دین و قدرت
گزارش سایت زیتون درباره سخنرانی عبدالکریم سروش در «سرای گفتوگو»، همراه با فایل صوتی سخنرانی.
زیتون- در ادامه سلسله نشستهای «سرای گفتوگو» در «حلقه دیدگاه نو» عبدالکریم سروش در یک سخنرانی با عنوان«دین و قدرت» خلاصهای از درسگفتارهای اخیرش با همین عنوان را به اطلاع شرکتکنندگان رساند.
حسین کاجی مجری این مراسم بود و پیش از هر چیز سروش دباغ، از رویکرد عبدالکریم سروش به دین و معرفت دینی گزارش کوتاهی ایراد کرد،
در این سخنرانی که به شکل مجازی در نرمافزار زوم ایراد میشد، عبدالکریم سروش در ابتدا گفت آنچه او در یکسال و نیم گذشته با عنوان «دین و قدرت» آغاز کرده است «پاک یک مسیر دیگری» است.
او در ابتدا به سیر فکری خود و نظریه قبض و بسط اشاره کرد و گفت در آنجا از نسبت میان دین و معرفت دینی و داد وستد معرفت دینی با سایر معارف سخن گفته است اما از یک نکته غافل بوده است و آن اینکه «هم دین و هم معرفت دینی نه تنها در کنار معارف بشری رشد میکنند بلکه در کنار قدرت هم رشد میکنند یعنی که گویی دو سایه بر معرفت دینی میافتد. در اینجا میخواهم بگویم بر دین میافتد. یکی سایه معارف بیرون دینیست که آدمیان تولید میکنند و دائما در حال رشد و تکامل است و دیگری قدرتهایی که (منظور من از قدرت قدرت سیاسی نیست گرچه قدرت سیاسی بخش اهم مطلب است.) بیرون از دین وجود دارند و سایه شان بر سر دیانت، رشد دیانت، فهم دیانت و حتی تولد و تکون خود دیانت یعنی در زمان خود رسول، میافتد و به او شکل میدهد. این نکته پاک در قبض و بسط مورد غفلت بوده»
عبدالکریم سروش از«تفطن» خود در قرآن گفت و با اشاره به یکی از مقالات خود که در سال ۲۰۰۷ در ترکیه ارائه کرده است، قرآن را کتاب «خوف و خشیت» نامیده و گفت در اسلام ما «نقصان محبت» داشتیم و تصوف آن را به اسلام افزود: «مقالهای که در آنجا ارائه کردم این بود که ما در اسلام یک چیزی را کم داریم و آن نقصان محبت است که تصوف آن را به ما داده است. قرآن در واقع کتاب خوف و خشیت است. در واقع تا قبل از تصوف ما این دیانت با یک بال میپرید و این یک بال موجب افول و سقوط او میشده است. تصوف ما چنین مضمونی را زنده کرد و به صحنه آورد. […]تصوف عشقی همان چیزی بود که اسلام را واجد دو باله کرد. یکی بال خوف و خشیت. که قویا در قرآن وجود دارد و از عشق و محبت کمبود دارد. و بال عشق و محبت که صوفیه آن را به وجود آوردند، خصوصا تصوف خراسانی ما به قوت آن را مطرح کرد و حقیقتا یک جریان مبارکی را در بستر دیانت اسلامی و تمدن و فرهنگ اسلامی جاری کرد. این نکتهای بود که من مفصلا توضیح دادم در سخنرانی، که اگر قرآن را خشیتنامه بنامیم، مثنوی و دیوان شمس را باید عشقنامه بنامیم و در تمام اینها میبینیم که نکته اصلی و فربهی که در مثنوی و دیوان شمس است، همان رابطه عشقی بین خدا و بنده است. صوفیان ما کاشفان حسن خداوند بودند و در برابر این حسن جز عاشقی نمیتوانستند بکنند.»
این نواندیش دینی افزود :«در قرآن خداوند یک ارباب نسبتا عبوس و خشنی ست که در مقابلش باید سجده افتاد، همواره او را تقدیس کرد و از عذاب و خشم او و شکنجه او ترسید. اینجا کلمه شکنجه را مخصوصا به کار بردم زیرا ما در فارسی بعضی از کلمات را داریم که بار معنایی آن را خوب حس میکنیم اما وقتی به زبان دیگر میبریم یا از زبان دیگر میآوریم مفهومش را به خوبی درک نمیکنیم. یکی از اینها کلمه عذاب است. ما در قرآن زیاد داریم که در روز قیامت خداوند بندگان را عذاب میکند اما توجه نداریم که کلمه عذاب در فارسی معنای شکنجه میدهد. ما اگر از همان روز اول عذاب را شکنجه ترجمه میکردیم، اصلا تصویر و تصور دیگری برای ما پیدا میشد. «عذاب» امروزه یک واژه تلطیف شدهایست که ما به کار میبریم. یعنی تصور کنید یک تنبیه دردناک. واقعا تنبیه دردناک خیلی لطیف است ولی «شکنجه» داخلش مالامال از خشم و خشونت است و این تعبیرات سرتاسر قرآن را فرا گرفته است. این تفکیک بین تصوف عشقی و مفهوم خشیت در قرآن در درجه اول نزد من تفکیک بود در فرهنگ اسلام که چنین اتفاقی افتاده است. فی المثال گویا که برای پیامبر آن چهره رحمان و رحیم، تعالی به مفهوم عشق پیدا نکرده است؛ گرچه که گفتند «رَحْمَتِی وَسِعَتْ کُلَّ شَیْءٍ» رحمت همه چیز را فرا میگیرد، و غضب الهی بر زیر سایه رحمت است، با همه این احوال بر عشق آن چنان که باید تاکید نرفته است. این را عرفای ما تعمیم کردند و به میدان آوردند.»
عبدالکریم سروش در ادامه تاکید کرد که این رویکرد تصوف به دین و خدا را قبلا به عنوان بسط تجربه نبوی میدیده و آن را توصیف کرده اما از جایی به بعد دریافته است که اساسا تجربه دینی پیامبر اسلام محصول روان او بوده است و نظرش بر قرآن «تجربه خوفی» پیامبر بیشتر جلب شده است: « تا اینجا میگفتم این چیزیست به عنوان بسط تجربه نبوی. یعنی تمام آنچه ما امروز در عالم اسلام داریم تجربه پیامبر نیست. مسلمانان فقط به فهم دین اضافه نکردند. بر فهم مفاهیم دینی کاوش نکردند، بلکه بر تجربههای پیامبر افزودند. و این ادعای صوفیان ماست. گاهی آشکار و گاهی هم خفی گفتند که ما هم تجربه وحیانی داریم، به ما هم وحی میشود و این وحی خودشان را کمتر از وحی پیامبر نمیدانستهاند. به همین دلیل هم هست که شما میبینید، مولانا تمام اوصافی که قرآن برای خودش قائل است برای مثنوی هم قائل است. به مقدمه دفتر اول مثنوی ملاحظه کنید که «لا یَمَسُّهُ إِلاَّ الْمُطَهَّرُونَ» غیره و غیره همه اینها اوصافیست که مولانا برای کتاب خودش میآورد. و اینها اوصافی ست که قرآن برای خود آورده است. اینگونه در حقیقت مولوی میخواهد به ما القا کند که کتاب من هم الهامیست، و این کتاب هم از جایی دیگر در آمده است. ما در تاریخ اسلام هم [از این نمونهها] کم نداریم، محیالدین عربی چهل پنجاه سال قبل از مولانا گفت که کتاب «فصوصالحکم» را من در خواب از پیامبر گرفتم و ایشان به من داد. یعنی یک کتاب وحیانیست. واقعا مسلمانان چه «فصوصالحکم» عربی و چه «مثنوی» مولانا را حقیقتا با آنها چنان رفتار کردند که با قرآن میکردند. تفسیرها نوشتند در مورد این کتاب ها. هیچ کتابی در عالم اسلام و فرهنگ اسلامی به اندازه «فصوصالحکم» یا مثنوی تفسیر نشده است و این دقیقا نشان میدهد که خود مسلمانها چه عرب و چه عجم چیزی در این کتابها میبینند. من تا آن موقع، [این را] جزو بسط تجربه نبوی میدانم. پس از مدتی من به فکر افتادم که من این را تاکنون به تجربه پیامبر نسبت میدادم. که از خداوند گویی بیشتر تجربه خوفی دارد. خداوند چنان وجودش را پر میکرده که پر از هیبت میشده. […]»
سروش در ادامه افزود«تا اینجا من این را در صحنه تجربهها نظر میکردم. اما نمیدانم چرا اینگونه شد که نگاهم به این افتاد که این قرآن تألیف پیامبر اسلام است. محصول روان اوست و مولف قرآن پیامبر است. گرچه مولف محمد خداوند است اما این از روان و وجود او میجوشد. چرا اینهمه تاکید بر خوف الهی؟ چرا اینهمه تاکید بر ترساندن مردم؟ چون یک طرفش میشود تجربه پیامبر؛ که خودش گویی خدا را اینگونه تجربه میکرده. یکی میشود پیامی که در اختیار ما نهاده؛ پیامی که خیلی ترساننده است. خیلی رعب افکننده است. پر از تهدید است اگر پایت را کج بگذاری، اگر به خدا اعتنا نکنی، اگر فرمان پیامبر را نبری، سر و کارت با ملائکه عذاب خواهد بود و به روزگار سخت و مهلکی دچار خواهی شد. این قصه فقط در اسلام است که آنقدر مهیب است. ما در تورات بحث جهنم نداریم. بعدها در تفاسیر تورات قصه جهنم پیدا شد. در خود تورات چنین چیزی نیست. در انجیل جهنم هست، نه اینکه نباشد و عیسی چندبار یاد میکند که گرفتار عذاب الهی خواهید شد؛ در همین حد. بیشتر از این نیست. یعنی چندان رعب آور نیست. در زرتشت البته داریم و در آنجا مسئله بهشت بیشتر مطرح است، پل صراط یا همان پل چینود مطرح است، که اگر در گذر از آن به سلامت رسیدند به بهشت میروند و اگر لغزیدند و افتادند گرفتار دیوان میشوند. اما در قرآن این ماجرای تعذیب، شکنجه کردن، ترساندن، تهدید کردن خیلی شدید است و همه ما از آن خبر داریم.»
عبدالکریم سروش در ادامه به نمونههایی از آیات قرآن اشاره کرد: «خُذُوهُ فَغُلُّوهُ ثُمَّ الْجَحیمَ صَلُّوهُ ثُمَّ فی سِلْسِلَهٍ ذَرْعُها سَبْعُونَ ذِراعاً فَاسْلُکُوهُ» بگیریدش، ببندیدش، در زنجیری که هفتاد زراع طول دارد بکشید و به آتش بکشیدش. و بعد آتشی که گوشتها را میسوزاند اما خداوند دوباره گوشتها را برمیگرداند.
[نمونه دیگر]
«کُلَّما نَضِجَتْ جُلُودُهُمْ بَدَّلْناهُمْ جُلُوداً غَیْرَها لِیَذُوقُوا الْعَذابَ» ما دوباره به اینها گوشت میدهیم تا اینها طعم این شکنجه را بهتر و بیشتر بچشند و این هم دائم است، یعنی خالدین فیها. و فقط عرفای ما بودند که لطف کردند و گفتند این خلود لزوما جا افتادگی ابدی نیست، ولی مفسرین ما همه میگفتند این دائمیست یعنی خروج از نار نداریم.»
پس از این مقدمات، سروش سراغ موضوع اصلی سخنرانی رفته و با تاکید بر اینکه در این موضوع رویکرد الهیاتی نداشته بلکه از منظر جامعهشناسی و سیاست موضع را میبیند گفت : «دین یک قدرت است. حالا منشا آن الهی یا هرچه میخواهد باشد. در جامعه به منزله یک قدرت متولد میشود و این قدرت مثل هر قدرت دیگری با دیگر قدرتها وارد تعامل میشود. بده بستان میکند با قدرتهای دیگر منجمله با قدرت سیاسی و این قدرت برای تثبیت خود به یکی از چیزهایی که احتیاج قوی دارد همین ارعاب و ترساندن است.»
سروش پایههای قدرت دینی را چنین برشمرد: «قدرت دینی بر دو پایه بنا میشود. من اینجا قدرت اسلامی را میگویم. یکی پایه ایمانیست یعنی عشقی به اصطلاح. یعنی شما به پیامبر عشق میورزید، ایمان میورزید، یعنی پایههای حکومت او در دل شما قرار میگیرد و خاضع و تابع او هستید بدون چون و چرا. اما یک پایه دیگر او که حتی مومنین هم به آن احتیاج دارند این است که بترسند. این ترس هم از جهتی میتواند ایمان را محافظت کند. یعنی شما ایمان دارید اما مصون از خطا که نیستید. همیشه میترسید که اگر خطا کنید و ایمانتان را از دست بدهید گرفتار عذاب خواهید شد. به همین دلیل مومنین، سعی میکنند از خودشان سوال نکنند، شک نکنند. شکی یا سوالی در ذهنشان ایجاد میشود سریع میگویند استغفرلله. سعی میکنند از ذهنشان دور کنند چون که میگویند این ما را از آن مراتب ایمان دور میکند و ناچار مستوجب عذاب شوند. ولی بالاتر از این برای کسان دیگر است که هنوز وارد عرصه ایمان نشدند. آنها را ترغیب میکند نه از راه عشق، بلکه از راه تهدید که اینجا یک دوراهی خیلی خطرناک و خطیریست که حداقل برای اینکه دچار عذاب و مهلکه نشوید میتوانید ایمان بیاورید. آن شرطیه پاسکال که گفته میشود که از امام جعفر صادق هم نقل شده است. به مخالفین میگفت اگر قیامتی بود ما برندهایم و شما بازندهاید و اگر نبود کسی نیست که بگوییم برنده و بازنده کیست. حالا اگر قیامتی بود چگونه بازندهاید؟ یعنی آن عذابهایی که گفته شده گریبان شما را میگیرد و پوست و استخوان شما را خواهد سوزاند. این باز از نظر آنچه در قلب یک مومن میگذرد. ولی در جامعه هم همینطور است. ما سراغ شخصیت پیامبر میآییم. من در اینجا میخواهم یک اشارات تاریخی بکنم به ثبوت پیامبر اسلام و اینکه ایشان چقدر از این مفهوم قدرت و خوف و رعب بهره میگرفت و آگاهانه بهره میگرفت و میکوشید این قدرتی که خودش به نام دین تولید کرده و به صحنه آورده چگونه پاسداری بکند. یعنی این سرزمینی که آفریده را نگذارد مورد هجوم مهاجمین قرار بگیرد. گاهی ما اسم «قدرت» را میآوریم فکر میکنیم عمل مذمومیست. مخصوصا یکی بعد از لیبرالیسم یکی هم بعد از انحطاط تصوفِ ما، قدرت چیز مذمومی شمرده میشود. و اینکه قدرت آثار ناروایی دارد. ولی خب اینگونه نیست و بدون قدرت قدم از قدم نمیشود برداشت و ما قدرت لزوما بد نداریم. میشود که قدرت و اقتدار جنبه مثبت و نیکویی هم داشته باشد.»
او در ادامه از پیامبر اسلام بهعنوان یک شخصیت «اقتدارگرا» یاد کرد: «قرآن یک کتابی ست که بر قدرت تاکید میکند و پیامبر هم یک شخص اقتدارگرا بود و از روز اول هم این چنین بود. برخلاف آن چیزی که فکر میکنند پیامبر از وقتی قدرت را به دست گرفت. یعنی به مدینه آمد و در آنجا آن میخ حکومت و قدرت خود را کاشت. پس از آن بود که به فکر افتاد که بسط قدرت بدهد؛ به نظر من اینطور نبود و اصلا شخصیتا آدمی بود که مثل عیسی نبود. عیسی مطابق روایت رسمی مسیحیت. البته یک روایتی هم در کنار مسیحیت رسمی هست که عیسی هم یک شورشی بود و به همین دلیل هم حکومت گرفتار اعدامش کرد، اما روایت غالب اینگونه نبود و اصلا کل دوران نبوتش ۲ سالی بیشتر طول نکشید یا به زعم مسلمانان به آسمان رفت یا به زعم مسیحیان بر دار رفت و از دار به آسمان رفت. اتفاقا خود قرآن هم بر این صحه میگذارد. در سوره مریم آنجایی که صحبت میکند وقتی که مریم بچه را با خودش آورد و مردم به او اعتراض کردند که تو نه مادرت زن بدکارهای بوده نه پدرت آدم فاسدی بوده تو چرا بچه نامشروعی آوردی؟ اشاره میکند به عیسی که تو جواب بده و عیسی هم در همان حالت کودکی در آغوش مادر میگوید من نبی الله هستم و خداوند به من کتاب داده و میگوید «وَأَوْصَانِی بِالصَّلَاهِ وَالزَّکَاهِ مَا دُمْتُ حَیًّا» ماامی که من زندهام به من توصیه به نماز و زکات کرده است. یعنی نمیگوید توصیه به جهاد کرده است. یعنی خود قرآن هم این نکته را میگوید. این تفاوت را که عیسی نگفت خدا به من جهاد را هم به من آموخته، امر کرده و تعلیم داده ولی پیامبر اسلام در این امر خیلی هم صریح بود. مولوی این نکته را خیلی خوب گرفته بود. میگوید «مصلحت در دین ما جنگ و شکوه / مصلحت در دین عیسی غار و کوه».
سروش پیغمبر اسلام را بر خلاف عیسی «اهل جنگ» خواند و افزود:«در دین عیسی ماجرا به گونه دیگری بود. نماد مسیحیت یک راهب است که ما در فارسی به مسیحی از قدیم میگفتیم ترسا. نصرانی و مسیحی را امروز میگوییم. در ادبیات ما مسیحیان ترسایان بودند. یعنی اینکه میترسیدند. یعنی اصلا از خلق و خدا میترسیدند و به غار میرفتند و تعبیر ترسا همان ترجمه کلمه راهب است که آن هم از ترس میآید. در نتیجه پیغمبرِ[اسلام] آدمی اهل جنگ بود و این اهل جنگ و قدرت و سلطه بودن از اول با ایشان بود و این روح را در دین خودش خوب دمید. یعنی متوجه بود که دارد یک قدرت میآفریند و ننشست کنار که بگوید هر بلایی سر این قدرت و دین آوردید من ساکت مینشینم. خیلی چالاک و آماده و در صحنه برای مواجهه با کسانی که این بذری که کاشته و آبیاری کرده را برکنند و خیلی هم با شدت با آنها برخورد میکرد. ما این شدت را در کجا میبینیم؟ اولا اینکه مرتدین را میگفت باید کشت. این خیلی نکته مهمی ست. البته ما در تورات هم مجازاتهای سختی هم داریم که نوشته بسوزانند و ما در اسلام سوزاندن نداریم. و شیوه مرسومی نبوده و نیست. اما این روایتی که شیعه و سنی از پیامبر نقل کردند که هرکه دینش را عوض کرد بکشندش بدون چون و چرا. روایت متواتری ست در شیعه و سنی و به آن عمل هم میشده است. یعنی چیز متروکی نبوده که گاهی به صورت روایتی جایی قرار بگیرد. تا همین امروز هم مورد عمل قرار میگیرد و حکایت از همین قصه دارد که قدرت باید محافظت بشود. و اینگونه نیست که افراد بیایند و هرچه دلشان خواست بگویند. حالا ما روایتهایی داریم کسانی که پیامبر را هجو میکردند و شعر علیه او میگفتند، ایشان فرستاد و آنها را کشتند. اینها همه مورد قبول مسلمانان بود. من فنومنولوژیکوار سخن میگویم. یعنی حق و باطل اینها را کاری ندارم. یعنی فرهنگ اسلامی خو داشته با این تفکر که مخالف را باید کشت. که کسی که سب نبی میکند را باید کشت و این را چیز مذموم نمیدانسته است. درست است در روزگار حاضر کسانی میکوشند که بگویند فلان روایت دروغ است، یا پیامبر [کسی را] نفرستادند که آن زن شاعر یا دیگری را بکشند. من نمیدانم شاید هم دروغ باشد. من الان بر سر اینها مناقشهای ندارم. صحبت من این است که این را مذموم نشمردهاند و پذیرفتهاند پیامبر میتواند این کار را بکند. و پذیرفتهاند این کار را میکرده و این را جزو لوازم دینداری و دین پیامبر میدانستند و ناقض عصمت و رحمت للعالمین بودن او هم نمیدانستند. همه اینها مناسبت دارد با قصه اقتدارگرایی پیامبر و اینکه میخواست سلطه خودش را بر جزیره العرب و فراتر از آن تحکیم بکند.
عبدالکریم سروش برای تأیید سخن خود در ادامه به شاهدی از ابنخلدون و روایتی از ابنهشام اشاره کرد:« ابن خلدون نقل میکند که ایشان وقتی آمدند گفتند: «أُمِرْتُ أَنْ أُقَاتِلَ النَّاسَ حَتَّى یَشْهَدُوا أَنْ لا إِلهَ إِلاَّ اللَّه، وَأَنَّ مُحَمَّداً رسولُ اللَّه، ویُقِیمُوا الصَّلاهَ، وَیُؤتوا الزَّکاهَ، فَإِذَا فَعَلُوا ذلک، عَصمُوا مِنِّی دِماءَهُمْ وَأَمْولَهمْ إِلاَّ بِحَقِّ الإِسْلام، وحِسابُهُمْ عَلى اللَّه تعالى»
من مامورم با مردم بجنگم تا وقتی که بگویند لااله الاالله وقتی که گفتند لا اله الا الله آنگاه دیگر خونشان مصون خواهد بود. ابن خلدون در مقدمه تاریخ خودش میگوید در میان پیامبران تنها پیامبر اسلام بود که مامور به سیف بود. یعنی خداوند به او اجازه داده بود تا با شمشیر دین خودش را پیش ببرد. پیامبران دیگر تا حدی که ما میدانیم نه زرتشت این کار را کرد، نه عیسی این کاره بود، نه موسی. البته موسی با فرعون در افتاد ولی درافتادنش با جنگ که نبود. بنی اسراییل را از مصر خارج کرد و به کنعان برد.
ولی پیامبر اسلام صریحا گفت که أُمِرْتُ أَنْ أُقَاتِلَ النَّاسَ و نبیالسیف بود. یعنی با تکیه بر قدرت میخواهد دین را جا بندازد. اگر به زبان خوش آمدید که آمدید. ناخوش آنوقت ما با شما معاملههای دیگر میکنیم. شما همانطور که میبینید پیامبر با مشرکین اصلا سر صلح ندارد. با یهود و نصارا چرا. و از اول تا اخر دین اصرار داشتند که مشرکین باید از جزیره العرب بیرون بروند. حتی در وصایای پیامبر در بستر مرگ یکیش این بود که مشرکین را از جزیره العرب بیرون کنید و اینجا نباید کس دیگری بماند و همین کار هم کردند. مگر اینکه اسلام بیاورند در غیر اینصورت باید همه بروند وگرنه خونشان ریخته میشود. یهود و نصارا حکمهای دیگری داشتند.
اما یک نگاهی به سیره پیامبر بکنیم. اولین سیرهای که نوشته شد سیره ابن اسحاق بود و علم هشام که از روی آن نوشتند. در خود سیره ابن هشام یک جاهایی میگوید این درست حرف اوست. یک جاهایی هم حرف خودش را مینویسد. اخیرا هم کل ابن اسحاق را از ابن هشام بیرون کشیدند و جداگانه چاپ کردند. در این سیره آمده است در رفتار مکی پیامبر، نه مدینه که دوران بسط قدرت و بسط ید بود؛ نوشته است که پیامبر آمده بودند برای طواف دور خانه کعبه، که البته هنوز خانه کعبه پر از بت بود ولی پیغمبر طواف خودش را میکرد با نیتی که خودش در سر داشت و به نحو خاصی هم رو به بیتالمقدس نماز میخواند و هنوز کعبه قبله نشده بود. مشرکین مکه که تازه پیامبر دعوتش را شروع کرده بود و با او مخالفت میکردند؛ نشسته بودند و نماز خواندن و طواف کردن پیامبر را میدیدند و تمسخر میکردند و تیکه میانداختند و گوشه میزدند. یکی دو بار پیامبر دور خانه کعبه گشت نزدیک اینها که میشد، چیزی میپراندند. ابن هشام نوشته است که پیامبر آمد نزدیک اینها و دو گروه هم بودند یکی که ابوجهل خیلی مسخره میکرد، یکی هم کل این مشرکین. پیامبر یک نگاه غضبناکی به ابوجهل کرد و فقط اشاره به گردن کرد. یعنی پیدایتان کنم سر به تنتان نمیگذارم، فکر نکنید که اینجا من را تنها و مظلوم گیر آوردید. البته [پیامبر] این کلمات را نگفت ولی خب واضح تر از این نمیشود. دوم هم اینکه نزدیک آن جمع آمد و این جمله را گفت: «أما والذی نفس محمد بیده لقد جئتکم بالذبح» قسم به خدایی که مرا آفریده من با ذبح آمدم. یعنی به من پیغام داده که سر بِبُر. البته این روایت روایتی ست که از طرق دیگری هم این روایت نقل شده و اخیرا دیدهام برخی نوشتهاند که این روایت ضعیف است و با چیزهای دیگری که پیامبر گفته است نمیخواند اما نقل شده است و من دارم این منقولات را برای شما عرض میکنم و اینکه مقبول بوده است. تمام حرف من این است که در بین مسلمین مقبول بوده است که پیامبری بیاید که با سیف و ذبح و قدرت نظرش را جا بیاندازد و بگوید من آمدهام یک کاری بکنم در این عالم و مزاحمان خودم را از پیش پا برمیدارم. به زبان خوش اگر نشد به زبان ناخوش. به قول شعری از اخوان ثالث که در مورد خودش میگوید: « نه ز بُتان یاری، نه از میساغری، نه از نان لبی / ای فلک بشناس ما عیسی بن مریم نیستیم / یک تن از خوبان گندمگون نصیب ما نشد/ ما سیه بختان مگر اولاد آدم نیستیم». پیامبر هم به زبان بی زبانی میگفت ای فلک بشناس ما عیسی بن مریم نیستیم. من از آنها نیستم اینجا بیایند و من را بگیرند و به دار بکشند، اصلا و ابدا. در مقابل دیگران میایستم و پیشاپیش هم اعلام میکنم که من با شمشیر آمدم و من شوخی ندارم با کسی و بدانید با چه کسی طرف هستید. و این را پنهان هم نمیکرد و از همان مکه هم این راه را در پیش گرفته بود.و بدانید قدرت دست من بیاید سر به تن شما باقی نمیگذارم و این دین هم که آوردم شوخی ندارم و آمدهام که این را تحکیم کند.
این نواندیش دینی و استاد بازنشسته دانشگاه، سپس به لزوم پیروزی اسلام بر سایر ادیان در قرآن اشاره کرد و بر این نکته دست گذاشت که پیامبر اسلام، مفهوم عدالت را هم بازتعریف کرد و هر چه میکرد عین عدالت میدانست:« آیات قرآن که میگوید خدا این پیامبر را فرستاده تا بر همه ادیان پیروز شود. این حرف سادهای نبود. یعنی این عزم ماست ما تصمیم گرفتیم که این کار بشود و بنابراین باید بشود. من یک جملهای را از مولانا برای شما بخوانم. در فیه ما فیه میگوید محمد قتل و غارت میکرد و در عین حال او ظالم نبود، دیگران ظالم بودند. یعنی حق او بود. و محمد اگر بر سر کسی میتاخت، حتما باید میتاخت. و این چیزی نبود که بر او خرده بگیریم. لازم میدید و لازمه پیشرفت او بود که این چنین بکند و در واقع این را هم انجام میداد. کتاب اسلام از فضل الحمان زمانی نوشته شده بود که آنجا کمونیسم برقرار بود. در آنجا میگوید بعضی اسلام را متهم میکنند که با شمشیر گسترش پیدا کرد. بعضیها هم در مقابلش سخن میگویند که اینگونه نبوده است. خود ایشان هم میگوید بله با شمشیر بوده و من منکر این نیستم و شواهد تاریخی به همین امر گواهی میدهد. و برایش مثال میآورد که چگونه شوروی وقتی میخواهد گسترش دهد چیزی را که خودش حق میداند و حتی گاهی لازم میبیند به جاهای دیگر لشگرکشی بکند و نیرو ببرد برای اینکه قائل است به اینکه آنچه او میگوید عدالت است و امپریالیست ظلم است و تبعیض، و اینها میخواهند عدل را بگسترانند. عین این ماجرا را در مورد پیامبر اسلام میبینیم. ایشان قائل بود پیام عدالتی برای خلق آورده و اگر جایی بیعدالتی میدید حق خودش میدانست که آنجا را تسخیر کند و بگیرد. او دیگر اشارهای نمیکند که پیروانش هم این درس را از او گرفتند. یعنی ما وقتی میگوییم که مسلمین بعد از پیامبر اسلام چرا رفتند، کشورگشایی کردند. در اینکه ممکن است در این کشورگشاییشان کارهای خطا هم کرده باشند، که ما منکر هیچکدام هم نیستیم، اما من میخواهم بگویم آنها این درس را از او گرفتند. این روحیه را پیامبر به آنها داد که باید گسترش بدهید باید فتح کنید. بالاخره پیامبر وقتی در مدینه قدرت بهدست آورد آمد و مکه را فتح کرد. حتی در یکی دو سال آخر عمرشان ایشان تا نزدیکی حکومت مسیحی آن زمان هم لشگرکشی کرد که البته موفق نبود.
منبع: سایت زیتون
فایل صوتی
نظرها
کاوه کرمانی
دکتر سروش در فاصله از بحثهای گذشته و یا در تکمیل آنها، اکنون به تحلیل مناسبات میان دین و قدرت نزدیک شده است. در خصوص رویکرد دکتر سروش، چند نکته قابل ملاحظه است: یکم، اصل بحث دکتر سروش، یعنی رابطه میان دین و قدرت، متاثر از مباحث تحلیلی گفتمان است، رویکردی که میشل فوکو با تاثیرپذیری از مطالعات اجتماعی و فلسفه در غرب، آن را به صورت مدون گسترش داد. اکنون باید دید دستاورد این مباحث در تحلیل دکتر سروش چیست؟ دکتر سروش می خواهد از طرح رابطه دین و قدرت، به چه نتایج تازه ای برسد، و چه مسئله ای را طرح یا حل کند؟ آیا پرداختن به رابطه دین و قدرت، راه حل مناسبی برای طرح و حل این مسئله است. دوم، فوکو برای آنکه نشان دهد گفتمان، مولد قدرت است، کار نظری پیگیرانه ای را از «دیوانگی و تمدن»، «تولد کلینیک» تا «واژگان و چیزها» و «سکسولوژی» دنبال کرد. نتایج مطالعات فوکو، تا حدی که وارد بحث تحلیلیات قدرت شده است، این است: گفتمان اعم از گفتمان اجتماعی، هنری، علمی، سیاسی، دینی، و ... مولد قدرت است. اما فوکو خود را در جایگاهی نمی بیند که مانند مراجع سنتی، به صدور حکم بپردازد، بلکه او نشان می دهد که چرا و چگونه قدرت در نسبت با گفتمان ها تولید می شود. او به ماهیت قدرت می پردازد و در نهایت به این نتیجه می رسد که جامعه عرصه تعارض قدرت ها = گفتمان هاست. یعنی منبع انرژی پنهان در جامعه را بیرون می کشد و نشان میدهد چگونه می توان آن را به کار انداخت و از آن بهره جست. کار فوکو، آزادسازی نیروی اجتماعی است و از این رو، دیدگاه او رهایی بخش است. سوم، اما دکتر سروش، به شیوه ای مغلق، دستاورد مطالعات دین شناسی و گفتمان را به شیوه ای ناروشمند، در بحث دین خرج می کند. نه در پی آن است که نشان دهد چرا دین با قدرت پیوسته است، نه در پی آن می رود که بگوید طرح رابطه دین و قدرت، اکنون چه کمکی به درک ما از دین می کند. تنها نتیجه ای که گرفته، این است: اگر پیامبر ص در رسالت دینی خود، به خشونت گرایید، به خاطر ماهیت دین بود که با نهاد قدرت آمیخته است، اما پیروان دین لزوما نباید این راه را بروند. (برداشت من از نتایج سخنان دکتر سروش در همین حد است، دوستان اگر نتایج مهم تری در سخنان او یافته اند لطفا توضیح بدهند.) بر اساس همین اندازه دریافت از سخنان دکتر سروش، این پرسش مطرح است که طرح رابطه دین و قدرت، در حالی که به روشنی گویا و بیانگر نیست، چه کمکی به تحلیل عملکرد دین در دنیای امروز، یا مناسبات قدرت و دین می کند؟ این موضوع بسیار مجهول است. چهارم، دکتر سروش مختار است که نشست های خود را در قالب وعظ برگزار کند یا بخواهد به سطح مباحث تئوریک نزدیک کند؛ اما نمی تواند از بازتاب نحوه برگزاری نشست های خود جلوگیری کند. اگر چنان که تاکنون گرایش قوی تری داشته است، بخواهد بر کرسی وعظ بنشیند، خواه ناخواه با طیف گسترده تری از منتقدان روبرو خواهد شد که گزاره های موعظه گرانه را در ترازوی نقد خواهند سنجید؛ و چنانچه به تحلیل تئوریک روی آورد، آنگاه باید مقدمات، متدولوژی و نتایج سخنان خود را در تراز مباحث آکادمیک بازآرایی کند. این انتظاری است که از دکتر سروش می رود.
احمد
دین هیچوقت چیزی جز ابزار سرکوب و استثمار دیگران نبوده و نیست . خدا رو شکر که اهل هیچ دینی نیستم و خدارو با قلبم و کمک به همنوعانم شناختم و در زندگیم هم همیشه موفق هستم . احساس میکنم خدا هم با این دینهای ساختگی مشکل داره و فقط تنها چیزی که از من میخواد اینه که آدم باشم و دوستدار همنوع که من هستم
بردیا
اگر فردی که خود را “ روشنفکر دینی” قلمداد میکند، مدعی شود که: آدم ها ملزم به پذیرش هیچ دین و متعاقباً مذهبی نیستند، هیچ فردی که خود را مروّج و مبلغ مذهب میداند، حق تحمیل به هر شکل ممکن به افرادی که نمیخواهند هیچگونه مذهبی را بپذیرند، ندارد و بی مذهبان همانقدر صاحب حق هستند همانطور که مذهبیان، این فرد را میتوان روشنفکر دانست. اما اگر فردی بگوید من روشنفکر دینداران هستم، خودش را با یک مغالطه در مخمصه مضحکی انداخته است، هر چند نزد دینداران روشنفکر تلقی بشود. در دنیای دین داران روشنفکر بودن امری زیبا و شورانگیز جلوه میکند. اما در عالم بی دیننان بن بستی است که “ روشنفکر مذهبی” را دچار عذاب “الیم” خواهد کرد. مردم ایران وقت و انرژی فکری خود را صرف توّهماتی از قبیل: مذهب ، مارکسیم، و ایسم های دیگر میکنند. نداشتن آگاهی از خود و زیست محیط خود ، آنگونه که یک اروپایی میاندیشد و در پی تحلیل و یافتن راه حل برای رفع مشکلات ِ خودش و جامعه ای که در آن زیست میکند، مشکل اساسی ما ایرانیان است، هر چند از تمامی متفکران غربی گرته بارداری و کپی کاری میکنیم ( البته تنها در حرف ) عملاً روش ِ سودمندی که بواسطه آن یک قدم به یک جامعه شهروندی نزدیک بشویم در چنته نداریم. از همه عجبیتر مقایسه و این همان بینی افکار کپی شده خودمان با مبتکران آن اندیشه ها هستند. گویی یک نسخه برای فهمیدن ِ ذهنیت ایرانی وجود دارد و آن هم از پشت عینک تفکر غربی است. سوالی که به ذهن من خطور میکند: چگونه است که ما اسپینوزا، دکارت، هیوم، هابز، کانت، هگل، نیچه، هایدیگر، دورکیم، ماکس وبر ، هابرماس و . . . خودمان را نداریم؟ جواب سوال این است: ما توانش را نداریم. میتوان گفت برای شیر نوشیدن نیازی به پرورش گاو نیست و فقط با مقداری پول و رفتن به فروشگاه میتوان شیر خرید و نوشید. اما وقتی پولی در کار نیست و فروشگاهی هم وجود ندارد، چگونه میتوان شیر نوشید. از اینجا به بعد ذهنیت ایرانی فلج میشود و تنها کاری که از عهده اش بر میاید دست به دامن شدن به مذهب است یا مارکس و البته آرزوی شیر نوشیدن همچنان در سطح آرزو باقی میماند
درخشنده حسینی
سروش خیلی دیر سراغ قدرت به تعریف فوکو آمده، ولی باز هم مفید است. طبیعتا هرجا عاملیت هست، اراده به قدرت هم هست. ولی اینجا دستکم دو نقد به گفتمان تازهی سروش مطرح است: اول اینکه قدرت را با خشونت فیزیکی یکی میکند و در نتیجه ارادهی مسیح به قدرت را در برابر امپراطوری مادی و فاسد روم نمیبیند. دوم اینکه با نوعی از ذاتگرایی ابعاد قدرتی تفسیر تازهی خودش از اسلام نمیبیند و درنتیجه قایل به تفسیر درست و غلط از اسلام میشود. انگار که چیزی بنام اسلام واقعی (که او مدعی کشف تازهی آن است) و اسلام تحریفشده وجود دارد و اینکه اسلام (یا هر دین دیگر) چیزی جدا از عمل و اجرا (پرکتیس) وجود خارجی دارد. این ذاتگرایی منجر به بنیادگرایی میشود، چرا که تلاش میکند بر اساس متن و سنت اسلام واقعی را کشف کند، درصورتی که قبول دارد از همان متن و سنت کسان دیگری هم (صوفیان) مسلمانی کردهاند. خلاصه بگویم، سروش براساس سنت پوزیتیویستی انواع مسلمانی را به انواع اسلام ترجمه میکند، درصورتیکه با نگاه کانستراکتیویستی (مثلا فوکویی یا باتلری) اصلا چیزی بنام اسلام یا انواع اسلام نداریم و هر چه هست مسلمانی و انواع مسلمانی است. از تبعات این نگاه پوزیتیویستی آن است که اسلامستیزی را از مسلمانستیزی جدا میداند، حال آنکه در نگاه کانستراکتیویستی این دو یکیاند.
mandana
من فکر میکنم ، که سروش چیزهای جالبی را مطرح میکند، و ما را آزاد میگذارند در درک و تفسیر این مطالب!، او میگوید این درک محمد از خدا بوده، او اینطور دین خود را گسترش داد، با شمشیر و کشتار، اتفاقاّ بیان این چیز ها بسیار مفید هستند، چون آن چیز هایی که به ما راجع به دین گفته میشود ، تماماً دروغ بوده و است! دیگر کسی نمیتواند بگوید، که مثلا "نظام مقدس" و دأش، طالبان، بوکو حرام و دیگر آدم کشان مسلمان نیستند، چون تمام این جنایت کاران مسلمانان واقیعی اسلام و پیرو سنت " پیمبر اسلام " هستند! با مطالب دیگر که از یک آیت الله (هیدری) مطرح شده ، که قرآن ۱۸۰ سال بعد از محمد نوشته شده و آنهم از اطراف یک نفر، که به دروغ گویی معروف بوده، اینها همه از نظر من آگاه کننده هستند!
باربد
خطاب به بردیا بینش اروپا-محور خود نوع دیگری از حقارت و ناتوانی است. از یاد مبرید که خاستگاه تمدن های اروپایی از شمال آفریقا و آسیا است. مذهب سرمایه داری, کاپیتالیسم, مذهبی است که غرب و جهان را به سوی نابودی می برد. اما تعلق خاطر و سرسپردگی بدین مذهب چنین برای برخی درونی شده است که حتا بدان آگاه نیستند.
داود بهرنگ
با سلام من پیش از هر چیز از این که گزارش "دین و قدرت" را این جا منعکس کردید سپاسگزارم. خودم جزوۀ "تاریخی که سر جهانی شدن دارد" از کانت را "ترجمۀ مفهومی" کرده بودم و پی موقعیت می گشتم که آن را ضمیمۀ یک کامنت کنم. برخی نوشته ها را اگر ما نداشته باشیم شفافیت لازم در کار تدبیر را کم خواهیم داشت. گفتار آقای سروش هم برای من شایان اعتناست. کار لازمی را ایجاد می کند که در زنجیرۀ کارهای لازمی که من خودم برای خودم دارم پسی و پیشی ایجاد می کند اما به هر حال استقبال کردنی است. من پیش از پرداختن به گفتار آقای سروش می خواهم این را گفته باشم که میرحسین موسوی و همسر گرامی شان خانم رهنورد را می شود گفت که با حسن آلاد پوش و محبوبه متحدین زندگی مشترک داشتند. حکایت این دو را شریعتی در "حسن و محبوبه" آورده است. آقای موسوی اما کسی بودند که به سبب داشتن آرای به شدت مستقل از درآمیختن با هر گونه کار تشکیلاتی در دهۀ 50 خودداری کردند. [هرگز از سر ترس نبود.] درآمیختن ایشان با "انقلاب" و "خمینی" اما هنوز این پرسش را نزد من ایجاد می کند که چرا؟ و من هر گاه به این موضوع می اندیشم شریعتی را مقصر اول می دانم. آقای سروش اما کمابیش همین بوده اند که اکنون اند. بسیاری نقاط قوت در کار ایشان و شخصیت ایشان هست و باید باشد؛ اما درآمیختن ایشان با "انقلاب" و "خمینی" را من از سر گرایشات مذهبی و مسلکِ شیعی ایشان می دانم. شناخت جدی من از ایشان بر اساس سخنرانی های پیش از انقلاب ایشان به زبان انگلیسی در محفلی مسجدی است که ایشان در جمع گروهی از مسلمین خارجی داشته اند. ادامه در 2
داود بهرنگ
(2) نوار شنیداری چند تایی از این سخنرانی ها را پیشتر ایشان در سایتشان "آن لاین" کرده بودند. مرور گفتار ایشان در این سخنرانی ها بیانگر کم سوادی دینی ایشان در دورۀ بلوغ دکتری شان تواند بود. ایشان را من اما قربانی گندابی گردابی می دانم که اسم [مسخرۀ] دیگرش "انقلاب 57" است. و من در این باره همیشه بر این باورم که واکاوی روانشناختی و جامعه شناختی آقای سروش از خودشان می تواند برای دیگران نیز راهگشا باشد. پرسش این است که چگونه می شود خون را هر روز – و روزا روز - بر فرش آسفالت در خیابان و در کوی و برزن دید و اما هیچ ندید و نفهمید که "نظام مقدس جمهوری اسلامی ایران" آکنده از جنون و جنایت است؟ چگونه می شود این را ندید و نفهمید اما می شود کتاب ابن خلدون را که 765 سال پس از درگذشت پیامبر نوشته شده خواند و به این نتیجه رسید که تاریخ دین اسلام انباشته از نابهنجاری های فراوان است؟ موضوع اما چیست؟ موضوع این است که ما همگی دیده ایم که خونمان را ریخته اند و خانه مان را سوخته اند. مشکل ما اما این است که هنوز به درستی نمی دانیم که کی زد کی سوخت؟ این است که چیزی که برایمان هنوز مبهم است خود را مدام به دیوارۀ ناخود آگاه ذهن ما می کوبد و می گوید: بگو نبود! بگو نیست! بگو من نبودم! بگو من نیستم! بگو من محکوم می کنم. من همه چیز را محکوم می کنم. من همه چیز را از بیخ و بن محکوم می کنم. ادامه در 3
داود بهرنگ
(3) من این راه را – رفتن – نه نیک می دانم. ما همچنین نباید کین خواه یکدیگر باشیم. ما تنها بایست خوب بنگریم و خوب بیندیشیم. این مشکل [بیش از یک صد سالۀ] ما از چیست؟ مشکل ما ایرانی ها آیا اسلام است؟ ما چه شناختی از اسلام داریم؟ آقای عبدالکریم سروش مگر روشنفکر مسلمان نیست؟ از کجای گفتار اخیر ایشان ما می توانیم چنین نتیجه بگیریم که ایشان می داند که علم تاریخ چیست؟ اسلام چیست؟ تاریخ اسلام چیست؟ آنچه ایشان گفته اند و می گویند بیانگر این معناست که ایشان نه قرآن خوانده اند؛ نه تاریخ اسلام خوانده اند. هیچ کدام از ما نخوانده ایم. ما از بد حادثه است که به این گنداب افتاده ایم. مشکل ما اسلام خوانی نبوده است که. ما در پی دانشمند مسلمان شدن نبوده ایم که. ما از بد حادثه است که به این گرداب افتاده ایم. راه حل چیست؟ من بر این گمانم که ما ایرانی ها بایست اسلام را رها کنیم. آخوند را هم رها کنیم. اولی را عطایش را به لقایش ببخشیم. دومی را آدم بی نوایی همچون خودمان بدانیم. جای این دو درِ فقه را - که لانه و خانۀ شرارت ماندگار است - ببندیم و خواستار برچیده شدن بساط فقه و فقیه از ایران گردیم. بگوییم ما را از خیر تو امیدی نیست؛ شر مرسان! در پایان؛ من چون بیشتر تحقیقاتم جنبۀ دینی دارد و می دانم که دین چیست یک واژه را تعریف می کنم و حکایتی را هم در این رابطه این جا می آورم. ادامه در 4
داود بهرنگ
(4) واژه ای که می خواهم تعریف کنم "حدیث" است. حدیث یعنی «حکایت رویدادهایی که به تازگی روی داده اند.» چندین هزار حدیث در کتاب های حدیث مندرج است. این ها در واقع تاریخ «realtime» اسلامند. گزارشگر مجموعۀ حرفها و کارها و کردارهای پیامبر اسلام در جامعۀ پیرامونی خود اند. این ها در برخی موارد - که ده پانزده خطی اند - پاره هایی از کتاب های تاریخی در دسترس بوده اند که راویان آن ها پیامبر را در مدینه دیده اند و با او بوده اند. ابن اسحاق دو سه نسل بعد تاریخش را بر اساس این احادیث و برخی گفتارها که خودش یافت و برخی را هم خودش بافت نوشته است. این که این حدیث ها به این شکل درآمده اند به خاطر آن است که کسانی همچون بخارایی و مسلم نیشابوری آن ها را چنین از هم گسیخته اند تا در حد ممکن به قالب احکام فقهی در آیند. کسانی که اکنون مایل به کار تحقیق در کار "تاریخ اسلام" اند بایست به عکس این معنا عمل کنند. یعنی بایست بکوشند تا از چسباندن این احادیث روایتی تاریخی و موجه به دست دهند. من یکی دو تا از این احادیث را – که به نسبت طولانی اند- و تعریف خوبی از پیامبر اسلام به دست می دهند این جا می آورم تا بیانگر فرق و فاصلۀ خمینی و پیامبر عبدالکریم سروش با پیامبری باشند که حکومت هُش و هین در ایران اکنون چهره اش را این چنین به ننگ آلوده است: بخارایی می نویسد: گفته اند پیامبر گفت سه جور مردمانند که خداوند [از آنان بدش می آید و] در قیامت دشمن آنان خواهد بود. (1) کسانی که دین داری شان فریبکارانه است. (2) کسانی که مردمِ آزاد و آزاده را از بهر منافعی که دارند [زندانی می کنند یا] می فروشند [و این چنین آنان را در چنبرۀ اسارت قرار می دهند.] (3) کسانی که مردم را از بهر منافعی که دارند به کاری می گمارند که برایشان سودی ندارد (صحیح بخاری ؛ فارسی ؛ ج 3؛ حدیث 2270 ص 14) [من این حدیث را در ترجمه از باب مفرد به جمع برده ام که در معنای مفهومی یکی است.] ادامه در 5
داود بهرنگ
(5) بخارایی می نویسد: گفته اند پیامبر گرم سخن بود و داشت در بارۀ اسب و این که گاه نگاهداری اسب [و آزادی طبیعی این حیوان را سلب کردن] نابکار است سخن می گفت؛ که ناگاه یکی مردی اعرابی برخاست و [از سر ساده لوحی] گفت: پیامبرا ! در بارۀ خر چه می گویی؟ پیامبر نگاهی به او و به جمع انداخت و گفت: من دارم با شما از وحی ـ و از کلام باری ـ سخن می گویم. آنجا که می فرماید «آن که نیکی کند؛ ولو به قدر یک ذره؛ نیکی بیند. آن که بدی کند؛ ولو به قدر یک ذره؛ بدی بیند.» داشتم می گفتم آن که تنها از برای آن که خوشش می آید و از برای آن که دارایی اش را به رخ دیگران بکشد اسب نگاه می دارد [و به این خاطر اسب را از زندگی آزادی که در طبیعت دارد محروم می کند] نابکار است. داشتم می گفتم آن که اسب را از برای مایحتاج زندگی اش نگاه می دارد و او را در سواری نمی رنجاند رنجانیده نخواهد شد .داشتم می گفتم اسب؛ این حیوان نجیب را پایش را چرا می بندید؟ [چرا آزادی اش را سلب می کنید؟] داشتم می گفتم آن که پای اسب را ـ به چرا در چمن ـ می بندد بداند که ریسمانش را اگر بلندتر بگیرد نیکوتر است. داشتم می گفتم آن که پای اسب را ـ به چرا در چمن ـ می بندد بداند که اگر چنان چه نبندد و اسب را در میدان فراختری به حال خود وارهاند از آن هم نیکوتر است. داشتم می گفتم آنگاه اسب آزادانه سوی آب خواهد رفت. و آنگاه هر قدم که اسب برمی دارد و هر قدم که اسب بر زمین می نهد خود از برای شما نیک رفتاری به شمار است. داشتم می گفتم ... [این جاست که آن مردِ اعرابی به هیجان می آید و برمی خیزد و آن را می گوید که می گوید.] (صحیح بخاری ؛ فارسی ؛ ج 3؛ حدیث 2371 ص 75) و (صحیح بخاری ؛ فارسی ؛ ج 4؛ حدیث 3646 ص 219) و (صحیح بخاری؛ ف ؛ ج 5؛ حدیث 4963 ص 568) و (صحیح بخاری ؛ فارسی ؛ ج 7؛ حدیث 7356 ص 531) ادامه در 6
داود بهرنگ
(6) و بخارایی در "صحیح" می نویسد که گفته اند پیامبر گفت مردی در راه سگی را دید که از تشنگی زبان برآورده بود و نفس نفس می زد و داشت از بس تشنگی گِل می خورد. مرد به چاه شد و در کفش خود آب بیاورد و به سگ داد. خداوند به شکرانۀ این کارش گناهانش را آمرزید.» در ادامه می نویسد: اطرافیان از پیامبر پرسیدند: پیامبرا! شود آیا آدمی در نیکی به حیوانات اجر بَرَد؟ پیامبر گفت: آدمی در کار کاستن از آتش هر جگر سوخته ای اجر می برد. «قال: في كُلِّ كَبِدٍ رَطْبَةٍ أَجْرٌ.»] (صحیح بخاری؛ ف؛ ج3؛ حدیث 2363 ص 72) با احترام داود بهرنگ من احادیث را خودم ترجمه کرده ام. شماره حدیث ها در متن عربی هم همین است. من آدرس آن ها را در ترجمه به فارسی شان در ارجاع به کتاب زیر آورده ام: صحیح بخاری – ترجمۀ فارسی – مترجم عبدالعلی نور احراری – تربت جام – احمد جام 1388
باربد
با درود خدمت داوود گرامی قبل از هر چیز باید عرض شود که قرائت کامنتهای شما از فرازهای این سایت است, هر چند همیشه تمامی نکات شما را نمی فهم, گاهی آنها را درک نمی کنم, و شما نیز به نظر می رسد که چنان اهل پاسخ به پرسش ها نیستید, و یا وقتش را ندارید. به هر رو سپاس های بسیار بابت حضورتان در اینجا. اگر اواخر دوران قاجار, تلاشهای امیر کبیر در مدرنیزاسیون و جنبش بابیه را ابتدا و آغاز رودرویی ایران با مدرنیته و غرب حساب کنیم, اکنون حدود ۱۸۰ سال می شود که جامعه ما علیرغم تمامی تغییرات, هنوز "مشکل" دارد, و در گیر مبارزه و جدل با مدرنیته, تفکر مدرن و زندگانی معاصر می باشد. پرسش شما: "مشکل ما ایرانی ها آیا اسلام است؟" مرا به یاد عبارت "نیرنگستان آریایی-اسلامی" استاد قائد انداخت. شاید نوع دیگری از پرسش شما را بتوان اینگونه پرسید: "مشکل ما ایرانی ها آیا تفکر مذهبی و دینی است؟" که پاسخ بدان یک آری و بله ای تمام قد می باشد. در مورد غور و تفحص در بارهء اسلام مسلما خوانشی هرمونتیک و حرفه ای از قرآن لازم و واجبست. و همچنین خوانشی از شرایط مادی به وجود آمدن اسلام در شبه جزیرهء عربستان. خوانشی مانند کتاب "اسلام و سرمایهء تجاری" نبشتهء محمود ابراهیم, که یکی از بهترین تاریخهای اسلام (اسلام اولیه, اوائل اسلام) است. دینامیزم و پویایی "جهاد اسلامی" در مقابله با تمدن های باستانی و راکد روم, مصر و ساسانیان در این کتاب دقیق و بر مبنای اسناد تاریخی شکافته شده است. که این شاید یک دلیل اصلی موفقیت اسلام و آغاز تمدن اسلامی باشد. به گفته دکتر سروش, اسلام از راه تجزیه و تغذیه توانست از تمامی فرهنگ های پیشرفتهء معاصر خویش بهره برداری کند. آقای سروش این نکته را در بحثی با استاد اردکانی در باره مدرنیته, حدود ۳۰ پیش (کیهان فرهنگی), مطرح کرده بودند. جالب است که چگونه هم ایشان و هم جناب اردکانی پس از ۳۰ سال به بازنگری ها و جمع بندی هایی کیفیتا متفاوت و رادیکال رسیده اند. در پایان فقط محترمانه یاد آوری شود که, آقای سروش کماکان یک عذر خواهی رسمی و کتبی (و در این روزهای کرونایی, شاید از طریق "زوم") به مردم ایران بابت "انقلاب فرهنگی" بدهکار است.
khayyam
به نظرمن جناب سروش با این مقاله هنوز هم در پی آبرو دادن و موجه نشان دادن دین و آیینی است که به شدت بی آبرو و غیر موجه شده است. سالهاست منتقدان اسلام و دگر اندیشان آشکار ساخته اند که دین اسلام با زور شمشیر ایجاد و گسترش پیدا کرده، اما همواره اولیا دین اسلام منکر این حقیقت آشکار شده اند. امروزه با گسترش اینترنت روشنگری در مقابله اسلام نیز بیشتر شده واین گند اسلام بر مردم ایران هر چه بیشتر آشکار گشته است تا آنجا که دیگر نمی توان در مقابل آن سکوت نمود یا آن را انکار کرد. پس باید خشونت و خونریزی را به ذات قدرت نسبت داد، و به نحوی آن را توجیح نمود. اینجاست که جناب سروش وظیفه الهی اسلامی خود می دانند تا این مهم را با نوشتن این مقاله تحقق بخشند.
منصورقربانی
متاسفم که سیر نزولی اعتقادی دکترسروش باینجا رسیده است . دعامیکنم که خداوند ایشان راعاقبت بخیرکند. حیف است که چنین انسانی عاقبت به شر شود.
نقی
خطاب به منصور این فقط آقای سروش نیست که چنین عوض شده است, حتی فیلسوفی هایدگری (که زمانی حتی ولایت فقیه را نیز توجیه میکرد) مانند آقای رضا داوری اردکانی نیز به نتیجه گیری ها و مواضعی کاملا متضاد با گذشته رسیده است. نتیجهء اخلاقی داستان: گسست از سنتهای غالب گذشته, و بازنگری انتقادی یک روند و فرایندی اجتناب ناپذیر در جامعه گشته است, و صرفا مختص به آقای سروش یا حیطه و ساحت فلسفه نیست. عاقبت به شرها, آنانی اند که هنوز در زنجیر جزم دست و پا می زنند. پرسش اخلاقی داستان: چه اقشار و لایه هایی می باشند که از قِبَل سنت و حفظ آن از منافع و امتیازات مادی برخوردار می شوند؟ و نام و عنوان آنان چیست؟ پاسخ اخلاقی داستان: سایبر بسیج؟ آقازاده؟ زالو؟ انگل؟ ویروس؟