چهار گزارش از معلولیت در افغانستان
م. مهاجر – زندگی معلولان در افغانستان با انبوهی از مشکلات در آمیخته است: رنج معلول بودن و رنج زیستن در کشوری فقرزده و زیر حکومت طالبان. گزارشهایی در روزنامهی "اطلاعت روز" افغانستان با تمرکز بر چند چهره گوشههایی از این مشکلات را تصویر میکند.
گزارش روزنامه اطلاعات روز
روزنامه اطلاعات روز که ذکی دریایی آن را در سال۱۳۹۰ خورشیدی بنیان نهاده و با کمک دانشجویان و دانشگاهیان افغانی فعالیت میکند، یکی از پرخوانندهترین روزنامههای افغانستان است که به طور مستقل و با نگاهی منتقدانه به بررسی مسائل مختلف افغانستان میپردازد. گزارشهای اخیر این روزنامه باعث ایجاد بحثهای کلان در سطح افغانستان گردیده است. در سایت etilaatroz.com، اهداف و مأموریتهای این روزنامه این گونه معرفی شده:
«روزنامه اطلاعات روز متعهد به بازتاب صدای تمامی شهروندان افغانستان است. هدف این روزنامه ارائه اطلاعات دقیق، مستند، متوازن و بیطرفانه برای مخاطبانش میباشد. حوزهی مورد تمرکز اطلاعات روز، دموکراسی، حقوق بشر، صلح، حاکمیت قانون، حکومتداری خوب، مبارزه با فساد، عدالت انتقالی، زنان و جوانان است. روزنامه اطلاعات روز مأموریت خود را آگاهیدهی به مردم، تقویت آزادی بیان و حق دسترسی به اطلاعات، تقویت رسانههای آزاد، ثبت، نگارش و بایگانی رویدادها و اخبار افغانستان و ترویج روزنامهنگاری حرفهای و مسئولانه تعریف کرده است.»
یکی از محورهای بحث در این روزنامه «معلولیت» است. در سری مقالاتی تحت عنوان «افغانستان به روایت معلولان» زندگی چهار معلول افغانستانی به تصویر کشیده و برخی تجربیاتشان بیان شده است. روایت اول، داستان عاطفه است، عاطفه محمدی.
داستان عاطفه
دختری افغانی که به طور مادرزاد پای چپش کوتاهتر از پای راست است. این روایت رویکردی تکبعدی دارد؛ بدین معنا که بیشتر به بزرگترین ناراحتی و دغدغهی عاطفه میپردازد: تحصیل. عاطفه زندگی گذشتهی خود را اینگونه روایت میکند که به مدت ۱۲ سال برای درس خواندن به مکتبی میرفته که تا خانهشان دو ساعت فاصله داشته و او هر روز مجبور بوده که مجموعاً چهار ساعت پیاده راه برود. آن هم در حالی که به دلیل معلولیتش کسی از دوستانش حاضر به همراهی با او نمیشده و عاطفه تنها به مکتب میرفته و به خانه برمیگشته. اگر هم کسی با او میآمده بعد از مدتی از او میخواسته که سریعتر راه برود و او را تنها میگذاشته است.
در اینجای روایت تمام این ۱۲ سال به یک خاطره تعبیر میشود و از زبان سوژه دو روز به عنوان سختترین روزهای عمرش معرفی میشود. روزی که برگههای شرکت در کنکور بین دوستانش پخش میشود و عاطفه به سبب اینکه نتوانسته در کلاسهای کنکور شرکت کند، نمیتواند کنکور بدهد و روزی که نتایج کنکور ارائه میشود و او به همکلاسیهایش که در کنکور شرکت کردهاند تبریک میگوید.
بعد از بیان جریان روز اول، راوی از دلسوزی خود برای عاطفه که در جریان تعریف خاطراتش گریان میشود میگوید و اینکه چرا دولت پولهایی که به نام معلولان میگیرد را به دست آنها نمیرساند. اما بعد از بیان روز دوم که سختترین روز عمر عاطفه است، مینویسد: «عاطفه شاید هنوز به آن دیدگاه فمینیستی که با کامیابی دختران دیگر خودش را کامیاب حس کند نرسیده است. در آن جغرافیای محروم و در آن خانوادهی فقیر شاید کتابی نبود، شاید صحبت بزرگتر از کانکور نبود و شاید آینده را در مرزهای کانکور تصور میکردند. در هر صورتش شاید او هنوز نمیداند که افغانستان لااقل از چشمانداز جنسیتی چقدر دوقطبی است و با کامیابی دختران خوشحال شود. یا شاید هم او با کامیابی همصنفیهایش به یاد تمام آن ۱۲ سال تنهایی و دویدن میافتد.» نویسنده از عاطفه، دختری معلول که ۱۲ سال با سختی به مکتب رفته و نتوانسته ادامهی تحصیل دهد انتظار دارد با دیدگاه فمینیستی به خاطر موفقیت همکلاسیهایش خوشحال شود!
در انتهای روایت، زندگی عاطفه به صورت خلاصه از زبان خودش برای مخاطب بیان میشود:
«ما فقیر بودیم. هنوز برادر نداشتم. برادرانم بعدها متولد شدند و فعلا کوچکاند. من فرزند دوم خانواده بودم. پدرم مرا در کودکی به مؤسساتی که من نامش را نمیدانم برده بود تا برایم کمکی شوند. یا شاید مرا حمایت کنند که پایم عملیات شود و دیگر رنج و درد نکشم. آن روزها کارمندان مؤسسات به پدرم گفته بودند که دخترش فعلا کوچک است. زیر هژده سال است. هر وقت که هژدهساله شد بیاورد و ما حمایت میکنیم. وقتی که من جوان و هژدهساله شدم و دیگر مشکل قانونی سِنی نداشتم، خودم رفتم. گفتند تو بزرگ شدهای. باید وقتی که کوچک بودی میآمدی. چند بار رفتم. بار آخرش یک کارمند پشتون هم بود. به من گفت که معلولیتم چه است. گفتم پای چپم مادرزادی کوتاهتر است. در راه رفتن اذیتم میکند. لنگیده میکنم. درد هم دارد. من از سر امیدواری به همکاری توضیح میدادم، آن کارمندِ حدودا سیوپنجسالهی پشتون اما به من میخندید. میگفت راست نمیگویم. اگر راست میگویم به اتاقش بروم که او پاهایم را اندازه کند که آیا کوتاهتر است یا نه».
عاطفه دیگر از کمک دولت و مؤسسات دست میشوید. بهدلیل فقر و معلولیت نمیتواند دانشگاه یا آموزشگاههای زبان برود و درس بخواند. او چهار سال خانهنشین میشود. در سال ۱۴۰۰ خواهر بزرگ عاطفه از دانشگاه فارغالتحصیل میشود و مطابق رشتهی درسیاش در یکی از مکاتب خصوصی کابل آموزگاری پیدا میکند. همین که او آموزگار میشود مادر عاطفه به او میگوید که با معاشش باید عاطفه را حمایت کند تا او در یکی از دانشگاههای خصوصی کابل درس بخواند.
عاطفه اکنون با حمایت خواهر بزرگش که آموزگار یکی از مکاتب خصوصی در غرب کابل است، از شهرستان دایکندی به کابل آمده است. او با خواهر و چندی از دوستان خواهرش در یک اتاق کرایهای در غرب کابل زندگی میکند. درسهایش را در یکی از مؤسسات غرب کابل شروع کرده و قابلگی میخواند. عاطفه پس از تقریبا چهار سال خانهنشینی، حالا باز هم درس میخواند. باز هم بسیاری از روزها که کرایهی ماشین ندارد و معاش خواهرِ آموزگارش کفایت نمیکند، مسیر تقریباً یکساعته را پیاده میرود. اینبار اما بزرگ شده و برخلاف دوران مکتب، کودکان همبازیاش را از دور تماشا نمیکند تا هرچه بدَود به آنان نرسد.
زندگی صُغرا
روایت دوم روایتی است دراماتیک از زندگی صغرا دانشآموز ۱۷ سالهای که در جریان حملهی تروریستی مدرسهی سیدالشهدا از ناحیهی پا آسیب دیده و خواهر ۱۴ سالهاش مهتاب هم در همان انفجار زخمی شده است. دختری پر شور که بعد از انفجار، به زندانیای میماند که آرزو میکند کاش به جای آسیب دیدن پاهایش آن روز در مدرسه مثل خیلی از هم سن و سالهایش مرده بود.
بخش اعظم داستان، توصیف دلتنگی و رنج صغرا است؛ درد پا، بیخوابی، کابوسهای شبانه، ناامیدی و تحقیر و تمسخری که از سوی جامعه به او تحمیل میشود.
صغرا که به افغانستانِ زخمی تشبیه میشود دیگر توانایی قالی بافتن ندارد تا شاید بتواند وقت خالی را در خانه پر کند و از سوی طالبان حق مکتب رفتن و درس خواندن هم از او گرفته شده.
در ابتدای داستان، صغرا دختری معرفی میشود که در زمان بارش باران با چتر در خیابانها قدم میزند و به کلاس زبان میرود (کاری که در افغانستان مختص طبقهی مرفه به شمار میرود) ولی در انتهای داستان او دختری معرفی میشود که با ناامیدی و افسردگی در کنج اتاقی گِلی نشسته و به دیوار خیره شده. این نوع روایت پارادوکسی را در ذهن خواننده متبادر میسازد.
مهتاب، خواهر کوچک صغرا
روایت بعدی به خواهر کوچکتر صغرا یعنی مهتاب ۱۴ ساله اختصاص یافته که در زمان انفجارهای سهگانهی مدرسهی سیدالشهدا مشغول تحصیل در صنف (کلاس) ششم بوده. مهتاب از ناحیهی گردن، صورت و زانو آسیب میبیند. او هم مثل خواهرش تنها دلخوشیاش درس خواندن بوده که از سوی طالبان برای دختران منع شده است. مهتاب بعد از انفجار علاوه بر درد پا و گردن، دچار ضعف حافظه هم شده که منجر به عدم یادگیری گردیده. همچنین وی در نتیجهی حرفهای اطرافیان و مردم کوچه و بازار بسیار زودرنج شده. گوشهای از حسب حال مهتاب را از زبان خودش عیناً همانگونه که در روایت اطلاعات روز آمده نقل میکنیم:
مهتاب میگوید: «قبلا قالین میبافتم. خوبی قالینبافی این بود که لااقل هزینهی شخصی خودم را تأمین میکردم. دست به جیب پدرم نبودم. از وقتی که زخمی شدم دیگر با زانوی زخمی نتوانستم قالین ببافم. مخارجم افتاد گردن پدرم. تازه آن روزها علاوه بر آنکه من دستم به جیب خودم بود، کار و بار پدرم هم بد نبود. پدرم فروشگاه مواد تعمیراتی داشت. ساختوساز بود و اجناس پدرم به فروش میرفت. از بدی روزگار هم من زخمی شدم و مخارجم گردن پدرم افتاد و هم طالبان آمدند و کاروبار پدرم از رونق افتاد. نظر به آنچه که پدرم میگوید ساختوساز تعطیل شد و کسی مواد تعمیراتی نمیخرد. پدرم دکانش را جمع کرد و اکنون سرگردانتر از من در خانه است.»
مهتاب میگوید یکی از چیزهایی که اکنون او را رنج میدهد، طلبکردن پول از پدرِ بیکارش است. «البته که مکتبرفتن را برای ما ممنوع کردند، ولی من از درس دست نکشیدم. هنوز با پای لنگم کورس میروم. کورس هزینه دارد. رفتنم هزینه دارد. آمدنم هزینه دارد. کتاب و قلمم هزینه دارد. البته مجموع اینها هزینهی زیادی نمیشود، ولی برای منی که با دلِ نازک و پای زخمی از پدر بیکارم پول درخواست میکنم، زیاد است. سخت است. بسیار میشرمم که پول درخواست کنم. گاهی چه پدرم پول داشته باشد و چه نه، یعنی چه به من پول بدهد و چه نه، جگرخون میشوم. پس از انفجار بسیار زودرنج شدهام. حتا با چیزهایی که میدانم نباید جگرخون شوم، جگرخون میشوم. این ناراحتی من طبعا که روی افراد دوروبرم هم تأثیر میگذارد و آنها نیز به نحوی یا جگرخون میشوند یا هم از من خسته و بیزار میشوند. در نهایت این منم که با زخمهایم تنها و خسته و جگرخون رها خواهم شد». مهتاب میگوید در این بیشتر از یک سال برای من همکاریِ قابل حسابی نشد. خود ما پول نداشتیم. در شفاخانههای شخصی نتوانستم بروم. مؤسسهای، گروهی، انجمنی و نهادی هم برای ما کمک نکرد. در نزدیکیهای سقوط گفته میشد که مقدار پولی از جانب دولت به ما کمک میشوند که هزینهی تداوی کنیم، جنگ شد، هر روز یک یک ولایتها سقوط کرد و آخرش هم همهچیز دست طالبان افتاد. در این میان مقامات در همهمهی فرار همهچیز را به فراموشی سپردند. ما از پاماندههای زخمی فراموش شدیم و نتوانسیتم خودمان را تداوی کنیم. افزون بر زودرنجی و هرلحظه شکرآبشدنِ میانهی او با اطرافیانش، نگاه زهرآمیز جامعه نیز او را میخورَد. میگوید: «در اوایل که پایم خیلی درد میکرد، بسیار لنگیده میکردم. روزهایی که بیرون میرفتم متوجه میشدم که دو چشم مردم به پاهایم است. به راهرفتنم خیره میشدند. من میشرمیدم. سرم را پایین میگرفتم که کسی مرا نشناسد. گویا تقصیر من بوده است که مکتبم را انفجار داده و مرا به این روز رسانیده بودند.»
مهتاب میگوید از راهرفتنش بسیار احساس کمبود و خجالت میکرده است. حتی روزهایی که از خانهنشینی به تنگ میآمده و دلش میخواسته که با دوستانش بیرون برود، نمیرفته است. «بیرون نمیرفتم. تحمل دلتنگی آسانتر بود. از مردم که به پاهایم نگاه میکردند، هم از جمعی که میفهمیدم بسیار احساس ترحم میکردند و هم از جمعی که پنهانی و بینِ هم زهرخند میزدند، میشرمیدم. حتی همین دوستانم که گاهی با آنان بیرون میرفتم به همین دو بخش تقسیم شده بودند. یا آشکارا ترحم میکردند یا در خفا تمسخر.»
روایت جمشید
روایت آخر مربوط به شخصی است که با اسم مستعار جمشید معرفی میشود: جمشید لیسانس حقوق دارد. او در سال ۲۰۰۷ به سبب انفجار مین که در کنار جادهای رخ میدهد پای راستش را از دست میدهد. پس از درمان از پای مصنوعی برای راه رفتن استفاده میکند و بعد ازدواج میکند و صاحب دو فرزند میشود: دختری سه ساله و پسری که هفت سال دارد.
روایت جمشید بیشتر از سایر روایاتی که ذکر آنها گذشت، دارای ویژگیهای ژورنالیستی است؛ چرا که به جای گزارشی دراماتیک از حالات روحی فرد معلول، به تحلیل مشکلات معلولان افغانستانی و شرایط سازمانهای مرتبط با معلولان در افغانستان میپردازد. دلیلش هم شاید این است که جمشید از همان سال حادثه یعنی ۲۰۰۷ میلادی به دلیل تحصیلاتش به عنوان کارمند در سازمان «افغانهای متأثر از ماین (مین)» مشغول به کار میشود.
جمشید در این سازمان سعی میکند با آموزش به معلولان ذهنی، برخی مسائل روزمره و ضروری مثل دستشویی رفتن را به آنها آموزش دهد. او بیان میکند که فرآیند آموزش دادن به معلولان ذهنی کاری بسیار طاقتفرساست؛ بدین سبب که آنها نمیتوانند به خوبی آموزش ببینند و اگر چیزی هم فرا بگیرند به زودی فراموش میکنند. بدتر اینکه وقتی دوباره چیزی به آنها گوشزد میشود و به ناتوانی خودشان در یاد گرفتن آگاه میشوند، دچار فشار روانی شدید میشوند. از نگاه جمشید مشکلات معلولان بیخوابی، شرم از حضور در اجتماع، اضطراب و افسردگی، زودرنجی (ناشی از نگاه مردم به معلولان) و حس بالای خودکشی است. جمشید میگوید دختران معلول از اینکه اکثراً حتی با اینکه خودشان از یک یا چند مرد خواستگاری میکنند نمیتوانند ازدواج کنند بسیار رنج میکشند. خود جمشید هم برای ازدواج راه سختی را طی کرده و دختری که قرار بوده با او ازدواج کند بعد از معلولیت به او میگوید: تو دیگر مرد زندگی نمیشوی و دیگر با هم قراری نداریم.
جمشید به بیان رفتار حکومت اشرف غنی با معلولان میپردازد. حرفهای او تا حدودی قابل استناد است چرا که خودش در زمان حکومت اشرف غنی کارمند وزارت شهدا و معلولان بوده. از دید او سازمانهای دولتی حکومت اشرف غنی غرق در فساد و تباهی بوده و دولت به معلولان نگاه خیراتی داشته تا نگاه حقوقی. مسئولین مربوط به این وزارت، برای چپاول پول مختص معلولان به ساختن معلولان خیالی میپرداختند. بر اساس گفتههای جمشید تنها در ننگرهار ۴۰۰ معلول خیالی وجود داشته که البته این نوع فساد در کابل کمتر بوده است. او میگوید بیشترین فساد در اطراف بهخصوص در هزارهجات بوده است. «در هزارهجات نصف پول تعیینشده هم به معلول نمیرسید. معلولی که با دست قطعشده از خانهاش به مرکز بامیان یا به غور یا به دایکندی میآمده، اول یک مقدار زیاد آن معاش را برای مسئول توزیع معاشات رشوت میدادند. مقداری از آن هزینهی موتر (ماشین) و کرایهی راه میشد. تا چند روز نوبت نمیرسید و مقداری از آن هم هزینهی بودوباش در رستورانتها میشد. بالاخره معلول تا به خانهاش برمیگشت نصف پول هم برایش باقی نمیماند». اینطور که پیداست معلولان حقوق خود را از طریق حساب بانکی و به صورت غیرمستقیم دریافت نمیکردند بلکه باید شخصاً و به صورت حضوری برای دریافت حقوقش حاضر میشده که علاوه بر سختی راه و چند روز معطلی باید حدود نصف آنچه که دریافت میکرده را خرج میکرده.
اما شاید برای خواننده این سوال مطرح شود که این حقوق از کجا تأمین میشده. طبق گفتههای جمشید برای هر معول جنگی افغانستانی سالانه ۶۰ هزار افغانی از سوی بانک جهانی به دولت افغانستان پرداخت میشده و کمکهای شخصی و نهادی هم از طرف مؤسسات و نهادها برای معلولان غیرجنگی تعلق میگرفته که در واقع آنچه به دست معلولان جنگی میرسیده قطعی و شفاف نبوده و چیزی هم دست معلولان غیرجنگی را نمیگرفته است. او بیان میکند «در سالهای اخیر حکومت غنی یک کتابچه بهنام کتابچهی معلولان مادرزاد ساخته شده بود که از طریق آن تلاش میکردند در سمینارهای بینالمللی مثل کنوانسیون بینالمللی حقوق افراد دارای معلولیت (CRPD) پاسخگو باشند. این کنوانسیون غیردولتی، هر سال جلسهای سالانه داشته و از کشورهای عضو، شفافیت میخواسته است. همان کتابچهی معلولان مادرزاد را آنجا میبردند و از روی آن شفافیت میدادند. این در حالی بود که برای معلولان مادرزاد چیزی داده نمیشد.» با همین دفترچه هم به اسم معلولان از مؤسسات داخلی و خارجی پول و پروژه دریافت میکردند که نویسنده مشخص نمیکند این پروژهها به چه صورت بوده است.
در نهایت هم جمشید به بیان وضعیت معلولان در حکومت طالبان پرداخته که از وضعیت اسفبار معلولان در جامعهی معاصر افغانستان پرده برمیدارد. از دید او وضع معلولان در حکومت طالبان به مراتب بدتر از قبل شده، اگر پول کمی هم به معلولان تعلق بگیرد به عنوان صدقه و خیرات به آنها میرسد. پولی که به معلولان جنگی پرداخت میشده از ۶۰ هزار افغانی به ۱۰ هزار کاهش پیدا کرده که همان هم به درستی پرداخت نمیشود و معلولان مادرزاد هم هیچگونه حق و حقوقی ندارند. جمشید میگوید بسیاری از معلولان نمیتوانند دنبال همین ۱۰ هزار افغانی بروند. «طالبان به آنان میگویند که شما باید بشرمید. نوکر کافران بودید، سالها با ما جنگیدید و اکنون از ما پول هم طلب دارید». این نوع نگاه ایدئولوژیک باعث میشود طالبان غیر خود را در زمرهی آدمیان حساب نکنند و معلول و غیر معلول هم تفاوتی برایشان نداشته باشد.
مسئلهی دیگری که جمشید به آن اشاره میکند بحث بیکار شدن کارمندان معلول است. کارمندان معلول در سازمانهای دولتی، ایستگاههای تاکسی و حتی خود صلیب سرخ توسط طالبان برکنار و خود طالبان جای آنها را گرفتهاند. در آخر روایت هم به این نکته اشاره میشود که حدود ۸۵ درصد مؤسساتی که در افغانستان بودهاند این کشور را ترک کرده یا تعطیل شدند. مؤسساتی مثل کمیسیون حقوق بشر، سازمان آمریت معلولان حقوق بشر، CCD و ALSO. جمشید میگوید تنها صلیب سرخ مانده که آن هم رویکرد سیاسی پیدا کرده و به طور مثال دفتری که در شهر بامیان داشته و به تولید اندام مصنوعی میپرداخته تعطیل شده است. جمشید میگوید: «چندی پیش در بامیان معلولی را دیده که لاستیک عصایش پاره شده بود. برای معلولی که به کمک عصا راه میرود این پارهشدن لاستیک عصا خطرناک است. عصای بدون لاستیک هر لحظه ممکن است سور بخورد و معلول را به زمین بزند. وقتی از او پرسیده که چرا عصایش را ترمیم نمیکند، معلول گفته است که دفتر صلیب سرخ رفته و اینجا کس دیگری ترمیم نمیکند».
مشکل مضاعف معلول افغانستانی
در این سری گزارشها تاکید بر روایات شخصی گذاشته شده بود و به بررسی نهادها و نحوهی عملکردشان چندان پرداخته نشده بود. این موضوع از آن حیث مهم است که بسیاری از عواطفی که سوژههای این گزارش راوی آن بودند در صورت وجود نهادهایی کارآمد جای خود را به عواطف مثبتی میدهند. اگرچه که این عواطف شخصیاند اما نتیجه مستقیم وجود یا عدم وجود ساختارهایی فرافردیاند که به آنها چنانکه باید و شاید پرداخته نشده بود.
آنگونه که از این روایات برآورد میشود (با همهی کم و کاستیهایش)، معلولیت در افغانستان مشکلی دو چندان است. معلول بودن و در افغانستان بودن. در کشوری که سالها درگیر جنگهای مذهبی، سیاسی بوده و نتوانسته زیرساختهای لازم را برای زندگی شهروندانش فراهم کند، مسلماً زندگی برای یک فرد معلول با چالشها و سختیهای فراوانی همراه است. چالشهای که همچون هزاران چالش سیاسی-اجتماعی دیگر راهحلش ساده به نظر نمیرسد.
♦ منبع: اطلاعات روز − افغانستان به روایت معلولین
نظرها
نظری وجود ندارد.