۵۰ سال خمینیسم – به مناسبت پنجاهمین سالگرد شورش ۱۵ خرداد ۱۳۴۲
ارزیابی امروزین از خمینی و خمینیسم از دیدگاه روشنفکری دینی
گفتوگوی بابک مینا با حسن یوسفی اشکوری
بابک مینا- ۵۰ سال از بروز پدیده خمینی و خمینیسم میگذرد. به این مناسبت چند گفتوگو انجام دادهایم. طرف صحبت ما اینبار حسن یوسفی اشکوری، نواندیش دینی است.
۵۰ سال از بروز پدیده خمینی و خمینیسم میگذرد. به این مناسبت چند گفتوگو انجام دادهایم. طرف صحبت ما اینبار حسن یوسفی اشکوری، نواندیش دینی است.
بابک مینا: طرفداران آیتالله خمینی، ۱۵ خرداد را سرآغاز نهضت اسلامی میدانند و از آن روزی شبیه ایام مقدسه دینی ساختهاند. اکنون ارزیابی شما از این روز چیست؟ مبارک بوده، یا سرآغاز فاجعه بوده است؟ شورشی ارتجاعی بوده، یا قیامی برحق، که صرف نظر از برداشت امروزیمان از آیتالله خمینی باید از دیدی مردمخواه به آن ارج بگذاریم؟
حسن یوسفی اشکوری: واقعیت این است که تاریخ را از آغاز آن میخوانند و نه از پایان آن. یعنی ما امروز و با معیارهای امروزیمان نمیتوانیم به پنجاه سال قبل و صد سال قبل و هزار سال پیش برگردیم وگرنه تمام تاریخ و تحولات آن یکسره سیاه خواهد بود و حداقل سیاهی بر سپیدی و شکست بر پیروزی چیره خواهد شد. اساساً در این صورت اصولاً تاریخ قابل فهم و درک نخواهد بود. باید نخست با معیارهای نقد تاریخی رخدادها را زمانی- مکانی فهم و تحلیل کنیم و آنگاه تلاش کنیم به داوری درست برسیم. از باب نمونه مشروطه را نخست تحلیل زمانی- مکانی میکنیم و بعد تحلیل و داوری و فهم اکنونی که زمانی- مکانی دیگر است. درباره برآمدن رضاشاه و تحولات آن دوره نیز چنین میکنیم. در موضوع رخداد انقلاب ۵۶ نیز همینگونه عمل می کنیم.
نکته مهم آن است که تمام رخدادهای تاریخی خوابگردانهاند. با این توضیح که به دلایل پیچیده و علل قریب و بعید، حادثهای رخ میدهد و طبعاً به پیامدهایی منجر میشود ولی در آستانه حادثه و حتی در گرماگرم پیدایی آن بانیان و سازندگان آن بهدرستی نمیدانند که دست اندر کار چه برساختهای هستند و چه خواهد شد. حتی معماران تحولات نمیدانند که بنای تازهای را بنیاد مینهند. به همین دلیل از تمام ابعاد و پیامدهای ضروری و غیر ضروری آن آگاه نیستند. مثلاً آفرینشگران رنسانس اروپا نمیدانستند که چه میسازند و دارند وارد دوران کاملاً تازهای میشوند. همینگونه است داستان رفرم دینی. قطعاً لوتر و کالون واقف نبودند که مثلاً صد سال بعد از بطن و متن آموزههای آنان چه چیزهایی سر برخواهد آورد. همینگونه است داستان عصر روشنگری و اصولاً همینگونه است تمام تاریخ بشر. از جمله بنگرید به آموزههای مارکس و پیامدهای مارکسیسیم در شرق و غرب عالم. اگر به انگیزهها و آموزههای خالص و نخستین پیامبران و مصلحان و سازندگان تاریخ در تمام عرصهها نگاه کنیم و آنگاه تحولات بعدی در طول و عرض همان آموزهها را درک و تحلیل کنیم، بهروشنی در مییابیم که بسیاری از تحولات بعدی نه تنها با انگیزه و مقاصد و آموزههای نخستین بنیادگذاران سازگار نیست بلکه غالباً در تعارض است. گاه انگیزهها خیر بوده و نتایج شّر شده و گاه برعکس.
با توجه به ملاحظات بالا در مورد پرسش شما باید بگویم که گرچه امروز پس از ۵۰ سال البته با معیارهای ایدئولوژیک و سیاسی امروزینمان پیامدهای رخداد ۱۵ خرداد ۴۲ یعنی انقلاب اسلامی و نظام برآمده از درون آن یعنی «نظام جمهوری اسلامی ایران» را منفی ارزیابی میکنم و در واقع پیامدهای منفی آن را به مراتب بیشتر از نتایج مثبت آن میدانم، اما اگر حادثه را در زمان- مکان خود ببینیم و آن را با توجه به شرایط و زمینههای آن فهم و تحلیل کنیم، میتوانم بگویم که در آن مقطع، رخداد اعتراضی بخشهایی از مردم حداقل از جهاتی مثبت و مترقی بوده است. یکی از جهات آن اعتراض به دستگیری شماری از علما صرفاً به دلیل مخالفت با برخی سیاستهای رژیم حاکم بوده است. میدانیم که دستگیری آیات خمینی، محلاتی و قمی پس از سخنرانی تند و شورشی آیتالله خمینی در عاشورای سال ۴۲ در قم بوده است. در این رخداد مردم و بهویژه روشنفکران و اپوزیسیون میبایست چه میکردند؟ حتی اگر امروز چنین حادثهای رخ بدهد (که میدهد) چه میکنیم؟ همانگونه که امروز نیز نمیدانیم و نمیتوانیم بدانیم که پیامدهای طبیعی و غیر طبیعی جنبش اعتراضی سبز برآمده از انتخابات ۸۸ چه و چهها خواهد بود (مثلاً ۱۰ سال و ۲۰ سال دیگر) در آن زمان نیز چنین پیشگویی ممکن نبود. البته همواره کسان اندکی بوده و هستند که با توجه به زمینههای فکری و یا اجتماعی و یا طبقاتی و یا اطلاعات خاص خود قادرند برخی پیامدها را ببینند و حتی هشدار بدهند اما اینان همواره در اقلیت محضاند و غالباً صدای آنان شنیده نمیشود.
اما در مورد این دعوی که حاکمان و در واقع وارثان پانزده خردادی انقلاب از آن روز «یومالله» و به تعبیر شما از ایام مقدس، مذهبی ساختهاند، نیز باید گفت متأسفانه درست است اما باید دانست که این سنت غیر تاریخی و نادرست نیز در مورد تمام نحلههای سیاسی و انقلابی صادق است. معمولاً هر گروه و دسته سیاسی و انقلابی یک قرن اخیر ایران روز آغازین فعالیت خود را مبدأ تاریخ جلوه میدهد. نظام پهلوی و حامیانش همه چیز را با کودتای ۲۹ اسفد ۹۹ آغاز می کردند و احزاب چپ نیز مبدأ خود را تولد حزب خود نشان میدهند و طبعاً اگر هر یک از آنان به قدرت میرسیدند و مثلاً در ۲۲ بهمن دولت را تسخیر میکردند و نظام جدید را بنیاد مینهادند، علیالقاعده همینگونه عمل میکردند. مثلاً اگر مصدقیها به چنین موقعیتی دست مییافتند چه میکردند؟ فداییان خلق و مجاهدین خلق اگر به قدرت میرسیدند، اکنون سیمای کشور چگونه بود و روزهای مقدس آنان کدامین بودند؟
مراد درستی این رویکرد نیست. بلکه میخواهم بگویم اولاً، این سنت نادرست به وارثان خمینی اختصاص ندارد، و ثانیاً، تا حدودی طبیعی است و در همه جای دنیا کم و بیش رخ داده و میدهد. بهویژه که این سنت ناپسند برآمده از انحصارطلبی مفرط ما ایرانیان است که آن نیز برآمده از «فرهنگ حذف» است که ریشه در تاریخ و فرهنگ دینی و سیاسی ما ایرانیان دارد.
در شورش ۱۵ خرداد سه نیرو در ائتلاف بودند: آخوندها، بازار، لومپنها. این ائتلاف قبلاً هم وجود داشت، در مشروطیت و در رخدادهای ۱۳۲۰ تا ۱۳۳۲. آیا میتوانیم بگوییم رهبری انقلاب اسلامی ۱۳۵۷ هم در دست همین مثلث بود؟
این تحلیل از اساس مخدوش است. احتمالاً به دلیل ناخرسندی از پیامدهای انقلاب یعنی رفتار جمهوری اسلامی چنین تحلیلهایی اخیراً باب شده و گرنه بعید است در صورت رضایت از محصول انقلاب چنین افکاری مطرح میشد.
به اشاره عرض میکنم که از جنبش تنباکو به بعد و در روند تکاملی آن در جنبش مشروطهخواهی چهار جریان در مبارزات سیاسی و ضد استبدادی ایران نقش فعال داشتند: بازاریان، روشنفکران، سیاستمداران و روحانیان. در انقلاب ایران نیز همین چهار نحله اثرگذار بودند که البته در پایان کار، به دلایلی، رهبری بلامنازع انقلاب در دست شخص آیتالله خمینی و لاجرم روحانیت قرار گرفت. در این صد سال مبارزه عمدتاً اشخاص نقشآفرین بودند نه نهادها و همین امر یکی از علل ناکامیها بوده است. هرچند در مشروطیت انجمنهای مخفی حضور فعال داشتند و در انقلاب ۵۷ سازمانهای سیاسی و چریکی و حزبی هم بودند اما در نهایت چهرهها و گاه تکچهرهها بودند که همهکاره میشدند. در این میان البته جریانی ضعیف از لومپنها، که در تمام جوامع کم و بیش وجود دارند و در شرایط بینظمی و آشفتگی اجتماعی دست به شورش میزنند و حتی اوباشگری میکنند، در ایران هم بودهاند که به طور مستقل عمل کرده و یا عملاً در خدمت برخی گروههای مسلط قرار گرفته و گاه نقشآفرین شدهاند. در مشروطه رد پای اینان هست و در نهضت ملی و نیز در انقلاب نیز حضور دارند اما نمیتوان اینان را در حد رهبری انقلاب و یا متحد رهبران تعریف کرد. در تاریخ انقلاب فرانسه نوشتهاند که گروهی از اوباشان و روسپیان پاریس با رهبری زنی روسپی به ورسای رفته و اندرونی پادشاه را تسخیر کرده و روسپی رهبر پس از فرار ملکه آنتوانت بر تختخواب وی دراز کشیده و پیروزیاش را بدینگونه جشن گرفته است. بگذریم که لوطیان ایرانی (مانند طیب حاج رضایی) را لومپن دانستن محل تردید است و جای تأمل دارد. من که خود از سال ۱۳۴۰ در مبارزه حضور داشتم و در دو سال انقلاب (۵۷-۵۸) هر چند روز در یک شهر بودم و در همه جا نه تنها همراه مردم در راهپیماییها حضور داشتم بلکه از سازماندهندگان این راهپیماییها بودم هرگز حضور پر رنگ لومپنها را احساس نکردهام. حتی شکستن شیشهها و آتش زدنهای گاه و بیگاه نیز عمدتاً به دست جوانان غالباً درسخوانده و از طبقه متوسط صورت میگرفت.
در هرحال من اساساً با این تحلیل موافق نیستم. این دیدگاه هم نوعی خودزنی (انتقام از خود) است و هم توهین به شعور مردم و جریانهای نقشآفرین در جنبشهای انقلابی و اجتماعی ایرانیان.
چه بخشهایی از روحانیت و با چه وزن و کمیتی از خمینی پشتیبانی کردند؟
نقش علما در جنبش و سپس انقلاب ایران و همراهی آنان در ادوار مختلف، متفاوت بوده است. در مرحله نخست نهضت روحانیت (۴۱-۴۲) تقریباً تمام علمای ایران و حتی عراق در اعتراض به برخی اقدامات رژیم در دولت اسدالله علم (از جمله اعطای حق رأی به زنان و تبدیل سوگند به «قرآن» به سوگند به «کتاب آسمانی» و بعدها لوایح ششگانه ذیل عنوان «اصول انقلاب سفید» یا «انقلاب شاه و مردم») مشارکت داشتند و در این مرحله رهبری در دست آیتالله شریعتمداری در قم و آیت الله میلانی در مشهد بود و در آن زمان آیتالله خمینی چندان شناخته شده نبود و در هر حال یکی از روحانیانی بود که بیانیهها را امضاء میکرد و نه بیشتر.
اما در مرحله دوم یعنی پس از عقبنشینی شاه و دولت و پیروزی علما، ستاره بخت آیتالله خمینی طلوع کرد و ایشان به سرعت تا سطح یکی از رهبران رادیکال ارتقا یافت و پس از سخنرانی تند و آتشین ایشان در دوازدهم محرم در مدرسه فیضیه در سال ۴۲ و در پی آن رخداد پانزده خرداد، خمینی عملاً به صورت رهبری بلامنازع جنبش نوین علما و روحانیت درآمد. در این مرحله و به ویژه پس از بازداشت ایشان و تا زمان آزادی وی در سال ۴۳ عموم علما از ایشان حمایت کردند. اما در مرحله سوم (۴۳-۵۶) اغلب روحانیون با آیتالله خمینی همراهی نکردند. پس از تبعید خمینی از ایران در پائیز ۴۳ به دلیل ایجاد فضای ارعاب در کشور و بیش از همه در حوزههای علمیه و بیشتر در قم، اصولا فضای یأس بود و انفعال و علمای معترض پیشین در ایران و عراق و اکثریت روحانیان ریز و درشت یا راه سازگاری با رژیم را در پیش گرفتند و یا به سکوت و رضا تن دادند و به کارهای معمول دینی و علمی و تبلیغی خود مشغول شدند. البته یک اقلیت از روحانیان متوسط و طلبه همچنان پر شور راه خمینی را ادامه داده و از طرق مختلف از جمله انتشار بیاینهها و پیامهای رهبر تبعیدی خود به گسترش افکار او اهتمام کردند.
اما در مرحله چهارم (۵۶-۵۸) بار دیگر آوازه خمینی درافتاد و بهتدریج تمام علما در مراتب مختلف و به مناسبتهای گوناگون به حمایت از او پرداختند. این دوره مصادف بود با درگذشت سید مصطفی خمینی فرزند ارشد آیتالله در آبان ۵۶ در نجف. به این مناسبت مجالس ختم و بزرگداشت در قم و تهران و برخی شهرهای بزرگ برپا شد و به دلیل مساعدتر شدن فضای سیاسی (فضایی که به خاطر فشارهای حقوق بشری دولت دموکرات آمریکا و نیز نهادهای حقوق بشری غرب بر محمد رضا شاه ایجاد شده بود) این مراسم به سرعت تبدیل شد به تجدید عهد تازه با آیتالله خمینی که تقریباً از افکار عموم محو شده بود. این روند به ۵۷ رسید و با گسترش جنبش اعتراضی مردم، خمینی نیز با مشروعیت و محبوبیتی که در طول ۱۵ سال مقاومت و مداومت به دست آورده و هر روز مواضع او قاطعتر و شفافتر میشد، بیشتر مطرح شد و سرانجام در پائیز و زمستان ۵۷ تقریباً تمام افراد و گروهها و حتی سازمانهای چریکی رهبری او را قبول کرده و در نهایت با وی به عنوان «رهبر انقلاب» بیعت کرده و خود را ملزم به پیروی از او دیدند. در این میان البته روحانیت نیز یکپارچه از او حمایت کرد. گرچه شماری از آنان با اکراه چنین کردند نه به اختیار.
آیا خمینی ۱۳۴۲ با خمینی نویسنده کتاب حکومت اسلامی یکی است؟ و این خمینی تا رسیدن به مقام رهبر انقلاب اسلامی چه تغییراتی کرد؟ چه وجهی از شخصیت و فکر او پایدار ماند، و چه وجهی از آن تغییر کرد؟
سیر زندگی پر فراز و نشیب آیتالله خمینی نشان میدهد که، مانند اغلب رجال تاریخساز، در طول زندگی خود تحولات و تغییرات مهمی را تجربه کرده است. از آغاز تا سال ۴۱ عمدتاً در گمنامی بوده و عمدتاً به درس فقه و اصول و تدریس فلسفه و اخلاق گذرانده ولی از آن پس به لحاظ فکری و نظری و عملی دچار دگردیسی مهمی شده است. از ۴۱ تا ۴۸، بهرغم مواضع سیاسی رادیکال و ادبیات تند، در مجموع اصلاحطلب است یعنی به تغییر رژیم سلطنتی معتقد نشده اما در آن سال با ارائه تز ولایت فقیه به عنوان آلترناتیو نظام کهن سلطنت وارد فاز کاملاً جدید و بیمانند در تاریخ ایران و بهویژه در تاریخ تشیع شد. از آن زمان اما افکار و رفتارش معطوف به تغییر رژیم در ایران شد و سرانجام به مرحله فرجامین رسید که همان ۲۲ بهمن ۵۷ و واژگونی مطلق سلطنت پهلوی و به کلی رژیم پادشاهی و استقرار رژیم مبتنی بر ولایت فقیهان شد. اما از مقطع انقلاب تا پایان نیز مراحل تحولی مختلف در افکار و رفتار سیاسی آیتالله خمینی قابل تشخیص و مشاهده است. در فرانسه از اندیشه سنتی پیشین خود فاصله گرفت و گرچه غالباً از اسلام و نظام اسلامی و ضرورت اجرای اصول و قواعد شریعت سخن گفت اما نه تنها بر مدل ولایت فقیه تأکیدی نشد بلکه از جمهوری به معنای متعارف آن (حتی تصریح کرد جمهوری به گونهای که در فرانسه حاکم است) دفاع کرد. در ایران نیز تا مقطع تدوین قانون اساسی از ولایت فقیه سخنی در میان نبود اما پس از آن ایشان با تمام توان و با استفاده از تمام ابزارهای تبلیغی و حکومتی برای اعمال ولایت فقیه کوشید. با این همه آنچه در قانون اساسی آمده بود نوعی نظارت فقیه بود ولی در سال ۶۶ ولایت مطلقه رسماً پیشنهاد شد و در نهایت در بازنگری قانون اساسی در سال ۶۸ وارد قانون اساسی شد و رسمیت یافت.
با توجه به توضیحات ارائهشده میتوان گفت خمینی سال ۴۱-۴۲ با خمینی ولایت فقیه در سال ۴۸ قطعاً یکی نیست و خمینی ۴۸ با خمینی نوفل شاتو به کلی متفاوت و حتی متعارض است و به همین ترتیب خمینی مدافع ولایت فقیه ۵۸ با خمینی ولایت مطلقه فقیه ۶۶ نیز فرق دارد. در ۵۸ ایشان به پیشنویس قانون اساسی اول که در آن ولایت فقیه وجود نداشت ایرادی نداشت و میخواست همان را به رفراندوم بگذارد اما در سال ۶۶ هیچ محدودیتی (حتی شرعی) برای اعمال قدرت فقیه حاکم قایل نیست. اما آنچه در خمینی پایدار ماند همان نگاه سنتی و بنیادگرایانه به دین و سیاست و حاکمیت بیچون و چرای علما و روحانیون و نیز غربستیزی بوده و آن بخش مدرن و رویکرد مثبت به جهان جدید و حقوق ملت در ۱۰ سال اخیر زندگیاش به کلی رنگ باخت و حتی میتوان گفت محو شد. برخی به درستی دوران پاریس را «میانپرده» زندگی آیتالله خمینی گفتهاند. با این همه میراث خمینی آمیزهای است از جهات مثبت و منفی در قلمرو اندیشه دینی و فقهی و سنت سیاستورزی در ایران معاصر.
برای خمینی چه مقام تاریخیای قایل هستید؟ او را با رضاشاه مقایسه کنید.
به گمانم آیتالله خمینی تأثیرگذارترین شخصیت سیاسی قرن بیستم در ایران است. همین که بزرگترین انقلاب کلاسیک معاصر ایران و جهان را در مقطعی رهبری کرد و رژیم کهن پادشاهی را منقرض و رژیم کاملاً تازه و ناشناختهای را در ایران و اسلام تأسیس و تثیبت کرد خود فینفسه واجد اهمیت بیمانند تاریخی است. از اینرو «مقام تاریخی» او با هیچ سیاستمدار و دولت مردی قابل مقایسه نیست. او هم «رهبر انقلاب» است و هم مؤسس نخستین دولت ایرانی- شیعی در تاریخ اسلام و ایران با مدل ولایت مطلقه فقیه. او پیامبر اسلام رادیکال و انقلابی و غربستیز و تجددستیز روزگار ماست. گرچه از منظر تاریخی محصول این انقلاب به طور جبری و غریزی و ناخواسته راه تجدد و تحول مهم فرهنگی و دینی و اجتماعی را در ایران و جهان اسلام همواره کرده و میکند. مقایسه خمینی با رضاشاه قیاس معالفارق است. به عنوان دو مؤسس و دو مرد سیاست و حکومت و حتی دارای قدرت مطلقه شباهتی با هم ندارند.
فرض کنیم در سال ۱۳۴۲ یک جریان روشنفکری یا نواندیشی دینی وجود داشت با همین خطوط فکری کنونی. شما به عنوان یکی از چهرههای این جریان چه موضعی در برابر شورش ۱۵ خرداد میگرفتید؟
بیگمان اگر در سال ۴۲ جریان نواندیشی دینی به گونهای که الان هست و سخنگویانی چون اکنون داشت، قطعاً به حمایت بدون قید و شرط و کامل از آیتالله خمینی برنمیخاست. اصولا آموزههای علما و فقیهان سنتی در آن زمان و این زمان چیزی نیست که مطلوب نواندیشان و مصلحان مسلمان باشد. فقیهان سیاسی عصر صفوی به بعد مستقیم و غیرمستقیم در پی اقتدار هرچه بیشتر صنف خود در حاکمیت بودند. البته شماری اندکی به زعامت سیاسی فقیه (ولایت فقیه) باور داشتند اما در نهایت (به دلایلی) احراز سلطنت را نه ممکن میدیدند و نه مفید (مانند نائینی در مشروطه) و شماری هم بودند که مفید میدانستند ولی ممکن نمیدیدند و وقتی امکان آن فراهم آمد با تمام قوا برای کسب آن کوشیدند (مانند آیتالله خمینی) و البته کسانی بودند که به مقتضای وفاداری به دیدگاه کلام سنتی شیعی (وجوب اطاعت از حکومت تحت فرمان ولی معصوم و حرمت اطاعت از حاکم غیر معصوم) نمیتوانستند با تأسیس حکومت شرعی در عصر غیبت موافق باشند اما همینان نیز از قرن پنجم به بعد همواره بر اطاعت سلاطین از خود و اجرای بیچون و چرای شریعت در دولت اصرار داشتند و غالباً در این مسیر با پادشاهان و امیران مجادله و مبارزه میکردند (مانند تمام فقیهان سنتی از حاج آقا حسین قمی در روزگار پهلوی اول و آیتالله بروجردی در عصر پهلوی دوم) اما نواندیشان دینی از گذشته تا ۱۵ خرداد و تاکنون اصولاً با هیچ نوع حکومت دینی-روحانی موافق نبودند. اگر هم گاه از حکومت اسلامی در دهه ۱۳۴۰و ۱۳۵۰ سخن گفتهاند با تبیین و تفسیر دیگری بوده و حداقل با مدل فقیهی-روحانی نبوده است. با اینهمه فکر میکنم در همان زمان هم نواندیشان اسلامی با حفظ مرزها و مواضع خود میبایست به سرکوب ناموجه معترضان اعتراض میکردند و از مردم و ازحقوق انسانی و مدنی آیتالله خمینی و دیگران حمایت میکردند.
چرا نهضت آزادی، به عنوان پیشرو فکر نو اسلامی نتوانست خصلت ارتجاعی خمینی را دریابد؟
گرچه برای من هم این پرسش مطرح است و هنوز به پاسخ قانعکننده و جامعی نرسیدهام، اما در مقام تببین میتوانم تحلیلی و در واقع پاسخی تاریخی برای آن داشته باشم. در این مورد دو نکته قابل یادآوری است:
یکم- تلقی بازرگان، طالقانی، سحابی (پدر) به عنوان بنیادگذاران نهضت آزادی و نمادهای نواندیشی اسلامی در دهه دهه ۳۰ - ۵۰ از روحانیت سیاسی و ضد استبداد تلقی عالمان مشروطهخواه بود و در واقع همان انتظار را از آنان داشتند. توضیح کوتاه این است که سحابی یک سال پیش از مشروطه به دنیا آمده بود و بازرگان یک سال بعد و طالقانی یک سال بعدتر. چنانکه از افکار و منش سیاسی آنان در طول زندگیشان برمیآید اینان تحت تأثیر آموزههای جنبش مشروطیت ایران بودند: یعنی تغییر تدریجی دموکراتیک ساختار استبداد سلطنتی از طریق قانونگرایی، حق حاکمیت ملی و تأسیس و تقویت نهادهای دموکراتیک مانند احزاب و مطبوعات آزاد و نهادهای مدنی و توسعه ایران. این شخصیتها و شاگردان و پیروان فکریشان تا مقطع انقلاب ایران غالباً بر همین روش و منش باقی ماندند. از آنجا که عالمان برجسته عصر مشروطه مانند طباطبایی، بهبهانی، خراسانی (و علمای ثلاثه نجف)، نائینی و دهها تن از این عالمان حامی مشروطه نقش مهم و تعیینکنندهای در پیروزی مشروطیت داشتند و از اینرو خاطره خوشی از آنها در اذهان و خاطرهها به یادگار مانده بود، میراثداران مشروطیت نیز تمایل داشتند که عالمان ضد استبداد به مبارزات مردم بپیوندند و با نفوذ و اعتبار دینی و مردمی که در قاطبه دینداران جامعه و حتی در کارگزان حکومت دارند، به چیرگی بر استبداد یاری رسانند. جنبش آغازین روحانیت و از جمله مواضع آیتالله خمینی نیز در مجموع مؤید همین رویکرد بوده است. فراموش نکنیم مخالفت اصولی علما با ماجرای انجمنهای ایالتی و ولایتی عمدتاً مستند بود به قانون اساسی مشروطه. گرچه از شرع نیز سخن گفته میشد اما محور اصلی همان قانون اساسی بود. بیانیههای نهضت آزادی نیز در آن زمان کم و بیش تقویت همین محور مشترک با علماست.
دوم. نکته دیگر این است که جریان نواندیشان دینی غیر حوزوی، مذهبی بودند و از جهات مختلف با علما و نهادهای دینی رایج و بهویژه با روحانیان سیاسی و ضد استبداد نقاط مشترک استواری داشتند و همین اشتراکات موجب شده بود همکاری نانوشتهای بین جریانهای اصلاحطلب دانشگاهی و حوزوی شکل بگیرد. این همراهی حتی در سطوحی بین روشنفکران غیر مذهبی در عصر مشروطه و دهه ۲۰ تا ۵۰ با علمای مبارز وجود داشت. روابط محکم نهضت آزادی و دیگر نواندیشان مخالف در تهران و مشهد و دیگر شهرهای ایران با مراجع قم به ویژه آیتالله شریعتمداری در دهه ۴۰ و ۵۰ نمونهای از این روابط و یک نوع همکاری است. این همکاری به جایی رسیده بود که بازرگان و گروه او توانستند شریعتمداری را در امور اقتصادی (مانند سرمایهگذاری در کارخانه) بکشانند. البته به لحاظ کارکردی این همکاری به سود هر دو طرف بود.
در جریان نواندیشی دو شاخه متمایز وجود داشت. شاخهای با گرایش راست و لیبرال و شاخه ای با گرایش چپ و رادیکال و نوعی سوسیالیست. روابط جریان راست با علما گرچه بیشتر و جدیتر بود اما جریان چپ نیز، به رغم نقدهای رادیکال از روحانیت، باز هم در سطوحی با برخی از علمای هم سو با خود روابط و داد و ستد فرهنگی و سیاسی داشت و هر دو از هم حمایت میکردند. جریان راست با روحانیون معتدل و کمتر سیاسی روابط بیشتری داشت و جریان چپ با علمای و روحانیون مبارز و انقلابی. حتی شخصیتی مبارز چون مهندس بازرگان پس از آزادی از زندان در سال ۴۶ حاضر شد در دارالتبلیغ آیتالله شریعمتداری سخنرانی کند در حالی که جریان چپ روحانی و غیر روحانی این نهاد فرهنگی-آموزشی را تحریم کرده بود و در مقابل این جریان با آیتالله خمینی و آیتالله منتظری و دیگر عالمان مبارز پیوندهای محکمی داشتند. نمونه بارز آن تلاش سازمان مجاهدین خلق برای جلب حمایت آیتالله خمینی در نجف برای خود بود که البته کامیاب نبود. مسجد جلیلی تهران به امامت آیتالله مهدوی کنی مرکز دینی-انقلابی اعضای سازمان مجاهدین (به ویژه رضاییها) بود. بخش عمده هزینههای مادی و امکانات تبلیغی مبارزان سیاسی غیر حوزوی و حتی سازمان مجاهدین را علما مستقیماً و یا مقلدان بازاری آنان تأمین میکردند.
در هرحال معما چو حل گشت آسان شود. امروز پس از ۵۰ سال ساده است این پرسش که چرا در آن زمان نواندیشان دینی و به ویژه جریان انقلابی و مبارز ضداستبداد از علما و از جمله خمینی حمایت کرده و به تعبیر شما جنبه های ارتجاعی افکار و نهضت روحانیت را ندیدهاند. در آن زمان تشخیص دقیق آینده ناممکن بود و کسی نمیتوانست پیشبینی کند که فردا و فرداها خمینی و همفکرانش برای خود دعوی حکومت خواهند کرد. به ویژه فراموش نکنیم که خمینی در طول ۱۵ سال مبارزه چندان دلیری و پایداری از خود نشان داده بود که همه را مفتون خود کرده بود؛ از نظر فکری نیز با آزادیخواهی پرشور خود و دفاع از حقوق مردم در برابر استبداد دل از همه ربوده بود؛ با افکار مترقی و شعارهای مد روز هم راست را مفتون کرده بود و هم چپ را. حتی چپ و راست غیر مذهبی را. چه شد که در مرحله فرجامین انقلاب همه تقریباً بیاستثناء به رهبری آیتالله خمینی تن دادند؟
با این همه اگر واقعبینانه داوری کنیم انتظار میرفت که تمام نیروی مبارز دوران مبارزه تمام ابعاد و لوازم اندیشه و رفتار احتمالی آینده آیتالله خمینی و دیگران را در نظر میگرفتند و حداقل با احتیاط بیشتری رفتار میکردند. تاریخ روحانیت شیعی چندان درخشان نیست و به رغم برخی عملکردهای مثبت و ملی شماری از عالمان دینی این نهاد در مجموع به عنوان عامل بازدارنده عمل کرده است. به ویژه پس از انتشار ولایت فقیه در سال ۴۸ و طرح سلطنت فقیه میبایست نیروهای مترقی و آزادیخواه را هشیار کرده باشد. بهنظر میرسد تمام نیروهای سیاسی و روشنفکری چپ و راست و مذهبی و غیر مذهبی از درک تاریخی عمیقی برخوردار نبوده و از نهاد علما و روحانیت تحلیل منطقی و واقعبینانهای نداشتند. گرچه در این میان دکتر علی شریعتی تا حدودی مستثناست. استبداد و سانسور گسترده و پایدار عصر پهلویها نیز موجب شده بود هم اطلاعات تاریخی و منابع مستقل اندک و کمیاب باشد و هم سرکوب بخشهایی از روحانیت برای آنان ایجاد مظلومیت کرد و در ایران نیز مظلومیت نوعی حقانیت ایجاد میکند. با این همه تحولات تاریخی عموماً خوابگردانه رخ میدهند و کمتر میتوان پیامدها را تشخیص داد. واقعاً چه کسی میتوانست به درستی بداند که دو آیتالله مبارز و انقلابی دو سرنوشت کاملاً متفاوت و حتی متضاد پیدا کنند؟ خمینی و منتظری. نه سرنوشت خمینی در پیش از انقلاب چندان قابل پیشبینی بود و نه منتظری بعد از انقلاب.
نظرها
الف- سلامتیان
شوربختانه تاریخ ایران دابل تراتژدی ست. یکی خود رخداد و دیگری نگاه کسانی مثل ایشون به رخداد. نویسنده گفته است: « هر گروه و دسته سیاسی و انقلابی یک قرن اخیر ایران روز آغازین فعالیت خود را مبدأ تاریخ جلوه میدهد» . حال اگر از امثال ایشون پرسیده شود از چه تاریخی انقلاب منحرف شد؟ می فرمایند تاریخی که بنده از نظام رانده شدم. گمان نکنم حتی آن گاه که کامیون کامیون جسد اعدامی از زندان ها بیرون می بردند، روح الله خمینی و انقلاب را منحرف بدانند. آقای اشکوری و سران نهضت آزادی و علی شریعتی یک نوشته رو کنند که در آن زمان به جوانان یادآوری کرده اند روح الله خمینی در سال 1341 به محمدرضا پهلوی نامه نوشت و با حق رای زنان مخالفت کرد. این آقایان نمی توانند داور خوبی برای تاریخ بانشد. کسانی که با کتمان اطلاعات و دادن اطلاعات جهت دار و تهیچ جوانان فاجعه آفریدند.
mmansour piry khanghah
مصاحبه خوب و آموزنده ای است. مخصوصأ به این خاطر که آقای اشکوری سعی نکرده اند در بیانات خود عقده های شخصی را وارد کرده و بعنوان واقعیات بیان کنند. اگر سیاسیون ایرانی از این روش گفتگو و روشنگری استفاده نمایند و از تندروی و بکار بردن واژه ها و جملات تند درسخنرانی ها و مصاحبه های رسانه ای پرهیز کنند،خدمت بزرگی به جامعه ایران در گسترش فرهنگ مردم سالاری خواهند نمود.در این مسیر موفق باشید
Muhsn
حسنين هيكل : خمينى تيرى بود كه از قرون وسطى به قرن بيستم پرتاب شد
علیرضا
آقایان و خانمهای گرامی.سر خودتونو درد نیارید.کلا این ملت بدبخت بیچاره،یه دوره حکومت به این آخوندها بدهکار بود.انشا ا... هر چه زودتربا همت این ملت، سایه کابوس بار این روحانیون از سر ملت کم شود.ایام بکام.