بچههای درخت جاکاراندا
گفتوگو با سحر دلیجانی نویسنده «بچههای درخت جاکاراندا»، مجموعهای از هفت داستان پیوسته
فاطمه فنائیان - سحر دلیجانی، نویسنده کتاب بچههای درخت جاکاندرا هم مثل یکی از شخصیتهای داستانش در زندان اوین متولد شده. او در این کتاب که مجموعهایست از چند داستان پیوسته، روایتی از دو نسل از ایرانیان و تلاششان برای رسیدن به آزادی را بهدست میدهد.
«بچههای درخت جاکاراندا» روایتیست از سالهای نخست انقلاب، کشتار زندانیان سیاسی در سال ۱۳۶۷ و نسلی که از جوانان که وارث این خشونتها هستند. داستانهای این کتاب در فاصله بین سالهای ۱۳۶۲ تا ۱۳۹۰ اتفاق میافتد و از منظر چند نفر روایت میشود.
راوی یکی از داستانهای «بچههای درخت جاکاراندا» دختریست به نام «ندا» که در زندان اوین از مادری سیاسی متولد شده است. امید، روایتگر یکی دیگر از داستانهای کتاب، در سهسالگی شاهد بازداشت پدر و مادرش بوده است. امید بعدها با شیدا آشنا میشود که پدر او را هم در همان سالها اعدام کردهاند.
ندا، امید و شیدا نسلی را نمایندگی میکنند که در نهضت سبز مشارکت داشتند، اما سرکوب شدند.
«بچههای درخت جاکاراندا» نخستین رمان سحر دلیجانیست که اکنون به زبان انگلیسی منتشر شده و بهزودی ترجمه آن به زبانهای دیگر در ۲۴ کشور جهان منتشر شود؛ از آمریکا و آلمان و فرانسه و سوئد گرفته تا برزیل و چین و ترکیه.
سحر دلیجانی هم مثل ندا، یکی از قهرمانان «بچههای درخت جاکاراندا»، ٢٩ سال پیش در زندان اوین بهدنیا آمده، سالهایی از زندگیاش را در آمریکا گذرانده و اکنون در ایتالیا زندگی میکند.
با سحر که حالا ۱۰ سال میشود ساکن ایتالیا است، یک عصر در یکی از کافههای قدیمی شهر تورین به گفتوگو نشستم تا او از کتابش بگوید:
«بچههای درخت جاکاراندا» اولین کتابت بود و با این حال مورد استقبال زیادی قرار گرفت، فکر میکنی چرا؟
راستش خیلی درباره این مسئله فکر کردم، اما نمیتوانم بگویم دقیقاً چرا. فکر میکنم شاید یک دلیلش این بود که تا به حال کتابی درباره اینکه بعد از انقلاب ایران چه اتفاقی افتاده نوشته نشده بود. یعنی همیشه کتابهایی که به انگلیسی درباره انقلاب ایران نوشته شده، درباره این بود که این انقلاب وحشتناک مثل یک هیولای ترسناک از راه میرسد و همه فرار میکنند و هیچوقت درباره آنهایی که در این انقلاب فعالیت کردند و خواستند که انقلاب ایران اتفاق بیفتد، به آن اعتقاد داشتند و میخواستند شاه برود و جمهوری برپا شود کسی چیزی ننوشته بود. بهخصوص درباره کسانی که ایمان داشتند به این انقلاب و بعد خودشان قربانی این انقلاب شدند و به زندان افتادند کسی چیزی نشنیده بود. به خاطر همین بود که خیلیها از من میپرسیدند که واقعاً ایرانیهایی هم بودهاند که میخواستند این انقلاب اتفاق بیفتد؟ چون به نظر خیلی از غربیها و آمریکاییها این انقلاب اتفاق افتاده و همه الان فراری هستند. به نظر من این نکته مهمیست و یکی از دلایل مورد توجه قرار گرفتن کتاب است. نکتهای هم که بعداً، یعنی وقتی با ویراستاران و مترجمهای کتاب صحبت میکردم فهمیدم، این بود که تصویری از زنان ایرانی و کلاً زنان خاورمیانه داشتند؛ مثلاً فکر میکردند زنانی هستند که توی خانه میمانند، دانشگاه یا حتی مدرسه نمیروند. بعد در این کتاب با زنانی آشنا شدند که انقلاب میکنند، اعلامیه میاندازند توی خانهها، توی زندان بچه به دنیا میآوردند، زنانی که کاملاً با تصورات آنها فرق میکنند و کنار مردان یا حتی بعضی وقتها جلوتر از آنها حرکت میکردند و انقلاب میکردند. فکر میکنم این هم نکتهای بود که شاید جالب بوده و باعث توجه به این کتاب شده. بعد هم اینکه داستانی است که از قلب ایران آمده، برای دور و بر نیست، برای خود ایران است، از قلب انقلاب ایران آمده است و برای یک ایرانی است.
با این توضیحها فکر میکنی «بچههای درخت جاکوندا» چقدر از موفقیتش را به خاطر کنجکاوی جامعه غربی نسبت به ایران به دست آورده و چقدر از آن به خاطر کیفیت داستان است؟
امیدوارم بیشتر موفقیت به خاطر خوب نوشتن باشد (میخندد) چون به هر حال نویسندگان زیادی راجع به ایران نوشتهاند، اما هیچوقت خیلی مورد توجه نبودند. شاید داستان طوری روایت شده که اثرگذار بوده، خیلیها گفتند که با خواندن کتاب گریه کردند – بهخصوص با داستان اول که تولد نوزاد در زندان است و در واقع از نظر احساسی تأثیرگذار بوده. یعنی فکر میکنم شاید از سر کنجکاوی و اینکه خب، دوباره کتابی راجع به ایران نوشته شده، بخوانیم و ببینم چه میشود، شروع کردهاند به خواندن؛ اما بعدش بهنظر میآید داستان رویشان تأثیر گذاشته و حسابی احساساتی شدهاند و خوششان آمده.
راستش من خودم همیشه از خودم میپرسم مثلاً اگر افغانستان در صدر اخبار غرب نبود، نویسندهای مثل خالد حسینی اینقدر مورد استقبال قرار میگرفت؟ با اینکه نویسنده خوبی است و خوب هم داستانهایش را روایت میکند.
بیشک پایه اصلی داستان خیلی مهم است و اینکه اصلاً موضوع چیست. بعدش تو باید بتوانی این داستان را خوب روایت کنی.
داستان کتاب تو با به دنیا آمدن نوزادی در زندان شروع شده، خودت در زندان متولد شدی. این کتاب بر اساس رویدادهای واقعی است یا داستانپردازیهای تو؟
کتاب دو قسمت است، قسمت اول در سالهای دهه ۶۰ اتفاق میافتد و اینها بیشترشان الهام گرفته از داستانهایی واقعیست که من با آنها بزرگ شدهام. بیشتر دوستان مادرم دوستانی هستند که در زندان با هم بودند. حتماً موقعی از شب بود که خاطرههایشان را تعریف میکردند و من بارها و بارها این خاطرات را میشنیدم. با این حال وقتی میخواستم داستان را بنویسم، از مادرم خواستم بنشیند و دوباره همه چیز را برایم بگوید. چون باید میدانستم که توی زندان چی میپوشیدند، چی میخوردند و چه کار میکردند. همه این جزئیات که مهم هست و نمیخواستم از خودم بسازم؛ میخواستم واقعی باشند. اما وقتی توانستم کاملاً فضا را حس کنم، خودم شروع به نوشتن کردم. مثل کسی که توی همان فضا است. خیلی منطبق با خاطرهها ننوشتم و خودم هم شدم جزئی از از آن آدمها و روایتهایی را اضافه یا کم کردم، تغییر دادم و بعضی حوادث را از نو ساختم.اما بعد مسیر داستان تغییر میکند و به سالهای دهه به ۱۳۸۰ و به دو سال پیش از انتخابات ۸۸ میرسد. یعنی از ۶۸ شروع میشود تا سال ۹۰ ادامه پیدا میکند. این بخش، همه روایت داستانی ذهن من است. اما خب، ذهن من هم خیلی ویدئو دیده بود، خیلی خبر خوانده بود. آخرین بار که رفتم ایران، یعنی دو سال بعد از انتخابات، دوستانم در ایران از تظاهرات رفتن میگفتند، از کتک خوردن، از فضای آن روزها. دوستانی که اینجا داشتم و تازه از ایران آمده بودند بارها از آن روزها برایم تعریف کرده بودند و من همیشه، همه این شنیدهها را به ذهن میسپردم و از آنها خیلی استفاده کردم تا فضایی واقعی با جزئیات دقیق بسازم برای داستانهایی که در ذهنم دارم.
از وقتی تصمیم گرفتی به نوشتن کتاب تا تمام شدنش چقدر طول کشید؟
سه سال. سه سال طول کشید.وقتی شروع کردم به نوشتن کتاب، دقیقاً نمیدانستم چی میخواهم بنویسم. چون من چند تا رمان نوشته بودم قبل از این اما به نظر خودم خوب نبودند، برای همین سعی کردم داستانهای کوتاه بنویسم، چاپشان کنم تا ببینم چه میشود. این داستانها را که شروع کردم، اولی را که نوشتم چاپ شد. این خیلی به من اشتیاق داد تا دوباره بنویسم. دوباره و دوباره نوشتم. اما بعد دیدم همه این داستانهای کوتاه که مینویسم برمیگردم به همان اعدامها در سالهای ۶۰ و همه حول همان محور میچرخند. کمکم - شاید پنجمین داستان را هم نوشته بودم- فکر کردم شاید بشود همه این داستانها را یک کتاب کرد. بعد شروع کردم به تکمیل داستانها و با ویراستارها صحبت کردن و همه اینها دقیقاً سه سال کشید. از سال ۲۰۰۹ تا ۲۰۱۲.
یعنی وقتی شروع کردی به نوشتن کتاب، هنوز جنبش سبز و انتخاباتی در کار نبود؟ چی شد که این موضوع به کتابت راه پیدا کرد؟
میدانی، اتفاقات بعد از انتخابات به نوعی یک واقعیت لمسی به داستانهایی که داشتم مینوشتم داد. با اینکه داستانها در مورد دهه ۶۰ بود ولی آنچه که دوباره در خیابانهای تهران رخ میداد انگار که داستانهای خودم را به طور زنده در برابر چشمانم پخش میکرد. در خیابان دویدنها، دستگیریها، حملههایی که به تظاهرکنندهها میشد و آنجا بود که ایدهی اینکه کتاب را با روایت آنچه که بعد از انتخابات در ایران اتفاق افتاد تمام کنم در من قویتر شد. از داستانهای دههی ۶۰ تقریبا ۳۰ سال گذشته بود و حالا بچههای آن انقلابیهایی که من داشتم دربارهشان مینوشتم در خیابان علیه همان رژیم تظاهرات میکردند. این یک تصادف تاریخی بود که نمیتوانستم به راحتی ازش بگذرم.
احتمالاً تصویر ذهنی یک ایرانی که داخل کشور بوده با کسی که مثل تو که خارج از کشور بزرگ شده متفاوت است. تو سعی کردی کدام باشی؟
فصلهای اول به نظرم خیلی ایرانیتر هستند. چون بیشتر هم درباره پدر و مادرم هستند و تجربههای من نیستند. اما فصلهای بعدی که درباره بچههایی هست که در زندان به دنیا آمده و بزرگ شدهاند، همه از زاویه دید کسی است که برمیگردد ایران. چون واقعیت این است؛ من نمیتوانستم تنها تجربهای که در ایران داشتم را به عنوان کسی که همه عمرش را آنجا زندگی کرده بیاورم؛ نمیشد و نمیخواستم. به نظرم صادقانه نبود. بنابراین همه از زاویه دید کسی است که دور بوده و خواستهام صادقانه هم در کتاب مشخص باشد. مثلاً اگر درباره تظاهرات بعد از انتخابات مینویسم، کسی است که دارد ویدئوها را نگاه میکند، یا کسی که خبری را میخواند. چون من بودم و نمیخواستم کسی که نیستم را راوی داستان کنم.
اگر کتاب را به فارسی مینوشتی و مثلا بعد ترجمه میکردی، منظورم این است که اگر به فارسی فکر میکردی برای نوشتن، نتیجهی کار متفاوت میشد؟
امکان دارد که فرق میکرد، چون تو وقتی زبانت را عوض میکنی شخصیتات هم عوض میشود. اما بهنظرم اگر این داستان را به فارسی مینوشتم باز هم زاویهی دیدی که ازش صحبت کردیم تغییر نمیکرد، یعنی از این جهت فرقی نمیکرد. چون تجربههای من و داستان ذهن من همین بود؛ حالا به هر زبانی که بنویسم. اما امکان داشت برای ایرانیهایی که میخواندند فرق میکرد. خوب اینکه به چه زبانی کتاب را بخوانی در اثرگذاریاش فرق میکند. ضمن اینکه اگر چه من قبلاً فارسی زیاد مینوشتم اما متأسفانه آن تسلطی را که به انگلیسی دارم به فارسی ندارم.
احتمالاً قرار نیست «بچههای درخت جاکاراندا» در ایران منتشر شود. قصد نداری کتابت را به فارسی ترجمه کنی؟
امکان انتشارش که گویا فعلاً در ایران نیست. اما برای ترجمه چرا، پدرم میخواهد ترجمهاش کند، یعنی قرار است با هم کار کنیم. البته هنوز شروع نکرده؛ اما ترجمهاش میکند تا بعد ببینم چه میشود.
کتاب بعدی داری؟ میخواهی ادامه بدهی؟
آره، حتماً. کتاب دیگهای توی ذهنم دارم که البته هنوز شروعاش نکردم. اما حتماً مینویسمش و ادامه میدهم.
نظرها
نظری وجود ندارد.