قربانی در معبد: نمایشگاه «استخوانهای اسماعیل» در معبد هندوهای هرمزگان
در معبد هندوهای هرمزگان نمایشگاهی از آثار اخیر موسا عامریپور، هنرمند هرمزگانی با عنوان «استخوانهای اسماعیل» برپا شده است. از مهمترین ویژگیهای آثار عامریپور مضمون ویرانی و قربانی شدن انسان معاصر است. مردم به این باور رسیدهاند که عامریپور آثار اخیرش را با استخوانهای مردگان ساخته است. به این ترتیب تمثیل در اثر هنری به سادگی به باورهای مردم راه یافته است: اسماعیلها به راستی قربانی میشوند. گزارشی از این نمایشگاه در گفتوگو با هنرمند.
جنگ است اسماعیل، جنگ است، و اسماعیلها به راستی ذبح میشوند
از شعر «اسماعیل» سرودهی رضا براهنی
به کارهای عجیب و عمیق موسی عامری پور نقاش و مجسمهساز شهرم عادت دارم اما این مورد آنقدر عجیب هست که آنچه را شنیدهام به راحتی باور نکنم. آیا باز هم از دید او خیال، واقعی تر از واقعیت بوده است؟ هر چه هست باید رفت و دید.
حوالی هفت عصر بندر است. به مرکز تجاری شهر میروم. به فلکهی برق. از آنجا تا معبد هندوها راهی نیست. کمر آفتاب ظهر شکسته است اما گرما بیداد میکند. تابستان در هوا موج میکشد. شرجی عرق تن را با ولع میمکد. و آب شور، شرجی را تشنهتر میکند. تا برسم مقابل معبد، مقابل «بت گُورُ» با لهجهی اهل بندر، پیرهن به گردهی خیسم چسبیده است. از پشت میلههای در نردهای، آنسوی محوطهی معبد، موسی عامریپور را میبینم که بنر نمایشگاه را پشت سر خود، روی زمین میکشد و زیر بار شرجی و گرمای نمکسود از هفت بندش عرق میچکد. تا پا بر سنگ فرش معبد میگذارم، او به آنسوتر رفته است. سمت چپ، مقابل کافهای که آلونکیست با سقف ایرانیتی و تزیینشده با حصیرهای بافته شده از برگ نخل، صاحب کافه، جوانی ریشو، با چهرهی آفتاب سوخته و موهای بلند از پشت بسته، لبهی جدول باغچه نشسته است. کلاه لبه پهن حصیری بر سر دارد. انگار از یک فیلم هندی قدیمی بیرون پریده. زل زده است به هیاهوی خاموش مورچههای معبد. رو برمیگردانم. سمت راستم گوشهی حیاط، مغازهی فروش صنایع سنتی هرمزگان است. بر میزی مقابل در مغازه، لنجهای چوبی کوچکی پهلو گرفتهاند. رو میچرخانم. پیش میروم. کنار پلهها همان بنر را میبینم. چهار سنگ بر چهار گوشهاش، آن را با کف زمین پیوند زدهاند. میخوانمش: «استخوانهای اسماعیل» و کمی پایینتر: «هنر جدید». از پلهها، سپید بالا میروم. بلافاصله اثر خودنمایی میکند. سمت راست، اتاقیست که در آن یادگارهایی از گذشته، مجسمههایی از خدایان هند و زیورآلات و عتیقهجاتی از این دست را ویترینی کردند. سمت چپ، خود نیایشگاه است. با دالانها، نقاشیهای جادویی دیوارش، با محرابها و عطر غریب بتها. ما بین این دو محصور، فضای کوچکی، آزاد است و سرباز. در همین اندک جا اثر او بر پا شده است. بر کف زمین، فرشیست با نواری حاشیهای از جنس تکه کلوخهایی که به سرخی میزنند در نظرم. و مستطیل درونی آن پر از تکه پارههای بلوک است. بر این سطح، صندلی و میزی قرار گرفته، ساخته شده از استخوان. از چیزی که استخوان به نظر میرسد و از دردی کهنه سخن میگوید. وقتی اسم اثرش به گوشم خورد به هر چیزی فکر میکردم غیر از میز و صندلی. به موقع رسیدهام. هنوز خلوت است. به جز یکی از بچههای تئاتر که سمتی دیگر ایستاده، کس دیگری نیست. مثل زائری به دور «استخوانهای اسماعیل» میچرخم تا از زوایای بهتری ببینم که عامری پور از راه میرسد. سیم و پروژکتور به دست. پسرش به او کمک میکند. با لبخند آشنایش به پیشوازم میآید. دستم با گرمای دستش آشنا تر میشود. و من با همان هیجان و شتابزدگی همیشگیام، برداشتهای فوریام را به او میگویم. با دقت و شکیبایی میشنود و بعد، از سختیهای کارش میگوید. از مشقتی که انگار باید برای هر کار هنری متحمل شد در این قربانگاه. پیش از آنکه من سوال کنم خودش از طریقهی مجوز گرفتنش میگوید. از او پرسیدهاند که از استخوان چه چیزی استفاده کردهای؟ و او جواب داده است: استخوانهای خودم!
و وقتی زیر بار نمیروند آنقدر با آنها بحث میکند و به هزار در میزند تا بالاخره مجوزش را میگیرد. اما وقتی من زیر بار باور نمیروم، روایت جالبتری را تعریف میکند. میگوید دوستانم مرا به قبرستانی قدیمی، در روستایی سمت شمیل بردند و من در آنجا استخوانهای رها شدهی زیادی پیدا کردم. من هم استخوانها را جمع کردم. آن هم نه استخوان هرکسی را، تنها استخوان کسانی را که زمانی اسماعیل بودهاند و با این نام و در این نام مردهاند. حرفش که تمام میشود میخندد. شاید از خندهی ناباوری من به خنده افتاده است. سوالهایم زیادتر میشوند. به فکر میروم. پا به پا میشوم. نمیدانم چه بگویم. اما میدانم که دیگر نمیخواهم پی به اصل قضیه ببرم. میدانم که اگر باز هم اصرار کنم او روایت دیگری پیش میکشد. کاری به مسائل اخلاقی و عرفی و حرفهای هم ندارم. من دوست دارم با همان روایت ادامه دهم. دوست دارم باور کنم. حتی اهمیتی ندارد که ظاهر استخوانهای به کار رفته در میز و صندلی چندان به استخوان انسان، آن هم استخوانهایی بسیار دور و دیر نمیخورد. اما مگر از انسان امروزی چیزی جز استخوانی زنگ زده باقی مانده است؟ چه لطفی دارد اگر بنویسم که استخوانها از جنس چوباند مثلا. چرا نباید در این حجم ویرانی و تباهی به روایات و قصهها چنگ زد؟ مگر نه اینکه همهی ما اسماعیلایم؟ و مگر نه اینکه به روح و جسم و استخوان ما هر روز در این بازار مکاره، زیر سایهی اقتدار خدایان زمینی و آسمانی، چوب حراج زده میشود؟ بگو این بار به هیئت میز و صندلی. و مگر خود این روایتگری، خود این روایتی که در بندر دست به دست میشود گونهای از پرفورمنس نیست؟
- کجایی؟
صدای عامریپور است. به خودم میآیم. نگاهش میکنم.
بر مردمک میشی یکی از چشمانش لکهی شیریرنگیست. بگو نشانهای از آن همه دیدن و به دیدن واداشتن؟ تاوان نگاه کردن؟ باز هم حرف میزنیم و قرار گفتوگویی بینمان شکل میگیرد. مرد هنرمند از من جدا میشود. حالا بینندگانی مثل من از راه رسیدهاند. زائران عطش و گرما. بیشتر، بچههای اهل فرهنگ و هنراند. در زمینههایهای مختلف. عکاسها، نقاشها، بچههای تئاتر و ادبیات. و این بندر تفته آنقدر برایمان کوچک هست که همدیگر را شناخته باشیم. چهرهها همه آشناست. همه زیر یک آسمان سوختهایم. در این میان، رهگذرانی هم هستند که اهل قبیلهی جنون نباشند. معبد در مرکز شهر است. توجه عابران جلب شده است. دو مرد بلند بالا را میبینم، پیراهن بلند و آزاد بلوچی به تن، با دقتی عجیب محو تماشای اثرند و هر چند لحظه چیزی دم گوشه هم زمزمه میکنند. از این دست نگاههای خالص کم نمیبینم. زنی چادر مشکی با کودکش. چند تن از کارگران بازار. زن و مردی پیر. و سوال اکثرشان از هنرمند این است: استخوانها از جنس چیست؟
مخاطبان چنان اثر را پذیرفتهاند که لحظهای در استخوان بودن آنچه میبینند شک نمیکنند. بیشترشان لحظهای احتمال نمیدهند که استخوانها برساخته باشند. اما گاه میپرسند: راست است که اینها استخوان آدماند؟ استخوان گاو نیست؟
و جوابی که میدانم معنا را به تاخیر میاندازد. جوابی که رو به مفهوم دارد. جوابی که خود اثر هنری ست. و من که دلباختهی روایتم و سینه چاک شهرزادهای جهان. مثل من کم نیستند. در همین زمان اندکی که از برپایی نمایشگاه میگذرد، اهالی فرهنگ و هنر نوشتهاند برداشتهای خود را. و حجم این واکنشها آنقدر هست که نشود در این گزارش آوردشان. در فضای مجازی خواندهام. در تقریبا همهی آنها، نگارنده تکلیف خود را با روایتی که در شهر پخش شده، روشن کرده است. پس یعنی روایت گرفته است. خودش را جا کرده و در ذهن مخاطبان ادامه یافته است. و آیا همین سندی بر موفقیت اثر نیست؟
پرسشهای آدمی فراواناند و پاسخها اندک. برخی از پرسشها در گفتوگو با موسا عامریپور، کارشناس ارتباط تصویری:
ایدهی «استخوانهای اسماعیل» از کجا شکل گرفت؟
به نظر من هنرمند با پیرامونش در حال مراوده و بده بستان است. این برداشتهای پیوسته از زمان و مکان ناخودآگاه در ذهنیت هنرمند نقش میبندد و تبدیل به یک فرم مستقل میشود. شاید چکیده شدن محتوای هر رویداد در پیرامون میتواند بر آدمی تاثیر بگذارد. بطور مثال بر روی غیر هنرمند تاثیر ندارد. مطمئنا دارد ولی به شکل دیگر. آدم وقتی ادبیات میخواند، میبیند، مجسمه کار میکند و نقاشی میکشد و همهی اینها، ناگاه میبیند یک ایده راست راست جلویش ایستاده. و بعد هم این تکرار اخبارهای ضربهای پشت سر هم مرا وادار کرد که به قربانی برسم. و دیگر پیدا کردن عنوان زیاد سخت نبود.
چرا معبد هندوها؟
من نوستالژی عجیبی با این معبد دارم. آن هم از اوایل سالهای دههی ۱۳۷۰ که اولین نمایشگاه گروهی را آنجا برگزار کردیم. و قبل از نمایشگاه «استخوانهای اسماعیل» هم یک اینستالیشن داشتم، دقیقا در مرکز عبادتگاه معبد. به نام «تزریق روح در معبد». دوم اینکه با توجه به عنوان نمایشگاه و ماهیت متن اثر، اینجا بهترین مکان برای «استخوانهای اسماعیل» بود. در اینگونه آثار معمولا مکان تاثیر شدیدی در درک و تاویل متن دارد.
از چه مصالحی برای ساخت اثر استفاده کردید؟
استفاده از متریال در رسیدن به فرم همیشه بخش اصلی تولید آثار بوده است. چه متریالی، کجا و چه مقدار استفاده کنیم؟ همین سوال را دقیقا تمامی مخاطبان از من میپرسیدند. مثلا یکی آمد و گفت: «این صندلی با استخوان چیه؟» بهش گفتم: «استخوان خودمه...» و ادامه دادم: «... من سالهاست دیگه استخوان ندارم.» باور نمیکنید. مخاطب با احتیاط دستش را دراز کرد و آرنج مرا لمس کرد که ببیند واقعا استخوان دارم یا ندارم. باور پذیری اثر در چنین مواقعی به محتوای متن کمک میکند. حالا متریال با استخوان هر حیوانی باشد. چه فرق میکند استخوان گاو باشد یا استخوان دایناسور یا استخوانهای دایی ناصر یا دایی اسماعیل. یا اینکه خودم به عنوان یک مجسمهساز اجرایش کرده باشم.
از دشواریهایی که میدانم برای برپایی «استخوانهای اسماعیل» متحمل شدهاید برایمان بگویید.
دقیقا بحث مجوز گرفتن بود. چون تو نمیتوانی همینطوری یک اثر هنری را وسط یک مکان عمومی بگذاری، چون خودت با اثرت برده خواهی شد. اولین سوالی که پرسیده شد همین بود که: «استخوان چیه؟» گفتم از قبرستان متروکهای جمع کردم و گفتند پس نمیشود و بعد با توضیحات مکفی در خصوص نحوهی اجرا به توافق رسیده بودند، نه با من، بلکه با حاضرین در جلسه.
من در کارهای قبلیتان شاهد استفاده از مصالح و مولفههای بومی بودهام. برای مثال در جایی راجع به مجسمههای یکی از نمایشگاههای قبلیتان - آینههای سنگی - گفته بودید میخی که به تن مجسمهها فرو رفته، میخ لنج است و در واقع همان میخی ست که در دستان مسیح فرو رفته است. آیا فضای بومی در شکل گیری این اثر هم دخیل بوده است؟ نمود آنرا در اثرتان به چه شکل میبینید؟
دقیقا من سعی میکنم یک سری عناصر در کارهایم، حکم نوعی نشانه را داشته باشند. مثلا همین میخ بلند زنگزدهی لنجهای صیادی که دقیقا همان میخهایی است که از دل تاریخ آمده و روایتهای تصویری بسیاری را در حافظهی تصویری، از آنها شاهد بودهایم. من یک سری انسانهای سنگواره ساخته بودم که در بخشهایی از بدنشان همین میخها فرو رفته بودند. رابطهی بین درد و تصویر ذهنی که ما از میخ داریم. صدای چکش زدن بر میخی در دل لنجهای بیبادبان که رنج دریاهاست یا بر کف دست انسانی که قربانی قدرتهاست.
با نگاهی به آثارتان- خصوصا آثار اخیر- میتوان گفت که ویرانی و قربانی شدن وجه مشترک آنها بوده است. و حالا رسیدهایم به «استخوانهای اسماعیل»، آن هم به شکل میز و صندلی، شاید اشارهای به کالاشدگی انسان معاصر؟
صندلی یک اشاره است. اشارهای به خواستنهای بی رویه. مقولهای که تو را بالاتر از کف قرار میدهد و هر چه این صندلی بالاتر برود، فاصلهات با دیگری مدام در حال بیشتر شدن است. حالا در طول تاریخ میبینیم که همین صندلی، معناهای متفاوتی پیدا میکند. صندلیهایی با کاربردهای مختلف. مثلا صندلی آرایشگاه یا صندلی بازجویی و... صندلی ارباب رجوع با یک قاضی فرق میکند و بعد تو میبینی که ساختار این صندلی از نوع دیگریست. از استخوان است و بعد ازخود میپرسی پس این استخوانهای کیست؟ و ذهنت، هم درگیر فرم میشود، هم محتوا. اسماعیل کیست؟ یک مفهوم، یک اسطوره. و باز به فرش زیر صندلی نگاه میکنی. میبینی به دو بخش تقسیم شده است: خرواری از بلوک و حاشیهای از کلوخ و خاک که دیگر نیازی به توضیح ندارد.
کمی از اوضاع هنرهای تجسمی استان بگویید.
خوشبختانه ما بچههای مستعد خوبی در گرایشهای مختلف تجسمی داریم. در نقاشی، گرافیک، مجسمه و هنر جدید... ولی معضل کمکاری و عدم پیوستگی را چه در موضوع و چه در تداوم کار شاهد هستیم که همین عامل باعث رکود ارائه آثار میشود. و عدم حمایتهای ارگانهای فرهنگی و نبود گالریهای متعدد با ابعاد و تنوع موقعیت مکانی که بتواند کیفیت ارائه آثار را بالا ببرد. همنسلان ما حداقل چهل سال دنبال مکان ارائه بودهاند. اینکه میگویم نوع مکان، به این معناست که مکان به عنوان یک فضای ساختارمند در راستای ماهیت فرم معنا پیدا کند. از نظر بافت، نور، ابعاد و موقعیت و... برای همین است که من در این اثر، معبد هندوها را برای کوبیدن اثر در آن در نظر گرفتهام.
نظرها
نظری وجود ندارد.