امدادگران غیرقانونی
ماکسی اوبِکِسر: یک پایت در حوزهای غیرقانونی است. اگر چنین نباشد نمیتوانی کمک کنی.
معرفی، نوشتهٴ مترجم انگلیسی، نیل بلک ادر
امدادگران غیرقانونی اثری دراماتیک است که تضاد بین قوانین دولتی و اقدامات بشردوستانهی کمک به مهاجران را به تصویر میکشد، اقداماتی که ممکن است از مرزهای قانونی فراتر رود. این کار بر اساس مصاحبههایی پدید آمده است که توسط نمایشنامه نویس، ماکسی اوبِکسِر (Maxi Obexer متولد ۱۹۷۰، آلمانی-ایتالیایی)، در طی چندین سال انجام شده است. او با افرادی در آلمان، اتریش و سوئیس که به پناهندگان کمک کرده بودند صحبت کرده و در مورد داستانهای فردی آنها تحقیق کرده است.
نمایشنامهی اصلی آلمانی، Illegale Helfer، برای اجرای رادیویی توسط WDR [شبکه رادیو-تلویزیونی غرب آلمان] در سال ۲۰۱۵ به کارگردانی مارتین تسیلکا پخش شد. بعد ماکسی اوبکسر اقدام به گسترش نسخه برای اجرای صحنهای کرد که در سال ۲۰۱۶ در زالتسبورگ به نمایش درآمد و در اواخر همان سال اولین نمایش آلمانی خود را در پوتسدام روی صحنه برد. این اثریکی از سه برندهی جایزه آلمانی زبان یورودرام در سال ۲۰۱۶ بود.
ترجمهی انگلیسی (Neil Blackadder) در نیویورک، شیکاگو، واشنگتن دی سی و چپل هیل خوانده و اجرا شده است. در نوامبر ۲۰۱۸ یک خوانش زنده در مرکز چک نیویورک به کارگردانی کاترین ردفرن ضبط و به عنوان قسمتی از پادکست Play for Voices منتشر شد.
––––––––––––––––––
◄ماکسی اوبِکسِر از کتابش درباره اروپا میخواند و درباره اروپا صحبت میکند. ویدئو به زبان آلمانی:
یادداشت مترجم فارسی
نمایشنامهی «امدادگران غیرقانونی» (Illegale Helfer (اثر ماکسی اوبکسر از نظر ژانر در دستهی تئاترِ مستند و از حیث موضوع متعلق به تئاتر پسامهاجرت به شمار میرود.
«امدادگران غیرقانونی» را میتوان پاسخ هنری نویسنده به وضعیت بشری و امکانات فردی در مواجهه با احتمالا حادترین مسئلهی معاصر جامعهی بشری، یعنی مهاجرت و پناهحویی تلقی کرد. نویسنده بر اساس رویدادهای واقعی و مصاحبههای دست اول، طیف متنوعی از مردم عادی را به ما معرفی میکند که کمک و حمایت از مهاجران فاقد وضعیت قانونی در اروپا را هدف خود قرار دادهاند و این کار را با دور زدن یا نقض صریح قوانین ملی انجام میدهند. در طول نمایشنامه، امدادگران انگیزهها، موفقیتها و شکستهای خود را بازتاب میدهند و اغلب به تضاد بین قوانین ملی و قوانین حقوق بشر اشاره میکنند.
اوبکسر با صدا بخشیدن به بسیاری از اقدامات حمایتی شجاعانه و در عین حال غیرقانونی و مخفیانه، و با علنی کردن اقدامات انساندوستانه اما غیرقانونی، تأکید میکند که شرط لازم برای ایجاد تغییردر وضعیت فعلی مهاجران تحولی عمیق درقوانین مهاجرت است.
«امدادگران غیرقانونی» جنبههای کمتر قابل مشاهدهی مهاجرت را با تمرکز بر صداهای به ندرت شنیده شدهی کسانی که در سایه میمانند تا به مهاجران و پناهندگان کمک کنند، روی صحنه میآورد. اوبسکر در پی جذب همدلی مخاطبانش نیست، بل هدفش ترغیب مخاطب به مشارکت فعال مدنی است.
این نمایشنامه بر بوروکراسی دولتی به عنوان مشکلی که باید با تداوم، اراده، بداههپردازی و رویکردی تاکتیکی و انعطافپذیر با آن مواجه شد، تمرکز دارد وبا اشاره به حقیقی بودن ماجراهای مشروح در نمایشنامه، روایت امدادگران را به الزامات اخلاقی تبدیل میکند تا تماشاگران را وادار کند به راههایی بیاندیشند که چه بسا در این امدادگری مشارکت جویند. یکی از این امدادگران تنها مشاورهی حقوقی میدهد، دیگری مستقیما وکالتشان را برعهده میگیرد. کسانی به آنان پناهگاه میدهند. دیگرانی آنان را از دست پلیس فراری، یا از مرز عبورشان میدهند. زنی حاضر میشود با یکی از آنان ازدواج کند…
بنابراین، این نمایشنامه هم روایت اقدامات امدادگرانهی فردی است و هم داستان امدادهای در ردههای بالای حقوقی تا سرانجام نشان دهد که فقط تغییرات سیستمی بیشتر میتواند فرصتهای قانونی برای مهاجرت را گسترش دهد. دیالکتیک اساسی در عنوان پیس است: اروپای امروز جایی است که امدادگری به مهاجران غیرقانونی به شمار میآید.
(ترجمه از متن انگلیسی صورت پذیرفته است.)
امدادگران غیرقانونی
شخصیت ها:
قانونگذار
گِنِر: اتریشی، حدود ۷۰
لوکاس: سوئیسی-آلمانی، حدود ۴۵
اولریکه: سوئیس، حدود ۸۰
فلوریان: آلمانی، دانشجو، ۲۵
معلم: حدود ۵۵
قاضی: حدود ۶۰
فعال زن: حدود ۵۰
سوزانا: بدون وضعیت قانونی، حدود ۳۰
فعال مرد: اتریشی، ۴۰ ساله، با ویلچر
وکیل: حدود ۳۵
صحنه ۱
گِـنِر: امروز شجاعت مدنی مهمتر از همیشه است، زیرا میتوان از اخراج از مرزها جلوگیری کرد. اگر یک پناهجو درخواست پناهندگی داده باشد و اگر تهدید به اخراج شود و به مخفی کاری رو بیاورد و برای هجده ماه در جایی آفتابی نشود، در آن صورت، مقررات دوبلین را نمیتوان برای او اعمال کرد. یعنی هجده ماه زمان زیادی است. فکر کنید برای این همه مدت کجا برود؟
لوکاس: من مدتی با بچه هایم در کوهستان در خانهی دوستم یوناس بودیم. او دریک جنگل و چندین مزرعه در جنوبیترین دامنهی کوههای آلپ سوئیس در تیچینو، درست در مرز ایتالیا، کشت و کار میکند. ما آنجا به شیردوشی مشغولیم، پنیر درست میکنیم، یونجه میپیچیم. در بهار آن سال، در حوالی عید پاک، مسیر باریکی را که از کوه به دره منتهی میشود، مرمت میکردیم. داشتیم سنگهای گرانیت بزرگی را از بستر نهر مجاور به سمت مسیر میکشیدیم و یک دیوار حائل سر یک پیچ تند میساختیم. صبح خنکی بود که ناگهان دو سگ گله شروع به واق واق کردند.
مردی قدبلند و تنومند، شاید بیست وپنج شش ساله، از مسیر پیادهرو پایین آمد، به دو چوب تکیه داده بود، آهسته راه میرفت، با قدمهای نامطمئن، خسته به نظر میرسید و انگارسعی میکرد تعادلش را حفظ کند. او با خوشرویی با ما صحبت کرد، به زبان انگلیسی که ما به سختی میتوانستیم بفهمیم، چهرهای درخشنده داشت، و پرسید که آیا اینجا سوئیس است؟
به او گفتیم همینطور است. ازما سپاسگزاری کرد، در واقع هیجان زده بود، سوئیس! این رویایی بود که به حقیقت پیوسته بود، و بعد از ما پرسید که آیا اگر مسیر دره را دنبال کند، از روستایی سردر میآورد؟
گفتیم بله. میتوانستم احساس کنم چقدر خوشحالم که توانستم به او کمک کنم. همه جور ما را دعا کرد، گفت اجرت باخدا، به انگلیسی میگفت و فکر کنم دستم را گرفت تو دستش، یادم میآید با دستش سرم را لمس کرد.
گنر: مردم غیرنظامی موظفاند مکانهای سرپناهی فراهم کنند که در آن افراد نیازمند محافظت، و افرادی که آسیب دیده یا شکنجه شدهاند و در نتیجه مستحق حفاظت هستند، بتوانند تا مدت ۱۸ ماه آنجا مخفی شوند. تا آن زمان آنها باید در جایی بمانند. و در واقع کسانی هم هستند که از روی حسن نیت کمک میکنند: صاحب خانه ها، صومعه ها، کلیساها، و مزرعه داران - تعداد زیادی از آنها وجود دارد!
لوکاس: بله، او واقعاً خشنود بود، از خوشحالی صورتش برق میزد. ما را در آغوش گرفت.
مدام میگفت سوئیس. به او گفتیم راه روستا همین است.
گنر: آن دسته از قاچاقچیانی که درستکار هستند، وکارهای خوبی انجام میدهند، ومشتریان خود را به سلامت از کشوری پر از بدبختی و گرسنگی، وحشت و آزار و شکنجه خارج میکنند و با وجود کنترلهای مرزی، صحیح و سالم به اروپای «آزاد» میآورند، من برای همهی این افراد احترام قائلم. به خاطرخدماتی که ارائه میکنند وفعالیت مفید اجتماعی که انجام میدهند، سزاوار دریافت حق الزحمهی مناسبیاند.
لوکاس: بله. شاید ما او را مستقیماً به قربانگاهش فرستادیم. زیرا در پایین دهکده، همسایهها، از ترس پناهندگان، خیابان را میپایند. این مسیر در گذشته مسیر اصلی عبور قاچاقچیان و پناهندگان بود. مردم روستا چنان ترسیدند که لازم دانستند جلوی پنجرههای طبقه اول میله بگذارند و خود را به تفنگ ساچمهای مجهز کنند.
یک بار همسایهای بود که با کشتی به دور دنیا سفر میکرد، شب دیر به خانه برگشت. وقتی در را باز کرد دید همسرش لوله تفنگ پر شدهای به سمت صورتش نشانه رفته است. زنش تصور میکرد که خارجیها دارند از در وارد میشوند.
احتمالاً آن همسایهها اولین کسانی بودند که او را به مقامات گزارش دادند. در کیاسو یک کمپ پذیرایی وجود دارد.
بعد از اینکه او رفت، ناگهان انگار یک شوک الکتریکی به من وارد شد. باید او را آنجا در کوهستان نگه میداشتیم! باید از او محافظت میکردیم. باید میگذاشتیم سه روز استراحت کند، او را در پتو میپیچیدیم، مرغی سر میبریدیم و برایش سوپ درست میکردیم. باید نقشههای فوق العاده دقیق سوئیس را با او مطالعه میکردیم و با عمه ام اولریکه که بیش از ۲۰ سال است به پناهندگان کمک میکند، تماس میگرفتیم.
آیا او فرصتی پیدا میکرد؟ سه روز وقت کافی برای رفتار غیرقانونی نبود، مگر نه؟ ما به سادگی میتوانستیم به او کمک کنیم. آیا این فرار از کمک به فردی در خطر نبود؟ آیا ما هم در قبال این افراد وظایفی نداریم؟
قانونگذار: بخشنامهی شورا که تسهیل ورود، ترانزیت و اقامت غیرمجاز را تعریف میکند.
۱. یکی از اهداف اتحادیهی اروپا ایجاد تدریجی یک منطقهی آزادی، امنیت و عدالت است که از جمله به این معنی است که باید با مهاجرت غیرقانونی مبارزه شود. شورای اتحادیهی اروپا این دستورالعمل را تصویب کرده است:
ماده ۱: نقض عمومی:
هر کشورعضو، تحریمهای مناسبی را در موارد زیر اتخاذ خواهد کرد:
الف) هر شخصی که عمداً به شخصی که تبعهی یک کشورعضو نیست کمک میکند تا با نقض قوانین کشور مربوطه در مورد ورود یا عبور اتباع بیگانه، وارد خاک یک کشور عضو شده یا از آن عبور کند.
لوکاس: چرا من گذاشتم مقامات دستگیرش کنند در حالی که میدانم آنها طرف او نیستند، همانطور که من هم طرف آنها نیستم. چرا فقط دور شدنش را تماشا کردم؟ آیا ترسیده بودم؟
قانونگذار: ماده ۲: تحریک، مشارکت و تلاش
هر کشور عضو باید اقدامات لازم را انجام دهد تا اطمینان حاصل شود که تحریمهای مذکور در ماده ۱ برای هر شخصی که:
الف) محرک،
ب) شریک جرم باشد، اعمال میشود. یا
ج) تلاش برای ارتکاب تخلفی که در ماده ۱ الف یا ب ذکر شده است.
لوکاس: ترس از قانون؟ آیا قوانین من را محدود کردند؟ آیا مرا دچار تردید کردند؟ - قوانینی که قوانین من نیستند، که مرا به خاطر کمک رساندن مجازات میکنند؟
قانونگذار: ماده ۳: تحریم ها
هر کشور عضو باید اقدامات لازم را انجام دهد تا اطمینان حاصل شود که تخلفات مذکور در مواد ۱ و ۲ مشمول تحریمهای مؤثر، متناسب و بازدارنده میشوند.
گنر: افراد در بازداشت اداری ناپدید میشوند. و ما چیزی در مورد آنان نمیدانیم. فقط متوجه میشویم که یکی، دوستی، نزدیکی، برادری، پدری، عمویی پیش ما بیاید و بگوید: برادرم را بردند. بعد ما به زندان میرویم، وکالت نامه میگیریم و سپس عهده داروکالت شان میشویم.
همچنین گاهی اتفاق افتاده است که ما یک نفر را نگه داشته ایم، فردی که در حال اخراج از مرز بوده است. چندی پیش مردی چچنی بود، مردی که شکنجه شده بود، و پس از اینکه سرهنگ مجبور شد تصمیم خود را تغییر دهد، دوباره توانست برگردد. به او اجازه داده شد که روند پناهندگی اش را از سربگیرد و اخراجش غیرقانونی اعلام شد. در حال حاضر ما همچنین درصددیم برای زندان غیرقانونی دنبال گرفتن غرامت باشیم.
لوکاس: گنر، حالا تو کجای این دعوایی؟
گنر: منظورت چیست؟
لوکاس: تو چه جور آدمی هستی؟
گنر: من به پناهجویان از طریق پروسهی اعطای پناهندگی مشاوره میدهم و نمایندگی شان میکنم. برایشان درخواست مینویسم.
وقتی برای بازجویی فراخوانده میشوند، آنها را همراهی میکنم.
پروندهی آنها را به اطلاع عموم میرسانم.
سوء استفادهها را افشا میکنم.
لوکاس: اما جدا از این، تو چه جور آدمی هستی؟ چرا این کار را میکنی؟
گنر: من از ۱۷ سالگی فعالیت سیاسی داشتم.
لوکاس: اما چرا این کار را میکنی؟
گنر: من در سال ۱۹۶۸ در جنبش دانشجویی شرکت داشتم، عضو بخشی از سازمان جوانان به نام اسپارتاکوس بودم که رهبری مبارزه علیه خانهها و بهسازگاهها را بر عهده داشت.
لوکاس: و در سطح شخصی؟
گنر: کاری که اکنون انجام میدهم مهمترین بخش زندگی سیاسی ام است.
لوکاس: مورد حمله قرار میگیری. تهدید میشوی. متهم به جرایم سنگین میشوی.
سازمانهای آزادیهای مدنی به خاطر اعمال شجاعانه تو را غرق در مدال میکنند. اما دادستانی منطقه مدام با صدور احضاریه پاپی توست. تو در نظر آنها یک مجرم هستی زیرا با کمک به دیگران قانون را زیر پا میگذاری - برای امدادگری باید قانون را زیر پا بگذاری! تو زندگی فقیرانهای داری زیرا هیچکس با کار کردن برای پناهجویان چیزی به دست نمیآورد. چه چیزی باعث میشود کسی مثل تو همهی اینها را تحمل کند؟ آیا یک نوعدوست هستی؟ یا از نوعی سندرم کمک رسانی رنج میبری؟
گنر: من قدرت انجام کارهای غالباً بسیار طاقت فرسا را از انگیزهها و منابع بسیاری بدست میآورم. و یکی از آنها نفرت است.
لوکاس: نفرت!؟
گنر: نفرت از بی عدالتی و کسانی که مرتکب بی عدالتی میشوند.
و دیگری، آرزوی کمک به مردم است، هر بار که پناهندهای با تلاش من پناهندگی میگیرد، بسیار خوشحال میشوم. من خیلی حال کردم که توانستیم چند پسر عوضی را از سیستم بیرون بیاندازیم، تعدادشان خیلی کم شده، اما هنوز چندتایی هستند.
گنر: من از خانوادهای هستم که در دوران نازیها از نظر سیاسی فعال بودند و به دلایل نژادی مورد آزار و اذیت قرار میگرفتند، و این مطمئناً بر من تأثیر گذاشته است..
صحنه ۲
اولریکه: شاید باید به ترتیب شروع کنم. اولی از بنگلادش بود، مأمون، جوانی که تازه شانزده ساله شده بود، جوان دوم، طارق، از افغانستان آمده بود، لیسانسش را گرفته بود، بعد سومی بود، او یک اریترهای بود. از قومیتی که مورد آزار و اذیت قرار میگرفت، یک ورزشکار جدی بود که در واقع از آن پول خوبی به دست میآورد، اسمش دهاب بود. هر سه به تنهایی سفر کرده بودند. بعد دهاب دوستش، سلیم را هم آورد. نفر پنجم، ملیکا، شریک افغانی بود، و راستش ماجرا از اینجاشروع شد.
لوکاس: چه چیزی باعث شد این کار را شروع کنید؟
اولریکه: میتوان گفت که ما فقط آنها را دوست داشتیم، من دیدم آدمهای جذابی اند، کمی گمشده، و آن پسر، مأمون کوچولو، او تقریباً هنوز بچه بود.
لوکاس: پس در واقع یک شروع بسیار ساده برای کل داستان.
اولریکه: بله. و همهی آنان داستانهای مهمی شدند و هنوز هم هستند. آنان واقعا زندگی ما را تغییر دادند.
در آن زمان همه چیز خلاصه میشد درسختکوشی برای دریافت مجوز اقامت. ما واقعا فهمیدیم که پشت صحنهی وضعیت سیاسی از نظر پناهندگی چگونه است، چقدر از آن به شانس بستگی دارد، و واقعا چقدر ناتوان هستید. بد بود، گاهی اوقات واقعا بد بود.
مأمون، پسربنگلادشی، کلاس نهم را تمام کرده بود، و قبل از آن یک سال را برای آمادگی گذرانده بود، بعد کلاس نهم، بعد امتحان ورودی مدرسه حرفهای نجاری، و بعد از سال اولی که این کار را انجام داد، واقعاً انتگره و دیگر مستقر شده بود، آن وقت بود که حکم منفی برایش صادر شد. وبعد او مخفی شد. حالا جای امنی است، سالم و خوب است، اما بهتر است زیاد در این مورد صحبت نکنم.
لوکاس: به قوانین مربوط میشد؟
اولریکه: چیزی که در امدادگری هست این است که همیشه بسیار پیچیده تر از این است. بیشتر به این موضوع مربوط میشود که چه کارمی کنید بدون آن که به آن فکر کنید، بنابراین خود را در موقعیتی مییابید و میبینید که اگر بخواهید میتوانید کاری را انجام دهید، و سپس آن را انجام میدهید، بیشتر این طور پیش میرود.
لوکاس: تو معلمی، شریک زندگیت یک کارمند دولتی است، این خطرناک نیست؟
اولریکه: چه بخواهیم چه نخواهیم اغلب خطرناک میشود، نمیتوان از آن اجتناب کرد، موقعیتهایی وجود دارد که به دلیل مسائل حقوق بشری مجبور بودیم با حقیقت انعطافپذیر باشیم. آره.
به عنوان مثال، سوالی که زیاد پیش میآید این است که شما اهل کجا هستید، و اگر بگویید من از ایتالیا به سوئیس آمده ام، از مرز ایتالیا اخراج خواهید شد زیرا اولین کشوری که از آن وارد شده اید، آنجاست. بازگردانده میشوید. بنابراین نمیتوانید بگویید من از ایتالیا آمده ام، باید بگویید "از کشوری در اروپا، دقیقا نمیدانم کجا."
قانونگذار: طبق مقررات دوبلین- ۲ فقط برای یک جا میتوان درخواست پناهندگی داد و مقررات تعیین میکند که کدام دولت مسئول اجرای روند پناهندگی است. اصولا، انتظار میرود که این کشور اولین کشوری باشد که پناهجو برای اولین بار به آن سفر کرده و دادههای شخصی او با گرفتن اثر انگشت برای پایگاه دادههای اروپایی یوروداک ثبت میشود. اگر پناهجو بخواهد در کشوری غیر از کشور مورد نظر دوبلین۲ درخواست پناهندگی دهد، او به کشور مربوط به آن درخواست فرستاده میشود.
اولریکه: من و شوهرم همیشه در مورد اینکه کجا و چگونه میخواهیم کمک کنیم با هم همعقیده بودیم و این روابط با پناهجویان منجر به ایجاد نوعی روابط خانوادگی جدید برای ما شده است. و امروز هم همینطور است. با در نظر گرفتن اینکه این روابط گسترش پیدا میکنند، گاهی میشود که طبق برنامه به پایان نمیرسند، گاهی اوقات هم به پایان میرسند، اما نه لزوما به این دلیل که برنامهریزی شدهاند. اما این همه اوقات خوبی برای ما فراهم کردهاند.
صحنه ۳
معلم: ببینید، واقعیت این است که شما یک پایتان در فعالیتهای مجرمانه است. این تنها راهی است که میتوانید کمک کنید.
من به مسئولان ادارهی خدمات کودکان و خانواده گفتم: «اگر الان مشکلی برای پسر اتفاق بیفتد، کاملاً تقصیر شماست! اول تقصیر اداره است، اما در ضمن تقصیر شخص شماست! »
پسر حتا پانزده سال هم نداشت، اما DCFS سن او را هجده سال تخمین زد که به این معنی بود که قانون حمایت از کودکان اعمال نشود و بنابراین بتوان او را اخراج کرد. پدر و مادرش در یک حمله تکه تکه شده بودند، او به یونان گریخته بود، جایی که چیزهای وحشتناکی را تجربه کرد، و بعد راهی آلمان شد، جایی که یک عمو دارد - که میخواست او را ببرد! اما قانون دوبلین-۲ مستلزم این بود که او به یونان برگردد. بله. این وقت هاست که باید به قوهی تخیل خودتان رو بیاورید. پسر گفت که اگر مجبور شود به یونان برگردد، دیگر فایدهای ندارد - برای من این در حکم یک کلید بود. گوش کنید، دوستان، پسر در خطر خودکشی بود! من این را بارها گفتم که منجر به وحشت در DCFS شد. آنها پسر را به من تحویل دادند و من او را به بخش روانپزشکی کودکان و نوجوانان آوردم، جایی که دکتری بود که بتوانم به او اعتماد کنم. او را شش هفته آنجا نگه داشت، در طول تعطیلات مدرسه بود، و من وقت داشتم تا همهی احتمالات، تماسهای سیاسی، افراد خوب زیادی را سبک سنگین کنم، باید تماسهای تلفنی زیادی برقرارمی کردم.
در مورد آن جوان بعد از هشت هفته تصمیم گرفته شد که میتواند اینجا بماند. و این اولین باری بود که آلمان درخواستی را که توسط شخصی به نمایندگی از خودشان ارائه شده بود، تایید کرد، این اولین مورد در این نوع پذیرش بود!
طبق قانون دوبلین-۲، هر کشوری میتواند این کار را انجام دهد، میتواند تصمیم بگیرد: خوب، او توانست بماند!
قانونگذار: بند بشردوستانه
ماده ۱۵ (۱) هر کشور عضو، حتا در مواردی که تحت ضوابط تعیین شده است، در این آیین نامه مسئولیتی نداشته باشد، میتواند اعضای خانواده و سایر بستگان وابسته را به دلایل بشردوستانه به ویژه بر اساس خانواده یا ملاحظات فرهنگی کنار یکدیگرگرد هم آورد.
صحنه ۴
فلوریان: مرد وقتی شنید که قرار است به کدام کشور فرستاده شود، ولو شد. بعد همه چیز خیلی سریع پیش رفت، در عرض چند ثانیه تصمیم گرفتیم که او را از کشور خارج کنیم، برای یک لحظه همه سکوت کردند، چه کسی این کار را انجام میدهد؟ گفتم من این کار را انجام میدهم. کمتر از نیم ساعت طول کشید تا همه چیز را سازماندهی کنیم، یک ماشین، یک واسطه که آنجا با ما ملاقات کند و آن پسر را به افرادی که از او مراقبت کنند تحویل دهد. هنوز یک ساعت نگذشته بود که با اودر کنارم در ماشین نشسته بودم.
باید تا ساعت ۷:۳۰ شب از مرز عبور میکردیم، تا آن زمان جستجو آغاز شده بود، عکس او و تمام اطلاعات از طریق کامپیوتر ارسال شده بود.
من واقعا احساس ترس نکردم، فقط باید سرم را به سمت راست میچرخاندم تا ببینم چه کسی میترسد. فکر میکنم چون نگران او بودم، خودم نمیترسیدم. و بعد ما در آن طرف مرز بودیم.
در ایستگاه راهآهن، جایی که قرار ملاقات گذاشتیم، مرد میانسالی به من پیام داد که باید از آن مرد دورتر شوم. من چند متر عقب رفتم، او واقعا مضطرب بود. چون هیچ کدام از ما نمیدانستیم که او را به چه افرادی میسپاریم. یک پیام دیگر رسید. هنوز خیلی بهش نزدیک بودم. من باید دور میشدم، کاری که بعد انجام دادم. من نگاه کردم که او به آن مرد نزدیک شد و چند کلمه با او رد و بدل کرد. بعد با هم رفتند.
معلم: ما خیلی از حد گذراندیم، بله. ما از خودمان توقع زیادی داریم.
و ما ریسکهای بزرگی میکنیم. هر بار که یکی از آنها را از اخراج از مرز نجات میدهم یا به آنها برای دریافت مجوز اقامت کمک میکنم، ممکن است موقعیت خود را به عنوان کارمند دولتی از دست بدهم و روز بعد بیکار بمانم. ولی این به خودم مربوط است. و به خود میگویم باید بجنگی و کاری کنی، فقط با حرف زدن هیچی به دست نمیآوری.
پدرم فراری بود. به مردمش خیانت کرد. او هرگز در بارهی آن صحبت نکرد و این هم چیزی نبود که هرگز به آن افتخار کند. اما من میخواستم به او افتخار کنم، برای من او کسی بود که کار درست را انجام داد.
فلوریان: بعدا فهمیدم که به او توصیه کردهاند که نوک انگشتانش را سمباده بزند تا شناسایی نشود. خودش نمیتوانست این کار را بکند، این بود که برایش انجام دادند. از خودم پرسیدم کدام وحشتناک تر است: تبعید شدن به هر کجا یا بایگانی کردن از نوک انگشتان خود؟
این که دیگر چیزی را که ثابت کند شما، شما هستید با خود نداشته باشید به چه معناست؟ ارزشش را داشت؟ که کسی آخرین آثار هویت خود را از بین ببرد؟ چه بهایی برای آن نجات پرداخت شده بود؟ این بها خیلی بالا نبود؟ اگر از قبل میدانستم آیا سفر را انجام میدادم؟
در مقطعی باید تشخیص میدادم که دیگر نمیتوانم این کار را انجام دهم. حتا اگر کار درستی به نظر میرسید.
صحنه ۵
قاضی: در طول جنگ جهانی دوم، درست پس از تصمیم به اجرای راه حل نهایی برای یهودیان، یک دیپلمات پرتغالی در ورشو بود که شروع کرد به صدور ویزا برای یهودیان برای سفر به پرتغال، هرچندتا که میتوانست، و حتا زمانی که از پرتغال دستور گرفت که دیگر ویزا صادر نکند، از امضا کردن و زدن مهر سفارت پرتغال بر روی آن کاغذی که آنها را قادر به فرارمی کرد، دست برنداشت. این چیزی بود که هزاران نفر را نجات داد. وقتی دستش از توان میافتاد، زنش دستش را ماساژ میداد، بچههایش کاغذ میآوردند، بیست و چهار ساعت در روز، یکی پس از دیگری ویزاها را امضا میکرد.
و امضای من؟ برای هزاران نفر، اگر نه زندگیشان، اما قطعا نقشه هایشان را نابود میکند.
فلوریان: آنان را تحقیرمی کنند، بر سرشان فریاد میزنند، بهشان میگویند که چه کار کنند، نامه هایشان را باز میکنند، من از یک دلقک در ادارهی مهاجرت شرمنده شدم که کمتر به همهی اینها اهمیت میداد - از جمله شخصیترین چیزها در مورد این افراد - از انجام هر کاری که دلش میخواست، فروگذار نمیکرد و هیچ کس واکنشی نشان نمیداد. دلم میخواست پیش پلیس بروم، البته آنها هم کاری نمیکردند.
قاضی: هرگز از حدود قانون فراتر نرفتم. من معتقدم که این محدودیتها منطقی هستند. و من برای اطمینان یافتن از رعایت آنها حقوق میگیرم.
در طول ماشین سواری فکر کردم از این یکی جان سالم به در نخواهم برد. من همان کاری را میکنم که قاچاقچیان انجام میدهند! من یک نفر را از مرز به ایتالیا قاچاق میکنم؛ من، قاضی، پاسدار عدالت و قوانین. اما وقتی به آینهی عقب نگاه کردم و زن را دیدم که آرام خوابیده یا با چشمان درشت به منظرهای که در حال رانندگی بودیم نگاه میکند، به نظر بی ضرر میرسید و فقط کاری را میکرد که مردم همیشه انجام میدهند: آنان سفر میکنند.
فلوریان: اگر دوست دخترم نگفته بود: ادامه بده، پیش برو، من تو را میشناسم، اگر متوقف شوی، فقط خودت را ناراحت میکنی، من به همه چیز پشت کرده بودم.
قاضی: این زن در فرودگاه فرانکفورت دستگیر شده بود. هیچ کس نمیدانست او اهل کجاست و قرار نبود به کسی بگوید. تنها چیزی که او میخواست این بود که پیش دخترش در رم برود. روند عادی باید این باشد که او را از کمپ تجمع به خانهی پناهجویان بفرستند، تمام مراحل بوروکراتیک را طی کند تا اینکه سرانجام به مرکز مهاجرتی برسد که افراد بدون مدارک به آنجا فرستاده میشوند. و بله، به آنجا میروند و اغلب برای سالها همان جا میمانند. اگر خوش شانس بود و به دلیل سنش، در مقطعی او را برای اخراج نامناسب اعلام میکردند، برایش تسامح به خرج میدادند، بدون هیچ حقی نسبت به چیزی، در کشوری که هرگز نمیخواست در آن زندگی کند.
یک پیرزن – این همه مگرچه اهمیتی دارد، اگر این همهی چیزی است که او میخواهد، پس بگذارید پیش دخترش برود.
فلوریان: ادامه دادم. من شروع به زیر نظر گرفتن آنها کردم. چون متوجه شده بودم که افسران مجری کارهای زیادی را انجام میدهند که مجاز نیستند. من به احکام اخراج نگاه میکنم و اگر ببینم که افسران قوانین موجود یا حقوق بشر را نقض کرده اند، آن وقت باید انتظار مقاومت از طرف من داشته باشند - از نظر قانونی، در مطبوعات و همچنین از نظر سیاسی آن را علنی میکنم، عریضه مینویسم، با شهردار تماس میگیرم – با این مرد جوان با زن و فرزند، که قرار بود اخراج شود، وقتی به طومار اشاره کردم و به این واقعیت اشاره کردم که تا وقتی دادخواستی برای کسی همچنان در جریان است، قانونا کسی نمیتواند از مرزاخراجش کند، دستور اخراج متوقف شد. واقعا آسان بود. و چند هفته بعد ما نیز توانستیم آذوقهی دورهی مضیقه وسختی را برای او و خانواده اش تامین کنیم.
قاضی: در ورونا زن را به ایستگاه بردم. او برای خودش بلیط خرید، سوار قطار شد و همانطور که قطار آرام آرام دور میشد و از روی صندلی کنار پنجره برایمان دست تکان داد، برای اولین بار بعد از گذشت چند سال احساس غرور کردم. بله، من به خودم افتخار کردم.
وارد یک بار شدم و چهار ویسکی را یک جرعه نوشیدم.
حداکثر پنجاه سال دیگر، نحوهی برخوردِ امروزِ ما با پناهجویان جنایت علیه بشریت تلقی خواهد شد. ما با چشمان باز، با لفظ وقلم، با افسران مجری، و با ترفندهای نفرت انگیز این کار را انجام میدهیم، چشمان خود را به نقطهای دور میدوزیم و آنان میدانند که باید چه کار کنند.
روزی این در دادگاه بشری مطرح خواهد شد و فرزندان یا نوههای ما وحشت زده خواهند شد. میگوییم: به سهم خود ما وضع کنندهی قانون نبودیم. و اگر همچنان بپرسند، آن وقت چه باید بگوییم: که ما فقط وظیفهی خود را انجام میدادیم؟ که مامور بودیم و معذور؟
صحنه ۶
معلم: حیاط کوچکی در کنار خانهی کشیشان وجود داشت، با یک دیوار کوتاه دور آن، و من اغلب شبها بچه به بغل آنجا میایستادم، زیر آسمانی باشکوه پر از ستاره. فکر میکردم دیوارº مرز است، اگر آنان بتوانند چیزی تشخیص دهند، شاید فاصلهی همین حیاط کوچک تا دیوار باشد.
چون اخراج از مرز همیشه در شب اتفاق میافتد. در طول روز جرأت انجام این کار را ندارند. برای همین شبها باید از آنان محافظت کنیم.
آن شبها وحشتناک بود، هر سروصدایی بیدارت میکند، شروع میکنی به خیالبافی، مجبوری ادامه دهی: اگر بیایند، پای فرار داری؟ آن هم با یک بچه؟
قاضی: وقتی برگشتم دوباره شروع کردم به رد کردن درخواستها. سالانه شصت و چهار هزار درخواست به آلمان ارسال میشود و تنها دو درصد آنها پذیرفته میشوند. دو درصد از میان هزاران نفر. میتوانید بفهمید که دست من در تمام روز چقدر کار کرده است.
معلم :وقتی میآیند و آنان را میبرند، چطور با آن کنار میآیید؟ حتا زمانی که شخصی به دنبال پناهگاهی در یک کلیسا بود، این اتفاق افتاد. بعدش چه کاری میکنید؟ شما خود را در آن موقعیت قرار میدهید، اگرچه باید آرامش خود را حفظ کنید، بالاخره به شما مربوط نیست. اما ترس چیزی است که شما نیز احساس میکنید، حتا اگر ترس خود شما نباشد. اما ترس برای همه واقعی است.
ترس مرا فرسوده نمیکند، عصبانی ام میکند و بر اساس آن خشم دست به کار میشوم و استراتژیهایی ارائه میکنم.
اما با یک بچه در بغل؟
قاضی: یک روز دستم دیگر نمیرفت این کار را بکنم. یا از دست افتادم. شبهای بی خوابی زیادی داشتم.
تا اینکه یک روز درخواست انتقال دادم. که البته یک ترفیع نبود. من هنوز با آن درگیرم. قانون شکنی برای من سخت است.
و با این همه تا به حال من آن را به طور منظم شکسته ام.
معلم: آسمان پر ستاره همیشه بسیار زیبا بود و من اغلب با بچه در حیاط میایستادم. کوچولو هرگز در نور روز یا زیر نور خورشید اجازه بیرون آمدن نداشت. همه چیز در سال اول زندگی او باید در آن فضای کوچک اتفاق میافتاد.
بنابراین شب با او بیرون میرفتم. آره. و بعد همان جایی که من با او میایستادم، اولین کلمهی خود را گفت: و آن، "ماه" بود.
زیرا این تنها بخشی از جهان بود که او میتوانست ببیند.
از آن به بعد همیشه میگفت ماه. و وقتی ماه را دیدیم، آن موقع بود که زیر آسمان پر ستاره بیرون میرفتیم.
فلوریان: در یک رویداد عمومی، وسط یک بحث، زنی برخاست و شروع کرد به صحبت در مورد زندگی خود و اینکه چگونه سالها تهدید به اخراج از مرز شده است. صدای او مدام ته میکشید، صحبت کردن در مقابل بسیاری از مردم به او استرس وارد میکرد. وقتی حرفش تمام شد، یک لحظه فضا ساکت شد، سپس یکی از مقامات ادارهی مهاجرت که من دعوت کرده بودم، طوری رفتار کرد که انگارمتاثر شده است و گفت: "بیا و مرا ببین! "
زن را تا دفترمهاجرت همراهی کردم. وقتی وارد اتاق شدیم، افسر مهاجرت دیگر او را به خاطر نمیآورد. بعد نام او را پرسید، نامش را وارد کرد وبعد گفت: مگر تو از مرز اخراج نشدی!؟ یک هفته بعد حکمش صادر شد. افسر باید بلافاصله پس از گفتوگوی ما اقدام به شروع روند اخراج او کرده باشد. من نمیتوانم چیزی را ثابت کنم، و حتا اگر هم میتوانستم، کمکی نمیکرد. او را اخراج کردند.
و من با چند جعبه آبجو خودم را گوشهای گم و گور کردم.
صحنه ۷
لوکاس: زندگی من خوب است، در آرامش زندگی میکنم، بچهها سقفی بالای سر دارند، به مدرسه میروند، فوتبال بازی میکنند، کلاس رقص میروند، دفاع شخصی، کلاسهای ترومپت، من میتوانم به یک غذای ساده قناعت کنم، بیرون از کافه با افرادی بنشینم که هیچ ترسی ندارند، نه از بمب، نه ازدستگیر شدن، نه از زندان، نه ازشکنجه، ما شناسنامهی خود را با خود داریم و حق وحقوق خود را داریم که مورد احترام مقامات است؛ مقاماتی که در برابر ما مسئول هستند، با کمک افرادی در آن دفاتر که برای اطمینان از رعایت حقوق ما مزد میگیرند. حق ما برای حضور در اینجا تضمین شده است. و بنابراین آسمان میتواند آبی باشد و بهار میتواند بیاید و تابستان و تعطیلات هم، و قبل از آن درختان شاه بلوط شکوفه بدهند، و حال و هوا آرام باشد در پارک ها. این فقط زندگی ای است که ما داریم. همیشه خیلی آسان نیست، اما گاهی اوقات واقعا خوب است.
ناگهان چهار مرد جوان جلوی من پیدا شدند، مثل دیوانهها به داخل بوتهها پریدند، از خاکریز تا تالاب، در امتداد تالاب به سمت جاده پریدند و رفتند. با پلیس درست پشت سرشان. همه با هیجان به این صحنه نگاه میکردند که چگونه پلیسها با آن لباسهای تنگ به خود فشارمی آوردند، و نفس نفس زنان به دنبال جوانان ورزشکار میدویدند.
فعال زن: در دههی ۹۰ که حملات نژادپرستانه اتفاق افتاد، هویسوردا، لیختنوردا، روستوک، سولینگن، و حملات شدیدتر و تهدید کننده تر و در همان زمان حق پناهندگی محدود شد، ما به آنجا سفر کردیم و پرسیدیم: چگونه میتوانیم از شما حمایت کنیم؟ آنان فقط میخواستند فرار کنند. این شد که با ما به برلین آمدند.
لوکاس: درهای مینی بوسهای پلیس باز میشوند، پلیسها در همه جهات پخش میشوند، در عرض چند ثانیه همه چیز به گونهای ناپدید میشود که انگار بخار شده است، دیگر خبری از موسیقی آفریقایی رِگه از تلفنهای همراه نیست، و نه هیچ گروهی از مردان جوان در گفتوگوی پر جنب و جوش، پارک همه وقت خالی است، مثل اورانین پلاتز که پس از پاکسازی کمپ پناهندگان یکمرتبه سوت وکور شد. یکی از سیاستمداران تا آنجا پیش رفت که گفت: "ما میخواهیم آخرینشان را هم ناپدید کنیم." کمتر از دو ساعت بعد، چمن جدیدی بر روی میدان پهن کردند طوری که به نظر میرسید هیچ اتفاقی نیفتاده است.
فعال زن: ما چند اتاق در دانشگاه فنی اشغال کردیم، از آنجا بیرون مان کردند وبعد یک کلیسا ما را راه داد. علاوه بر این که مذاکراتی با سنای شهر در جریان بود تا نقل مکان به برلین به عنوان دومین شکل احتمالی پناهندگی به رسمیت شناخته شود، این تلاشها با شکست بدی همراه شد. سنا اصلا محل نگذاشت. بعد آنها برای هرکس جداگانه تصمیم گرفتند، برخی به هویسوردا بازگشتند، برخی دیگر به خانه بازگشتند، بسیاری از آنان مخفی شدند و برخی ازدواج کردند. اوضاع سیاسی هر لحظه بدتر میشد. از نظر سیاسی بارها و بارها در همهی سطوح شکست خوردیم!
لوکاس: پس از دو سال تلق تلق بشقابها هنگام ناهار و روشن شدن چراغها در چادرهایشان در عصر، میدانی پر از مردمی که میتوانستید آنان را ببینید، بشنوید، مشاهده کنید، چه غوغایی!، و حالا این علف سبز درخشان وجود دارد.
فعال زن: خوب، اگر در سطح سیاسی اینقدر سخت است، پس باید راه حلهایی را در نظر بگیریم که میتوانیم برای هرکس بنا به موقعتش پیدا کنیم.
بروشورهایی وجود داشت که توضیح میداد چگونه یک ازدواج راحت انجام دهید، چگونه خود را در ادارهی مهاجرت معرفی کنید، چگونه برای بازدیدهای بازرسی آماده شوید، چگونه در هنگام سؤال و جواب جداگانه رفتار کنید. این شد که با سه مرد جوان غنائی به نامهای فِرِدی، ساموئل و نیکولاس ازدواج کردیم. هر سه بعد از پنج سال اجازه اقامت نامحدود گرفتند و بعد از هفت سال ما طلاق گرفتیم.
لوکاس: اکنون به صورت ساعتی در آنجا گشت میزنند، پارک تحت نظارت دائمی است، شبیه شهر ارواح شده.
روش عجیبی برای زندگی کردن است. در حالی که آنان را در حال شکار پناهندگان تماشا میکنم، یک غذای دوم سفارش میدهم.
فعال زن: البته، این به معنای حل شدن همهی مشکلات نیست. هیچ یک از این سه نفر شغل بهتری پیدا نکرده اند، فِرِدی در آشپزخانهای که قبلاً در آن کار میکرد، ماند، هرچند که او بدش نمیآمد. اما نیکولاس همچنان درگیر امورسیاسی بود، بعداً توسط نگهبانان امنیتی در متروی فرانکفورت مورد ضرب و شتم قرار گرفت که او را برای مدت طولانی از پا نشاند. ساموئل یک دی جی است، این چیزی است که او همیشه میخواست انجام دهد، و حالا به آن مشغول است.
لوکاس: اگر کشور من انسانی نباشد چه اتفاقی میافتد؟!
و اگر از احساسات انسانی دست برداریم؟!
و اگر حتا متوجه آن نشویم؟ که ما دیگر آن احساسات را نداریم؟
صحنه ۸
سوزانا: شما زندگی میکنید، کار میکنید، مطمئن میشوید که چیزی برای خوردن دارید، کاری را انجام میدهید که دیگران انجام میدهند، با این حال تا زمانی که کارت شناسایی ای ندارید که نشان دهد به اینجا تعلق دارید، هر کاری که میکنید، غیرقانونی است. شما نمیتوانید روی یک نیمکت در پارک بنشینید. بدون اجازهی قانونی نمیتوانید اتاق هتل رزرو کنید. من با بودن در کنار دوست پسرم مرتکب جرم میشوم - و اگر با من بخوابد، برای او در حکم کمک به مهاجرت غیرقانونی است. با این حال، برای من چیزهایی بدتر از نداشتن موقعیت قانونی وجود دارد، مانند نشستن در اقامتگاه پناهجویان بی آنکه هیچ کاری انجام دهید جز تماشای عبور زندگی از کنار شما.
فعال زن: ما قبلا امکانات را در جبههی فردی به پایان رسانده بودیم، اما باید برای خود اعتراف میکردیم که: از نظر سیاسی، دیگر اینگونه پیش نمیرویم. ما باید مطالبات و حمایتهای سیاسی را کنار هم بیاوریم!
سوزانا: دولت هر روز حریف شماست. ولی ما به عنوان انسان حقوقی داریم که بیش از قوانین یک دولت ملی اهمیت دارند. اما این چیزی است که شما باید بدانید. زیرا دولت در مورد حقوق بشر فراموشکار است، اما در مورد قوانین خود بسیار دقیق است. شما، فرد غیرقانونی، که حتا قرار نیست وجود داشته باشید، باید محدودیتهای دولت را گوشزد کنید، باید پاراگرافها را نشانش دهید و اصرار کنید که آنها رعایت شوند.
فعال زن: از گفتوگو با افرادی که پس از اجرایی شدن قانون جدید پناهندگی، تعداد زیادیشان به قلمرو غیرقانونی مهاجرت کرده بودند، متوجه شدیم که مهمترین چیز مراقبتهای پزشکی است. برای آنان همه چیز به آن بستگی دارد. اگر به پزشک مراجعه کنند یا به بیمارستان بروند، به بحش خدمات اجتماعی منتقل میشوند که میگویند این فرد غیرقانونی است، آن وقت قانون در مورد خارجیها وارد کارمیشود و میگویند: «طوری نیست، هر وقت دوباره سالم شد، میزند به چاک! »
سوزانا: قطعنامه ۲۱۷- A مجمع عمومی سازمان ملل متحد: «اعلامیه جهانی حقوق بشر. ماده ۱: همهی افراد بشر آزاد به دنیا میآیند و از نظر حیثیت و حقوق با هم برابرند. آنان دارای عقل و وجدان هستند و باید نسبت به یکدیگر با روحیهی برادری رفتار کنند. ماده ۹: هیچ کس را نمیتوان خودسرانه دستگیر، بازداشت یا تبعید کرد.
فعال زن: بسیارخوب! بنابراین بیایید ساختاری بسازیم که کسانی که غیرقانونی اعلام شدهاند از آن استفاده کنند و سعی کنیم تعداد زیادی پزشک و متخصص پزشکی، ماما، فیزیوتراپیست و غیره را پیدا کنیم تا بتوانیم درمان یا دفتر بیمه برایشان تامین کنیم.
پزشکانی هستند که تمام توان خود را صرف میکنند و حاضرند هر کاری انجام دهند.اما بیمارستانهایی هم هستند که درگیر آن هستند. برای زایمان بیمارستانهای فرقهای خوب اند، ما در ازای ۲۴۰ یورو زایمان میکنیم، جای دیگری سقط میکنیم، به طور متوسط ۲۹۰ یورو برای ما هزینه دارد.
سوزانا: «ماده ۲۳ اعلامیه جهانی حقوق بشر: همه کس حق کار دارد. بند ۲ ماده ۲۳: همه کس حق دارد در ازای کار مساوی از مزد مساوی برخوردار شود. و نیز از حق بیمهی حوادث، کمک هزینهی بیماری، مرخصی و روزهای مرخصی.»
فعال زن: ما قبضها را پرداخت و پول را از کمکهای مالی دریافت میکنیم. هیچ مقرراتی برای کاری که ما انجام میدهیم وجود ندارد، این یک منطقهی خاکستری است. اگر پلیس بیاید، آژیر زیر میز داریم.
سوزانا: بخش غیرقانونی، جهانِ سایهی دنیای کار و تجارت است، آنها از قِبَل ما زندگی میکنند، غیرقانونی ها، و همانطور که ما به آنان وابسته ایم، آنان نیز به ما وابستهاند.
تو مرا واداشتهای که برایت کار کنم اما به من پول ندادی؟ ما نامهای از وکیل برای شما میفرستیم و بعد معمولاً مشکل حل میشود. فردی که مرا به طور غیرقانونی استخدام میکند نیز آسیب پذیر است. اگر حل نشد مشکل را به دادگاه میکشیم. من میتوانم حتا بدون اجازهی قانونی اقدام قانونی کنم. قاضی کار مکلف به ثبت آن نیست. اگر کسی نمیخواهد چنین خطری را متحمل شود، میتواند یک دوستش را نمایندهی خود کند. ما گاهی اوقات از این طریق موفق بوده ایم، هرچند همه چیز در ابتدا تقریبا ناامید کننده به نظر میرسید.
صحنه ۹
فعال مرد: من واقعا هرگز گرفتار روحیهی انقلابی نشدهام، اما احساس میکنم مخالفت هر چه بیشتر با شرایط فعلی یک ضرورت مبرم است.
من به آنان کوپنهایی برای غذا میدهم که از تولیدکنندگان مواد غذایی راه میاندازم. شمارهی پزشکانی که بتوانند با آنان تماس بگیرند بهشان میدهم.
و صندوقهای پستی را برای شام ترتیب میدهم تا بتوانند نامه دریافت کنند.
گاهی کمکی که من به آنان میکنم به این معناست که بهشان بگویم برای مدتی ناپدید شوند، هیچ کس نمیخواهد این کار را انجام دهد، همه میخواهند به آنان دلیلی برای امیدواری بدهند.
اما وقتی در بازداشت اداری هستند، دیگر خیلی دیر شده است. وقتی آنجا هستید، نمیتوانید درخواست پناهندگی بدهید، به همین دلیل است که به آنان میگویم: بروید! این پایان راه است و دیگر نمیتواند ادامه یابد. میتوانید از ده نفر دیگر مشاوره بگیرید، میتوانید به ملاقات وکلا بروید، میتوانید بدهید نامههایی برایتان بنویسند، دادخواستها را تایپ کنید، درخواستها را ارسال کنید - همهی آنها به شما کمی شجاعت میدهند و همگی مقداری پول از شما دریافت میکنند. آیا یک برنامهی B دارید؟ اگر بله، حالا وقتش است.
الان باید بروید، قبل از اینکه بیایند شما را بگیرند.
و آنان این کار را انجام خواهند داد. از زمانی که برای نشان دادن مقاومت صرف میکنند پلیس استفاده میکند، به جای اینکه به فرار فکر کنند، به جای اینکه تصمیم درست بگیرند. این است که بیشترشان گیر میافتند، چون نمیتوانند فرار کنند.
و اگر من در همان زمان در بیانیهای نگویم که برای کسانی که جایی برای رفتن ندارند باید یک وضعیت قانونی وجود داشته باشد، آن وقت این احساس را پیدا میکنم که ملعبهی دست سیستم شده ام.
صحنه ۱۰
لوکاس: من در یک دورهی کارآموزی شرکت میکنم که قرار است به من یاد دهد که چگونه به افرادی که درخواست پناهندگی میدهند یاد بدهم خود را برای دادگاه آماده کنند.
وکیل: اولین جلسه نه تنها بیشتر از آخرین جلسه طول میکشد، که در ضمن سرنوشت شما را در بقیه راه تعیین میکند! اما: مسیری پر از دام و تله است!
لوکاس: آیا من هرگز قادر به انجام آن خواهم بود؟ تردیدها مرا کاملا هوشیار نگه میدارند. و دیگران؟ یک وکیل سوری که میخواهد از هموطنانش مراقبت کند، و یک دانشجو که در سازمان عفو بینالملل کارآموزی میکند، یک مرد جوان که در یک کمپ پذیرش کار میکند، دو زن دیگر که قصد دارند به خردسالان بدون همراه کمک کنند…
وکیل: اولا این را هرگز فراموش نکنید: رفتار دوستانه باعث میشود مسئولان نیز صمیمی باشند، دوست دارند اوضاع آرام و با نشاط باشد.
لوکاس: و بعد یک زن با آرایش غلیظ آنجا نشسته است انگار در حال مدیتیشن باشد، شاید او تازه از چی گونگ آمده باشد. لباسهای زیبای آسیایی، ابریشم قرمز تیره، نوعی تونیک، ابروهای او به صورت خطوط تیره در آمده است، بنابراین این تصور را به شما القا میکند که دائما شگفتزده است.
وکیل: من فقط بر اساس پیگرد سیاسی میتوانم پناهندگی بگیرم، باید دقیقاً بگویم کجا، چگونه و چرا تحت تعقیب سیاسی قرار گرفتم. اگر با یک حزب سیاسی درگیر بودم، باید بر مقام ارشد خود تأکید کنم. فقط فعال بودن در رده بندی یک حزب، این به حساب نمیآید! پس: روی موقعیت ارشد خود تاکید کنید!
لوکاس: او با یک آئودی کوپه سفید به سمت کوچکترین دفتر کار دنیا رفت، جایی که اگر شخص دیگری بخواهد از در وارد شود، یکی از ما باید بایستد.
این امپراتوری خوزه، وکیل آلمانی-اسپانیایی است که کارآموزی را میگرداند. او موقعیت دائمی خود را در یک شرکت حقوقی تجاری پررونق رها کرد و به بخش پناهندگی روی آورد و در این دفتر/سلول کوچک کارش را راه اندازی کرد که احتمالا بزرگتر از آن پستویش در شرکتی نیست که قبلا در آن کار میکرد. او یک اتاق کنفرانس برای آموزش اجاره کرده است، ما میتوانیم هر چقدر که بخواهیم کمک مالی کنیم.
وکیل: اگر اتفاقات وحشتناکی در دهکده یا در خانواده رخ داده باشد - دشمنیهای خانوادگی، اقدامات انتقام جویانه، تهدید به قتل، این چیزها به حساب نمیآیند. فقط آزار و شکنجه سیاسی کارگر است، به استثنای افراد زیر سن قانونی که میتوانند به دلیل خشونت جنسی نیز درخواست پناهندگی دهند.
لوکاس: ابروهای زن بالا میرود.
وکیل: آزار و شکنجه باید فردی باشد. این به سنت غربی مربوط میشود که فقط آزار و اذیت افراد را مجاز میداند، نه کل گروه را. تمرکز باید روی داستان شخصی شما باشد، تا آخرین جزئیات، جامع، با اطلاعات پس زمینهی دقیق، کل روایت تا روزی که کشورتان را ترک کردید، جامع و بدون تناقض. اشک ریختن خوب است. و زخمها را میتوان نشان داد.
لوکاس: اگر کسی آسیب روحی دیده باشد، چه؟
وکیل: برود پیش روانشناس تا در مورد آسیبها و ضربههای روحی اش صحبت کند: آنچه گفته نشود به حساب نمیآید.
لوکاس: اگر آنقدر آسیب دیده باشد که نداند وقتی تحت تعقیب قرار گرفته چه اتفاقی برایش افتاده است؟
وکیل: پس باید این را بگوید.
باید به دلیل خاصی فرار کرده باشند، نه فقط به دلیل چیزی که به طور ذهنی احساس شود. حتا وحشتناکترین تجربه را نمیتوان به صورت ذهنی درک کرد، باید عینی توصیف شود.
مهم تر از همه، وا نباید داد. آلمان اساسا میخواهد به شما پناهندگی ندهد.
لوکاس: این بار پلک هایش پایین میروند.
وکیل: یک بار دیگر! اصول کلی چه هستند!
لوکاس: شما اجازه دارید تا زمانی که دوست دارید و به نظر شما درست است، صحبت کنید. تا زمانی که همه چیز را هنوز نگفته اید.
حتا اگر بیست و چهار ساعت طول بکشد.
جلسهی دادرسی تنها زمانی است که شما امکان ارائهی درخواست خود را به عنوان یک مسئلهی وجودی خواهید داشت.
اگر حرفتان را قطع کردند، فقط با آرامش از جایی که قطع شده، ادامه دهید.
آنچه را مهم است بگویید.
هیچ چیزی را کنار نگذارید.
و هرگز فراموش نکنید: آنها در سمت شما نیستند. یعنی:
من با کسی که دارم با او صحبت میکنم رفتاری از روی اعتماد نخواهم داشت زیرا او رفتاری از روی اعتماد با من ندارد.
شما باید صمیمی، آرام و با نشاط باقی بمانید.
ناگهان زن سرش را بلند میکند، به اطراف نگاه میکند و میگوید: اما شانسی ندارند!
همه به او نگاه میکنند، متعجب از اینکه او چرا چنین چیزی میگوید. و سپس زن با خوشحالی میگوید:
این فقط شما را بیشتر و بیشتر عصبانی میکند.
وکیل: گاهی اوقات ما موفق میشویم یک حکم مثبت بگیریم.
زیرا در بین تصمیم گیرندگان انواع مختلفی وجود دارد. عدهای هستند که مرا کنار میکشند و چیزهایی در گوشم زمزمه میکنند که با توجه به فضای سیاسی کنونی باید شنید، چیزهایی که مطلقا نباید مطرح کرد.
اگر پناهجو بگوید که در ایران به دلایل مذهبی تحت آزار و اذیت قرار گرفته است، از او میپرسند که اگر به کشورش بازگردانده شود، چه میکند. آنچه او باید بگوید این است: "در فرودگاه، من با صدای بلند اعلام میکنم که مسیحی هستم، و هرگز تحت هیچ شرایطی، به آموزههای مسیحی خیانت یا پشت نخواهم کرد."
فقط این که بگویید در خانه دعا میکنید، کافی نیست.
با تمرین نوعی لابی گری میتوانید به عنوان مشاورشان کارهای زیادی انجام دهید.
لوکاس: ما پرسشگرانه و نسبتا ناراحت به هم نگاه میکنیم. لابی کردن؟ علت مشترک ایجاد کردن؟
انگیزهی فردی برای تبدیل شدن به یک متعصب مذهبی؟
وکیل: به مترجم توجه کنید، با او مشورت کنید، او را شخصاً در مورد پرونده پر کنید، هر چه مترجم بیشتر بداند، برای شما بهتر است.
اما ابتدا باید دریابید که کدام یک از مترجمان خوب اند، بسیاری از آنان عمدا به روشی شلخته ترجمه میکنند. میدانند که کسانی که تصمیم میگیرند طرف پناهجو نیستند – قرار نیست اینطور باشند. اگر بدون دقت و مطابق با دیدگاه تصمیم گیرنده ترجمه کنند، دادرسان راغب میشوند که در آینده به آن مترجم کار بیشتری بدهند. مترجمان در هر جلسه مزد میگیرند. همه چیز را مترجم میتواند خراب کند. اما او در ضمن میتواند در کنار شما باشد، میتواند منجی شما باشد.
لوکاس: او مردد است.
وکیل: پروسهی پناهندگی یک کار سخت است، پیشنهاداتی ارایه میشود، ده هزار یورو برای یک روند موفقیت آمیز تضمین شده.
لوکاس: او به اطراف اتاق نگاه میکند.
وکیل: اگر میتوانید آنقدر بالا ببرید، دریغ نکنید.
لوکاس: کم کم متوجه میشوم که حتا اگر درست کردن یک سوپ مرغ بتواند کسی را گرم کند، اما جان کسی را نجات نمیدهد.
سخن آخر
فلوریان: تمام ترسها، ایرادها و شکهایی که داشتم، همهی چیزهای منفی که از وقتی درگیر این کارشدم همراهم شد- همه هیچاند. این از آن نوع مواردی نیست که بتوانید از آن یک حماسهی قهرمانانه خلق کنید. در واقع، همه چیز به این صورت پیش میرود: شما چند ساعت در روز را با افرادی سپری میکنید که این همه احساسات وجودی مزخرف را تجربه میکنند: ترس، خشم، نفرت، اضطراب، سرخوردگی.
و بله: روی شما اثر میگذارد. مثل قبل آسوده خاطر نمیمانید. اما شخص شما مستقیما از آن متاثر نمیشوید. من همیشه هنوز هم این گزینه را داشتم که عصرهایم را هدر بدهم یا از راه دیگری برای دور شدن از زمینهی همه این مشکلات بروم. آنهایی که واقعاً درگیر بودند نمیتوانستند این کار را انجام دهند. آن طور که من میفهمم این ربطی به مقاومت ندارد. من این را بیشتر از همه به افرادی که در دوران نازیها به دیگران کمک کردند، مرتبط میکنم. از نظر من، اصطلاح مقاومت باید برای آن افراد باشد. آن را برای دیگرانی که برای ابراز همبستگی ریسک زیادی میکنند نیز میپذیرم. اما من این کار را شخصا نکرده ام. پیامدهای منفی مشارکت سیاسی ام برای من حاشیهای بود. حتا اگر اشتباه پیش میرفت و در آن سفر گرفتار میشدم، عواقبش چنان نبود که نتوانم بهبود پیدا کنم.
پایان
نظرها
نظری وجود ندارد.