ارتباط ناشناخته. ارتباط بدون سانسور. ارتباط برقرار نمی‌شود. سایت اصلی احتمالاً زیر سانسور است. ارتباط با سایت (های) موازی برقرار شد. ارتباط برقرار نمی‌شود. ارتباط اینترنت خود را امتحان کنید. احتمال دارد اینترنت به طور سراسری قطع شده باشد. ادامه مطلب

سوسیالیسم در کدام سمت است: دولت یا جامعه؟

حمید فرازنده – این نوشته ابتدا به طرح مسئله می‌پردازد سپس پاسخ آکسل هونت به آن را بررسی می‌کند.

۱-

یکی از بحث‌های اصلی در جهان معاصر میان جناح چپ، ‌مشکلات سوسیالیسم است. نیکوتر آن است که به بحث در مورد آنچه پیش روی ماست اهمیت دهیم، نه بحث در مورد آنچه تاکنون رخ داده است. البته هیچ راهی برای جداسازی مکانیکی آنها به این صورت وجود ندارد. چه کسی می‌داند ریشه‌های مشکلی که در آینده با آن روبرو خواهیم شد، در گذشته تا به کجا امتداد می‌یابد.

نگاهی اجمالی به تاریخ چپ نشان می‌دهد که به خصوص شاخه‌ی «مارکسیستی» سوسیالیسم بی اندازه «حسود» بود، و این از خود مارکس شروع می‌شد. منظورم چیست؟ - او همه بدی‌های دنیا را به سرمایه داری نسبت می‌داد و تنها راه نجات جهان از سرمایه داری را تحقق دیدگاه خود می‌دانست، یعنی مشکل بدیهی بود و راه حل نیز در خطوط اصلی آن بدیهی تلقی می‌شد. در این شرایط، حوزه‌ای برای «ابداع » (یا بهتر است بگوییم، «اختراع») و راه حل‌های دیگر برای مشکلات وجود نداشت. انجام این کار به معنای تضعیف مبارزه بود، چه با نیّت خوب، چه نیّت بد.

این حالت روحی، تمایل به شکل‌گیری یک ذهنیت «مونیستی» دارد. همچنین نمی‌توان گفت که مارکسیسم «مونیست» نیست. خود مارکس بیشتر عمرش را صرف بحث و جدل کرد. او با باکونین بسیار بحث و مجادله کرد، پرودون را تحقیر کرد، با ویتلینگ کنار نیامد و غیره. اما تردیدی نیست که او به عنوان یکی از سه یا پنج باهوش‌ترین افراد عصر خود، تحلیل‌های بسیار دقیقی انجام داد، ایده‌های درخشانی ارائه کرد و... اما اینها مانع از این نمی‌شد که او در عین حال متفکری باشد که حرفش بی برو برگرد درست است. این طور گمان می‌کرد.

انگلس کمتر از او نبود. قایل شدن به تمایز «علمی/ اوتوپیایی» منجر به دور ریختن بسیاری از ایده‌های دیگر شد. و یا نقد دورینگ از اشتیاق مارکس به «دیالکتیک» چیزی نیست که بتوان کاملا آن را نادیده انگاشت، آن گونه که انگلس سیاه نمایی اش کرد.

این مونیسم نقش تعیین کننده‌ای در هر مرحله از عملکرد سیاسی بعدی داشت. در هر موقعیت جدید، مارکسیست‌ها و فقط مارکسیست‌ها بودند که به تنهایی توانستند تحلیلی «علمی» از وضعیت موجود به دست دهند. سیاست «جبهه خلق» از نظر دیالکتیکی درست بود. اما فاشیست اعلام کردن سوسیال دمکرات‌ها نیز نتیجه‌ی تحلیل عینی وضعیتِ «ابژکتیو» بود. امضای معاهده‌ی اتحاد با هیتلر نبوغ دیالکتیکی استالین را نشان می‌داد. اما نمی‌دانم در عرض چند ماه پس از آن معاهده، عبور ارتش نازی از مرزهای شوروی نشان دهنده‌ی چه چیزی بود.

در دنیای امروز مفهومی به نام «کثرت گرایی» رواج یافته و نقش‌آفرین شده است که تا حد امکان صاحب پراتیکی برای خود شده است. این مفهومی است که ما در زمینه‌های مثبت از آن یاد می‌کنیم، هدفی که باید به آن رسید. مارکسیست‌های زیادی نیز هستند که از این مفهوم در این چارچوب معنایی استفاده می‌کنند. آنها اغلب این مفهوم را برای انتقاد از رژیم‌های استبدادی-توتالیتر به کار می‌برند. اما واضح است که پلورالیسم چیز خوبی است.

علیرغم همه‌ی کثرت جنبش‌های سوسیالیستی در جناح چپ ایران، ما هرگز به گروهی به نام «کثرت گرایان» در میان آنها برنخورده ایم. چنین چیزی تا کنون وجود نداشته است. جودیت اشکلار، اندیشمندی که نَفَس تازه‌ای در روح اندیشه‌ی لیبرالی دمید، و اولین نظریه پرداز لیبرالی بود که موضوع عدالت اجتماعی را در سیستم لیبرالیستی عمده کرد، در همین سایت زمانه تا حدودی معرفی شده است، اما چقدر او را می‌شناسیم، هنوز محل تردید است.

حتا گفته شده است که ایده‌هایی مثل «فمینیسم»، معضل گرمایش اقلیمی و امثالهم ایدئولوژی‌های دروغینی هستند که با چشمپوشی از «تضاد اصلی» مبارزه‌ی خطّ مقدّم را منحرف کرده‌اند. در جهان دهه‌ی هشتاد، جنبش‌های «علیه نژادپرستی» یا علیه «تسلیحات هسته‌ای» نیز چیزهایی بود که نباید اتفاق می‌افتاد. جنبش زیست محیطی کاملا غیر ضروری است. این مشکلات البته وجود دارد، اما تعیین کننده نیست. مبارزه‌ی تعیین کننده مبارزه‌ی سوسیالیستی است. به محض اینکه ما قدرت سوسیالیستی را ایجاد کردیم و سرمایه داری را از رونق باز داشتیم، همه‌ی این مشکلات حل می‌شود. اما سخن از «فمینیسم» در این شرایط باعث سردرگمی است، غلط است، گمراه کننده است. حتا هستند جناح‌های چپی که شعار «زن زندگی آزادی» را انحرافی اعلام می‌کنند.

چه این گونه باشد و چه نباشد، داشتن ایده در مورد آنها امری غیرممکن نیست، زیرا جوامعی در جهان هستند که به آن هدف اعلام شده دست یافته‌اند. آیا اتحاد جماهیر شوروی و چین کشورهایی بودند که دموکراسی در آنها ریشه‌ی محکمی داشت؟ با چشم غیرمسلح هم می‌شد تشخیص داد که اینطور نیست. اما چرا؟ در رژیم‌های مستقر مورد بحث، گروه‌هایی بودند که به آنها معتقد بودند و به اوامر آنها عمل می‌کردند و در هر حال به آنها پایبند بودند. در این سطح چیزی برای گفتن به آنها شاید نباشد. اما مشکل اینجاست که افراد و گروه‌هایی که این‌ طور نبودند، نیازی به شروع تحقیقی که از آن سخن رفت، در خود احساس نکردند. به این ترتیب، وقتی سوسیالیسم در اتحاد جماهیر شوروی پایان یافت و در چین به سرمایه داری دولتی تبدیل شد، چیزی برای گفتن باقی نمانده بود. با دستمان روی پیشانی به این همه فقط نگاه کردیم.

همه‌ی این‌ها در مورد اتفاقات گذشته است. در این نوشته از «پلورالیسم» سخن رفت. واقعا از این اصطلاح چه می‌فهمیم؟ منظوراین نیست که برای نمونه بگوییم که «اقدامات اوربان مغایر با کثرت گرایی است». البته ما، یکی به همین دلیل از حکومت‌های استبدادی انتقاد می‌کنیم. اما پرسش واقعی این است که ما چپ‌ها چه خواهیم کرد. آیا نمونه‌ای از آنچه ما «کثرت گرایی سوسیالیستی» می‌نامیم، چه در واقعیت، چه در بین ما در سطح تئوری وجود دارد؟ آیا چنین چیزی امکان پذیر است؟ چه کاری می‌توان کرد که امکان پذیر شود؟

کسی هست که روی این موضوع کار کند؟

آیا فکر نمی‌کنید که تازه بعد از این است که می‌توان بحث کرد انقلاب باید جامعه گرا باشد یا دولت محور؟

۲ -

یکی از کسانی که تمام عمر نویسندگی اش را روی این موضوع کار کرده، آکسل هونت است. سعید رهنما در مقاله‌ای نفیس و تامل برانگیز گام بلندی در راه شناساندن او به خواننده‌ی فارسی زبان برداشته است:

 ما در اینجا از راهی دیگر به کتاب او، «ایده‌ی سوسیالیسم»، نظر می‌اندازیم، و در ابتدا به انگیزه‌ی نگارش چنین کتابی می‌پردازیم.

آکسل هونت

آکسل هونت (۱۹۴۹-) از متفکران برجسته‌ی نسل سوم مکتب فرانکفورت، ادامه دهنده‌ی خطّ فکری نظریه‌ی انتقادی، و از همین رو مدافع بسیاری از آموزه‌ها و ایده‌های دو نسل اول آن، اما در عین حال با گذشت زمان، به شیوه‌های مختلف منتقد آرای آنان است.

هونت، با گذاشتن یک گام فراتر از نظریه‌ی استدلال رسانشیِ یورگن هابرماس، توجه ما را دوباره به آن اصل بنیادین اندیشه‌ی سوسیالیسم جلب می‌کند: ورای اهمیت چشمپوشی ناپذیر استثمارستیزی و سیاست برابری‌طلبانه در اندیشه‌ی سوسیالیسم، او نکته‌ای فراموش شده در هدف غاییِ سوسیالیسم را دوباره پیش می‌کشد: اصل ارج‌شناسی و به سخن دیگر  به رسمیت شناخته شدن (Anerkennung/Recognition) را - بازیابی کرامت و حیثیت انسانی.

او همچنین کوشیده است شیوه‌ی نقد و تحلیل اجتماعی مکتب فرانکفورت را با تکیه به منابع مختلف دیگر -از جمله میشل فوکو، عمل‌گرایان آمریکایی جورج هربرت مید و جان دیویی، روانکاو بریتانیایی دی. وینیکات – از نو تئوریزه کند، زیرا معتقد است آرای این اندیشمندان به ما کمک می‌کند تا آسیب شناسی‌های زندگی مدرن را بهتر درک کنیم.

بازنگری در آرای هگل مرکز ثقل اکثر آثار هونت است، به ویژه در کتاب «حق آزادی». نوشته‌های هونت با طرح این سوال پیش می‌رود که سنّت رادیکال در دنیای امروز چه معنایی می‌تواند داشته باشد. نیّت او کاملا مشخص است:

  • آیا می‌توان آرمان سوسیالیستی را از تاریخ ناامیدی‌ها و شکست‌ها نجات داد؟
  • آیا دموکراسی را می‌توان از انحصار مرام لیبرالیستی نجات داد؟
  • آیا وقتی از سیاست رادیکال دم می‌زنیم، می‌خواهیم به تمام جنبه‌های جامعه‌ی بورژوایی پایان دهیم؟
  • ویا نه، آیا راهی برای ترکیب بهترین سنّت‌های سوسیالیستی و لیبرالی وجود دارد؟

اینها البته سوالات جدیدی نیستند. بیشتر تاریخ اندیشه‌ی چپ در قرن بیستم با تامل روی دادن معنا و هدف جدید به سنّت سوسیالیستی سپری شده است. اما همانطور که هونت در «ایده‌ی سوسیالیسم» اذعان می‌کند، بخشی از انگیزه‌ی او برای نوشتن این کتاب، پاسخ به انتقاداتی است که اخیرا از او شده مبنی بر اینکه انگیزه‌ی اوتوپیایی در نظریه‌ی انتقادی را کنار گذاشته و در پیِ اصلاحات متواضعانه‌ی نظم کنونی است.

ایده‌ی سوسیالیسم: به‌سوی یک بازسازی، نوشته‌ی آکسل هونت، ترجمه‌ی انگلیسی جوزف گانال، پولیتی پرس، ۲۰۱۷، نسخه‌ی الکترونیک ای-بوک ۲۰۳ صفحه
ایده‌ی سوسیالیسم: به‌سوی یک بازسازی، نوشته‌ی آکسل هونت، پولیتی پرس، ۲۰۱۷ (کتاب در اصل به زبان آلمانی است)

واقعیت این است که قصد او نوشتن یک «مانیفست سوسیالیستی» جدید نبوده است؛ هدف او از نوشتن این کتاب مبارزه با حالت تسلیم شدگیِ آن چپ‌هایی است که به عقیده‌ی او تمام امید خود را برای تغییر رادیکال باخته‌اند.

برای این منظور، او از ایده‌ی خاصی از سوسیالیسم دفاع می‌کند - ایده‌ای که نیازی به انطباق با خطوط سنّت سیاسی مارکسیستی ندارد. این دیدگاه از سوسیالیسم بر پایه‌ی آنچه او به عنوان درس‌های پراتیک خودِ تاریخ می‌داند، استوار است، و اوتوپیایی اگر باشد، تنها در پایان مسیر به چشم می‌آید: به قول او، همه‌ی آن «ردپای پیشرفت اجتماعی که سوسیالیسم در طول ۲۰۰ سال چنین نقش تعیین کننده‌ای در تحقق آنها داشته است».

هونت برای بررسی این ردپاها، تاریخچه‌ای خاص از ظهور و سقوط سوسیالیسم را به خوانندگان خود ارائه می‌دهد. او استدلال می‌کند که پس از انقلاب فرانسه، و بیرنگ شدن وعده‌ی آزادی اش، که همراه شد با فردگرایی افراطی، سوسیالیست‌ها به این باور رسیدند که اهداف انقلابیِ همبستگی و برابری تنها از مسیر بازنگری اصل آزادی از منظر همکاری اجتماعی و به رسمیت شناختن متقابل تحقق می‌یابد. این بینش سوسیالیسم در چارچوب گسترش لگام گسیخته‌ی سرمایه داری در اواسط قرن نوزدهم شکل گرفت، و هم به عنوان مجموعه‌ای از ایده ها، و هم به عنوان مجموعه‌ای از جنبش‌های اجتماعی و احزاب سیاسی ظاهر شد که از طریق همبستگی و تعامل تعاونی به دنبال برطرف کردن افراط‌های رقابتی بازار بودند.

 سوسیالیست‌های اواسط قرن نوزدهم استدلال می‌کردند که خودآگاهی فردی تنها از طریق تلاش‌های جمعی -که فراتر است از ایمان لیبرالیسم به حقوق فردی- واز طریق دفاع جمهوری‌خواهانه از عدم تسلط بر دیگران، به دست می‌آید. مفهوم «آزادی اجتماعی» - که مفهومی بین الاذهانی است، اما چندان مایل به قربانی کردن فرد در قربانگاه یک جمع آرمانی نیست - الهام بخش سوسیالیسمی است که هونت امیدوار است بتواند احیا کند.

اما هونت استدلال می‌کند که پروژه‌ی سوسیالیستی حتا در بدو تولدش نیز با چندین نقیصه‌ی مهلک دست به گریبان بود - او آنها را «نقص مادرزادی» می‌نامد - که بر آینده‌اش تاثیر منفی گذاشت. اینها عمدتا ناشی از شکست اهداف رهایی‌بخش انقلاب فرانسه و از رهگذر واقعیت‌های اجتماعی-اقتصادیِ جدیدِ انقلاب صنعتی بود. سوسیالیست‌های اوتوپیایی اولیه مانند سن سیمون و فوریه که از خشونت انقلابی اواخر قرن هجدهم عقب نشینی کردند، به جای رهایی سیاسی بر تغییرات اجتماعی و اقتصادی تأکید کردند. و در سال‌های بعد، مارکس، انگلس و دیگر جنبش‌های سوسیالیستی نیز که از آن دو الهام گرفتند، بر چیزی تمرکز کردند که برخی «زیر ساختار» مادّی جامعه می‌خوانند، و به این ترتیب، «روبنا»ی فرهنگی یا نهادی را نادیده گرفتند.

نتیجه تمرکز بیش از حد بر تغییرات اقتصادی ولو به قیمت بی اعتنایی به حوزه‌ی سیاسی بود. متأسفانه، این عدم تعادل اغلب منجر به فروکاهش آزادی فردی می‌شد. همچنین منجر به کوری نسبت به پیچیدگی‌های فزاینده‌ی دنیای مدرن و ایمانی مبالغه آمیز به نقشی می‌شد که پرولتاریا ممکن است در آغاز یک جامعه‌ی جدید سوسیالیستی ایفا کند.

این مفروضات به مارکسیست‌ها این امکان را می‌داد که باور کنند که بحران اجتناب‌ناپذیر سرمایه‌داری مسیر توسعه‌ایِ روشنی را به سوی جانشینِ رستگارکننده‌ی آن هموار خواهد کرد. به دلیل ایمان به این «اجتناب‌ناپذیری تاریخی»، بسیاری از سوسیالیست‌ها – حتا آن‌هایی که در کنش‌های پارلمانی و انقلابی دخیل بودند – نسبت به تلاش‌هایی که به دنبال نظم بخشیدنی عادلانه تر به وضعیت بازار بود، بی‌تفاوتی نشان دادند.

اگرچه هونت از دموکراسی کثرت‌گرای ادوارد برنشتاین تمجید می‌کند، اما به بنیان‌گذاران مکتب فرانکفورت نیز اعتبار می‌دهد که اولین تردیدهای تجربی را در مورد وجود پرولتاریای انقلابی مطرح کردند و در نتیجه به نوسازی سنّت سوسیالیستی کمک رساندند. اما تنی چند از پایه گذاران مکتب فرانکفورت با از دست دادن ایمانشان به طبقه‌ی کارگر، شروع به توسعه‌ی یک نظریه‌ی سوسیالیستی جدید کردند که دیگر پیوند روشنی با کنشگری نداشت (به خصوص آدورنو، هورکهایمر). در نتیجه، شیوه‌ی نقد اجتماعی آن‌ها به‌جای سیاست انضمامی، به خشم اخلاقی منجر می‌شد، همان که مارکس به مثابه‌ی ضعف «سوسیالیسم اوتوپیایی» از آن یاد کرده بود.

با توجه به اینکه ستون‌های اصلی سوسیالیسم قرن نوزدهم در اوایل قرن بیستم فرو ریخت، ممکن است بپرسیم: آیا ایده‌ی سوسیالیسم هنوز می‌تواند انگیزه‌ی کنش‌های ما باشد، یا باید از طریق «ماخولیای چپِ» خود پیش رویم و برایش مثل یک ابژه‌ی محبوب که از دست داده ایم، در خود کِز کنیم و حتا از عزاداری برای آن محروم باشیم؟ کافی است فقط به بیشمار تابلوی نقاشی که هنرمندان چپگرا در دویست سال گذشته با عنوان مشترک «ماخولیا» خلق کرده اند، اندیشید. هونت در برابر تسلیم شدن به این ماخولیا، به موضع اول متعهد است، اما اصرار دارد که سوسیالیست‌ها (در میان چیزهای دیگر) باید فراتر از تصویر توتالیستی (کلیت گرا) مارکس از سرمایه داری حرکت کنند و از این باور که سرمایه داری به ناگزیر توسط طبقه‌ای انقلابی از کارگران سرنگون می‌شود، دست بردارند. هونت اظهار می‌دارد که آنها همچنین باید تشخیص دهند که هر جامعه‌ی سوسیالیستی که در پی سرمایه داری ظهور کند، همچنان به برخی مکانیسم‌های بازار و رویه‌های سیاسی که در دوران لیبرال بورژوازی توسعه یافته بود، نیاز دارد.

سنّت‌های غنی سیاست برابری طلبی دیگری غیر از آنچه احزاب مارکسیست - لنینیست تبلیغ کرده‌اند وجود دارد که امروزچپ‌ها می‌توانند از آنها الهام بگیرند، اما یکی از کلیدهای این آزمونگری ها، برای هونت، ماهیت دموکراتیک آنهاست. گرچه گروه‌های مختلف تحت ستم ممکن است نارضایتی‌ها و خواسته‌های خود را مطرح کنند، اما این آزمونگری‌های سوسیالیستی باید به طور کلی متوجه همه‌ی شهروندان شود.

 برخلاف مارکس و بسیاری از پیروانش، هونت از نادیده گرفتنِ تفاوت‌های بین حوزه‌های مختلف - اقتصادی، سیاسی، مدنی - که زندگی اجتماعی معاصر را تشکیل می‌دهند، امتناع می‌ورزد و اینجاست که هگل موضوعیت پیدا می‌کند. در حالی که مارکس و مارکسیست‌ها از آشتی سیاست و اقتصاد حمایت می‌کردند، هگل استدلال می‌کرد که با جدا نگه داشتن حوزه‌های مختلف تعامل اجتماعی، می‌توان جامعه‌ای هماهنگ تر و ارگانیک تر ایجاد کرد.

با بازگرداندن جوامع به نوعی کلیت فرضی ماقبل صنعتی نمی‌توان بر اصل تقسیم کار در جوامع پیشرفته غلبه کرد. ما داریم وارد دنیایی می‌شویم که به تدریج ربات‌ها جای دست و بازوی آدمیان را می‌گیرند و شاید تا یکی دو دهه‌ی دیگر چیزی به نام طبقه‌ی کارگر ماهر وجود نداشته باشد. سوسیالیسم، باید حوزه‌های مختلفی را بپذیرد که جامعه‌ی مدرن را تشکیل می‌دهند. به جای تلاش برای فرسایش آنها، باید آنها را در یک «نظم یکپارچه منطقی و منظم چیدمان» قرار دهد، جایی که مکانیزم هدایت کننده در آن: «حوزه‌ی عمومی» است و در آن همه‌ی شهروندان نقشی برابر ایفا خواهند کرد. با در نظر گرفتن وابستگی متقابل جهانی، این سوسیالیسمِ آینده همچنین باید در مقیاس جهانی و محلی عمل کند و نه تنها مفهوم یک سوژه‌ی انقلابی، بلکه خود انقلاب را نیز به عنوان یک گسست کامل کنار بزند. به عبارت دیگر، باید مفاهیم قدیمی‌تر اوتوپیا را به‌عنوان شکل تمام و کمال ‌زندگی کنار بگذارد و سوسیالیسم را به‌عنوان وظیفه‌ای بی‌پایان که شامل آزمونگری‌های مداوم در ترتیبات اجتماعی جدید است، درک کند. همین جا بد نیست گفته شود: برنهادن ترانسفورماسیون در برابر انقلاب ربطی به معنای مردود دانستن جنبش انقلابی ندارد. ترانسفورماسیون بسته به جغرافیا زمینه و شرایط متفاوتی به خود می‌گیرد. شاید در اروپای غربی بدون خیزش گسترده‌ی توده‌ای بر اساس اقتران‌های سیاسی امکان برگذشتن به مسیر تحول میسر شود، اما در جوامع استبدادزده و بسته راهی جز جنبش انقلابی وجود ندارد. در نتیجه وقتی در این کشورها دم از ترانسفورماسیون زده می‌شود، پیدا می‌شوند کسانی که به رسم بلشویک‌های قدیم چوب ارتداد را بلند کنند و هنوز کسی قدم اول را برنداشته، دست به «پاکسازی» زنند. به هر تقدیر این را بگوییم و رد شویم که تحول طلبی برای ما مفهومی است که با سرزدن سپیده‌ی رهایی پس از جنبشی انقلابی نوبت تأمل بر آن می‌شود. از تاریخ می‌آموزیم که هیچ گسستی به خودی خود سردر راه آزادی نمی‌نهد، و اگر همه چیز با برنامه و مشارکت حداکثری شهروندان و بدون سکته پیش رود، شاید پس از گذشت چند دهه اولین گام‌های تحول، تا حدودی که بتوان حس کرد، به بار می‌نشیند.

هونت «ایده‌ی سوسیالیسم» را با این سوال آغاز می‌کند: «چرا دیدگاه‌های سوسیالیستی دیگر قدرت قانع کردن خشمگینان را به آنگونه ندارد که تلاش‌های جمعی براستی بتواند آنچه را که اجتناب ناپذیر به نظر می‌رسد بهبود بخشد؟»

مطمئنا شور و شوق سوسیالیستی پراکنده‌ای وجود دارد - که نمونه‌ی آن همین چندسال پیش کمپین سندرز در ایالات متحده و ظهور جرمی کوربین در حزب کارگر بریتانیا بود - اما همین‌ها هم به ندرت به آن تغییر اساسی ای ‌تبدیل می‌شوند که به جابجایی قدرت منجر شود.

اغلب اوقات آرمان «سوسیالیسم دموکراتیک» زمانی که در معرض آزمایش قرار می‌گیرد، حالتی متناقض به خود می‌گیرد، زیرا از یک سو، ایجاد یک ائتلاف مردمی پایدار، اهداف سوسیالیستی را کمرنگ می‌کند، در حالی که از سوی دیگر، تمرکز دقیق بر برنامه‌های سوسیالیستی اغلب به معنای از دست دادن حمایت بخش گسترده‌ای از مردم است.

 هونت در این کتاب القا نمی‌کند که ایده‌ی سوسیالیسم به راحتی می‌تواند به یک برنامه‌ی عملی سیاسی و اقتصادی تبدیل شود. یک دلیل واضح این است که رخوت ناشی از شکست فاجعه‌بار «سوسیالیسم تجربه شده» در بلوک شوروی سابق به طور کامل برطرف نشده است. به هر حال، اکنون بیش از یک قرن از اولین تلاش تاریخی بزرگ برای لغو سرمایه داری می‌گذرد، و ما هنوز نمونه‌های بسیار کمی از سوسیالیسم را در عمل داریم که موفق شده باشند.

آزمونگری‌های بعدی در سال‌های پس از جنگ سرد، مانند تجربه‌ی هوگو چاوز، امیدهایی را برای عده‌ای برانگیخت، اما پیامدهای آن، هرگز دلگرم‌کننده نبوده است. کشورهای سوسیالیستی بازمانده مانند چین، ویتنام، لائوس، کوبا، و کره شمالی، بیشتر به سمت سرمایه داری دولتی و میلیتاریستی حرکت کردند - که از قضا توسط یک حزب پیشتاز لنینیست هدایت می‌شود - و هیچ کدام سر در راه آرمان سوسیالیستی در بطن آن نوع آزادی اجتماعی ندارند که مدّ نظر هونت است.

 البته نارضایتی قابل توجّه و موجّهی از آن نظام کلاسیک سوسیالیستی وجود دارد و سرمایه داری با انواع مختلف ترفندهایش همچنان بدون آلترناتیو می‌نماید. اما نارضایتی عمومی در واقع نه از آرمان سوسیالیسم که از تعاریف عوامفریبانه‌ی موجود در خط مشی قدرت‌های به اصطلاح سوسیالیستی است، از جمله وقتی هر ندای مخالف با خود را با انگ‌های مختلف در نطفه خفه می‌کنند و جهان را به دوستان و دشمنان، یا قربانیان و عاملان، ویا مردم عادی و نخبگان در دو قطب لعنت بار تقسیم می‌کنند، و فاقد مکانیسمی نظارت کننده، مستقل و دموکراتیک بر امور کشورداری اند، و یا ایده‌ی برقراری عدالت اجتماعی را تنها منوط به اراده‌ی طبقه‌ی کارگر و مسیر خشونت آمیز می‌کنند، به جای آنکه به مسیرهای دموکراتیک و خشونت پرهیز برای جذب حداکثری مردمان در جنبش‌های اجتماعی بیاندیشند.

 برای بسیاری از مردمی که مدت‌ها یک رویای آلترناتیو سوسیالیستی در برابر سرمایه‌داری مدرن در سر می‌پروراندند، آشکارا اذعان به کاهش احتمال تحقق امیدهای خود، آزاردهنده است. اما این امید که ممکن است بالاخره زمان انجام این کار فرا رسیده باشد، به معنای تقلید از لحظات تاریخی سرخوردگی چپ نیست.

هونت بر این باور است که سوسیالیسم باید از دادن فرمولی برای بهبود بخشیدن قطعی به حوزه‌ی اقتصادی دست بکشد. اقتصاد سرمایه داری و اقتصاد بازار برای او مانند دو همزاد به هم چسبیده نیستند که نتوان از یکدیگر جدایشان کرد. هنوز می‌توان روی شکل‌های خاصی از اقتصاد بازار کار کرد. او سه الگوی بدیل در نظر می‌گیرد:

۱- دوباره به آزمون گذاری سیستم دست نامرئی در مسیری که بتواند شهروندانی با حقوق برابر پدید آورد.
۲- بارور کردن جامعه‌ی مدنی مبتنی بر واحدهای تولیدی آزادانه.
۳- نظام دموکراتیک و حقوقیِ دولتی که نظارت کامل بر بخش اقتصاد داشته باشد. هونت می‌گوید هر کدام از این سه مدل را بسته به این که کدام کشور مدّ نظر باشد، باید به عنوان خطّ مشی اصلی برگزید.

در انتقاد از اقتصاد بازار، نظریه پرداز چپ دیگر آلمانی، رائول تْسلیک، می‌نویسد که اقتصاد برنامه ریزی شده یا بازار، کلید سوسیالیسم جدید نیست؛ او در عوض فرآیندهای سوسیال دموکراتیزاسیون از پایین را ضروری می‌داند. به بیان دیگر، برای او، سوسیالیسم یک سیستم تنظیمی خاص نیست، بلکه یک «جنبش دموکراتیک-برابری طلبانه» است. (ص۲۳۱)

 با این همه تسلیک نیز در سیاست راهبردی به هونت می‌پیوندد: او پس از به بحث نهادن مزایا و معایب لیبرالیسم و دموکراسی شورایی به عنوان چارچوب سیاسی سوسیالیسم مدرن به این نتیجه می‌رسد: «نه مدل شورایی و نه لیبرال مشکل دموکراسی را حل نمی‌کند» (ص ۲۵۲). از نظراو دموکراسی شورایی امکان پذیر است، تنها اگر دارای اتوریته‌ی سیاسی ویژه برای مقابله با انباشت قدرت سیاسی باشد. چنین است که او از ترکیبی از شوراها و ساختارهای دولتی به منظور ایجاد دموکراسی بیشتر از پایین حمایت می‌کند.

در این بین، از منظر هونت سوسیالیسم باید از دکترین ماتریالیسم تاریخی چشمپوشی کند. نه تنها برای اینکه فقط قداستی مقدّر و رخوت آور برای خود قایل می‌شود؛ در ضمن از این رو که وقتی پایان دادن به سرمایه داری را فقط مختص طبقه‌ی کارگر ماهر می‌کند، بقیه‌ی طبقات و اقشار جامعه را در مقام ثانوی قرار می‌دهد و با این انفکاک طبقاتی، بخت و اقبالش برای آزادی اجتماعی را از دست می‌دهد. با نگاه به اولین حکومت‌های سوسیالیستی درمی یابیم که آزادی اجتماعی برای آنان تنها در حوزه‌ی اقتصادی معنا می‌یافت، چرا که در فلسفه‌ی تاریخی سوسیالیسم به آنان نوید داده می‌شد که چنان جامعه‌ای از رهگذر این نظام سربرخواهد آورد و دیگر نیازی به تحقق اراده‌ی سیاسی نیست. این بود که از همان آغاز سوسیالیسم و دموکراسی پیوندی محکم با یکدیگر برقرار نکردند.

وقتی هونت از دموکراسی سخن می‌گوید نباید آن را با الکترالیسم مرام‌های لیبرالی اشتباه گرفت. در نظام‌های لیبرالی شهروندان حقوق سیاسی و اقتصادی خود را -گفته می‌شود- با به کار بردن رأی و نظارت مستقیم به دست می‌آورند. در این سیستم، تحقق اراده‌ی اجتماعی متّکی به رقابت آزاد احزاب گوناگون است. این که امروز می‌بینیم در بسیاری از کشورهای اروپایی احزاب نوفاشیست گوی رقابت را از دیگران ربوده اند، به این سبب نیست که مردمان آن کشورها تمایلات فاشیستی پیدا کرده اند؛ مسئله ترجیح پیداکردنِ بیش از پیشِ معیشت برای شهروندان اروپایی است که احزاب نوفاشیست نوید بهبود اوضاع را برایشان می‌آورند. این است که به قول هابرماس سیستم الکترالیسم لیبرالی از انگیزه‌ای غیراخلاقی پیروی می‌کند. در مدل جمهوری خواهانه‌ی هابرماس، مبنا تحقق اراده‌ی اجتماعی از مسیر مستقیم سخن گفتن شهروندان و قبول کردن مسئولیت سیاسی است. اما هونت بر این باور است که برای رسیدن به تعادل سیاسی در جامعه هر دوی این مسیرها را باید با یکدیگر ترکیب کرد. در این برداشت، شهروندان قوانین خود را بر اساس قواعد روشمند و فراروندی (procedural) تعیین می‌کنند که از طریق ارتباط بین الاذهانی آشکار می‌شود، نه با مجموع تصمیمات سیاسی تکینه‌ی فردی. بنابراین، رابطه‌ی دولت و جامعه‌ی مدنی از نو بازسازی می‌شود. به جای یک جامعه‌ی مدنی به مثابه‌ی عرصه‌ای که با هنجارهای بازار سرمایه عمل می‌کند، یک جامعه‌ی مدنی دموکراتیک ظهور می‌کند که بتواند خود را از نظر سیاسی در حوزه‌ی عمومی سازماندهی کند.

کتاب «ایده‌ی سوسیالیسم» به ما یادآوری می‌کند که جنبش چپ در طول تاریخش در سراسر جهان دستاوردهای زیادی به همراه آورده است که طرفداران آن می‌توانند به آن افتخار کنند. روند حاضر که جهان ما را به تمامی اسیر سیاست‌های ویرانگرانه‌ی سرمایه داری کرده است، تداوم ناپذیر می‌نماید و نیاز به یک نظام بدیل در جهت بازسازی زندگی به شدت احساس می‌شود.

بااین همه، انرژی صرف کردنِ پافشارانه برای بیرون آوردن یک نسخه‌ی آرمانی و هنوز تحقق نیافته‌ی سوسیالیسم اولیه و اوتوپیایی ممکن است چنان مجالی برای ما به جا نگذارد که بتوانیم با تهدیدات نهایی دیستوپیای جهان حاضر مقابله کنیم.

سخن آخر

سوسیالیسم به درستی استثمار نیروی کار را مسبب بسیاری از چیزهایی می‌داند که در این دنیا به عنوان «شر» می‌شناسیم، و از همین رو خود را با مالکیت خصوصی بر ابزار تولید درتضاد می‌بیند. اوتوپیای سوسیالیسم از این تضاد ریشه می‌گیرد. درست است که تلاش‌های تاریخی برای تحقق آن اوتوپیا به فجایع بزرگ دیگری منتهی شد؛ اما حتا اگرآرمان ایجاد بهشت بر کره‌ی زمین ازبین رفته باشد، باز هم روح اوتوپیایی تا زمانی که مردمی تحت استثمار وجود داشته باشند، به حیات خود ادامه می‌دهد، زیرا بدون انرژی منبعث از این روح قدمی نمی‌توان برداشت.

آنچه ما به عنوان راه حلی برای یک مشکل در نظر می‌گیریم می‌تواند ده مشکل جدید ایجاد کند. البته ما نمی‌توانیم آنچه را که «آینده» می‌نامیم ازاکنون ببینیم، اما می‌توانیم پیش‌بینی‌های کلی انجام دهیم، زیرا به تجربه می‌دانیم که چگونه انسان‌ها خودخواهی و طمع‌های خود را توسعه می‌دهند. مشکلات همیشه وجود خواهد داشت، وهمچنین نیاز به حل مشکلات. بنابراین ایده‌ی سوسیالیسم همیشه، به مقتضای زمان خود، در شکل‌های گوناگون وجود خواهد داشت.

منابع

Axel Honneth, The Idea of Socialism: Towards a Renewal, Polity Press, 2017

Raul Zelik,Wir Untoten des Kapitals: Über politische Monster und einen grünen Sozialismus, 2020

از همین نویسنده

این مطلب را پسندیدید؟ کمک مالی شما به ما این امکان را خواهد داد که از این نوع مطالب بیشتر منتشر کنیم.

آیا مایل هستید ما را در تحقیق و نوشتن تعداد بیشتری از این‌گونه مطالب یاری کنید؟

.در حال حاضر امکان دریافت کمک مخاطبان ساکن ایران وجود ندارد

توضیح بیشتر در مورد اینکه چطور از ما حمایت کنید

نظر بدهید

در پرکردن فرم خطایی صورت گرفته

نظرها

  • فرهاد - فرهادیان

    من به دلیل مسائل موجود در کشور زیاد در عمق مسئله وارد نمی شوم . بسیاری از حرفهای گفته شدهمثلا اینکه سوسیالیسم قرن 20 می تا حتی چاوز نه تنها شکست که انحطاط بود موافقم اما مسئله به چند موضوع علمی باز می گردد که مارکس به درستی نقد سرمایه داری را کامل کرد اما همین تئوریزه کردن سرمایه داری فقط مانند جدول مندلیف و سایر علوم قرن نوزدهمی فقط مقدمه ای ست برای ادامه ی تکامل علمی این جریان مثلا درک مقاله نویس از ماتریالیسم تاریخی اساسا غلط است و اتفاقا یکی از دلائل شکست سوسیالیستهای قرن بیستمی عدم درک همین ماتریالیسم تاریخی ست بحث ماتریالیسم تاریخی مارکس بسیار ساده است می گوید وقتی بیل و کلنگ فلزی اختراع شد دیگر کسی بیل و کلنگ سنگی استفاده نکرد و جامعه در افزایش تولید موفق تر عمل کرد مارکس در بحث گرایش نزولی نرخ سود و همینطور مصرف نیروی کار و ارزش اضافی اتفاقا به این موضوع می پردازد و از اینروست که تکامل در ماتریالیسم تاریخی را به مفهوم تکامل نیروهای مولده در جهت مصرف نیروی کار انسانی و انتقال این نیرو از انسان به ابزار تولید معنا می دهد که ما امروز نه تنها نیروی کار انسانی که سه نوع انرژی را تعریف می کنیم انرژی مصرفی نیروی کار انرژی مصرفی ابزار تولید و انرژی موجود در مواد و مصالحی که از طریق طبیعت وارد شئی تولیدی می شود و اگر این شئی تولید به تملک خصوصی درآید سرمایه داری و اگر به تملک اجتماعی درآید سوسیالیسم است پس درک مارکس کاملا علمی و اثبات شونده است و از طریق آزمایش هم قابل آزمایش است اساس مسئله ی سوسیالیست های سنتی همین است که سرمایه داری یکی با رقابت در مبادله سبب می شود که مکانیزم سود متوسط بدلیل کاهش سهم نیروی کار انسانی و تولید ارزش اضافی از ابزار تولید تکامل یافته تر و به روز استفاده کند و مکانیزم دموکراسی از نوع انقلاب کبیر فرانسه ه سبب می شود تا در سیاست هم این حکومتها از سیاستمداران تکامل یافته و به روز تر استفاده کنند ولی سوسیالیستها چون باید از روش آگاهانه ی از بالا مطابق احزاب انحصار طلب عمل کنند که قادر به تغییر سیاستمدارها نیستند و چون مکانیزم رقابت بازار آزاد هم ندارند لذا دائما هر سطحی از تکامل بر مبنای مصرف نیروی کار تحویل گرفته اند کاملا راکد تحویل می دهند ما صنایع روسی را مشاهده کنیم درخواهیم یافت که تغییرات آن در مصرف نیروی کار بسیار زیان ده است در واقع روسها با صنایع عقب مانده قادر به ایجاد سطح زندگی مانند رقبای غربی نیستند و این تقصیر سیستم سیاسی ست که قادر نیست خودش را در سطح آگاهانه ی روز و مدرن نگه دارد استالین در 1923 تا 1953 قدرت بلامنازع است یعنی 30 سال رکود و انحطاط . از اینرو اگر ما کشورهای سرمایه داری را شاهد بگیریم کاملا منطبق بر همین مکانیزم به انحطاط رسیده و می رسند نمونه اش چاوز جمهوری اسلامی ایران سوریه زیمبابوه و ... اما این به معنی این نیست که کشورهای سرمایه داری اوضاع بهتری دارند آنها علاوه بر نقد به سوسیالیستهای قرن بیستمی خودشان دائما در حال انحطاط هستند زیرا تولید مازاد سرمایه داری و استثمار فقر شدیدی به مردم تحمیل نموده است و مافیای الیگارشها و یا تراستها و کارتلها را بر جهان تحمیل کرده است پس ماتریالیسم تاریخی دست من وشما نیست دست مکانیزم تکامل نیروهای مولده در کاهش مصرف نیروی کار انسانی ست اما مبارزه ی طبقاتی گره است که درک آگاهانه از یافتن راه حلهای تکامل یافته برای ایجاد تغییر است و سوسیالیسم قرن بیست و یکمی مسلح به این تئوری است که می تواند ساختارها را بر اساس منافع حرفه ها و تقسیم کار اجتماعی دارای قدرت سیاسی بنماید تا تولید کننده ی مترقی بدون مانع قدرت دولتی از صنایع تکامل یافته برای منافع گروه اجتماعی هدفش تامین کند در سوسیالیسم قرن بیستمی این حزب است که مافوق مردم است چه در سرمایه داری و چه در سرمایه داری دولتی با نام سوسیالیسم ولی سوسیالیسم قرن 21 این احزاب هستند که در ذیل ساختار و مردم قرار دارند به همین لحاظ تغییر قدرت و دست بدست شدن نه مطابق منافع احزاب انحصاری بلکه مطابق با نفوذ احزاب ذیل تقسیم کار اجتماعی اداره ی امور را مطابق خواست توده های حامی انجام می دهند برنامه های متمرکز فقط متعلق به حرفه های مختلف و یا یک رشته ی تولیدی ست نه کل اقتصاد زیرا کل اقتصاد باید در برآیند نیروهای متشکل اجتماعی همسو گردند به همین دلیل سیاست هم باید تابع این تقسیم کار اجتماعی برآیند منافع این گروههای اجتماعی متشکل یا منفرد قرار گیرد زیرا هدف اقتصاد کاهش مصرف نیروی کار فراوانی تولید و رسیدن به کمونیسم است و تا زمانی که این مصرف نیروی کار انسانی از رابطه ی نیروهای مولده برای تجدید تولید حذف نشده است (الغا) کمونیسمی وجود نخواهد داشت اما سرمایه داری برای اینکه ما به این نقطه نرسیم دائما برای بقای خودش تقسیم کار اجتماعی را تغییر و تحول داده مشاغل جدید اختراع می نماید تا حوزه های جدید تولید ارزش اضافی ایجاد کند و سوسیالیست باید با دقت خیلی زود اهرم این تغییر را با ابزار تولید تکامل یافته تر خنثی نماید اگر سوسیالیستهای ناآگاه قرن بیستمی باشند دچار انحطاط شدن ساده است از اینرو هونت بطور کلی مانند سوسیالیستهای قرن بیستمی و سنتی مارکس را نفهمیده است .

  • رضا

    آیا از نظر نویسنده ماتریالیسم تاریخی یک دگماتیسم است یا یک علم شناخت تاریخ؟ دموکراسی در کجای ماتریالیسم تاریخی فراموش شده است؟ سوسیالیسم و آزادی دو روی یک سکه اند و این بر اساس نظریه های ماتریالیسم تاریخی میباشد. تجربه بلوک شرق هیچ اثر منفی بر علم شناخت تاریخ یا ماتریالیسم تاریخی نمیگذارد. اگر اشتباه می اندیشم لطفا با منابع در خصوص ماتریالیسم تاریخی یادآور شوید با سپاس

  • جوادی

    هیچ متفکر و نظریه ای کامل نیستند حتی مارکس و مارکسیسم. به احتمال زیاد یکی از پیام های این مقاله همین است. نویسنده مقاله تلویحا همین نظر را در آغاز درباره هونت،خودش و مقاله اش یادآوری کرده است. متاسفانه اکثر مارکسیست ها ، فکر می کنند مارکس حرف آخر را در فلسفه زده است و فلسفه با مارکس به کمال رسیده است.‌ این موضع ، موضعی ارتدوکسی یا راست کیشانه است و موضع ارتدوکسی را می توان موضعی تعریف کرد که با تفکر انتقادی مخالف است.‌ در این مقاله آمده است: نگاهی اجمالی به تاریخ چپ نشان می دهد که به خصوص شاخه مارکسیستی سوسیالیزم بی اندازه حسود بود و این از خود مارکس شروع می شد... به نظرم این انتقاد، انتقاد کثرت گرایانه و در عین حال ملایمی از مارکس و مارکسیسم است. با بسیاری از گزاره های این مقاله موافقم. اما اعتقاد ندارم که هیچ نظم واقعی را بتوان دیستوپیا نامید. اصطلاحات دیستوپیا و اوتوپیا بیانگر دو حد نهایی و خیالی جوامع هستند.‌ بی تردید هر وضع موجودی از هر وضع اوتوپیایی نارساتر و ناقص تر است و از هر وضع دیستوپیایی بهتر است. گرچه منکر نیستم که جوامع می توانند به این وضعیت ها نزدیک شوند ولی جز بر اساس مصادره به مطلوب نمی توان گفت که وضع موجود، دیستوپایی است.‌ ما می توانیم بگوییم وضع موجود شبیه جهنم یا بهشت است ولی نمی توانیم بگوییم وضع موجود جهنم ( بدترین وضع )یا بهشت ( بهترین وضع) است، زیرا هر وضعی ایجاد شود ،همیشه می توان وضع های بدتر یا بهتر را به تصور درآورد. این گزاره آخر مهمترین دلیل برای رد این نظر است که نظم موجود جهانی،نظم دیستوپیایی است.‌ بر خلاف نظر نویسنده این همیشه روح اتوپیایی نیست که توده ها را به جنبش در می آورد یا انگیزه ترقی همیشه انگیزه اتوپیایی نیست، بلکه عرضه تصویری از جامعه بهتر( بهبود گرایی) و نه جامعه کامل ،نیز می تواند انگیزه جنبش را ایجاد نماید.‌ به عنوان مثال جنبش زن، زندگی،آزادی را روح اوتوپیایی ایجاد نکرده است. از بیانیه غیر رسمی و از شعارهای اصلی آن پیداست که این جنبش بر خلاف انقلابهای سوسیالیستی و انقلاب ۵۷ در صدد تاسیس آرمانشهر نیست.