ارتباط ناشناخته. ارتباط بدون سانسور. ارتباط برقرار نمی‌شود. سایت اصلی احتمالاً زیر سانسور است. ارتباط با سایت (های) موازی برقرار شد. ارتباط برقرار نمی‌شود. ارتباط اینترنت خود را امتحان کنید. احتمال دارد اینترنت به طور سراسری قطع شده باشد. ادامه مطلب

جابه‌جا فقر: از گیلان بارانی تا بستر خشک زاینده‌رود

آوات پوری- «از باران گیلان»مجموعه داستانی است از بیست و دو نویسنده‌ی گیلانی، بیانگر گوشه‌ای از زندگی محرومان در عصر سروری نئولیبرایسم در نظام ولایی. نقطه اتصال د استان‌ها فقر و ماندگی است.

«از باران گیلان»[۱] مجموعه داستانی است از بیست و دو نویسنده‌ی گیلانی و عضو کانون داستان چهارشنبه‌های رشت. اینها در متن پشت جلد کتاب به عنوان تنها دو ویژگی مشترک این بیست و دو نویسنده ذکر شده است. اما آنها احتمالا ویژگی‌های مشترک دیگری هم داشته باشند، کسی چه می‌داند؟ مثلا شاید در هجده سال گذشته‌ی زندگی همه‌ی این بیست و دو نویسنده بتوان دست کم یک چهارشنبه یافت که در آن گرسنه، خسته یا با جیب خالی خود را به جلسه‌ی کانون رسانده باشند. یا اینکه یک و تنها یک داستان از یک به یک این بیست و دو نویسنده در کتابی چاپ شده باشد‌ که گردآورنده‌اش «کیهان خانجانی» است. موضوع این یادداشت همین خواهد بود، بیست و دو داستان در یک کتاب که اشتراکات، اتصالات و فصول مشترکشان سازنده‌ی همان زمینی هستند که اتفاقا خواننده نیز بر آن ایستاده است. یادداشت حاضر، برخلاف متن پشت جلد کتاب که سعی کرده نویسنده‌ها را در گمانه‌ای نه چندان عمیق و دقیق چال کند، پا می‌گذارد به معابر میان داستان‌ها و با گذر از آنها، به دنبال طبقات کمتر آشکاری خواهد گشت که در هر کدام دسته‌ی کوچکی از داستان‌ها به هم می‌رسند.

بازآرایی داستان‌ها در دسته‌های کوچکتر با حفظ چارچوب کتاب، این امکان را به خواننده می‌دهد که از خود در برابر دو تهدید گمراه‌کننده در مسیر خواندن کتابی با نویسنده‌های پرتعداد مراقبت کند و بتواند همزمان که از یک‌کاسه کردن داستان‌ها در یک چشم‌انداز تحمیلی پرهیز می‌کند، از خواندن هر کدام به‌عنوان یک سلول بی‌در و پنجره و بی‌ربط به دیگری‌ها سر باز بزند. در ادامه خواهیم دید که به‌کاربستن این پرهیزها، نه  حقه‌بازی یک منتقد سفارشی‌کار است برای کشاندن مخاطب به دام توهم «من متفاوت هستم» نه حاصل تلون قرایح او، بلکه ضرورتی است برآمده از جهان‌ و عصر خوانندگان و‍ شخصیت‌های داستان‌ها، که در آن فقیرها، بیکارها، کارگران روزمزد، خانه‌داران بی‌مزد، محکومان بدهکار، مبتلایان به کرونا، آوارگان، مهاجران، محرومان از آینده و بازندگان، به‌عنوان «کارآفرینان» آزاد جهانی فارغ از طبقه و دولت‌ملت جا زده می‌شود، عصر سروری دو انحراف «جهانی‌سازی سرمایه» و «فردی‌سازی سوبژکتیویته»، جهان نئولیبرالیسم.

راویِ «سرخورده و بیکار و بی‌آرمان» داستان «جنگ سرد در انزلی» (سعید جوزانی و همکاران ۱۴۰۰، ۶۵) دقایقی پس از حمله‌ی یازده سپتامبر در گوشه‌ای از آشپرخانه‌ی نم‌گرفته‌ی خانه‌ی پدری کز کرده، محو در پشت دود غلیظ حشیش و هاج و واج از اینکه آیا «دنیا توی چهل سالگی با جیب خالی می‌پذیردش یا باید مثل برج‌ها محو شود»، مبهوت مانده  است و نمی‌داند الان باید حسرت جوانی از دست‌رفته‌اش را بخورد که عمری فکر می‌کرده برای چندرغاز باید توی کارخانه‌ها سگدو بزند، یا به برادرش کاوه حسودی کند که  شب به شب از دخل دراگ استورش در قلب منهتن صد دلاری‌ها را برمی‌دارد می‌رود بار و همزمان که با معشوقه‌اش تکیلای مکزیکی می‌نوشد یک بیلاخی هم حواله‌ی او می‌کند، یا اصلا با پدر علیل و مادر فلجش  تسویه حساب کند؟ آخرسر به این نتیجه می‌رسد «چه تسویه‌حسابی؟ ما همه بازنده‌ایم» و آخرین سیگاریِ چرسش را آتش می‌کند. او ناخودآگاه، حقیقتی را به‌ زبان می‌آورد که وجه مشخصه‌ی شخصیت‌ها در تمامی دیگر داستان‌های کتاب و همه‌ی کسانی است که خود را مسئول وضعیت فلاکت‌باری می‌دانند که در آن هرگز هیچ نقشی نداشته‌اند جز تحمل بحران‌هایش.

از باران گیلان، به کوشش کیهان خانجانی، نشر مهری، ۱۴۰۰/۲۰۲۱ لندن

فضای داستان‌های این کتاب در دسته‌های متفاوت، با فضاهای پلیسی و امنیتی، فقر عمومی، بحران‌های زیست‌محیطی، بی‌اعتمادی اجتماعی، احساس حقارت، ریاکاری، بی‌ثباتی، ناامنی، ناممکنی هر گونه تحرک اجتماعی، مقررات‌زدایی علیه فقرا، فقیرآزاری و حسادت‌های شرم‌آورعجین است، خصائلی اجتماعی و اخلاقی که با چرخش یکپارچه‌ی جهان به سوی حکمرانی نئولیبرال، به صفحه‌ی اصلی هستی و آگاهی اجتماعی تبدیل شده‌اند. در جهان امروز «انتخاب‌ها و تصمیم‌های مربوط به کل مردم را سه رژیم ضد دموکراسی یعنی «الیگارشی (حکومت عده‌ای اندک بر مردم)، پلوتوکراسی (حکومت ثروتمندان بر مردم) و آریستوکراسی (قدرتِ بهترین‌ها)  اتخاذ می‌کنند»[۲] که وقتی کنار هم قرار می‌گیرند نه‌تنها مولد رشد و توسعه نیستند بلکه فقط فساد و تباهی به‌بار می‌آورند. محرک اصلی در دوران جدید نه تولید بلکه ضد تولید است، اکنون تولید اجتماعی ثروت جای خود را به تولید اجتماعی مخاطرات داده است و «سیاست قدیمی بازتوزیع کالاهای جامعه صنعتی (کار، درآمد و رفاه اجتماعی) با سیاست توزیع صدمات (مخاطرات و خطرات بوم‌شناختی) ترکیب شده است.» (همان)

خصوصی‌سازی در ایران

 در دهه هفتاد شمسی و همزمان با این تحولات جهانی سرمایه، جمهوری اسلامی که به‌تازگی بحران‌های سیاسی را با سرکوب خونین دهه‌ی شصت پشت سر گذاشته بود، یکباره خود را در برابر بحرانی دید که عبور از آن بدون «همسویی با موج جهانی و منطقه‌ایِ تعدیلات ساختاری و آزادسازی اقتصادی» ممکن نبود.[۳]موج جهانی نئولیبرالیسم با ادعای محافظت بازار از مردم در برابر دولت، شرکت‌های دولتی و خدمات اجتماعی را به بخش خصوصی واگذار کرد، اما آنچه به بار آورد مطلقا ربطی به این ادعا نداشت و با ضعیف‌شدن دولت تنها امکان مردمی برای کنترل بازار از راه مداخله‌ی دموکراتیک و به‌دست گرفتن دولت نیز از دست رفت یا دست کم به حداقل رسید. خصوصی‌سازی خدمات اجتماعی همچنین از دولت به‌عنوان تامین‌کننده و ضامن حداقل‌های زندگی برای عموم سلب مسئولیت کرد و آن را به جایگاه بازتولیدکننده‌ی مناسبات قدرت به نفع سرمایه پس راند.  نئولیبرالیسم در ساختار استیدادی جمهوری اسلامی، فرآیند خصوصی‌سازی را از طریق تبانی با نهادهای فرادولتی، شرکت‌های شبه‌دولتی، نهادهای امنیتی و نظامی و دیگر وابستگان معتمد و متنفذ حاکمیت پیش برد. از آنجایی که مشروعیت این گونه نظام‌ها نه بر پایه‌ی رضایت و اجماع عمومی بلکه بر اساس قبضه‌ی قدرت و اعمال آن با قوه‌ی قهریه تضمین می‌شود، راهکار فرار از بحران انباشت سرمایه برای آن نه واگذاری به بخش خصوصی بلکه ایجاد و توسعه‌ی نهادهای شبه‌دولتی غیردولتی بود.

فضای داستان‌های این کتاب در دسته‌های متفاوت، با فضاهای پلیسی و امنیتی، فقر عمومی، بحران‌های زیست‌محیطی، بی‌اعتمادی اجتماعی، احساس حقارت، ریاکاری، بی‌ثباتی، ناامنی، ناممکنی هر گونه تحرک اجتماعی، مقررات‌زدایی علیه فقرا، فقیرآزاری و حسادت‌های شرم‌آورعجین است، خصائلی اجتماعی و اخلاقی که با چرخش یکپارچه‌ی جهان به سوی حکمرانی نئولیبرال، به صفحه‌ی اصلی هستی و آگاهی اجتماعی تبدیل شده‌اند. در جهان امروز «انتخاب‌ها و تصمیم‌های مربوط به کل مردم را سه رژیم ضد دموکراسی یعنی «الیگارشی (حکومت عده‌ای اندک بر مردم)، پلوتوکراسی (حکومت ثروتمندان بر مردم) و آریستوکراسی (قدرتِ بهترین‌ها) اتخاذ می‌کنند»

ایجاد تشکل‌های معدنی و واگذاری منابع ملی‌اعلام‌شده به این تشکل‌ها از نخستین گام‌های فرآیند خصوصی‌سازی در ایران بود. (همان) امری که رد آن را می‌توان تا همین اواخر در جریان برگزاری نخستین جلسه محاکمه «حمید نوری» به اتهام «جنایت جنگی» در دادگاه استکهلم گرفت. حمید نوری در این جلسه دقیقا در لحظه‌ای که دارد در برابر اتهام کشتار زندانیان سیاسی دهه شصت جاخالی می‌دهد، بر مشارکتش در جرم دیگری شهادت می‌دهد. معلوم نیست او که از قرار معلوم پدرش وقتی ۴۵ ساله بوده مرده، ده سال گذشته زندگی‌اش را هم یا جنگ بوده یا با حقوق بخور و نمیر کارمندی خرج خانواده و سه خواهرش را داده بر چه اساسی یکباره استعفا داده، یک‌شبه معدن شن و ماسه زده بعد یکهو «وضعش خیلی خوب شده و هر شب با یک کیف سامسونت پر از پول به خانه برمی‌گشته است.»[۴] می‌توان ادعا کرد، نوری از نخستین فرزندان چرخش جمهوری اسلامی به نئولیبرالیسم ایرانی است.

داستان «ذکر خیر مرخصی» (محمود رضایی و گروه نویسندگان ۱۴۰۰، ۱۳۳) روایت لحظاتی است که بیست سال پس از این چرخش، باز در کرج و این بار در بحبوحه‌ی شورش اسفندماه سال ۱۳۸۹ در زندان قزل حصار[۵]، اتفاق می‌افتد. با این تفاوت که پاداش کشتن در آن، دیگر نه واگذاری معدن شن و ماسه با درآمد روزانه یک سامسونت پر از اسکناس، بلکه اعطای چند روز مرخصی است به یکی از سربازانی که طوری زیر بار این وضعیت له شده‌اند که حاضرند برای یک روز مرخصی بیشتر نه تنها بیفتند به جان هم و یکدیگر را خونی مالی کنند بلکه آدم هم می‌کشند.

«صبح هم کله پاچه داریم، هر کی زیر چارپایه رو بزنه مرخصی تشویقی براش رد می‌شه، از اول عید می‌ره تا ششم عید. کی مرخصی واجبشه؟»

 «رسول»، سرباز خوش‌شانسی است که قرعه «کله‌پاچه‌کردن» اعدامی به اسم او درآمده است تا چند روزی زودتر برسد پیش دوست‌دخترِ در معرض فروپاشی‌اش، که پدر کارآفرینش چون نداشته وام‌های  بانک را پس بدهد همه‌ی قرص‌هایش را یکجا خورده و کلک خودش را کنده است، آن هم دقیقا زمانی که بانک پلیس‌ها را فرستاده بوده جلبش کنند. رسول جلوتر از «منشی کت‌سیاه دادگاه، پزشک قانونی فرم سفید به‌تن و افسر نگهبان زندان» ایستاده، پشت سر اعدامی منگی که به خاطر آمپولِ دیشب گوشه لبش سفیدک زده، مثل خمیر شل و ول است و در هیاهوی شورش زندان به زور کشانده‌اندش کنار چوبه دار، روبروی یک آخوند تا در گوشش کلام‌الله بخواند و آماده‌اش کند برای حلق‌آویزشدن پیش چشم دختر و همسرش. شاید وقتی حمید نوری از مکاتبه خانواده زندانیان اعدامی دهه شصت و ابراز مهر و محبت آنها به خود می‌گوید منظورش همین بود: «زنه افتاده بود زیر پای نماینده دادگاه و پاچه‌ی شلوار مشکی یارو را به مشت گرفته بود.»

دست‌های کوتاه و خالی آدم ها

کتاب با بازجویی یک فقیر شروع می شود و با قتل یک بچه یک ماهه در دل تظاهرت مردمی به پایان می‌رسد. جرم اینها که در سطر به سطر کتاب دارند مجازات می‌شوند یا خود را مجازات می‌کنند چیست، جز اینکه دستشان به جایی در ساختار نئولیبرال حکومت استبدادی بند نیست؟ فقیری که در داستان «برکت بقعه بی‌بی» (محمد اکبری ۱۴۰۰، ۵) دارد بازجویی پس می‌دهد می‌گوید: «پول نفت هم توی بانک است»، اما وقتی با هزار تا نقشه و یک عمر تجربه به صندوق فولادی موسسه اعتباری رسیده و با اره‌موتوری بی‌صدا آن را شکافته، دیده پولی در آن نیست، پس پی برده :«به ما نیامده اینجور جاها، اینجور جاها را باید با اختلاس زد.» به بازجوی ریش‌حنایی می‌گوید «توی پول نفت شنا می‌کنیم اما یک بار هم قسمت ما نشد.» همین است که سر ماشین را کج می‌کنند سمت بقعه بی‌بی و ضریح را بوسیده و چهار نفری بلند و چپه‌اش کرده‌اند، آخرسر سهم هر کدامشان شده یک چهارم «شانزده میلیون و سیصد و پنجاه و پنج هزار و ششصد و پنجاه تومان.» طنز ماجرا این است که او نه به خاطر دزدی‌ای که کرده بلکه به حاطر دزدی‌ای که نکرده گیر افتاده چون یکی از سیزده دوربین موسسه اعتباری را ندیده و کورش نکرده. خودش هم گیج شده، مدام می‌پرسد ما که چیزی نزدیم، جرم ما چیست پس؟ بی‌خبر از اینکه او زیر بازجویی است و شکنجه می‌شود چون به امکان دستبرد به پول نفت فکر کرده است فقط.

«از باران گیلان» با بازجویی یک فقیر شروع می شود و با قتل یک بچه یک ماهه در دل تظاهرت مردمی به پایان می‌رسد. جرم اینها که در سطر به سطر کتاب دارند مجازات می‌شوند یا خود را مجازات می‌کنند چیست، جز اینکه دستشان به جایی در ساختار نئولیبرال حکومت استبدادی بند نیست؟

«متولد مرگ» (سارا هادقی و گروه نویسندگان ۱۴۰۰، ۲۵۷) آخرین داستان کتاب است. هما و حمید، نوزاد یک ساله‌شان لیلا را از دست داده‌اند در حالی که نمی‌دانند توی باغچه دفنش کنند یا ببرندش بیرون. کوچه و خیابان‌ها را خون گرفته است، یکی گفته حمید را مطب دکتر دیده، هما هل شده و بچه‌بغل دویده سمت آنجا، یکهو نفهمیده چی شده دورش پر از آدم شده بیهوش شده و سر خورده روی لیزی خون آسفالت و افتاده روی لیلای یک ماهه. حالا دوتایی گریان نشسته‌اند توی حیاط و آینده‌ی از دست‌رفته‌ی بچه مرده‌شان را برای هم تعریف می‌کنند، با صدای شعارها و تیراندازی‌ها بزرگ می‌شود، با همان صداها دانشگاه می‌رود، وسط همان صداها دوستش را می‌گیرند و خودش را تحت فشار می‌گذارند برای اعتراف، لابلای همان صداها ازدواج می‌کند و و وقتی بچه‌دار می‌شود هنوز صدای شعار و تیراندازی می‌آید. حمید هنگام به‌دنیا آمدن نوه‌اش در بیمارستان خاطره‌ی به‌دنیا آمدن لیلا را برای بهمن همسر آینده‌ی خیالی لیلا تعریف می‌کند: «نمی‌دونی چه خبر بود بهمن آقا، تیراندازی از اینی که توی خیابون هست بدتر.» آدم‌های این داستان می‌دانند که با دست‌های کوتاه و خالی‌شان، در جنگی ابدی با این وضعیت تحمیلی قرار دارند، حتی در رویاهایشان.

هوای داستان «ریکوئیم میلاد» (مینا عارفی‌دوست و گروه نویسندگان ۱۴۰۰، ۱۷۹) بوی سرب و دود می‌دهد. میلاد رفته بوده خرید و یک ماه است که برنگشته، همسرش را گرفته‌اند و دارند تهدیدش می‌کنند که مبادا جایی چیزی بگوید. آنها هم فقیراند، این را عنکبوتی که از بالا چهارچوب دری که آرین بار همدیگر را دیده‌اند شهادت می‌دهد.

 «تردمیل» (فاطمه نصیری ۱۴۰۰، ۲۲۹) و «مبل» (رضا کوشالشاهی ۱۴۰۰، ۲۱۹ ) داستان آدم‌های فقیر و بی‌بهره‌ای را روایت می‌کنند که به انزوا خزیده‌اند، خجالت می‌کشند از خودشان، از بدنشان، از میلشان و از هر چیزی که بدنشان بخواهد. درمانده‌اند روی مبل یا تردمیل و با آنها عشق‌بازی می‌کنند. در دومی آقای معتذب و ملیحه با مبل مثلثی عشقی می‌سازند، مرد یواشکی کلید را می‌اندازد و می‌رود داخل آپارتمان کارمندی‌شان، ملیحه را لخت در بغل مبل می‌بیند که دارد می‌بوید و می‌بوسدش و در آن می‌پیچد. استخوان‌هایش گر می‌گیرند، همانطور یواشکی می‌رود بیرون، نمی‌داند که الآن باید برگردد اداره یا قدم بزند یا سیگار بکشد یا خودش را بیندازد جلوی قطار مترو و در آخر مصمم می‌شود برود ترمینال، اما او که جز این تکه مبل ساس‌گرفته کسی را نداشت کجای می‌خواهد برود؟ «شاید باید برمی‌گشت پیش پدرش ... شاید.» زن نظافتچی روستایی در داستان تردمیل به جر شوهر سردش کسی را ندارد، کمی چاق شده و به مرور در خلال زندگی‌اش در شهر متوجه شده در شان یک نظافتچی نیست که چاق باشد. او این چیزها را نمی‌دانسته، تنها و انزوا و شرم از فقر در همه جای زندگی‌اش موج می‌زند، حتی وقتی کاری در یک باشگاه زنانه برایش جور می‌شود رویش نمی‌شود با آنها ورزش کند. تا زمانی که خودش را با این همه دستگاه در یک سالن بزرگ تنها می‌بیند، کمی با هر کدام ور می‌رود و تازه زمانی برای اولین بار بدنش را حس می‌کند که خودش را روی ترمیل با سرعت بالا می‌یابد، انگار دارد پرواز می‌کند: «لذتش جمع شد در یک نقطه. آه‌های کوتاهش کوتاه‌تر شد. تندِ تند، و تندتر. داشت می‌رسید. خونش داغِ داغ، بین پاهایش. سینه‌هایش تیر کشید. گرما از سرش عبور کرد. صدای آهش بلند شد. لرزید. چندباره لرزید و ... » و حالا با لبخندی خشک و کج اما رضایت‌بخش دراز به دراز افتاده روی تاتامی. اما میلش به آزادی و پرواز که همین چند دقیقه پیش برای اولین بار در زندگی کشفش کرده، با فضای باشگاه و حرف‌هایی که در این مدت از بقیه زنها شنیده دوباره قلمروگذاری می‌شود و در تصوراتش «چشم‌های یاسر را می‌بیند که شب محو تماشای اوست که لاغر و خوش‌اندام چای می‌ریزد.»

لاله و خانواده فقیرش در داستان «چشمانت کاسپین ابروهایت پل» (نیلوفر اسماعیلی و گروه نویسندگان ۱۴۰۰، 11) توی جزیره‌ای زندگی می‌کنند که شبیه به گتوهاست. او از اینکه همکلاسی‌هایش این را بفهمند خجالت می‌کشد. فرصتی پیش می‌آید، فکر می‌کند چرا که نه، اگر دل پسر شهردار را ببرد ممکن است برای جزیره‌شان پل بسازند. خوب پیش می‌رود اما آقای شهردار سر بزنگاه لج می‌کند و پیغام می‌فرستد که پل بی‌پل. باران آمده آب و گل و لجن سر تا پای جزیره را گرفته و با مرداب یکی شده، به زور می‌شود قدم از قدم برداشت در آن. لاله نشسته توی لوتکا و نازآقا از اسکله پارو می‌زند سمت جزیره، یک قایق موتوری فایبرگلاس هفت نفره که فرمان دارد با سرعت از کنارشان رد می‌شود، دور که می‌شوند با خنده دست تکان می‌دهند، نازآقا داد می‌زند: «بخندید، بدبختی ما خنده هم دارد!» اما مثل اینکه در بندر انزلی این فقط آقای شهردار نیست که مرگ و زندگی مردم را یکجا سپرده دست شرکت‌های به‌ظاهر خصوصی. در داستان «فیس تو فیس» (جواد قاسمی و گروه نویسندگان ۱۴۰۰، ۱۹۵) بانک‌ها و فرماندار و معاون‌ها و پلیس همه و همه دستشان توی یک کاسه است با شرکت‌های زمین‌خواری مانند «مهان» علیه مردم و محیط زندگی‌شان. آنها اگر بخواهند نه فقط وسط تالاب بلکه در میان دل و روده‌ی مردم هم می‌توانند جاده بکشند. متفق‌تر از این حرف‌ها هستند که با سرک کشیدن یک کارمند بدون بیمه که اتفاق همین یک ماه پیش به این بانک خصوصی منتقل شده، دست از تلکه و تخریب جامعه و طبیعت بردارند. آنها همه با هم زیر لوای «دولت انتحاری» گرد آمده‌اند، دولتی که «به جای گرفتن قلمرو، دست به نابودکردن قلمرویی ــ و حیات اجتماعی و طبیعی آن ــ می‌زند که در آن حضور دارد.»[۶]

تمام داستان‌ها روایت زندگی همین آدمها است، مردمی که هر سال نوروز که می‌شود از سوی «علی خامنه‌ای» مورد خطاب قرار می‌گیرند و به «همت مضاعف کار مضاعف، همبستگی و همدلی و همزبانی دولت و ملت، جهاد اقتصادی، اقتصاد مقاومتی، صرفه‌جویی» توصیه می‌شوند، کسی نیست از او بپرسد شما که در حداقل این سی سال به ندرت از جایت جنب خورده‌ای یا حتی سر پا بوده‌ای، بر چه اساسی از مردم خواهان ایستادگی و مقاومت از مردم در برابر بحران‌هایی هستید که یکی یکی‌شان از وجود خود شما سرچشمه گرفته‌اند.

[۱] گروه نویسنگان، ۱۴۰۰، از باران گیلان، لندن: نشر مهری.

[۲] موریتزیو لاتزارتو، پیمان غلامی، ساخت انسان بدهکار جستاری در وضعیت نولیبرال، عصب‌سنج، دیماه ۱۳۹۴

[۳] حامد سعیدی، سرشت‌نشان‌های نولیبرالیسم در ایران، نقد اقتصاد سیاسی

این مطلب را پسندیدید؟ کمک مالی شما به ما این امکان را خواهد داد که از این نوع مطالب بیشتر منتشر کنیم.

آیا مایل هستید ما را در تحقیق و نوشتن تعداد بیشتری از این‌گونه مطالب یاری کنید؟

.در حال حاضر امکان دریافت کمک مخاطبان ساکن ایران وجود ندارد

توضیح بیشتر در مورد اینکه چطور از ما حمایت کنید

نظر بدهید

در پرکردن فرم خطایی صورت گرفته

نظرها

  • رضا کوشالشاهی

    رضا شالکوهی ؟!؟!؟!

  • خاطره

    اسم رضا کوشالشاهی به اشتباه رضا شالکوهی نوشته شده. ---- ادیتور زمانه: با تشکر از تذکر، اصلاح شد.