«سگها در خیابان»: داستان نیما شفقدوست به روایت اسفندیار کوشه
اسفندیار کوشه − نمیداند آخرین مکالمه او و ابوالفضل… آخرین لمس دست و بدنش… آخرین نگاهشان به هم… آخرین رقصشان… آخرین پاسور بازیشان و آخرین دورهم بودنشان میشود پانزدهم مهر!
خلاصهای از داستان قتل حکومتی نیما شفق دوست را میتوانید به شکل چندرسانهای در این نشانی (+) خارج از قاب رادیو زمانه ببینید و بشنوید و بخوانید.
«اصلان در زبان آذری یعنی شیر. یک شیر را مگر سگها میتوانند گاز بگیرند؟»
از صبح چهارشنبه ۲۷ مهرماهِ ۱۴۰۱ که استعفایم را روی میز رییس عقیدتی سیاسی ناحیهی انتظامی گذاشتم، احساس رهایی میکنم. همیشه از خدمت در نظام بیزار بودم. چون برای هر کس و ناکسی باید پا بچسبانی و احترام بگذاری.
بیست و سوم مهرماه، چند روز پس از کشته شدن اصلان، همه در اتاق فرماندهی جمع شده بودیم. روی نقشهیی که بر دیوار رییس ناحیهی انتظامی برجستهتر از هرچیز دیگر به نظر میآمد، پر از سوزنهای تهگرد رنگی بود. انگار شلوغیها از کنترل خارج شده و وارد یک مرحلهی تازه شده بود. تمام نقطههای حساس استان را سوزنهای تهگرد پوشانده بود. در اتاق فرماندهی ناحیهی انتظامی آذربایجان غربی، همه آشفته و بههم ریخته پشت میز کنفرانس نشسته بودند. رییس ناحیه، سرهنگ حسن شیخنژاد، حسابی عصبانی بود و هی زیر لب داشت به خودش و زیردستانش فحش میداد: «یک دروغ راست نمیتوانید پیدا کنید. این همه آدم اینجا جمع شدهاید. هر روز قوز بالا قوز. هر روز یک اتفاق جدید. »
سرگرد ج. سرفه کرد. بیوقفه و پشت سر هم. بهش آب دادند. اما باز هم سرفه کرد. بعد از چند دقیقه که حالش جا آمد گفت: «جناب سرهنگ گند را یک نیروی دیگر زده ما باید جورش را بکشیم؟»
سرهنگ شیخنژاد چشمهایش را با دو انگشت شست وسبابه فشار داد و گفت: «این مشکلات، مشکل نظام است و ما هم حافظ نظام و سرباز ولایتایم. »
حالم به هم خورد. یاد حرف مادرم افتادم که همیشه میگفت: «سگ زرد برادر شغال است. اینها همه دستشان توی یک کاسه است.» گفتم: «سگ!»
سرهنگ با عصبانیت به من نگاه کرد. نمیشد فرار کنم. نمیشد حرفم را پس بگیرم. گفتم: «میگوییم سگ گازش گرفته و پدرش ترجیح داده در منزل مداوا شود. »
فرمانده ناحیه و سرگرد ج و بقیه با تعجب به من خیره شده بودند. اما جملهی من همین قدر کوتاه بود. قرار نبود باقی داستان را هم من تعریف کنم.
دنبال حرفم را گرفتند و هرکس چیزی گفت. به بهانهی دستشویی از جلسه زدم بیرون. همان روز سرهنگ شیخنژاد در جلسهی مطبوعاتی گفت: «فوت نوجوان ارومیهیی به نام نیما شفق دوست، ربطی به تجمعات اخیر ندارد.»
لیوان آب را با دستهای لرزانش برداشت و یک جرعه سر کشید و ادامه داد:
«رسانههای معاند با پمپاژ اخبار دروغین در بین مردم و عملیات روانی، سعی در گمراهی مردم مبنی بر فوت نوجوان ارومیهیی نیما شفق دوست در پی تجمعات اخیر در ارومیه را داشتند چرا که منافقان و معاندان با نیات شیطانی خود همیشه به دنبال ایجاد تفرقه و تشویش اذهان عمومی هستند…»
باورم نمیشد. داستان مسخرهیی را که من به ذهنم رسیده بود، تکمیل کرده بودند و حالا داشتند آن را در بوق وکرنا میکردند: «با بررسیهای صورت گرفته، مشخص شد که نامبرده حدود ۳ هفته پیش به علت اینکه توسط سگ گاز گرفته شده است، به یکی از مراکز درمانی ارومیه مراجعه و سپس از ادامهی درمان در بیمارستان خودداری کرده و در منزل تحت مداوا قرار میگیرد؛ که متأسفانه به علت شدت عفونت محل گاز گرفتگی، در نهایت فوت میکند.»
حالا خیالم راحت بود که از آن سگدانی زده بودم بیرون. اتاقی دو در دو، بی پنجره با کف موزاییک و دیوارهایی با اثر انگشت آدمهای مختلف. حتا یک گلدان روی میزم نبود. اگر هم بود نمیتوانست در آن اتاق مسموم نفس بکشد و زنده بماند.
نمیدانستم کجا بروم. بعد از چند دقیقه سرگردانی در شهر، تصمیمم را گرفتم. ساعتی بعد خودم را در جادهیی پیچ و واپیچ دیدم. جادهیی که به روستای زیندشت میرفت. پخش ماشین را روشن کردم و در آهنگی کردی غرق شدم. موسیقی یک فیلم بود بهنام لاکپشتها هم پرواز میکنند.
مزار نیما را با پارچهیی قهوهیی پوشانده بودند. روی پارچه سبد گلی بود با گلهای داوودی زرد و کوکب بنفش و گلایل سفید.
زنی کنار مزار نیما اشک میریخت. شناختمش. پروین حسنآبادی بود مادر نیما. زار و رنگپریده به نظر میآمد. چند نفر دورهاش کرده بودند. گوشی تلفنم را درآوردم و صدای مادر داغدار را ضبط کردم.
شب پشت میز تحریر نشستم و داستان واقعی نیما را نوشتم. نوجوان ۱۶ سالهیی که گاهی اصلان صدایش میکردند. نوشتم: «اصلان به زبان آذری یعنی شیر. یک شیر را مگر سگها میتوانند گاز بگیرند؟»
نوشتم: ۹ روز، پیش از آنکه نیما تیر بخورد، برایش جشن تولد گرفتند. گیتارش را توی دستش گرفت و با چهرهیی خندان به عکاس خیره شد. کمی خجالت میکشید جشن تولد مال بچه پولدارهاست. او از ۱۳ سالگی دیگر مرد شدهبود. مدرسه را رها کرد تا سر کار برود و کمکخرج خانواده باشد. در یک غذاخوری در شهرک اسلامآباد ارومیه کار میکرد.
روز ۳۰ شهریور رفته بود حقوقش را بگیرد. آخر ماه بود و یک روز شیرین برای پول خرج کردن. صاحب غذاخوری درها را بست و به بچهها سفارش کرد مراقب خودشان باشند.
نیما اسکناسها را از دستگاه خود پرداز گرفت و شمرد و گذاشتشان توی کیفش. خیابان شلوغ بود و پر سروصدا. دستی به موهایش کشید و دوید به سمتی که همه داشتند فرار میکردند. بوی گاز اشکآور پیچیده بود توی خیابان. صدای آمبولانس میآمد. پسربچهیی ۱۲ ساله روی زمین افتاد. نیما دوید به سمتش. کوله پشتی مدرسهی پسر را از روی زمین برداشت. صدای شلیک گلوله میآمد. کمک کرد پسر از روی زمین بلند شود. پسر دوید سمت پیاده رو. نیما هم دوید. اما یک لحظه احساس کرد پاهایش از مغزش فرمان نمیگیرند. نمیتوانست گام بردارد. افتاد روی زانوهایش.
کمی بعد چند نفر زیر بازوهایش را گرفتند و او را کشاندند توی حیاط یکی از همسایهها. صداها را محو میشنید اما فهمید که میگفتند تیر خورده. یک گلوله درست از پشت زانویش وارد و از زیر زانویش استخوان ساق پا را شکافته و خارج شده بود. زخم پای چپش را ندید. همسایهها محکم آن را بسته بودند. دوباره از حال رفت. به رانندهیی که او را سوار کرده بود، آدرس خانهی عمویش را داد چون هم نزدیکتر بود. هم نمیخواست مادرش را نگران کند. عموی نیما دم در منتظرش بود؛ رنگپریده و نگران. اشکهایش را پاک کرد و گفت: «نه من تنهایی از پسش برنمیآیم.» از راننده خواست او و نیما را به خانهی برادرش بهروز ببرد.
میلاد، مانی و آرمین با ترس و نگرانی برادرشان را میدیدند که روی صندلی ماشین از حال رفته بود. صندلیهای عقب ماشین به رنگ سرخ درآمده بود. پدر و مادر نیما چند دقیقه مات و مبهوت به پسرشان خیره بودند.
«بهروز این بچه از دست میره باید ببریمش بیمارستان.»
پدر نیما نمیدانست چه تصمیمی بگیرد. همهچیز کند شده بود؛ مثل ضربان قلب نیما. سرش را توی دستهایش حبس کرد و بعد فریادی کشید و به راننده گفت: «فکرم کار نمیکند. برویم سمت نزدیکترین بیمارستان.»
ورودی اورژانس را نیروهای زره پوش محاصره کرده بودند. راننده گفت: «آقا بهروز این وضعیت طبیعی نیست. پسرتان را به این جلادها نسپارید. »
بهروز نگاهی به همسرش کرد: «پروین ببریمش پیش دکتر محسنی؟»
پروین فقط اشک میریخت. دل دیدن زخم پاهای پسرش را نداشت. از درون میلرزید مثل لرز زمستانهای ارومیه. با آنکه هنوز یک روز از تابستان مانده بود. در دلش آرزو کرد پسرش صحیح وسالم به خانه برگردد. با بهروز صحبت میکند که به روستایشان زیندشت برگردند. از اولش هم دلش نمیخواست در ارومیه زندگی کند. اما بیکاری و بیپولی، بیشتر اهل روستا را به سمت شهرهای بزرگ تاراند. از ۱۱ سال پیش که به ارومیه آمده بودند هر بار آرزو میکرد دوباره وضع روستا عادی بشود تا به زادگاهشان برگردند.
نیما به هوش آمده وحالا دردش کم شده بود. اما دکتر گفته بود خطر عفونت زخم وجود دارد.
بعد از دوازده روزِ سخت، درست همان روز که مادر قول داده بود همگی به بند، منطقهی ییلاقی ارومیه بروند و دل و جگر بخورند، حال نیما بد شد. بدتر از همیشه. وقتی او را به بیمارستان رساندند، امیدوار بودند مثل هر سه باری که در مطب دکتر محسنی لبهای نیما به خنده باز میشد، دوباره چهرهی خندان پسرشان را ببینند. اما تنها نیم ساعت بعد پرستارها خبر دادند که نیما از دست رفته.
میلاد ، مانی و آرمین به تن بیجان برادرشان خیره بودند. مردانی که لباسهای طوسی به تن داشتند، آنها و پدر ومادرشان را از اتاق بیرون کردند و گفتند جنازه را باید از پزشک قانونی تحویل بگیرید. بهروز پدر نیما حالا نای بلند شدن نداشت. زانوهایش مثل زانوان نیما – همان لحظهیی که تیر خورد – بیحس وناتوان شده بودند. پسرش را از او گرفته بودند؛ هم جانش را و هم جنازهاش را. دو روز بعد پیکر بیجان نیما را در روستای زادگاهش به خاک سپردند. نیمهشب به پدر نیما زنگ زدند… مرد به اندازهی بیست سال پیر شده بود. با صدای لرزان واگویه کرد: «نمیگذارند برای نیما، برای اصلانم… برای پسر مثل شیرم مراسم بگیرم. میگویند جوانهای دیگرتان را میبریم… میلاد ، مانی، آرمینم را….»
آن روز … سه روز پیش از همان روزی که برگهی استعفایم را روی میز حجتالاسلام ح. ز ، رییس عقیدتی سیاسی ناحیهی انتظامی آذربایجان غربی گذاشتم. دستور داشتم به پدر نیما زنگ بزنم و بگویم مجبورند بگویند پسرشان را سگ گاز گرفته و زخمش عفونت کرده.
زنگ زدم و با بهروز شفق دوست حرف زدم اما از خودم شرمنده بودم. شرم جاری شده بود روی پیشانیام. صدایم میلرزید. سه ماه بعد که دوباره به زیندشت رفتم، آن زن زار وتکیده را دیدم که بر روی گور دیگری زار میزد. بهروز نتوانسته بود دوری اصلانش را تحمل کند. جملهاش هنوز توی گوشم تکرار میشود: «مگر سگها میتوانند شیر را گاز بگیرند؟»
نظرها
نظری وجود ندارد.