دستور زبان جنبش فدایی در پرتو روح زمانهاش
پیمان وهابزاده در پاسخ به پرسشهای زمانه از اودیسه چریکی فداییان خلق میگوید و روند شکلگیری و دینامیسم درونی این حرکت را در نسبت با «روح زمانه» دهه ۶۰ و ۷۰ میلادی تشریح میکند، زمانهای که در آن، مبارزه مسلحانه دستور زبان کنشگری بود.
زمانه- با یک سوال کلی شروع کنیم: وجه مشخصه و عناصر اصلی تجربه علمی و نظری چریکهای فدایی خلق به نظر شما چیست؟ نقل به مضمون اشرف دهقانی پس از انقلاب در کردستان با انتقاد از جهتگیری سازمان در آن دوران، مبارزه مسلحانه را جوهر حرکت چریکهای فدایی میداند، از طرف دیگر، موضع ضدامپریالیستی و جهانسومگرایی انقلابی از بدو امر در گفتار چریکها خیلی پررنگ بوده است.
پیمان وهابزاده: چنانکه میگویید پرسش کلی است و پس ناگزیر آن را تفسیر کرده و پاسخ میدهم، چرا که کاهش دادن جنبش فدایی به یک جنبه جایگاه آن را در جنبشهای تاریخی کمرنگ میکند و آن را پدیدهای صرفاً بومی (و تلویحاً حاشیهای) جلوه میدهد. نخست باید زمینه این جنبش را بررسی کنیم. همچنان که از دهه بیهمتای ۱۹۶۰ دور میشویم، حافظه تاریخی کمرنگتر میشود و به یاد نمیآوریم علت وجودی رخدادهای شکل گرفته در آن دوران را. پسزمینه درازمدت دهه ۱۹۶۰ پانصد سال استعمار گسترده دنیا توسط اروپاییها، نسلکشی بومیان، بردهداری، و دگرگون کردن تنوع جمعیتی بود –روندهایی که به چیرگی سرمایهداری با حمایت ملت-حکومتهای مدرن بر دنیا انجامید. پسزمینه کوتاهمدت دهه ۱۹۶۰ جنگ بینااروپایی دوم (یا به اصطلاح جنگ «جهانی» دوم) و از رمق افتادن قدرتهای اروپایی بود که فرصت بیهمتایی برای کشورهای آفریقایی و آسیایی و آمریکای لاتینی برای گسستن از این سیستم فراهم آورد. در ایران، جنبش ملی کردن صنعت نفت و اعمال مردمسالاری («شاه باید سلطنت کند نه حکومت») به رهبری زندهیاد دکتر مصدق با کودتای ۱۳۳۲ شکست خورده بود و آرزوهای بزرگ مردم را به کابوس دیکتاتوری بدل کرده بود. از اینروست که هنگامی که به دهه ۱۹۶۰ یا ۱۳۴۰ مینگرم از مفهوم «روح زمانه» یا (zeitgeist)، به قول هگل، استفاده میکنم تا بر این دهه نور تازهای بیفشانم. این دهه اوج انقلابها و جنگهای آزادیبخش و دوران استعمارزدایی در جهان بود، دههای که به گفته فردریک جیمیسون، «دست کم برای اندک مدتی، هر چیزی ممکن می نمود.»مبارزه بر حق ضدامپریالیستی در این دوران با نظریه همبستگی مستعمرههای پیشین، معروف به تئوری «سه قاره» شکل گرفته بود. نظریههای الهام گرفته از مارکسیسم – با رنگها و گرایشهای گوناگون – به تئوریزه کردن این جنبشها یاری میرساندند، هر چند بیشتر با افتوخیز و در بسیاری موارد با نسخهبرداریهای ناخلاقانه و از بالا دیکته شده. خوبست از یاد نبریم که فمینیسم (موج دوم) و جنبش حقوق زنان، جنبشهای حقوق مدنی، جنبشهای بومیان، جنبشهای اقلیتهای قومی و جنسیتی، جنبشهای هویتی، جنبش جهانی برای ممنوع کردن جنگافزارهای اتمی، و جنبش محیط زیستی هم برآمده از دهههای ۱۹۶۰ و ۱۹۷۰ بودند. اینها را میگویم که به یاد آوریم که هر آنچه امروز داریم – در زمینه مبارزههای عدالتخواهانه و دمکراتیک و مردمسالاری و حقوق بشر – همه به گونهای دستاورد مبارزههای مردم آن دوران هستند، با آن که قدرتهای اقتصادی و سیاسی امروز مدام قصد نابودی این دستاوردها و مبارزههای نسلهای پیشین را دارند.
چریکهای فدایی خلق در این فضا پا گرفتند و برآمده از آن «روح زمانه» شورشی بودند. به دیگر سخن، چریکهای فدایی خلق ادامهدهنده جنبشی بودند که ایران را مستقل از نفوذ سیاسی امپریالیسم و نفوذ اقتصادی سرمایهداری جهانی میخواست و چنین چرخش شگرفی بدون دمکراتیزه کردن ساختار سیاسی ایران ممکن نبود. در واقع، فداییان قصد زنده کردن جنبش ضداستعماری دهه ۱۳۳۰ را داشتند که شکست خورده بود، اما اینبار با توسل به راهی تازه و ایدئولوژی مارکسیستی و سه قارهای. پس، چریکهای فدایی خلق آغازگر دوباره این جنبش پس از شکست آن در سال ۱۳۳۲ بودند و نیز آغازگران دوبارهی جنبش کمونیستی. در اینجا با یک پارادوکس روبرو میشویم که در کتابم «اودیسه چریکی» (۲۰۱۰) آن را «پارادوکس بنیادین» نام نهادهام: برای گشایش سیاسی در کشوری که همه تصمیمها را یک مرد (پادشاه کشور) میگرفت و دو حزب فرمایشی (که سپس شدند یک حزب سراسری) در مجلس شورای ملی حتی به ظاهر هم مردم را نمایندگی نمیکردند، چریکهای فدایی به مبارزه مسلحانه شهری رو آوردند، مبارزهای که ساختار نظامی آن ناگزیر دمکراتیک نبود. این شیوه مبارزه در بسیاری از کشورهای دیگر نتیجه داده بود، پس دلیلی نداشت که فداییان بخواهند تجربه را از نو بیازمایند، به ویژه آنکه پس از مرگ چه گوارا در اکتبر ۱۹۶۷، کوششگران امریکای لاتین و اروپا به مبارزه مسلحانهی شهری روی آورده بودند، هر چند در جاهایی که مبارزه دهقانی هنوز ممکن بود – کلمبیا، پرو، هند و البته ویتنام – چریکها همچنان در پی ایجاد مناطق آزاد بودند و موفق هم شده بودند. به دیگر سخن، کنش مبارزه مسلحانه همهگیر و جهانی، یا به سخن دیگر، «دستور زبان کنشگری» شده بود، مانند امروز که مبارزههای مدنی و حقوق بشری همهگیر شدهاند.
باید تاریخ رسمی چریکهای فدایی را... مورد تردید قرار داد که از پیوستن دو گروه به نام «وحدت» یاد میکند: البته دو گروه اختلاف ایدئولوژیک مهمی نداشتند و بر بسیاری از مهمترین اصول همرای بودند، اما روشن است که گروه احمدزاده بیتردید دست بالا را داشت و شاید اگر حمید اشرف و رفقایش گروه بزرگتر و امکانات بیشتری داشتند این «وحدت» انجام نمیشد. تاریخ پر است از احتمالها و از راههای نرفته
اکنون که نیمسده از عملیات کمهمتا و اثرگذار سیاهکل میگذرد، خوب است که این میراث جهانی و ایرانی را به درستی یاد آوریم. در همین جا هم بگویم که هر چند عملیات سیاهکل از نظر نظامی شتابزده بود و با دستگیری چریکهای سیاهکل شکست خورده بود، اما نفْسِ به چالش کشیدن رژیمی پلیسی و از خود مطمئن که داشت برای جشنهای دوهزاروپانصد ساله آماده میشد، تاثیر روانی و معنوی بزرگی بر ناراضیان ایران گذاشت و آنها را رادیکالیزه کرد. مهمتر آن که همانا عملیات سیاهکل بود که با حمایت گسترده دانشجویان و دانشآموختگان از چریکهای فدایی خلق یک «جنبش» ساخت (برعکس گروههای مسلحانه دههی۱۳۴۰ که همگی – برخی حتی پیش از کنش— ناکام شدند، به استثنای جنبش مسلحانه در کردستان ۱۳۴۷-۱۳۴۸). متاسفانه در روزگار ما کنشگران فدایی و تحلیلگران این نکته را نمیبینند چون تاریخ را از پس به پیش میخوانند، یعنی از فاکتهای بعدی برای تحلیل رویدادهای پیشین استفاده میکنند: بدون فداییان، بیتردید سیاهکل «رستاخیز» نمیشد و بی سیاهکل فداییان شاید به گونه دیگری در سپهر سیاسی ایران پدیدار میشدند. اینها را در مقالهای (در جای دیگری) به مناسبت پنجاه سالگی سیاهکل توضیح دادهام.
زمانه- سازمان چریکهای فدایی با وحدت دو گروه و بر پای دو نظریه بنا شد، از یک سو، گروه جزنی و ضیاءضریفی و از سوی دیگر، گروه احمدزاده، پویان و مفتاحی. این تفاوت چه قدر برجسته است؟ چه طور آن را باید فهمید؟ آیا میتوان انشعابات معتدد بعدی را –که شما در کتاب «اودیسه چریکی» شمایی از آنها به دست میدهید— پیامد ناهمگونیای دانست که از بدو امر در چریکها وجود داشته است؟
پیمان وهابزاده: پرسش خوبی است و تفاوت مهمی را مطرح کردهاید که باید آن را در سطحهای عملی و تئوریک و تاریخی پاسخ داد. این گفتگو در پنجاهمین سالگرد سیاهکل انجام میشود، عملیاتی که به گونهای مورب و نامستقیم برخاسته از گروه جزنی و ضیاءظریفی بود، چرا که جزنی بر عملیات همزمان کوه و شهر تاکید میکرد (روشی که دکتر هوشنگ اعظمی، رفیق جزنی از سالهای ۱۳۴۰، در اوان دهه ۱۳۵۰ در لرستان انجام داد). در حالی که در بحثهای «وحدت» بعدی میان چریکهای فدایی خلق، که در «جمعبندی سه ساله» حمید اشرف بیان شده، میبینیم که گروه احمدزاده و پویان و مفتاحی با عملیات در مناطق روستایی مخالف بود و بر جنگ چریکی شهری پافشاری میکرد. از یاد نبریم که ایده جنگ چریکی در جنگلهای مازندران را علی اکبر صفایی فراهانی پس از بازگشت از فلسطین با رفقایی که از دستگیری جزنی و ضیاءظریفی و رفقایشان در امان مانده بودند مطرح کرده بود. صفایی فراهانی از اوایل دهه ۱۳۴۰ همشهری خود عباس مفتاحی را میشناخت و بیآنکه بداند مفتاحی در گروه زیرزمینی دیگری است به او پیشنهاد پیوستن به تیم جنگل را در تابستان ۱۳۴۹ داده بود. این بود که گروه احمدزاده و مفتاحی و پویان فرصت این را یافتند که احمد فرهودی که نزد پلیس شناسایی شده بود را به تیم کوهِ صفایی فراهانی معرفی کنند. باری، کنش سیاهکل و دستگیری و اعدام چریکهای سیاهکل جنبش را کاتالیزه کرد. از تیمهای کوه و شهر تنها پنج نفر مانده بودند که به گروه احمدزاده پیوستند که در فروردین ۱۳۵۰ نزدیک به پنجاه عضو داشت. در اینجا باید تاریخ رسمی چریکهای فدایی را (که مدام نیز تکرار میشوند) مورد تردید قرار داد که از پیوستن دو گروه به نام «وحدت» یاد میکند: البته دو گروه اختلاف ایدئولوژیک مهمی نداشتند و بر بسیاری از مهمترین اصول همرای بودند، اما روشن است که گروه احمدزاده بیتردید دست بالا را داشت و شاید اگر حمید اشرف و رفقایش گروه بزرگتر و امکانات بیشتری داشتند این «وحدت» انجام نمیشد. تاریخ پر است از احتمالها و از راههای نرفته. میان کنش سیاهکل در ۱۹ بهمن ۱۳۴۹ و ایجاد چریکهای فدایی خلق در نیمه دوم فروردین ۱۳۵۰ تقریباً دو ماه فاصله است. شتابگرفتن مبارزه مسلحانه و پشتیبانی گسترده از عملیات سیاهکل در این دو ماه به گونهای عملی و چه بسا به اقتضای زمانه راه را برای پیوستن دو گروه هموار کرده بودند.
چریکهای فدایی خلق را همچون گروهی ایدئولوژیک دیدن، از دید من، نادرست است. به نظرم مصطفی شعاعیان مشاهده درستی کرده بود که فداییان را یک گروه مارکسیست «جبههای» خوانده بود، مشاهدهای که رهبران فدایی آن را برنمیتابیدند.
از نظر تئوریک، چنان که پیشتر گفتم چریکهای فدایی خلق گروهی بود که از نظر روش فکری کاملاً با گروه احمدزاده و مفتاحی و پویان یکی بود و ایدههای جزنی در آن راهی نداشتند. من تفاوتهای میان اندیشههای جزنی و ضیاءظریفی، از یک سو، و اندیشههای پویان و احمدزاده، از سوی دیگر، را پیشتر و نیز در کتابم توضیح دادهام. فشرده بگویم: بر اساس تحلیل خود از جامعه ایرانِ پس از «انقلاب سفید،» در نیمه دهه چهل، برای جزنی و ضیاءظریفی مبارزه مسلحانه درازمدت و تاکتیکی بود و بخشی از جنبش استراتژیک بزرگتری بود که مبارزه مسلحانه باید میساخت، جنبشی مردمی که انتظار میرفت راه را برای دگرگونی اساسی در حکومت ایران از راه سرنگونی رژیم شاه هموار سازد. در نوشتههای زندان، جزنی از جنبش مردمی (صنفی، دانشجویی، کارگران، و خواستههای دمکراتیک) به عنوان «پای دوم» جنبش مسلحانه نام میبرد. از نظر او، جنبش مسلحانه ناگزیر میباید «شرایط عینی انقلاب» را میساخت. به سبب چندگانگی سیاسی و اجتماعی در ایران، گروههای اجتماعی هر یک توسط گرایشهای سیاسی معینی نمایندگی میشدند، و پس، مبارزه سیاسی به گونهای ائتلاف میان گروههای سیاسی بدل میشد. به نظر جزنی، هر گروهی که با کنش خود ونگارد یا پیشاهنگ مبارزه مسلحانه بود، رهبری این ائتلاف را نیز به گونهای عملی برعهده میگرفت. و این پیشاهنگ همانا چریکهای فدایی بود. از این رو بود که پس از چیرگی نظریه جزنی بر چریکهای فدایی از سال ۱۳۵۳ تا ۱۳۵۵، حمید اشرف چند واحد فدایی علنی را سازمان داده بود که افراد آن مسلح نبودند و در کارخانهها و ادارهها کار میکردند. در واقع، سازمان چریکهای فدایی خلق میخواست سامانده واحدهای رهبری کننده جنبش مردمی نیز باشد، پروژهای که با کشته شدن اشرف در تیر ماه ۱۳۵۵ به فراموشی سپرده شد. احمدزاده و پویان از تحلیل دیگری از آغاز میکردند: به سبب دیکتاتوری شاه، «شرایط عینی انقلاب» حاضر بود و مبارزه مسلحانه کاتالیزور این شرایط و آغازگر «وضعیت انقلابی» بود. بر اساس «تز فنر فشرده» ایشان، جامعه پتانسیل انقلابی داشت و کافی بود از نظر روانی ببیند که رژیم پلیسی شاه زخمپذیر است تا قیام کند. «موتور کوچک» گروههای چریکی به زودی «موتور بزرگ» جنبش مردمی را روشن میکرد، و پس، مبارزهی مسلحانه هم نقش تاکتیکی و هم تاثیر استراتژیک میداشت (به استعارههای فیزیک و مکانیک در نوشتههای احمدزاده توجه کنید، استعارههایی که در نوشتههای جزنی، فارغالتحصیل علوم اجتماعی و ضیاءظریفی، وکیل، نمیبینید. باشد که پژوهشگران به کنایهشناسی ادبیات چریکی نیز بپردازند). چریکهای فدایی خلق با این ایده آغاز کردند، اما تا سال ۱۳۵۳ فداییان در زندگی عملی چریکی و با تحلیلهای خود به این نظر که مردم به پا خواهند خواست و جنبشی ملی برای دگرگونی اساسی پا خواهد گرفت دیگر باور نداشتند. اما جدای از این دو نظریه، باید بگویم که چریکهای فدایی خلق را نمیتوان همچون یک گروه سفت و سخت ایدئولوژیکی نگریست (برعکس مجاهدین خلق). بیشتر افرادی که به فداییان میپیوستند شیفته نظریههای بنیانگذاران آن نبودند بل عملگرا بودند و به خاطر شرکت در جنبش راهگشای فداییان و نیز احترام جمعی به فداکاریهای آنها به گروه میپیوستند. طبیعی است که این افراد بیتردید به مارکسیسم گرایش داشتند و مبارزه مسلحانه را تنها راه عملی پایان دادن به دیکتاتوری میدانستند، اما در همان حال «هر کسی از ظن خود شد یار» گروه: در سال ۱۳۵۳ حمید مومنی با گرایشهای مائوئیستی و هوادار احمدزاده در کنار بهروز ارمغانی هوادار نظریه جزنی در رهبری گروه بودند، سازمانی که در حدود یک سال و اندی بعد شاخهای از آن میرفت که با نقد مبارزه مسلحانه از سازمان جدا شود و سپستر به حزب توده بپیوندد. چریکهای فدایی خلق را همچون گروهی ایدئولوژیک دیدن، از دید من، نادرست است. به نظرم مصطفی شعاعیان مشاهده درستی کرده بود که فداییان را یک گروه مارکسیست «جبههای» خوانده بود، مشاهدهای که رهبران فدایی آن را برنمیتابیدند.
آنچه چریکهای فدایی خلق و پس از آنها گروههای چریکی دیگر کردند آن بود که از سیاهکل به این سو فضای سیاسی ایران را دوقطبی کردند. در چنین فضایی بیطرف بودن بسیار دشوار بود: هر فردی، در موقعیتهای روزمره، باید یا با حکومت پادشاهی میبود یا طرفِ چریکها را میگرفت، اولی را با صدای بلند و دومی را پنهانی و با نجوا.
همین پلورالیسم درون فداییان ما را میرساند به مشاهده تاریخی در مورد انشعابها که نخستین آنها شاخهای از فداییان بود که با اثر تورج حیدری بیگوند شناخته شد و در اواخر سال ۱۳۵۵ یا اوایل ۱۳۵۶ با رد مبارزه مسلحانه از سازمان فدایی جدا شد و در آستانه انقلاب به حزب تودهی ایران پیوست. درست پس از انقلاب، اشرف دهقانی نیز به سبب دور شدن فداییان از اندیشههای احمدزاده از سازمان فدایی جدا شد. اما مهمترین شکاف که آغازگر زوال بیبرگشت فداییان خلق شد به انشعاب اکثریت و اقلیت معروف است، و پس از آن با انشعابهای کوچکتری، فداییان دچار ریزش شدند. من در اینجا از توجیههای ایدئولوژیک این انشعابها میگذرم و تنها به این نکته بسنده میکنم که پس از انقلاب فداییان با پدیدهی تازهای به نام جمهوری اسلامی روبرو شدند که رویکردهای نظری آنها نمیتوانست تحلیل درستی از این پدیده به آنها بدهد. به جز جدایی دهقانی، هیچیک از این انشعابها به گونهای تحلیلی به گذشته نظری سازمان ارجاع نمیکردند. اما اگر بخواهم به پرسش شما پاسخ سرراستی بدهم، انشعابهای پس از انقلاب را برآیند تنوع و چندگانگی درونی فداییان میدانم: تا زمانی که سازمان فدایی استراتژی مشخص و رهبری خردمند و زبدهای داشت، این گرایشهای چندگانه در درون سازمان همگرا بودند. پس از تیر ۱۳۵۵ که حمید اشرف رهبر بیهمتای فداییان کشته شد و نیز همزمان تردیدهایی دربارهی کارایی مبارزه مسلحانه در میان کنشگران آغاز شده بود، این گرایشها واگرا شدند و پس از انقلاب به انشعابهای بسیار انجامیدند.
زمانه- در توضیح شکلگیری حرکت چریکی فداییان، غالباً اشاره میشود به گسست نسل جوانان مارکسیست انقلابی از حزب توده در واکنش بیعملی این حزب در جریان و پس از کودتای ۲۸ مرداد. این جدایی در نسبت با چیز و در چه سطحی بوده است، بهویژه با توجه به اینکه پس از انقلاب ۵۷ بخش بزرگ جریان فدایی همان موضعی را اتخاذ میکند که حزب توده؟
پیمان وهابزاده: از همان فردای کودتای ۲۸ مرداد، کنشگران و اعضای حزب توده ایران انفعال رهبری حزب را نسبت به کودتا مورد نقد قرار داده بودند و اعضا و هواداران کم کم حوزههای حزبی را ترک کردند و پس از چند ماه از حزب چیزی نماند. بیتردید حزب توده تاثیر بزرگی بر فرهنگ سیاسی و اجتماعی ایران داشت: فرهنگ عضویت در یک حزب سیاسی، بسیج کارگران و مزدبگیران در اتحادیهها، ساماندهی زنان، احترام به فرهنگها و زبانهای ملیتهای ایران، آموزش سیاسی و ایدئولوژیک، رسانهسازی و گسترش فرهنگ رسانهای. گزاف نیست اگر بگویم فرهنگ سیاسی مدرن را حزب توده به جامعهی ایران آورد و آموخت. اما هنگامی که رهبری حزب به مهمترین وظیفهاش، کوشش و مبارزه برای آزادی ملی، عمل نکرد، از دید اکثر کنشگران حزب تمام شده بود. بحثها و نقدهای پسا-۲۸ مرداد، به ویژه در میان زندانیان تودهای، به یک نتیجه میرسیدند: رهبری حزب شایستگی رهبری یک جنبش کمونیستی را ندارد. از نظر آنها، برای برخورد با کودتا، حزب توده که بزرگترین و سامانیافتهترین حزب ایران بود امکانات زیادی داشت – از سازمان افسران گرفته تا بدنه و هواداران پُر شمار حزب که چه بسا میتوانستند با خیزش خیابانی هدفمند و بسامان کودتا را خنثی کنند. بسیاری از کنشگران حزب ترجیح میدادند در مبارزه خیابانی کشته یا زخمی بشوند تا در زندان شکنجه و تحقیر شوند. یعنی وقار کنش و خیزش را زیرنهشتِ حسابگری نتیجه نمیکردند (چنان که برخی امروز تحلیلگران میکنند). مهمتر آن که حتی اگر هم نمیتوانستند کودتا را خنثی کنند میباید در برابر کودتا میجنگیدند. این وظیفه یک حزب کمونیست بود. اما چنانکه دانسته است پنج ماه از مرگ استالین گذشته بود و رهبری تازه شوروی گیج و ضعیف بود و به سختی سرگرم تصفیههای درونی (به ویژه دستگیری و «محاکمه و اعدام» لاورانتی بریا، که با حمایت گیورگی ملنکوف – که سپس به او پشت کرد – ادعای جانشینی استالین را داشت، که یک ماه و نیم پیش از کودتای ۲۸ مرداد اتفاق افتاد). باز هم چنانکه دانسته است، سیاستهای داخلی اصلی حزب توده همواره تابع سیاست خارجی اتحاد شوروی بود (نمونه روشن آن موضوع «موازنه مثبت» و ماجرای نفت شمال). پس شد هر آنچه شد.
گاهی در رسانهها به شباهتهایی میان اندیشههای جزنی و حزب توده اشاره میکنند. چنین تشابهی ناگزیر اکثریت را به گونهای نامستقیم به اندیشهی جزنی پیوند میدهد ... از دید من، این گفته بیاساس است. نخست به هشدار جزنی در مورد روحانیان در مقاله معروفش اشاره میکنم. اما در فقدان زندهیاد پیژن جزنی، اگر همین تحلیل جزنی را کارپایه گمانهزنی خود بگیریم، به این نتیجه میرسیم که ممکن نبود جزنی به حمایت از روحانیان پس از انقلاب روی آورد
جزنی و ضیاءظریفی و برخی از رفقایشان (اما نه جوانترهای گروهشان) در نوجوانی سابقه فعالیت در جوانان حزب توده را داشتند. اینها با همین نقدها به حزب توده به جوانی و گشودگی نسبی فضای سیاسی ۱۳۳۹-۱۳۴۲ رسیده بودند. یعنی نقد حزب توده خودبهخود بخشی از خودآموزی سیاسی آنها شده بود. پس از خرداد ۱۳۴۲ راههای قانونی مبارزه سیاسی بسته شد. پس این تجربه که شاه امکان فعالیت آزاد را نخواهد داد، نقد این نسل نسبت به عملکرد حزب توده، باور آنها به ادامه جنبش کمونیستی در ایران، و حضور دستور زبان انقلابی پس از انقلاب کوبا، این کنشگران جوان را بر آن داشت تا راه تازهای را پیشاروی ببینند. در آثارم در مورد فداییان نام این روند را «بازبنیادن جنبش کمونیستی» نهادهام. مهم است که بر تمایزهای میان نسل جزنی و ضیاءظریفی، از یک سو، و نسل احمدزاده و پویان و مفتاحی، از سوی دیگر، تاکید کنم. نیم نسل تفاوت سنی ناگزیر هر یک از این دو گروه را از دل دو تجربه تاریخی متفاوت شکل داده بود: گروه اول تجربه زیسته کودتای مرداد ۱۳۳۲ و ناکامیِ سالهای ۱۳۳۹-۱۳۴۲ را داشت. گروه دوم از دل سالهای ۱۳۳۹-۱۳۴۲ برخاسته بود، هنگامی که احمدزاده و پویان بسیار جوان بودند، اما این نسل کودتا را تنها در خاطره جمعی داشت. این هر دو گروه به یک نتیجه رسیدند: مبارزه مسلحانه، دستور زبان کنش سیاسی ژرف در دهه ۱۹۶۰ و در دنیای پسااستعماری و به ویژه پس از انقلاب کوبا. اما هر یک از راه خود. جزنی در نوجوانی سابقه عضویت در سازمان جوانان حزب توده را داشت، اما او در زمان کودتا ۱۶ سال داشت، و در دهه بعدی زندگیش در نقد حزب توده ایران به رویکرد تازهای رسید، و در ۲۷ سالگی، پس از تجربه خرداد ۱۳۴۲، از نخستین نظریهپردازان مبارزهی مسلحانه در شرایط تازهی جهان – پس از انقلاب کوبا – بود (در کنار اِکتور بهخار Héctor Béjar از پرو که شاید بتوان او را نخستین نظریهپرداز نسل نوی مبارزه مسلحانه، پس از نسل چهگوارا، در سال ۱۹۶۲ دانست)، و به خوانش من، طرح ترکیبی جزنی (مبارزه مسلحانه شهری و روستایی) بیش از هر چیز ملهم از انقلاب الجزایر بود. کسانی که تاریخ FLN را خوانده باشند، شباهتها را میبینند. دریغا که این نکتهها را تاریخنگاران ما نمینویسند چون تمرکزشان تنها به ایران است و هر چند به وضعیت دنیا اشاره میکنند، اما به مطالعه تطبیقی دقیقتری میان جنبشهای ایران و جهان نمیپردازند. باری، احمدزاده و پویان نیازی نداشتند تا حزب توده را نقد کنند: حزب توده در تاریخ و اندیشهی آنها جایی نداشت جز نماد انفعال و ناکمونیستی بودن. آنگاه که احمدزاده و پویان به طرح مبارزهی مسلحانه پرداختند، یعنی در دنیای انقلابی پس از مرگ چهگوارا در ۱۹۶۷، مبارزهی چریکی شهری جای خود را باز کرده بود، و تفسیرهای رژیس دِبره فرانسویاز انقلاب کوبا در کتاب معروف و الهامبخش او (۱۹۶۷)، «دفترچه چریک شهری» کارلوس ماریگلای برزیلی (۱۹۶۹)، و آثار توپاماروهای اوروگوئه الهامبخش نسل جوانتر فداییان بودند. سخن کوتاه، در ۱۷ سال میان ۱۳۳۲ و ۱۳۴۹، جنبش کمونیستی ایران دگردیسی فکری بزرگی را پشت سر گذاشته بود، از وابستگی ایدئولوژیک و سیاسی به بلوک سوسیالیستی بریده و به جایش به خانواده جهانی مبارزههای آزادیبخش پیوسته بود، ایدهای برخاسته از سخنرانی معروف چهگوارا در کنفرانس آفریقا-آسیا در الجزایر (۱۹۶۵).
باری، اما از ۱۳۴۹ تا ۱۳۵۷ نیز سازمان فدایی افتوخیزهای چندانی را پشت سر گذاشته بود. یکی از کمبودهای فداییان نداشتن کادر نظری بود، هر چند دانسته است که اشرف میخواست حمید مومنی و بهروز ارمغانی و فرهاد صدیقی پاشاکی کار تئوریک انجام دهند و احتمالاً اعضای تئوریک تربیت کنند، که البته نشد. این کمبود مهمی است: فداییان هر روز درگیر هستی و نیستی خود بودند، اما به سبب نداشتن اعضای تئوریک به ناچار بر همان تئوریهای آغازین سازمان تکیه میکردند. تا زمانی که جزنی زنده بود تلاش میکرد که این کمبود نظریهپردازی در گروه را از زندان جبران کند. پس از مرگ جزنی (فروردین ۱۳۵۴) و مرگ اشرف (تیر ۱۳۵۵) فداییان دچار خلاء رهبری نظری و عملی شدند و با این نقصان بزرگ به انقلاب رسیدند. پس از انقلاب، سازمان فدایی از دوران گذشته عبور کرده و پا به واقعیتهای نویی گذاشته بود که برای آنها آمادگی نظری نداشت. تا جایی که یادم میآید هیچ گروه مارکسیستی دیگری هم آمادگی نظری نداشت و تنها استثنا بحثهای گروه راه کارگر بود که تلاش میکرد نظریه تازهای در مورد هستیشناسی حکومت جدید ارائه دهد (و جا دارد روزی توسط پژوهشگران بررسی شود). نظریههای جزنی و احمدزاده و پویان، که در زمانه خود خلاقانه و اصیل بودند، برای این شرایط نو مفید نبودند. فداییان بزرگترین سازمان چپ ایران بود، اما رهبری آن دانش نظری نداشت و حتی نمیتوانست تحلیل مشخصی از ایران پساانقلابی بدهد. این شد جنبشهای گستردهای که هواداران فدایی در دشت ترکمن و کردستان و در کارخانهها و در دانشگاهها بر پا کرده بودند به سبب ندانمکاری رهبران فدایی دچار ریزش و زوال شدند و کنشگران این جنبشها با جان و زندگی خود هزینه پرداختند. در اینجا بود که برخی از رهبران فداییان که سپستر رهبران اکثریت سازمان شدند، بنا به سابقه دوستی با زندانیان تودهای یا رابطههای دیگر، به حزب توده گراییدند، حزبی که برای همه چیز تحلیل داشت چرا که از بانک نظریههای بیپایان تئوریسینهای اتحاد شوروی برای کشورهای شرق بیدریغانه برداشت میکرد و در خیال خود به شرایط ایران منطبق مینمود. فرجام آن را هم دیدیم.
گاهی در رسانهها به شباهتهایی میان اندیشههای جزنی و حزب توده اشاره میکنند. چنین تشابهی ناگزیر اکثریت را به گونهای نامستقیم به اندیشهی جزنی پیوند میدهد و سیاستهای اکثریت را توجیه می کند. از دید من، این گفته بیاساس است. نخست به هشدار جزنی در مورد روحانیان در مقاله معروفش اشاره میکنم. اما در فقدان زندهیاد پیژن جزنی، اگر همین تحلیل جزنی را کارپایه گمانهزنی خود بگیریم، به این نتیجه میرسیم که ممکن نبود جزنی به حمایت از روحانیان پس از انقلاب روی آورد. در ضمن از یاد نبریم که همانا جزنی بود که در زندان بر نقش مرکزی چریکهای فدایی خلق و پیشاهنگ مبارزه مسلحانه در ایجاد جبهه آزادیبخش ملی تاکید میکرد – یعنی ایده جبهه را بدون رهبری مارکسیستهای مسلح نمیپذیرفت. این نظر را مقایسه کنید با «جبهه واحد ضددیکتاتوری» پیشنهادی حزب توده ایران در تیرماه ۱۳۵۵ که در آن نه تنها سخنی از رهبری حزب (یا دیگران) گفته نشده بود، بل حتی بخشهای «پیشروی» هیئت حاکمه ایران را هم به پیوستن به این جبهه فرامیخواند. فکر میکنم همین نمونه کافی باشد.
زمانه- از بنیانگذاران چریکها مجموعهای از جزوهها به جا مانده که بیشتر حاوی استراتژی مبارزه اند و نظریهپردازی در آنها خیلی از جنس نقد اقتصاد سیاسی یا نظریه تاریخ (ماتریالیسم تاریخی) نیست. جایگاه نظری فداییان و میراث «روشنفکری» آنها چیست؟
پیمان وهابزاده: ما نمیتوانیم انتظار داشته باشیم که همه نظریهپردازان مارکسیست به اقتصاد سیاسی یا فلسفه پرداخته باشند و بخواهند مدام چرخ را از نو اختراع کنند. آنچه شما «جزوه» میخوانید آثار گرانبهایی در مارکسیسم ایران هستند که تلاش میکنند شرایط ویژهی ایران در آن سالها را با دانش خود تحلیل کنند و راه کنش سیاسی را نشان بدهند. این آثار برای دانشگاهیان نوشته نشدهاند؛ برای نسلی نوشته شدهاند که نیاز داشت در حین کنش انقلابی دانش سیاسی بیاموزد، آموختن با تجربه و ترکیب تئوری و پراکسیس انقلابی. از یکی دو مورد مانند تقی ارانی و خلیل ملکی که بگذریم، آثار نظری خلق شده در دورهی چریکی از اصیلترین نوشتههای مارکسیسم ایرانی هستند؛ چنان که بارها گفتهام، منظورم از «اصیل» ارزشگذاری مثبت نیست. بل میخواهم بگویم که این آثار را نظریهپردازان فدایی از راه تجربه و خواندههای خود سنتز کردهاند و اثرهایی اوریجینال خلق کردهاند. از روی دست کسی کپی برنداشتهاند و حتی آنگاه که از نظر دیگران استفاده میکنند از خاستگاه تجربهی زیستهی خود تئوریزه میکنند. از این رو، شگفتانگیز خواهد بود اگر کسی تاریخ روشنفکری سده چهاردهم شمسی را بنویسد و از ارانی و ملکی و جزنی و شعاعیان و احمدزاده نام نبرد. هر چه باشد همین نظریهها، برعکس نظریههای فراوان دانشگاهیان، نزدیک به یک دهه زندگی سیاسی در ایران – معروف به «دوره چریکی» را تعریف کردند. به دیگر سخن، نظریههای آنها کاربرد عملی سیاسی داشتند.
زمانه- بهطورکلی، فداییان چه جایگاه و چه نقش عملیای در انقلاب ۵۷ داشتند؟
پیمان وهابزاده: خوب روشن و دانسته است، و تاریخنگاران بسیاری در مورد آن نوشتهاند، که درست پیش از روزهایی که خیزش مسلحانه (۲۱ و ۲۲ بهمن ۱۳۵۷) روی داد، شورای انقلاب مشغول گفتگو و کنار آمدن با آمریکاییها برای انتقال صلحآمیز قدرت در ایران بود. گردش رویدادها چنان شد که تظاهرات سالگرد ۱۹ بهمن به دعوت چریکهای فدایی خلق، که دو روز به تاخیر افتاده بود، همزمان شد با یورش گارد شاهنشاهی به همافران در نیروی هوایی و درگیری مسلحانهی این دو نیرو با یکدیگر. پیوستن چریکهای فدایی و هوادارانشان از همان راهپیمایی به همافران محاصره شده در نیروی هوایی بود که درگیری را گسترش داد و همافران درهای اسلحهخانه را بر مردم گشودند و در عرض چند ساعت خیزش مسلحانه مردمی در تهران و شهرهای بزرگ آغاز شد. دنباله داستان هم البته تاریخ است. به سببهای بسیار، و بیش از همه نابودی رهبری چریکها در سال ۱۳۵۵، چریکهای فدایی نتوانسته بودند خیزش مردمی را چنانکه میخواستند از طریق رهبری جبههای از نیروهای مردمی ایجاد کنند، اما گردش روزگار آنها را در جایگاهی قرار داد تا پایان حکومت پهلوی را به سرانجام برسانند.
اما مهمترین نکته جای دیگریست: آنچه چریکهای فدایی خلق و پس از آنها گروههای چریکی دیگر کردند آن بود که از سیاهکل به این سو فضای سیاسی ایران را دوقطبی کردند. در چنین فضایی بیطرف بودن بسیار دشوار بود: هر فردی، در موقعیتهای روزمره، باید یا با حکومت پادشاهی میبود یا طرفِ چریکها را میگرفت، اولی را با صدای بلند و دومی را پنهانی و با نجوا. برخی از این موقعیتها البته سیاسی بودند، اما در کوچه و بازار و خانه هم نارضایتی عمومی از وضع موجود فوراً جانبگیرانه میشد. چنان که در کتابم هم گفتهام این شد که گونهای روانشناسی جمعی در ایران پدیدار شد که بازتابنده همین فضای دوقطبی سیاسی بود. آنها که از پادشاهی دفاع میکردند رادیکالیزه شده بودند، یعنی خواستار افزایش فشار و سرکوب «خرابکاران»میشدند، به همانگونه که ناراضیان اقتصادی و اجتماعی و سیاسی و روشنفکری رادیکالیزه شده بودند و بیش از پیش در چریکهای جان بر کف «نقش رخ یار» میدیدند. هر چه بر فداییان رفت به کنار، همانا فداییان بودند که سرانجام اسطورهی فناناپذیری رژیم شاه را در روان جمعی شکسته بودند و مردم را به زخمپذیری حکومت قانع کرده بودند. با این روانشناسی جمعی رسیدیم به سال ۱۳۵۶ و آغاز جنبشی اعتراضی که ایران را به کلی دگرگون کرد.
نظرها
خیلی خوبه
خیلی خوبه.
امیرشکاری
نقد پیمان وهاب زاده به چریک های فدایی خلق نقد جانانه ای ست وصد البته همه جانبه نگر،ایشان به نکاتی اشاره می کند که کمتر به آنان پر داخته شده است ،ازجمله به پارادوکس بنیادین ازهمان آغاز، قرارگرفتن حمید مومنی با گرایشهای مائوئیستی تحت تاثیر نظریه مسعود احمدزاده درکنار بهروز ارمغانی منتسب به نظریه بیژن جزنی ، نیز اینکه پس از مرگ جزنی (فروردین ۱۳۵۴) و مرگ حمیداشرف (تیر ۱۳۵۵) فداییان دچار خلاء رهبری نظری و عملی شدند و با این نقصان بزرگ به انقلاب رسیدند،همچنین آثار نظری خلق شده در دورهی چریکی از اصیلترین نوشتههای مارکسیسم ایرانی هستند؛ وبسیاری موارد دیگر.
اصغر ایزدی
1) این درست است که چریکهای فدایی خلق یک گروه ایدئولوژیک نبودند؛ اما این هم نادرست است که آنان یک گروه مارکسیست «جبههای» خوانده شوند. درستتر آن است که آنها را یک گروه مارکسیست "جنبشی" بدانیم. مفهوم "جبهه ای" در ارتباط با مفهوم "حزب ایدئولوژیک" برساخته شده است، درحالی که چریک های فدائی خلق، یک گروه "همگن" بودند و به اصطلاح پلورالیسم درون آن در حد سایه روشن های درون مارکسیسم و تفاوت های نگاه به جنبه تاکتیکی مبارزه مسلحانه بود. انشعاب تورج حیدری بیگوند، نه ناشی از "پلورالیسم" درون فدائیان، که از ناکارآمدی سیاسی جنبش چریکی در کشاندن خلق به مبارزه مستقیم با رژیم شاه نشات گرفته بود. کسانی از چریک های فدائی خلق در زندان که از همین زاویه به نقد مشی چریکی رسیدند، اما به حزب توده گرایش نداشتند؛ هر چند نتوانستند مشی سیاسی دیگری را ارائه دهند. 2) تردیدی درآن نیست که از وحدت دو گروه، چریکهای فدائی خلق متولد شد ( بنا به گفته مسعود احمد زاده و عباس مفتاحی در اطاق عمومی زندان اوین سال 50). نباید فراموش کرد که قبل از 19 بهمن حمله به پاسگاه سیاهکل، قرار براین بود که بخشی از گروه پویان- احمدزاده- مفتاحی به گروه جنگل زیر فرماندهی صفائی فراهانی بپیوندند؛ و بعلاوه این که پس از شکست سیاهکل و اعدام آنان، برغم تعداد محدودی که از اعضا آن گروه باقی مانده بود، آنان به اعتبار سیاهکل و ترور فرسیو جایگاه خود را در به عنوان یکی از دو گروه تشکیل دهنده چریکهای فداپی خلق و در روند وحدت حفظ کرده بودند. واقعیت آن است نه صرفا بخاطر شکست سیاهکل بلکه به خاطر توان فکری گروه دوم بود که حمید اشرف و یارانش زیر نفوذ فکری- تئوریک گروه دوم قرار داشتند ( مسعود احمدزاده و عباس مفتاحی می گفتند: وجود حمید اشرف بلحاظ سازماندهی بقای گروه را تضمین می کند، اما آنها نگران ضعف جدی و حتی فقدان "تئوریسین" برای چریکهای فدائی خلق بودند) . فراموش نکنیم که از سال 49 تا 52 هنوز نوشته چندانی از بیژن جزنی نگاشته نشده بود ، که بتواند منبع تغذیه فکری- تئوریک حمید اشرف و یارانش قرار گیرد، هر چند که این امر باعث خللی در حقیقت شکلگیری چریکهای فدائی خلق از وحدت دو گروه نمیشود.