شهرزاد روایتگر و جنبش من هم
غزاله مقدم - درست است که او «دختری دانا، پیشبین و آگاه از احوال شعرا و ادبا و ظرفا بود» اما مگر با اینها میتوان جلوی شمشیر شهریار جبار ایستاد؟
«مرا بر ملک کابین کن. یا من نیز کشته شوم یا بلا از دختران مردم بگردانم.» شهرزاد اینطور بیپروا از پدرش میخواهد او را به نزد شهریاری ببرد که پس از قتل همسرش، همه دختران شهر را یکی پس از دیگری از دم تیغ گذرانده است.
درست است که او «دختری دانا، پیشبین و آگاه از احوال شعرا و ادبا و ظرفا بود» اما مگر با اینها میتوان جلوی شمشیر شهریار جبار ایستاد؟ شهرزاد پی برده که اگر در هر قصەای که تعریف میکند قصه دیگری را شروع کند، پس در پایان هر قصه یک قصه نیمەتمام هست که خود نیز قصهای دیگر در دل دارد.
«چون قصه بدان جا رسید، بامداد شد و شهرزاد لب از داستان فروبست. دنیازاد گفت: ای خواهر چه خوش حدیثی گفتی. شهرزاد گفت: اگر امروز ملک مرا نکشد شب آینده خوشتر از این حدیث گویم. ملک با خود گفت: این را نمیکشم تا باقی داستان بشنوم.»
«چون قصه بدان جا رسید، بامداد شد و شهرزاد لب از داستان فروبست. دنیازاد گفت: ای خواهر چه خوش حدیثی گفتی. شهرزاد گفت: اگر ملک مرا نکشد شب آینده خوشتر از این حدیث گویم. ملک با خود گفت: این را نمیکشم تا باقی داستان بشنوم.»
شهرزاد با روایت زندگی زنان سرکش و گریزان از قید و بندی که در بیشتر موارد به دست شوهران و پدرانشان به قتل میرسند، شهریار شهوتران و زنکش را هزار بار تا شب بعد منتظر میگذارد تا سرانجام اعجاز این روایات در او کارگر میافتد و پس از مواجه با چهره جنایتکار خود، عطش کشتن زنان در شب اول ازدواج از سرش میافتد.
«آن یک روایتی» که در پایان هر شب به شهرزاد و زنان شهر به مدت یک شب دیگر زندگی میبخشد؛ هم ارز است با روایتی که اکنون با هشتگ #من_هم منتشر میشود، روایتی که امکان هویت یافتن را از «ما» میگیرد و تحقق آن را همواره به «ما + یک» (یا: دیگری و #من_هم) موکول میکند.
یعنی شرط وجود آن هر لحظه در گرو روایتی است که در حال اضافه شدن است و همین آن را برای نهادهای قدرت، هویتناپذیر و غیرقابل شناسایی میکند. بنابراین باید به هر فرد، گروه، یا پلتفرمهایی که مدعی نمایندگی میتو هستند یادآوری کرد آنچه نمایندگی میکنند هر چیزی ست جز میتو.
آن دسته از بازماندگان آزار که دست به روایت میزنند نیز نه نمایندگان بلکه هدایت کنندگان این جنبش هستند.
مردان در جوامع مردسالار به قرار داشتن در موقعیتهای ممتاز، حقبهجانب و قلدر اعتیاد دارند و با توسل به این امتیاز، عمل جنسی را با اعمال سلطه یکی میگیرند. و با تحقیر، آزار و در مواردی تجاوز به دیگری، شرم ناشی از عمل نامشروع خود را به او تحمیل و وادار به سکوتش میکند. اینجاست که کنش روایتگری اهمیت مضاعف پیدا میکند و شرمی را که از آن آزارگر است به خودش برمیگرداند.
در فرهنگ مردسالار، امنیت در مالکیت بر فضای خصوصی متناسب با سطح برخورداری از قدرت معنی کرده و با حصار و راز نمادپردازی میکند، عمل جنسی نیز در این گفتمان تا زمانی که در «فضای امن» فرد باشد، شخصی تلقی میشود. امر جنسی، سیاسی است.
در برابر، فضای امن در کنش روایتگری با افشاگری رازهای مردان آزارگر ممکن میشود. هر چه این رازها محرمانهتر باشند ضربهای محکمتر بر پیکره فرهنگ تجاوز وارد میشود که تغییر آن در گرو شناخت طیف گسترده خشونت جنسی از راه به اشتراک گذاشتن تجربیات شخصی و مسئولیتپذیر کردن عاملان است.
جریان روایتگری در دو سال گذشته نشان داده که غالبا مواجه مردان متهم به آزار با سورفتارهای خود که آشکار شده با همان زبان، گفتار، رفتار و … (گفتمان) بوده است؛ پروسهای که خود صحتسنجی روایات را تسهیل میکند.
گذار از توحش غارنشینی به فرهنگ انسانی نه آنطور که شاملو میگوید با «سودجویی» از بدن زن، بلکه با روایتگری محقق میشود، همانطور که شهریار قاتل با قصههای شهرزاد به هیات انسان درمیآید.
ساقی قهرمان با چند جابجایی ساده، این شعر وارونه شاملو را سر و ته میکند و پاهای در هوایش را برمیگرداند روی زمین، او با شعر «احمد مادر دوستم نیاز بود» فریب مردسالاری در شعر «آیدا در آینه» شاملو را خنثی میکند:
لبانم
به ظرافت شعر
آنگاه
که شهوانیترین بوسهها را به شرمی چنان بدل میکند،
هنوز
جاندار غارنشین
سود میجوید.
آینه در برابر آینه میگذارد تا از ما ابدیت بسازد.
در بنبست آینهها از اینور از آنور
گیج میروم میخورم به دیوار
هیأت خاصی ندارد انسان
هیأت خاصی ندارد انسان
لبانم به ظرافت شعر
آنگاه که شهوانیترین بوسهها را به شرمی چنان بدل میکند
جاندار غارنشین باز؛ اه !
گیسوی خیس من، خزهبو،
چون خزه به هم میخشکد.
در سینیام هنوز.
آینه در برابر آینهام میگذارد
راه گم میکنم میخورم به دیوار
حالا حالا دوست نیست این جاندار
هیأت خاصی ندارد انسان
هیأت خاصی ندارد انسان.
نظرها
نظری وجود ندارد.