درماندگان در چاردیوار پدرسالاری: چرا این زنها کاری نمیکنند؟
اسفندیار کوشه - فریبا وفی در بی باد بی پارو، همان رویهی گذشتهاش را پی میگیرد؛ بازنمایی واقعیتی تکراری اما مستدام. او از رنجی حرف به میان میآورد که زنان جامعه آن را بر دوش میکشند.
این تنها ادبیات زنانه نیست که دغدغهها و خواستهها و نیازهای یک زن در آن نمود پیدا کرده، بلکه محملیست برای یک اعتراض خفیف، زیرپوستی و ظاهرا از دید یک ناظرِ در کنار ایستاده. با اینحال میتوان از فریبا وفی به عنوان نویسنده انتظار داشت تا زنانی بیافریند که از مرز انفعال گذر کردهاند تا بر این ستمِ عادت شده، عصیان کنند. اما زنان داستانهای وفی حتا اگر قصد عصیان داشته باشند، نمیتوانند. انگار به نوعی رخوت عادت کرده باشند. این مهمترین ضعف دیدگاه نویسندهایست که دربارهی زنان مینویسد. اگرچه گاهی داستان، آیینهی تمام نمای واقعیتهای اجتماعیست، اما گاهی پیش میآید که نویسنده برای بیرون آمدن از بحرانی تحمیل شده، آینه را بشکند و واقعیتی تازه را در پس آن به مخاطب بنمایاند.
زنان در داستانهای وفی درمانده در چاردیوار تعصب و تمامیتخواهی پدرسالارانه، قربانی ازدواجهای سنتی وگاه زورکی، در معرض آزار و نیز دچار یاسِ حقنه شده از سوی اجتماعاند.
«بیباد بی پارو» نیز چون آثار دیگر فریبا وفی ( متولد یکم بهمن ۱۳۴۱ تبریز) از همان الگوی پیشین پیروی میکند؛ تنها زنانِ آسیبخورده را به تصویر میکشد. این مجموعه شامل ۱۲ داستان کوتاه است که نویسنده در نیمهی اول سالهای دههی ۱۳۹۰ نوشته است و در عین حال توانسته برخی مضمونهای کمی تا قسمتی ممنوع را از زیر تیغ سانسور در ببرد.
داستان اول مجموعهی بیباد بیپارو که نامش «به باران» است ،داستان زنی بهنام پرینوش است که سالها از زندگیاش را در زندان گذرانده. چرا؟ نویسنده تنها به یکی دو جمله اکتفا کرده: سر قرار خطرناکی حاضر شده بود، آن هم جای رفیقی که آن روز نمی توانسته برود....قرار لو میرود و او ناچار میشود بچهاش را در زندان به دنیا بیاورد. کم کم میفهمیم او در بندی زندانی شده که چند زندانی سیاسی دیگر هم در آن بندند اما مخاطب درمییابد که تنها به چند نشانه میبایست اکتفا کند. پرینوش نمایندهی زنانیست که به دلیل گرایشهای حزبی یا گروهی سالها در زندانهای جمهوری اسلامی در بند بودند. عدهای چون راضیه که در داستان «به باران» تنها ۱۷ سال دارد، به جوخههای اعدام سپرده شدند و عدهای دیگر پس از گذراندن حبسهایی سنگین آزاد شدند. همچون پرینوش که حالا میبایست به دخترش بگوید که چرا او را در زندان بهدنیا آورده؟ و بارها مورد عتاب او قرار بگیرد: چرا اونقدر احمق بودی با مردی که دوست نداشتی ازدواج کردی؟ و بعد چرا ازش جدا شدی؟ ... آوردن یک بچهی مهاجر به اینجا مثل این است که یک بچهی لخت را ببری و بنشانی توی برف... چرا منو آوردی اینجا؟...
او از زنده ماندن سخن گفته. انگار تنها کاری که میتوانسته بکند همین بوده. شاید این نوعی عصیان باشد بر حکومتی که نمیخواهد اندیشهای جز اندیشهی مورد نظر خود زنده بماند:
میتوان از فریبا وفی به عنوان نویسنده انتظار داشت تا زنانی بیافریند که از مرز انفعال گذر کردهاند تا بر این ستمِ عادت شده، عصیان کنند. اما زنان داستانهای وفی حتا اگر قصد عصیان داشته باشند، نمیتوانند. انگار به نوعی رخوت عادت کرده باشند. این مهمترین ضعف دیدگاه نویسندهایست که دربارهی زنان مینویسد. اگرچه گاهی داستان، آیینهی تمام نمای واقعیتهای اجتماعیست، اما گاهی پیش میآید که نویسنده برای بیرون آمدن از بحرانی تحمیل شده، آینه را بشکند و واقعیتی تازه را در پس آن به مخاطب بنمایاند.
«اونقدر این کارو کردم تا فهمیدم که دلم میخواد زنده بمونم.»
داستان اول هوشمندانه جاگذاری شده. تا مخاطب را به دنیای این داستاننویس نزدیک کند.نویسنده خواستهاش را از قول پرینوش بیان میکند:
«دلم میخواد میتونستم بنویسمشون.»
گفته بود خیلی ها رفتهاند و قصههایشان را هم با خودشان بردهاند. آنهایی هم که ماندهاند دیگر همان آدمهای قبلی نیستند. »
پرینوش برای پشت سر گذاشتن اتفاقاتی که از سر گذرانده، حالا به سوئد مهاجرت کرده تا بتواند از برخی پیآمدهای زندگیاش دور بماند. او تنها یک زن است که از گذشته فقط بار یک دوری عمیق را بر شانه دارد بار خداحافظی دراماتیک با راضیه: همون لحظه به دلم برات شده بود که دیگه هیچوقت نمیبینمش.
حالا خاطرهاش مانده و شعری که مخاطب باید حدسش بزند. شعری از شفیعی کدکنی تا به تمامی رنج را بازنمایی کند:
تو و دوستی خدا را
چو از این کویر وحشت
به سلامتی گذشتی
به شکوفهها
به باران
برسان سلام ما را...
درماندگی آموخته شده
«در عالم واقع خانهی پدرم خانهیی بود پر از قید وبند و ممنوعیت. تکان میخوردی آبرویت میرفت.
همیشه چیزی بود که باید از آن خجالت میکشیدی.»
در داستان قایقرانها، خود مسخ شدهای را میبینیم که در حصار قید و بندهای خانهی پدری آنقدر گرفتار شده که دیگر نمیتواند سفر به دنیاهای رنگارنگ واقعیت را باور کند. تنها از همان پنجره به دنیای بیرونی نگاه میکند و چشماندازش هرقدر بدیع و زیبا، منظرش اما اتاقی بسته و سرشار از تعلقات متعصبانه است. پدر فرمانده خانه حاکم بلامنازع است که نمیتوان به راحتی از قلمرو بستهاش گریخت؛ حتا در خواب و رویا. راوی رویا هنوز نتوانسته از آن بند خودش را رها کند. تنها وقتی به خود میآید که میرود تا به واقعیت دل ببندد و آن را باور کند. در این داستان هم زن/ دختر، یک آدم منفعل است که بر ناملایمت و رفتارهای تحمیلی گردن نهاده.
مخاطب در رویارویی با داستانهای این مجموعه گاهی از خود میپرسد چرا فلان کاراکتر کاری نمیکند؟ ایستاده و نگاه میکند. مثلا در داستان «هتل مشهد» با زنی روبه رو هستیم که به شوهرش شک کرده و برای فهمیدن خیانت شوهرش به محل ماموریتش میرود، با چند ترفند وارد اتاق شوهرش میشود و بعد از این همه به قول خودش پلیس بازی او را میبیند که از خستگی به خواب رفته. اگر همینجا همهچیز تمام میشد، داستان منطقی، قویتر ومدرنتر به نظر میرسید تا اینکه مخاطب، زن را با شکهای بعدی، پایان نیافتن ماجرا، بازگشت بیدستاورد و... دنبال کند و به جایی هم نرسد. این هم نوعی انفعال است که روانشناسان نام درماندگی آموخته شده بر آن نهادهاند.
مخاطب در رویارویی با این داستانها علاوه بر همذاتپنداری با داستان در آیندهی شخصیتها نیز شریک میشود و اگر مثل آن زنان باشد، قوت قلب میگیرد که تنها نیست و به این نتیجه میرسد که نمیشود کاری کرد. پس هر چه هست، خوب است.
ستون خانهای ویران
در داستان بلوکهای بتنی هم انگار این فکر که زن باید مطیع شوهر باشد، به کارهای خانه برسد، مراقب بچهها باشد و همه چیز را مدیریت کند، مثل فکریست که در بلوکهای سیمانی محصور شده باشد. تغییر نمیکند، دگرگونی نمیپذیرد.
زنان داستانهای فریبا وفی، زنانی معمولیاند آنقدر معمولی که انگار همین چند دقیقه پیش در ایستگاه از اتوبوس پیاده شده و دارند میروند به سمت خانه؛ خانهای که پر از اتفاق های غیر قابل پیشبینیست. چون زن ستون خانه است و تمام این اتفاقات را میبایست مدیریت کند. از اینرو نقد یک نویسنده بر اوضاع واحوال زنان معمولی میتواند مضمون داستانهایی کوتاه باشد. اما داستاننویس گاهی لازم است فراتر از یک دوربین فیلمبرداری عمل کند.
زنی به نام مرحمت که حتا از مقام مادری نیز خلع شده و بچهها مرحمت صدایش میکنند نه مامان، بار زندگی و اطاعت کردن از شوهری کور را بر دوش میکشد. او عرق تقلبی خورده و کور شده.
زن میلنگد دم برنمیآورد، توسری میخورد و بامب را از سر خود پاک میکند. و تازه آنجاست که میفهمد همهچیز را وقف شوهر و خانواده کرده و از خودش غافل است و از این ناآگاه است که تودهای بر سینه دارد. تا این که مرگ به سراغش میآید و پیش از آنکه بداند چه رخ داده، او را با خود میبرد. زمانی که دیگر خیلی دیر شده.
مرحمت هم یک زن ساکت است. شرایط او را لال کرده. اما چرا مخاطب باید این سرگذشتهای غمانگیز را بخواند؟ برای رسیدن به چه نتیجهای؟
زنان داستانهای فریبا وفی، زنانی معمولیاند آنقدر معمولی که انگار همین چند دقیقه پیش در ایستگاه از اتوبوس پیاده شده و دارند میروند به سمت خانه؛ خانهای که پر از اتفاق های غیر قابل پیشبینیست. چون زن ستون خانه است و تمام این اتفاقات را میبایست مدیریت کند. از اینرو نقد یک نویسنده بر اوضاع واحوال زنان معمولی میتواند مضمون داستانهایی کوتاه باشد. اما داستاننویس گاهی لازم است فراتر از یک دوربین فیلمبرداری عمل کند. در داستان آخر مجموعه به نام کلبهی رو به اقیانوس، راوی خود نیز از بیتفاوتی به شِکوه در میآید:
«داشت از این زن لجم میگرفت که روزها و شبهای زیادی رو به اقیانوس مینشست و تنها دلخوشیاش این بود که گاهی بپرد و شنا کند. خیلی دلش خوش بود. اما نبود. یک بار گفت لعنت به این دنیا و خودش را پرت کرد روی تختش...منتظر بودم کارگردان ترتیبی بدهد این زن با زندگی آشتی کند. قهر از دنیا ته ندارد. یعنی چیزی از تویش درنمیآید.»
این جا هم یک زن سازگار میبینیم. زنی که دلش میخواهد همهچیز با ملایمت حل شود. او دوست ندارد زن توی فیلم به انزوایش بازگردد.
در داستان سیبزمینی ایرانی زن ومرد سالمندی به دیدن بچههایشان در آمریکا رفتهاند. زن غرق در جاذبههای آمریکا بیاهمیت به شوهرش تنها از دیدن و تجربه کردن لذت میبرد بیآنکه بفهمد که شوهرش در حال مرگ است. اینجا هم شخصیت اصلی در دام عذاب وجدانی ابدی میافتد. اصولا سرنوشت زنهای این مجموعه به خرسندی از زندگی ختم نمیشود.
زندگی در ابهامِ بخار
در داستانی که نام مجموعه از آن برگرفته شده زنی بهنام شهرزاد در یک دورهمی دوستانه حضور مییابد. او دعوت دوستانش را میپذیرد و با آنها به یک حمام عمومی میرود. شهرزاد از انتاریو آمده و پس از رویارویی با دوستانش درمییابد تمام خاطرات دوران نوجوانی و جوانیاش به شکلی کاملا شرطی پشت حصارهای نامرییِ مرز از میان رفته است. مهاجرت با او اینطور تا کرده که تمام تجربههای زیستهاش را فراموش کند. جبر فرار از وطن، کوچ ناخواسته، تبعید خودخواسته از خاکی که دوستش میداشته و دوری از دوستانی که شب وروز با آنها بوده حالا تبدیل به تصویری بخارآلود در حمامی عمومی شده است.
وفی گویی میخواهد بگوید کوچ با ما اینچنین میکند که تمام دلبستگیهایمان در فضایی بخارآلود، محو و مبهم میشود. ذهنمان برخی خاطرات را عمدا پاک میکند. مثل همان چاردیواری تنگی و تاریکی که چهرهی پدر ومادر پرینوش را از خاطرش پاک میکند. این داستانها ادامه دارد. میتوان همچنان از زنانی نوشت که فضای اجتماعی ایران امروز از آنها آدمهایی بیشور وشر و خنثا ساخته. اما در عین حال میتوان از زنانی نوشت که دربرابر فشارهای اجتماعی ایستادگی کردهاند و حالا به الگو بدل شدهاند.
نظرها
شقایق
بالفرض که همه موارد مثالی شما صحیح باشد، نوشتن از زنان منفعل اکر که نویسنده از ادبیات مردسالارانه پرهیز کند چه مشکلی دارد؟ آیا به قول شما زنان منفعل و معمولی بخشی از این جامعه نیستند؟ زنانی که در جامعه مردسالار با حرکتهای کوچک در تکاپو هستند از نظر شما منفعل هستند؟ نقد و نگاه شما ایدوئولوژیک و مردسالارانه بود. شما به نوعی تکلیف کردید از چه زنانی نوشته شود و از بررسی نگاه نویسنده پرهیز کردید. آیا در این داستانها جایی به این موضوع که نویسنده از نظر محتوایی به نگاه مردسالارانه تن داده باشد برخورد کردید؟