سالگرد فتوای خمینی - پایداری سلمان رشدی
سلمان رشدی بعد از تحمل ضربات چاقو تا پای مرگ- و دههها تهدید- از نوشتن به مثابه عرضاندام در برابر مرگ میگوید: «همیشه فکر میکردم کتابهایم جالبتر از زندگیام هستند. گویا دنیا با من موافق نیست.»
تابستان گذشته که سلمان رشدی هفتاد و پنج ساله شد، تمام شواهد و قرائن مجابش میکرد که از خطر ترور جسته است. خیلی وقت پیش، در روز ولنتاین سال ۱۹۸۹، ولی فقیه ایران، آیتالله روحالله خمینی، اعلام کرد رمان «آیات شیطانی» رشدی کفرآمیز است و فتوایی داد که فرمان اعدام نویسنده این کتاب و «تمام اشخاص دست اندر کار انتشارش» را صادر میکرد. رشدی که مقیم لندن بود، یک دهه بعد را در سرگردانی و تحت محافظت پیوسته پلیس سپری کرد. اما در سال ۲۰۰۰ بعد از اقامت در نیویورک آزاد زندگی میکرد و مصر بود محافظ نداشته باشد. حاضر نبود مرعوب شود.
هرچند گاهی وقتها خطر دیرینه به چشم میآمد، آن هم نه فقط در تماسهای اینترنتی جنونآمیز. در سال ۲۰۱۲ در گردهمایی پاییزی سالانه رهبران جهان در سازمان ملل متحد، در نشست کوتاه گزارشگران با محمود احمدینژاد، رئیس جمهوری وقت ایران شرکت کردم و از او پرسیدم آیا جایزه چند میلیون دلاری که بنیادی ایرانی[1] برای سر رشدی تعیین کرده لغو شده است؟ احمدینژاد لبخند کینهتوزانه نامحسوسی زد و گفت: «سلمان رشدی حالا کجاست؟ خبری ازش نیست. آمریکاست؟ اگر در آمریکاست، به خاطر امنیت خودش، نباید صدایش را دربیاورید.»
به یک سال نکشید که احمدینژاد از مقامش و از چشم ملاها افتاد. رشدی همچنان آزاد زندگی کرد. سالها گذشت. کتاب بعد کتاب نوشت، تدریس کرد، سخنرانی کرد، سفر رفت، با خوانندگان ملاقات کرد، ازدواج کرد، طلاق گرفت و در شهری که با آن انس گرفته ماندگار شد. اگر به نشانهای از گمنامی هم احساس نیاز میکرد، کلاه بیسبال به سر میگذاشت.
او با یادآوری چند ماه اول اقامت در نیویورک میگوید: «مردم میترسیدند با من معاشرت کنند. فکر میکردم تنها راهی که میتوانم جلوی این وضع را بگیرم این است که طوری رفتار کنم انگار نمیترسم. باید نشانشان میدادم دلیلی ندارد بترسند.» یک شب با دوست و کارگزارش، اندرو وایلی، به صرف شام در رستوران نیک و تونی رفت که در شهر ایست همپتون زیادی جلوی چشم است. اریک فیشل نقاش سری به میز آنها زد و گفت: «بناست همه بترسیم و از رستوران بریم بیرون؟»
رشدی جواب داد: «من که شام میخورم، شما خود دانید.»
فیشل قصد نداشت سر به سرش بگذارد، اما گاهی مطبوعات، مانند لورا هولسون در تایمز، از «حضور نستوه او در صحنه زندگی شبانه نیویورک» گزارشهای استهزاآمیزی میدادند. به خیال بعضیها، رشدی باید با گرفتاری خودش زاهدانهتر برخورد میکرد. مگر سولژنیتسین با بونوی خواننده روی صحنه میرفت یا شب تا صبح در جشن مومبا میرقصید؟
به نظر خود رشدی، اگر آفتابی نشود یعنی تو زده است. او آدمی اجتماعی است و هر طور دلش بخواهد زندگی میکند. حتی سعی کرد فتوا را دست بیندازد. شش سال پیش، در قسمتی از سریال «ذوق مرگ نشو» نقش خودش را بازی کرد. در این قسمت، لری دیوید با تبلیغ اثر بعدی خودش به نام «موزیکال فتوا» به تهدیدهایی از سوی ایران دامن میزند. لری میترسد اما شخصیت رشدی خاطرجمعش میکند که زندگی زیر حکم اعدام هرچند میتواند «ترسناک» باشد، اما در عوض زنها را جذب میکند. رشدی میگوید: «دقیقاً جذب خودت که نه، فتوا عین گَرد جادویی سکسی احاطهات میکند!»
معلوم شد رشدی مصمم است با تمام حرکات و رفتارش نشان دهد پشت میزش و در این شهر صرفاً زنده نمیماند بلکه شکوفا میشود. او در خاطراتش با عنوان «جوزف آنتوان» از زبان سوم شخص که در سال ۲۰۱۲ منتشر شد، نوشت: «چیزی به اسم امنیت محض در کار نبود. فقط ناامنی مراتب گوناگونی داشت. باید یاد بگیرد با این وضع کنار بیاید.» او خوب میفهمید که نابودیاش نیازی به مجاهدتهای هماهنگ سپاه پاسداران انقلاب اسلامی یا حزبالله ندارد؛ یک آدم منزوی مخبط هم میتوانست خیلی راحت این کار را بکند. میگفت: «اما کمکم حس میکردم این ماجرا مال خیلی وقت پیش بوده و دنیا از خیرش گذشته.»
در سپتامبر ۲۰۲۱ رشدی با ریچل الایزا گریفیث شاعر و رماننویس ازدواج کرد که شش سال پیش در یکی از برنامههای انجمن نویسندگان پن ملاقات کرده بود. ازدواج پنجم رشدی بود. ازدواجی فرخنده. آنها در دوران پاندمی کنار هم زندگی پرثمری داشتند. تا اواخر ژوئیه، رشدی آخرین اصلاحاتش را روی رمان جدیدی به نام «شهر پیروزی» اعمال کرده بود.
یکی از جرقههای این رمان سفری در دهها سال پیش به شهر هامپی در جنوب هندوستان بود. هامپی محل ویرانههای امپراطوری قرونوسطایی ویجایاناگارا است. «شهر پیروزی» که افسانهای سانسکریت بازیافته از قرون وسطی معرفی میشود، داستان دختر جوانی به نام پامپا کامپانا است که بعد از تماشای مرگ مادرش، نیروهای جادویی کسب میکند و مادرشهر باشکوهی به نام بیسناگا را احضار میکند که در آن زنان در برابر سلطه پدرسالاری مقاومت میکنند و رواداری مذهبی دستکم برای مدتی حاکم است. رمان با وفاداری به سنت افسانهها از مطالعات رشدی در زمینه افسانهشناسی هندو و تاریخ آسیای جنوبی الهام میگیرد.
رشدی میگوید: «اولین شاهان ویجایاناگارا اعلام کردند نوادههای ماه هستند، هیچ هم شوخی نداشتند. پس وقتی این شاهان، هاریهارا و بوکّا، اعلام میکنند از سلسله قمری هستند، در اصل خودشان را با قهرمانان بزرگ سلسله قمری یکی میکنند. مثل این است که بگویی: ´من و آشیل نوادههای یک خاندان هستیم.´یا آگاممنون. من هم فکر کردم، خب، اگر شما شاهان میتوانید این حرف را بزنید، من هم میتوانم هر حرفی بزنم.»
مخصوصاً شخصیت پامپا کامپانا لنگر این کتاب است. شخصیتی که رشدی میگوید: «یکهو به عقلم رسید» و این داستان و مسیرش را برای رشدی معلوم کرد. «بنای جهان» لذتی بود که رشدی از نوشتن این رمان برد و ضمناً از نوشتن درباره شخصیتی که آن دنیا را بنا میکند: «منم که این دنیا را میسازم، اما این دختر هم میسازد.» این لذت مسری است. «شهر پیروزی» رمانی است فوقالعاده دلنشین. شهادتنامه هم هست. در پایان که این شهر عظیم ویران شده، آنچه به جا میماند نه داستانپرداز که کلمات اوست:
من، پامپا کامپانا، نویسنده این کتابم.
آن قدر زندگی کردم تا شاهد ظهور و سقوط یک امپراطوری باشم.
حالا این شاهان، این ملکهها را چگونه به یاد میآورند؟
وجود آنها اکنون فقط از جنس کلمه است...
حالا خودم هم هیچم. فقط این شهر کلمات به جا میماند.
فقط کلمات پیروزند.
مشکل بتوان این سطرها را نوعی شهادتین تلقی نکرد. طی سالیان، دوستان رشدی از توانایی نویسندگی او در بحبوحه غیظی که نثارش میشد انگشت به دهان ماندهاند. مارتین اِیمِس گفته که اگر به جای رشدی بود: «تا حالا آدم صد و سی چهل کیلویی بیحال گریانی بودم که مژهها و حتی موی دماغم ریخته بود.» اما «شهر پیروزی» رشدی شانزدهمین کتابی است که او بعد از فتوا نوشته است.
رشدی از پیشنویس اولیه راضی بود و دوستانی که کتاب را خوانده بودند دلگرمیاش میدادند. هری کانزورو رماننویس به من گفت: «گمانم شهر پیروزی یکی از ماندگارترین کتابهایش باشد.» در جریان پاندمی، رشدی نمایشنامهای را هم درباره هلن تروایی به پایان رسانده بود و به همان زودی با ایده رمان دیگری هم سرگرم بود. کوه جادو توماس مان و قلعه فرانتس کافکا را دوباره خوانده بود، رمانهایی که زبانی واقعگرا به کار میگیرند تا عوالم جادویی غریبی (آسایشگاهی واقع روی ارتفاعات آلپ، بروکراسی شهرستانی دورافتاده) را احضار کنند. رشدی به فکر استفاده از روش مشابهی بود تا کالج خیالی عجیبوغریبی را زمینه وقوع داستان خود قرار دهد. یادداشتبرداری را هم شروع کرد. در این اثنا، چشم به راه تابستانی آرام بود و با فرارسیدن زمستان تور تبلیغاتی برای «شهر پیروزی».
یازدهم اوت، رشدی برای قرار سخنرانیای به بنیاد شاتاکوا، واقع در ملکی باصفا لب دریاچهای در جنوبغربی ایالت نیویورک آمد. آنجا هر سال تابستان به مدت نه هفته، جمعیت مرفهی در سخنرانیها، دورهها، نمایشها، اجراها و کتابخوانیها حضور مییابند که خواهان پیشرفت شخصی و هوای تازه هستند. فعالیت شاتاکوا از سال ۱۸۷۴ تداوم داشته است. فرانکلین روزولت سخنرانی «از جنگ متنفرم» را در سال ۱۹۳۶ در همین مکان ایراد کرد. در طول سالها، رشدی گهگاه کابوس میدید و چند شب قبل از این سفر هم خواب کسی را دید «عین گلادیاتور» که با «چیزی تیز» به او حمله میکند. اما قرار نبود هیچ پیشگویی شبانهای رشدی را در خانه حبس کند. شاتاکوا مکان بیخطری بود، با امکان صرف شام در فضای آزاد، نمایشهای تردستی و مدرسة مذهبی یکشنبهها. یکی از خیّرها آنجا را «امنترین جای روی زمین» توصیف میکند.
رشدی قبول کرده بود با دوستش هنری ریس روی صحنه برود. هجده سال قبل رشدی به ریس کمک کرد هزینه تأسیس شهر پناهندگان را جمع کند. شهر پناهندگان برنامه حامی نویسندگان تبعیدی در شهر پیتسبرگ است. صبح ۱۲ام اوت رشدی با ریس و چند تن از خیّرها در ایوان هتل آثنیوم صبحانه خورد که ساختمانی مجلل کنار دریاچه است. سر میز شوخی کرد و قصه گفت، اقرار کرد گاهی از آمازون کتاب سفارش میدهد، هرچند کمی از این بابت احساس گناه میکند. با افادهای ساختگی لاف سرعت خودش را در امضای کتاب زد، هرچند مجبور بود اعتراف کند ایمی تَن از او فرزتر است: «اما ایمی تن امتیازی دارد، برای اینکه اسمش خیلی کوتاه است.»
جمعیتی بالغ بر هزار نفر در آمفیتئاتر جمع شدند. هوا هوای تیشرت و شلوارک بود، آفتابی و صاف. ریس سر راهشان به محل برگزاری برنامه رشدی را به مادر نود و سه سالهاش معرفی کرد، بعد هم آنها راهی اتاق انتظار شدند تا ترتیب سخنرانیشان را بدهند. برنامهشان این بود که درباره اختلاط فرهنگی تخیل در ادبیات معاصر بحث کنند، چند اسلاید نشان دهند و شهر پناهندگان را توصیف کنند و در نهایت به حاضران فرصت طرح سؤال بدهند.
ساعت ۱۰:۴۵ صبح رشدی و ریس به صحنه رفتند، در صندلیهای راحتی زرد نشستند. دورتر، سونی تون-ایمی شاعر و مدیر برنامههای ادبی-هنری شاتاکوا پشت تریبونی رفت تا این گفتوگو را آغاز کند. سر ساعت ۱۰:۴۷ جنجالی به پا شد. مرد جوانی از راهروی بین صندلیها پایین دوید و روی صحنه رفت. سرتاپا سیاهپوش بود و چاقو به دست.
رشدی در شهر بمبئی در ویلایی در دامنه تپه مشرف به دریای عرب بزرگ شد. خانوادهشان مسلمان اما سکولار بود. آنها ثروتمند بودند، هر چند به تدریج از این ثروت کاسته شد. پدر سلمان، انیس احمد رشدی، تولیدکننده پارچه بود که به گفته پسرش فراست تجاری «بچهای چهارساله» را داشت. اما پدر رشدی در عوض تمام نقصهایش «افسانههای بزرگ شرق» را برایش خواند از جمله قصههای شهرزاد در «هزار و یک شب»، حکایات سانسکریت پنجهتنتره و شاهکارهای امیر حمزه، عموی محمد پیامبر. ذهن سلمان غرق داستان شد؛ ارزشمندترین میراثش همین داستانها بودند. او ساعات بسیاری را در کتابفروشی محلی به نام ریدرز پردایز سپری میکرد. دو افسانه عظیم سانسکریت، یعنی رامایانا و مهابهاراتا، اسطورههای یونان و رم و ماجراهای برتی ووستر و جیوز را سر وقت بلعید.
چیزی برای رشدی جوان مقدس نبود، حتی داستانهایی که ریشههای مذهبی داشتند، اما به درجهای همهشان را باور داشت. بهخصوص مسحور سنتهای داستانپردازی شرکآمیز میشد که خدایانشان رفتاری ناشایست، مرموز و محضک داشتند. او جذب قصهای هندو به نام سامودرا مانتان (خروش دریا) شد که در آن خدایان و عفریتها راه شیری را میدوشند تا ستارهها آمریتا، یعنی شهد جاودانگی، بدهند. سلمان شبها آسمان را نگاه میکرد و خیال میبافت که این شهد رویش میریزد. با خودش میگفت: «شاید اگر دهانم را باز میکردم، قطرهای از آن را مینوشیدم و من هم جاودانه میشدم.»
بعدها، رشدی از سنتهای شفاهی نیز سردرآورد. در سفری به کرالا در جنوب هندوستان به نقالهای حرفهای گوش سپرد که در اجتماعاتی در فضای باز قصه میبافتند. انبوهی از مردم با پرداخت چند روپیه روی زمین مینشستند و ساعتها گوش میدادند. بهخصوص سبک پرپیچوخم، پرتوپلا و فیالبداهه این نقالها رشدی را علاقمند کرد. میگوید: «در هر لحظه سه چهار توپ روایت به هوا میانداختند و دست به دستشان میکردند.» همین هم خوراک تخیل و در نهایت ادراکش از امکانات رمان شد.
در سیزده سالگی رشدی را به مدرسهای شبانهروزی به قدمت چند صد سال در راگبی انگلستان فرستادند. رشدی متوجه شد شاگرد شبانهروزی چهبسا سه اشتباه مرتکب شود: خارجی باشد، زرنگ باشد و بد بازی بکند. او هر سه خطا را داشت. قطعاً در دانشگاه شادتر بود. در کالج کینگز دانشگاه کمبریج بارها به ادوارد مورگان فورستر، نویسنده «هواردز اِند» و «گذری به هندوستان» برخورد. رشدی میگوید: «وقتی شنید میخواهم نویسنده شوم خیلی تشویقم کرد. و حرفی زد که خیلی برایم عزیز بود. این که احساس میکند رمان بزرگ هندی را کسی مینویسد که اهل هند است با آموزش غربی. من ´گذری به هندوستان´را خیلی تحسین میکنم، چون در روزگاری که ضداستعماری بودن اصلاً باب روز نبود این کتاب ضداستعماری بود.» رشدی در ادامه گفت: «من علیه انگلیسی فورستری شوریدم. انگلیسیای که خیلی سرد و وسواسی است. به نظرم سردی همان چیزی است که هند ندارد. هند داغ است و پرسروصدا و شلوغ و پروپیمان. چطور چنین زبانی را پیدا بکنی؟»
رشدی با علاقه خاص به تاریخ هندوستان، آمریکا و اسلام، لیسانس تاریخ گرفت. در این مدت، از «آیات شیطانی» خبردار شد. داستانی که میگوید شیطان محمد پیامبر را (که رشدی سالها بعد او را «یکی از نوابغ بزرگ تاریخ دنیا» نامید) میفریبد و او شهادت به تقدیس سه صنم میدهد؛ طولی نکشید که جبرئیل پرده از این فریبکاری برداشت و پیامبر آیات را پس گرفت و آیات از کتاب مقدس پاک شدند. این داستان سؤالات زیادی پیش آورد. میگفتند آیات مربوط به سه صنم در بدو امر محبوب عوام مکه شده بودند پس چرا بیاعتبار شدند؟ به موضوع آیات که مادینه بودند دخلوربط داشت؟ آیا محمد با تکذیب و شیطانی شمردن این «وحی»، بهنوعی به شرک راه داده بود؟ «فکر کردم داستان خوبی است.» رشدی میگوید. «تازه بعدها فهمیدم چقدر خوب است.» داستان را کنار گذاشت تا بعداً از آن استفاده کند.
رشدی بعد از فارغالتحصیلی از کمبریج به لندن نقلمکان کرد و مشغول نویسندگی شد. رمان و داستان کوتاه نوشت، همراه با بازبینی درخشان کارهای آتیاش. همانطور که بعدها خاطرنشان کرد: «این کار تسلی زودگذر خودارضاییواری بود که معمولاً حمله شرم حمله را در پی داشت.» پای کلی تایپ، صیقلکاری و بعد پنهانکاری نتایج در میان بود. یک رمان به نام «حریف» بهشدت متأثر از توماس پینچن داشت با شخصیت دومی به اسم سلیم سینا که نیمهشب ۱۵-۱۴ اوت ۱۹۷۴ در لحظه استقلال هندوستان متولد شد (این هم به بایگانی رفت). «مادام راما» کتاب دیگری که به جایی نرسید، ایندرا گاندی را نشانه میرفت که حالت فوقالعاده را به هندوستان تحمیل کرده بود. «گریموس» (۱۹۷۵)، اولین رمان منتشر شده رشدی، فانتزی علمی-تخیلی براساس شعر روایی صوفی قرن دوازدهم به اسم «منطقالطیر» بود. چند نفری این کتاب را تحسین کردند، از جمله اورسولا لوگویین، اما نقدهای سست و فروش سستتری داشت.
رشدی همانند اسکات فیتزجرالد، جوزف هلر و دان دلیلو به کار در تبلیغات روی آورد، به ویژه در شرکت اوگیلوی و میتر، تا هزینه این تلمذّ دیرپا را تقبل کند. او با اغراق درباره محاسن روزنامه مصور دیلی میرر، نوار جادویی اسکاچ و شکلات تختهای اِرو محتوای تبلیغاتی مینوشت. کار به نظرش آسان میرسید. همیشه عاشق جناس، واجآرایی، اشعار بندتنبانی و همه جور بازی با کلمات بود. در واقع هم سر سی سالگی معروفترین دستآورد نویسندگیاش کمپین تبلیغاتی از طرف اِرو بود: «پرکفترین شیرشکلاتی که میتوانید بخرید». تخته شکلات پفی را «adorabubble»، «Delectabubble »، «Irresistabubble» و پشت ویترین هم «availabubble» توصیف میکرد.
اما تبلیغات اصلاً آرزوی زندگیاش نبود و حالا رشدی دست به کار پروژه «همه یا هیچ» شد. سفری طولانی به هند کرد تا دوباره در این شبهقاره اتوبوسسواریهای بیپایان و گفتوگوهای بیشمار غوطه بخورد. این سفر چیزی را در او احیا کرد؛ به قول خودش: «دنیایی سیلآسا برگشت.» انگلیسی داغ و پرهیاهوی بمبئی که دنبالش میگشت همین جا بود. در سال ۱۹۸۱، در سی و چهار سالگی، «بچههای نیمهشب» را منتشر کرد. حماسهای زندگینامهای-ملی از بمبئی و ظهور هندوستان پسااستعماری. آغاز رمان نمونه قابل توجهی از صدای بیهمتایی است که خودش را جار میزند:
روزی روزگاری در شهر بمبئی به دنیا آمدم. نه، نشد. نمیشود تاریخ را نگفت. در پانزدهم اوت ۱۹۴۷ در زایشگاه دکتر نارلیکار به دنیا آمدم. در چه ساعتی؟ ساعت هم مهم است. بله: شب بود. اما نه، باید دقیقتر... خیلی خوب: درست نصفشب بود. در لحظهای که من پا به جهان میگذاشتم عقربههای ساعت روی هم افتاد؛ همانطور که هندیها به نشانه احترام و خوشآمدگویی کف دو دستشان را به هم میچسبانند. و این درست در لحظهای بود که هند به استقلال رسید. صدای نفسنفس میآمد. بیرون پنجره، جمعیت بود و آتشبازی بود.... من سلیم سینایی که بعدها دارای لقبهای گوناگونی چون «فیسو»، «گر»، «کچل»، «مفو»، «بودا» و حتی «یه تیکه ماه» شدم، یکپارچه گرفتار سرنوشت شده بودم.[2]
شاید واضحترین تقلید از «ماجراهای اوگی مارچ» سال بلو باشد: «من آمریکایی هستم، متولد شیکاگو- شیکاگو، این شهر غمزده- و اموراتم را به همان سیاق آزادانهای که یاد خودم دادهام راست و ریس میکنم و به سیاق خودم رکورد میزنم...» وقتی رشدی از راوی سوم شخص پیشنویسهای قبلی به خطابه اول شخص قهرمان این رمان، سلیم سینا، تغییر جهت داد، رمان گل کرد. رشدی ناگهان بازگشته بود به: «دنیایی که مرا ساخت.» شست فورستر خبردار شده بود. رشدی با انگلیسی خودساختهای رمان هندی بزرگی نوشته بود، اثری منشوری با آن همه جنجال، غنا، پیچیدگی چندزبانی، بذلهگویی و در نهایت نومیدی سیاسی کشوری که رشدی نقشه توصیفش را کشیده بود. همانطور که به من میگفت: «بمبئی شهری است که بیشتر روی اراضی احیا شده (بازیافته از دریا) ساختهاند. من هم این کتاب را نوعی احیا به حساب آوردم.»
«بچههای نیمهشب» رمان عظمت سهمگین است، رمان جادو و اساطیر. سلیم خبر میشود که هزار کودک دیگر هم در لحظه تولد او به دنیا آمدهاند، و این هزار و یک نقال شهرزاد شبهقارهای عظیمی را میسازند. سلیم تلهپاتیوار با بدآهنگی ملت پسااستعماری بیاندازه متنوع، با تمام شکافها و تعارضهایش، میزان میشود. او میگوید: «من گیرنده رادیویی بودم و میتوانستم صدا را کم یا زیاد کنم. میتوانستم صداهایی را انتخاب کنم؛ حتی میتوانستم با قدرت اراده گوش نویافته خودم را ببندم.»
«بچههای نیمهشب» بهسرعت کلاسیک تلقی شد. «عجب رمان حماسیای نصیبمان شده.» جان لئونارد در تایمز نوشت. «به ´طبل حلبی´ گونترگراس و ´صد سال تنهایی´ گابریل گارسیا مارکز شباهت میبرد. خوشوقتم توضیح واضحات میدهم.» در سال ۱۹۸۱ «بچههای نیمهشب» جایزه بوکر را برد و سالها بعد، بهترین جایزه «بوکر بوکرها». یکی از نقدهای بیطرفانهای که رشدی شنید از پدرش بود. برداشت او از این رمان در بهترین حالت بیاعتنایی بود؛ لابد از تصویر پدر قهرمان داستان که مانند او معتاد به الکل بود خوشش نیامده. «گاهی وقتها که نوزادی را بغل میگیری، در بغلت میشاشد اما میبخشیاش.» به رشدی این طور گفت. سالها بعد هنگام مرگ بود که مقر آمد: «من عصبانی بودم چون کلمه به کلمه نوشتهات راست بود.»
اندکی بعد از انتشار «بچههای نیمهشب» بیل بافُرد، آمریکاییای که حین تحصیل در کمبریج ماهنامه ادبی گرانتا را احیا کرده بود رشدی را به جلسه کتابخوانیای در طبقه بالای یک سلمانی دعوت کرد. «نمیدانستم قرار است سروکله چه کسانی پیدا شود.» رشدی اینها را به یاد میآورد. «اتاق تا خرخره پر آدم بود، شمار زیادی از آنها هم خوانندههای هندی بودند. ناباورانه تکان خورده بودم. در پایان جلسه کتابخوانی، در یک جور برنامه پرسش و پاسخ، خانم میانسال نسبتاً خوشپوش ملبس به ساری مرغوبی بلند شد و گفت: ´آقای رشدی، میخواهم از شما تشکر کنم، چون داستان مرا گفتهاید.´هنوز هم این حرف اشکم را درمیآورد.»
«بچههای نیمهشب» و خلفش «شرم»، رمانی به همان اندازه غیرمعمول، که در کشوری اتفاق میافتد که «سراپا» پاکستان نیست، توانست رهبران هندوستان و پاکستان را از کوره به در کند- ایندرا گاندی از رشدی و ناشرش، جاناتان کیپ، به جرم افترا شکایت کرد؛ «شرم» در پاکستان دوران محمد ضیاءالحق ممنوع شد- اما سیاست به زحمت تنها دلیل رهاییبخشی الگوی رشدی بود. رشدی این ایده را از میلان کوندرا گرفت که سرچشمه رمان مدرن دو جریان مجزای قرن هجدهمی است: رئالیسم «کلاریسا»ی ساموئل ریچاردسون و غرابت و نارئالیسم «تریسترام شندی» لارنس استرن؛ رشدی به سمت استرن متمایل بود که فانتزی بیشتر و تراکم سنت کمتری داشت. مطالعات دوران جوانی او با گشتوگذارهای بعدی در دنیای فرانتس کافکا، جیمز جویس، ایتالو کالوینو، ایزاک بشویس سینگر و میخائیل بولگاکوف دنبال شد که همگی از قصههای عامیانه، حکایات و اسطورههای بومی در تولید متون «مضحک، بازیگوشانه، کمیک، نامتعارف» خود بهره بردند.
در عوض، نویسندگان جوان از «بچههای نیمهشب» الهام گرفتند، بهخصوص نویسندگانی که سرگذشتشان را استعمار و مهاجرت تعیین کرده بود. امثال زادی اسمیت که اولین رمانش «دندانهای سفید» را در سال ۲۰۰۰ در بیستوچهار سالگی منتشر کرد. اسمیت میگوید: «تا به سن قانونی برسم، کتاب مجاز شده بود. راستش را بخواهید، کمی با ارزشمندی این کتاب ضدیت داشتم- خیلی ارعابت میکرد. اما بعد، حول و حوش هجده سالگی، بالاخره آن را خواندم و فکر کنم بیست صفحه اولش آنقدر رویم تأثیر گذاشت که از عهده کتابی برمیآید. بمب انرژی بود! بهترین توصیف من از این کتاب همین است. من هم قدر این انرژی را دانستم. عادتاً رشدی را´پاسخگوی امپراطوری [بریتانیا]´ میگفتیم و من هم نواده دور آن امپراطوری بودم و دوروبر مردمی با همان قدر انرژی و چالاکی رشدی بزرگ شده بودم... از کلیشه ´او در را باز کرد تا ما رد شویم´ متنفرم اما در مورد سلمان رشدی صدق میکند.»
آن موقع رشدی فکرش را هم نمی کرد چنین تأثیری گذاشته باشد. میگوید: «فقط فکر میکردم کاش چند نفر این کتاب عجیب و غریب را بخوانند. این کتاب که یک نفر هم سفیدپوست ندارد و به همچین انگلیسی غریبی نوشته شده.»
اولین دیدار گذرای من با رشدی در نیویورک در گردهمایی پن جهانی بود. برای واشنگتن پست گزارش این گردهمایی را میدادم و رشدی احتمالاً جوانترین چهره درخشان در جمع عظیم نویسندگان چهل و پنج کشور بود. عین تازهکاری در بازی بین بهترین تیمها، رشدی از تماشای کهنهکارهایی لذت میبرد که سرشان به کار خودشان بود: گونتر گراس صاعقههای توتنی بر سر سال بلو میریخت؛ دکتروف به نورمن مِیلر، رئیس مرکز آمریکایی پن، پرخاش میکرد که جورج شولتز، وزیر خارجه رونالد ریگان را برای سخنرانی دعوت کرده است؛ گریس پیلی جوش آورده بود که میلر نتوانسته زنان بیشتری را دعوت کند. یک روز عصر، رشدی در خیابان سنترل ساوث پارک استراحت کوتاهی به خود میداد که به عکاسی از تایم برخورد که خواست در کالسکهای بپرد تا از او عکس بگیرد. رشدی خود را کنار چسواو میوش و سوزان سونتاگ دید. این بار رشدی گفت «زبانم بند» آمده بود.
اما اجلاس پن، مثل پروژهای فرعی به نام «لبخند جاگوار»، تکه گزارشی درباره انقلاب ساندینیستا در نیکاراگوئه، سرگرمی بود. رشدی با دستنویس «آیات شیطانی» دست و پنجه نرم میکرد. نثرش به طراوت و وهمآلودگی «بچههای نیمهشب» یا «شرم» نمیرسید اما ماجرا عمدتاً در لندن میگذشت. میگوید: «در زندگیام لحظهای بود که هر چند سال میتوانستهام نسخهای از «بچههای نیمهشب» را بنویسم. میدانی که فروش خوبی میکرد اما من همیشه میخواستم ببینم چه کاری مانده که هنوز انجامش ندادهام.»
«آیات شیطانی» در سپتامبر ۱۹۸۸ منتشر شد. رشدی میدانست، همان طور که ایندرا گاندی و ژنرال ضیاءالحق را عصبانی کرده بود، ممکن است تلقیاش از تاریخ اسلام و استعارههای گوناگون مذهبی چند نفری از روحانیان مسلمان را خشمگین کند. پیامبر را در مواجهه با آزارواذیت انسانی ناکامل اما صادق و دلیر به تصویر کشیده بود. در هر صورت، رمان آنقدرها تحتالشعاع مذهب نبود. کتاب بیشتر درباره هویت در دنیای مدرن مهاجرت بود. رشدی این کتاب را «آواز عاشقانهای برای خویشتن دورگهمان»، بزرگداشت «اختلاط، ناخالصی، درهمتنیدگی و دگرگونی ناشی از ترکیبات جدید و غیرمنتظره موجودات انسانی، فرهنگها، ایدهها، سیاست، فیلم و ترانه» میدانست. رمانی بود یکسره اجتماعی با لحنی کمیک تا جدلی، رمان انگلیسیهای آسیاییتبار، و بازگویی خیالانگیز کلانروایت اسلام.
رشدی خیال میکرد اگر هم جنجالی در کار باشد خیلی زود میگذرد. «چرند بود که کتابی بتواند شورش به پا کند.» قبل از انتشار به گزارشگر هندی، شرابانی باسو، این طور گفت. چند سال پیشتر، چند مسلمان انگلیسی و آمریکایی در نهایت آرامش به «رختشویخانه زیبای من»، به سناریوی هتاک آن به قلم نویسنده انگلیسی پاکستانیالاصل به نام حنیف قریشی، اعتراض کرده بودند اما ماجرایش خیلی سریع فیصله یافت. از آن گذشته، در عصر «پاکستانی-ستیزی» رشدی را در لندن تحسین میکردند که علناً از تعصب حرف میزد. رشدی در سال ۱۹۸۲ در برنامه تلویزیونی کانال ۴ گفت: «فکر انگلیسی، جامعه انگلیسی هرگز از گند امپریالیسم پاک نشده است. گندیدگی همین جاست، خوراک شپشها و حشرات است، منتظر آدمهای بیوجدان تا به نفع خودشان بهرهاش را ببرند.»
در هندوستان، پیشاپیش انتخابات، حکومت راجیو گاندیِ نخستوزیر «آیات شیطانی» را ممنوع کرد. بلافاصله معلوم نبود که این غیظ عیبجویانه به همه جا سرایت میکند. رمان در انگلستان در فهرست نیمهنهایی جایزه بوکر قرار گرفت. (برنده مسابقه «اسکار و لوسیندا» به قلم پیتر کری بود). «آیات شیطانی» را حتی مطبوعات ایرانی نقد کردند. تلاشهای مقامات مذهبی عربستان سعودی برای برانگیختن خشم درباره کتاب و ممنوعیت انتشار آن در سراسر دنیا در ابتدا چندان موفقیتی کسب نکرد، حتی در کشورهای عربی. اما خیلی زود این سد فروریخت. شورشهای مرگبار در کشمیر و اسلامآباد؛ تظاهرات و کتابسوزان در شهرهای بولتون، بردفرد، لندن و اولدهام؛ تهدید بمبگذاری در دفتر ناشر، وایکینگ پنگوئن، در نیویورک به وقوع پیوست.
در تهران، آیتالله خمینی ناخوش و دچار بحران بود. بعد از هشت سال جنگ با عراق و صدها هزار نفر کشته مجبور شده بود به قول خودش «از جام زهر» بنوشد و آتشبس با صدام حسین را بپذیرد. محبوبیت رژیم انقلابی افول کرده بود. پسر خمینی اذعان داشت که پدرش هرگز «آیات شیطانی» را نخواند، اما ملاهای اطرافش فرصتی را قاپیدند تا قدرت آیتالله را در داخل از نو تثبیت کنند و دامنه این قدرت را به خارج نیز بکشانند، حتی به خارج از دامنه اقتداکنندگان شیعه. خمینی فتوایی صادر کرد که فرمان قتل رشدی را میداد. همانطور که کنعان مالک در «از فتوا تا جهاد» مینویسد، این فرمان «نشانه ضعف بود تا قدرت»، سیاسی بود تا اعتقادی.
گزارشگری از از بیبیسی به خانه رشدی زنگ زد و گفت: «چه حسی داری که میدانی همین الان آیتالله خمینی شما را به مرگ محکوم کرده است؟»
رشدی فکر کرد: کارم ساخته است. همین. یک روز. دو روز. باقی عمرش دیگر فقط داستانپرداز نبود؛ داستان بود، قیلوقال، ماجرا.
رشدی بعد از گفتوگو با چند گزارشگر دیگر به مراسم یادبود دوست صمیمیاش بروس چتوین رفت. خیلی از رفقایش آنجا بودند. برخی اظهار نگرانی کردند، برخی دیگر با مزاح دلخوشیاش دادند. پل تِرو میگفت: «هفته بعد اومدیم مراسم یادبود خودت!» ترو در نامهای به رشدی یادش میآید که در آن روزهای ابتدایی فکر میکرد فتوا «شوخی خیلی زنندهآی است، کمی شبیه نفرین وودو از زبان پاپادوک دووالیه در حق گراهام گرین به خاطر نوشتن ´کمدینها´.» بعد از مراسم، مارتین آمیس روزنامهای برداشت با تیتر «فرمان آیتالله: رشدی را اعدام کنید.» آمیس فکر کرد حالا رشدی «به صفحه اول روزنامه غیبش» زده است.
رشدی دهه بعد را زیرزمینی و تحت محافظت افسران شعبه ویژه، یگانی از پلیس کلانشهر لندن، زندگی کرد. تیترها و تهدیدها تمامی نداشت. مردم رفتار خوبی داشتند. مردم رفتار ناپسندی داشتند. رفقایی بودند بسیار ثابتقدم- بافورد، آمیس، جیمز فنتون، ایان مکیوون، نایجلا لاوسون، کریستوفر هیچنز و بسیاری دیگر- اما باز هم برخی فتوا را بلایی میدانستند که رشدی سر خودش آورده بود. پرنس چارلز در مهمانی شامی که آمیس حضور داشت ضدیت خودش را روشن کرد: اگر به ژرفترین عقاید مردمی اهانت کنی، چه انتظاری باید داشته باشی؟ جان لوکاره به رشدی رهنمود داد که کتابش را پس بگیرد: «تا وقتی اوضاع آرام شود.» رولد دال اسم رشدی را «فرصتطلب خطرناک» گذاشت که «خوب میدانست چه میکند و نمیتواند خلافش را ادعا کند.» کت استیونز ترانهسرا-ترانهنویس که ترانه «قطار صلح» او گل کرده بود و به اسلام گرویده بود میگفت: «قرآن به صراحت معلوم کرده- اگر کسی به پیامبر هتاکی کند، باید بمیرد.» جرمن گریر، جورج اشتاینر و آبرون ووه همگی ناخشنودی خود را ابراز کردند. جیمی کارتر، وزیر خارجه انگلستان، و اسقف اعظم کانتربری هم همینطور.
تصویری از رشدی در میان بدگویانش تثبیت میشد که حساسیتهای مسلمانان را به هیچ میگیرد و مهمتر از همه اینکه قدر محفاظت پرهزینه حکومتی را نمیداند. هیو ترِور-پوپر تاریخدان گفت: «اگر مسلمانان انگلیسیِ بیزار از رفتارش در خیابانِ تاریکی خفتش کنند و بخواهند ادبش کنند، قطرهای اشک نمیریزم. اگر همین باعث شود قلمش را مهار کند، به نفع جامعه است، ادبیات هم متضرر نمیشود.»
مایه وحشت این بود که در سایه حکم ظالمانه خمینی خیلیها متضرر شدند. در وقایع مختلف، هیتوشی ایگاراشی، مترجم ژاپنی رمان و اتوره کاپریولو، مترجم ایتالیایی، چاقو خوردند. ایگاراشی فوت کرد؛ ناشر نروژی کتاب، ویلیام نیگُرد، شانس آورد که از چند شلیک جان سالم به در برد. کتابفروشیها از لندن تا برکلی به آتش کشیده شدند. در این اثنا، آکادمی سوئد، سازمانی در استکهلم که نوبل ادبی را جایزه میدهد، از صدور بیانیهای در حمایت از رشدی سر باز زد. سکوتی بود که دههها بر هم نخورد.
هزار بلا به سر رشدی آمد. ازدواجش با مریان ویگینز رماننویس از هم پاشید. نگرانی از امنیت جانی پسر کمسنوسالش، ظفر، او را تحلیل میبرد. ابتدا لحن پهلوان پنبهای را حفظ کرد- «راستش کاش کتاب انتقادآمیزتری نوشته بودم.» روزی که فتوا صادر شده بود این حرف را به گزارشگری زد- اما نوشت «در کابوسی به هنگام بیداری» زندگی میکند. «آیات شیطانی» کتابی همدلانه درباره مخمصه بیرگوریشهها بود، همان جوانانی که حالا در خبرهای شبانه میدید مجسمه خود او را میسوزانند. به مخالفانش فقط توهین نشده بود؛ اصرار داشتند که حق دارند به آنها توهین نشود. به قول خودش: «این تناقض جزئی از داستان زندگی من است.»
جزئی از تناقض بزرگتری هم بود. «آیات شیطانی» زمانی منتشر شد که آزادی در اوج خود بود: اواخر ۱۹۸۹، دیوار برلین فرو ریخته بود؛ قدرت حزب کمونیست در اتحاد شوروی از درون فرومیپاشید. با این حال ماجرای رشدی پیشنمایش دیگر گرایشهای تاریخی بود: کشمکش بر سر چندگانگی فرهنگی و مرزهای آزادی بیان؛ پیدایش اسلام رادیکال و واکنش به آن.
این کتاب برای چند نویسنده جوان بهشدت سازنده از آب درآمد. ایاد اختر که اکنون رئیس پن آمریکاست، در محلهای مسلمان در میلواکی بزرگ شد. ایاد به من گفت یادش میآید دوستان و عزیزانش به شدت از «آیات شیطانی» رنجیده بودند؛ در عین حال، این رمان زندگی او را تغییر داد. «یکی از تجربههایی بود که نمیتوانستم باور کنم چه میخوانم، هم از لحاظ زیباییاش و هم منی که مؤمن به اسلام بودم با شوک شدید هتک حرمت غیرعادی آن دست به گریبان شدم. به انتهای کتاب که رسیدم، همان آدم سابق نبودم. گمانم مثل این بود که ایرلندی کاتولیک جوانی در دهه بیست باشی و با ´چهره مرد هنرمند در جوانی´ مواجه شوی.»
هرچند، در بجبوحه آشوبهای اواخر دهه هشتاد، کسانی که کتاب را فقط از طریق کاریکاتور و بدگویی میشناختند سعایتش را میکردند. رماننویسی که دست به نوشتن درباره سختیهای آسیای جنوبیها در لندن زده بود، حالا در مساجد اکناف شهر و اکناف جهان، در شمایل شیطان خیانتکار توصیف میشد. رشدی از سر تمایل به اینکه آبها از آسیاب بیفتد با گروهی از رهبران مسلمان بومی ملاقات کرد و بیانیهای را امضا کرد که شهادت میداد به اسلام اعتقاد دارد. خودش این طور استدلال میکند که از جهتی صحت داشت: هرچند به ماورای طبعیت یا تعصبات این شریعت باور نداشت، به فرهنگ و تمدن اسلام احترام میگذاشت. اکنون شهادت میداد که با هیچ گزارهای از زبان هیچ شخصیتی در رمان که هتک حرمتی به اسلام یا محمد پیامبر کرده باشد موافق نیست و اینکه انتشار نسخه کاغذی کتاب را «مادامی که هر گونه خطر توهین دیگری وجود داشته باشد» موقتاً متوقف میکند.
تا آن موقع آیتالله خمینی مرده بود و جانشینش، آیتالله علی خامنهای، واکنشی نشان نداد. پاسخش این بود که حتی اگر رشدی «توبه کند و متقیترین مرد روزگارش شود»، این فتوا به قوت خود باقی است. روزنامهای در تهران به رشدی توصیه کرد «آماده مرگ» شود.
رشدی تحقیر شده بود. به این نتیجه رسید که تلاش برای جلب رضایت کسانی که مرگش را میخواستند، اشتباه بوده. همان طور که در خودزندگینامهاش «جوزف آنتوان» مینویسد، دیگر مرتکب این اشتباه نمیشد.
باید میفهمید مردمی هستند که هیچوقت از او خوششان نمیآید. با هر دقت و ملاحظهای هم کتابش را توضیح میداد یا مقاصدش را در خلق این کتاب روشن میکرد، آنها از او خوششان نمیآمد. ذهن بیمنطق را که انگیزهاش مسلّمات عاری از تردید ایمانی بودند نمیشد با استدلال قانع کرد. کسانی که از او شیطان ساخته بودند هیچوقت نمیگفتند: «وای، ببین، هر چه باشد او شیطان نیست.» حالا باید به وضوح میفهمید سر چه میجنگد. آزادی بیان، آزادی تخیل، آزادی از ترس، و هنر زیبای باستانی که افتخار داشت عاملش باشد. همینطور شکگرایی، هتکحرمت، تردید، هزل، کمدی و هلهله کفرآمیز. هرگز دست از دفاع از آنها برنمیداشت.
رشدی از سال ۱۹۸۹ مجبور شده نه فقط از تهدیدهای جانی بلکه از تشریح مداوم شخصیتش در مطبوعات و غیر مطبوعات دوری کند. میگوید: «زمانی ´منی´ سر زبانها بودم که ساخته بودند تا نشان بدهند عجب آدم بدی هستم. اهریمن. متکبر. نویسنده بد. کسی که اگر به کتابش حمله نمیشد کسی نوشتههایش را نمیخواند. و غیره. یاد گرفتم با این خویشتن دروغی بجنگم. مادرم همیشه میگفت راه مقابلهاش با ناراحتی فراموشی است. میگفت: ´بعضیها خاطره memory دارند. من فراموشی forget-ory دارم´.»
رشدی حرفش را این طور ادامه میدهد: «فقط فکر این بودم که این اتفاق میتواند به انحای مختلف من هنرمند را نابود کند.» ممکن بود بهکلی دست از نوشتن بردارد. امکان داشت «کتابهای انتقامجویانه» بنویسد که او را آلت دست شرایط میکردند. یا چهبسا رمانهای «دینی» مینوشت، رمانهایی «خوددار چون نگران هستی مردم چه واکنشی به آنها نشان میدهند.» اما نمیخواست فتوا رویدادی تعیینکننده در مسیر ادبی او شود: «اگر کسی از سیاره دیگری بیاید که به گوشش نخورده چه اتفاقی برای من افتاده و فقط کتابهای داخل قفسه را دارد و به ترتیب آنها را میخواند، فکر نکنم آن غریبه پیش خودش فکر کند: در سال ۱۹۸۹ اتفاق هولناکی برای این نویسنده افتاده. کتابها راه خودشان را میروند. و این واقعاً کار اراده است.»
برخی از اشخاص محفل رشدی و خارج از آن همعقیدهاند که در دهههای فیمابین اغلب اوقات خودسانسوری، ترس از توهین روال معمول روزگار شده است. دوستش حنیف قریشی گفته است: «هیچکس امروز تخمش را ندارد ´آیات شیطانی´را بنویسد، چه رسد به انتشارش.»
در غوغای فتوا، رشدی دست به کار شد به قولی که به پسرش ظفر داده بود عمل کند و کتاب داستانهایی را به پایان برساند، قصههایی که در حمام برای پسرش میگفت. این کتاب که در سال ۱۹۹۰ منتشر شد، «هارون و دریای قصهها» (هارون نام میانی ظفر) است. موضوع کتاب تلاش پسری دوازده ساله برای اعاده استعداد داستانپردازی پدر است. رشدی مینویسد: «شانس بی هیچ ته میکشد.» رشید داستانپرداز، یاوه شاه،[3] همین بلا سرش میآید. زنش ترکش میکند؛ استعدادش را از دست میدهد. وقتی دهانش را باز میکند فقط میتواند بگوید: «قار، قار، قار.» منتقم او کیشصاحب است، مستبدی از سرزمین چاپ که با «قصه و خیال و رؤیا» ضدیت دارد و قوانین سکوت را به رعایایش تحمیل میکند؛ بعضی از فدائیانش «کارشان به جایی میرسد که لبهایشان را با نخ دولا میدوزند.» در پایان، پسر ناجی است و قصهها بر استبداد پیروز میشوند. هارون نتیجه میگیرد: «قطعاً پدرم تسلیم نشده. نمیشود آب انبان داستانش را خشکاند.» و بدین ترتیب، رشدی در بحبوحه کابوس، یکی از دلنشینترین کتابهایش، تمثیلی از ناگزیری و سرسختی هنر را نوشت.
داستان زندگی خودش در زمره داستانهایی بود که مصمم بود بگوید. برای این کار رویکردی واقعی لازم داشت و یک دهه قبل که آن خاطرات را با عنوان «جوزف آنتوان» منتشر کرد، قصد خودشناسی داشت، به خودش بیشتر از هر کس دیگری سخت میگرفت. همیشه این طور نیست. به ناشرهایی سخت میگیرد که هرچند کاملاً پشت رشدی و رمانش ایستادند، اما در طول این مسیر احساس کردند لازم است مدارا کنند (بهخصوص که انتشار نسخه کاغذی کتاب را عقب انداختند) تا جان کارکنانشان حفظ شود. درباره زن دوم، سوم و چهارمش (ماریان ویگینز، الیزابت وست و پادما لاکشمی) نامهربان و حتی کینهتوزانه سخن گفته است. به طور کلی، شهرت خوبی در خودداری از اظهارات علنی ندارد و گاهی در واکنش به ملامتهای شخصی و ادبی جوش میآورد. از برخی جهات، «جوزف آنتوان» مرا یاد خاطرات سولژنتسین به نام «بلوط و گوساله» انداخت، نه به خاطر اینکه هر دو نویسنده شخصیت یا سیاست مشابهی دارند، بلکه هر دو در عین اینکه شهامت خارقالعادهای نشان میدهند، همچنان انسان هستند، گاهی قهرماناند و گاهی بدعنق.
در پایان «جوزف آنتوان»- نام رمزی رشدی در عصر فتوا، نام دو نویسنده مجبوبش: کنراد و چخوف- حرکتی، عزیمتی به سمت روشنایی در کار است. «نبرد کوچک» او، در صفحات پایانی مینویسد: «به پایان میرسید.» شادمانه سراغ رمان جدیدی میرود:
هر چه باشد او همین بود، نقال قصهها، خالق شکلوشمایل، سازنده چیزهایی که نبودند. معقول بود از دنیای حواشی و بحثوجدل کناره بگیرد و دوباره خودش را وقف محبوبش کند، وقف هنری که دل و عقل و جانش را از جوانی برده بود، و بار دیگر در عالم روزی روزگاری زندگی کند، عالم کان ما کان، چنین بود و چنان نبود، و مسیر منتهی به حقیقت را بر آبهای خیالبافی طی کند.
رشدی به نیویورک نقلمکان کرد و کوشید این غوغا را پشت سر بگذارد.
شب ۱۱ام اوت مردی بیستوچهار ساله به نام هادی مطر در محوطه بنیاد شاتاکوا زیر طاق آسمان خوابید. والدینش حسن مطر و سیلوانا فردوس اهل یارون لبنان، روستایی در شمال مرز اسرائیل بودند و به کالیفرنیا مهاجرت کردند- جایی که هادی متولد شد. آنها در سال ۲۰۰۴ از هم جدا شدند. حسن مطر به لبنان برگشت؛ سیلوانا فردوس، پسرش و دو دختر دوقلویش در نهایت به نیوجرسی نقل مکان کردند. در سالهای اخیر خانواده در خانهای دو طبقه ساکن فئرویو بودهاند. رودخانه هادسون حائل بین این ناحیه بیرون شهر و منهتن است.
مطر در سال ۲۰۱۸ برای دیدار پدرش به لبنان رفت. این سفر دست کم در ابتدا نتیجه مطلوبی نداشت. فردوس به گزارشگر دیلی میل گفت: «همین که رسید با من تماس گرفت، میخواست برگردد. حدود بیستوهشت روز ماند اما سفر با پدرش خوب پیش نرفت، خیلی احساس تنهایی میکرد.»
مطر در بازگشت به نیوجرسی مسلمان متدینتری شد. منزوی و سرد هم بود؛ مدام از مادرش ایراد میگرفت که نتوانسته چنانکه باید و شاید آنها را مسلمان بار بیاورد. فردوس میگفت: «انتظار داشتم با انگیزه برگردد، مدرسه را تمام کند، دیپلم بگیرد و شغلی گیر بیاورد.» اما میگفت مطر در عوض در زیرزمین پنهان شد، تا صبح همان جا بیدار میماند، کتاب میخواند و ویدئوگیم بازی میکرد، صبح تا شب هم میخوابید. شغلی در ارزانفروشی مارشال نزدیک خانه داشت، اما بعد چند ماه ولش کرد. هفتهها میگذشت بدون اینکه یک کلمه با مادر یا خواهرانش صحبت کند.
مطر گاهگداری از خانه بیرون میزد. عضو باشگاه بوکس تناسب اندام، سالنی ورزشی در نورث برگن، چند مایل دورتر از خانه شد و در کلاسهای عصر شرکت میکرد: طناببازی، کیسه بوکس سرعتی، کیسه بوکس سنگین، نمایش مهارت رزمی. ورزیدگیاش کسی را تحت تأثیر قرار نداد. صاحب باشگاه، آتشنشانی به اسم دزموند بویل، به خودش میبالد کسانی را که به باشگاهش میآیند از پیلهشان بیرون میکشد. از پس مطر برنیامد. بویل میگفت: «فقط میشد گفت هر بار او را میدیدی انگار بدترین روز عمرش بوده. قیافهاش طوری بود که انگار همین الان سگش مرده، همیشه غمگین و نگران. بعد از مدتی که اینجا میآمد، سعی کردم برای ارتباط با او پا پیش بگذارم، زیرلبی من منی کرد.» فاصلهاش را با هر کس دیگری در کلاس حفظ میکرد. به قول بویل، مطر «معنای گرگ تنها» بود. اوایل اوت، مطر ایمیلی به این باشگاه فرستاد و عضویتش را لغو کرد. سر نامه، کنار اسمش، تصویر رهبر کنونی ایران بود.
مطر در توئیتر از رویداد قریبالوقوع شاتاکوا خبردار شد. یازدهم اوت با اتوبوس به بوفالو رفت و اتومبیلی از شرکت لیفت اجاره کرد تا او را به محوطه این بنیاد برساند. بلیطی برای برنامه رشدی خرید و وقتکشی کرد. در مصاحبهای مختصر به نیویورک پست گفت: «اون طرفا خیلی میپلکیدم. کار خاصی نمیکردم، همین طور پرسه میزدم.»
در «دندانهای سفید» زادی اسمیت مرد جوان رادیکالی به اسم ملت به گروهی به نام کوین (حافظان ملت جاودان و پیروز اسلامی) ملحق میشود و همراه با چند رفیق همفکر به تظاهرات ضد رمانی توهینآمیز و نویسندهاش میرود: «از محله فینزبری پارک که با سرعت رد میشدند، رانیل پرسید: ´خوندیش؟´ همگی سکوت کردند. ملت گفت: ´دوروست نخوندمش دوروست- منتها این عنارو میشناسم، خب؟´دقیقتر اینکه، ملت رمان را نخوانده بود.» مطر هم نخوانده بود. «آیات شیطانی» را تورقی کرده بود اما ویدئوهای رشدی را در یوتیوب تماشا کرده بود. به نیویورک پست گفت: «هیچ ازش خوشم نمیاومد. اون کسیه که به اسلام حمله کرده، به باورهاشون، به نظام باورشون.» نویسنده را «مزوّر» اعلام کرد.
رشدی به رویدادهایی نظیر شاتاکوا عادت داشت. دفعات بیشماری در جلسات کتابخوانی، مجمعها و سخنرانیها شرکت کرده بود، حتی حظ میکرد. شریکش روی صحنه، هنری ریس، این طور نبود. ریس نفس عمیقی کشید و به جمیعت خیره شد تا آرام شود. آن همه چهره دوستانه گوش به زنگ آرامبخش بودند. بعد سروصدایی آمد- قدمهایی تند، پافپوف، اهن و اوهون. ریس به سمت سروصدا برگشت، به سمت رشدی. مردی شنلسیاه روی نویسنده افتاده بود. ریس گفت اولش «فکر کردم شوخی خرکی است، یک جور ادای کریه حمله، چیزی مثل سیلی ویل اسمیت [به کریس راک].» بعد خون روی گردن رشدی را دید، خون به علامت شاتاکوا روی پرده پشت صحنه شتک زده بود. «بعد معلوم شد چاقویی در کار است، اما اولش شبیه کتککاری بود. لحظهای خشکم زد. بعد مردک را دنبال کردم. از روی غریزه. دویدم و او را از پشت گرفتم و پاهایش را نگه داشتم.» مطر دهها بار به رشدی چاقو زد. حالا برگشته بود سمت ریس و او را هم چاقو میزد و زخم عمیقی بالای چشمش باز میکرد.
دکتری که آن روز صبح با رشدی صبحانه خورده بود در ردیف دوم راهرو نشسته بود. از روی صندلیاش بلند شد، از روی صندلیها پرید و سمت زدوخورد رفت. بعدها، این دکتر، که خواست اسمش را نبرم، گفت مطمئن است گلاویز شدن ریس با مطر در نجات جان نویسنده دخیل بوده. یک پلیس ایالت نیویورک به مطر دستبند زد و او را از صحنه برد.
رشدی به پشت افتاده بود، هنوز بیهوش بود و خون از زخمها به سمت راست گردن و صورتش، دست راستش و شکمش درست زیر قفسه سینه میریخت. تا حالا آتشنشانی همراه با چهار دکتر- متخصص بیهوشی، رادیولوژیست، متخصص امراض داخلی و متخصص زایمان- کنار رشدی بودند. دو تن از دکترها پاهای رشدی را بالا نگه داشتند تا جریان خون به بدن برگردد. آتشنشان یک دستش را سمت راست گردن رشدی گذاشته بود تا جلوی خونریزی را بگیرد و دست دیگرش را کنار چشمش. آتشنشان به رشدی گفت: «پلک نزن، سعی میکنیم خونریزی را بند بیاوریم. چشمت را بسته نگه دار.» رشدی هشیار بود. گفت: «باشه، موافقم. میفهمم.»
دست چپ رشدی بدجور خونریزی میکرد. یکی از دکترها با قیچی آستین ژاکتش را برید و سعی کرد با دستمالی تمیز جلوی خونریزی را بگیرد. در عرض چند ثانیه دستمال غرق خون شد، خون «لامصب» بیرون میزد. کسی یک مشت دستمال توالت به او داد. «تا جایی که میتوانستم محکم دستمالها را روی زخم فشار دادم.» رشدی گفت: «دست چپم چش شده؟ خیلی درد میکنه!» کنار کفل چپش حوضچهای از خون پخش میشد.
تکنسین فوریتهای پزشکی از راه رسید، سرمی به رشدی زد و او را روی برانکار گذاشت. از آمفیتئاتر بیرونش بردند و هلیکوپتری برایش آورند که او را به مرکز آسیبهای درجه ۲ هموت، قسمتی از مرکز پزشکی دانشگاه پیتسبرگ در ایری پنسیلوانیا، منتقل کرد.
رشدی تنها به شاتاکوا رفته بود. وسطهای روز در نیویورک با زنش ریچل الایزا گریفیث تماسی گرفتند و گفتند به شوهرش حمله شده و او تحت عمل جراحی است. سریع پروازی به ایری ترتیب داد و خودش را به بیمارستان رساند. وقتی رسید رشدی هنوز در اتاق عمل بود.
در شاتاکوا مردم سردرگم در محوطه میگشتند. به گفته یکی از دکترهایی که روی صحنه به کمک رشدی دویده بود: «شاتاکوا یگانه جایی بود که من کاملاً آنجا احساس راحتی میکردم. لحظهای عین خواب و خیال بود. و بعد دیگر نبود. اصلاً با عقل جور درنمیآمد، بعد کاملاً با عقل دنیا جور درآمد.»
رشدی شش هفته بستری شد. در ماههای پس از ترخیصش بیشتر اوقات خانه مانده، مگر دفعاتی که روزی پیش دو سه دکتر میرود. او بیش از دو دهه بدون محافظ زندگی کرده بود. حالا باید تجدیدنظر کند.
درست قبل از کریسمس، صبح روزی سرد و بارانی، به دفتر اندرو وایلی، کارگزار ادبی رشدی، در وسط شهر رفتم جایی که ترتیب این ملاقات را داده بودیم. بعد مدتی، شنیدم در کارگزاری باز شد. رشدی با لهجهای که ردپاهایی از تمام شهرهایش- بمبئی، لندن، نیویورک- دارد با کارگزارها و دستیارها، کسانی که ماههای متمادی ندیده بود، احوالپرسی میکرد. منظره پیشرویاش در راهرو تکاندهنده بود: از وقتی چاقو خورده نزدیک بیست کیلو وزن کم کرده. لنز راست عینکش سیاه است. حمله این چشمش را کور کرده و او حالا با آیپدی میخواند تا بتواند نور و اندازه حروف را تنظیم کند. رد زخمی سمت راست صورتش مانده. او به روانی همیشه صحبت میکند اما لب پایینش شل شده. عصب اولنار دست چپش صدمه بدی دیده است.
رشدی کتش را درآورد و روی صندلیای مقابل میز کارگزارش نشست. پرسیدم روحیهاش چطور است.
صاف و ساده گفت: «خب، میدانی که روزگار بهتری داشتم. اما با توجه به اتفاقی که افتاده، آنقدرها هم بد نیستم. میبینی که در اصل زخمهای گنده خوب شدند. انگشت شست و اشارهام و کف دستم را حس میکنم. کلی روی درمان دستم کار میکنم و میگویند خوب پیش میروم.»
«میتوانی تایپ کنی؟»
«نه آنقدرها، به خاطر اینکه نوک این انگشتهایم بیحس است.»
نوشتن چطور؟
«خیلی کندتر مینویسم. اما به آنجا هم میرسم.»
همیشه خواب راحت نداشته. «کابوسهایی داشتهام- دقیقاً کابوس این اتفاق نیست اما خوابهای ترسناکی هستند. گویا کم میشوند. من خوبم. میتوانم از جایم بلند شوم و بگردم. وقتی میگویم خوبم، یعنی جاهایی از بدنم نیاز به معاینه مداوم دارند. حمله خیلی بزرگی بود.»
رشدی به دفعات دفتر را برانداز کرد و لبخند زد. گفت: «عالی است که برگشتم. به جایی غیر از بیمارستان که اغلب همان جا هستم. حضور در این کارگزاری هم [عالی است]. دهها سال است اینجا میآیم و فضایی کاملاً خودمانی است. اینکه میتوانم اینجا بیایم تا درباره ادبیات صحبت کنیم، درباره کتابها صحبت کنیم، درباره رمان «شهر پیروزی» صحبت کنیم، بتوانم درباره چیزی صحبت کنم که برایم از همه چیز مهمتر است...»
در این جلسه و در گفتوگوهای آتی، هنگام پاسخگویی رشدی به سؤالات مربوط به سلامتیاش غرایز متعارضی را حس کردم: غریزهای برای پیشروی- برای صحبت درباره مسائل ادبی، کتابش، هر چیزی جز فتوای چند دههای و حالا حمله- و غریزهای برای صراحت لهجه محض. بعد از مدتی گفت: «میدانی که چیزی هست به اسم اختلال اضطراب پس از سانحه. نوشتن برایم خیلی خیلی سخت شده. مینشینم بنویسم و اتفاقی نمیافتد. مینویسم اما مخلوطی است از بیحواسی و آت و آشغال، نوشتههایی که روز بعدش دور میریزم. راستش هنوز از آن جنگل بیرون نیامدهام.»
و اضافه کرد: «واقعاً هیچ موقع به خودم اجازه ندادهام «قفل مغز نویسنده» را به زبان بیاورم. همه لحظهای دارند که کلهشان خالی است. تو هم فکر میکنی، وای، خوب، عمراً چیزی به فکرت برسد. یکی از خوبیهای هفتاد و پنج سالگی و نوشتن بیست و یک کتاب این است که میدانی اگر سماجت به خرج بدهی، چیزی به عقلت میرسد.»
در ماههای گذشته اتفاق افتاده؟
رشدی اخم کرد. «راستش نه. یعنی سعی کردم اما راستش نه... تازه حس میکنم جان دوباره میگیرم.»
بعد از اینکه فکر میکنی از سالها تهدید، تقبیح و خطر مرگ جستهای، چطور به زندگی ادامه بدهی؟ و حالا چطور از حملهای به خود بیایی که چیزی نماند جانت را بگیرد و سعی کنی به نحوی زنده بمانی انگار که این اتفاق دیگر امکان ندارد تکرار شود؟
به نظر میرسید قدردان درمانگری است که پیش از حمله پیش او میرفته، درمانگری که: «کلی کار دارد انجام بدهد. او مرا میشناسد و خیلی کمکحال است، من هم با صحبت اوضاع را روبهراه میکنم.»
این گفتوگو به وضوح در خدمت عزمی دیرین بود. گفت: «همیشه کوشیدهام نقش قربانی را قبول نکنم. آنوقت همین طور نشستی و میگویی یکی مرا با چاقو زد! گاهی واقعاً پیش خودم فکر میکنم: طفلی من....» خندید. «دردآور است. اما فکر نکنم خوشم بیاد مردم موقع خواندن کتاب در این فکر باشند. میخواهم گرفتار قصه شوند، جذب قصه شوند.»
یادش میآید خیلی سال پیش کسانی بودند که به نظر میرسید از وجود لجوج او خسته شدهاند. «مردم خوششان نمیآمد. چون من باید میمردم. حالا که تا پای مرگ رفتهام، همه عاشقم هستند... آن موقعها اشتباه من این بود. نه فقط زنده ماندم بلکه سعی کردم خوب زندگی بکنم. اشتباه بدی بود. پانزده تا زخم چاقو کاریتر است.»
در بیمارستان که بستری بود پیامها و ایمیلهای بیشماری دریافت کرد که اظهار محبت میکردند، آرزوی سلامتی میکردند. چیماماندا انگزی آدیچی، رماننویس نیجریایی، میگفت: «پاک شوکه شده بودم. باورم نمیشد او هنوز هم واقعاً در خطر باشد. دو شب احیا گرفتم، به دوستانم در سراسر دنیا پیام میفرستادم، اینترنت را جستجو میکردم که خاطرجمع شوم هنوز زنده است.» روی پلههای کتابخانه عمومی نیویورک به احترامش کتابخوانی برگزار شد.
برای تنی چند از نویسندگان، این شوک مسائل خاصی را روشن کرد. «حمله به سلمان چیزهای زیادی را برایم روشن کرد.» ایاد اختر میگفت. «میدانم خط خیلی روشنتری دارم که شخصاً بین صدمات بالقوه اظهارنظر و آزادی تخیل بکشم. این دو سنخیت ندارند و نباید در یک بند بیایند.»
بزرگداشتهایی رشدی را متأثر کرده که انگیزهشان رفتن او تا پای مرگ بوده. میگفت: «ببین، خیلی خوب است که همه را این قدر تکان داده. هیچوقت فکر نکرده بودم اگر ترور شوم یا تا پای ترور بروم، مردم چه واکنشی نشان میدهند.»
با تمام این اوصاف میگفت: «شانس آوردم. واقعاً میخواهم بگویم فوقالعاده احساس میکنم قدردانم.» قدردان کسانی بود که پشتیبانی خودشان را نشان دادند. قدردان دکترها، تکنسین فوریتهای پزشکی، کارگران و آتشنشان شاتاکوا بود که خونش را بند آوردند و قدردان جراحان ایری. «دوست دارم زمانی به آنجا برگردم و از آنها تشکر کنم.» همچنین قدردان دو پسر بزرگش ظفر و میلان بود که در لندن زندگی میکنند و قدردان گریفیث. «من که مستأصل بودم، اختیار امور را در دست گرفت.» از پس دکترها، پلیس و بازجوها برآمد و از پس انتقال از پنسیلوانیا به نیویورک. «اختیار همه چیز را در دست گرفت، همین طور بار عاطفی این که من تا پای مرگ رفتم.»
به نظرش اشتباه بوده که از زمان نقلمکان به نیویورک احتیاط را کنار گذاشته؟ گفت: «خب، خودم هم این سؤال را از خودم میپرسم، و جوابش را نمیدانم. بیشتر از بیست سال زندگی کردم. پس، اشتباه بوده؟ تازه، کلی کتاب نوشتم. ´آیات شیطانی´ پنجمین کتابم بود- چهارمین رمان منتشر شده- این هم بیست و یکمی است. پس سه چهارم زندگی من نویسنده از زمان فتوا به این طرف بوده. به نوعی، نمیشود از زندگیات پشیمان باشی.»
چه کسی را مقصر حمله میداند؟
گفت: «او را مقصر میدانم.»
دیگران چطور؟ حراست شاتاکوا پشتش را خالی کردهاند؟
گفت: «این همه سال سخت تلاش کردهام که از سرکوفت و اوقات تلخی پرهیز کنم. فکر کنم شانس نیاوردم همین و بس. یکی از راههای کنار آمدنم با کل قضیه این است که پیش رویم را نگاه کنم نه پس سر. اتفاقی که فردا میافتد مهمتر از اتفاقی است که دیروز افتاد.»
به وضوح گفت که فکر و ذکرش انتشار «شهر پیروزی» است. علاقه دارد ببیند چه استقبالی از رمان میشود. تحت تأثیر این چاقوکشی قرار میگیرد؟ یاد «موج همدلی» افتاد که با «آیات شیطانی» همراه بود، اینکه فتوا فروش کتاب را به اوج رساند. تابستان گذشته که تا پای مرگ چاقو خورد این اتفاق تکرار شد.
همیشه مشتاق است درباره پایه و اساس این رمان جدید در تاریخ و اسطوره هند صحبت کند، اینکه درست مثل «بچههای نیمهشب»، همین که صدای شخصیت اصلی را پیدا کرد، روند نوشتن چگونه شتاب گرفت؛ اینکه میشود کتاب «شهر پیروزی» را تمثیلی درباره سوء استفاده از قدرت و بلای فرقهگرایی تعبیر کرد- بلاهای توأمان هند تحت تسلط نخستوزیری فعلی، خودبرترپنداری هندو به نام نارندرا مودی. اما باز هم رشدی میداند که رمان جدیدش مجبور است با زشتی زندگی واقعی سر جلب توجه رقابت کند. میگفت: «امیدوارم کتاب تازه تا اندازهای این موضوع را تغییر دهد. همیشه فکر کردهام کتابهایم جذابتر از زندگیم هستند. متأسفانه گویا دنیا با من موافق نیست.»
هادی مطر را در زندان شهرستان شاتاکوا نگه میدارند، در روستای مِیول. او به قتل درجه دو متهم شده که چهبسا حکمش بیست و پنج سال زندان باشد؛ همچنین به ضربوشتم درجه دو، به دلیل حمله به هنری ریس، که چهبسا هفت سال دیگر زندان داشته باشد. بعید است محاکمه تا سال آینده برگزار شود.
جیسون اشمیت، دادستان منطقه شاتاکوا، میگفت: «فکرش را که میکنی، اتفاق نسبتاً سادهای است. میدانیم حمله پیشاپیش برنامه ریزی شده بیدلیل شخصی بود که قبلاً با نظام جزایی-کیفری سروکاری نداشته.» مسلماً شهادت صدها نفر بر این جنایت، کار دادستان را راحتتر میکند.
وکالت مطر را وکیل تسخیری، ناتانیل بارون، برعهده دارد. در جلسه رسیدگی اندکی بعد از چاقوکشی، بارون مطر را همراهی میکرد. مطر دستبند داشت، ماسک زده بود و لباس راهراه زندان به تن داشت. موهای مطر را از ته زده بود. حرف چندانی جز اظهار بیگناهی نزد. بارون که کتوشلوار پوشیده و کراوات بسته بود، کنار موکلش ایستاد. به نظر نمیرسید خیالهای خام داشته باشد. وقتی اشاره کردم پروندهای دارد که موفقیتش تقریباً غیرممکن است جروبحثی نکرد: «در مورد کسی که میگویند: ´دفاعیه این مرد چیه؟ همه دیدند او چه کار کرد!´ کموبیش همین طور است.» بارون گفت صدها شاهد کارشناس در این پرونده دارد و درباره مسائل روانی و افراطیگری با برخی از آنها مشورت خواهد کرد. همچنین اشارهای کرد که از بابت مصاحبه مطر با نیویورک پست هم جواب میخواهد با این ادعا (بدون ارائه شواهدی دیگر) که مصاحبه احتمالاً با ظاهرسازیهای دروغین گرفته شده است. (نیویورک پست گفت روزنامهنگار این روزنامه خودش را معرفی کرده و اینکه «آقای مطر کاملاً می فهمید با یک گزارشگر صحبت میکند.»)
معلوم نیست مطر به تعلیم یا آموزههای کس دیگری عمل میکرده یا نه، اما رسانههای دولتی ایران بهکرّات نظر موافق خود را از اقدام او به قتل رشدی ابراز کردهاند. همین ماه گذشته، حسین سلامی، فرمانده سپاه پاسداران انقلاب اسلامی، گفت مطر «شجاعانه» عمل کرده و هشدار داد که پرسنل مجله طنز فرانسوی شارلی ابدو که در سال ۲۰۱۵ مورد حمله افراطیون مسلمان قرار گرفته بودند، در صورت ادامه استهزای آیتالله خامنهای، «سرنوشت» رشدی را پیش چشم داشته باشند.
اما در خصوص مادر مطر و اظهاراتش به مطبوعات درباره رفتار او و رابطه پرتنششان، بارون آه کشید و گفت: «مسلماً وقتی وصفی از زبان مادر موکلتان میبینید که میشود بد تعبیرش کرد، همیشه نگرانکننده است.» بارون منکر صحت اظهارات مادر مطر نشد.
بارون در بند با مطر ملاقات کرده و به نظرش او روحیه همکاری دارد. گفت: «من هیچ مشکلی با آقای مطر ندارم. او خونگرم و مؤدب بوده و درباره مسائل صراحتاً با من بحث میکند. مرد جوان بسیار بیریایی است. مثل ملاقات با هر مرد جوانی است. تفاوتی با بقیه ندارد.»
مطر در «بخش خصوصی» بند است. او وقتش را اغلب با خواندن قرآن و مطالب دیگر میگذراند. بارون گفت: «کمکم او را میشناسم، اما کار راحتی نیست. همین که در زندان حبس هستی، بازداشت هستی، خیلی راحت ناامیدت میکند. راحت به فکر میافتی که قرار نیست اوضاع راست و ریس شود. اما من به موکلها میگویم باید امیدوار باشید.» بارون اطمینان خاطر داد که مطر «این قضیه را دست کم نمیگیرد. بعضی آدمها بیخیال هستند، همین.»
اصلاً ندامتی نشان میدهد؟
بارون جواب داد «در حال حاضر» نمیتواند پاسخ مثبت بدهد.
رشدی گفت مطر را «ابله» میداند. مکثی کرد و با وقوف به اینکه چنین حرفی اظهارنظر حساب نمیشود گفت: «ماندهام چه فکری درباره او بکنم، به خاطر اینکه نمیشناسمش.» بفهمی نفهمی نویسندهای را میبینی که با شخصیتی گلاویز است که هنوز توهم آزاردهندهای دارد- و انسانی که با منتقمی گلاویز است. «فقط مصاحبه ابلهانهاش را در نیویورک پست دیدم. کاری که فقط یک ابله میکند. میدانم خیلی به دادگاه مانده. شاید تا اواخر سال بعد برگزار نشود. گمانم آن موقع کمی اطلاعات بیشتری کسب کنم.»
رشدی این ماههای اخیر را صرف مداوا کرده است. سهمش را از «برنامههای آشغال تلویزیونی» تماشا کرده. از هیچ چیز یا هیچ کس در «نیلوفر سفید» («وحشتناکه!») یا مستند نتفلکیس درباره مگان و هری («عجب ابتذالی!») خوشش نیامده. هرچند جام جهانی مایه دلخوشی طولانی او بوده. از پیشرفت مراکشیها و اجراهای استثنایی کیلیان امباپه فرانسوی و لیونل مسی آرژانیتنی ذوق کرده و حمایت بازیکنان از اعتراضات ایران متأثرش کرده است. اعتراضاتی که امیدوار است «نقطه واژگونی» رژیم ایران باشد.
البته تور تبلیغاتی برای کتاب «شهر پیروزی» در کار نخواهد بود. اما مادامی که حالش خوب است و ترتیب امنیتش را دادهاند، امیدوار است بتواند برای افتتاح «هلن»، نمایشنامهاش درباره هلن تروایی، به لندن برود. «راستش را بگویم، فکرهای دورودراز نمیکنم. در فکر قدمهای کوچک پشت سر هم هستم. فکر این که تا جان دارم برقصم.»
چند هفته بعد که این موضوع را موقع صحبت در فضای زوم پیش کشیدیم، میگفت: «کار دیگری ندارم بکنم. کاش در کار دیگری سررشته داشتم، اما ندارم. همیشه به نویسندههایی مثل گونتر گراس حسودی میکردم که حرفه دومی در هنرهای تجسمی دارند. فکر میکردم چقدر باید خوب باشد یک روز با کلمات دست و پنجه نرم بکنی و بعد بلند شوی بروی توی خیابان به استودیوی هنری و سرتاپا عوض بشوی. من حرفه دومی ندارم. پس فقط این کار از دستم برمیآید. تا وقتی داستانی است که فکر میکنم میارزد وقتم را صرفش کنم، این کار را میکنم. وقتی کتابی در سرم دارم، مثل این میماند که باقی دنیا درست سر جایش هست.»
اعتراف میکند «ملالانگیز» است که پشت میزش تقلا میکند. از خودش میپرسد داستانها به سراغش میآیند یا نه. اما هنوز پشت میز است و وقتش را صرف این کار میکند.
رشدی دوروبر میزش را نگاه کرد، به کتابهایی اشاره کرد که دیوارهای کتابخانهاش را میپوشانند. «اینجا که مینشینم احساس میکنم همه چیز روبراه است و من موضوعی دارم که دربارهاش فکر کنم. چون جای دنیای بیرونی را میگیرد. البته، دنیای درون به دنیای بیرون متصل است اما وقتی مشغول ساختن هستی، جای همه چیز را میگیرد.»
فعلاً ایده رمانی را که از کافکا و مان الهام گرفته بود کنار گذاشته و در فکر دنبالهای برای «جوزف آنتوان» است. در آغاز کار این فکر آزارش میداد: «چون حس میکردم انگار به من زورچپان شده- حمله مجبورم میکرد درباره حمله بنویسم.» در هفتههای اخیر، این فکر قوت گرفته است. کتابهای رشدی معمولاً تولیداتی در مقیاس صفحات نمایش آیمکس، با حضور تمام عوامل نمایش هستند، اما برای نوشتن درباره حمله در شاتاکوا، اتفاقی که در عرض چند ثانیه افتاد، چیزی «میکروسکوپی»تر در نظر دارد.
صدا هم فرق دارد. صدای سوم شخص نسبتاً دور که «جوزف آنتوان» از آن استفاده کرد، برای این کار ناجور به نظر میرسد. رشدی میگوید: «به گوشم صدای سوم شخص نمیآید. فکر میکنم وقتی کسی چاقویی در شکمت فرو میکند، صدای داستانش اول شخص باشد. داستانش ´اول شخص´ باشد.»
[1]. بنیاد ۱۵ خرداد. این بنیاد در سال ۲۰۱۲ مبلغ جایزه را به ۳/۳ میلیون دلار رساند.
[2]. ترجمه مهدی سحابی، نشر تندر، تهران ۱۳۶۵ (با چند جرحوتعدیل)
[3]. در این قصه، تمجیدکنندگان رشید را اقیانوس خیال مینامند و رقبایش یاوه شاه.
نظرها
مهتاب
عالی. مرسی