شطرنج با مهرههای خاکستری
بررسی رمان«شام آخر افغانی» نوشته محمد آصف سلطانزاده
مرتضی خبازیانزاده- سلطانزاده در «شام آخر افغانی» در تلاش رسیدن به پاسخ یک سوال کلیدی است. سوال این است: گروهها و دستههای مجاهدین، چرا نتوانستند در فردای بعد از پیروزی باهم باشند؟ چرا نتوانستند با هم در ساختن خرابیها، در ساختن افغانستان همکاری کنند؟ این رمان را بررسی کردهایم.
در وقت مرگ
فهرست کین اگرم بود
انگور میشدم
میفشردمم
(یداله رویایی)
در بین کشورهای جهان، افغانستان وضعیتی یگانه دارد. افغانستان، کشوری است که به هیچ دریای آزادی راه ندارد اما بین دریایی از همسایگان گرفتار شده که سر در کار او دارند. همسایگان به کنار، کشورهایی از آنسوی عالم خود را شریک بود و نبود مردم افغانستان میدانند و چنین است که این کشور، بیشتر از چهار دهه است که گرفتار جنگ و خونریزی است.
جنگ، پدیدهای است که خطی قاطع بین طرفین رسم میکند. جنگ پدیدهای است که مردم را به دوست و دشمن تقسیم میکند. طیف رنگها را از بین میبرد و جهان را در رنگهای سفید و سیاه خلاصه میکند. ممکن است در دورهای ماهیت دوست و دشمن تغییر کند اما آنچه که بیتغییر میماند، همانا دوستی و دشمنی است. رفتارهای دیگر در گرماگرم جنگ، نمود چندانی ندارند.
در سرزمینی گرفتار جنگهای مدام، به شاعر و نویسنده، به نقاش و موسیقیدان به عاشق و معشوق نیاز نیست. جنگ همهی اینها را در صف مبارزان گرد میآورد و چنان استادانه این کار را انجام میدهد که با وصف سلطانزاده، از تازهداماد جنگجویی خشمگین میسازد.
سلطانزاده راوی جنگهای مدام سرزمین مادری خویش است. نجواگر غمگینی که حامل خاطرههای بسیار از جنگها و خونریزیهای بیپایان است. نویسندهای آگاه از تاریخ خونچکان سرزمینش، با تلخی تمام، دوش بهدوش قهرمانان سالخوردهی داستانش گام برمیدارد و نمیتواند آنها را از چکاندن ماشه منع کند. چه تلخ است دنبال کردن کلمات و توصیفهای نویسندهی نگران از خشم تکرار شوندهی سرزمینش، که در فرازهایی از داستان، تفنگدارانی را توصیف میکند که چیزی از سابقهی جنگ و قهرمانان جنگ نمیدانند.
سلطانزاده سالهای سال است که از افغانستان مهاجرت کرده است. او بعد از خروج از افغانستان چندی در پاکستان زندگی کرده، چند سالی هم در ایران بوده و سپس در دانمارک مستقر شده است. با این حال در رمان «شام آخر افغانی» نشان میدهد که در همهی این سالها پیگیر خبرها و رویدادهای سرزمینش بوده است. روشن است که سلطانزاده در پیگیری خبرها و رویدادها، نگران مردمی بوده که در مواجهه با جنگ و درگیریها، معصومانه جان و مال خود را از دست میدهند و نمیتوانند از شکلگیری فاجعه جلوگیری کنند. او همچون چشمی نگران، همهی طرفهای فاجعه را دیده است. برای همین است که شخصیتهای داستانش نه سفیدند و نه سیاه. آنها اگر اینجا از خود نرمش نشان میدهند، بسا جاها که از خود خشم و نیرنگ نشان دادهاند. خشم و نیرنگی که در خاطرهی دیگری مانده است و در بزنگاه از عمق خاطر بیرون میآید و تعیین کنندهی دوستیها و دشمنیهای جدید میشود. پشتونها در برابر هزارهها، هزارهها در برابر تاجیکها و تاجیکها در مقابل ازبکها و ازبکها در مقابل پشتونها... چرخهی ترسناکی که از فردای غلبهی مجاهدین بر ارتش شوروی، آغاز شد و هنوز هم ادامه دارد.
سلطانزاده راوی جنگهای مدام سرزمین مادری خویش است. نجواگر غمگینی که حامل خاطرههای بسیار از جنگها و خونریزیهای بیپایان است. نویسندهای آگاه از تاریخ خونچکان سرزمینش، با تلخی تمام، دوش بهدوش قهرمانان سالخوردهی داستانش گام برمیدارد و نمیتواند آنها را از چکاندن ماشه منع کند. چه تلخ است دنبال کردن کلمات و توصیفهای نویسندهی نگران از خشم تکرار شوندهی سرزمینش، که در فرازهایی از داستان، تفنگدارانی را توصیف میکند که چیزی از سابقهی جنگ و قهرمانان جنگ نمیدانند.
سلطانزاده در «شام آخر افغانی» در تلاش رسیدن به پاسخ یک سوال کلیدی است. سوال این است: گروهها و دستههای مجاهدین، آن مردم دلاور که دوش به دوش همدیگر توانسته بودند در مقابل ارتش مجهز شوروی مقاومت کنند و با وارد کردن ضربههای کاری، آن ارتش مهاجم را وادار به عقبنشینی و خروج از افغانستان کنند، چرا نتوانستند در فردای بعد از پیروزی باهم باشند؟ چرا نتوانستند با هم در ساختن خرابیها، در ساختن افغانستان همکاری کنند؟ او در توصیف آنها میگوید:
«مجاهدان گروههایی بودند متشکل از روستاییان بیسواد شهر ندیده و تمدن تجربه نکرده. با دیدن شهر و مظاهر تمدن، با آن به ستیز عقدهمندانه برخاستند. ویران کردن و شبیه روستا ساختن شهر میتوانست آرامشان کند. برق لازم نداشتند، پس بندهای برق و پایههای آن را ویران میکردند، مکتب نرفته بودند و اینک مکتب و دانشگاه را نیز از مردم دریغ میکردند.»
با وجود توصیف تلخی که از فردای پیروزی مجاهدان به دست میدهد، لحن نویسنده در وصف طالبانی که از دخمههای پاکستان سر برآورده بودند، بسی تیرهتر و تلختر میشود. سلطانزاده برای پاسخ به همان سوال کلیدی است که همراه کاروان عروسی، از کابل بیرون میآید و با مرور خاطرات فرماندهی سالخوردهی مجاهد، به مناظر کوهها، دشتها و درهها نگاه میکند. سلطانزاده برای پاسخ به این سوال، هیچ ملاحظهای ندارد و با زبانی بهغایت زیبا و آهنگین، تا جایی که ساختار رمان اجازه میدهد، جوانب و احتمالات را برمیشمارد و در این بازنگری به احوال مردمش، از زیر ضربه بردن طرفها درگیر، گروههای مختلف قومی و مذهبی، ابایی ندارد. سهل است که نگاهی هم به کشورهای همسایه دارد و نیز به کشورهای قدرتمندی که افغانستان و مردمش را گرفتار تصمیمهای خود کردهاند.
نویسندهی رمان شام آخر افغانی، بر قدرت گرفتن گروههای مبارز نگاهی ریزبینانه دارد. او نشان میدهد که همین قدرتگیری است که اجازهی تجربهی زندگی معمول را نه تنها از گروههای جنگاور که از عموم مردم سلب کرده و در عین حال نگران قدرتگیری دوبارهی طالبان است[۱].
از نگاه نویسنده، گروههای مبارز در مواردی از خود سنگدلی نشان داده و میدهند و هر چند در این بین و در تنگناهای تصمیمگیری، مناسبات قومی و مذهبی و زبانی ارجحیت دارد، اما طالبان را گروهی بیملاحظه، بیدانش و غرق در جهل و خرافات نشان میدهد که به سخن فرمانده و پیشوای دینی خود اطمینانی کور دارند. طالبانی که به آسانی میتوانند جلیقهی انتحاری را در بین مردمی که دشمن میپندارند، بدون اینکه تلاشی برای شناختنشان بکنند، منفجر کرده تا به قیمت کشتن کسانی که دشمن میدانند، به بهشت برسند.
نویسنده همراه با فرماندهی سالخوردهی مجاهد، با کاروان عروسی همراه میشود تا عروس و داماد جوان را به منزل خود برسانند. کاروان عروسی از کابل بیرون میآید و گرفتار طالبان میشود. فرماندهی سالخورده که در طول راه پیوسته در کار چون و چرا با خویشتن بوده و مدام دربارهی جنگ و ابعاد آن فکر میکرده، باید تصمیم بگیرد که دوباره دست به اسلحه ببرد یا نه. از این لحظه رمان به شکل درخشانی شتاب میگیرد و در عین حال نویسنده با دقت و حوصله به جنبههای دیگری از آن سوال مبنایی میرسد.
شخصیتهای «شام آخر افغانی» نه سفیدند و نه سیاه. آنها اگر اینجا از خود نرمش نشان میدهند، بسا جاها که از خود خشم و نیرنگ نشان دادهاند. خشم و نیرنگی که در خاطرهی دیگری مانده است و در بزنگاه از عمق خاطر بیرون میآید و تعیین کنندهی دوستیها و دشمنیهای جدید میشود. پشتونها در برابر هزارهها، هزارهها در برابر تاجیکها و تاجیکها در مقابل ازبکها و ازبکها در مقابل پشتونها... چرخهی ترسناکی که از فردای غلبهی مجاهدین بر ارتش شوروی، آغاز شد و هنوز هم ادامه دارد.
رمان شام آخر افغانی نشان میدهد که وقتی دشمن مشترک است، به آسانی میتوان با رقیب متحد شد. چنان که جنگاور سالخورده، همراهی و همکاری رقیب دیرین را میپذیرد. دو نفری که در روزهای جهاد و جنگ با شوروی، دوش به دوش هم جنگیدهاند و پس از آن، در سالهای جدایی و دشمنی گروههای مجاهد، رودرروی هم صفآرایی کرده و با هم جنگیدهاند، در مقابل طالبان رقابتهای گذشته را فراموش میکنند و دوباره در برابر طالبان متحد میشوند. به عبارت دیگر سلطانزاده نشان میدهد که وقتی جنگ در سرزمینی ریشه دواند و طولانی شد، دوستی و دشمنی شکل دیگری به خود میگیرد. دوست امروز، فردا به آسانی دشمن میشود و دشمن دیروز، امروز دوست. طرف مقابل هم چنین است. دلیل دشمنی طالبان با آنها این است که از نظر طالبان آنها با ناتو و دولتیها همکاری کردهاند و اگر ثابت شود که ربطی به ناتو و دولتیها ندارند، داستان فرق میکند. سلطانزاده از رهگذر همین دوستی و دشمنی است که نشان میدهد طرفهای درگیر با چه سرعتی به همدیگر شبیه میشوند و یا از هم دور.
علاوه بر اینکه نویسنده در احوال مردم خود غور میکند، به مناسبات قدرتهای دیگر هم توجه دارد. کشورهای همسایهی افغانستان، هر یک به فراخور اهدافی که دارد، به یکی از طرفین دعوا نزدیک شده و از آن گروه پشتیبانی میکند. کشورهای دیگر اهدافی را دنبال میکنند که بیارتباط با مردم افغانستان است و از این زاویه، نویسنده به وضعیت بغرنج خاورمیانه نظر دارد. شطرنجی که دو طرف ندارد و مهرههای آن سیاه و سفید نیستند. آنچه دیده میشود، نبردی است فاقد اصول که با تلنگری، هر پیمانی از هم میگسلد و تفنگها دوباره در مقابل هم قطار میشود. سالهای طولانی جنگ، اجازهی زندگی را از مردم و جنگجویان گرفته است.
نویسنده در توصیف ماجرا و خیالات شخصیتهای رمان، گاهی چنان اندوهگین میشود که نمیتواند داستانش را ادامه دهد. در فرازهایی از داستان بهشدت خشمگین میشود، گاهی نگاهی غمخوارانه دارد و در معدود لحظاتی در خیال نوای سازها و آواهای محلی شاد میشود.
«شام آخر افغانی» به شکل اشارت و برای افغانهایی نوشته شده که خود نویسنده سوگمندانه معتقد است که کتاب نمیخوانند. از این نظر که این رمان سرشار است از اشاره به مکانها و رویدادهایی که برای خوانندهی غیر افغان، بجز چند شخصیت شناخته شدهی سیاسی، آشنا نیست. به عبارت دیگر رمان شام آخر افغانی برای خوانندهای نوشته شده که قبل از مواجهه با رمان، غالب مکانها و افراد را میشناسد. به نظر میرسد، خشم و اندوه نویسنده، اجازهی ساختن بنایی قائم به خود را نداده است. از این روست که مکانها در رمان برای خوانندهی غیر افغان، حس مکان را ایجاد نمیکند. هرچه باشد، چه مردم افغانستان این رمان دردمندانه را بخوانند یا نخوانند، آنچه در سطور رمان موج میزند، حس همدردی نویسنده است. سلطانزاده با زبان و امکاناتی که یک رمان فراهم میآورد، به سوال کلیدی پاسخ داده و نشان داده است که این چرخهی خونبار چگونه به پایان میرسد. از نگاه سلطانزاده، روزی که نگاه مردم افغان به چشماندازی غیر از جنگ باز شود، روزی است که این چرخهی مرگبار به پایان رسیده است. روزی که طایفهها و گروههای افغان، به همدیگر با چشم دشمن نگاه نکنند. به گفتهی سلطانزاده:
«همدگر پذیری چیزی است که دَ اُوغانستان کنونی گم است و ایجاد نشده و باید ایجاد شود.»
سلطانزاده از مجموعهی داستان «در گریز گم میشویم» تا رمان «شام آخر افغانی» راه طولانی را پیموده است. او در سالهایی که در ایران بود، شاید به واسطهی آشنایی نزدیک با براهنی و گلشیری، تحت تاثیر فضای داستانی غالب بر کشور ایران بود. اما او رفتهرفته از آن فضا و نگرش فاصله گرفت. کلمه، حامل معناها و تصاویری است که در اتمسفر همان زبان معنا میشود. سلطانزاده با کاستن از بار کلماتی که در گویش ایرانی متداول است و بهکار بردن آگاهانهی کلمات دری، آرام آرام توانست از زیر فشار گلشیری و براهنی خارج شود. این تلاش سلطانزاده از رمان «جهنم عدن» به بعد شدت بیشتری گرفت و اکنون بینگرانی از دشوار شدن رمانش برای خوانندهی ایرانی، تنها و تنها به خوانندهی افغان فکر میکند و خوانندهی افغان با همهی گرفتاریها و دشواریها و با همهی دوری از داستان و رمان، برای سلطانزاده اهمیت بیشتری یافته است.
[1] رمان شام آخر افغانی در روزهایی میگذرد که هنوز طالبان قدرت را به دست نگرفتهاند و هنوز اشرف غنی بر سر کار است.
نظرها
نظری وجود ندارد.