از حال و روز گرسنگان
سهراب رضایی ــ در این گزارش با تصویرها و صداهایی مواجه میشوید که گرسنگی را معنا میکنند تا حقانیت «شورش گرسنگان» برای همگان مفهوم شود. این تصویرها و صداها گزینشی کنار هم قرار نگرفتهاند. کافی است در میان مردم بچرخی تا با صدها نمونه از این دست مواجه شوی.
این گزارش در روزهایی تهیه شده است که هنوز گرانسازی روغن، آرد، تخممرغ و گوشت مرغ از سوی دولت جمهوری اسلامی انجام نشده و در اثر این گرانسازی قیمت گوشت قرمز ۱۵ تا ۲۰ درصد افزایشی نیافته و قیمت هر دلار آمریکا از سی هزار تومان عبور نکرده بود. پافشاری نظام اسلامی بر غنیسازی اورانیوم، جنگهای نیابتی و موشکپراکنی باعث شده تحریمهای شدیدی علیه ایران وضع شود که قربانی اصلی آن در نهایت مردم عادی بودهاند.
نظام حاکم در دوران تحریم چون نفت را با تخفیف زیاد میفروشد، قادر به تأمین مخارج خود نیست و کسری بودجه خود را با فشار بیشتر به مردم، افزایش قیمت ارز، کاستن از تعهدات خود و حذف یارانههای مختلف تأمین میکند. ظاهراً این فشارها تمامی ندارند و سرکوب تنها کارکردی است که نظام حاکم بر ایران آنرا به عهده گرفته است. بر تعداد ایرانیانی که چیزی برای خوردن ندارند افزوده شده است و به نظر نمیرسد نقطه ثباتی در پیشرو باشد. اکنون صحنههایی در ایران دیده میشود که پیش از بسیار کمتر دیده میشد.
رقابت بر سر زندگی
پیرمردی که ماجرا را برایم تعریف میکند از آن شخصیتهایی است که نمیتواند حرفش را بدون فحش بزند. هر چقدر سعی میکند مؤدب باشد فایده ندارد و میان حرفهایش یا آخر جملههایش دشنامهایی میدهد. این روزها حال ایران اصلاً خوب نیست و در زمانهای که کمر جامعه زیر فشارهای اقتصادی و سنگینی استبداد خم شده، خشم مردم پدیده غیر منتظرهای نیست. افراد زیادی هستند که منتظر فرصت یا بهانهای برای خالی کردن خشم خودشان هستند. خشم پیرمرد تقریباً همراه با بغض است. این هم چیز عجیبی نیست. آدمهای سالم و بدون نیازهای معیشتی نیز گاهی گریه میکنند چه رسد به مردمی که در تأمین نیازهای اول خود درماندهاند و فرصتی برای رسیدگی به مسائل پزشکی و روانی خود ندارند. پیرمرد میگوید: «حرفهای ما از بس روی دلمان مانده، شده غده. به کی بگیم؟ بریزم توی خودم؟ به بچههایم بگویم؟ کسی نیست که خودش گرفتار نباشد.»
وقتی پیرمرد روایتش را تعریف کرد تصمیم گرفتم ماجرا را با چشمهای خودم ببینم. کار سختی نبود و نیاز به انتظار چندانی نداشت. قصّابی که عادت داشته برای سگهای ولگرد آشغال گوشت و استخوان بیاندازد فکرش را هم نمیکرده روزی میان آدمیزاد و حیوان برای تصاحب این استخوانها نزاع در بگیرد. زنهایی را دیدم که منتظر محبت قصاب به سگهای ولگرد میماندند تا غذایی برای خود یا خانواده خودشان فراهم کنند. اگر سگها دیر برسند، زنانی که با چادر مشکی روی خود را پوشاندهاند استخوان یا آشغال گوشت را زیر چادر میگیرند و سریع از محل دور میشوند. اگر سگها زودتر رسیده باشند این زنهای رو گرفته سعی میکنند استخوان یا آشغال گوشت را از دهانشان بیرون بکشند.
افرادی که از درون سطلهای زباله ضایعات بیرون میآورند یا افرادی که از میان آشغالهای جلوی میوهفروشیها خوراکی برای خودشان پیدا میکنند را در گذشته دیده بودم اما رقابت انسان و حیوان بر سر استخوان را اولین بار بود که میدیدم. از قصّاب پرسیدم که از چه زمانی این پدیده شروع شده است؟ میگوید که دقیق نمیدانم. «مشتری نبود. نشسته بودم بیرون را نگاه میکردم. گربه دوست ندارم ولی از سگها خوشم میآید. اگر توله داشته باشند یک چیزی برایشان میاندازم... آن روز دیدم سگ زبانبسته آشغال گوشت را برداشت، دور که زد برود، همچین که چشمش به زن پشت سرش افتاد پرید عقب و شروع کرد پارس کردن. بدو رفتم بیرون که دردسر نشود. قبلاً یک نفر بود از این بسیجیهای آدمفروش. بهانه کرده بود زن و بچه ما از سگ میترسند و برای سگها غذا نریز.»
قصاب میگوید بعد از آن روز به حساب اینکه سگها مزاحمتی برای «زن و بچه مردم» ایجاد نکنند «زیرچشمی» حواسش به آنها بوده تا اینکه متوجه میشود چند سگی که برای خوردن غذا جلوی قصابی میآیند فقط برای زنهای چادری پارس میکنند. «گفتم این مملکت آدمهایش ضد آخوند و ضد اسلام شدهاند حالا سگ و گربههایش هم شروع شده... بعد فهمیدم اینقدر غذای این زبان بستهها را گرفتهاند که دشمن شدهاند. سگ بیصاحب پارس نمیکند برای آدم. سگ اگر داخل چهار دیواری بسته باشد خیال میکند که نگهبان است و پارس میکند. سگ ولگرد پارس نمیکند. دیگر از کی شروع شده که از زن چادری میترسند خدا میداند.»
منتظران
وضعیت در قصابیهای بزرگ فرق دارد. کارگر یک فروشگاه زنجیرهای که بخشهایی برای عرضه مواد پروتئینی دارد میگوید: «استخوانها را میخرند اما اگر جا نباشد، اضافهاش را داخل سطل میریزند.»
با راهنمایی این کارگر، چشمهایم دنبال پیرمردهایی است که «دور و اطراف سیگار میکشند و نگاهشان به سطل زباله است.» کارگر فروشگاه راهنمایی درست یا کاملی نکرده است. سطلهای زباله که از فروشگاه بیرون میآید این بچهها هستند که سمت آنها میدوند. مادرانشان دورتر میایستند و مراقب آنها هستند. هدف اولیه کودکان استخوان و آشغال گوشت است. غذای دیگری هم پیدا کنند پیش مادران خودشان میبرند تا تشخیص بدهند قابل خوردن هست یا نه.
چند روز انتظار جلوی یک شعبه بزرگ مرا به نکتهای مشکوک کرد. ساعتها برای خروج سطلهایی که حاوی استخوان و آشغال گوشت باشد صبر میکردم. گاهی وقتها سطلها خارج میشد، اما فقط کودکان کار و زبالهگردها برای جمعآوری پلاستیک، کارتن و کاغذ به آنها سر میزدند. وقتی سطل زباله حاوی استخوان و آشغال گوشت بیرون میآمد، کودکانی که دنبال غذا بودند به فوریت پیدایشان میشد. با کارکنان بسیاری گفتوگو کردم تا علت را فهمیدم. یک از صندوقداران میگوید «کار بچهها است.» توضیح میدهد که افراد نیازمند با کارکنان فروشگاهها صحبت میکنند تا اگر قرار به دور ریختن استخوان و آشغال گوشت بود خبرشان کنند. «هر وقت ظرفها پر میشود و نزدیک است که بیرون خالی کنند، بچهها دلشان میسوزد و خبر میدهند.»
«همه چیز پولی است»
جوان است، اما او را حاجی صدا میزنند. مغازه کلهپزی دارد. مغازهاش تمیز و جادار است. میگوید «هر چیزی که شما فکرش را کنی پولی است. از ماست و خامهای که ترش شده باشد تا استخوان. همه چیز پولی است. نفرش هست، شما زنگ میزنی خودشان میآیند و میبرند. عین ضایعات. استخوان مثل آهن و کاغد، پول است.»
از او میپرسم چرا استخوانهایی که خودش میگوید پولی است را به جای فروش، در سطل زباله میریزد؟ پاسخ میدهد: «چون خرم! » چند نوبت گفتوگو نیاز بود تا به پاسخ سوالم برسم. «اوایل نگاه میکردم ولی دیگر نگاه نمیکنم. به خدا شما نمیدانید چند نفر آدم از همین سطل آشغال دارند غذا میخورند. بعضی وقتها از خودم میپرسم حکمت کار خدا چطوری است که بعضی بندههایش اینطور گرفتارند. منت ندارم ولی تا جایی که باشد برای ارواح پدرم میدهم. با قابلمه میآیند آب کله و پاچه را میگیرند. هر روز، هر روز، ای خدا یعنی یکبار اینها چیز دیگری ندارند بخورند؟»
یک مرتبه نایلون حاوی استخوان کله و پاچه، اشتباهاً در سطل زباله بیرون انداخته میشود و «صحنههایی که دیدم» باعث میشود صاحب کلهفروشی قید فروش استخوان را بزند. «همه را میریزم در نایلون تمیز، وقت خلوتی که خودم میدانم، میگذارم روی بقیه چیزها که کثیف نشود.»
یکی از شاگردهای کلهپزی مردی ۶۷ ساله است. چهارده سال سابقه بیمه دارد و اجارهنشین است. دعاگوی صاحبکاری است که او را «نگه داشته». در مورد کسانی که در جستجوی استخوان هستند میگوید: «بعضی برای سگهایشان میخواهند، بعضی برای خودشان. حاجی میگوید شما کار نداشته باشید روزی هر کسی باشد خدا خودش میداند ولی به نظر من درست نیست برای سگها. آدم وقتی غذا ندارد چرا سگ؟ یارو با ماشین میآید، با عینک دودی، میگوید برای سگها. اگر دلت میسوزد خودت برایشان غذا بخر. چرا روزی فقیری که چشمش به این استخوانها است را میگیری؟»
از او پرسیدم که آیا میداند با این استخوانها چه میکنند؟ پاسخ میدهد: «قلم گاو و گوسفند را میجوشانند در آب زیاد تا استخوان نرم شود. آبش را نگه میدارند در یخچال. در غذا که بریزی مزه گوشت میگیرد. قوت دارد. جدا هم میشود خورد. رب یا گوجه میزنند یا آبش را تریت میکنند یا مثل آبگوشت نخود و لوبیا میریزند. کلهها را هم میجوشانند. لعاب که داد یا خالی میخورند یا مثل آبگوشت درست میکنند. داخل رشته فرنگی یا رشته ایرانی میریزند با سبزی. از این چیزها درست میکنند.»
«این زندگی من نیست»
یک شهروند جویای کار میگوید: «داشتم زندگی میکردم یکدفعه همه چیز خراب شد... کار نیست. مغازه میزنند مشتری نیست و جمع میکنند. کارگاه میزنند یا مواد اولیه ندارند یا مشتری نیست و تعطیل میشود.» توضیح میدهد: «هیچکس جرأت ندارد چک بگیرید، چک نباشد خریدار کم میشود. با چک میبردند برای فروش، الان باید نقد بخرند. نقدی مگر چقدر میتوانند بخرند. بازار خراب است.»
در ادامه میگوید: «جوشکاری، دوزندگی، پیتزا زنی، ریختهگری، تزریق پلاستیک، فروشندگی، کار ساختمان و هر کاری که فکر کنی انجام دادهام. قبلش بیکار میشدم کار پیدا میکردم. چند ماه کار میکردم تا کار بهتر پیدا کنم. از وقتی ترامپ هستهای را خارج شد همه چیز خراب شد. کار نیست، کار پیدا میکنی حقوق نمیدهند، حقوق بدهند کفاف نمیکند.»
از او میخواهم زندگی در دوران بیکاری خود را شرح دهد اما او مایل به صحبت در این باره نیست. میگوید: «یک کارهایی میکنم که هیچ آدمی دلش نمیخواهد بکند. این زندگی من نیست. کار میکردم، غذایی بود، خانهای بود. اندازه خودم احترام داشتم. الان بیرونِ آدم هستم. آدم این طوری نیست زندگیاش. چند سال پیش میگفتند آخوندها دوباره توافق میکنند ولی نشد. گفتند امروز، فردا، آخر سال، سال دیگر. هیچ خبری نشد. مردم فکر میکنند این آخوندها یک جایی توافق میکنند ولی از این خبرها نیست. برایشان مهم نیست. کار نمیکنند، زحمت نمیکشند، کمبود ندارند. هر چقدر وضع مردم بدتر شود وضع آخوندها بهتر میشود. دلشان نمیسوزد. آخوندها دنبال آدمی هستند که حرف نزد، هر چه گفتند بگوید چشم، غذا نخورد، فقط مثل قاطر جان بکند.»
او اضافه میکند: «آخوندها دست بر نمیدارند. دنبال بمب اتم هستند. باز با ترامپ یا این که جدید آمده اگر صلح کنند دوباره به هم میزنند. چند سال است صدای همه در آمده ولی برای آخوند مهم نیست. هر دفعه تظاهرات شود مردم را میکشند. مگر دفعه قبل کشتند دنیا اعتراضی کرد؟ دنیا بی حساب و کتاب است. خود مردم باید کاری کنند اما جدا جدا فایده ندارد. یکبار تهران، یکبار بقیه جاها. اگر همه جا با هم شلوغ شود شاید نجات پیدا کنیم.»
آدمها و گربهها
میگوید روزی برای خودش کسی بوده است نه مثل حالا که شده «مثل کارتنخوابها.» میگوید: «مردم فکر میکنند من معتاد یا دیوانه شدهام. وقتی از اسب افتادی کسی نگاهت نمیکند. برای اینکه فکرشان مشغول نشود اسم میگذارد معتاد یا دیوانه. مغازهای که سالها خرید میکردم دیگر جواب سلام مرا نمیدهد. میترسد بروم یک جنسی را از او نسیه بخواهم. زمان قدیم مردم به افرادی که دستشان تنگ بود کمک میکردند ولی بیشتر مردم خودشان ندار شدهاند. «آدمیزاد موجود عجیبی است. گربه هم باشی وقتی گوشه دیوار گیر کنی شجاعت پلنگ پیدا میکنی ولی آدمیزاد کار به استخوانش هم برسد به خودش میگوید صبر کن شاید فردا درست شد. برای همین صدای کسی در نمیآید. چه وقت پیش بود که برجام را پاره کردند؟ نود و چند بود؟ همه منتظرند دوباره برجام را امضا کنند. انگار امضا شود درست میشود مملکت؟ ده سال دیگر بگذرد باز مردم منتظر برجام هستند. برجام چه فایدهای برای شما دارد؟ دلار پائین میآید، ارزانی میشود؟ هرجا تظاهرات باشد میروم. از من که یک نفرم دیگر چه کاری باید بکنم؟ تظاهرات بنزین بود زدند پشتم، گردنم تا چند ماه نمیچرخید.»
میگوید: «از دوازده سالگی تا دو سال قبل از شصت و پنج سالگی کار کردم. خیلی رفتم ادارات و پیگیری کردم ولی هفت سال و یازده ماه بیمه بیشتر نداشتم. کار نمیتوانم بکنم، پولی ندارم که سابقه بیمه بریزم. خانه اگر نداشتم کارتنخواب بودم. الان مثل کارتنخوابها هستم ولی یک خانه دارم. خرابه و نسخی است اما برای خودم است. نصفش با عقبنشینی میرود. خواستم بفروشم یک خانه کرایه کنم و بقیهاش را بخوریم، زنم گفت ما که آخر عمرمان است بگذار برای بچهها. بچههایم مثل خودم بدبخت هستم. میگویم بدون بیمه کار نکنید ولی نیست. مجبورند.
پیاز و سیبزمینی کیلویی پانزده هزار و بیست هزار تومان یعنی هر کسی که ندارد باید بمیرد. آشغال جمع میکنیم و با آشغال شکممان را سیر میکنیم. منتظرم زنم بمیرد تا خودم را راحت کند. میترسم اگر بمیرم همین خانه خرابه را بگیرند و آواره شود.»
نظرها
نظری وجود ندارد.