افشین ولی، کودک ۱۲ ساله بهائی، قربانی نفرتپراکنی
افشین ولی هنگامی که به قتل رسید تنها ۱۲ سال داشت. قاتلان او از روحانیون شنیده بودند که «بهائیان نجس هستند و خون آنها مباح» است. روایتی از سرگذشت افشین ولی
- نمیدانم به قلبم الهام شده بود، مستقیم رفتم سمت چاه قنات. وقتی رسیدم اسباببازی افشین را روی آب دیدم. چاه عمقش حدود پنج متر بود و دو متر و نیم هم آب بالا آمده بود. جسد را ندیدم اما همین که اسباببازی را دیدم به سرعت دویدم سمت خانه. با لکنت و به سختی فقط توانستم به برادر بزرگترم سمت چاه را نشان بدهم. وقتی به آنجا رفتند جسد را در چاه پیدا کردند و با کمک همسایهها از قنات بیرون آوردند.
در آخرین بهارِ دهه پر از آشوب و سرکوب ۶۰، در روستایی کوچک به نام حسینآباد از توابع شهرستان نظرآباد واقع در استان البرز کنونی، یک کودک ۱۲ ساله بهائی به نام «افشین ولی» توسط دو تن از جوانان روستا به قتل رسید و جنازهاش به چاه قنات انداخته شد.
افشین ولی، قربانی کوچکِ ایدئولوژی و بهائیستیزی بود و در حالی که هنوز آرزوهایش رخت واقعیت به تن نکرده بودند، به قتل رسید.
افشین ولی تنها کودک قربانی قتلها و سرکوبهای ایدئولوژیک نیست. خرداد ماه ۱۳۶۲ دهها زن و دختر بهائی به اتهام «تدریس در کلاسهای کودکان بهائی» اعدام شدند. یکی از آن اعدامشدگان، مونا محمودنژاد، کودک ۱۷ ساله بهائی بود.
روند قتل افشین ولی اما طی سلسله حوادثی صورت گرفته که از چند سال پیش آغاز شده بود. زمانی که خانواده ولی در سال ۱۳۶۵ از شهر نظرآباد به روستای حسینآباد نقل مکان کردند. عمو و عمه افشین ولی در روستای حسینآباد کشاورز بودند و پدر خانواده از برادرش قطعه زمینی خریداری کرد و آنجا شروع به ساختن خانه جدیدشان کردند.
پیام ولی، برادر افشین ولی که دو سال از او کوچکتر است و آن زمان شش سال داشته، به زمانه میگوید:
«مدت یک سال و نیم خانه در دست ساخت بود اما بعد از سه چهار ماه که دیوارها بنا شدند، یک روز بنّا و کارگران دیدند دیواری که ساختهاند تخریب شده. کسی شبانه دیوار را خراب کرده بود.»
کارگران دوباره دیوار را بنا میکنند اما چند روز بعد زمانی که سر ساختمان میروند، متوجه میشوند که دیوار مجددا تخریب شده است. به همین خاطر برادر بزرگ پیام و افشین ولی تصمیم میگیرد شبها در ساختمان نیمهکاره کشیک بدهد تا دریابد چه کسی یا کسانی دیوار را خراب میکنند:
«نصف شب متوجه شدند که یکی از جوانهای همان روستا دیوار را خراب میکند. وقتی مچش را گرفتند از او پرسیدند چرا این کار را میکنی؟ گفته بود اینجا بهائی زیاد آمده و علما گفتهاند بهائیان نجساند، اگر بهائی بیشتر به روستا بیاید روستا طلسم و نجس میشود. شما نباید به اینجا بیایید. من خانه شما را خراب میکنم.»
به گفته پیام ولی وقتی آن جوان درمییابد که خانواده آنها میدانند تخریب دیوار کار کیست، بیخیال ماجرا میشود اما سه سال بعد، زمانی که پیام ولی کلاس سوم ابتدایی بوده، همان فرد که دیوار خانه را تخریب میکرده، میکوشید خواهر بزرگ آنان را که آن زمان ۱۴ ساله بوده، برباید.
پیام ولی چنین بازگو میکند که آن جوان قد بلند و تنومند به خواهرش حمله کرده و در حالی که دستش را روی دهان او گذاشته، او را بلند کرده و با خود برده:
«وقتی میخواست خواهرم را بدزدد، مادرم متوجه شد و سر و صدا کرد. او هم در همین حین خواهرم را به زمین انداخت و فرار کرد. در حقیقت داشت خواهرم را میربود. کار به پاسگاه کشید و ریش سفیدهای روستا آمدند و درخواست رضایت کردند که در نهایت پدرم رضایت داد.»
این اتفاق یک سال قبل از به قتل رساندن افشین رخ میدهد. روستای حسینآباد یک مدرسه داشته و پیام ولی کلاس سوم ابتدایی را آنجا میگذرانده. اوایل بهار سال ۱۳۶۹، یک روز شنبه وقتی پیام به مدرسه میرود، همکلاسیهای مسلمانش در زنگ تفریح برای او از آخوندی میگویند که روز گذشته (جمعه) درباره بهائیها سخنرانی کرده. پیام ولی کنجکاوانه از همکلاسیهایش در مورد صحبتهای آخوندی که به مسجد روستا آمده بوده، میپرسد:
«چهار پنج نفر از بچهها که دور من جمع شده بودند تعریف کردند که آن آخوند گفته خون بهائیان مباح است و هر کسی یک بهائی را بکشد تمام گناهانش بخشوده میشود و به بهشت میرود. این چند جمله جزو جملاتی بود که خیلی روی من تأثیر گذاشت و در ذهنم نشست. هیچوقت فراموش نکردم.»
این واقعه سه ماه قبل از قتل افشین ولی اتفاق میافتد. افشین ولی آن سال کلاس اول راهنمایی بوده. روز شنبه ۱۹ خرداد ۱۳۶۹ امتحان ریاضی داشته و افشین و پیام صبح آن روز هر دو بیرون میروند، اما با هم نمیمانند. افشین میرود بازی کند و پیام دم ظهر به خانه برمیگردد. مادرش از او درباره افشین میپرسد، پیام میگوید او را بیرون در حال بازی دیده، اما دو ساعت است که دیگر خبری از افشین ندارد:
«با خانواده چند ساعت کل روستا را دنبال افشین گشتیم. من با اینکه بچه بودم ولی از زمانی که شنیدم مادرم گفت افشین به خانه نیامده و کجاست، دلشوره عجیب و شدیدی پیدا کردم. این دلشوره چنان بود که ذهنم مدام سمت چاه قنات روستا میرفت. قنات حدود ۴۰۰-۵۰۰ متر از خانه ما فاصله داشت.»
پیام ولی تعریف میکند که موتور چاه قنات برای کشیدن آب مورد استفاده کشاورزها مدام کار میکرده و همیشه آب روان بوده اما از دو سه روز قبل موتور خراب شده بوده و آب چاه حدود دو و نیم متر بالا آمده بوده.
خانواده بعد از چند ساعت جستوجو وقتی افشین را پیدا نمیکنند به خانه بازمیگردند ولی پیام همچنان ذهنش پیش چاه قنات میماند و تصمیم میگیرد بدون اینکه به خانواده اطلاع بدهد به قنات برود:
«نمیدانم به قلبم الهام شده بود، مستقیم رفتم سمت چاه قنات. وقتی رسیدم اسباببازی افشین را روی آب دیدم. چاه عمقش حدود پنج متر بود و دو متر و نیم هم آب بالا آمده بود. جسد را ندیدم اما همین که اسباببازی را دیدم به سرعت دویدم سمت خانه. با لکنت و به سختی فقط توانستم به برادر بزرگترم سمت چاه را نشان بدهم. وقتی به آنجا رفتند جسد را در چاه پیدا کردند و با کمک همسایهها از قنات بیرون آوردند.»
همان روز پیکر بیجان افشین ولی ۱۲ ساله را به پزشکی قانونی منتقل میکنند. در پزشکی قانونی شفاهی به پدر خانواده گفته میشود که افشین یک قطره آب هم نخورده و مرگ او در اثر خفگی با آب نیست اما جای ضربه شدیدی در سرش پیدا شده و قبل از افتادن در چاه قنات فوت کرده است.
روز بعد در تاریخ ۲۰ خرداد ۱۳۶۹ تشییع جنازه افشین ولی در گورستان گلستان جاوید زرنان، در زرنان شهریار برگزار میشود.
روز تذکر (مراسم ختم بهائیان) در منزل خانواده برگزار میشود. حدود ۲۰۰ نفر از اقوام و مهمانها حضور داشتهاند. فرمانده پاسگاه نظرآباد همراه با دو مأمور دیگر که همگی لباس فرم به تن داشتهاند برای ابراز همدردی به منزل خانواده ولی مراجعه میکنند:
«فرمانده پاسگاه به پدرم دلداری داد و گفت فکر نکنید ما برای بازجویی آمدهایم. ما برای همدلی آمدهایم و فقط کافیست یک اسم به ما بگویید که چه کسی این کار را کرده. پدرم چون آنموقع هیچ مدرکی نداشت گفت حضرت علی یک واقعهای را دید و برای اینکه اختلاف نیفتد حقیقت را پنهان کرد. حالا شما میگویید من چیزی که ندیدم را دیده بگیرم؟»
قاتلان و سرنوشت آنها
تا سالها بعد هیچکس نمیدانست برای افشین دقیقا چه اتفاقی افتاده است و بر ملا شدن راز این قتل هولناک ۱۷ سال طول میکشد.
پیام ولی میگوید پدرش همیشه میگفته قتل افشین کار جوانهای روستا بوده اما قادر به اثباتش نبوده. همیشه در ذهن پیام این سوال باقیست که آن روز چه اتفاقی افتاد:
«ما دوست بودیم. همبازی بودیم. خیلی برایم سخت بود.»
اما این راز در نهایت زمانی افشا میشود که دو نفر از جوانهای روستای حسینآباد به نامهای «حُکمعلی» و «اصغر» فوت میکنند. زمانی که نفر دوم، یعنی حُکمعلی بعد از ۱۷ سال فوت میکند، یکی از اهالی نظرآباد نزد پیام ولی میرود و میگوید که اصغر و حُکمعلی، برادر او را کشته و به چاه قنات انداختهاند اما چون قاتلان تهدید کرده بودند اگر کسی به خانواده آنها اطلاع دهد او را هم خواهند کشت، تا بعد از مرگشان کسی جرأت نمیکند این راز را فاش کند:
«این اولین نفر از همشهریهای ما بود که به این جریان اعتراف کرد. بعدا چند نفر دیگر هم از همان روستای حسینآباد و شهر نظرآباد همین جریان را برایم تعریف کردند.»
اصغر و حکمعلی هر دو سالها بعد دچار اعتیاد میشوند و به شکلی عجیب به فاصله چهار سال و با شیوهای مشابه، در حین سرقت کابل برق از دکل، دچار برق گرفتگی میشوند و میمیرند.
پیام ولی میگوید اصغر همان کسی بود که سال ۱۳۶۵ یعنی چهار سال قبل از قتل برادرش افشین، شبانه دیوار خانه آنها را تخریب میکرد.
از افشین بگو
پیام ولی درباره برادرش افشین و رابطهای که با او داشته میگوید:
«این حادثه به صورتی عمیق من را وادار میکند که احقاق حق کنم و جلوی این تبعیض و سرکوب بایستم. این جریان در درون من میجوشد...»
هنگامی که او میخواهد از برادرش بگوید، بغض راه صدایش را میبندد .... چند ثانیه به سکوت بین ما میگذرد. هنوز درد و رنج ناشی از غم کشته شدن افشین در صدای پیام موج میزند و تازه است:
«خیلی سخت است یک بچه ۱۲ ساله ... همهاش فکر میکنم چگونه توانستند این کودک را بکشند؟ چه دلی، چه فکری میخواهد که مثلا تا این حد ستمگر شود و یک کودک را در نهایت مظلومیت به قتل برساند.»
پیام همچنان با عشق و احترام از افشین یاد میکند. به گفته او افشین دانشآموز بسیار زرنگی بوده و معدلش همیشه ۲۰ بوده:
«وقتی هم که این اتفاق افتاد یک هفته بعد کل همکلاسیهایش نزدیک به ۳۰ نفر و چند تن از معلمان که در شهر نظرآباد بودند، با یک مینیبوس به منزل ما آمدند. همه آنها خیلی متأثر بودند و میگفتند افشین یکی از شاگردهای ممتاز بوده؛ چه در اخلاق و چه در درس. همین که در دهه پر از سرکوب ۶۰ یک کلاس که همگی مسلمان بودند با یک مینیبوس بیایند به منزل یک فرد بهائی، نشاندهنده آن احترام و همدلی است که در شخصیت افشین وجود داشت و آنها را متأثر کرده بود.»
هنوز هم بعد از گذشت ۳۱ سال در کنار افشین بودن به پیام آرامش میدهد. سال ۱۳۹۶ عکسی از پیام ولی منتشر شد که در کنار مزار افشین خوابیده است.
او میگوید این عکس را گرفته تا سکوت را بشکند:
«من این عکس را به منظور شکستن سکوت گرفتم. میخواستم نشان بدهم اگر میبینیم این ظلم و تبعیض ادامه دارد، شاید این سکوت ما است که باعث شده وجدانها و افکار عمومی نسبت به این جریان سرکوب اعتراض نکنند. ولی وقتی که وجدانها و افکار عمومی بیدار شوند، قطعا اعتراض میکنند و مانع از ادامه این روند سرکوب میشوند.»
پیام ولی میگوید شاید اگر آنزمان اعتراض میشد و از گسترش این تبعیض جلوگیری به عمل میآمد، اکنون به کلیت جامعه ایران سرایت نمیکرد.
تلاش برای دادخواهی و احقاق حق
مغازه عینکسازی پیام ولی ۱۳ سال است که توسط نهادهای دولتی پلمب شده و او امکان کار و امرار معاش ندارد. تاکنون پیگیریهای او در دادگاههای تجدیدنظر، دیوان عالی، دیوان عدالت اداری، کمیسیون حقوق بشر اسلامی و سایر ارگانهای دولتی بینتیجه مانده است اما در میانه این بیعدالتی و بیکاریِ اجباری، فرصتی برای او فراهم شده تا درباره قتل برادرش روشنگری کند.
مهر ماه سال ۱۳۹۵ یک شهروند بهائی ۶۳ ساله به نام فرهنگ امیری توسط دو جوان در یزد به قتل رسید. قاتلان در بازجوییها اعتراف کردند که هدفشان «کشتن یک بهائی بوده» چرا که بر اساس اعتقادات مذهبی و سخنانی که از برخی روحانیون شنیدهاند، ریختن خون بهائیان ثواب دارد.
تشابه قتل افشین ولی و فرهنگ امیری که هر دو بر پایه نفرتپراکنی و بهائیستیزی انجام شده است، پیام ولی را بر آن میدارد تا در پی احقاق حق، ماجرای فرهنگ امیری را بنویسد و برای اولین بار از طریق نامهنگاری با مسئولان کشور، از دفتر رهبر گرفته تا ریاستجمهوری و تمام ارگانهای زیرمجموعه آن، ماجرای قتل افشین را هم مطرح کند:
«برای آنها نوشتم اگر شک دارید، میتوانید از مردم مسلمان بومی آن روستا تحقیق کنید.»
او نامهها را از طریق پست برای ۶۲ ارگان و مسئول ارسال میکند و حدود ۲۰ روز بعد زمانی که برای پیگیری پلمب مغازهاش به فرمانداری نظرآباد میرود، با معاون سیاسی فرمانداری روبهرو میشود:
«معاون سیاسی فرمانداری تا من را دید با ناراحتی گفت شما چرا این همه نامه زدید؟ هر روز از وزارت کشور به ما زنگ میزنند و نامه میدهند که بروید تحقیق کنید. من در این دو هفته سه بار مجبور شدم به روستای حسینآباد بروم و در مورد برادرت تحقیق کنم. پرسیدم خب به چه نتیجهای رسیدید؟ گفت مگر برادرت را فلانی و فلانی نکشتند؟ گفتم چرا. گفت این دو نفر مردهاند، حالا میخواهی بعد از مرگشان قصاص کنی؟ گفتم برای من دو جریان مهم بود سر اعلام کردن این واقعه. ابتدا میخواستم حقیقت برای شما مشخص شود و دوم همه این مشکلات، تبعیض و ظلم در رابطه با من، خانوادهام و تمامی شهروندان بهائی در ایران سالهاست صورت میگیرد، از جمله زندان، ممانعت از ورود به دانشگاه، غصب اموال و زمین، اعدام و به این شکل ترور و حذف فیزیکی. همه اینها به نظر من در اثر تحریک افرادیست که از طریق منابر، مساجد، رسانه ملی و روزنامهها نفرتپراکنی میکنند. نتایج همه اینها به این اقدامات تبعیضآمیز ختم میشود. شما جلوی افرادی که نفرتپراکنی میکنند را بگیرید. آنها عامل اصلی ایجاد این ظلمها هستند که دو سه جوان به این شکل شستوشوی مغزی میشوند و چنین اقدامات فجیعی را انجام میدهند.»
پیام ولی معتقد است سکوت به بازتولید و تکرار ظلم و ستم میانجامد.
او میگوید سه چهار سال پیش یکی از معتمدین بهائی کرج برایش تعریف کرده در دهه ۶۰ اداره اطلاعات کرج آنها را احضار میکرده تا وادارشان کند مراسم مذهبی بهائیت را تعطیل کنند:
«اداره اطلاعات آنها را تهدید میکرده که اگر مراسم مذهبی را تعطیل نکنند ممکن است خیلی اتفاقها برایشان بیفتد.»
پیام ولی میگوید اگر این تکههای پازل را کنار هم قرار بگیرند، مشخص میشود ریشه این حوادث کجاست. یک روحانی که سالی یکبار هم به نظرآباد نمیرفت یکباره حضور پیدا میکند، سخنانی بر پایه نفرتپراکنی ایراد میکند و در نتیجه آن یک قتل رخ میدهد.
نظرها
رضا
یه بهایی همسایه ما بود،.بابام شدیدا بهشون احترام میذاشت و هیچکی توی خونه نمیگفت بهایی نجسه .ولی نمیدونم چرا همیشه سنگشون میزدم .بنده خداها سرشونو مینداختن پایین و میرفتن .فکر کنم به احترام بابام چیزی نمیگفتن .الان اینقدر پشیمونم .نمیدونم کجا هم هستن که از دلشون در بیارم ولی خدا کمکشون کنه هر جا هستن ...