آنی ارنو: قیام زنان ایران علیه دقیانوسیترین شکل قدرت
سخنرانی آنی ارنو به مناسبت دریافت جایزۀ نوبل ادبیات: افشای ناگفتنیها امری سیاسی است. ما این امر را امروز در طغیان زنانی میبینیم که کلماتی برای به هم زدن قدرت مردانه پیدا کردهاند.
دهها بار، خیره به کاغذ سفید، از خود پرسیدهام از کجا شروع کنم؟ گویی نیاز به تک جمله، تنها جملهای دارم که اذنِ نوشتن کتابم را میدهد و در یک لحظه هر تردیدی را زایل میکند؛ نوعی کلید است. امروز، با گذشت آن منگی اولیه -«بهراستی این منم که چنین اتفاقی برایم افتاده است؟»- وقتی با موقعیتی مواجه میشوم که خیالم آن را بیشتر و بیشتر وحشتناک جلوه میدهد، همان نیاز سراسیمهام میکند. نیاز به یافتن جملهای که آزادی و صلابت میبخشد تا بیواهمه در این جایی که امشب دعوتم کردهاید، حرف بزنم.
برای یافتن آن جمله، لزومی ندارد جای خیلی دوری بروم چون تند و تیز، تراش خورده و انکارناپذیر بهآنی سروکلهاش پیدا میشود. همان جملهای است که شصت سال پیش در دفتر خاطراتم نوشته بودم: «مینویسم تا تقاص مردمم را بگیرم، j’écrirai pour venger ma race». این جمله انعکاس فریاد رمبو بود: «تا دنیا دنیاست، من از طبقهای فرودست هستم.» آن موقع، بیستودو سال داشتم، در دانشکدهی شهر کوچکی، به همراه دخترها و پسرهایی که بیشترشان از طبقهی کاسبان خردهپا بودند، ادبیات میخواندم. با غرور و از سر سادگی باور داشتم نویسندگی، (نویسنده شدنِ آخرین نفر از نسل فعلههای بیزمین، کارگران کارخانه و مغازهدارها که مردم رفتار، لهجه، بیفرهنگیشان را تحقیر میکردند)، کفایت میکند تا آن بیعدالتی اجتماعی جبران شود که به هنگام تولد به طبقهی اجتماعی الحاق میشود. باور به اینکه پیروزی فردی میتواند قرنها تحکّم و فقر را پاک کند، توهمی بود که مدرسه به زور موفقیت تحصیلی در خیالم پر و بال داده بود. کامیابی شخصی من چطور میتوانسته است رنج تحقیرها و توهینها را تلافی کند؟ این سؤال را هیچوقت از خودم نپرسیدم و برای اینکار چند بهانه داشتم.
از وقتی باسواد شدم، کتاب همدم من بوده است. سرگرمی طبیعی من هم در بیرون از مدرسه کتابخوانی بود. مادرم، که بین مشتریهای مغازهاش رمانهای بزرگ زیادی خواند و ترجیح میداد من هم به جای دوخت و دوز کتاب بخوانم، اشتیاق مرا به مطالعه برانگیخت. قیمت بالای کتاب، بدگمانی مدرسهی مذهبیام به کتابها، آنها را در نظرم خواستنیتر هم میکرد. دنکیشوت، سفرهای گالیور، جین ایر، افسانههای برادران گریم و اندرسون، دیوید کاپرفیلد، بربادرفته و بعدها بینوایان، خوشههای خشم، تهوع، بیگانه. بیش از تجویزهای مدرسه، تصادف بود که معلوم میکرد چه کتابی بخوانم.
با انتخاب رشتهی مطالعات ادبی ترجیح دادم در حوزهی ادبیات بمانم که باارزشترین چیز، حتی روش زیستی شده بود که مرا به این سمت سوق داد تا خودم را در رمانهای فلوبر یا ویرجینیا وولف تصور کنم و عیناً به آنها جان بدهم. ادبیات نوعی قاره بود که در ضدیت با محیط اجتماعیام ناخودآگاه ساکنش شدم. نویسندگی هم در نظرم فقط و فقط امکان تغییر شکل واقعیت بود.
با رد رمان اولم (که تنها حسنش تلاش برای یافتن فرمی تازه بود) از طرف دو سه ناشر نبود که اشتیاق و عزتنفسم فروکش کرد. در شرایطی زندگی میکردم که وزنهی نابرابری زیست زن با مرد شدیداً در جامعه محسوس بود. در جامعهای که مشاغل را جنسیت تعیین میکرد و جلوگیری از آبستنی قدغن و سقط جنین جرم بود. با همسرداری و دو فرزند، شغل معلمی و مسئولیت زیاد کارهای خانه، هر روز از نویسندگی و پیمان دادخواهی مردمم دور و دورتر میشدم. نمیتوانستم تمثیل «جلوی قانون » را در محاکمه کافکا بخوانم و شکل سرنوشت خود را در آن نبینم: مرگ بدون عبور از دروازهای که مخصوص من ساخته شده بود. کتابی که فقط من از عهدهی نوشتنش برمیآمدم.
اما سرنوشت من بدون احتساب مجال شخصی و تاریخی آن شکلی بود. مرگ پدرم که سه روز بعد از آمدنم به تعطیلات درگذشت، تدریس برای دانشآموزانی مثل خودم از طبقهی کارگر، جنبشهای اعتراضی در همه جای دنیا. همهی این عوامل مرا به راهم برگرداند، هرچند از پسکوچههای پیشبینی نشده و نزدیک به دنیای خاستگاه خودم، «مردم» خودم، و به میل نویسندگیام نوعی پنهانکاری و فوریت مطلق داد. دیگر از توهم بیست سالگیام، «نوشتن دربارهی هیچ»، خبری نبود؛ حالا پای کندوکاو در ناگفتههای حافظهی سرکوفته در میان بود و افشای نحوهی زیست مردمم. پای نوشتن به قصد درک انگیزههای درونی و بیرونی که مرا واداشته بود از خاستگاههایم فاصله بگیرم.
در نویسندگی راهی بدیهی وجود ندارد. اما کسانی همچون مهاجرها که دیگر به زبان والدین خود صحبت نمیکنند و کسانی همچون طبقهگریزها که دیگر تماماً زبان سابق را ندارند و با کلمات دیگری فکر میکنند و حرف میزنند، با موانع بیشتری مواجه هستند. این خودش مخمصه است چون آنها واقعاً حس میکنند مشکل و حتی ناممکن است به زبان اکتسابی مسلط دربارهی هر چیز مرتبط به دنیای خاستگاهشان بنویسند، دنیای اولیهای که از حسها و کلماتی ساخته شده که زندگی روزمره، کار و جایگاه شخص در جامعه را توصیف میکنند. در یک طرف، زبانی است که اسم همه چیز را به آن زبان یاد گرفتهاند. با قساوت و سکوتش، برای مثال زبان بدهبستان صمیمی بین مادر و پسری در متنی بسیار زیبا به قلم آلبر کامو، «در میانهی آری و خیر». در طرف دیگر، الگوی کارهای ادبی مورد تحسین که ملکهی ذهنشان شده و با آن دنیای اولیه را گستردهاند و حس میکنند فرزانگی خود را مدیون آن زبان هستند که حتی گاهی همان زبان را موطن واقعی خود به حساب میآورند. الگوهای من فلوبر، پروست و ویرجینیا وولف بود. وقتی به نویسندگی برگشتم، هیچ کدام به دردم نخورد. باید میانهام را با «خوب نوشتن» و جملات زیبا به هم میزدم- همان نوع نوشتنی که به شاگردانم یاد دادم- تا ریشهی شکافی را که در من موج میزد پیدا کنم، نشان بدهم و بفهمم. آنچه خودبهخود به سراغم آمد، غوغای زبانی بود بیانگر خشم و ریشخند، حتی زمختی؛ زبان افراط، سنتشکنی، که غالباً تنها واکنش تحقیرشدگان و رنجیدگان به خاطرهی اهانت دیگران است، شرمساری و شرم از احساس شرمساری است.
تصور من از پایبندی به نویسندگی همین است، که نوشتن «برای» ردهای از خوانندگان جایی در آن ندارد، بلکه «از» تجربهی زن بودنم و نیز تجربهی کسی که از حاشیه به مرکز مهاجرت کرده است مینویسم؛ از خاطرهی سالهای زیستهام که اکنون طولانی و طولانیتر میشود و از اکنون؛ تصویرپرداز و کلمهپرداز بیپایان دیگران. پشتوانهی این پایبندی که من با واسطهاش خودم را به نویسندگی متعهد میکنم، این باورِ اکنونْ قطعی است که کتاب میتواند سهمی در تغییر زندگی خصوصی داشته باشد، به پراکندن تجربههایی کمک کند که بهتنهایی تحمل و سرکوب کردهایم و به شخصیتها امکان تخیل مجدد خویشتنشان را بدهد. افشای ناگفتنیها امری سیاسی است. ما این امر را امروز در طغیان زنانی میبینیم که کلماتی برای به هم زدن قدرت مردانه پیدا کردهاند؛ کسانی که در ایران، علیه دقیانوسیترین شکل این قدرت به پا خاستهاند.
به همان سرعت هم، به نظرم بدیهی رسید که وضعیت دانشآموزیام را مبنای داستان این شکاف در هستی اجتماعیام قرار بدهم- تا جایی که نقطهی عزیمت دیگری به فکرم نمیرسید- وضعیت چندشآوری که هنوز دولت فرانسه زنان را به آن محکوم میکرد، که مجبور باشند برای سقط جنین مخفیانه خود را به دست کورتاژکنندههای غیرقانونی بسپارند. میخواستم تمام اتفاقاتی را هم که برای بدن دخترانهام افتاده بود توصیف کنم، چیزهایی مثل کشف لذت و عادت ماهانه. و به این ترتیب، بدون اینکه آن موقع بدانم، آن کتاب اول که در سال ۱۹۷۴ منتشر شد، نقشهی قلمرویی را میکشید که مکان نویسندگیام قرار میدادم، قلمرویی اجتماعی و همینطور فمینیستی. از آن زمان به بعد، دادخواهی مردمم عین دادخواهی جنسیتیام بوده است و برعکس.
بدون تأمل دربارهی نویسندگی، چطور میتوان دربارهی زندگی تأمل کرد؟ بدون کنجکاوی درین باره که آیا نویسندگی بازنماییهای پذیرفتنی نهادینهی موجودات و چیزها را پذیرفتنیتر میکند یا به هم میریزد؟ آیا خشونت و ریشخند در نوشتهی سنتشکن نمایانگر برخورد اشخاص تحت سلطه نبود؟ خوانندهی برخوردار از امتیازات فرهنگی، به شخصیت کتاب همان دیدگاه تحمیلی و تحقیرآمیز زندگی واقعی را داشت. بنابراین، اساساً برای اجتناب از آن نگاه خیره بود که بعد از چهارمین کتابم، به انتخاب نوعی نوشتن بیطرف و خنثی دست زدم- وقتی داستان پدرم را میگفتم و این نگاه خیره او را هدف میگرفت، تحملناپذیر میشد و من احساس خیانت میکردم؛ نوشتنی «تخت» از این جهت که هیچ استعاره یا نشانهی احساساتی نداشت. حالا دیگر خشونت به نمایش گذاشته نمیشد؛ از خود وقایع نشأت میگرفت، نه از نوشته. یافتن کلماتی که حاوی هر دو واقعیت باشند و احساسی که واقعیت القا میکرد، دلواپسی پیوستهی من در نوشتن شد و همچنان هست، فرقی نمیکند موضوع چه باشد.
وقتی با موقعیتی مواجه میشوم که خیالم آن را بیشتر و بیشتر وحشتناک جلوه میدهد، همان نیاز سراسیمهام میکند. نیاز به یافتن جملهای که آزادی و صلابت میبخشد تا بیواهمه در این جایی که امشب دعوتم کردهاید، حرف بزنم.\nبرای یافتن آن جمله، لزومی ندارد جای خیلی دوری بروم چون تند و تیز، تراش خورده و انکارناپذیر بهآنی سروکلهاش پیدا میشود. همان جملهای است که شصت سال پیش در دفتر خاطراتم نوشته بودم: «مینویسم تا تقاص مردمم را بگیرم، j’écrirai pour venger ma race». این جمله انعکاس فریاد رمبو بود: «تا دنیا دنیاست، من از طبقهای فرودست هستم.»
لازم بود همچنان بگویم «من». اول شخص به معنای ادبی آن- همان شخص که در اغلب زبانها، از لحظهای که حرف زدن را یاد میگیریم تا پای مرگ، با واسطهاش وجود داریم- وقتی منظورش من نویسنده باشد و نه «من» داستانی، غالباً خودشیفتگی به حساب میآید. شایان یادآوری است «من» مزبور که سابق بر این حق ویژهی اشرافی بود که فتوحات جنگی را در خاطرات روایت میکرد، این «من» در فرانسه، پیروزی دمکراتیک قرن هجدهم بود، اذعان به برابری افراد و حق اینکه فاعل داستان خودشان باشند، همانطور که ژان ژاک روسو در اولین دیباچهی اعترافات مدعی شد: «و اجازه ندهیم کسی معترض شود، من که مردی از عامه هستم، حرفی برای گفتن ندارم که شایان توجه خوانندگان باشد ... هر قدر هم که در گمنامی زندگی کرده باشم، اگر بیشتر و بهتر از شاهان فکر کنم، داستان شخص من جالبتر از آنان است.»
محرک من نه این غرور عامی، بلکه میل به کاربرد ابزار تحقیقی «من» (من مردانه و نیز من زنانه) بود که حسها را ثبتوضبط میکند: حسهای مدفون در حافظه، حسهایی که همه جا و همه وقت مدام از دنیای اطرافمان میگیریم. این حسِ پیششرط برای من به راهنما و تضمین سندیت تحقیقم مبدل شده است. اما به چه هدفی؟ نه برای اینکه داستان زندگیام را بگویم و خودم را از اسرار آن خلاص کنم، بلکه برای رمزگشایی وضعیتی زیسته، رویدادی، رابطهای رمانتیک و بنابراین افشای چیزی که فقط نوشتن میتواند به وجود بیاورد و شاید به خودآگاهی و خاطرات دیگران منتقل کند. چه کسی میتواند بگوید عشق، درد، ماتم و شرم موضوعات جهانی نیستند؟ ویکتور هوگو نوشته است: «حتی یک نفر از ما نیست که افتخار داشته باشد طوری زندگی کند که فقط زندگی خودش باشد.» اما چون زندگی ناگزیر با روالی فردی میگذرد- «فلان اتفاق برای من میافتد»- در صورتی تعبیر یکسانی خواهد داشت که «من» کتاب، به یک معنا، شفاف شود و «من» خواننده آن را بگیرد. به عبارت دیگر، این «من» فرافردی شود.
افشای امر اجتماعی ناگفتنی، روابط نهادینۀ قدرت که به طبقه و یا نژاد الحاق شده است و نیز جنسیت، که فقط کسانی اینها را حس میکنند که مستقیماً تجربه کرده باشند، امکان رهایی فردی و همینطور جمعی را پدیدار میکند. رمزگشایی از دنیای واقعی با کندن لباس تصورات و ارزشهایی که زبان- همهی زبانها- به تن دارند یعنی واژگونی نظم دیرینهی آن و واژگونی سلسلهمراتبش.
تصور من از پایبندی به نویسندگی همین است، که نوشتن «برای» ردهای از خوانندگان جایی در آن ندارد، بلکه «از» تجربهی زن بودنم و نیز تجربهی کسی که از حاشیه به مرکز مهاجرت کرده است مینویسم؛ از خاطرهی سالهای زیستهام که اکنون طولانی و طولانیتر میشود و از اکنون؛ تصویرپرداز و کلمهپرداز بیپایان دیگران. پشتوانهی این پایبندی که من با واسطهاش خودم را به نویسندگی متعهد میکنم، این باورِ اکنونْ قطعی است که کتاب میتواند سهمی در تغییر زندگی خصوصی داشته باشد، به پراکندن تجربههایی کمک کند که بهتنهایی تحمل و سرکوب کردهایم و به شخصیتها امکان تخیل مجدد خویشتنشان را بدهد. افشای ناگفتنیها امری سیاسی است.
ما این امر را امروز در طغیان زنانی میبینیم که کلماتی برای به هم زدن قدرت مردانه پیدا کردهاند؛ کسانی که در ایران، علیه دقیانوسیترین شکل این قدرت به پا خاستهاند. اما من که در کشوری دمکراتیک مینویسم، همچنان کنجکاو جایگاهی هستم که زنان در میدان ادبی اشغال میکنند. زنان هنوز مشروعیت تولید آثار مکتوب را کسب نکردهاند. مردانی در این دنیا هستند، از جمله در سپهرهای فکری غربی، که هنوز هم در نظر آنها، کتابهایی که زنها نوشتهاند وجود خارجی ندارد؛ هرگز از این زنها نقلقول نمیکنند. تصدیق کار من از سوی آکادمی سوئد نشانهی امیدواری برای تمام نویسندگان زن است.
افشای امر اجتماعی ناگفتنی، روابط نهادینۀ قدرت که به طبقه و یا نژاد الحاق شده است و نیز جنسیت، که فقط کسانی اینها را حس میکنند که مستقیماً تجربه کرده باشند، امکان رهایی فردی و همینطور جمعی را پدیدار میکند. رمزگشایی از دنیای واقعی با کندن لباس تصورات و ارزشهایی که زبان- همهی زبانها- به تن دارند یعنی واژگونی نظم دیرینهی آن و واژگونی سلسلهمراتبش.
اما من کنش سیاسی نویسندگی ادبی را، مشروط به پذیرش از سوی خواننده، با مواضعی خلط نمیکنم که ناچار در رابطه با رویدادها، منازعهها و ایدهها اتخاذ میکنم. من از نسلی بودم که پس از جنگ بزرگ شدم؛ به دنبال جنگ جهانی دوم، زمانی که نویسندگان و متفکران موضع خودشان را در قبال سیاست فرانسه مشخص میکردند و طبق روال معمول درگیر کشمکشهای اجتماعی میشدند. امروزه، نمیتوان گفت اگر آنها صراحت لهجه نداشتند و متعهد نبودند، اوضاع چه فرقی کرده بود. در دنیای امروز، که کثرت منابع اطلاعاتی و سرعت مخابرهی تصاویر به نوعی بیتفاوتی عادتمان داده است، وسوسه میشوی روی هنر خودت تمرکز کنی. اما، در این اثنا، ايدئولوژی کنارهگیری و بسندگی در اروپا اوج میگیرد، هرچند زیر پردة خشونت جنگ امپریالیستی که دیکتاتور روسیه علم کرده، و مدام در حال پیشروی به سوی کشورهای سابقاً دمکراتیک است. این ایدئولوژی مبتنی بر محرومیت تبعیضآمیز خارجیان و مهاجران، طرد ضعفای اقتصادی، نظارت بر بدن زنان، به دوش من و تمام کسانی که برای آنها ارزش انسان همیشه و همه جا یکسان است، تکلیف هوشیاری حداکثری میگذارد.
با اعطای بالاترین درجهی افتخاری ادبی به من، نوری درخشان بر کار نویسندگی و پژوهش شخصی در انزوا و تردید میتاباند. این نور مرا خیره نمیکند. من جایزهی نوبل را پیروزی فردی در ازای پاداش کارم نمیدانم. از سر غرور یا فروتنی نیست که این جایزه را، از یک جهت، پیروزی جمعی میبینم. این افتخار را با کسانی سهیم میشوم که به طریقی امید به آزادی، برابری و کرامت تمام انسانها دارند، علیرغم جنس یا جنسیتشان، رنگ پوستشان، فرهنگشان و نیز با تمام کسانی که در فکر نسلهای آتی هستند، به فکر حفظ زمینی که اقلیت تشنهی سود رفتهرفته آن را زندگیناپذیر میکنند.
اگر نگاهی دوباره بیندازم به قولی که در بیستسالگی برای دادخواهی مردمم دادم، نمیتوانم بگویم به این قول وفا کردهام یا نه. از این وعده، و از اجدادم، مردان و زنان سختکوش خوگرفته به کارهای شاقی که جوانمرگشان میکرد، توان و خشم کافی گرفتهام تا مشتاق و آرزومند باشم جایی به آنها بدهم، در میان صداهای جمعی که از دیرباز همراهیام کردهاند، امکان دسترسی به دنیاهای دیگر و راههای دیگر وجود را برایم فراهم کردهاند، از جمله شوریدن علیه آن و ارادهی تغییرش، تا صدای زنانه و صدای طبقهگریز خودم را در جایی حک کنم که هنوز خود را فضای رهایی مینمایاند، یعنی ادبیات.
نظرها
نظری وجود ندارد.