میکرد، چیزی که جولیان جِینز آنرا انسان دو جایگاهی مینامد. هنوز فاصلهای بود تا آنکه خردمند شود.
انسان اما در فردیت زندگی نمیکرد. حیوان اجتماعی بود. انسان، اجتماع را ساخت و اجتماع انسان را.
اجتماع آدمی را انسان کرد. انسان امروزی، ولی وجودِ این دیگری، در جامعه ناگزیر محدودیتهایی برای فرد بهوجود میآورد. آزادیِ انسان حدّ پیدا کرد. آزادیِ دیگری. بنابراین برای تعیین تکلیف، نوعی ساختار لازم میشد، نوعی «دموکراسی» در معنای عام. این شرطِ در جامعه ماندن بود. البته میشد در جامعه نماند. این حق هر فردی بود. ولی اگر فرد تصمیم به ماندن در جامعه داشت باید حقّ دیگران را هم در نظر میگرفت. دموکراسی، بنابراین، در ذاتِ خود محدودیت میآورد. ولی چه نوع محدودیتی که آزادگی را سلب نکند. و این سرآغاز جدالی طولانی است که هزارهها را دربر گرفته است.
اگر فکر میکنیم یک اجتماعِ پایدارِ مطلوب در طول تاریخ بهوجود آمده است میتوانیم همان را مدل بگیریم. ولی اگر معتقد باشیم در این چند هزار سال هیچ جامعهای که شأن انسانی در آن کاملاً رعایت شده باشد بهوجود نیامده است آنوقت باید به جستجو ادامه دهیم.
به سرنوشت انقلابهای «پیروز» نگاه کنیم و جوامعی که آفریدهاند. کدامیک با معیارهای کنونی مورد تأیید ما هستند؟ هزاران سال گذشته است و هزاران تجربه داریم. اگرچه پیروزیهای موقتی وجود داشته است ولی شکستهای سخت در پی آن بوده است.
در مقابلِ این منظره چند نتیجهی منطقی میتوان گرفت.
۱. تا بوده چنین بوده و وضع بشر هیچوقت بهسامان نخواهد شد. پس هر نوع توهمی را بزداییم و دلخوش به آنچه هستیم باشیم. به دنبال تغییر نباشیم.
۲. تا بوده چنین بوده، ولی ما انسان هستیم و تا زمانی که به انسانیت خود معتقدیم، باور داریم که وضع را بهتر میتوان کرد. ما انسانهای شادی نیستیم. از تمام تواناییهای خود بهره نبردهایم.
یا باید به مذلت و ازدیاد روزافزون فاصلهی طبقاتی تن دهیم، به تشدید استبداد و سرکوب و از بین رفتن حریم خصوصی انسانها تن دهیم و یا نه، باید تا حدّ توان در مقابل آن بایستیم. روند آنرا کند، متوقف و بالاخره معکوس کنیم. هزاران بار تجربه کردهایم. تاکنون آنچه میخواهیم نشده است. هزاران بار دیگر تجربه خواهیم کرد. تا روزی که انسان خردمند باقی است تجربه خواهیم کرد. از شکستهای گذشته درس خواهیم گرفت. راهی بهجز این نیست. آیندهی وضع فعلی که انقیادِ مطلقِ بشریت در دست یک سیستم سرکوبگر است را ببینیم و آنگاه قطعاً به این نتیجه خواهیم رسید که کاری باید کرد. مگر اینکه همانطور که گفته شد تقدیر متافیزیکی را بپذیریم که بر مشتی مادون انسان، همان انسانِ دوجایگاهی اعمال میشود و اینهمه تجربهی بشریت بیهوده بوده است.
سیر تحولات جهان هر روز تندتر میشود و امید به تغییر افزایش مییابد. تنها کسانی که به تقدیر معتقدند میتوانند به تغییر معتقد نباشند.
پس باید تصمیم گرفت. یا تن به مشیت متافیزیکی بدهیم و یا تاریخ را پایانیافته تلقی نکنیم. اگر چنین میاندیشیم بلافاصله سؤالات دیگر مطرح میشود. چگونه میتوانیم چنین کنیم؟ آیا عدهای قلیل با هر تفکر و دانشی میتوانند چنین مهمی را به عهده بگیرند؟ البته نخواهند توانست ولی بهفرضِ محال هم اگر چنین شود آنها هم بهنوبهی خود به جرگهی ستمگران تاریخ خواهند پیوست. مسئله این است که اکثریت اجتماع بخواهند این وضع را عوض کند. و چگونه اکثریت اجتماع به این نتیجه میرسند.
آگاهی بر حسب شرایط از نقاطی یا میان افرادی شروع میشود و تنها از طریق آموزش (نظری و عملی) است که افزایش مییابد و اکثریت را به لزوم دگرگونی معتقد میسازد.
درگیری در زدوبندهای سیاسی و قدرت، بدون داشتن آگاهی در بخش بزرگی از مردم، نتیجهای جز ازدیاد فاصلههای کنونی نخواهد داشت. انقلابهای نیمهتمام، شکستخورده یا منحرفشده.
هیچ راهحلی جز آگاهی و خواست مردم به دگرگونی وجود ندارد. بسیج تودههای ناآگاه کاری است که حاکمیتها میکنند، سرکوبگران میکنند، مستبدین و استثمارگران میکنند. کار فعالین آگاه، مقدم بر هرچیز، افزایش آگاهی است.
میدانم که هم مارکس و هم لنین گفتهاند و درست گفتهاند که در شرایط انقلابی سرعت آگاه شدن مردم افزایش بسیار مییابد. این درست است و تجربه هم آنرا ثابت کرده است ولی این سخنِ درست را نباید اینگونه تفسیر کرد که بلانکیوار کودتا میکنیم، انقلاب میکنیم، مردم یکشبه آگاه میشوند و جامعه را دگرگون میکنند. چقدر آسان بود اگر میشد اینطور شود. ولی خب، این چیزی جز تخیل شیرین نیست.
صادقانه میپرسم. در همین انقلاب اخیر ایران که تودههای میلیونی مردم با هزاران تمهید به زیر پرچم روحانیون رفتند، اگر «معجزهای» میشد و مثلاً چپها قدرت را بهدست میگرفتند با این تودهی میلیونی چه میکردند. ما چپها یکدیگر را میشناختیم، و آنهایی هم که در همان زمان نمیشناختند، بعداً شناختند. تجسمِ انسانِ سوسیالیست نبودیم. چه میکردیم که میتوانستیم بعداً به آن افتخار کنیم. فکر میکنم در بهترین حالت چیزی بهتر از تکرار انقلابهای قرن بیستم نبودیم.
عدهای هم در آنزمان، هم پیش از انقلاب و هم پس از آن مخالف رهبری روحانیون و ادغام دین و دولت بودهاند. بهای آنرا هم پرداختهاند. ما بهعنوان سکولاریست جامعه را آمادهی پذیرش سوسیالیسم نمیدانستیم. توهم سوسیالیست بودن مردم را هم نداشتیم. معتقد بودیم که یک یا چند انقلاب دموکراتیک بهعنوان زمینهای برای انقلاب سوسیالیستی لازم است. ما جامعهی آگاهی نداشتیم و بیش از آنکه آگاهی توده را گسترش دهیم عدهای از ما چپها در بند فعالیت برای کسب قدرت بودیم.
اجازه دهید از یک تجربه شروع کنم. من در سازمانی بودم که اصل خدشهناپذیر آن رعایت دموکراسی بود. و برای آن همه نوع تمهیداتی که به فکر میرسید پیشبینی شده بود. در سازمان سلسلهمراتب وجود نداشت. هیئت اجرائی و تصمیمگیری و رهبری وجود نداشت. همکاریِ داوطلبانهی عدهای بود که تفکر خاصی داشتند. هیچ اظهارنظری از طرف سازمان بدون نظرخواهی از تکتک اعضا و هواداران نزدیک اعلام نمیشد. سازمان طالب کسب قدرت نبود. و بههمین علت از نظرِ کمّی بزرگ نبود. نمیخواستیم زیاده گسترده شویم؛ گرچه در زمینههای کارگری، دانشجویی و زنان فعالیتهای خوبی میکردیم. تجربهای بود یکسره متفاوت با آنچه تا آنزمان در احزاب وسازمانها، بهویژه سازمانهای چپ، وجود داشت. و اکنون که به گذشته نگاه میکنیم، فکر میکنیم در جمع موفق بودیم گرچه کوتاهیهایی هم داشتهایم.
ما پس از انقلاب در هیچیک از رأیگیریها شرکت نداشتیم. اساساً نظام جدید را ایدئولوژیک میدانستیم و قبول نداشتیم. در انتخابات نخستین مجلس اما بهعلت وجود کاندیداهایی نسبتاً موجه، در مورد شرکت یا عدمشرکت در این انتخاباتِ خاص در درون سازمان بحث شد. عدهای مخالف شرکت در این انتخابات بودند وعدهای موافق آن. ما از لحاظ مبانی نظری یکسان بودیم ولی استدلالهایمان که همه معقول مینمود به دو نتیجهی متفاوت میرسید. به حد کفایت بحث شد. ولی باز به دو نتیجهی متفاوت رسیده بودیم. چکار بایستی میکردیم. بهنظر ما طبیعی و دموکراتیک بود که هردو نظر را منتشر کنیم. با استدلال های مشخصِ هریک و بدون چسباندن آن به اکثریت یا اقلیت. و این کار انجام شد.
اما آنچه بهنظر ما طبیعی میآمد در خارج از ما غوغایی بهوجود آورد. البته انتظار میرفت که در خارج از سازمان، طرفداران هر یک از این نظرات با نظراتِ دیگر مخالفت کنند. این طبیعی بود. اما آنچه در ابتدا برای ما حیرتانگیز مینمود حملاتی بود که به اصلِ تصمیمِ ما در انعکاسِ هر دو نظر مربوط میشد. «مردم را گیج میکنید»، «اصل وحدت را زیر پا میگذارید»، «قاطع نیستید،» «مذبذب هستید،» «به نعل و به میخ میزنید.» اینها ملایمترین صفاتی بود که بهما نسبت داده میشد.
توضیحات ما در آن جوّ رقابتِ سازمانهای مختلف برای کسب قدرت، یا «توهم رهبری خلق» و مانند آن، در جوّی که کارایی، حزبِ واحدِ طبقهی کارگر، و کذا، اکثریتِ جامعه ــ بهخصوص چپ را ــ در چنگال خود اسیر کرده بود نمیتوانست بلافاصله قانعکننده باشد. اما بهتدریج و در طول زمان عدهای ــ حتی برخی از همان حملهکنندگان ــ به این نتیجه رسیدند که شاید در این نظر نکتهی درستی نهفته باشد.
امروز بحث آسانتر شده است. هرکس بهنوعی تجربهی خود را داشته است. عدهای میدانند که سرشان ــ و سرِ دیگران ــ به سنگ خورده است و بنابر این آمادگی بیشتری برای پذیرفتن نظرگاههای کاملاً متفاوت دارند.
اجازه دهید مسئله را از زاویهی دیگری مطرح کنیم.
بهنظر من اصلی به همان اندازه مهم، تشخیص موضوعی بنام اصلِ امکانِ نافرمانی و سرکشی است برای خود بودن. عدمِ تبعیت، عمل به باورهای خود است. سرکوب نشدن و سرکوب نکردن است. و چقدر مکرر بوده است در تاریخ که تحت عنوان ضرورتِ اجتماع ــ منافع جمع ــ یا منافعِ متصورِ جمع، این حق نادیده انگاشته شود.
بهنظر ما سقوط از آنجا آغاز میشود که شخص برخلافِ باورش در مسائل اساسی، به کاری اقدام کند. آنهم نه به علت ضعفی که مانند هر فرد دیگر ممکن است داشته باشد. این صرفاً ترس است. سقوط از آنجاست که شخص در سازمانش از ترس، به سرکوب شدن توسط دیگری تن دهد. این دیگری میتواند هر کسی باشد. اکثریتِ رهبری باشد. اکثریتِ سازمانی باشد، یا اکثریتِ رفقا. مقامِ «برتر» سازمانی باشد، کمیتههای عالی باشد و یا قدرتهای فیزیکی یا متافیزیکی. این آغاز سقوطی است، که مگر آنکه شخص بهموقع به خود آید، او را به قعرِ سراشیبی خواهد کشاند. گامِ آخر دنبالهی طبیعی گام اول است. باید هشیار بود. تجربهها چنین نشان داده است و ما میتوانیم تجربه را از نو تجربه نکنیم. هل جرّب المجرّب…
آیا از نظر انسانی قابلقبول است که تو در امر مهمی باورِ معینی داشته باشی ولی چون سازمانات نظر دیگری دارد، در مواجهه با دیگران به دروغ علیه باورهایت تبلیغ کنی؟ به فهمِ خود و به باورِ خود خیانت کنی، دیگری را گمراه کنی چون مقام «برتر» از تو چنین خواسته است؟ بهنظر من «شرمآور» صفت صرفاً ملایمی است. غیرانسانی است، و غیر انسانیتر، آنکه کسی از تو بخواهد و به تو دستور دهد، فرمان دهد که چنین کنی. مانند این است که کسی از تو نشانی مکانیِ را خواسته است. خلاف آنچه میدانی، به فرمان رهبری، نشانیِ جای دیگری بدهی مبادا گیج شود! انجام آنچه بهعنوان دستور سازمانی یا مقام برتر گفته میشود در یک کلام نوعی خیانت است.
اصلاً باید از خود بپرسی برای چه در مبارزه هستی. اگر علت مخالفت با قدرتِ حاکم بهمنظور اینست که تو جای آن باشی؟ به خودت میگویی نه! من اگر به قدرت رسیدم با عدالت رفتار خواهم کرد. تاریخ دروغهایی به این بزرگی را هزاران بار تجربه کرده است. تو هم یکی. من، تو، و هرکس دیگری که چنین میگوید. یکبار هم در طول تاریخ چنین اتفاقی نیفتاده است. اگر در خانهات دموکرات نباشی، در سازمانات هم نخواهی بود، و اگر در سازمانات دموکرات نباشی در جامعه هم نخواهی بود.
تو اگر در مبارزه هستی بهخاطر کسب آزادی و برقراری عدالت اجتماعی است وگرنه خود را فریب دادهای. در پی کسب قدرتی نه در پی آگاه کردن مردم. نه کمک به شناساندن حقوقشان به آنها یعنی حقّ آزادی. یعنی حقّ نافرمانی.
اگر زمانی بود که فعالین سیاسی گذشته ــ بدون در دست داشتن نتایج تلاشهای قرنهای اخیر ــ فکر میکردند تبعیت از یک مرکز منسجم به نتایج منسجم و پایداری منجر میشود اکنون کمهوشترین آنها هم باید دریافته باشند که چنین نیست. ممکن است رویهی «قاطع»، «یکپارچه» در لحظه کارآیی بیشتری داشته باشد ولی اگر صرفاً کارآیی مدّ نظر نباشد و درستی و کیفیت و آگاهی هم مدّ نظر باشد آنوقت این نوع اطاعت کورکورانه توجیهی نخواهد داشت. به ضدّ خود تبدیل خواهد شد.. فرمانبرداری مربوط به دوران بردهداری بوده است. فتیشیسم سازمانی، قهرمانپروری، گریز از آزادی است. سرود انترناسیونال را به یاد آورید: از احدی فرمان نمیبریم و به احدی فرمان نمیدهیم.
دوستان! تبعیت، دنبالهروی مغز از مغز دیگر، سلسلهمراتبِ آمرانه، حزب سلسلهمراتب نظامی، امروز برای هیچ انسان آگاهی پذیرفتنی نیست. میدانیم در گذشته چنین بوده است ولی کدامیک جامعهی دمکراتیک بهوجود آورده است؟ انقلابهای کوبا و ویتنام در اوج خود افتخار بشریت بودهاند. ولی آیا حاضرید در آن جوامع، یا چین یا روسیه … زندگی و فعالیت سیاسی و اجتماعی کنید؟ زندگی و جامعهی آرمانی شما چنین است؟ ویتنام به گردن بشریت حق دارد. تصور جدیدی از انسان مبارز و مقاوم ساخت. اما امروز حاضرید در آن زندگی کنید؟
شما با دوستانِ همنظرتان جمعی را تشکیل دادهاید. احتمالاً نقاط اشتراک فراوان دارید. در مورد اختلافها ــ اختلافهای اصولی نه سلیقهای و دلبخواه ــ گام اول بحث است و تبادل نظر. تا آنجا که استدلال جدیدی له یا علیه نظری نباشد، یا در حد معقول اقناع پیش میاید و یا نه. در این صورت حتی یک نفر میتواند نافرمانی کند. حقّ اوست. این فرد بر حسب میزان مخالفت یا نافرمانی خود میخواهد در جمع بماند ــ بهخاطر موارد زیاد توافق ــ یا میتواند با دیگرِ همفکران خود جناح تشکیل دهد. اگر جناحها سرجمع بههم نزدیک باشند میتوانند تا زمانی که بخواهند باهم در موارد توافق کار کنند وگرنه میتوانند بهصورت مسالمتآمیز جداگانه، ولی دوستانه، کار کنند.
ما در چند سال اخیر شاهد روندی غیر از این بودهایم. چند گروه باهم حزبی را تشکیل داده بودند که ظاهراً بهصورت واحد عمل میکردند. اختلاف بهوجود آمد، بزرگ و بزرگتر و منجر به جدایی خصمآلودِ آنها شد. اکنون هم هریک خود را حزب اصلی میداند و خطاب به گروه دیگر ــ و همهی گروهها ــ میگوید ما هستیم، هر کس میخواهد میتواند به ما بپیوندد! جالب است وحدتِ خود مرکزبینانه.
بهنظر میرسد از گذشته هیچ نیاموختهایم.
هیچ جامعهی غیردموکراتیکی قابلزیست انسان نیست. نگویید جوامع «دموکراتیک» غربی حقّهبازانه، صوری و کذا هستند. معلوم است که هستند. ولی آنها هم نه جامعهی آرمانیِ ما و نه شما هستند. باید روی مفهوم دموکراسی، انواع آن، چه آنها که مورد بحث قرار گرفتهاند و چه آنها که نگرفتهاند، کار کرد. روی مفهوم آنها و از همه مهمتر راه وصول به آنها. برای آن یک تغییر پارادایمی لازم است نه تکرارِ بحثهای گذشته. آینده عمدتاً بهخاطر یادگیری از شکستها به گذشته مینگرد که بسیار هم مفید است. ولی آینده در آینده ساخته میشود. از هم امروز، همانطور که انسان ساخته شده است و میشود. آیا دموکراسی مشارکتی، شورایی؛ … راهحل است؟ چقدر روی آن کار کردهایم و به جزئیات آنها پرداختهایم. بههرحال، اگر امیدی هست در مشخص کردن چیزی است که میخواهیم. در مشخص کردن ساختار آن است.
میدانم این بار هم به تکتک اظهارات بالا میتوان خرده گرفت و حمله کرد ولی امیدوارم اینبار با صبر و آگاهی بیشتری توأم باشد. شاید نکات قابل تأملی در آن باشد که بتوان دربارهی آن بحث و حتی جدل کرد.
بدون تردید آنچه آمده است نه کلام آخِر است و نه بهترین کلام. یک نوع دروننگری، آسیبشناسی، پس از تجربهای طولانی است با توجه به آنچه فکر میکنیم نیازِ اجتماع است. به آیندهی این انسان خردمند امیدواریم هنوز.
بحثهای گذشته را تکرار نکنیم. تجارب شکستخوردهی گذشته را مجدداً تجربه نکنیم. بیایید ببینیم چرا دموکراسی واقعی و انسانی هیچجا برقرار نشده است. شاید تضاد در بطن چیزهایی است که میخواهیم. حقّ آزادی و حقّ نافرمانی. باید دید با حفظِ هردو حق، در مواردِ تضاد آنها، چگونه باید رفتار کنیم که انسانی باشد، و شدنی باشد. این تضاد نه در جامعهی سرمایهداری که حتی در جامعهی سوسیالیستی هم وجود خواهد داشت، مگر آنکه بهطور اخص نسبت به آن آگاهی وجود داشته باشد و برای حلّ آن کار شود.
بهنظر من درسی که از گذشته برای چپ وجود دارد تشخیص این موقعیت است. آزادگی یعنی حقّ عدمِتبعیت از دیگری در باورهای اساسی. عدم فرمانبرداری، نافرمانی. آزادی یعنی قبول مسئولیتهای آن، یعنی گریز نکردن از آن. یعنی درآغوش گرفتن آن بهعنوان یک انسان دانا و خردمند.
منبع: نقد اقتصاد سیاسی
لینک مطلب در تریبون
نظرها
نظری وجود ندارد.