تأملی بر ایده قهر و خشونت
هدایت سلطانزاده − این نوشته درباره خشونت است و خاستگاه آنرا در تکوین قدرت سیاسی، مذهب و روابط تولیدی، یعنی سه کانون اصلی خشونت قرار داده و به بر رسی آن بیشتر در نظام سرمایه داری میپردازد.
چند کلمه در باره این نوشته
خشونت بعنوان یک پدیده اجتماعی واژه ناخوشایندی است که واکنش منفی انسانها را بر میانگیزد. شناخت و واکاوی آن از سالها قبل ذهن مرا به خود مشغول کرده بود. گفتن اینکه خشونت چیست، آنهم برای مردمی خسته از خشونت که وجود آنرا با ذرات استخوان خود حس کردهاند، دشوار است، ولی فراروی از سطح حسی و شناخت جوهر و درونمایه آنست که به ما امکان کنترل خشونت را میدهد. رسیدن به زندگی صلح آمیز، بدون شناخت عنصر قهر در زندگی ناممکن است.
یکی از انگیزههای من تلاش برای فهمیدن درجه خشونت بی سابقه در حکومت اسلامی است. برای پاسخ به چرائی آن، باید آنرا در متن فراتر و دایره بزرگتری قرار داد، زیرا خشونت برای خشونت وجود ندارد و هر خشونتی از یک منطق درونی تبعیت میکند. هر خشونتی با حفظ ويژگیهای خود در متن اجتماعی و سیاسی ودربرهه معینی از تاریخ هرکشوری، مشترکاتی بادلایل بنیادی تری دارد. تاریخ معاصر ایران، خشونتهای متعددی رااز طرف قدرتهای سیاسی حاکم تجربه کرده است ولی تاریخ حکومت اسلامی در این مورد میتوان گفت بی مثال است. از پارهای لحاظ، خشونت حکومت اسلامی خشن تر از نازیها برای شرایط زندگی ایران بوده است. کمتر گوشهای از حیات اجتماعی است که از خشونت حکومت اسلامی مصون مانده باشد. در هر کوچه و خیابانی و در هر حوزهی از زندگی، خشونت اسلامی سایه گسترده است، حتی خانه، یعنی آخرین تنفس گاه امن انسانی در این حکومت نیست.باید از خود سوال کنیم چرا؟
در هیچ جامعهای، خشونت بدون نهادهای خشونت قابل تصور نیست و همانگونه که در متن نوشته خواهد آمد، قدرت سیاسی، مذهب و روابط تولیدی سه کانون عمده بازتولید آن هستند.اشکال دیگر خشونت، از جمله قهر نهفته در قانون، مناسبات طبقاتی، جنسیت، مناسبات فرهنگی و سنن و اخلاق حاکم بر یک جامعه، گسترشی از این سه کانون عمده بروز خشونت هستند.
در طیف نظریه پردازان مختلف سیاسی، در بررسی خشونت غالبا تمرکز بر رابطه انقلابات و خشونت بوده است. این به معنی نادیدن و عدم شناخت جوهر و اساس مسئله است. بی تردید، هر انقلابی، معادله قدرت در جامعه را برهم میریزد. ولی نفس انقلاب نیست که موجب خشونت میگردد. دورههای انقلابی، دورههای کوتاه زمان درعدم تعین قدرت هستند که به رابطه بخش هائی از جامعه با قدرت حاکم و در لحظاتی کوتاه محدودمی گردند. این دوره عدم تعین هرگز نمیتواند پایداربماند چالش قدرت دیر یا زود معادله را به نفع نیروهای اجتماعی معینی و درشکل نظام مند یک قدرت - چه به شکل پیروزی انقلاب و چه به شکل پیروزی ضد انقلاب - را به خود میگیرد و خشونت، بیرون از دایره وقوع زمان درانقلاب، در سطوحی متعدد و چند لایه شکل عوض کرده و تداوم مییابد، زیرا خشونت از عامل نقش انسانی نشات میگیرد و نه از عامل زمان. زمان مثل ابر گذرا میمیردو بی تقصیر است و بار وقوع خشونت را باید از دوش زمان و ارائه انقلاب بصورت یک متافیزیک خشونت برداشت.این تفکیک مفهومی، اهمیت کلیدی در فهم خشونت دارد، زیرا خشونت در هر زمان با گروههای انسانی مشخص و قدرت سياسي و نیروهای اجتماعی معین مرتبط است.هنگامی که خشونت، شکل نظام مند سیاسی و اجتماعی بخود میگیرد، الزاما کارکرد اقتصادی و طبقاتی پیدا میکند و لایه هائی از باد حادثه برمی خیزند و در مرکز ثقل قدرت نشسته و دستشان بر جان و مال مردم باز میگردد و خشونت دیگر درسطح فردی قابل توضیح نیست.
بر رسی جدی خشونت میتوان گفت که به دهههای آغازین قرن بیستم بویژه وقوع جنگ جهانی اول برمیگردد.لیکن موضوع وقتی بصورت جدی تر مطرح میشود که ما این سوال را در برابر خود قرار دهیم آیابدون انقلابات خشونت نظام یافتهای در جوامع انسانی وجود داشته و دارد یا نه؟ پاسخ اگر مثبت بود، در آن صورت باید گفت که وقوع انقلابات و آغشتگی احتمالی و نه حتمی آنها به خشونت، فرع بر وجود خشونت است.افزون بر آن، انقلابات دورههای بسیار کوتاهی در تاریخ ملتها و جوامع انسانی بوده است و اکثر دورهای تاریخی بزرگ فاقد چنین رخدادهائی بودهاند بی آنکه، خشونت از مناسبات انسانی کنار رفته باشد. به عبارتی بی انقلاب نیز همواره خشونت وجود داشته و دارد.بنابراین فهم نادرست و ناقصی است که خشونت راصرفا از ذات انقلابات بتوان نتیجه گرفت و به آن هويت ذاتي مستقل از روابط اجتماعي داد.
به باور من، هستی شناسی خشونت و به مفهومی وسیع تر، هستی شناسیِ قهر، ریشه در خودآگاهی انسان، قدرت سیاسی، مذهب (بعنوان نهاد ایدئولوژیک) و روابط تولیدی در تمامی صورت بندیهای تاریخ انسان دارد. این رابطه بهم پیوسته و اندام واره، سازنده تاریخ انسان بوده است که به نوبه خود، در مناسبات طبقاتی، جنسیتی، زبان و فرهنگ، قانون و فلسفه حقوق، و روانشناسی اجتماعی و مناسبات قومی یا اتنیک ودر زبان و فرهنگ رمز گذاری و بازتولید میشود و بنابراین در ورای این واژه مجرد، ما بالایه بندیهای متفاوتی از مفاهیم مواجهیم که عامل انسانی پیش برنده آنهاست. این عامل انسانی، بدون مشخصههای گروهها و طبقات و منافع ویژه آنها، و ایدوئولوژیهای متضاد، و بدون تکیه بر نهادهای معین فاقد کارکرد است. تصور کنید خمینی نعلین پوش درمیان چند طلبه در نجف را که با همه روح سبع خود مهره بی ارادهای در چنگال دولت عراق بود، با خمینی نشسته در مرکز ثقل یکی از مهمترین قدرتهای خاورمیانه را که فرمان برپا کردن چوبههای دار و شکستن قلمها را صادر میکرد. آنچه عوض شده بود نه سرشت خمینی بلکه رابطه قدرت و دسترسی او به نهادهای خشونت و ابزار تغذیه دهنده آن بود.
در هیچ جامعهای، خشونت بدون نهادهای خشونت قابل تصور نیست و همانگونه که در متن نوشته خواهد آمد، قدرت سیاسی، مذهب و روابط تولیدی سه کانون عمده بازتولید آن هستند.اشکال دیگر خشونت، از جمله قهر نهفته در قانون، مناسبات طبقاتی، جنسیت، مناسبات فرهنگی و سنن و اخلاق حاکم بر یک جامعه، گسترشی از این سه کانون عمده بروز خشونت هستند.
بسیاری به نادرستی به ملامت چپهای دوره پیش از انقلاب روی آوردند که گوئی که آنان با انقلاب موجب وضعیت خراب این روزگار شدند. این ذهنیت در بین سلطنت طلبان و عوام اندیشان بیشتر شایع بوده و هست. ولی این چیزی جز به معنی نشناختن تاریخ کشور خود نیست. زیرا بنای هیچ نظام جدیدی از صفر آغاز نمیشود و بسیاری از مولفههای هر رژیم جدید در بطن نظام پیشین شکل میگیرد و نظام نو بنا به ایدوئولوژی و جهان بینی خود، تغییراتی در آن میدهد.
من بناگزیر، بخش کوتاهی به مارکسیسم و خشونت اختصاص خواهم داد، هرچند که موضوع اصلی در این نوشته نیست.زیرا نه انقلابات و سرنگونی حکومتها با ورود مارکس و انگلس به حوزه فعالیت سیاسی و نظری آغاز گردیده است و نه قهر در تاریخ و زندگی بشر.
به کلام مارکس انسانها تاریخ خود را میسازند ولی نه آنگونه که خود میخواهند، بلکه بر اساس شرایط مادی ایکه به ارث بردهاند، و ما نیز وارث تاریخ آشفته خود بوده ایم.تلاش ماو چند نسل پیش از ما برای آزادی و عدالت شاید شبیه افسانه سیزیف است که در میانه یک دیکتاتوری و عیار سنگین مذهب، به دشواری گام بر میداشت. نسل امروز میتوان گفت که همان راه را به شکلی دیگر تجربه کرده است، سه حرکت ۸۸، دیماه ۹۶ و آبان ۹۸، گواه گویای آنست که هرکدام بستر سیاسی و اجتماعی ویژه خود را داشتند.اگرچه این سه حرکت بزرگ خاستگاههای اجتماعی متفاوتی داشتتند، با اینهمه هرکدام به شکل لجام گسیختهای خشونت رژیم اسلامی را تجربه کردهاند.هیچ یک از این سه حرکت بزرگ، ماهیت طبقاتی یگانهای نداشتند. مثلا نیروهای اجتماعی دخیل در جنبش فراگیر آبان ۹۸ دیگر نمیتوانست بازآفرینی حرکت ۸۸ باشد زیرا مولفههای اجتماعی و طبقاتی چشم اندازهای سیاسی آن به شکل بنیادی دگرگون شده بود.
گاهی چنین وانمود میشود که ایرانیها در انقلاب بهمن « خود کشی جمعی کردند». این سخن لغو و بی پایهای است، زیراخود کشی عملی آگاهانه و از سر نا امیدی است حال آنکه در هر انقلابی مردم به امیدی نو و افقی روش تر تن به رویاروئی مستقیم با قدرت حاکم میدهند. هم انقلابات حوادث غیر قابل پیش بینی هستند و هم برآیندهای آن، زیرا سیالیت و آرایش نیروها در دورههای انقلابی مدام دگرگون میشود. هیچ نسلی نیز در تاریخ جام جهان نما برای پیش بینی آینده بدست نگرفته است تا قیاسی بین گذشته و آینده و انتخاب بهینه کند. این ذهن فالگیر هاست و نه انسانهای صاحب عقل سلیم. تاریخ را با اگر و مگرها در گذشته نیز نمیتوان توضیح داد. سفر خیالی به گذشته و نشاندن «اگر و مگرها » به جای دلایل عینی بوجود آورنده انقلاب بهمن و دلایل زاده شدن حکومت اسلامی از آن، چیزی جز بیان یک نوستالژی روحی و حس استیصال و احساس یک بن بست بی راه گریز نیست. اگر آینده این چنین قابل پیش بینی بود، محمد رضا شاه با دم و دستگاه عریض و طویل خود و روشنفکران و اهرمهای متعدد، ارتشی چهارصد هزار نفره و تنوعی از سازمانهای اطلاعاتی که در اختیار داشت، باید متهم تر و بار مسولیت بیشتری را باید برعهده داشته باشند تا گروههای کوچک چپ که تازه از زندانها آزاد شده بودند و در آن شرایط وزن وتاثیر گذاری بالائی نداشتند.
نسل پیش از انقلاب درتلاش خود برای جهانی بهتر با شکست مواجه شد.بسیاری از آنان در دهه ۶۰ و سال ۶۷ قتل عام شدند و عدهای نیز ناگزیر ازجلای وطن گردیدند. لیکن شکست به معنی بیهودگی تلاش نبود. زیرا اصل امید، همواره جانمایه تلاش و جانفشانی انسانها برای تغییر در مسیر زندگی بهتر است. بدون چشم اندازی از امید، انسان به هیچ تلاش و تغییری اقدام نمیکند. نه مقایسه صرفِ گذشته و حال، بلکه باید تعمق بر چرائی انقلاب بهمن و بر چرائي زاده شدن حکومت اسلامی از درون نظام سلطنت اندیشید. پاسخ به این چرا هاست که مارا به فهم انقلاب بهمن و چرائي تبدیل آن به ضد انقلابی خشن تر از سلطنت قادر میسازد. از تجربه گذشته میتوان آموخت، و لی آینده را در گذشته نمیتوان ساخت. آینده نه در توسل به ارواح مردگان بلکه در دست آینده سازان نهفته است.
تصور نسل امروز از انقلاب بهمن ۱۳۵۷، متاسفانه غالبا نا روشن وغیر دقیق است و بیشتر به نفس وقوع آن بعنوان یک واقعه تاریخی نا مطلوب میپردازد وکمتر به دلایل آن. زمینههای هر انقلاب را قبل از چیزی قدرت سیاسی حاکم و نحوه کارکرد آن فراهم میسازد تا مخالفین آن که من در فصل پایانی به آن خواهم پرداخت و اینکه چرا سلطنت نا خواسته نقش اصلی و زمینه ساز به قدرت رسیدن روحانیت بود. نسل امروز نیز به تجربه میبیند که جمهوری اسلامی با انسداد تمامی فرجههای تنفس سیاسی و مدنی و نهايت انحطاط خود کدام راه نهائی را در چشم انداز او قرار داده است.
در سه دهه پیش، بویژه با ریاست جمهوری محمد خاتمی اندیشه عوام فریبانهای در جامعه ایران اشاعه یافت که هرگونه تغییرات اساسی در ساختار سیاسی جامعه را معادل خشونت و سرنگونی و انقلاب نامیده وعملا رهائی از چنگ یک حکومت خشن و فاسد را با گام هائی نامرئی به ابدیت حواله میداد، گوئی جمهوری اسلامی آخرین لنگرگاه تاریخ است و باید هزارهای بر این سرزمین گرفتار بلا حکم براند. حوادث اکنون بر مسیر دیگری رفته است، زیرا صدای گلوله، مردم را آسان تر متوجه وقوع جنایت میکند، لیکن تاثیر نیرنگ و فریب دیرپا تر است و این همان نقشی بود که خاتمی و اصلاح طلبان - اگرچه عدهای حتی با نیت نیک در طیفی بزرگتر - بر عهده گرفتند بی آنکه کوچکترین تغییری در کارکرد رژیم حاکم رخ دهد، چرا که همواره سرشت عمومی حاکمیت است که، کارکرد آنرا تعیین میکند.
بخش هائی ازاین یادداشتها به چند سال قبل بر میگردد و در ابتدا نگاه گذرائی است به فضای پیش از انقلاب تا زمینه ذهنی آن اگرچه بصورت کرونولوژیک در جامعه ایران قابل فهم گردد.
این نوشته درباره خشونت است و خاستگاه آنرا در تکوین قدرت سیاسی، مذهب و روابط تولیدی، یعنی سه کانون اصلی خشونت قرار داده و به بر رسی آن بیشتر در نظام سرمایه داری میپردازد. نکته کلیدی در این نوشته و دلیل بنیادی خشونت در روابط انسانی بطور عام و بصورت اخص در نظام سرمایه داری، بر این نکته تاکید دارد که شیوه تصرف مازاد تولید هر جامعه توسط یک اقلیت در هر زمان، سطح و درجه خشونت را تعیین میکند که رشته بهم متصل کننده این سه نهانگاه اصلی خشونت است. این زمینه عام در پدیده قهر و خشونت است و شکل بروز مشخص و کارکرد آن بنا به شرایط متفاوت تاریخی در هر جامعهای فرق میکند.ولی همواره رابطه تنگاتنگی بین خصلت عام و بروز مشخص خشونت و قهر وجود دارد. در مقایسه با صورت بندیهای پیش سرمایه داری، که نوع رابطه تولیدی، محدودیت معینی در اعمال خشونت اقلیت حاکم میگذاشت، در مناسبات سرمایه داری، درجه وسطح اعمال خشونت، زاویه کاملا بازی دارد. برده دار نمیتوانست بر بردگان خود خشونت نامحدودی را بکار ببرد. رابطه ارباب و دهقان نیز بر رابطه مشابهی استوار بود. لیکن رابطه کار و سرمایه و سرمایه دار و کارگر، بر کشش پذیری بازی از کاربرد قهر قرار گرفته است که میتواند آنرا در آرایش معینی از نیروهای اجتماعی محدود ساخته و یا مرز خشونت را تا ناشناختهها پیش ببرد. در متن این چهار چوب عمومی، هدف من توجه خواننده به ویژگیهای خشونت در حکومت اسلامی و چرائی آن است؛ زیرا در نهایت، پرسش این است که چرا جمهوری اسلامی این چنین خشن است؟ ...
–––––––––––––––––––
نظرها
نظری وجود ندارد.