از عقدهی ادیپ تا عقدهی تِلِماخوس
دیالکتیک بود و نبود پدر (۲)
ف.دشتی − از یک طرف، ما فرزند ادیپال را داریم که در فکر برداشتن پدر از سر راه خود است، و از سوی دیگر، فرزندی مانند تلماخوس که سفت و سخت به دنبال یک پدر است. به نظر میرسد نسلهای جوان امروز بیشتر از ادیپ به تلماخوس شباهت دارند.
در بخش اول این نوشته به اینجا رسیدیم که نقد جامعه در حضور و غیاب پدران سرانجام تا پایان قرن بیستم و دو دههی نخستین قرن حاضر تا این نقطه پیش رفت که جمعی از جامعهشناسان و به خصوص گروهی از جامعهشناسان فمینیست، از جامعهی بدون پدران دفاع کردند. البته منظور آنان از لفظ «بدون پدران» حذف فیزیکی پدران نبود؛ آنان به طور کلی به راه کارهای مبارزه با پدرسالاری میاندیشیدند. و در جهان آزاد در طی چهار پنج دههی اخیر گفتمان غالب از آن ایشان بود. حال که بعد از چهل پنجاه سال به عقب باز میگردیم و به دست آوردهای عملی این نظریه نگاه میاندازیم، متوجه میشویم فرزندان خانوادههایی که پدر در آنها رفته رفته بخار شده است، با آنکه از فشار مقتدرانهی پدر رهایی یافته اند، عمدتا وزنه حیاتی دیگری جای استیلای پدر را در زندگی شان نگرفته است. لااقل دو نسل پیاپی در عین آزادی عمل بیشتر، جز کنفورمیسم (همگونگردی) مسیر متفاوت دیگری نپیمودهاند. سرمایه داری اکثر آنان را در پیکر خود جذب کرده است.
امروز با نگاه به این چهل پنجاه سال اخیر به راحتی میتوان گفت که بین جوانان این دو نسل نشانه قابل توجهی از حساسیتها و ترجیحهای حیاتی نسل ۱۹۶۰ به چشم نمیخورد. برعکس، شاهد آنیم که در کشورهای کلیدی اروپای قارهای همچون فرانسه و آلمان جنبشهای راست افراطی به طرز موحشی برجسته و خطرآفرین شدهاند.
بدون تردید این فرایند علل گوناگونی دارد که بررسی آنها موضوع این نوشته نیست، اما کمرنگ شدن فرهنگ − و اگر نه فقدان که کاهش چشمگیر فعالیتهای روشنفکری بین جوانان − پدیدهای است که زخمهای مرگباری به روح اروپا وارد کرده است.
فرزندان در این سالها، رها از سیطرهی پدر، و استوار بر ارادهی خود به رشد و نمو ادامه داده اند، اما فراموش نکنیم که اسطورهی آدم خودساخته، همچون ادعای اجرای ضربتیِ عدالت از سوی یک حکمران خودشیفته، حداقل تا آنجا که به روانکاوی مربوط میشود، یک افسانهی فاشیستی است. هیچ کس نمیتواند فی البداهه به تنهایی منادی نجات خود یا جهان باشد. هیچ جامعهی بشری بدون واسطه گری نهادی، بدون میانجی امر نمادین، بدون کار شکیبای انتقال ارزشها از نسلی به نسل دیگر نمیتواند برقرار بماند.
خشم فرزندان نسبت به پدران، مردود دانستن هر آنچه از آنان به ایشان رسیده است، نفی موقعیت خود به مثابهی وارث، همیشه به یک اعتراض سترون منجر میشود که آنان را به تونل تاریک خشونت و وهن میکشاند، تا سره و ناسره درهم آمیزند، تا سرانجام آنان را برای همیشه متصل به پدری نگه دارد که میخواستند خود را از او آزاد کنند، و چهرهی هیولاوار و اقتدارگرایانهی او را بار دیگر، اما این بار نه در خانه، که در جامعه نشانـشان دهد.
به نظر میرسد در جهان کنونی، والدین در همان بیابانی گم شدهاند که فرزندانشان هر روز در آن گم میشوند. در خط مقدم ما دیگر نه با تفاوت بین نسلها که با سردرگمی نسلها روبهروییم. در جهانی که رویای مردمانش جوانی ابدی است و روزی نیست که خبری علمی مبنی بر امکان قریب الوقوع افزایش عمر بشر از رسانهها به گوش نرسد، اما در عین حال در جهانی که تجربهی واقعی و اجتماعی امور غیرممکن را رد میکند، رشد و بربالیدن فرزندان به طور فزایندهای مسئلهای نگران کننده شده و در مسیری سنگلاخ افتاده است. رمز زمان ما کاهش مسئولیت ذهنی تا حد صفر است. اگر تعریف فرد بالغ کسی باشد که پذیرای مسئولیت کردار و گفتار خود میشود، باید گفت زمان ما دوران قحطی افراد بالغ است.
به نظر میرسد ما باید مدل ادیپال ارتباط بین قانون و میل (desire ) (۱) را از نو تعریف کنیم. بسیاری از مسئولیتگریزیها و بیانضباطیهای نسل جوان نتیجهی کمرنگ شدن نقش تربیتی والدین است. از نظر روانکاوی، رفتار خشونت آمیز یا نیهیلیستی جوانان تنها یک علت دارد: آنان میخواهند به چشم بیایند؛ به چشم قانون: فریاد بیصدای آنان را بشنویم: آیا یک نفر پیدا میشود مرا ببیند؟ تخطی از قانون همیشه به معنای گذاراز آن نیست. برعکس، به نوعی دلتنگی برای قانون است. (منظور از قانون در اینجا در معنای لاکانی اش، قانونی آرمانی بر آمده از نیاز به عدالت است.)
آیا این چیزی نیست که فرزندان ما مصرانه از ما درخواست میکنند؟ اگر بزرگسالان جا خالی کنند، نسلهای جدید دشوار بتوانند خود را حس کنند، دشوار بتوانند بدانند فرزندان چه کسانی اند، و به کدام قرارداد اجتماعی متعلقاند.
منظور این نیست که والدین نگران حال و آیندهی فرزندان خود نیستند، اما این نگرانی در حدی نیست که برنامهی سیستماتیکی برای تعلیم و تربیت آنان فراهم کنند. در واقع مسئله این است که نمیخواهند میدان را برای فرزندانشان خالی کنند. والدین همچنان میخواهند خود کودک باقی بمانند. ارتباط والدین و فرزندان تغییری ریشهای یافته است- فرزندان بدون دخالت والدین قادر به کسب اطلاعاتی در زمینههای گوناگون به خصوص از طریق اینترنت شدهاند و به این ترتیب خود منبع مشورت پدر و مادرشان شدهاند. آنان رفته رفته متوجه شدهاند که بدون تکیه بر دانش و تجربهی والدین خود میتوانند سر پا بمانند و برببالند.
زمان ما زمان بمباران اطلاعات است، تا خبر اصلی در بین آنها گم و گور شود، و حاصل آن برای فرزندان زیستنی در انزوا اما قطعا همراه با کنفورمیسم است. پدران در دنیای خود و فرزندان در دنیای خود به زندگی کودکانهی خود ادامه میدهند. در جهانی که آن را جهان آزاد مینامند، تا دلتان بخواهد از آزادی عمل برخوردارند، بی هیچ تعلق خاطری، بی هیچ مسئولیتی. آزادند اما این آزادی برایشان خشنودی به همراه نیاورده است. برعکس آزادیِ بیشتر به معنای افسردگیِ بیشتر شده است. اما در همه جا- هم در «جهان آزاد» و هم در جهان ما حاشیه نشینان- ما فرزندان خود را در یک حالت گیج و گول تربیت میکنیم، حال آنکه تاریخ مسئولیت عظیمی هم بر دوش ما و هم بر دوش آنان نهاده است: مسئولیت ایجاد یک آیندهی ممکن.
نسلی که اینترنت جای پدر را برایش بگیرد، اولین شکست تجربهی مهم زندگیاش را بلافاصله پس از دوران بلوغ میچشد: وقتی بناست اولین ارتباط جنسی اش را با جنس مخالف برقرار کند. مهم نیست که او چقدر روابط جنسی برقرار خواهد کرد، چون بدن او فقط از خودش لذت خواهد برد، فقط از اندام جنسی خودش. او هرگز قادر به جذب بدن دیگری نخواهد بود. هرگز قادر به حل شدن در بدن دیگری نخواهد بود. خواست زن برای عشق را کلمات، نامه ها، شعر، و حسرت بارور میکند. این خواست، فالوس را -به مثابهی ابزاری برای لذت بردن- به ناتوانی جنسی محکوم میکند، زیرا فالوس هرگز نمیتواند نشانهای از عشق به او ارائه کند. چنین است که خلائی آسیب زا جای رابطهی جنسی را میگیرد.
اما چه شد و ما از کجا به اینجا رسیدیم، و امکانهای جدید کدام است؟
برای بررسی این پرسشها به آرای ماسیمو رکالکاتی (Massimo Recalcati-1959) روانکاو پرکار ایتالیایی و از پیروان ژاک لاکان مراجعه خواهم کرد. او در کتاب «عقدهی تلماخوس» به تفصیل به این موضوع پرداخته و در ادامهی بحث خلاصهای از آن میآوریم.
رکالکاتی معتقد است که از نظر سلسله مراتب تاریخی به طور کلی میتوان از چهار نوع رابطهی پدر- فرزندی سخن گفت:
۱• رابطهی ادیپال
رابطهای است که در آن فرزند به مخالفت ریشهای با پدر میگراید. او هیچ نشانهای از پدر بر خود را برنمی تابد. به بیان صریح تر: ادیپ نمیخواهد کودک یا فرزند کسی باشد. او دوست دارد هر نوع وابستگی یا دِین نمادین به دیگری را انکار کند. از همین روست که فروید عقدهی ادیپ را به مثابهی یک پارادیم (سرنمون) روانرنجوری در نظر میگیرد. فرزندان ادیپال بی وقفه دیگران را سرزنش میکنند، زیرا براین گماناند که حقشان را از آنان دریافت نکرده اند، بدون اینکه در عین حال، قادر به دریافت واقعی چیزی از دیگری باشند. آنان در واقع فرزند کسی بودن را نمیپذیرند. حال آنکه برای ارث بردن از دیگری لازم است خود را به عنوان یتیمی محروم احساس کنیم. (۲) اما فرد روان رنجور رویای خودبسندگی کامل خود را در ذهن پرورش میدهد. روان رنجور از پدر به عنوان سرور متنفر است اما بدون او هم نمیتواند باشد، زیرا بدون این پدر، بدون این نفرت کور نسبت به پدرش، زندگی اش در معرض تهدید بیخردی قرار میگیرد.
خطای فرزند ادیپال این نیست که ادعا میکند رؤیایش درست است؛ اشتباه او سوء تعبیرش در خصوص معنای قانون است. او قانون را تنها همچون مانعی بر سر راه تحقق خواستههای خود میبیند. فرض او مبنی بر محدودیت آزادیاش، او را به مخالفت محض با قانون میراند، که منجر به بارور شدن اسطورهی میل در او میشود، اسطورهای که به ستیز با قانون میپردازد تا او را از تمام محدودیتها برهاند. در این معنا، ادیپ بطور متناقضی، بذر ضد ادیپ را در خود میپروراند.
۲• رابطهی ضد ادیپال
فرزند ضد ادیپال نیز هیچ مرز و محدودیتی را، هیچ قانونی را تاب نمیآورد؛ با مفاهیم «مرز»، «فقدان»، «نام پدر» سر ستیز دارد. به این ترتیب، فرزند ضد ادیپال در قلب ادیپ جا دارد، اما او نمیتواند ببیند که کیست، او نه میداند چگونه فرزند شود، نه قادر به قبول منشأ خود است و نه قادر به شناخت حقیقت تمایل ناخودآگاهش. بزرگترین اشتباه ادیپ، که فقط در پایان فاجعه قادر به تشخیص آن خواهد بود، این است که با قانون کلام (۳) مخالفت کرده، معنای آن را اشتباه درک کرده و قانون را چیزی غیر از یک ترفند ندانسته است. فرزند ضد ادیپال تنها تصویر فرزند ادیپال در آینه است.
فوكو پیش بینی كرده بود كه عصر ما دلوزی خواهد بود. حق با او بود، اما به تعبیری که احتمالاً با روشی که او انتظار داشت، متفاوت بود. دلوزیسم، از دلوز دور شد (همانطور که اغلب در مورد "ایسم ها" اتفاق میافتد). ضد ادیپ ناخواسته موجب تأیید بدون قید و شرط خصیصهی انقلابی میل به مخالفت با قانون شد، که به طور متناقضی در نهایت به تبانی در مسیر اتلافکنندهی همدستی با نظم جاری انجامید، و نه آن طور که دلوز و گتاری پیش بینی کرده بودند به تقویت ماشینهای میل، بل به تقویت ماشین پول و لذت که در عصر جهانی شدن سرمایه دست آخر سر از سیستم سرمایه داری در میآورد.لاکان از این خطر زود مطلع شد. در سال ۱۹۷۷ در گفت و گویی گفت: «"عقدهی ادیپ" به خودی خود آنچنان مشکلی برای من ایجاد میکند که فکر نکنم آنچه دلوز و گتاری برای نامیدن ضد ادیپ انتخاب کرده اند، بتواند مشکلی را حل کند.»
لاکان میخواهد ما آن قدر شتابزده عمل نکنیم که مسئولیت همهی مشکلات را بار پدر کنیم. برای دلوز و گتاری، کلمهی «سوژه»، مانند کلمهی «مسئولیت»، باید همراه با نامهای «قانون»، «فقدان»، «اختگی»، «نام پدر » ممنوع باشد. فرزند ضد ادیپ آشکارا نیروی محرکه را میستاید، که باعث میشود به طرز مرگباری به سمت برداشتی از آن انسانی بگراید که با سرزندگی میل به طبیعت گرایی دارد. و در یک گام جلوتر بر غرایز لذت طلبانهی فاشیستی مماس میشود.
به هر حال، در مدل فرزند ضد ادیپال هنوز مسئلهی اصلی تناقضات و رقابتهای پدر و فرزند است.
۳• مدل فرزند نارکیسوسی
در دهههای پایانی قرن بیستم به تدریج الگوی جدیدی در روابط پدر و فرزندی در جهان رواج یافت که در طی آن سلطهی پدر بر فرزند به میزانی چشمگیر از بین رفت. و جالب است که این همزمان شد با از بین رفتن آرمانها و اوتوپیا اندیشی ها. طرفه اینجاست که از بین رفتن این سلطه بشارت دهنده رستگاری نبود.
به نظر میرسد یک افق کاذب دیگر جایگزین سلسله مراتب سفت و سختی شده است که روزگاری زندگی جمعی ما را هدایت میکرد. میتوان گفت انگار حالت خودشیفتگی به تدریج جای تفاوت بین نسلها را گرفته است و درگیریهای بین نسلها به زیر قالی روفته شدهاند. نوعی فرزندسالاری بی هدف جای سلطه پدر را گرفته است.
زمان رخت بربستن اقتدار پدر زمان کمرنگ شدن تأثیر بزرگسالان است. خودشیفتگی کودک به والدین بستگی دارد. اگر والدینی خوشبختی بی دغدغهی فرزندان خود را به عنوان معیار عمل تربیتی خود در نظر بگیرند، میل و تعهد ذهنی را به او واگذار میکنند، و عاملیت والدین با حمایت از هوی و هوس فرزندان، نابود میشود. فرزندان در خودشیفتگی خود قوی هستند و قادر به تحمل هیچ تجربه که منجر به محدودیتی برایشان شود، نیستند. حتی «میل به داشتن فرزند» دیگر لزوما ارتباطی با مسئولیت پذیرفتن تحصیل و تعلیم و تربیت فرزندان ندارد.
اگر وظیفه والدین این است که هرگونه مانع را از سر راه فرزندانشان بردارند، اگر نگرانیشان چگونگی صاف کردن هرگونه دست انداز در جاده باشد، تا فرزندانشان با واقعیت زندگی روبه رو نشوند، بزرگسالان در نهایت فرزند خود را همچون نارکیسوس تربیت میکنند که برای همیشه در یک نسخهی کاملاً خاص از جهان زندانی خواهد شد. این فرزندان در نهایت خالی از درد اشتیاق (desire) بزرگ میشوند.
پیلهای که از رمز نارکیسوس محافظت میکند، در صدد است او را از درد هستی نجات دهد. ما نباید فراموش کنیم که هر اقدام تربیتی، حتی صحیحترین و محبت آمیزترین آنها، هرگز نمیتواند فرزندان را از مواجهه با واقعیت بدون هیچ حسی از وجود آن، از اقتضاهای بی حد و حصر آن، از هرج و مرج مطلق نجات دهد. این بدان معنی است که ما میتوانیم در کشتزارها بهترین دانهها را بکاریم، اولین شاخهها را از هوای سخت در پناه بگیریم، بیماری آنها را درمان کنیم، از مقدار مناسب نور و آب اطمینان حاصل کنیم، اما همه اینها، و سایر کارهایی که انجام خواهیم داد، هرگز قادر نخواهد بود به ما بگوید که نتیجه چه خواهد شد. ما میتوانیم به آماده سازی زمین حاصلخیز کمک کنیم، اما هیچ چیز تضمین کنندهی تحقق مؤثر این باروری نیست. زندگی بدون هیچ گونه حفاظتی در معرض خطر جبران ناپذیر تصادفات است. البته ما میدانیم که انتقال درد اشتیاق از نسلی به نسل دیگر، از والدین به فرزندانشان، قویترین راه جلوگیری از پراکندگی زندگی در خواست مرگبار لذت کور است. هنگامی که اصل «درد اشتیاق» آسیب ببیند، هنگامی که انتقال آن از نسلی به نسل دیگر مؤثر و کاری نباشد و در حلقه توارث قرار نگیرد، زندگی تنها صرف مسیر لذت کور میشود. این انتقال (انتقال درد اشتیاق از نسلی به نسل دیگر) بدون شک مهمترین وظیفه آموزشی بزرگسالان است. اما همان طور که گفتم زمان کودک نارکیسوسی زمانی است که بزرگسالان در آن بی اثر شدهاند. بی اثر شدن پدر، بی اثر شدن ثقل نمادین تفاوت نسلی، تفاوت بین والدین و فرزندان آنها و در نهایت، بطلان اصل وجودی بزرگسالان را به همراه دارد. کودک نارکیسوسی کودکی است بدون درد اشتیاق، فاقد حسیات، و گم شده در دنیای افسانهای از اشیا.
در پهنه روابط انسانی آنان، محلی برای سوژه در معنای ذهن شناسا وجود ندارد. به نظر میرسد که انگار در یک لذت بی انتها غوطه ور شدهاند. یک زندگی بدون هیچ مکثی، بدون ریتم، فاقد مسئولیت و درد. این یک نوع لذت است بی نتیجهی اجتماعی، زیرا درد اشتیاق از پدر به او ارث نرسیده است.
۴• فرزند به مثابهی تلماخوس
تلماخوس در حماسهی ادیسهی هومر، پسر ادیسه است. پدرش برای عزیمت به جنگ تروا مجبور میشود او را رها کند. او بیست سال در خانهی خود تنها میماند، اما با عزمی راسخ در انتظار بازگشت پدر چشم به دریا میدوزد. شاهزادههای جوان از حکمرانیهای همسایه، ایتاکا را اشغال میکنند، به انبار مواد غذایی شهر حمله میکنند، به زنان شهر تجاوز میکنند، و لائرتس، پدر ادیسه را مجبور میکنند که به حومه شهر پناه برد. آنان در خانهای که مال خودشان نیست، بیتوته و مانند اربابی متکبر رفتار میکنند. بزرگترین آرزویشان اما ازدواج با پنه لوپه، همسر ادیسه است. تلماخوس مجبور است همه اینها را عاجزانه تماشا کند و تاب آورد. او سعی میکند ابتکارات مختلفی برای نجات سرزمین خود از خشونتهای انجام شده توسط متجاوزان به کار بندد. از مجمع مردم درخواست کمک میکند و راهی سفری خطرناک میشود (که طی آن متحاوزان قصد کشتنش را میکنند)، او در جستجوی خبری از پدرش است. سرانجام وقتی ادیسه به ایتاکا بازمی گردد، تلماخوس نمیتواند پدرش را در نگاه اول بازشناسد، زیرا آتنا او را در هیئت گدایی درآورده است با سر و صورتی آشفته و تنپوشی ژنده. تنها بعدتر است که آنان یکدیگر را در آغوش میکشند و به یاری یکدیگر ایتاکا را از شر متجاوزان پاک میکنند و دوباره عدالت را تأسیس میکنند.
انتظار تلماخوس انتظار برای یک قانون ناشناخته نیست، بل انتظار برای اجرای قانون پدر است. او در انتظار بازگشت پدر است. میگوید: «اگر بتوان در زندگی آرزوی چیزی را داشت، آرزوی من بازگشت پدرم است.»
در دوران کودکی، همه ما تلماخوس بودهایم. همه ما منتظر بازگشت پدر خود از دریا بودهایم. نگاه تلماخوس به سوی افق است، نگاهش به سوی آینده گشوده است. به نظر میرسد که زمان ما دیگر تحت نشانه ادیپ، ضد ادیپ یا نارکیسوس نیست، بل اکنون، دوران تلماخوس است. تلماخوسی که عدالت را طلب میکند: در سرزمین او دیگر قانون، احترام، نظم نمادین وجود ندارد. او اصرار دارد که قانون دوباره برقرار شود و «شب متجاوزان» به پایان رسد. بر خلاف ادیپ، که کور میشود، یا نارکیسوس، که فقط چشمش بازتاب خودش را میبیند، تلماخوس إحساس کمبود دارد، حسرت دارد و از همین رو دیده در دریا دارد. چشمانش باز است، این چشمان آموختهی افقاند. نه گناه میل جنایتکارانه او را کور کرده، و نه با جذابیت زیبایی عقیم خودش را فریب داده است. تلماخوس، برخلاف ادیپ، پدر خود را مانع نمیشمرد. او هیچ تعارضی با پدرش احساس نمیکند.
او در جستجوی پدرش به منزله جایگاه یک قانون ممکن است. تلماخوس، برخلاف ادیپ، با غیاب پدرش درگیر میشود به امید اینکه او را دوباره ببیند.
از یک طرف، ما فرزند ادیپال را داریم که در فکر برداشتن پدر از سر راه خود است، و از سوی دیگر، فرزندی مانند تلماخوس که سفت و سخت به دنبال یک پدر است. به نظر میرسد نسلهای جوان امروز بیشتر از ادیپ به تلماخوس شباهت دارند. آنان میخواهند چیزی بیاید و مانند پدر عمل کند، چیزی از دریا برگردد، و قانونی را میخواهند که بتواند نظم و افقی جدید در جهان ایجاد کند.
روانکاوی نشان میدهد که غیاب پدر هرگز به خودی خود آسیبزا نیست. این غیاب فقط در صورتی آسیب زا میشود که بر غیاب امر نمادین دلالت کند. این یکی از برنهادههای کلاسیک لاکان است. هیچ یک از نزدیکان ادیسه در جزیرهی ایتاکا از غیاب ادیسه به خشم نمیآید. پنه لوپه در کلامش غیاب پدر را به صورت یک ماجراجویی نامسئولانه تعریف نمیکند: ادیسه خانوادهی خود را رها نکرده، مردم خود را رها نکرده است. آنان میگویند که او در دریا گم شده است.
لاكان میگوید: غیاب پدر آسیب زا میشود اگر كلام مادر آن را به مثابه نشانهای از بی مسئولیتی تفسیر كند. کلام مادر اینجا این قدرت را دارد که عدم حضور پدر را به روشهای گوناگون استعلا بخشد. به همین دلیل، لاکان ارزش نمادین نام پدر را مشروط بر کلام مادر میداند. این کلام، عدم حضور پدر را نه به عنوان یک عمل مقصرانه، یا غفلت آمیز، که به مثابه عملی ضروری نشان میدهد که به واسطه آن خانواده امکان زندگی و تداوم مییابد. اما چگونه پنه لوپه نام پدر را انتقال میدهد؟ او به تلماخوس میفهماند که عدم حضور پدرش از سر هوی و هوس نبوده است، و این دورافتادگی نتیجه انکار نقش پدرانه اش و یا از سر خودخواهی نبوده است. پنه لوپه به تلماخوسِ چشم انتظار میگوید كه نبودِ پدرش مملو از مفهوم انسانی است. شب زنده داریهای اوست که نام پدر را در ذهن پسر زنده نگه میدارد. او با اشاره به عدم حضور ادیسه، معنای کامل ارث و میراث را به تلماخوس منتقل میکند. با کلام مادر است که تلماخوس متوجه میشود وارث پدر خویش است.
در این حالت، غیاب به معنای آسیب دیدگی منبعث از طرد شدگی نیست، بل ریشه در ضرورتی دارد که «انتظار»، «شب زنده داری» و «نیایش» نشانه هایش هستند. تصادفی نیست که لاکان این سه بُعد از تجربه انسانی (انتظار، شب زنده داری و نیایش) را الگوهایی میداند که با آنها میتوان desire را به مثابهی میل به آنچه فراتر از معمول است، به عنوان میل به چیزی استعلایی رمزگشایی کرد، و نه صرفاً انگیزهای برای تأمین نیازهای مادی، چرا که desire دقیقاً توسط یک افق استعلایی هدایت میشود و آن را به آنچه جدید است، به آنچه هنوز ناشناخته است، به آنچه هنوز درباره اش فکر نشده است، هنوز دیده نشده است، مربوط میکند. از این نظر، تلماخوس درد اشتیاقی در نهان دارد که فراتر از میل به حضور سادهی اشیا ست. درد او دردی نوستالژیک نیست. درد او از این است که باید جایی یک پدر باشد؛ پدری که حامل نام قانون است، و سرزمینش را از ناپاکان میرهاند. درد اشتیاق تلماخوس معطوف به دیگری است. نه میل به یک دنیای دیگر یا یک اوتوپیا که دسترسی به آن غیرممکن است. تلماخوس اکنون عدالت را میطلبد! خشم او، نه به نام یک آرمان غیرممکن بل به نام پدر، از وضعیت موجود سرباز میزند. این یعنی چه؟ او از عزت نفس خانواده، عزیزان، سرزمین، مادر و شهرش دفاع میکند. او به حقِ موروثی پادشاهی اش متوسل نمیشود. خشم او ریشه در حمله متجاوزانهای دارد که به کسانی که دوست شان دارد، صورت گرفته است. او به یک قانون انتزاعی متوسل نمیشود، بل به عدالتی متوسل میشود که ممکن است دوباره از خانه اش محافظت کند. او در جستجوی معنای انسانی است نه معنای حقوقی قانون. او به دنبال معنی قانون کلام است، قانونی که اینک توسط متجاوزان لگدمال شده است.
در حماسه ادیسه، جهان نوجوانی به طور همزمان توسط تلماخوس و شاهزادگان متجاوز نشان داده میشود. شاهزادگان، در حقیقت، هم سن و سالهای تلماخوساند. اما جوانی آنها قانون پدر را زیر پا میگذارد، مردمِ تلماخوس را تحقیر میکند، ادیسه را مرده اعلام و او را از هر نوع احترام محروم میکند. اسقاط پدر با خشونت اتفاق میافتد. پدر کشی و زنای با محارم خاطرهی پدری را که دیگر برنمی گردد، پایمال میکند. آیا جرمی بزرگتر از این وجود دارد؟ این شاهزادگان نسخهی ساد گونهای از ادیپاند.
نیایش، انتظار و شب زنده داری تلماخوس، نگاهش به دریا، پدر را نه به عنوان مانعی (مانند ادیپ)، بل به عنوان امکان بازگرداندن قانون کلام به خانه و شهر خودش پاس میدارد.
از نظر لاکان، «شب زنده داری» نام دیگر درد اشتیاق است، نسخهی ویژه آن است، زیرا که همیشه از یک شی ء به عنوان یک حضور ساده فراتر میرود.
در حالی که ناخشنودی ادیپ موجب مبارزهی مرگبار با پدرش و جرمی متشکل از قتل و زنای با محارم میشود، و در حالیکه نارکیسوس در آینهی خودکشی پدید میآید، شوربختی تلماخوس از آن است که در جهانی زندگی میکند که به حسِ انسانیِ قانونِ کلام توهین شده و مورد تحقیر قرار گرفته است.
تلماخوس، برخلاف ادیپ و نارکیسوس که بی نام اند، از نام است که برمی بالد. در کنار پنه لوپه او نام پدر را دوباره هست میکند.
ادیسه به هیچ وجه آنچه را که وابسته به خودش است حفظ نکرده است. پس از بازگشت، پنه لوپه و پسر محبوبش را پیدا میکند. او خاطره عشق و سرزمین پدرانش را باز مییابد. اما درضمن متوجه میشود که همه اینها آن را از دست داده است. هیچ کس جوانی همسرش و لبخندهای پسرش را در کودکی به او باز نخواهد گرداند. بازگشت او به شکل جلوس دوباره بر تخت سلطنت نیست. او قبل از یافتن آرامش مجبور به شروع سفر دیگری خواهد شد. یگانگی از دست رفته دیگر هرگز بازسازی نمیشود. در عوض، ادیسه قدرت بی بدیل بدن محبوب، مقایسه ناپذیری مطلق آن، و قدرت وفادار ماندن به درد اشتیاق خود را نشان میدهد. او نشان میدهد که امر ابدی در همین جهان مادّی و محدود اتفاق میافتد؛ مکان ابدیت اینجاست، در پیوند با کسانی که دوستشان داریم. فقط نوستالژی نیست که ادیسه را آزار میدهد. درد وفاداری به موطن هم هست.
لاکان میگوید اگر واقعا میخواهید از پدران خود نجات یابید، از آنان استفاده کنید. و این سخن بسیار مهم است: نه آن اطاعت سنّتی وبی چون و چرا، نه آن روان رنجوری ادیپال، و نه آن ولنگاری و خودشیفتگیِ غالب نارکیسوسی. مهم برقراری ارتباط بین نسل هاست؛ مهم تداوم موروثیِ درد اشتیاق است.
ما نباید ارزشی اخلاقی برای محتوای انتخاب ادیسه (برای بازگشت به خانه، وفاداری به همسر و فرزندش) قائل شویم. مهم این است كه چگونه او تصمیم میگیرد در پاسخ به قانون درد اشتیاق خود بازگردد تا پنه لوپه را دوباره عزت بخشد، پسرش را وارث نام خود کند، و قانون کلام را به جامعهی خود بازگرداند. نه به این دلیل که اینها ارزشهای اخلاقی و جهانشمول هستند، بل چون باعث میشوند زندگی ارزش زیستن، خشنود کردن، و نشیط بودن داشته باشد.
آنچه رکالکاتی میگوید نباید ما را به اشتباه بیاندازد: سیمای قدیمی پدر با توجه به اشتباهات عظیمی که در طول تاریخ کرده، تا ابد دورانش به پایان رسیده است. آنچه رکالکاتی در جست و جویش است یک پدر جدید است، که دیگر منادی قانون، مفهوم و حقیقت برای ما نباشد، بل با زندگی خود بر یک مفهوم نو، حس نو، بر یک واقعیت نو گواهی دهد. پدری که به فرزند نشان دهد چگونه قانون و درد اشتیاق کنار یکدیگر قرار میگیرند.
طبعا این سیمای جدید پدر از طرف فرزندی که مانندش قبلا ندیده شده است، نقد میشود. اما این فرزند در عین حال قدر آن دٍینِ جبران ناپذیر که او را به والدینش وابسته میکند، خوب میداند. از نظر رکالکاتی الزامی نیست که این پدر نو، پدر تنی ما باشد؛ یک معلم، یک عمو، یک دوست و … میتواند پدر جدید ما باشد. اساس نه یک ارتباط خونی، بل کسی است که بتواند ارتباط بین درد اشتیاق و قانون را به ما نشان دهد. لاکان میگوید اگر واقعا میخواهید از پدران خود نجات یابید، از آنان استفاده کنید. و این سخن بسیار مهم است: نه آن اطاعت سنّتی وبی چون و چرا، نه آن روان رنجوری ادیپال، و نه آن ولنگاری و خودشیفتگیِ غالب نارکیسوسی. مهم برقراری ارتباط بین نسل هاست؛ مهم تداوم موروثیِ درد اشتیاق است.
کتاب شناسی:
The Telemachus Complex, Parents and Children after the Decline of the Father, Massimo Recalcati, Translated by Alice Kilgarriff, Polity Press, London, 2019
چاپ نسخه اصلی به زبان ایتالیایی، ۲۰۱۳، میلان
پانویسها
۱- مفهوم desire نمیتواند صرفاً در میل برآوردن نیازها خلاصه شود. این مفهوم متفاوت از خواست حیوان برای برآوردن نیازهایش است، دقیقاً به این دلیل که توسط امر استعلایی هدایت میشود و آن را برمی گشاید به آنچه جدید است، به آنچه هنوز ناشناخته است، به آنچه که هنوز فکر نشده، هنوز دیده نشده است. در این متن هر کجا در معنای لاکانی از desire استفاده شده معادل «درد اشتیاق» برایش در نظر گرفته شده است. بنگرید:
The Direction of the Treatment and the Principle of its Power’, Ecrits, trans. Bruce Fink.
۲- اصطلاح heir [وارث] از کلمه لاتین heres آمده است، که ریشه آن همان کلمه یونانی cheros است، به معنای متروک، مطرود، عریان، فاقد. این بدان معنی است که هیچ تفاوتی بین وارث و یتیم وجود ندارد، زیرا شخصی که میتواند به طور واقعی ارث ببرد... تنها کسی است که خود را orbus، یتیم میداند.
۳-قانون کلام. رکالکاتی در توضیح قانون کلام مینویسد: «از آنجا که انسان موجودی سخنور است، و خانه اش خانهی زبان، لذا جز از طریق کلام نمیتواند خود را و هستی اش را بیان کند. این امر مشخص میکند که رخداد کلام همان چیزی است که زندگی را انسانی میکند و با ارایه و معرفی تجربهی مرگ و از دست دادن به قلب انسان، قدرت درد اشتیاق را امکان پذیر میکند. این به چه معناست؟ این بدان معناست که زندگی از طریق قرار گرفتن در معرض زبان و کنش کلام، انسانی و از زندگی حیوانات متمایز میشود…..رخداد کلام، اول از همه، رخداد یک جدایش نمادین است که بعد غیرممکن را در انسان رقم میزند. زندگی که به قانون کلام تسلیم شود، زندگی ای فقیر شده، زندگی ای نمادین است، اما به همین دلیل زندگی ای است که بر زندگی گشوده است: زندگی اشتیاق، زندگی ای که فراتر از طبیعت است، زندگی ای که غوطه ور است در نظم فرهنگ. اگر قانون کلام در زندگی جاری نباشد، این یک حرکت کاملاً غیر انسانی، بی سر، و متمایل به کسب فوریترین لذتها است؛ زندگی تحت سلطهی غریزه، زندگی متصل به بقای بهیمی بی هیچ مقصد رو به مرگ. عملکرد قانون کلام، زندگی را در معرض غیرممکن قرار میدهد، بنابراین آن را انسانی میکند.» (عقده تلماخوس، صص ۲۹--۳۴)
نظرها
ج
شکل سایت رادیو زمانه و ساختار مطالب با فرمت جدید فاجعه است، دوستان. کسی که صورت جدید این وبسایت را طراحی کرده، یا الفبای روزنامهنگاری و طراحی آنلاین متن را نمیداند یا آن را هم مثل اصول زیبایی سایت و اهمیت آرشیوش نادیده گرفته. متاسفم که رسانههای فارسی به این وضع اسفبار گرفتار شدهاند و بیشتر آدمهای کاربلد به حاشیه رفتهاند.