دستهای خالی و لبخندها
سبا معمار ــ چرا باید پایین بیایم؟ چرا شلیک کردی؟ چرا لبخند میزدی؟ پرسشهایی که پاسخی نمیگیرند، سالهای سال در حافظهی ما میمانند و طنینشان گاه و بیگاه به سراغمان میآید اما هیچوقت حل نمیشوند چرا که ایدئولوژی، به تعبیر فریره نقطهی مقابل گفتوشنود است، آموزه یا نظریهای است که از طریق اداری حفظ و منتقل میشود و از همین روست که پاسخی برای چراها در دست ندارد.
هرچیز میتواند بدل به سلاح شود و هر چیز بدل به سلاح میشود. شکلات، مو، لباس، بوسه، رنگینکمان، قایق کاغذی، خون، تن، نشستن، ایستادن، غذا خوردن، اعتصاب غذا، آواز، سکوت، و پرسش. اینها تلاشهایی هستند برای دفاع از خود در برابر آنچه که بسیار عظیم است: قتل کودکان، قتل نوجوانان، قتل بزرگسالان، اعدام، تجاوز، تعرض، شلیک، بدنهای مملو از ساچمه، خون، کودک افتاده کف خیابان، آواز فراموش نشدنی نیکا، رقص ژینا، دستگیریها، حبس در تنهایی، بازجویی، حمله به آپارتمانها و تفتیش وسیلهها، امتناع از درمان زندانیها، آتشسوزی در زندان و مرگ زندانیها. قتلها بیشمارند. زندگیهای از دست رفته، حملات روزمره، تخریب موتور و ماشینهای پارک شده در خیابان، عربدهها و فریادها.
از میان همهی شیوههای دفاع، بعضی از آنها قدمتی چند ساله دارند و نه تنها دست به عمل میزنند و دفاع میکنند، که از تکرار میگریزند و تخیلی جدید بنا میکنند. این نوشته نه در کار تحلیل و نامبردن همهی شیوههای دفاع، که در کار کندوکاو در یکی از شیوههای متنوع دفاع از خود است: شیوهای مبتنی بر به رسمیت شناختن خود و مبتنی بر تخیلِ زیسته.
چراهای انقلابی
در ویدئویی که از مریم شریعتمداری، یکی از دختران خیابان انقلاب[۱]، برداشته شده، با پرسشی بیپاسخ مواجه میشویم: او رو به مامور پلیس که از او میخواهد از جعبهی برق شهری پایین بیاید، میپرسد که چرا باید این کار را بکند. مامور پلیس، گویی پاسخی برای ارائه ندارد، پاسخ را به زمانی نامعلوم موکول میکند: «بیا پایین تا بعدا بهت بگم». این سوال چند بار تکرار میشود و هر بار بیپاسخ میماند تا نهایتاً مامور دیگری زن پرسشگر را از پشت هل میدهد و به پایین پرتاب میکند. به نظر میرسد که مامور پلیس نمیداند چرا باید آنچه را انجام میدهد انجام دهد. پرسشی که این دختر خیابان انقلاب میپرسد، انقلابی است از آن رو که کار انقلابیها به چالشکشیدن عقل سلیم از طریق فریاد همین چراهاست.[۲] پرسش او در فضا باقی میماند تا برسیم به امروز و پرسش غزل رنجکش بعد از از دست دادن بینایی یک چشمش: «چرا موقع شلیک لبخند میزدی؟» سوالی انقلابی و بدون پاسخ.
آیا همهی این وقایع برای مامورهای پلیس یک بازی لذت است؟ آیا بهراستی آنها همهی ظرفیت همدلی خود را از دست دادهاند؟ اگر شلیکها از سر بیفکری است، اگر شلیکها دستوری و از سرناچاری و ماموریت و معذوریت باشد – که تا همینجا هم از پس توجیه جنایت بر نمیآید – پس آن لبخند چیست؟ آیا آن لبخند، نشانهای است از اینکه ما دیگر نه با یک بیفکری صرف، که با رویکردی جدیدی نسبت به وضعیت انسانی مواجهایم؟ من همچنین به دادگاه حمید نوری، از مقامات سابق قوهی قضاییه، در سوئد و در رابطه با اعدامهای دهه شصت فکر میکنم. به سوال امید منتظری از پسر او، مجید نوری: چرا هنگام شهادت شاهدان دربارهی کشتارهای ۶۷ لبخند میزدی؟
شاید داستان این لبخندها، داستان اطمینانی خدشهناپذیر به حقانیت جنایت است. عقل سلیمی در کار است که توهمی از حقانیت و پرسشناپذیری آن ایجاد میکند: ملتی میسازد که باید، بدون حتی یک استثنا، خواهان همانچه باشند که حاکمانشان میخواهند و سربازانی که بیچون و چرا برای حفظ این خواستهها نشانه میروند، به هدف میزنند و لبخند به لب دارند. علی خامنهای دربارهی جلسات دادخواهی اعدامشدگان دههی شصت در سوئد هشدار داد که «جای شهید و جلاد عوض نشود»، همان کلماتی که از دهان مجید نوری هم بیرون آمد. و این کار ایدئولوژی است: وارونه کردن چیزها و تولید معناها و ایدهها، جابهجایی میان مفاهیم «شهید و جلاد». دستگاه حاکم مشغول وارونهسازی است: اعدام شدگان و دادخواهان را جای جلاد مینشاند و جلادان و اعدامکنندگان را جای شهید. آنها که زنده ماندهاند را شهید نام میدهد و آن جانهای از دست رفته را قاتل. به پیش میرود و ژستها را دستکاری میکند: لبخند میزند و میرقصد و معنای لبخندزدن و رقصیدن را هم وارونه میکند. طبقهی حاکم ملت مورد نظرش را، ملت همواره راضیاش را با همین دست وارونهسازیها تولید میکند. نظم اجتماعی مورد نظرش را از همین طریق حفظ میکند و سعی میکند، دست و پا میزند، که شکاف عمیق مشروعیتش را پر کند.[۳] ساخت این عقل سلیم، با بنا کردن دیواری از بدیهیات ممکن میشود که هیچیک از آجرهایش را نمیتوان جابهجا کرد و جایگذاری هیچکدام را نمیتوان به چالش کشید: سامانی از ارزشگذاریهای نابرابر به کار میافتد که باورهای گروه یا طبقهی خاصی را بیچون و چرا مقدم بر باورهای دیگر میداند؛ حق ابراز و عاملیت سیاسی را تنها برای گروهی خاص به رسمیت میشناسد[۴]؛ و مشروعیتش را بر پایهی تمایز نهادن میان انسانیتهای متفاوت بنا میکند.[۵]
پرسیدن این چراهای انقلابی راهی برای مقابله با ایدئولوژی است: چرا باید پایین بیایم؟ چرا شلیک کردی؟ چرا لبخند میزدی؟ پرسشهایی که پاسخی نمیگیرند، سالهای سال در حافظهی ما میمانند و طنینشان گاه و بیگاه به سراغمان میآید اما هیچوقت حل نمیشوند چرا که ایدئولوژی، به تعبیر فریره نقطهی مقابل گفتوشنود است، آموزه یا نظریهای است که از طریق اداری حفظ و منتقل میشود و از همین روست که پاسخی برای چراها در دست ندارد.[۶] این نظریهی بیگفتوشنود، «آگاهی کژریخت و قناسی از واقعیت است که تاثیر کژریختکنندهی واقعی میگذارد»[۷] اما فراتر از آن، یک عنصر سازنده هم هست: ایدئولوژی یک عنصر صرفا درونی و یک آگاهی غلط نیست که نقطه مقابل دانش حقیقی یا علمی قرار گیرد، بلکه موجودیتی بیرونی دارد، مادی است و همواره در یک دستگاه، و در شیوه یا شیوههایش به کار میرود. ایدئولوژی نه صرفا یک امر پنهان و نامرئی که امری است همواره ظاهر در کنشها و شیوهها، روتینها، باورها و ...[۸]. ایدئولوژی همان است که چشم غزل رنجکش را نشانه میرود و لبخند به لب دارد. همان که شهادت شاهدان دربارهی اعدامهای سال ۱۳۶۷ را میشنود و لبخند میزند و همان است که مریم شریعتمداری را به پایین سکو پرتاب میکند.
همانقدر که ایدئولوژی با دست خالی کار نمیکند، نقد آن هم نمیتواند به تنهایی کاری از پیش ببرد: با صرف علمی و حقیقی کردن یک گفتمان تاثیرات مادی و حقیقی که بر جای میگذارد از بین نمیرود، بینایی غزل بر نمیگردد، حمید منتظری باز زنده نمیشود، و مریم شریعتمداری بالای سکو نمیماند. گلولهها شلیک شدهاند، طنابهای دار کارشان را کردهاند و چشمها و جانها از دست رفتهاند. پس «مساله صرفا بر سر تغییر آگاهی مردم ــ یا آنچه در سرشان میگذرد ــ نیست، مساله بر سر رژیمهای سیاسی، اقتصادی، و نهادی تولید حقیقت است.»[۹] فراتر رفتن از نقد ایدئولوژی میتواند از راه کنشهایی ممکن میشود که تخیل اجتماعی را بازسازی میکنند؛ کنشهایی که ناگهانی و از هیچکجا پدید میآیند و بعد – احتمالا، به همان سرعت محو میشوند.[۱۰] طبقهی حاکم میتواند دربرابر این دست کنشها ایستادگی کند، میتواند بر آنها چیره شود و آنها را خفه کند، اما پیروزیهایش همواره بیدواماند. هر دم کنشی تازه بر میخیزد: ریشهکن کردن مقاومت هرگز ممکن نیست.[۱۱]
طغیان دختران انقلاب و قیام ژینا کنشهایی از همین دستاند: کنشهایی ناگهانی. هیچکس انتظارش را نداشت که زنان را ایستاده روی ابزارهای شهری ببیند در حالیکه آشکارا و منفرد واقعیت داشتنشان را به یاد میآورند؛ زنهایی با باورهای مختلف، متفاوت و حتی متناقض که در اعتراضی گردهم میآیند بدون آنکه امکان گردهمآیی داشته باشند. کنشی پرفورماتیو که از اشکال منفعل تجربه جدا میشود و چیزی جدید به جهان میآورد. کنشی متکثر و بدنمند که زندگیای قابل زیستن درخواست میکند.[۱۲] دختران خیابان انقلاب، در این پرفورمنس هنری، یک به یک از سکوهای شهر بالا میروند، با دخالت پلیس پایین میآیند (در برخی موارد حتی به پایین پرتاب میشوند) و باز تکثیر میشوند. به امروز میرسند و در شهر پراکنده میشوند: صبحانه میخورند، خرید میکنند، میبوسند، میخوانند و میرقصند. آنها دستگیر، زخمی و کشته میشوند و از واقعیتی که ثابت، غیرقابل تغییر، ابژکتیو و مستقل گرفته میشود گذر میکند؛ از آنچه عقل سلیم نامیده میشود فراتر میرود و راهی جدید از تجربه را طی میکند و جور دیگر چیزها را نه فقط نشان میدهد که زندگی میکند. چرا که کل مساله بر سر دست کشیدن از رویکردهای بدیهی و پذیرفتن چیزها به آن شکلی که هستند است؛ دست کشیدن از آنچه عادی خوانده میشود و خروج از پناهگاههای استیصال و انفعال.
اولین دختر خیابان انقلاب با ترمیم تخیل و پشت کردن به وحشت ناشی از تهدید خشونت، پایهگذار آنچه است که میکند یا میخواهد کند. در تجربهی حرکت او، آنچه تاکنون معقول نامیده میشده کنار میرود و بدیلهایی سر بر می آورند؛ ساخت جماعتی از آغازگران ممکن میشود که آنچه ممکن است وجود داشته باشد را تخیل میکنند و به سوی آن کنش میورزند. مهم است که هنگام صحبت از جماعت، بر لغات فرایندی تاکید کنیم؛ لغاتی از جمله ساختن، خلقکردن، بافتن، گفتن و مشابه آنها. چرا که جماعت نه از طریق فرمولهای عقلانی یا قوانین، که همچون آزادی، توسط افرادی به دست میآید که آنچه به طور مشترک عزیز دارند را شناسایی کنند.[۱۳] دومین و سومین و ... دختران خیابان انقلاب آن کسانی هستند که با مشاهدهی تصویر برداشته شده، زیست دیگری در پیش میگیرند و بدون آنکه در یکجا جمع شوند، تجمع میکنند. و حالا، همه زنانِ خیابان انقلاب میشوند، ممکن است جایی جمع بشوند یا نه، ممکن است روی سطلهای زباله و سکوها بایستند و روسریهایشان را آتش بزنند، ممکن است آتشی بیافروزند و دور آن رقص کنند، ممکن است حافظهی دوربینهای مداربسته را پاک کنند یا نیروی ناظر آن را با نواربهداشتی از کار بیاندازند، ممکن است با فریاد آزادی آزادی آزادی بالا و پایین بپرند و ممکن است با همدلی نیرومندی عزیزانشان به خاک بسپارند و همزمان از پذیرش مرگ سر باز زنند، حتی ممکن است منطقهای را آزاد کنند، ترانهی انقلابی محبوبشان را در سطح شهر پخش کنند و پشت سنگرهایی که با دستهای خالی بنا کردهاند جمع شوند و جشن بگیرند و به تصویر پیروزی جان دهند: «قدرت تخیل زیسته، میتواند جهان پیرامونمان را دگرگون کند».[۱۴]
پانویسها:
[۱] این تذکر را در یاد داشته باشیم که نامیدن زنان بزرگسالی که در این کنش مشارکت کردند با عنوان «دختران خیابان انقلاب و نه زنان خیابان انقلاب» حامل مشکلاتی از جمله صغیرانگاری است.
[2] (Graeber, Revolution in Reverse 2011)
[۳] آنچه که شهروندان در یک قرارداد اجتماعی از دست میدهند، هرگز با آنچه به دست میآورند برابری نمیکند. بنابراین، همواره اختلافی وجود دارد میان آن مشروعیتی که حاکمان ادعایش میکنند و مشروعیتی که شهروندان به آن باور دارند؛ و هر چه اختلاف میان میزان مشروعیتی که حکومت بر آن ادعا دارد با میزان باور شهروندان به آن عمیقتر شود، ماندن در طبقهی سلطه دشوارتر میشود، چرا که حتی بیرحمترین حکومتها هم قادر به فرمانرانی بر جسمهای خالی نیستند. آنها به سرسپردگی، فرمانبرداری و همکاری نیاز دارند (Ricoeur 1986)
[4] (Butler, Notes Toward a Performative Theory of Assembly 2015)
[5] (J. Rancière, The Populism That Is Not to Be Found 2016)
[۶] (فریره، کنش فرهنگی برای آزادی ۱۳۶۴)
[7] (Debord, The Society of the Spectacle 2014)
[8] (Althusser, On the Re production of Capitalisme 2014)
[9] (Foucault, Truth and Power 1977)
[10] (Graeber, Revolution in Reverse 2011)
[11] (Tahmasbi 2019)
[12] (Butler, Notes Toward a Performative Theory of Assembly 2015)
[13] (Greene, Art and Imagination 1995)
[14] (Graeber and Shukaitis, Consituent Imagination 2007)
نظرها
جوادی
این مقاله را یک بار خواندم و از آن آموختم و ارزش آن را دارد که بیش از یک بار خوانده شود. با سپاس ازنویسنده مقاله.