در مرز مرزها: مردم، زمین، جنگ
امید مهرگان - درباب استدلال کامران متین درمورد تمامیت ارضی .
در یادداشتی، کامران متین علیه فرض تمامیت ارضی بهعنوان شرط سیاست دموکراتیک استدلال میکند، شرطی که برخی آن را پیشفرضِ تلاش همهی گروههای درگیر در یک انقلاب دانستهاند. در متن خود، متین سه کار انجام میدهد. اول، تحلیل میکند که تمامیت ارضی مفهومی است که هیچ جایگاه فراتاریخی و ثبوت متافیزیکی ندارد، و چون به اراده و آگاهی افراد و مردمان گره خورده است، خود میتواند موضوع تصمیمگیری جمعی دموکراتیک باشد. از پیش نمیتوان آن را اصل مسلم هر نوع اراده و کار سیاسی گرفت، چه برای حال، چه آینده. دوم، نشان میدهد اصرار بر تمامیت ارضی میتواند به ابزاری در دست دولت برای سرکوب مردمان، یا «دیگر» مردمها، درون دولت-ملت بدل شود. از این طریق، فرض غیرانتقادی، غیردموکراتیک، و غیرتاریخیِ تمامیت ارضی، دقیقاً، خود تمامیت ارضی را تهدید میکند چون مردمان به سرکوب زیر نام حفظ یکپارچگی واکنش نشان میدهند و میخواهند از این یکپارچگی زورگو بهدرآیند. پس به عکس خود بدل میشود. سوم، در پایان مطلب خود، متین قیدی میآورد تا روشن کند استدلال او اهمیت واقعی، حقوقی، و سیاسیِ تمامیت ارضی را نادیده نمیگیرد. در طرح این قید، پای امر بینالملل را پیش میکشد.
این یادداشت دربارهی رابطهی این سه جنبهی حرف متین است. دو پای اصلی استدلال او مستقیماً به کاربرد درونمللیِ اصل تمامیت ارضی اشاره دارد. اما استدلال او بر پای دیگری هم ایستاده است. یا شاید بر یک عصا، که قرض میگیرد تا محکمتر بایستد. اما این سومین پا، در خوانش من از متن او، تعادل موضع او در مورد سیاست دموکراتیک آینده را برهممیزند. ایدهی حاکمیت دولت-ملتی و اصل تمامیت ارضی را بهنفع خودتعیینگریِ ملت«ها»ی درون آن حاکمیت بهدرستی بهپرسش میگیرد اما تناقضات اولی را تحلیلناشده به درون سیاست خودتعیینگرِ دومی انتقال میدهد ـــ سرانجام مواجهه با این تنش را، بهسبک غالب این روزها، مسکوت میگذارد، یا به آیندهی مبهم دموکراتیک میسپارد.
سرریز درون به بیرون
متین در آغاز نوشته مینویسد: «مطالبه حفظ تمامیت ارضی نه خواست طبیعی ارضست و نه اصل متافیزیکی و اخلاقی ثابت و بیطرفانه بلکه بیان سیاسی منافع و مطالبه گروههای خاص انسانی در یک جغرافیای معین است. در مورد ایران اتفاقاً ایده حفظ تمامیت ارضی بیان سیاسی حفظ دولت-ملت متمرکز فارسمحور است.» قدم بعدی متین بیان این تعریف است که دموکراسی «مبتنی بر برابری سیاسی مولفههای اعمالکننده خودست» و بنابراین «هیچ گروه سیاسی/فرهنگی خاصی حق تحمیل تلقی خود از شرایط لازم برای همزیستی جمعی با «دیگر» اجتماعات/ملل ساکن «ارض»ی که خواستار حفظ تمامیتش است را ندارد.» یک شاخه از پیامدهای این استدلال طبیعتاً این است که گروههایی که مفهوم تمامیت ارضی را به کار میبرند میتوانند از آن برای سرکوب هر شکلی از جمعبودن، جامعهبودن، جامعهای متفاوت از دیگران بودن بهره بگیرند.
در آخر نوشتهی خود، متین قیدی اضافه میکند. قید میگوید استدلال او «ناقض این واقعیت نیست که تعیین سرنوشت جمعی تا سر حد استقلال و تشکیل دولت ملی، حق ملت کرد و (دیگر ملل ساکن در ایران) است.» در تأیید این نکته، چنین ادامه میدهد: «در منشور سازمان ملل هم (بند ۴، اصل ۲) تآکید بر احترام به تمامیت ارضی ملل در ارتباط با روابط بینالمللی و نه درونمللی ذکر شده است.» در این نقلقول، عبارت اصلی و کارساز همان «در ارتباط با روابط بینالمللی» است. طرح بحث تمامیت ارضی و تلاش برای دفاع از آن زمانی بامعناست که این وحدت سرزمینی بهواسطهی مرزها از طرف یک حاکمیت دیگر تهدید شود. در وقت بستن استدلال خود، متین استدلال را بهروی یک بیرون میگشاید، بهروی یک تمایز درون و بیرون. این تمایز گرفتاری بنیادین فکر سیاسی است.
ریختن بیرون به درون
رابطهی میان دولتها، حاکمیتها، همیشه، از اولین تلاشهای نظری برای فهم سیاست در دوران مدرن، معمای اصلی فلسفهی سیاسی بوده است. هنوز پاسخ روشنی به این پرسش داده نشده که یک حاکمیت نسبتش با حاکمیت دیگر چیست در شرایطی که هیچ مرجع بالاتر و متقدرتری در ورای دولتها وجود ندارد،مگر بهمعنایی اخلاقی یا توافقی. حتی تلاش بزرگی نظیر «فلسفهی حق هگل» هم سرانجام نتوانست رابطهی دولتها را جایی جز در فضای باز و بیقاعدهی تاریخ و حرکت مبهم روح بنشاند.
جریان اصلی حاکم بر نظریهی بینالملل، یعنی رئالیسم یا واقعگرایی، چه در نوع سنتی و چه در نوع ساختارگرای معاصرش، وسواس عمیقی با حق مطلق هر دولت برای دفاع و مراقبت از خود دارد: اصل این است که همیشه، در هر لحظه، امکان جنگ هست. این امکان چنان حی و حاضر، مفروض، توضیحناپذیر و همزمان واقعی و تجربهشده است که اصل حاکم بر درک جهان متشکل از دولتهای بسیارِ ساکن در درون مرزهای تاریخاً ساختهشده را به اصلی متافیزیکی بدل میسازد. این متافیزیک را امروز بهسادگی نمیتوان نقد کرد. چشماندازی ورای ایدهی بنیادین جنگ و حفظ خود در دسترس ما نیست مگر در قالب شکلی از اخلاق، یادآوری ضرورت بقای جمعی نوع بشر، یا دفاع از ستمدیدگان و استثمارشدگان. که این آخری نیز خود اساساً بر درک همهی تاریخ بهعنوان نبردی درون جامعه، درون شرایط تولید و بازتولیدِ اجتماعی استوار است. سرانجام، یک تمامیت حاکمانه داریم دربرابر یک تمامیت حاکمانهی دیگر. هر جمعِ خودبسندهای به جمع دیگر به دیدهی تهدید مینگرد.
متین این نکته را در منشور سازمان ملل پیشفرض میگیرد، یا بهعنوان جنبهای از واقعیت مسألهی تمامیت ارضی ذکر میکند. فرض من این است که این پیشفرض برای او بنیادینتر از اشاره به متنی حقوقی و جمعاً پذیرفتهشده است. او استدلال خود را درست در آن نقطهای میبندد که پای فضای بینالملل، یا درواقع بیندولتها، پای رویاروییِ ساختارهای مستقر درون تمامیتهای ارضیِ بهشدت حفاظتشده به میان میآید. (معمولاً اولین پاسخ به امکان نزاع درون این فضای بینالملل بازگشت به درون مرزها و تجهیز خود برای دفاع است. نمونههایی نظیر موضع ولادیمر لنین هم ندرتاً پیدا میشود، کسی که در ۱۹۱۴ دربرابر تقریباً همهی احزاب سوسیالدموکراتیک اروپایی و انقلابیون خود روسیه از موضع ملی فراتر رفت و علیه مشارکت در جنگ جهانی اول حرف زد. اینکه موضع درستی بود یا نه، یا اساساً درست است یا نه، نیازمند تحقیق در شرایط مشخص آن دوران و ترکیب پیچیدهی نیروهای واقعی در صحنه است. اما رگهای از یک ریسک، یا حتی قمار بزرگ، در این موضع بود. شاید احزاب سوسیالدموکراتیک نگرانیهایی دربارهی بهخطرافتادن تمام موجودیت طبقات کارگر در صورت شکست در آن جنگ تقریباً اجتنابناپذیر داشتند. افراد و گروهها و احزاب انواع دلایل برای چسبیدن به سرزمین در لحظهی خطر جنگ میآورند.)
رویارویی درون و بیرون
اما کاربرد بینالمللی اصل تمامیت ارضی چه میشود؟ با معلقنگهداشتن این اصل و نپذیرفتن آن مگر در رابطه با فضای بیندولتها، متین بهواقع اصل متافیزیکی دیگری وارد کار میکند: رابطهی تمامیت«ها»ی ارضی با هم. پیداست که در وضعیت کنونی ایران و جنبش زن، زندگی، آزادی، همین رابطه با بینالملل است که به جنبهای مسألهساز و پرتنش بدل شده است. انواع پرسشهای بیپاسخ سربرآورده: نقش خارج چیست؟ باید فشار بر دولت ایران وارد شود یا نه؟ چگونه؟ آیا تحریمها را به کار اندازیم؟ اگر زمینه برای حملهی نظامی فراهم شود چه؟ آیا رابطهی دیپلماتیک قطع شود؟ رفت و آمد مردم به خارج چه میشود؟ نقش مهاجران چیست؟
کردها تاریخ درازی در کار و سازماندهی سیاسی دارند و این موج اعتراضات چندماههی اخیر هم از سقز آغاز شد و شهرهای کردستان یکی از بیشتر ضربات سرکوب را در این دوران متحمل شدند. فهم سیاست کردبودن در شرایط نه فقط ایران بلکه عراق، سوریه، و ترکیه نیازمند درک جنبههایی از مسایل بغرنج فرهنگی و ژئوپولیتیک و بینالمللی و طبقاتی است که بدون درافتادن با آنها معمولاً حرفهای آدم خصلتی ایدئولوژیک یا نیمهکور به خود میگیرد. اما تناقض یا خصلت متافیزیکیای که در موضع متین وجود دارد تناقض یا خصلت متافیزیکیِ خود سیاست در جهان معاصر هم است. درافتادن با این هم بدون تصدیق این تناقض، بدون مواجهه با آن، با خود صوری از ندیدن و ابهام بد میآورد.
به عبارت دیگر، متین تمامیت ارضی را از درون تعلیق میکند اما از بیرون دوباره در کار میآورد ولی بهسراغ آن نمیرود. درون/بیرون یک دولت-ملت، یک حاکمیت، سبب میشود سیاست و حتی سیاست دموکراتیک به رابطهی میان جنگ داخلی و جنگ خارجی متصل شود. از زمان افلاطون، ترس از جنگ داخلی به تلاش برای مهار آن از طریق سرپوشگذاشتن بر شکافهای درون داخل، درون جامعهی سیاسی/مدنی، انگیزه داده است. بزرگترین دستاورد سیاست در عصر جدید، در کارل اشمیت، تصدیق این واقعیت بوده است که گریزی از دوگانهی دوست/دشمن بهعنوان بنیان تصور سیاسی نیست. سیاست بدون این دوگانه قابلدرک و اجرا نیست. این دوگانه، برای اشمیت، نه به آن شکلی که مارکس فکر میکرد درون جامعه، بلکه در نسبت مرزهای جغرافیایی جامعه و تمامیتهای حاکمانهی سیاسی/اجتماعی دیگر است. شاید رسالت فکر سیاسی امروز دقیقاً درآوردن نسبت پیکار درونی و جنگ بیرونی است، میان مارکس و اشمیت. شاید رسالت اصلی فکرکردن به امکان سیاست در ورای هر دو باشد. در هر حالت، سوال این است که استدلال کامران متین در مورد امکان همیشه حاضر جنگ در کل و امکانِ نسبتاً محتملِ جنگ در پیوند با ایران چیست، حالا که خود پای امر بینالملل را به تصور سیاست دموکراتیک باز کرده است.
از ارض به خلق
در قلب نوشتهی متین، دفاع از سیاست و خودتعیینگریِ کردها یا ملت کرد است. مسألهی مرز و زمین در مردم و خلق هم تکرار میشود. فقط از بیرون نیست که تمامیت ارضی خود را بهعنوان نوعی واقعیتِ فهمناپذیر بر هر سیاستی تحمیل میکند. متافیزیک در درون مرزها هم جاری است. چون پرسش این است که یک مردم چه نوع وحدتی است، مردم چیست، چگونه خود را میسازد، چه چیزی را بیرون میگذارد یا نمیگذارد. وقتی چیزی بیرون نمیگذارد، چه چیزی را از دست میدهد، به چه شکلهایی با این ازدستدادن میسازد یا راهحلهای نو برای سوگواری آن ابداع میکند؟ وقتی میگذارد چه؟ مردمشدن جمعیتی از آدمهای همزبان ازنو همهی مسایلِ نهفته در ایدهی ملت را وارد بحث و کنش سیاسی میکند. تقسیم درونی ملت به ملتها بهجای گروهها و اقوام و زبانها معادلِ بهدرونآوردنِ یک بیرون است، داخلیکردنِ ستیز متقابل دولتهای ملی یا ملتهای دولتیشده.
سیاست دموکراتیک میگوید هیچ ساختار قدرتداری در جامعه نمیتواند دسترسی آحاد مردم به منابع و شرایط زندگیِ خوب و مشارکت در حرفزدن دربارهی آن شرایط و عمل در جهت دگرگونی آن شرایط را وابسته به ویژگیهای فرهنگی و زبانی و دینی و نژادی و جنسیتی سازد. متین مکرراً از صفت فارسمحور، مرکزمحور، دولت-ملتگرایی و نظایر آن برای سرکوبگریِ تمامیتخواهِ دولت در ایران استفاده میکند و دربرابر، به سیاست کردها یا بهقول او ملتهای دیگر درون یا در مرزهای دولتملت مستقر اشاره میکند. پرسش من این است که تحت چه شرایطی، خودِ مرکزگرایی درون حاشیه تکرار نمیشود. یعنی تناقضات دولت-ملت چرا درون ملتها و ملتهای دیگر، پروژههای دیگر یکیشدن یا وحدتیابی از نو سربرنیاورد؟ منطق حاکمیت چگونه در پیوند با یک مردم «دیگر» که میخواهند باهمستان خود را در شکلی مجزا از واحدهای بزرگتر تعیین کنند کار میکند؟ آیا نیازمند یک تاریخ است تا یک جامعه در همهی پیچیدگیها و تناقضهایش نخست شکل بگیرد تا سپس از درون آن بتوان درکی از نیازها و منابع و بنبستها و راههای خود، درکی از خود و دیگری، از دیگری و خود، بهدست آورد؟ آیا اصل وحدتِ جغرافیایی، اصل مرزداشتن، متافیزیکِ حاکم بر رابطهی پرتنش وحدتهای ارضی با هم، درون یک خودتعیینگری لغو خواهد شد؟ تحت چه شرایطی؟
اگر به یک کردستان بزرگ دموکراتیک، گروههای دیگری مثلاً ترک یا عرب یا ایزدی مهاجرت کنند، ساکن شوند، حزب بسازند، منافع خود را دنبال کنند، جامعه یا باهمستانی مستقل از رسوم و رویهها و ایدههای کردبودن و تاریخ کردبودن بسازند، و در نقطهای بخواهند از کردستان مستقل استقلال پیدا کنند در حالی که درون خاک آن کشور قرار داشته باشند، وضعیت از چه قرار خواهد بود؟ اینها پرسشهایی بلاغی یا استفهامی نیستند. پرسشهایی اند که تحلیل مفهوم و تحلیل تعریف پیش پای آدم میگذارد. اینها تا حدی برآمده از بهتعلیقدرآوردن اصلِ بهقول متین غیرمتافیزیکیِ تمامیت ارضی اند. این تعلیق انگار ماشینی ارضشناختی میسازد که مدام میتواند خود را بنا بر زبانها و مردمها تکثیر کند، تکهتکه کند و شاید دوباره به هم متصل کند. سوخت این ماشین قاعدتاً تصمیمگیری دموکراتیک یک مردم است. اما رابطهی آن با ماشین مردمشناختی یا خلقشناختی چیست؟ شاید راه متین آن است که هر بار به باقیماندهای حذفشده در این سیاست ارجاع دهد، هر بار به بیرونگذاشتهشدهی یک ملت، مثلاً به یزیدیها در درون کردستان مستقل، و ترکمنها درون جمع خودادارهگر یزیدیها. بهواقع هم سیاست با باقیماندهها سروکار دارد. اما این مسیر نامتناهیِ دنبالکردن محذوفها ازپیش نشان میدهد اصل اولیهی حاکمیت و دولت-ملت همچنان نه تنها مسألهدار بلکه تکرارشده و بازتولیدشده باقی مانده است.
موضع دموکراسیخواه متین در دفاع از حق خودتعیینگریِ دموکراتیکِ مردمان در واحدهای درونِ یک واحد بزرگ دولت-ملت موضوع نقد نیست. سنت نسبتاً درازی در این مبارزات هست که استدلال متین را میتوان با رجوع به آنها و تحقیق دربارهی مسایل و راهحلهای آن تلاشها، از فندلاند و اوکراین تا ایرلند و کاتالان و فلسطین و اسکاتلند، پیش برد و بهنحوی سیاسی تدقیق کرد. خودتعیینگری یک مطالبهی سیاسی واقعی و حتی حیاتی برای مردمهاست. موضوع نقد در اینجا شکلی از تناقض تأملنشده درون استدلال متین است که، در نقطهای خاص و گویا، تمایز متافیزیکی/غیرمتافیزیکیِ مقولات سیاسیای را که با آنها کار میکنیم رفع میکند و ما را به منطقهای از ابهام و تصمیمناپذیری میبرد که مواجهه با آن، به نظر من، بخشی از فکر و عمل سیاسی امروز است. امروز در این منطقه، جنگ یا امکان همیشهحاضر و واقعی جنگ تعیینکنندهی اصلی مواضع سیاسی است. استدلال متین در بهترین حالت قماری است که جنگ را در پانوشتی کوتاه پنهان میکند.
بر زمین داغ
استدلالی از نوع طرحشده بهقلم کامران متین بهلحاظ تحلیلی محکم بهنظر میرسد. تحلیلی بهمعنای اینکه رابطهی مفاهیم را از درون تعریف مفهومها دربیاوریم. امروز با چه روشی میتوان مقولات بنیادینی را که دهههاست با آنها کار میکنیم ازنو به موضوع فکر منتقد بدل کنیم؟ اگر ادعایی و نویدی در این خیزشهای اخیر که از کردستان هم آغاز شده به چشم و گوش میخورد، چگونه از دل خود این تجربه میتوان چیزی درآورد که نه فقط در سطح ملی بلکه در سطح جهانی درحکم پیشنهادهایی نو در تفکر سیاسی و نظریهی اجتماعی باشد؟
یک راه برای طرحریختن جواب و تلاش برای بهدرآمدن از تناقض بالا این است که خود این اصل را در ورای تمایز ثابت/دلبخواهی، متافیزیکی/دموکراتیک، بخوانیم. تمامیت ارض یک واقعیتِ تاریخاً داده شده است. جامعهای با دولتی بر اساس این دادهشدگی ساخته شده است. اما مردمها این دادهشدگی را دربست نمیپذیرند. از درون آن جماعتها و مردمان میتوانند در جغرافیای خود بهحق خواهان آن باشند که امور حیات شخصی و اجتماعی خودشان را خود به دست بگیرند. هیچ مردمی نمیپذیرد که فرماندار و استاندار از جایی دور و ناآشنا به مسایل یک مکان خاص فرستاده شود تا یگانه کارکرد خود یعنی حفظ امنیت را به انجام رساند. دربرابر این کارکرد، هر منطقهای، هر گردهمآمدگی مبتنی بر منابع حیاتیِ بنیادینی، قدم علم میکند و باید بکند. سخنشان این است: از زندگی در اینجا چه میدانی؟
تلاش برای تقسیم دوبارهی یک تقسیم تاریخی و دادهشده نهایتاً تلاش برای درک حیات آدمیان بر اساس منابع، محیط زیست، طبیعت، از چاه نفت و گاز تا درختان و رودخانهها، است. رابطه با این شرایط بنیادین زیست روی زمین مستقیماً نقش و کار ساختارهای مهارکننده، توزیعکننده، مصرفکنندهی این منابع را به موضوع سیاست بدل میکند. فرارفتن از ایدهی مرزها ما را با مرزهای مبهم طبیعت و دولت روبهرو میکند. آیا مناطق را باید بر اساس دسترسی آحاد مردم به شرایط حیات توزیع کرد؟ در جهان تغییرات اقلیمی، این پرسش بهناچار مسألهی تمامیت ارضی را از متافیزیکِ مردم و حاکمیت به نامتافیزیکِ خود سیستم زمین میکشاند.
نظرها
فرهاد - فرهادیان
تفاوت در این است که زمین مهمتر است از انسان یا انسان مهمتر از زمین است هر آدمی ساده هم می فهمد که به چنگ آوردن قطعه ای زمین فقط برای منافع منفعت و نان خوردن است و کسی که خواهان توسعه ی ارضی ست خواهان دستبرد به حثه ی شماست پس باید برای یکدیگر رابطه ای تعیین کنیم که منافع همه را تامین کند یعنی بجای سیاست تمرکز گرای خود محور باید سیاستی ارائه شود که حاوی منافع همه ی جامعه و جوامع مختلف باشد از نظر تاریخی کاملا واضح است که یک جامعه ی دارای هویت مشخص از درون به این شرایط رسیده اقتصاد فرهنگ زبان همه در گروی تکامل درونگرای خود جامعه است البته تاثیر از دیگر جوامع هم به درون این جوامع وارد شده است پس ما چه بخواهیم و نخواهیم جوامعی داریم که هر کدام از درون رشد و به تعالی رسیده در واقع خودشان را حفاظت کرده اند از اینرو این جوامع مجزا دارای مطالبات ویژه و حق تعیین سرنوشت خود برای ادامه ی حیات جامعه ی خود را دارند تمامیت ارضی امری صرفا فیزیکی نیست تعیین قلمروی هر کدام از این جوامع است چیزی که در تعاریف تا کنونی مورد توجه بوده است تعیین سرنوشت مشترک نیست بلکه تعیین قلمرو سیاسی و برتری جوئی جامعه ای علیه جامعه ی دیگر است در حای که ما و حتی انقلاب زن زندگی ازادی هیچ حد و مرزی حتی فدرالیسم را هم برسمیت نمی شناسد اما هویت هر جامعه ی مجزائی را حتی یک گروه با جمعیت کمی مانند کوئیرها را هم برسمیت می شناسد به همین دلیل قلمرو شورائی را یک قلمروی مشروع دانسته که قادر است اراده ی مردم گروه بندی خودش را و همچنین قلمرو سیاسی اش را بدون توجه به مرزها برسمیت بشناسد و این علاوه براینکه هویت این جوامع و حتی گروههای کوچکتر را برسمیت می شناسد بلکه همبستگی درونی مردم نیز بیشتر و بیشتر می شود انقلاب زن زندگی آزادی نمونه ای از این همبستگی ست بدون آنکه گروههای اجتماعی به مرزها توجه کنند زیرا دیگر مرزها را مردم خودشان محو می کنند تنها منافع زور است که خودش را تحمیل کرده و مرز تعریف می کند تا مالکیتش را اثبات کند در حالی که مردم نیازی به اثبات مالکیت ندارند زیرا همه در آن مشترکا از هر لحاظ مشترکند . از اینرو ما هیچ مرزی را چه مرکز گرا و چه تجزیه گرا را از هر نوعش به رسمیت نشناخته و فقط هدف ما انسان است که در بند تبعیض نباشد ما هر نوع تبعیض را با کمک و اراده ی جمعی خود مردم رفع خواهیم کرد بدون آنکه درگیر نزاع برای تملک آن باشیم همه مالک هستیم و همه حق دخالت در اعمال اراده ی خود داریم اگر شما در این اشکال می بینی این خودتان هستید که مشکل دارید نه مردم .
کارگر از شبستر
استدلال آقای متین به نظر من بهوضوح خودمتناقض است یعنی خودش را رد میکند. به گمان من، نوشتهی آقای مهرگان نیز بر همین تناقض اشاره دارد. استدلال بر این مبنا که اگر مردم بخواهند باید بتوانند جدا شوند، باید به ما بگوید چگونه بدانیم مردم چه میخواهند. میگویی رأیگیری و نظر اکثریت؟ خب اقلیت چه کند؟ او هم جدا شود؟ تا کجا این جدا شدنها ادامه مییابد؟ در ضمن اکثریت در کدام چارچوب مکانی؟ ایران یا مهاباد؟ …؟ و کدام چارچوب زمانی؟ امروز؟بیست سال پیش؟ بیست سال بعد؟ … و کدام چارچوب فرهنگی-زبانی؟ زبان کردی مهاباد؟ یا کردیِ دیگر مناطق کردنشین؟ هرگونه قومگرایی و طایفهگرایی به این تقاضات دچار است.
جوادی
آقای متین می گوید: مطالبه حفظ تمامیت ارضی نه خواست طبیعی ارض است و نه اصل متافیزیکی و اخلاقی ثابت و بی طرفانه، بلکه بیان سیاسی منافع و مطالبه گروههای خاص انسانی در یک جغرافیای معین است. اگر مطالبه حفظ تمامیت ارضی اینگونه است که آقای متین توصیف می کند، مخالفت با این مطالبه به چه معنی است؟ آیا مخالفت با این مطالبه، خواست طبیعی ارض است یا اصل متافیزیکی و اخلاقی ثابت و بی طرفانه؟ آیا مخالفت با اصل تمامیت ارضی، بیان سیاسی منافع و مطالبه گروههای خاص انسانی در یک جغرافیای معین نیست؟ آقای متین و همفکران ایشان به این نکته منطقی توجه نمی کنند وقتی یک اصل را به عنوان یک اصل متافیزیکی و اخلاقی ثابت زیر سوال می برند، نمی توانند ضد آن را به عنوان یک اصل متافیزیکی و اخلاقی ثایت به جای آن استوار کنند. ضد اصل تمامیت ارضی، اصل حق تعیین سرنوشت ملی است که نخست در رابطه با مستعمرات مطرح شد و سپس توسط ناسیونالیزم قومی برای فروپاشی دولت_ ملت های چند قومیتی، به عنوان یک حربه مورد بهره برداری قرار گرفت. آیا اصل حق تعیین سرنوشت ملی یک اصل مقدس و مطلق و غیر قابل نقد است؟ کارل پوپر در چندین کتاب از این اصل به شدت انتقاد می کند. به عنوان مثال در کتاب زندگی سراسر حل مساله است در فصلی تحت عنوان مازاریک و جامعه باز می گوید: فکر می کنم که همه ی دوستداران صلح و زندگی متمدنانه باید تلاش کنند تا افکار عمومی دنیا را نسبت به غیر عملی و غیر انسانی بودن این اصل مشهور یا بهتر است بگویم رسوای حق تعیین سرنوشت ملی روشن سازند. اصلی که اکنون به غایت مخوف، در شکل تروریسم قومی نمایان شده است. البته در ایران این اصل به شکل تروریسم قومی درنیامده است. بنابراین می بینیم که یک لیبرال دموکرات مشهور چون پوپر با این اصل مخالفت نموده و آن را غیر انسانی توصیف نموده است. روشن است که پوپر چنین اصلی را دموکراتیک نمی دانسته است. همین اصل، جمهوری فدرال سوسیالیستی یوگسلاوی را در امتداد مرزهای جمهوری های خود تجزیه و سپس به جنگ های مرزی و پاکسازی قومی منجر شد زیرا در دولت_ ملت های جدید مرزهای جغرافیای بر مرزهای قومی یا ملی منطبق نبوده اند و این مساله موجب مناقشات قومی بین اکثریت ها و اقلیت های قومی درون دولت_ ملت های جدید شده است و تا به امروز نیز این مساله کاملا حل نشده است. همین مناقشات قومی و مرزی را بین دولت _ ملت هایی که از فروپاشی شوروی پدید آمده اند، مشاهده می کنیم. بنابراین اصل تعیین حق سرنوشت ملی بر خلاف ظاهر اش می تواند باعث مناقشات ملی گرایانه و حتی پاکسازی قومی شود. ناسیونالیزم قومی پدیده ای جهانی است زیرا اکثریت دولت_ ملت ها چند قومیتی هستند و از آگاهی قومی نه تنها کاسته نشده که افزایش نیز یافته است. این مساله خاص کشورهای توسعه نیافته یا استبدادی نیست، بلکه در کشورهای دموکراتیک و حتی فدرال نیز این مساله وجود دارد. بنابراین اگر فکر کنیم که در چارچوب ایران دموکراتیک و فدرال ، مساله ناسبونالیزم قومی حل خواهد شد، اشتباه است. من با عدم تمرکز اداری موافقم، اما عدم تمرکز اداری یکچیز است و فدرالیسم چیز دیگر و این تفاوت را فدرالیست ها خیلی خوب می دانند، گرچه آن را اعلام نمی کنند. در فرانسه اقلیت های قومی مهمی وجود دارند ولی این کشور برای رعایت حقوق اقلیت های قومی، نظام فدرال را تاسیس نکرده است. ایران هم می تواند در این مورد از تجربه فرانسه و کشورهای مشابه استفاده کند. کسی که واژه ملتهای ایران را به کار می برد، معمولا دنبال عدم تمرکز نیست، بلکه دنبال تجزیه در دو گام است. گام اول تاسیس جمهوری فدرال ایران است و گام دوم برگزاری همه پرسی استقلال در فرصت مناسب است. چنین سیاستی را کردها در عراق در پیش گرفتند گرچه با مخالفت شدید دولت هایی روبرو شد که تاسیس دولت _ ملت کرد را تهدیدی برای تمامیت ارضی خود می دانستند. آقای متین اصل حفظ تمامیت ارضی را در روابط بین المللی مهم می داند، بنابراین می توان گفت که مخالفت دولت های ترکیه و ایران با همه پرسی استقلال اقلیم کردستان از سنخ مخالفت دولت مرکزی عراق با این مساله نبوده است. بنابراین می بینیم که استفاده از اصل حق تعیین سرنوشت ملی، فقط مساله ای در درون یک دولت_ ملت نیست، بلکه می تواند تمامیت ارضی کشور همسایه را نیز تهدید کند و بنابراین کشور همسایه حق دارد با ِآن به شدت مخالفت کند.
جوادی
بدفهمی در مورد فدرالیسم در یادداشت قبلی نشان دادم که اصل حق تعیین سرنوشت ملی که مهمترین حربه ناسیونالیسم قومی در جهان و ایران است از اصل تمامیت ارضی محکم تر و معقول تر نیست و علاوه بر این ضد صلح است و باعث جنگ ها به خاطر عدم انطباق مرزهای سیاسی و مرزهای قومی و ملی می شود و حتی می تواند به پاکسازی قومی و نسل کشی منجر شود. همین اصل در وضعیت بحران اقتصادی و سیاسی ،شوروی و یوگسلاوی را که هر دو اتفاقا جمهوری فدرال بودند، فرو پاشید و متعاقب آن باعث شعله ور شدن جنگ های مرزی و قومی شده است که باعث کشته شدن هزاران نفر و آوارگی بخش بزرگی از مردمان شده است. اگر به اصل حق تعیین سرنوشت ملی جولان داده شود، آنگاه شاهد تشکیل صدها دولت _ ملت جدید در جهان بر اساس قومیت خواهیم بود که معلوم نیست چه نتایجی را تولید خواهند کرد. اصل حق تعیین سرنوشت ملی به لحاظ تاریخی در رابطه با حقوق مستعمرات مطرح شد. به عنوان مثال ملت هندوستان به حق از این اصل استفاده کرده و به استقلال از استعمار انگلیس دست یافته است. آیا رابطه بین اقوام درون یک دولت _ ملت چند قومیتی یک رابطه استعماری است؟ اگر به تاریخچه اصل حق تعیین سرنوشت نگاه کنیم ، خواهیم دید که چنین اصلی ماهیت ضد امپریالیستی یا ضد استعمارگری دارد و مربوط به روابط بین المللی و حقوق بین المللی است و نه حقوق داخلی یا حقوق درون یک دولت_ ملت. آقای دکتر متین تاکید می کند که اصل تمامیت ارضی مربوط به روابط بین المللی و حقوق بین المللی است اما فراموش می کند که اصل حق تعیین سرنوشت ملی نیز چنین خصلتی دارد و ربطی به روابط بین اقوام درون یک دولت_ ملت بسیط ( تک ساخت) ندارد. اگر دولت _ ملت ایران یک دولت فدرال بود که با اراده و آگاهی مردمان یا ملتها بر اساس یک پیمان تاسیس می شد، آنگاه همین ملتها حق داشتند که با اراده خود به عمر این دولت_ ملت فدرال پایان دهند. واژه فدرالیسم از واژه فدوس به معنی پیمان یا میثاق ساخته شده است. کشور فدرال به عنوان نوعی دولت مرکب، از اجتماع چند دولت مستقل تشکیل می شود که می خواهند در زمینه های مختلف سیاسی، اجتماعی، اقتصادی و غیره پیوندهایی با همدیگر داشته و به عنوان یک دولت بزرگتر در صحنه جهانی حاضر شوند. بهترین مثال در این مورد اتحاد جماهیر شوروی است. چنین اجتماعی از دولتها، اصل حق تعیین سرنوشت ملی را به طور ضمنی یا صریح می توانند بپذیرند. بنابراین پیش شرط تشکیل فدراسیون مانند پیش شرط تشکیل کنفدراسیون، وجود چند دولت مستقل است و متاسفانه برخی از روشنفکرانی که دم از فدرالیسم می زنند، برداشت درستی از آن ندارند یعنی دچار بدفهمی هستند. دولت ایران به لحاظ تاریخی یک دولت تک ساخت یا یکپارچه بوده است و ساختار ملوک الطوایفی در بخشی از تاریخ سیاسی آن را نمی توان ساختار فدرال در نظر گرفت زیرا این ساختار مبتنی بر سه قانون تفکیک و توزیع صلاحیت، قانون خودمختاری و قانون مشارکت که برای ایجاد دولت فدرال لازم اند، نبوده است. دو نوع دولت تک ساخت وجود دارند که عبارتند از دولت تک ساخت متمرکز و دولت تک ساخت غیر متمرکز. دولت ایران می تواند می تواند برای اداره بهتر راه حل عدم تمرکز را انتخاب کند.
جوادی
در تکمیل دو یادداشت اخیر ممکن است عده ای تاسیس نظام فدرال در عراق را مثال نقضی برای تعریف متعارف فدرالیسم بدانند. در پاسخ به این عده می توان گفت که عراق یک کشور جدیدالتاسیس و محصول شکست امپراطوری عثمانی در جنگ جهانی اول بوده است. بخش زیادی از مرزهای عراق در سال ۱۹۲۰ توسط جامعه ملل و در واقع توسط دولت های قدرتمند ترسیم شده است. بنابراین وحدت عراق وحدت تحمیلی از سوی امپریالیست هاست و اراده و آگاهی مردم یا مردمان عراق دخالتی در این موضوع نداشته است. پس از حمله ایالات متحده و متحدانش به عراق و انحلال حکومت بعثی عراق، نظام فدرال عراق تحت نظارت امریکا تاسیس شد و به منطقه کردستان عراق اختیارات ویژه ای داده شد. بنابراین همانطور که تاسیس اولیه عراق پیامد یک جنگ امپریالیستی بوده، تاسیس عراق فدرال نیز محصول جنگ امپریالیستی امریکا و متحدانش علیه عراق بوده است و نمی تواند به عنوان یک الگوی فدرالیسم مورد استناد قرار گیرد.
جوادی
از همان ابتدای خیزش انقلابی زن، زندگی،آزادی جمهوری اسلامی که گویا حق انقلاب را حق انحصاری انقلابیون ۵۷ می داند، جنبش مذکور را اغتشاش و انقلابیون جدید را اغتشاشگر می نامد تا ماهیت انقلابی جنبش زن، زندگی،آزادی را تحریف کرده و بدین وسیله آنها را سرکوب کند. به بیان دیگر واژه ی اغتشاش به رمز سرکوب تبدیل شده است . یک راه برای خنثی کردن این حربه این است که از این حربه علیه خودش استفاده کرد. مثلا از انقلاب ۵۷ به عنوان اغتشاش ۵۷ یاد کرد تا مرز سفت و سختی را که جمهوری اسلامی بین انقلاب و اغتشاش ترسیم کرده، مخدوش کرد. البته من حادثه ۲۲ بهمن ۵۷ را یک انقلاب واقعی می دانم و پیشنهاد بالا نباید موجب سوء تفاهم شود.
جوادی
آقای دکتر متین می گوید : ایده ی حفظ تمامیت ارضی بیان سیاسی حفظ دولت_ ملت متمرکز فارس محور است. آیا این فرضیه درست است؟ اگر فرضیه بالا درست باشد آنگاه می توان گفت که هر شخص یا گروهی که طرفدار حفظ تمامیت ارضی است، طرفدار حفظ دولت_ ملت متمرکز فارس محور است. به روشنی این گزاره نادرست است زیرا اکثر ایرانیان در شرایط کنونی مخالف مرکز گرایی هستند. اما مخالفت با مرکز گرایی یک چیز است و مخالفت با تمامیت ارضی چیز دیگر. آیا برای درست کردن ابرو باید چشم را هم کور کرد؟ برای حل مساله ی مرکز گرایی، لازم نیست وحدت ملی ایران خدشه دار شود چه برسد به تمامیت ارضی یا وحدت سرزمینی. آقای دکتر متین می گوید اصل حفظ تمامیت ارضی می تواند به ابزار سرکوب تبدیل شود بنابراین نباید بر آن تاکید کرد. در پاسخ به آقای متین و همفکران ایشان باید گفت که بر خلاف نظر ایشان آنچه در جمهوری اسلامی به مهمترین ابزار سرکوب تبدیل شده است، دین اسلام است نه اصل تمامیت ارضی. بنابراین چون دین به ابزار سرکوب تبدیل شده، آیا می توان نتیجه گرفت دین باید نابود شود؟ قتل مهسا امینی که جرقه ی جنبش انقلابی زن، زندگی،آزادی را ایجاد کرد توسطگشت ارشاد اسلامی صورت گرفته است نه گشت تمامیت ارضی. آیا سرکوب همواره در پیرامون صورت گرفته یا در مرکز هم سرکوب رخ داده است؟ آیا چنین سرکوبی در مرکز با ابزار تمامیت ارضی صورت گرفته است؟ سرکوب زنان، دموکراسی خواهان، اقلیت های مذهبی و جنسی با ابزار تمامیت ارضی صورت نمی گیرد. فقط یک نوع سرکوب با ابزار حفظ تمامیت ارضی می تواند صورت گیرد و آن سرکوب ناسیونالیزم قومی است. بنابراین بر خلاف نظر آقای دکتر متین و همفکران ایشان، شرط التزام به تمامیت ارضی نه ضد دموکراسی است و نه ربطی به تبعیض زنان و جنبش زن، زندگی ،آزادی دارد. اما می پذیرم که این شرط ضد بد فهمی امثال آقای دکتر متین از مفهوم فدرالیسم است.
جوادی
در یک یادداشتی نفس طرح حفظ تمامیت ارضی به عنوان پیش شرط همکاری و نقد ِِآن را یک موضوع بی اهمیت دانستم ، زیرا تقریبا تمام مردم ایران طرفدار تمامیت ارضی( وحدت سرزمینی) هستند. بنابراین وقتی برای مردم اساسا مساله ای به نام مساله ی تمامیت ارضی مطرح نیست، چرا باید در اپوزیسیون خارج از کشور بر سر آن جنجال شود؟ بر اساس همین تحلیل نخواستم وارد این بحث شوم ،اما دیدن مقاله ای تحت عنوان مرز مرزها، مردم، زمین ،جنگ از امید مهرگان که در نقد یادداشتی انتقادی از آقای متین درباره طرح التزام به حفظ تمامیت ارضی نوشته شد، مرا برانگیخت که وارد این بحث شوم زیرا فکر کردم اگر اینکار را نکنم، امثال دکتر متین و همفکران ایشان فکر می کنند نظریه ی شان درباره اصل تمامیت ارضی از لحاظ حقوقی درست و نیز موافق دموکراسی است و طرفداران یکپارچگی ایران ، مرکز گرا و غیر دموکرات هستند. انتظار احتمالا بی جایی از آقای دکتر نیکفر دارم که اگر برخی از نظرات ام را معقول و مستدل ارزیابی کردند، در انتشار آن تلاش کنند. بی صبرانه منتظر هستم که مردم ایران به دموکراسی برسند تا بار مسولیت روشنفکرانه ام کمتر شود و به مطالعه و تامل درباره موضوعات دلخواه بپردازم.گرچه می دانم مساله ی حفظ و تحکیم دموکراسی اهمیتی همپای مساله ی گذار به دموکراسی دارد و بنابراین به عنوان یک دموکرات نمی توان به این موضوع مهم بی اعتنا بود. بنابراین فکر می کنم تا مدتها درگیر موضوع دموکراسی خواهم بود.
جوادی
گفتمان یا اندیشه ی اصلی و ژرف جنبش زن،زندگی،آزادی این است که تا زن آزاد نگردد ، جامعه آزاد نمی گردد. متاسفانه اشخاص و گروههایی با انگیزه های سیاسی یا تعصبات ایدئولوژیکی تلاش می کنند تا با طرح مسایل فرعی، گفتمان اصلی جنبش را که گفتمان فمینیستی است تحت الشعاع قرار دهند. اگر اعتقاد داریم که آزادی زنان شرط لازم و کافی برای آزادی جامعه است باید مساله ی تبعیض علیه زنان را مساله اصلی جامعه و به تبع آن ، آرمان آزادی زنان به عنوان آرمان اصلی در نظر بگیریم و در جهت تحقق آن تلاش کنیم. در این مسیر دشوار انواع دیگر تبعیض در ذیل مساله ی تبعیض علیه زنان مورد توجه و حل و قصل قرار خواهند گرفت. من اعتقاد دارم وقتی جامعه در جهت آزادی زنان گام بردارد و زنان به حقوق خود برسند، در آن صورت برای جامعه به رسمیت شناختن حقوق تمام اقلیت ها کار آسانی خواهد بود. مگر می شود در یک جامعه تبعیض علیه زنان از لحاظ فرهنگی و سیاسی غیر قابل قبول تلقی شود ولی مثلا تبعیض علیه کوییرها یا اقلیت های مذهبی یا قومی را بپذیرد؟ من اعتقاد دارم تلاش برای رفع تبعیض علیه زنان به رفع تبعیض در سایر موارد نیز منجر می شود ، بنابراین لازم نیست جداگانه برای رفع سایر اشکال تبعیض مبارزه کنیم و پراکنده شویم. باید به گروههایی که مورد تبعیض قرار گرفته اند فهمانده شود که وقتی برای آزادی زنان میارزه می کنند، به نحو غیر مستقیم برای آزادی خودشان مبارزه می کنند. اینجاست که موضوع محوری جنبش نقش همگرایی و انگیزاننده بازی می کند و همه ستمدیده گان خودشان را در یک مبارزه رهایی بخش ذی نفع تصور خواهند کرد. جنبش زن، زندگی ،آزادی جنبش کار ،نان،آزادی نیست، بنابراین منطقی نیست چپ ها همان تصورات و انتظاراتی که از جنبش نان، کار، آزادی داشتند از جنبش زن، زندگی، آزادی نیز داشته باشند. همچنین جنبش زن، زندگی،آزادی جنبش ملت، زندگی،آزادی نیست و دنبال عظمت طلبی ملی و یا احیاء غرور ملی و از این قبیل موضوعات نیست. شعارهایی هم که به جانم فدای ایران ختم می شوند بر وحدت ملی ایرانیان تاکید نموده و هم ضد انگ تجزیه طلبی اند که توسط حکومت به کار می رود و هم ضد ایده ی ملتهای ایران. میانه روها نباید اجازه دهند مثل انقلاب ۵۷، ما شاهد گردش تند به راست یا چپ باشیم. یک انقلاب فمینیستی _ دموکراتیک نه انقلاب ناسیونالیستی است و نه انقلاب کمونیستی. البته این بدان معنی نیست که ناسیونالیست ها یا کمونیست ها نمی توانند در این انقلاب مشارکت داشته باشند. اما حق ندارند این انقلاب را مصادره کنند. هر یک از این دو گروه، دیگری را متهم می کند که قصد مصادره انقلاب زن، زندگی، آزادی را دارند که به نظرم هر دو حق دارند. کمونیست ها نمی توانند محوریت زنان و خصلت فمینیستی این انقلاب را درک کنند و دچار این توهم هستند که هر انقلابی لزوما سوسیالیستی است و بر اساس این توهم انقلاب زن، زندگی، آزادی را یک انقلاب سوسیالیستی می پندارند. همین توهم را درباره انقلاب ۵۷ داشتند و با راستگرایان افراطی هم پیمان شدند و در نهایت شکست خوردند.فرض کنیم به جای جنبش زن، زندگی،آزادی جنبش نان، کار ،آزادی پا می گرفت، در این صورت من به عنوان یک لیبرال به خوبی متوجه تفاوت بنیادی این دو جنبش بودم زیرا جنبش نان، کار،آزادی به روشنی سوسیالیستی است. اما کمونیست ها قادر نیستند تفاوت بنیادی این دو جنبش را درک کنند زیرا دچار این توهم هستند که هر انقلابی لزوما سوسیالیستی است و همین توهم باز هم باعث سرخوردگی آنها خواهد شد.