محمود کیانوش: درویش لندنی
مضمون غالب در آثار کیانوش: ناتوانی از ارتباط در جامعه در حال توسعهای که انسانها راپشت سر جا میگذارد.نمونه: داستان حاضر.
دست کم هفتهای دو بار او را میدیدم. از ایستگاه ترن بیرون میآمدم، تا محل کار ده دقیقهای پیاده روی داشتم، و در این مسیر پر رفت و آمد سه چهار تا ظرف بزرگ آشغال در کنار پیادهرو دیده میشد. اول بار او را سر یکی از این ظرفهای آشغال دیده بودم. چند کیسه نایلونی بزرگ پر از روزنامه، لباس و چیزهای دیگر را کنار ظرف آشغال گذاشته بود و داشت توی ظرف آشغال را وارسی میکرد. چیزی را از آن بیرون کشید و بالا، جلو چشمهایش نگه داشت. آن چیز باز که شد و آویزان که شد، یک شال گردن بود.
به بهانه سیگار روشن کردن، در فاصله چند قدمی او ایستادم و طوری که متوجه نشود، نگاهش کردم. شال گردن را دور دست پیچید، لولهاش کرد و در یکی از کیسههای نایلونی چپاند. قدی متوسط داشت و چهرهای استخوانی، با ته ریشی سفید، نتیجه مدتی نتراشیدن، و موهای جو و گندمی بلند و ژولیدهاش تا سر شانهها میآمد. چشمهای آبیاش که در سفیدی آنها خون دویده بود، برق زندهای داشت. که به صورت چغر و چرکش نمیآمد و شباهت به دو چراق چینی " با رفتن " فیروزه رنگ داشت، بر سر طاقچهای کثیف و پر از خرت و پرت کهنه تیره رنگ و گردآلود. نگاهش با روشنی و تیزی و نهیب نگاه فضول مرا شرمسار کرد. پکی به سیگارم زدم و به راه افتادم. او دوباره روی ظرف آشغال خم شد و با دستهای چرمگونه کثیفش به جست و جوی چیزی به درد بخور ادامه داد.
در برخوردهای بعدی، هر بار با نگاهی گذرا، اما دقیق، با چهره و سر و وضع او آشنایی بیشتری پیدا میکردم. با اینکه پشتش کمی خمیده بود، محکم و مطمئن راه میرفت. پالتویی به تن داشت که معلوم نبود رنگ اصلی آن خاکستری بوده است یا قهوهای. در پشت، درست در جای برآمدگی دو استخوان کتف، سوراخ شده بود و سرخی چرک بلوز پشمی او، شبیه دو زخم با خون دلمه شده، دیده میشد. سوراخ آستینها در جای آرنجها بزرگ تر بود و پوست بر استخوان چروکیده او را نشان میداد. شلوارش که رنگ سرمهای آن زیر شتکهای گل و لای و لکههای چرب گرد گرفته به حالت خفگی افتاده بود، اقلا چهار پنج بند انگشت برایش گشاد بود، و به جای کمربند تکهای ریسمان سفید از بندیلکهای آن گذرانده بود و ریسمان را روی شکم اندک برآمدهاش گره زده بود. در موقع راه رفتن سرش پایین بود و دستهایش هر یک دو سه کیسه نایلونی بزرگ را، که همیشه با یافتههای او پر و سنگین بود، با بردباری نگهداشته بود.
گاهی میایستاد، کیسههــا را بر زمین میگذاشت، خم میشد، ته سیگــار نیم کشیدهای را از کف پیادهرو برمیداشت، آن را صاف میکرد، غبارش را با چند فوت محکم از آن دور میکرد، و بعد قوطی سیگاری حلبی از جیب پالتوش در میآورد، در آن را با همکاری هنرمندانه دستها باز میکرد، ته سیگار را در آن میگذاشت، و باز با حرکت ظریف و هماهنگ انگشتهـــای شست و سبابه آن را میبست و قوطی را در جیب پالتو فــرو میکرد و باز کیسههای نایلونی را به دستها میگرفت و تازه نفس به راه میافتاد.
یک بار دیدم که از توی یک ظرف آشغال قوطی آبجویی را در آورد، آن را نزدیک گوشش تکان داد و بعد سرش را به عقب برد و قوطی را بالا گرفت و ته مانده نوشابه را با چند تکان ماهرانه در دهانش ریخت. فکر کردم که اگر بخواهد این اندک نوشیدنیها را در خود به حد لذت حاصل از یک قوطی در بست آبجو برساند، باید لااقل صد تا از این قوطیها که در ته آنها یکی دو جرعهای به جا مانده است، پیدا کند و بلافاصله فکر کردم که تازه الکل یکی دو جرعه هر قوطی تا پیدا شدن قوطی بعدی، جذب خونش میشود و نمیتواند لذت نامحسوس خود را به جرعههای بعدی بیفزاید.
این پیرمرد خیابانگرد که نظیر او در همه جای شهر لندن پیدا میشود، در موجودیتش دوگانگیای داشت که او را در نظرمن از همردیفهایش متمایز میکرد. این دوگانگی او که برق طلا در لجن فقر را به ذهن من میآورد، مرا برای نزدیک شدن به دنیای او سخت کنجکاو کرده بود. دیگر به ندرت پیش میآمد که از ایستگاه ترن بیرون بیایم و چشمهایم در میان مردم، مخصوصاً در نزدیکی ظرفهای آشغال، به جست و جوی او در نیایند. پیش خودم به او لقب " درویش لندنی " داده بودم، و بعد که او گوشهای از دنیای درونش را به من نشان داد و دریافتم که در دادن این لقب به او ظاهر بین و ساده اندیش بودهام، دیگر لازم ندیدم که این لقب را از او پس بگیرم، و او برایم همچنان درویش لندنی ماند.
یک روز فکر کردم که چرا او، که اگر هیچ گونه ممری برای معاش نداشته باشد، به هر حال در هفته اندک پولی از بابت بیمههای اجتماعی میگیرد. به یک فروشگاه خیریه سر نمیزند و به قیمت مثلا دو پاکت سیگار، یک پالو نیمدار نمیخرد! به یادم آمد که جوان همسایهام که معلم است و زن و دو بچه دارد، یک شب که به غذای ایرانی مهمان ما بود و از ناچیزی حقوق معلمها و پرستارها حرف میزد، به شلوارش اشاره کرد و گفت که آن را از یک فروشگاه خیریه به یک پوند خریده است، و گفت که پالتوش را هم دو سال پیش در یک حراج خیریه به دو پوند خریده است. در این حراج هــا هزار و یک گونه چیز را که مردم در راه خدا دادهاند، به قیمتی ناچیز میفروشند و پول آن را یکی از بیشمار انجمنهای خیریه خرج نیازمندان میکند. هر از چند گاه کیسه نایلونی لوله کردهای را با اطلاعیهای در پشت در خانهتان میگذارند و در اطلاعیه از شما میخواهند که مثلا لباسهای به درد نخور، اما قابل پوشیدن خودتان را در آن کیسه بگذارید، مأمور انجمن خیریه فلان روز میآید و آن را برمیدارد، و بستگی به این دارد که شما که باشید و لباسهای بدرد نخورتان چه باشد. در فروشگاههای خیریه لباسهایی هم پیدا میشود که شاید صاحبان آنها بیش از یکی دو بار به تنشان نکرده باشند. و من تعجبم از این بود که چرا درویش لندنی به یکی از این حراجهای خیریه سر نمیزند و مثل معلم جوانی که همسایه من بود، با دو پوند پالتویــی نمیخرید، و این پالتو پــاره کثیف را در یکی از آن ظرفهـــای آشغال نمیانداخت. بعد فکر کردم که شاید توانایی پرداخت همان دو پوند را هم نداشته باشد اما دو پوند چیزی نبود که با پول خردی که مردم در کف دست یک گدا میگذارند، در عرض یکی دو ساعت فراهم نشود. نمیدانم خیرخواهی بود یا کنجکاوی که مرا به یاد پالتویی انداخت که دو سالی بود دیگر آن را نمیپوشیدم. برای من کار خودش را کرده بود. لبه یخه آن در پشت گردن و لبه آستینهایش در حدی ساییده شده بود که عادت گذشته من آن را آبرومندانه نمیدانست، و شاید بی آنکه فکرش را کرده باشم آن را نگهداشته بودم تا اگر روزی تنگ دستی بر آن درجه از آبرومندی غلبه کرد، باز مدتی آن را بپوشم. بله، میتوانستم این پالتو را در کیسهای نایلونی بگذارم و با خود ببرم و درویش لندنی را که دیدم، کیسه را به دست او بدهم و خدانگهداری بگویم و از او دور بشوم. شاید او را بر سر یک ظرف آشغال میدیدم و کیسه را آهسته در کنار کیسههای خود او میگذاشتم و به راه خود میرفتم. اما او با آن حواس جمع و آن چشمهای تیزش محال بود که متوجه من نشود. باید بعد از سلامی، کیسه پالتو را به دست او میدادم و میگفتم: " ببخشید، من این پالتو را برای شما آوردهام. من و شما تقریبا همقد و همقوارهایم. شاید آنوقت او پالتو را از کیسه در میآورد و به آن نگاهی میکرد و این کمک را میپذیرفت و سر صحبتمان باز میشد و من با دنیای درون او اندک آشناییای پیدا میکردم و معمای آن دوگانگیای که در وضع و حال او احساس کرده بودم، برایم گشوده میشد.
روز اول او را ندیدم. آهستهتر از معمول قدم بر میداشتم دقیقتر از همیشه نگاه کردم و حتی یک بار مسیر آن ده دقیقه پیادهروی را برگشتم. اما او را ندیدم، عصر با کیسه پالتو به خانه برگشتم. اما روز دوم بخت یاری کرد و او را دیدم. همین که از دور چشمم به او افتاد، دلم هری تو ریخت. همه آن جملههایی که اندیشیده بودم و در دل به او گفته بودم، از حافظهام گریخته بود. از این گذشته، برخورد با او چیزی نبود که قبلا بتوانم آن را تمرین کنم، و حالا که میخواستم با او برخورد کنم، تازه به فکر واکنش او افتادم که اصلا برایم قابل پیشبینی نبود. هراسم بیشتر از این بود که وقتی به انگلیسی لهجهدار من گوش بدهد و بفهمد که میخواهم از او دستگیری بکنم، مثل خیلی از انگلیسیهای فقیر امروزی، که علت خرابی اوضاع اقتصادیشان را اقامت خارجیها در مملکتشان میدانند و گاهی زیر گوش آدم با دندان غروچه میگوید: " Bloody foreigner!، یعنی ای اجنبی لعنتی! "، مرا به باد فحش بگیرد. حالا من میفهمیدم که بعد از بیست و چهار ــ پنج سال زندگی کردن در میان انگلیسیها، باز هم نمیتوانم مطمئن باشم که با زندگی احساسی و عاطفی آنها آشنایم.
هوا از شب پیش ناگهانی سرد شده بود و بادی گزنده از شمال میوزید. سرمای نمناک تا استخوان نفوذ میکرد. آسمان را یکپارچه ابر خاکستری تیره و کثیف، تقریباً شبیه رنگ پالتوی درویش لندنی پوشانده بود. او یخه پالتوش را بالا کشیده بود، و یک شال گردن ضخیم سیاه دور گردنش پیچیده بود. کیسههایش را در کنار ظرف آشغال گذاشته بود و داشت کفشهای چرمی قهوهای رنگی را که حتماً از همان ظرف آشغال در آورده بود، ورانداز میکرد. به چند قدمی او که رسیدم، دولا شد، پای راستش را از توی کفش خودش به زور بیرون کشید و رفت که یک لنگه کفش تازه یافته را به پایش امتحان کند. من موقع را مناسب دیدم و به او نزدیک شدم و کیسه پالتو را کنار کیسههای خود او گذاشتم و کلمه هایی را که مثل لقمهای بزرگ و چسبناک گلویم را گرفته بود، به زور بالا آوردم: " ببخشید آقا، این یک پالتوست. آن را برای شما آوردهام. مال خودم است. من و شما تقریبا هم اندازهایم. "
درویش لندنی که داشت پایش را توی کفش تازه یافته فرو میکرد، راست شد و در سکوت با نگاه تیز روشنش چشمهای مرا کاوید. در برابر حالت نگاه او احساس کردم که دارد چشمهایم را، حتی موجودیتم را مثل یک ظرف آشغال زیر و رو میکند. به خودم فشار آوردم تا در برابر سکوت و نگاه کاونده او مغلوب نشوم. من هم چشمهایم را از صفای نیت صادقانه پر کردم و او را در کاوشش به زحمت انداختم. بعد از چند لحظه سرش را آهسته جنباند و لبخندی خفیف بر لبهایش که رنگ زخم جوش خورده داشت آورد و گفت: " از مهربونیات ممنونم، آقا، ولی من احتیاج به پالتو ندارم. "
خوشحال شدم که توانسته بودم با نگاهم او را به حرف بیاورم، اما از جوابش تعجب کردم. با آن پالتوی پاره به کثافت تبدیل شدهای که دیگر نمیتوانست از او در برابر حمله استخوان سوز باد سرد نمناک حفاظت کند، چطور ممکن بود که به پالتو احتیاج نداشته باشد؟ با این وجود، او عبارت " احتیاج ندارم " را با لحنی گفته بود که من صلاح ندانستم که واقعیت احتیاج او را با استدلال به رخش بکشم. فقط گفتم: " اگر آن را قبول کنید، من خیلی خوشحال میشوم. "
درویش لندنی که یک پایش در دهانه کفش تازه یافته معطل مانده بود، دستش را به نشانه صبر خواستن از من بالا برد و باز خم شد و پایش را توی کفش فــرو کرد و ایستــاد و چند بار پایش را به زمین کوبید و چند لحظه بیحرکت ماند تا مطمئن شود که پایش در کفش تازه راحت است و وقتی که مطمئن شد، با لبخند رضــایت گفت: " تصادفا اندازه است. کفش باید به اندازه پا باشد و کفش اندازه خیلی کم گیر میآید. بله، گفتید که برایم پالتو آوردهاید، و من هم گفتم که پالتو احتیاج ندارم. پس بین ما دیگر حرفی نمانده است که گفته شود. "
نه، اینطور نبود. لااقل از نظر من اینطور نبود. بین ما همه حرفها ناگفته مانده بود و حرفهای گفتنی زیاد بود. من میدیدم که او به پالتو احتیاج دارد و او میخواست بگوید که به پالتوی من احتیاج ندارد. چرا؟ برای اینکه من یک اجنبی لعنتی بودم؟ پالتو که اجنبی و خودی ندارد. شاید همان کفشهایی که او یافته بود، به دست یک اجنبی لعنتی توی آن ظرف آشغال انداخته شده بود. اجنبیهایی که سالها در میان آنها زندگی کرده باشند، خیلی از رفتارهایی را که زاییده واقعیتهای اجتماعی است یاد میگیرند، بی آنکه تقلید کرده باشند. وارد یک کفشفروشی که حراج کرده است، میشوند، کفشی میخرند و به پا میکنند و با کفشهای کهنه خود از مغازه بیرون میآیند و آنها را توی نزدیکترین ظرف آشغال میاندازند. در ذهنم دنبال جملهای گشتم که بتواند او را خلع سلاح کند و خیلی زود گمان کردم که آن را یافتهام. گفتم: " میبخشید که این حرف را میزنم، اما خیال کنید که من پالتو را در ظرف آشغال انداختهام و رفتهام."
درویش لندنی باز با همان نگاه تیز روشن به چشمهای من نیش زد و گفت: "نمیتوانم خیال کنم، چرا این کار را نکردید؟ چرا آن را در ظرف آشغالی در نزدیک خانهتان نینداختید؟ برای شما فقط همین مهم است که یک نفر مدیون بزرگواری و احسان شما بشود. در واقع شما میخواهید معامله بکنید. با دادن یک چیز به درد نخور، از خریدار احسان خودتان کلی ممنونیت و بندگی بگیرید، و در این داد و ستد برنده شما باشید! "
هیچ انتظار چنین جوابی از او نداشتم. دیدم به جای اینکه او را خلع سلاح کرده باشم، او به نقطهای از شعورم که تا آنوقت در من خفته و نهفته مانده بود، ضربهای کاری وارد کرده است. من هرگز فکر نکرده بودم که احسان رو در رو میتواند چنین مفهومی داشته باشد. برای جوابی عذرخواهانه در ذهنم شروع کردم به ساختن جملهای که در بیست و چند سال گذشته حتی یک بار هم در روابط محدودم با انگلیسیها ضرورت گفتنش پیش نیامده بود.
شاید هم به صورتی که من آن را ساختم، هیچ انگلیسی زبانی هرگز آن را به کار نبرده بود. با صدایی عذرخواه و در عین حال آزرده گفتم: " حالا اگر من هرگز به ذهنم خطور نکرده باشد که وقتی چیزی به کسی میدهم، ممکن است چنین معنایی هم داشته باشد، میتوانم امیدوار باشم که آن کس مرا خواهد بخشید؟ "
با تمام کردن این جمله از نفس افتادم، انگار کوهی بلند را تا قله یک نفس بالا رفته بودم. درویش لندنی خرسندانه لبخندی زد و گفت: " انگلیسی را خوب حرف میزنی. زیاد اینجا بودهای؟ "
گفتم: "تقریبا."
گفت: "بله، رفیق، من فقیر هستم، اما گدا نیستم. چشمهایم به دستها دوخته نیست، برای من جست و جو در ظرفهای آشغال یک جور کار کردن است. مثل کار مرغهای دریایی، یا مثل کار مورچهها. خلاصه من سگ ولگرد نیستم، گرگ خیابانم."
شدیدا احساس خستگی میکردم. انگار ساعتها کشتی گرفته بودم. نه، خستگی جسمی نبود، مغز و روحم خسته شده بود. حالم بدتر از حال کسی بود که او را پیش قاضی شعورش مسخره و تحقیر کرده باشند و قاضی شعورش روا دانشته باشد که سکوت کند. با وجود این نمیدانم چرا بیهوده تلاشی کردم و گفتم: "حالا شما اجازه میدهید که این پالتو را همین جا بگذارم؟ "
درویش لندنی گفت: " نه، رفیق. برش دار ببر یک جای دیگر و بیندازش توی ظرف آشغال! یا یک گدا پیدا کن، بدهش به او. "
و من باز بیهوده تلاشی کردم و گفتم: "بسیار خوب، آن را میبرم به محله خودم و میاندازمش توی ظرف آشغال. اما حالا میشود از شما خواهش کنم برویم این کافه آن ور خیابان، یک چایی باهم بخوریم؟"
درویش لندنی که مشغول پوشیدن کفشهای تازه یافته شده بود، قاطعانه گفت: "نه، من با کسی که نتوانم باش معاشرت داشته باشم، چایی نمیخورم. معاشرهای من زیر پل واترلو جمع میشوند! "
دیگر راهی برای تلاش بر من باز نمانده بود. درویش لندنی را به حال خودش گذاشتم و در آن خیابان شلوغ، مثل اینکه در بیابانی برهوت تنها مانده باشم، کیسه نایلونی محتوی پالتو را که حالا وزن خروارها پشیمانی و افسردگی پیدا کرده بود، برداشتم، یخه پالتوم را بالا کشیدم و به راه افتادم.
از آن روز به بعد وقتی که از ایستگاه ترن بیرون میآیم، به جای سمت چپ، به سمت راست که تا چهار راه و محل عابر پیاده چهل ــ پنجاه قدمی فاصله دارد، میپیچم، به آن طرف خیابان میروم و در آن ده دقیقه پیاده روی بیشتر به جلو پایم نگاه میکنم. اما گاهی بی اختیار سرم را بر میگردانم و به پیاده رو مقابل نگاهی گذرا میاندازم. البته فکر نمیکنم که از درویش لندنی پروایی داشته باشم، ولی راستش هنوز نتوانستهام هیبت گرگ خیابان را فراموش کنم.
بیشتر بخوانید:
نظرها
مهری یلفانی
داستانی زیبا و در نوع خود بی نظیر.