یادداشتی درباره نقد «تاریخ مذکر»: یک نمونه از کژتابی در درک برخی نظرات رضا براهنی
در سایت زمانه مقالهای منتشر شده است با عنوان «آرمانهای سردرگم - براهنی در تاریخ مذکر» نوشته جویا آروین. نویسنده به گمان من در این مقاله به بهانه نقد، صرفاً با تکیه بر فصل اول کتاب «تاریخ مذکر»، از پهلو به براهنی میزند. چند خطی به توضیح مینویسم با این یقین که آن مقاله و این توضیح نه چیزی به قدر براهنی میافزایند و نه از قدر او میکاهند.
«تاریخ مذکر» را رضا براهنی در سال ۱۳۴۸ نوشت و برای نخستین بار در سال ۱۳۵۱ منتشر کرد. براهنی در این اثر میخواهد بگوید برخلاف تراژدیهای یونانی، در ادب کهن ایران نشانی از زنان نمیتوان سراغ کرد. براهنی میگوید: حماسه یونانی بلافاصله بعد از دوران مادرسالاری به وجود آمده و لذا میتوان گفت با پیدایش فکر تک خدایی، قهرمان مرد، نمایندگی کامل تمام نیروهای تک خدا بر روی زمین را به عهده میگیرد. پس لاجرم در مرکز حماسه تجلیل از قهرمان مرد وجود دارد. اما بعد از دوران حماسه، نمایشنامهنویسان بزرگ یونان به تصوری عینی از خانواده شکل میبخشند و همانطور که در اودیپ سراغ داریم رابطه با مادر در مرکز توجه قرار میگیرد و این مقدمه و درآمدی است بر حضور زنان. براهنی از اینجا به شعر ایران، به شاخههای حماسه و قصیده راه میبرد و میگوید این آثار – برخلاف آثار یونانی- فاقد شعور هنری هستند در این معنا که مختصات زمان خودشان را بیان نمیکنند. چکیده حرف براهنی این است که شعر ما، اعم از حماسه، تغزل و عرفان دارای روح است اما هر چه که میگذرد سهم جسمیت در آن کاهش پیدا میکند و همزمان زنان هم از فرهنگ ما محو میشوند.
مشکل براهنی در این اثر این است که تاریخ ادبیات را با تاریخ ایران یکسان میگیرد. جویا آروین به دام میافتد و ادعا میکند که براهنی در «تاریخ مذکر» قصد بازخوانی تاریخ ایران را دارد. نویسنده سپس از این کژتابی به کژتابی دیگری راه میبرد و ادعا میکند که براهنی «زوال گستردهای» را در تاریخ ایران شناسایی میکند. غافل از آنکه بحث براهنی نه برنمایی «زوال» (decadence) بلکه نشان دادن یک روند ثابت اما معیوب در تاریخ ادبیات ایران است: غلبه روح بر جسم در شعر و ادبیات کلاسیک ایران که بهای آن حذف زنان از تاریخ [ادبیات] است. لغزشهای یاد شده در درک را میتوان به حساب شتابزدگی نویسنده آن مقاله گذاشت. اما به زودی قصد و نیت نویسنده آشکار میگردد. مینویسد:
«"براهنی گرچه نبودِ زنان در تاریخ ایران را سرچشمهی زوال میداند اما از حضور اجتماعیِ زنان در روزگار خودش نیز دل خوشی ندارد. او زن ایرانی در آن روزگار را «دهنبین» میشمارد و سخت به آزادیهای زنانه در جامعهی آن روز میتازد. میگوید:
«خلقیات زنان هالیوود، و زنان هرجایی سینماهای غربی، هر روز در برابر چشم زن ایرانی است. تلویزیون چنین تصویری را مدام بهعنوان الگو در برابر زن ایرانی زنده نگه میدارد، و رادیو حتی در راهنمایی زنان به نصایح ارجمند! فواحش دست به دست گشتهی غربی توسل میجوید و مجلات مبتذل و کثیف زنان امروز زن ایرانی را به دنبال خرافاتی از قبیل فال روز، فال هفته، فال سال میرانند و وانمود میشود که زن منتظر است تا روزی درنتیجهی خیانت به شوهرش بهشکلی بر سر دو راهی قرار بگیرد، و شاگرد سالهای آخر دبیرستانهای دخترانه هر روز قد و بالای خود را در آیینه نگاه میکند و دست به شانه و سینه و سرینش میکشد (و تازه اینان باهوشترینشان هستند) تا کی بالاخره روزی اتفاقاتی که برای فواحش فیلمهای سریال غربی تلویزیون میافتد بهسراغ او هم بیاید.» (ص۱۰۳)"
اما منتقد فراموش میکند که بلافاصله یادآوری کند براهنی در مقدمه کتاب نوشته است:
«اصالت هر کتابی در ابتدا مربوط به چارچوب زمانی خاصی است که در آن نوشته شده. استعداد هر زمانی خود را در صور و جلوههای متنوع فلسفی، ادبی، هنری، خصوصاً کتاب منعکس و منتشر میکند، و قضاوت بعدی درباره آن کتاب باید نوعی داوری مرکب شود. »
که یعنی آن کتاب را باید با توجه به استعدادهای آن عصر خواند. او صرفا چند خط پایینتر به اشارهای به توضیحات براهنی در مقدمه بسنده میکند و میگذرد در حالیکه شایستهتر بود اندیشه براهنی را در متن تحولات سالهای دهه ۱۳۴۰ بررسی میکرد. اما آنگاه نمیتوانست شخصیت او را تخریب کند و در نقش یک روانپزشک خودش را روی صحنه بیاورد و تشخیص دهد که براهنی شخصیت «بیمارگونه» داشت. بماند که معلوم هم نیست «بیمارگونه» چگونه گونهای از بیماری است.
در سالهای پایانی دهه ۱۳۴۰ تا آغاز طغیانی که بعدها پادشاه فقید نام «انقلاب» را بدان داد، مردم ایران احساس میکردند به آنها توهین شده است. بخشی از این توهین، به درست یا غلط تصویری از زن بود که در مجلات زرد منتشر میشد. سخن براهنی در سال ۱۳۴۸ ناظر به این تصویر جعلی و وارونه از زن متجدد ایرانی است. از «خانم نزهتالدوله» آلاحمد تا «زیر دندان سگ» بهمن فرسی میتوان رد چنین انتقادهایی را جست. پرسش این است که نویسنده مقاله «آرمانهای سردرگم - براهنی در تاریخ مذکر» چرا اصرار دارد توضیحات براهنی در مقدمه کتاب را ندیده بگیرد و او را از متن درگیریهای فرهنگی در ده سال منتهی به انقلاب جدا کند که بعد ما را به این نتیجه برساند:
«میدانیم که چنین حرفهایی را امروزه وقتی برخی هواداران جمهوری اسلامی به زبان میآورند هیاهویی در رسانهها و شبکههای اجتماعی برپا میشود.»
و سپس یک قدم فراتر برود و جنازه براهنی را در کنار سانسورچیان طرح صیانت بنشاند.
پاسخ من ساده است: واقعیت این است که برخی تفکرهای تشکیلاتی که در سالهای مبارزه مسلحانه شکل گرفتهاند، نویسندگان را مشتی آدم قزمیت زهواردررفته با خاستگاه خرده بورژوازی میپنداشتند و هنوز هم بسیارانی چنین میپندارند. از طرف دیگر این هم واقعیت دارد که اصلاحطلبان بریده از اصلاحطلبی که اکنون بعد از سرخوردگی در سال ۸۸ به سلطنتطلبان پیوستهاند نویسندگان را مسبب وقوع انقلاب میدانند. تکلیف آخوند هم معلوم است: نویسنده رقیب دیرینه اوست. مقاله جویا آروین با این تلاقیها و درکهای معیوب مماس است.
با این حال نویسنده در بررسی «تاریخ مذکر» به نکته درستی هم اشاره میکند: اسلامستایی روشنفکران مخالف پهلوی دوم زیر تأثیر جلال آلاحمد.
در «تاریخ مذکر» اسلامستایی براهنی نقطه بسیار تاریکیست. آروین به درستی میگوید که رد اسلام ستایی گروهی از روشنفکران ایرانی متأثر از آلاحمد ممکن است به جهاد اسلامی و تروریسم در مفهوم امروزی آن بینجامد. اما باید دانست که براهنی به عنوان یک شاعر شوریده، یک نویسنده شورشی و یک دانشمند مدام در حال تحول بود. براهنی در سالهای قبل از انقلاب با براهنی بعد از انقلاب و با براهنی قبل از تبعید و با براهنی در ده سال پایان زندگیاش تفاوت دارد. برای بررسی این سیر تحول، «تاریخ مذکر» فقط یک توقفگاه است و بس.
شاید به همین سبب هم نویسنده در پیشانی متن مورد بحث یادآوری کرده است:
«این نوشته صرفاً خوانشی از یکی از آثار براهنی یعنی "تاریخ مذکر" است و به هیچ روی داوریِ جامع و همهسونگر دربارهی او نیست.»
و با این حال تأکید روی این یک توقفگاه، بدون در نظر داشت سیر تحول اندیشههای براهنی در گستره آثارش و یا دستکم، بررسی آرا و نظرات او در «تاریخ مذکر» با در نظر گرفتن شرایط سیاسی و اجتماعی و فرهنگی تاریخ پیدایش اثر و نقد و بررسی آن شرایط ویژه که سرانجام با طغیان و شورش مردم به دوره سیاه دیگری راه برد، دور از انصاف است. یادآوری میکنیم که انتشار آثار رضا براهنی در دو رژیم گذشته با مانع دستگاه سانسور رو به رو شد و خودش هم از زندان و شکنجه و اخراج از دانشگاه و تبعید بینصیب نماند. الیاس در نیویورک، از مهمترین آثار او فقط به زبان فرانسه به طور کامل در دسترس است.
اگر بخواهیم منصف باشیم، باید بگوییم: در «تاریخ مذکر» اسلامستایی براهنی در تقابل با اندیشه عرفانی قرار میگیرد. باید توجه داشت که عرفان در سالهای قبل از انقلاب خاستگاه کارمندی داشت، خموده و منفعلکننده بود، در حالیکه در تاریخ ایران، در سالهای پس از هجوم مغول به کار مهار خشونت مذهبی آمده است. براهنی که خواهان انقلاب است بر این نکته چشم میپوشد و با ستایش از اسلام در پی تحرک در یک جامعه خموده بر مبنای باورهایش است. آروین هم البته بدان اشارهای نمیکند.
نویسنده متن مناقشهانگیز مورد بررسی ما، توصیه میکند که به جای آنکه مانند براهنی با تاریخ ایران سر ستیز داشته باشیم، بهتر آن است که با گذشتهمان آشتی کنیم.
در این داوری او اما باز به خطا رفته است. بازنگری در گذشته طبعا به معنای ستیز با تاریخ نیست، بلکه وظیفه مسلم نویسنده متعهد و آگاه و بخشی از گفتمان دادخواهی است.
بر «تاریخ مذکر» براهنی میتوان در شیوه استدلال و به ویژه در روش تحقیق بسیار خرده گرفت اما نه با تحریف. باید حریف او بود.
نظرها
هوشنگ
با سپاس از استاد نوش آذر برای این مقال بسیار مفید. آیا "پوپولیسم علاج ناپذیر" را میتوان گونه ای از یک بیماری مضمن شمرد؟ درود
نوشدارو
پروندهی آقای براهنی عزیز روشن است و برای همین نیازی به این بحثها نیست. ایشان همواره گذشتهی خود را نقد کردند و مطالب آن کتاب را هم بهطور مفصل نقد کردند و هیچوقت نگفتند که آخوند خوب است بلکه همیشه از آخوند و شکنجههای آخوندها هم گفتند و این طور نبود که فقط از شکنجه در دوران ستم شاهی بگویند. بنابراین ایشان را باید کسی دانست که گذشته ی خودش را نقد کرد و به اشتباهش اعتراف کرد و اشتباهاتش را با این حرف که به دوره و زمانهی خاصی مربوط است توجیه نکرد. البته منتقد غرب بود ولی مثل خیلیها نرفت در همان غرب زندگی راحتی داشته باشد. بلکه در کشورش ماند و تا آخر عمر حرف حق میزد و از حاکمیت اسلامی هم با صدای بلند و با شجاعت تمام انتقاد میکرد. براهنی را باید نمونهی اعلای انسان خودنقاد دانست.