جلسه چهلمویکم دادگاه حمید نوری: «گفتم تقاضای عفو نمیکنم، نوری خندید و مرا مسخره کرد»
حسین فارسی در جلسه چهلویکم دادگاه حمید نوری، دادیار سابق دستگاه قضایی جمهوری اسلامی، شهادت خود را در آلبانی ارائه داد. او از جانبهدربردگان اعدامهای تابستان ۶۷ و از اعضا و هواداران سازمان مجاهدین است. او در این جلسه گفت که ناصریان به او گفته «ما داریم اعدامتان میکنیم. برادرت را هم چند روز پیش در اوین اعدام کردیم و داغش را به دل مادرت گذاشتیم. داغ تو را هم به دل مادرت میگذارم.»
چهلویکمین جلسه دادگاه رسیدگی به اتهامهای حمید نوری با نام مستعار حمید عباسی (بدون در نظر گرفتن جلسات فوقالعاده یا برگزار نشده) از ساعت ۸ صبح روز چهارشنبه ۱۷ نوامبر/ ۲۶ آبان (به وقت محلی) در شهر دورِس آلبانی برگزار شد.
این جلسه به شهادت حسین فارسی، زندانی سیاسی دهه ۶۰ و عضو سازمان مجاهدین خلق اختصاص داشت. حسین فارسی در فاصله سالهای ۱۳۶۰ تا ۱۳۷۲ در ایران زندانی بوده است. برادر او، حسن فارسی، از جمله اعدامشدگان در جریان اعدامهای سال ۶۷ در زندان اوین است.
فارسی پیش از این در گفتوگویی با صدای آمریکا تأکید کرده که حمید نوری همان حمید عباسی است:
«در واقع اولین باری که من عکس او را دیدم، از روی حالت بینی -ما در ایران اصطلاحی داریم که بینی را عقابی میگویند- و حالت چشمهایش او را شناسایی کردم و فهمیدم خودش است. من چند بار با او روبهرو شده بودم و از زیر چشمبند هم بارها او را دیده بودم. چند بار رو در رو او را دیده بودم و چهرهاش در ذهنم بود. او یک مقدار شکستهتر شده اما همان فرد است.…»
پیش از آغاز بازپرسی از حسین فارسی در دادگاه حمید نوری در شهر دورِس در آلبانی اما دادگاه بار دیگر درباره انتقال ماکت ساخته شده از زندان گوهردشت در آلبانی به سالن ۳۷ دادگاه استکهلم بحث و گفتوگو کرد تا این اتفاق انجام شود.
پس از صحبتهای مقدماتی، توماس ساندر، رئیس دادگاه از گیتا هدینگ وایبری، وکیل مشاور حسین فارسی خواست تا او را به دادگاه معرفی کند. هدینگ وایبری در معرفی حسین فارسی به دادگاه گفت که او از سال ۶۰ تا سال ۷۲ زندانی بوده و در سال ۶۷ و در زمان اعدامها چهار بار به راهروی مرگ برده شده:
«او روزهای ۸، ۱۸، ۲۱ و ۲۲ مرداد در راهروی مرگ بوده و دو بار هم به اتاق هیأت مرگ برده شده.»
به گفته گیتا هدینگ وایبری، موکلِ او، حسین فارسی کتابی دارد به نام «یک کهکشان ستاره» که بخشهایی از آن مورد استناد دادگاه قرار گرفته است. پس از صحبتهای وکیل مشاور حسین فارسی، رئیس دادگاه از دادستانها خواست بازپرسی از این شاکی و شاهد دادگاه حمید نوری را آغاز کنند. پس از صحبتهای مقدماتی دادستان، حسین فارسی در جواب سوالهای کنترلی گفت که سال ۶۴ برای مدتی از زندان آزاد شده اما به دلیل تماس با مجاهدین در فرانسه، بار دیگر دستگیرش کردهاند. او همچنین گفت از سال ۶۶ به زندان گوهردشت منتقل شده است.
دادستان پس از پایان سوالهای مقدماتیاش از حسین فارسی خواست تا به وقایع مرداد ۶۷ بپردازد. حسین فارسی در پاسخ گفت:
«هفتم مرداد ساعت ۹ شب بود که ما را از فرعیمان خارج کردند و بردند به راهرو. آنجا یک میز بود که پشت آن ناصریان (محمد مقیسه)، حمید عباسی (حمید نوری) و پاسدارهای دیگر پشت آن مستقر بودند. آنجا آنها سوال و جواب میکردند. وقتی نوبت من رسید، حمید نوری اتهام و دیگر سوالهای معمول را پرسید و بعد سوال کرد که تقاضای عفو میکنی؟ من گفتم که نه. آنجا او و پاسدارهای دیگر مسخره میکردند و میخندیدند. بعد دوباره ما را برگرداندند به بند. فردای آن روز، ساعت حدود ۷:۳۰ صبح بود که پاسدار با عجله و سراسیمه آمد و ما را با خشونت از فرعی خارج کرد. گفتند چشمبند بزنید و راه بیفتید ….»
حسین فارسی در ادامه از روی ماکت شرح داد که چگونه و از چه مسیری به راهروی مرگ برده شده و آنجا برای دو ساعت منتظر نشسته است:
«شاید دو ساعت گذشت که پاسداری آمد، زد روی شانه من و گفت پاشو بیا. من همانطور که رو به دیوار بودم، بلند شدم برگشتم، دیدم روبهرویم در است که در دادیاری بود. دیدم دو پاسدار آنجا مسلح نشستهاند. آنها مسلسل یوزی دستشان بود. من داشتم میدیدم و وقتی در باز شد ناصریان من را دید، گفت این را ولش کن! بگذار بنشیند.در همان زمان یکی از دوستان من به نام صمد رنجبر از در خارج شد. من برگشتم و دوباره همانطور رو به دیوار نشستم. نزدیک ظهر یک نفر از پشت سر گفت که دادگاه رفتی؟ همانجا یک نفر دیگر نشسته بود که گفت: هیس! هیچی نگو. نگو دادگاه …. من نفهمیدم آنها که بودند … و کماکان منتظر نشسته بودم تا بعد از ساعت سه بعدازظهر. تا آن موقع فقط میفهمیدم که آنجا رفتوآمد بسیار زیادی هست و آنجا بسیار شلوغ است. بعد ناصریان آمد زد روی شانه من و آهسته گفت پاشو بیا! من رفتم وارد اتاق شدم. از همان اولش هم داشتم همه چیز را میدیدم. همانطور سرپا ایستاده بودم که گفتند چشمبندت را بزن بالا. روبهروی من دو آخوند و یک لباسشخصی نشسته بودند. آخوندی که وسط بود نیری بود. من او را میشناختم. آخوند سمت راست نیری را نمیشناختم. لباس شخصی سمت چپ نیری هم مرتضی اشراقیِ دادستان بود که میشناختمش. …
حسین فارسی در پاسخ به سوال دادستان درباره اینکه چطور همه چیز از میدیده گفت:
من یک چشمبند داشتم که مختص خودم بود و این را از داخل خوب سابیده بودم و وقتی آن را میزدم همهچیز را میدیدم. یعنی خیلی نیاز نداشتم سرم را چپ و راست یا پایین و بالا بکنم تا ببینم. البته بچههای دیگر هم این کار را میکردند و خیلیها چشمبند اینطوری داشتند.
پس از اینکه حسین فارسی به پرسش دادستان پاسخ داد، شهادت خود را ادامه داد:
نیری یک کاغذ گذاشت جلویش، اسم و مشخصات من را پرسید و یادداشت کرد. وقتی سوال از اتهام کرد، متأسفانه من در آن صحنه شهامت این را نداشتم که مثل بقیه دوستانم (با حالتی منقلب) از عقایدم دفاع بکنم …. نهایتا یک کاغذ به من دادند که دو خط یک چیزی بنویسم. من از اتاق رفتم بیرون، دو خط نوشتم و دادم به ناصریان. او کاغذ را گرفت، من را از اینجا (از روی ماکت) برد به اینجا، اینجا یک در بود، من را تحویل یک پاسدار داد و گفت این را بفرستش آنور …. من همین جا یک نکته را تأکید میکنم: هر جا که من در صحبتهایم حرف از راهروی مرگ میزنم، منظورم این قسمت کریدور است- تا اینجا….»
پس از طرح این مساله از سوی حسین فارسی، دادستان درباره این نکته سوال کرد و حسین فارسی درباره مختصات زندان گوهردشت، راهروها و راهروی مرگ توضیح بیشتری داد. پس از این توضیحات حسین فارسی گفت:
«من که آمدم توی کریدور مرگ، پاسدار گفت برو همینجا بنشین. پشت من بالای سرم پنجره بود و من رفتم آنجا نشستم. نیم ساعت که گذشت نفر سمت چپ من اسمم را پرسید و من اسمم را گفتم. او گفت: من میخواهم از قول من یک چیزی به نفر سمت راستت بگویی. البته خودش را معرفی کرد و گفت که اسمش مجتبی هاشمخانی است. به من گفت از نفر سمت راستت بپرس حرفی که مسعود میزند درست است؟ تو تأیید میکنی؟ او هم گفت آره! درست است، اعدامشان کردند. من از مجتبی پرسیدم موضوع چیست. گفت که … (در حالی که منقلب شده) امروز صبح تا اینجا ۲۰ نفر را اعدام کردهاند که بچههای مشهدی هم با آنها بودهاند. من این را که شنیدم خیلی چیزها برایم روشن شد. گفتم پس همه ما را اعدام میکنند. مجتبی گفت چرا؟ گفتم آنهایی که آنجا دیدی یکیشان حاکم شرع است و یکیشان دادستان است. آنجا دادگاه است …. ما آنجا نشسته بودیم که یکی دیگر از دوستان آمد توی راهروی مرگ نشست. اسمش محمود میمنت بود. از او پرسیدیم چه شد رفتی پیش اینها؟ گفت وقتی از من اتهام پرسیدند گفتم هوادار مجاهدین هستم. گفت نیری گفت تو باید خیلی وقت پیش میرفتی پیش برادرت ... برو بیرون! یکی دیگر از همبندیهای ما آمد، اسمش حجت سرکرده بود. یک پاسدار آمد، حجت به او اعتراض کرد که چرا ما را از صبح اینجا نگه داشتهاید و نمیگذارید برویم به بندمان؟ پاسدار جواب نداد اما خود حجت گفت به این آخوندها گفته چرا ما را نگه داشتهاید و آنها هم گفتهاند که میگوییم ببرندتان به بندتان. به حجت گفتیم که از تو چه پرسیدند و تو چه گفتی. حجت گفت: هیچی … پرسیدند اتهام؟ گفتم هوادار مجاهدین هستم. گفتند برو بیرون! … بعد ابراهیم غیوری نصیرمحله بود. او هم اتهامش را هوادار مجاهدین گفته بود و با خشونت بیرونش کرده بودند. آنجا من به پاسدار گفتم میخواهم بروم توالت، وضو بگیرم و نماز بخوانم. وقتی رفتم و برگشتم، جایم را عوض کردم و آمدم طرف مقابل راهرو نشستم. آنجا یکی دیگر از دوستانمان بود به نام ابوالقاسم محمدی ارژنگی. او یک هنرمند بود. ۴۷ سالش بود. از او پرسیدم که رفتی پیش دادگاه؟ گفت آره، رفتم، پرسیدند اتهامت چیست؟ گفتم هوادار مجاهدین. او گفت که میگویند هیأت عفو هستند اما دروغ میگویند. عفوی در کار نیست. آنطرفتر هم یکی دیگر از دوستانمان نشسته بود به نام طاهر فاتحی. یکی از نفرات ۵۹ی بود، “ملیکش” …. ساعت حدود ۹ شب بود که ناصریان آمد وسط راهرو ایستاد و با صدای بلند شروع کرد به خواندن اسامی. کنار دستش حمید عباسی (حمید نوری) ایستاده بود و پاسداری به نام فرج. این پاسدار اسمش مرتضی رویایی است که در زندان گوهردشت معروف به فرج بود. این دو نفر کنار ناصریان ایستاده بود. ناصریان (محمد مقیسه) سرپا ایستاده بود، از روی برگهها اسم میخواند و هر برگهای را که میخواند، میگذاشت زیر بقیه برگهها. او همینطور تند تند اسم میخواند و حمید عباسی (حمید نوری) و فرج کنترل میکردند که هر کسی که او نامش را میخواند بلند میشود یا نه. اسامی که تمام شد، افراد وسط راهرو به صف شدند. من از جایی که نشسته بودم حدود ۵ متر با ناصریان فاصله داشتم. اسامی را که خواندند، صفی طولانی درست شد. ناصریان (محمد مقیسه) به حمید عباسی (حمید نوری) گفت که اینها را ببر بندشان. خودش هم برگشت از این در رفت سمت دادیاری. حمید عباسی بود، فرج بود و دو سه پاسدار دیگر بودند که با این صف رفتند سمت حسینیه …. بعد شب ساعت حدود ۱۰ بود که برگشتند و گفتند هر کس که مانده بلند شود. ما تعداد زیادی نبودیم؛ حداکثر ۲۰ نفر بودیم. پاسدار ما را از اینجا (از روی ماکت) آورد، از پلههای آشپزخانه برد به طبقه دوم. به طبقه دوم این بند، این ساختمان که سلولهای انفرادی بود. من از یک دریچه و شکاف باریکی بیرون را میدیدم. آن شب تمام شد. فردا صبحش روز نهم مرداد، ناصریان آمد در سلول من را باز کرد. اطرافش سه-چهار پاسدار بودند همراه با حمید عباسی (حمید نوری). من وسط سلول ایستاده بودم. ناصریان یک قدم آمد داخل سلول و یک لگد زد توی صورتم. او من را تهدید کرد و گفت همه حرفهایی که در ملاقات زدی و به مادرت گفتی برود عراق و … را پیاده کردهام و گذاشتهام در پروندهات. اعدامت میکنند. حمید عباسی (حمید نوری) تماشاچی این صحنه بوده و دیده این صحنه را …. آن روز رفتم و تمام شد. من دیگر چیزی ندیدم. دهم مرداد من در همین سلولهای انفرادی اینجا بودم. متوجه شدم نقل و انتقال است و شلوغ است. وقتی سر و صدا خوابید، متوجه شدم یک نفر آمده به سلول کناریام. کمی صبر کردم تا اوضاع در بند آرام شود و پاسدار برود، بعد با مرس با او تماس گرفتم. او یک زندانی کرجی بود و آنجا خبر اعدام امیرمهران بیغم و موسی کریمخواه را او به من گفت (منقلب و با گریه) که دیروز این بچهها را اعدام کردند …. چند روز گذشت و رسیدیم به روز ۱۵ مرداد. من از پنجره ماشین بنزی را که مال نیری و این هیأت بود، دیدم که آمد و اینجا ایستاد. یکی از بچهها که در سلولهای کناری بود حسین فیضآبادی بود. من رفتم به او گفتم که هیأت آمده اما او دیگر جواب مُرسم را نداد. برده بودندش. ظهر یک نفر از طبقه بالا از طبقه سوم با من مرس زد. پرسید که تو کی هستی؟ من اسم خودم را گفتم و او هم گفت که حمید بندار است. او یک دوست ما بود که شش سال قبل از آن با هم در زندان قزلحصار همبند بودیم. بندار یکی از ملیکشها بود. من چند دقیقه با او مرس زدم تا اینکه او یک ضربه محکم زد که یعنی علامت خطر و دیگر مرس نزد. بعدا فهمیدم که او را همان روز بردهاند برای هیأت مرگ و بعد هم اعدام شده. … روز ۱۸ مرداد من صبح باز از پنجره دیدم که ماشین هیأت آمد و ایستاد. نیمساعت بعدش پاسدار آمد در سلول را باز کرد و گفت چشمبند بزن بیا بیرون! من از سلول آمدم بیرون سریع رفتم جلوی بند که یک نفر آنجا جلوی من ایستاده بود. او یکی از دوستانم بود به نام حسین نیاکان. پاسدار ما را از راهپله سر بند برد پایین به طبقه اول (همکف) و برد در این نقطه [حسین فارسی روی ماکت نشان داد] نشاند. اینجا خیلی شلوغ بود اما من به جز یک نفر کسی را نمیشناختم. بعد دیدیم که دوباره یک تعداد زیادی را از این سر راهرو آوردند. آنها تقسیم شدند و مثل ما در دو طرف راهرو نشستند. من نگاه کردم، یکی از آنها را که نزدیکم بود شناختم. جعفر تجدد بود. با او صحبت کردم و پرسیدم اینجا چه کار میکنید؟ جعفر ماجرای بند یک را گفت و گفت که اعتراض داشتهاند به اینکه آنها را بردهاند کنار بند جهاد و آنها به همین دلیل اعتصاب غذا کردهاند. ما همانجا که نشسته بودیم، دو پاسدار آمدند و اینهایی که از بند یک آمده بودند بلند کردند. چند نفر از دوستان قدیمی من آنجا بودند از جمله ناصر صابر بچهمیر و اکبر نعلبندی. آنها را به خط کردند و بردند به سمت راهروی دادیاری که اتاق هیأت مرگ در آن بود. بعد ناصریان آمد من را بلند کرد و گفت پاشو بیا! من را آورد در پاگرد آشپزخانه؛ (از روی ماکت) اینکه اینجا میبینید آسانسور است. در واقع دو آسانسور کنار هم است که غذا را با آن بالا و پایین میکردند.»
حسین فارسی در ادامه شهادت خود گفت:
«ناصریان من را آورد و گفت بنشین اینجا! من اینجا نشسته بودم و روبهرویم آسانسور بود. سمت راست در یکی دو متری یک نفر نشسته بود. اینجا سمت چپ من یک میز بود و یک پاسدار نشسته بود پشت آن و داشت نگاه میکرد. در واقع او نگهبان اینجا بود. بعد از مدتی یک پاسدار آمد و از این نفر سمتِ راست من پرسید رضا تو هستی؟ او اسم و فامیلش را گفت و من فهمیدم که ما دوست هستیم و سال ۶۰ با هم همبند بودهایم اما من چهرهاش را نشناخته بودم. در طول شش سال چهره و بدن او تغییراتی کرده بود که من نشناخته بودمش اما وقتی اسمش را شنیدم شناختمش. من میخواستم با او صحبت کنم اما پاسدار اینجا نشسته بود و داشت نگاه میکرد، برای همین نمیشد. به فاصله کوتاهی، چند دقیقه بعد، حمید عباسی (حمید نوری) آمد، رضا را صدا کرد و گفت پاشو بیا! او رضا را بلند کرد، از اینجا آمدند توی این راهرو و من دیگر نفهمیدم کجا رفت. من تقریبا از نزدیک ظهر تا ساعت ۱۲ شب اینجا بودم. قبل از ظهر کنار میز پاسدار، در فاصله تقریبا یک متری، یکی از خواهران زندانی نشسته بود. او احتمالا یکی از زنان کرمانشاهی بود که در این ساختمان در این بند بودند و ما با ایشان با مرس ارتباط داشتیم. آنها را فروردین ۶۷ به گوهردشت آورده بودند و در طبقه دوم اینجا (روی ماکت) بودند. آنها را در همین گوهردشت اعدام کردند. آنجا من این صحنه را دیدم که نمیدانم آن خواهر چه گفت اما پاسدار بلند شد با لگد زدش و گفت خفه شو! بعد هم ناصریان این خواهر زندانی را صدا کرد و بردش و من دیگر نفهمیدم چه شد …. من اینجا که بودم، وقتی در این راهروی مرگ باز میشد سر و صداها میآمد و من میتوانستم صداها را بشنوم. آن روز سه نوبت شنیدم که ناصریان (محمد مقیسه) با صدای بلند و فریادزنان اسامی را خواند. این سه نوبتی که من شنیدم، یکی بعدازظهر بود، یکی غروب و یکی هم آخر شب. اینجا در روز سهشنبه که نام و نام پدر میخواندند من خیلی متوجه نمیشدم که چه کسانی را صدا میکنند اما تعداد نامهایی که خواندند خیلی زیاد بود. ساعت ۱۲ شب بود، ناصریان آمد اینجا، همین پاسداری که پشت میز بود -البته اینها عوض میشدند و یک پاسدار نبود از صبح تا شب- شروع کرد به صحبت کردن با ناصریان. او التماس میکرد که بگذارد یک تماس با خانوادهاش بگیرد و او نمیگذاشت. من شنیدم که پاسدار به ناصریان میگفت دو هفته است از آنجا بیرون نرفتهاند. او به ناصریان میگفت زنش مریض است و دارد میمیرد. او میخواست ناصریان بگذارد دو ساعت برود و برگردد. ناصریان میگفت نمیشود. پاسدار میگفت اقلا بگذار تلفن کنم. ناصریان میگفت همه خطها قطع است و فقط یک خط است که دست آقای بیات است، او هم وصل کرده به اتاق ما. فکر هم نمیکنم بگذارد تو تماس بگیری ….»
ناصریان گفت ما داریم اعدامتان میکنیم
حسین فارسی در ادامه روایت خود از حضور در راهروی مرگ گفت:
«… بعد از آن ما را آوردند به این راهرو. ما شاید ۱۰ تا ۱۵ نفر بودیم و میخواستند برمان گردانند به بند. ساعت دیگر از ۱۲ گذشته بود و پاسدار من را برد به طبقه سوم. وقتی به اینجا رسید گفت برو داخل! خودش نیامد. من وارد این محوطه که شدم صدایی گفت همانجا بایست! دیدم یک پاسدار است اینجا که من میشناختمش. یک پاسدار بندمان بود که به او میگفتیم تبریزی. آنها سه پاسدار بودند، آمدند جلو و شروع کردند به زدن من. من نمیدانستم که چرا دارد میزند. سیلی اول را که تبریزی زد آن دو پاسدار هم از پشت شروع کردند به زدن. من فقط دستم را جلوی صورتم گرفته بودم که ضربه به سر و صورتم نخورد. افتاده بودم زمین و آنها همینطور میزدند. بعد من متوجه شدم که آنها میخواهند (منقلب) من به مسعود و مریم رجوی توهین بکنم. من نمیکردم و آنها میزدند. نمیدانم این چقدر طول کشید فقط میدانم که بعدش نمیتوانستم بلند بشوم و راه بروم. بعد یکی از پاسدارها من را کشید و انداخت توی یکی از این سلولهای اول. فردای آن روز، ۱۹ مرداد، ناصریان آمد در سلول من را باز کرد. یک مشت کاغذ دستش بود و گفت اگر همکاری نکنم اعدامم میکنند. او از من میخواست بگویم فرعی هفت چگونه با سازمان مجاهدین ارتباط داشته است و مجاهدین از طریق رادیو چه پیامهایی به ما دادهاند. من به او گفتم اینها توهم است و چنین خبرهایی نبوده است. ناصریان یک نگاه به من گفت پسر شوخی نمیکنم. ما داریم اعدامتان میکنیم. برادرت را هم چند روز پیش در اوین اعدام کردیم و داغش را به دل مادرت گذاشتیم. داغ تو را هم به دل مادرت میگذارم. و داغ همهتان را به دل رهبرتان رجوی میگذارم. او این حرفها را زد و رفت. من در سلول بودم تا روز ۲۱ مرداد. آن روز من را کشیدند بیرون. پاسدار آمد در را باز کرد گفت چشمبند بزن برو سر بند! من رفتم دیدم یک تعدادی با چشمبند به صف ایستادهاند. من رفتم پشت سرشان ایستادم. از بین آنها تنها یک نفر را میشناختم و او حسین نیاکان بود. ما را آوردند از مقابل همین آشپزخانه بردند پایین مقابل همین دادیاری. من وقتی داشتم رد میشدم دیدم این سمت راهرو (از روی ماکت) خیلی آدم نشسته بود، در کریدور دادیاری هم عده زیادی نشسته بودند. من چند دقیقه بیشتر اینجا نبودم. بعد ناصریان به یک پاسدار گفت این را بردار ببر! پاسدار آمد من را از این در رد کرد و در اینجا، یعنی در واقع در راهروی مرگ نشاند. آنجا من هر چه نگاه کردم، جز حسین که چند کلمهای با او صحبت کردم، فرد آشنای دیگری ندیدم …. ظهر بود که حمید عباسی (حمید نوری) آمد اینجا. او ایستاده بود وسط و دو پاسدار هم همراهش بودند. او شروع به خواندن اسامی کرد و حدود ۲۰ نفر اسم خواند. اسم و اسم پدر میخواند…. وقتی تمام شد خندهای کرد و گفت (منقلب) ببینید! عاشورای مجاهدین است. با خنده میگفت عاشورای مجدد مجاهدین است …، ببینید. آنها را بردند به طرف حسینیه. بعد بقیه را جمع کردند و برگرداندند به بند. من برگشتم توی همین سلول انفرادی در این بند. ۲۲ مرداد، صبح پاسدار آمد، گفت چشمبند بزن بیا بیرون. من از اینجا آمدم بیرون و باز از همان راه رفتیم و من را در راهروی منتهی به اتاق هیأت مرگ نشاندند. چند ساعتی تا بعدازظهر اینجا رو به دیوار نشستم. در این مدت چیزی ندیدم. فقط دیوار را میدیدم اما متوجه بودم که رفت و آمد زیاد است. بعدازظهر بود که ناصریان زد روی شانهام و آرام گفت پاشو بیا! وقتی رفتم داخل [اتاق هیأت مرگ]، این بار صندلی بود. گفتند بنشین و چشمبندت را بزن بالا. نشستم و چشمبندم را زدم بالا. ناصریان پشت سر من ایستاده بود. او گفت: حاج آقا! حسین فارسی را آوردم. آن روز بیست و دوم، روبهروی من پنج نفر نشسته بودند. همان ترکیب قبلی بود. نیری بود، اشراقی بود، همان آخوندِ روز هشتم بود که در واقع پورمحمدی میشد. دو نفری که در روز بیست و دوم اضافه شده بودند، یکیشان فاتحی بود، رئیس اطلاعات کرج و دیگری نادری بود، دادستان کرج. من آن زمان نادری را نمیشناختم. بعدا از زندانیان کرج شنیدم که او نادری بوده اما فاتحی را میشناختم و او را در قزلحصار دیده بودم. آنجا به من گفتند که تو قرار بود یک چیزی بنویسی. من گفتم که من نوشتم. آنها به من گفتند که تو ننوشتهای و چنین برگهای اینجا نیست. دست آخر نیری گفت که خب برو آن چیزی که قرار بود بنویسی را بنویس. چند مورد دیگر را هم گفت و بعد به ناصریان گفت که ببرش بیرون بنویسد. من آمدم بیرون نوشتم و دادم به ناصریان، او هم دوباره من را داد دست پاسدار و او من را از این در رد کرد و آورد در این راهرو کنار دیوار نشاند. آن روز تعداد زیادی از دوستان من آنجا نشسته بودند. از جمله اینجا نزدیک این در (اشاره به ماکت)، غلامرضا کیاکجوری نشسته بود، حسین نیاکان بود، داریوش حنیفهپور زیبا بود و تعدادی از دیگر دوستان که روبهروی من نشسته بودند و من با همه آنها صحبت میکردم. آن روز رفت و آمد پاسدارها کم بود و ما با هم صحبت میکردیم. یک بخشی از صحبتها شوخی بود. شوخیها در مورد بهشت بود و بچهها (با گریه) با غلامرضا شوخی میکردند. آن روز دیگر برای همه روشن بود که چه خبر است و چه دارد میگذرد. در یک فرصتی که خلوت بود و پاسدار نبود، غلامرضا کیاکجوری گفت که بیایید یک چیزی بخوانیم. ترانهای، سرودی بخوانیم. و … حسین نیاکان سرود آزادی میخواند. وقتی سرود خواندنش تمام شده بود یک چیزی را تکرار میکرد. او چند بار تکرار کرد که -یک قسمتی از همان سرود بود- میگفت (با بغض و گریه) که ای آزادی! نور خود را از ما (یعنی بعد از مرگ ما) بر خاک ما بیفکن …. این را چند بار تکرار کرد. بعد از آن و پس از یک وقف، در فرصت دیگری داریوش حنیفهپور یک شعر خواند و در حالی که خوب میدانست چه کار دارد میکند، این شعر را میخواند که ای آزادی -اگر خورشید تو سر میکشد از دریای خون (خطاب به آزادی میگفت) و اگر از زخم جسدهای ما بهار تو شکوفا میشود، ….»
دادستان در اینجا صحبتهای حسین فارسی را قطع و از او خواهش کرد که بگوید بعد چه اتفاقی افتاد. حسین فارسی گفت:
بله …. فکر میکنم آن شب ساعت حدود ۹ بود که ناصریان و حمید عباسی (حمید نوری) آمدند. آنها نزدیک همین در ایستاده بودند. ناصریان با صدای بلند فریاد میزد و اسامی را میخواند. تعداد زیادی را اینجا وسط راهرو به خط کردند. وقتی اسامی تمام شد و چک کردند که اسامی تمام شده و همه صف شدهاند، ناصریان فریاد زد حرکت کنید و به حمید عباسی اشاره کرد که ببریدشان. آنها تعداد خیلی زیادی بودند که حرکت کردند به طرف سالن مرگ؛ به طرف حسینیه. آن شب همین دوستان من از جمله حسین نیاکان، داریوش حنیفهپور و غلامرضا کیاکجوری توی همین صف رفتند. بعد ما را دوباره برگرداندند به همان سلولها و من رفتم به طبقه سوم توی سلول انفرادی. تا اواخر شهریور من توی همین سلول انفرادی بودم و از نقل و انتقال مارکسیستها باخبر شدم. کنارم نفراتی از مارکسیستها آمدند -به سلولهای انفرادی- و آنها گفتند که دارند میبرندشان و هیأت [مرگ] با ایشان برخورد میکند. بعد اوایل مهر ۶۷ من را آوردند به این بند (روی ماکت)، در طبقه سوم. در روز و تاریخ ۱۵ مهر، ۱۰-۱۲ نفر از ما را صدا کردند و از اینجا آوردند و دوباره بردند توی همین انفرادیهای اینجا و تقسیم کردند توی همین سلولهای انفرادی ….»
در اینجا دادستان تقاضای تنفس کرد که با موافقت رئیس دادگاه همراه شد. توماس ساندر ۱۰ دقیقه تنفس اعلام کرد و بازپرسی متوقف شد. پس از پایان زمان تنفس و آغاز دوباره دادگاه، دادستان روند بازپرسی از حسین فارسی را از سر گرفت. او گفت که پیش از برگشتن به اظهارات شاکی و شاهد، میخواهد درباره کتاب «یک کهکشان ستاره» نوشته حسین فارسی سوال کند. او پرسید: «این کتاب اولین بار چه زمانی منتشر شد؟» حسین فارسی پاسخ داد:
اولین بار سال ۱۳۸۷ یعنی ۱۳ سال پیش در عراق منتشر شد نه در اروپا. دومین بار سال ۱۳۹۵ در اروپا منتشر شد. …این کتاب بر مبنای مشاهدات خودم است. بیشتر بر اساس آنچه دیدم و کمتر بر اساس آنچه شنیدم. … من یادداشتهای اولیه را در زندان ریزنویسی کرده بودم و نگه داشته بودم. کاغذهای کوچک نوشته بودم و نگه داشته بودم، از جمله تاریخها و اسامی. من اینها را با خودم از زندان بیرون آوردند. لیست اسامی شهدا و چگونگی شکنجهها را هم با دوستانمان نوشته بودیم و از زندان خارج کرده بودیم….»
دادستان سپس به طرح سوالاتش در مورد روایت حسین فارسی از وقایع مرداد ۶۷ پرداخت و این شاهد و شاکی به بیان جزییات بیشتر پرداخت؛ از جمله تکرار کرد که چشمبندش را سابیده بوده و از پشت آن میدیده است:
«من از پشت چشمبندم طوری میدیدم که انگار دارم از پشت یک پرده توری میبینم. البته وقتی محیط تاریک بود مشکلتر دیده میشد اما وقتی چراغ (مهتابی) روشن بود، بهتر میدیدم.»
دادستان پرسید: صورت افراد تا چه اندازه واضح دیده میشد؟ حسین فارسی در پاسخ گفت من خوب و واضح میدیدم …. دادستان در ادامه به طرح سوالاتش درباره روایت “فارسی” ادامه داد و این شاکی و شاهد با جوابهای کوتاه به سوالات دادستان پاسخ داد.
حسین فارسی در بخشی از شهادتش گفت:
«… یک پاسدار آمد اسم رضا [فامیلیاش گفته نمیشود] که دوست من بود اما من چهره را نشناخته بودم صدا کرد و من فهمیدم که او رضاست. میخواستم با او صحبت کنم اما پاسداری آنجا نشسته بود و نمیشد. دو سه دقیقه بعد، حمید عباسی (حمید نوری) آمد رضا را صدا کرد و او را با خود برد ….»
حسین فارسی خواست تا توضیح دهد که چه اتفاقی برای رضا میافتد اما دادستان گفت که به این موضوع برمیگردد. او سپس نامهای دیگری را که از سوی حسین فارسی مطرح شد، تکرار کرد و درباره سرنوشت آنان پرسید. حسین فارسی در پاسخ گفت: آنها اعدام شدند …. دادستان پرسید شما این را از کجا میگویید؟ فارسی جواب داد:
چند ماه بعد که ما در بند عمومی بودیم، خبرها از خانوادهها آمد که اطلاع دادند فرزندانشان اعدام شدند. البته چند نفر از این افراد مزار دارند و سنگ قبرشان هست. رژیم محل دفن آنها را نشان داده، من عکس مزار آنها را دارم و اگر بخواهید میتوانم به شما نشان بدهم.
…. دادستان در ادامه بار دیگر به کتاب حسین فارسی پرداخت. او گفت ماجرای رضا و آمدن حمید عباسی (حمید نوری) برای بردن رضا در صفحه ۱۲ کتاب آمده است. او از فارسی پرسید: «شما میدانید که رضا را کجا بردند؟» فارسی پاسخ داد که آن زمان نمیدانستم اما روز ۲۲ مرداد شنیدم که آن روز رضا را بردهاند به سالن اعدام و اعدامها را به او نشان دادهاند. دادستان پرسید این را خودش به شما گفت؟ فارسی گفت: بله، چند ماه بعد این را از خودش هم شنیدم.
دادستان در ادامه موارد دیگری از شهادت حسین فارسی در دادگاه را با کتاب او تطبیق داد، از جمله ماجرای تقاضای مرخصی یک پاسدار از ناصریان (محمد مقیسه) و موافقت نکردن ناصریان با این تقاضا. او سپس به وقایع روز ۲۱ مرداد در روایتِ حسین فارسی پرداخت و از او خواست تا درباره مدت حضورش در راهروی مرگ در این روز بگوید. فارسی در پاسخ گفت که در این روز مدت کوتاهی (شاید حدود سه ساعت) در راهروی مرگ بوده است. دادستان گفت: شما گفتید که حمید عباسی (حمید نوری) آمد و یک لیست ۲۰ نفری را خواند ….
حسین فارسی: حدود ۲۰ نفر. من نمیتوانم عدد دقیق بگویم.
دادستان: شما در این زمان کجا بودید؟
فارسی: من در فاصله چهار متری حمید عباسی (حمید نوری) و پاسدارهای کنارش نشسته بودم. صف هم در وسط راهرو تشکیل میشد ….
حسین فارسی در ادامه در پاسخ به سوال دادستان گفت:
«… در اینجا من احساس اضطراب و شرم داشتم. اضطراب از ترس اعدام، چون ناصریان گفته بود برادرت را اعدام کردهایم و خودت را هم اعدام میکنیم. احساس شرم هم میکردم که نتوانستهام از مواضعم دفاع کنم. اما بدترین احساس من زمانی بود که به بند عمومی برگشتم و دیدم که چقدر از دوستان من را اعدام کردند. (با گریه) ما همه این سالها را با هم گذرانده بودیم. با هم شکنجه شده بودیم و …. اما من در لحظه آخر نتوانستم از مواضعم دفاع کنم و آنها را تنها گذاشتم ….»
دادستان در اینجا روند روایت حسین فارسی را قطع کرد و گفت که باید از این موضوع بگذرند. او سپس از فارسی درباره وجود صندلی در اتاق هیأت مرگ در نوبت اول حضور او در این اتاق سوال کرد. حسین فارسی در پاسخ گفت:
«یادم نمیآید نشسته باشم. شاید صندلی بود اما من ایستاده بودم و همانطور ایستاده صحبت کردیم.»
دادستان در ادامه بار دیگر به کتاب «یک کهکشان ستاره» نوشته حسین فارسی ارجاع داد و شهادت او را در دادگاه با روایتش در کتاب مقایسه کرد. او به صفحه ۱۶ این کتاب مراجعه کرد و گفت: «شما اینجا نوشتهاید که شب شده است، ناصریان، عباسی (حمید نوری) و پاسدارها آمدند. آنها اسامی را خواندند. اینجا منظورتان از آنها چیست؟ آیا یکی میخواند، بعد دیگری میخواند …؟ حسین فارسی گفت: نه! تا جایی که یادم است با هم آمدند و ناصریان اسامی را خواند. دادستان در ادامه درباره برخورد احتمالی حسین فارسی با حمید عباسی (حمید نوری) پیش از هفتم مرداد ۶۷ سوال کرد. او پرسید: «آیا قبل از این تاریخ هم عباسی را دیده بودید؟» حسین فارسی پاسخ داد:
بله! … اولین بار که من حمید عباسی را دیدم همان شبی بود که ما را آوردند به زندان گوهردشت. من حمید عباسی را نمیشناختم. ما آمدیم اینجا (روی ماکت). اینجا یک بند خالی بود و خیلی سرد بود. بعد از اینکه از تونل پاسدارها عبور کرده بودیم و حسابی ما را زده بودند و ضرب و جرح شده بودیم، وارد این بند شدیم. لشکری فریاد میزد که لباسهایتان را دربیاورید. ما امتناع میکردیم و آنها شکنجهمان میکردند. آنها با هر چیزی که به دستشان میرسید، با میله آهنی، با کابل ما را میزدند. من نمیدانم تعداد پاسدارها چند نفر بود اما همهشان لباس فرم پاسداری داشتند …. بعد که ما لباسهایمان را درآوردیم آنها باز ما را زدند. من افتاده بودم زمین و صحنه را میدیدم. بین همه پاسدارها یک نفر بود که لباس شخصی داشت و میزد. این توی ذهن من ماند و من فکر کردم که او رئیس پاسدارها بوده است. بعد ما را جدا کردند و ۱۰ نفر آمدیم توی این سلول. آنجا با هم صحبت کردیم و سوال بود که اینها که بودند. دو نفر که قبلا و در سال ۶۵ به زندان گوهردشت منتقل شده بودند گفتند که اینها رئیسشان ناصریان است و آن کسی که اورکت داشت حمید عباسی (حمید نوری) است. یک نفر هم بود که میگفت او [حمید نوری] را در سال ۶۲، ۶۳ دیده است که در شعبه سوم بوده و کابل میزده.
دادستان پرسید: آیا بعد از این هم حمید عباسی را دیدید؟ حسین فارسی گفت: بله! سه هفته بعد ناصریان و عباسی آمدند به بند ما و من آنجا آنها را بدون چشمبند دیدم ….
حسین فارسی در ادامه به موارد دیگری از برخورد با حمید عباسی (حمید نوری) اشاره کرد و گفت بر اساس اطلاعاتی که یکی از پاسدارهای زندان به آنان داده، ناصریان (محمد مقیسه) رئیس زندان گوهردشت و با حفظ سمت، دادیار ناظر بر زندان بوده است و حمید عباسی (حمید نوری) هم رئیس دفتر او بوده است. او سپس به ماجرای نماز عید قربان روز سوم مرداد ۶۷ اشاره کرد و گفت که پس از خواندن این نماز، پاسدارها آمدهاند و آنان را به شدت کتک زدهاند و حمید عباسی هم شاهد این ماجرا بوده است. حسین فارسی در ادامه گفت که یک بار هم بعد از اعدامها حمید عباسی (نوری) را در زندان گوهردشت دیده که با یک زندانی برای آزادی مصاحبه میکرده است. او همچنین گفت که پس از انتقال به زندان اوین، چند بار هم در این زندان با حمید عباسی روبهرو شده اما با او دهان به دهان نشده و حرفی با هم زدهاند. فارسی در ادامه گفت:
«آخرین بار آذر ماه سال ۱۳۷۲ وقتی به ساختمان مرکزی دادستانی در خیابان معلم تهران رفتم تا کارهای اداری مربوط به آزادی و پروندهام را انجام بدهم، حمید عباسی (حمید نوری) را آنجا دیدم و این آخرین باری بود که دیدمش.»
دادستان در ادامه درباره چگونگی اطلاع حسین فارسی از دستگیری حمید نوری در سوئد و دیدن عکسهای او سوال کرد که فارسی در پاسخ گفت:
«من عکسهای حمید نوری را در اینترنت دیدم. اول تعجب کردم که او چطور آمده خارج و دستگیر شده. عکسها عکسهای خودش بود، بهخصوص عکس پاسپورتش. در آن عکسِ بزرگ، صورت او کمی تپل بود در حالی که خود واقعیاش اینطور نبود و مثل عکس رویِ پاسپورتش بود.»
دادستان در ادامه از دادگاه خواست تا تصویر حمید نوری در صحن دادگاه را به حسین فارسی نشان دهند. تصویر به “فارسی” نشان داده شد و او تأیید و تأکید کرد که این شخص همان حمید عباسی (حمید نوری) است. حسین فارسی در مورد تغییرات چهره نوری از آن زمان تا امروز توضیح داد و گفت اگر تصویر امروز او را به فتوشاپ ببرند، موهایش را سیاه کنند، ریشش را هم سیاه و کمی کوتاه کنند، میشود همان که آن زمان بوده.
به دنبال این پاسخ حسین فارسی، دادستان اعلام کرد که دیگر سوالی ندارد. رئیس دادگاه از او تشکر کرد و فرصت را در اختیار وکیلِ مشاور حسین فارسی گذاشت تا از او سوال کند.
گیتا هدینگ وایبری از این شاهد و شاکی پرسید که آیا وقتی در راهروی مرگ بوده، شنیده است کسی بگوید که او را به سالن اعدام بردهاند و اعدامها را نشانش دادهاند؟ حسین فارسی پاسخ داد:
بله! من شنیدم که داریوش حنیفهپور با کسی صحبت میکرد و او این را میگفت. یعنی آن شخص این را میگفت که کسی را بردهاند به سالن اعدامها و اعدامها را به او نشان دادهاند ….
وکیل مشاور پرسید: شما گفتید که یادداشتهایتان را از زندان خارج کردید. چطور این کار را کردید؟ حسین فارسی در پاسخ گفت:
ما این نوشتهها را کف ساک پنهان کرده بودیم. بعد در سال ۷۰ از طریقِ کفش آنها را به بیرون زندان منتقل کردیم. کسی که این کار را کرد مهرداد کاووسی بود که خودش الان در استکهلم است و میتوانید در این مورد از او سوال کنید. من اولین یادداشتهایم برای کتاب را ۲۵ سال پیش برداشتم.
وکیل مشاور پرسید: پس برای همین شما نامها و تاریخها را به این شکل مشخص میگویید؟ حسین فارسی گفت: بله …. وکیل مشاور حسین فارسی در ادامه درباره اسامی مطرح شده از سوی این شاهد و شاکی سوال کرد. او با خواندن نامها از “فارسی” خواست تا به شکل بسیار کوتاهی درباره آنان اطلاعات بدهد. پس از مطرح شدن چندین نام و پاسخهای حسین فارسی، رئیس دادگاه پایان جلسه در نوبت صبح را اعلام کرد و گفت که وکیل مشاور حسین فارسی میتواند در جلسه نوبت بعدازظهر بقیه نامهای مورد نظرش را مطرح کند. دادگاه برای یک ساعت تعطیل اعلام شد تا از ساعت ۱۳ به وقت محلی در شهر دورِس در آلبانی از سر گرفته شود.
در نوبت بعدازظهر، گیتا هدینگ وایبری، وکیل مشاور حسین فارسی با اجازه توماس ساندر، رئیس دادگاه، طرح سوالهای خود از موکلش را از سر گرفت. او به خواندن اسامی مورد نظرش ادامه داد و “فارسی” درباره این افراد، اطلاعاتی کوتاه ارائه کرد. با پایان اسامی مورد نظر وکیل مشاور، او گفت که حسین فارسی همه افراد لیست B را میشناخته به جز شماره ۱۲، یعنی حسن گلزاری را. فارسی این نکته را تأیید کرد و پاسخ مثبت داد. او سپس در پاسخ به سوال وکیل مشاورش درباره کیفیت حالش پس از این اتفاقات گفت:
«این سوال سختیست. من همیشه احساس گناه میکردم و احساس شرم از اینکه از مواضعم دفاع نکردم و اعدام نشدم. وقتی از زندان آمدم بیرون و گریههای خانوادههای دوستانم را دیدم، حالم بسیار بد شد. معمولا کابوس میدیدم و برای رسیدن به تعادل تنها یک راه پیش روی خودم داشتم. آن راه هم ادامه دادن راه دوستانم بود. برای همین با وجود ریسک اعدام -چون اگر دستگیر میشدم اعدامم میکردند- مخفیانه از ایران خارج شدم و برای ادامه راه به مجاهدین پیوستم. آنچه گذشته بود و آنچه دیده بودم در ذهن من سنگینی میکرد و بسیار عذابم میداد اما وقتی به دوستانم در سازمان مجاهدین رسیدم، با آنها حرف زدم و …، از این کابوس خلاص شدم. آن بچههایی که کنار من بودند و از کنار من رفتند و شهید شدند، تبدیل به قهرمانان من شدند و من از یاد آنان انگیزه، قدرت و امید میگیرم.»
وکیل مشاور پرسید: شما چهار بار در راهروی مرگ بودید. آن زمان چه احساسی داشتید؟ حسین فارسی پاسخ داد:
فکر میکردم ممکن است اعدام شوم و برای همین ترس و اضطراب داشتم اما وقتی در آن راهرو مینشستم از دوستانم آرامش و امید میگرفتم.
پس از این پاسخ حسین فارسی، وکیل مشاور او، گیتا هدینگ وایبری گفت که دیگر سوالی ندارد. در این زمان رئیس دادگاه اعلام کرد که برای رفع مشکل تکنیکی در ارتباط، روند شهادت و بازپرسی برای دقایقی قطع میشود …. پس از رفع مشکل فنی، قاضی از ادامه دادرسی خبر داد. او از وکیل مشاور، کنت لوییس خواست تا سوالاتش را بپرسد. لوییس درباره “رضا” سوال کرد و به این ماجرا پرداخت که حسین فارسی گفت از شخص دیگری شنیده است که رضا را به سالن اعدامها بردهاند: «بعد من اینطور متوجه شدم که شما چند ماه بعد رضا را دیدهاید و از او هم این ماجرا را شنیدهاید ….» حسین فارسی پاسخ داد:
بله، من او را دیدم و درباره این ماجرا از او سوال کردم. او اول جواب نداد اما بعد که من گفتم اینطور شنیدم گفت آره. کوتاه و مختصر گفت که وقتی چشمبندش را بالا زده، هفت-هشت نفر را دیده که از طنابهای دار آویزان بودهاند.
حسین فارسی در ادامه به آشنایی قبلیاش با رضا به عنوان بچهمحل اشاره کرد و گفت که درباره رضا در بازجویی پلیس سوئد هم گفته است. حسین فارسی در پاسخ به کنت لوییس گفت که به پلیس سوئد گفته رضا را حمید عباسی (حمید نوری) به سالن اعدامها برده است.
در ادامه جلسه، کنت لوییس چند سوال دیگر از حسین فارسی پرسید، از جمله درباره تعداد همبندیهای او که اعدام شدند. او گفت که بر اساس حساب و کتابش دستکم ۳۰ نفر از همبندیهای فارسی اعدام شدهاند. شاهد و شاکی این جلسه دادگاه حمید نوری این موضوع را تأیید کرد و سپس یک وکیل مشاورِ دیگر، بنکت هسلبری که در سالن ۳۷ دادگاه استکهلم مستقر است به طرح سوال از حسین فارسی پرداخت. پس از پایان پرسشهای وکیلان مشاور شاکیان و شاهدان از حسین فارسی، رئیس دادگاه از وکیلان مدافع حمید نوری خواست تا سوالهایشان را با “فارسی” در میان بگذارند.
وکیل حمید نوری پس از سلام به حسین فارسی، سوالهای معمولی را که از دیگر شاکیان و شاهدان هم پرسیده بود، از او پرسید. حسین فارسی در پاسخ به سوالهای او گفت که جلسات دادگاه را تا جایی که توانسته تعقیب کرده، در ساختن ماکت و فیلم ارائه شده از سوی سازمان مجاهدین نقش داشته و ماکت، یکی-دو ماه قبل از آمدن دادگاه به دورِس آلبانی ساخته و تکمیل شده است. او گفت که کتابهای مربوط به اعدامهای سال۶۷ را هم در حد توان خوانده؛ گرچه ممکن است بعضی از آنها را کامل نخوانده باشد. او همچنین گفت درباره بازداشت حمید نوری با تلویزیون سیمای آزادی و تلویزیون صدای آمریکا مصاحبه کرده است. حسین فارسی سپس در پاسخ به سوال وکیل مدافع حمید نوری درباره ظاهر متهم گفت:
«دماغ او عقابی است. ما در فارسی از این اصطلاح استفاده میکنیم. همچنین من بدون اینکه قصد توهین داشته باشم از اصطلاح راه رفتن شتری برای او استفاده میکنم. او شتری راه میرود.»
فارسی در ادامه به سوال وکیل مدافع حمید نوری درباره اورکتِ تنِ نوری در روز ورود خود به زندان گوهردشت پاسخ داد و درباره رنگ و مدل این اورکت صحبت کرد. سپس وکیل نوری عکسی را به حسین فارسی نشان داد با یک نفر اورکتپوش در آن. فارسی گفت که این اورکت است و رنگ آن هم سبز اما مدلش با آنچه حمید نوری تن داشته، فرق میکند. وکیل نوری تأکید کرد که این اورکت یک اورکت نظامی است. این در حالیست که در آن دوره تاریخی این اورکتها در ایران پوششی رایج برای مردان بودند و نظامی به شمار نمیآمدند گرچه مدل نظامی آنها نیز وجود داشته و دارد. وکیل نوری در ادامه درباره دیگر جزییات مطرح شده از سوی حسین فارسی در شهادتش سوال کرد و برخی موارد را با آنچه او در کتابش، «یک کهکشان ستاره» مطرح کرده، مقایسه کرد. وکیل حمید نوری از جمله گفت که فارسی در کتاب خود درباره وقایع روز عید قربان پیش از شروع اعدامها (سوم مرداد)، نامی از حمید عباسی نیاورده اما در جلسه دادگاه گفت که عباسی (نوری) در آن روز حاضر بوده است. حسین فارسی در پاسخ گفت:
«من در مورد وقایع روز عید قربان در کتابم نام هیچکس را نیاوردهام اما نوشتهام که چه اتفاقاتی افتاده است.»
وکیل نوری سپس به موارد تفاوت تاریخها در مورد اعدام برخی زندانیان در کتابهای منتشر شده از سوی افراد مختلف از جمله ایرج مصداقی و محمود رویایی و خود حسین فارسی پرداخت که فارسی در پاسخ به او گفت:
«من حلقآویز شدن این افراد را ندیدهام اما دیدهام که آنها را صدا کردند و بردند. در مورد کتابهای دیگران و منابعشان هم باید از خودشان بپرسید.»
وکیل حمید نوری در ادامه سوالاتش به جزییات حضور حسین فارسی در راهروی مرگ در روزهای مختلف پرداخت و حسین فارسی به سوالهای او پاسخ داد. در نهایت با پایان سوالهای وکیل مدافع حمید نوری در این نوبت، او از رئیس دادگاه خواست که با اعلام تنفس فرصتی فراهم کند تا او بتواند با موکلش مشورت کند و ببیند که آیا “حمید” سوال یا نکتهای دارد یا نه. توماس ساندر، رئیس دادگاه ضمن موافقت با درخواست وکیل مدافع حمید نوری، ۱۵ دقیقه تنفس اعلام کرد. با پایان زمان تنفس و آغاز دوباره دادگاه حمید نوری در نوبت بعدازظهر، وکیل مدافع حمید نوری به ماجرای “رضا” و حضور او در سالن مرگ پرداخت. او روایت حسین فارسی را خواند و از او خواست که نام خانوادگی رضا را بگوید. حسین فارسی در پاسخ گفت که نام خانوادگی او را در بازجویی پلیس گفته است:
«من به پلیس گفتم اما چون نمیدانم که او کجاست و در چه وضعیست و چون ممکن است در ایران باشد، نام او را در دادگاه نیاوردم. وکیل مدافع اگر مایل باشد میتواند به متن بازجویی من در اداره پلیس مراجعه کند.»
وکیل حمید نوری گفت: یعنی شما خودتان نمیخواهید فامیلی او را بگویید؟ حسین فارسی پاسخ داد: به خاطر امنیت او نمیتوانم بگویم. شما خودتان میتوانید ببینید. پس از این سوال وکیل مدافع حمید نوری و پاسخ حسین فارسی، وکیل نوری گفت که دیگر سوال ندارد. دادستان اما اعلام کرد که یک سوال کنترلی دارد. او درباره زمان نشستن فارسی مقابل آسانسور سوال کرد و این شاهد و شاکی گفت که محل نشستن او طوری بوده که دیوار روبهرویش بوده و او نمیتوانسته جلویش را ببیند اما صداها را میشنیده است. حسین فارسی وضعیت مکان مورد نظر را برای دادستان تشریح کرد تا او متوجه شود که منظور فارسی از اینکه میگوید “اینجا دیوار است” چیست. با توضیح او، دادستان اعلام کرد که متوجه موضوع شده و سوال دیگری ندارد. پس از دادستان، گیتا هدینگ وایبری، وکیل مشاور حسین فارسی از رئیس دادگاه خواست که فرصت یک سوال به او بدهد. پس از اجازه رئیس دادگاه، او از “فارسی” پرسید که آیا علی حاجینژاد را میشناسد؟ حسین فارسی در پاسخ گفت:
«بله! در سالن دو در زندان قزلحصار او را دیده بودم و میشناختمش. من مدت کوتاهی او را دیده بودم و بعدا هم شنیدم که در همان گوهردشت اعدام شده.»
وکیل مشاور برای هیأت رئیسه دادگاه گفت که این فرد در لیست A، شماره هفت است. او سپس گفت که دیگر سوالی ندارد. بعد کنت لوییس، وکیل مشاور، از قاضی خواست تا فرصت یک سوال به او بدهد.
توماس ساندر، رئیس دادگاه به او اجازه طرح سوال داد. او گفت: «وقتی وکیل مارکوس [وکیل حمید نوری] از ماجرای “رضا” پرسید، حرف هشتم مرداد به میان آمد، اما انگار شما گفتید رضا ۱۸ مرداد اعدام شده ….» حسین فارسی پاسخ داد: او ۱۸ مرداد اعدام نشده. ۱۸ مرداد او را بردهاند به سالن اعدام و صحنه اعدام را به او نشان دادند. کنت لوییس پرسید: مشکل من بیشتر روی تاریخ بود. من شنیدم که تاریخ هشتم مرداد گفته شد که البته ممکن است من اشتباه شنیده باشم چون من شنیدم که وکیل مارکوس گفت ۸ مرداد …. حسین فارسی گفت: نهخیر! این ماجرا مربوط به ۱۸ مرداد است و همان روز است که اصغر مهدیزاده را بردهاند توی سالن [اعدام] .... کنت لوییس در واکنش به صحبتهای حسین فارسی گفت: متشکرم … ممنونم ....
پس از این سوال و جواب، رئیس دادگاه پایان بازپرسی از حسین فارسی را اعلام و از او تشکر کرد. او گفت جلسه بعدی دادگاه فردا (پنجشنبه ۱۸ نوامبر/۲۷ آبان) برگزار خواهد شد.
در روز چهلودوم دادگاه حمید نوری قرار است حسن اشرفیان، دیگر عضو سازمان مجاهدین خلق شهادت دهد. در این جلسه همچنین بازپرسی از اصغر مهدیزاده که سوالهای وکیلان حمید نوری از او تمام نشده، پی گرفته میشود. دادگاه حمید نوری از روز ۱۰ نوامبر در شهر دورِس آلبانی برپا شده و پنجشنبه ۱۸ نوامبر، آخرین روز تشکیل دادگاه در این شهر خواهد بود.
نظرها
نظری وجود ندارد.