ردپای «سگی زیر باران» در «چیزی رخ نداده است» نسیم خاکسار
ف. اکبری - راوی دو داستان از نسیم خاکسار از یک جنماند که در گستره بیش از ۳۰ سال دگرگون شدهاند. روایتگر رمان «چیزی رخ نداده است» اکنون دیگر تبعید را پذیرفته است هر دو اما همچنان غم آن دیگری را دارند که جدا افتاده و نیازمند توجه است.
داستانها چه در ذهن خواننده و چه در قلم نویسنده همچنان زندهاند و عمر میگذرانند از همین روست که وقتی داستانی مثل «سگی زیر باران» نوشته نسیم خاکسار را که سالهای سال پیش خواندهام، دوباره میخوانم مثل این است که تصاویر داستان در ذهنم تغییر میکنند: پنجرهی تاریکی که سگ رو به آن در انتظار باز شدن میایستاد، از سمت راست تصویری که مجسم کرده بودم، به سمت چپ آن فضای تیره و تار تغییر مکان میدهد و اندازه سگ از آنچه پیشتر متصور بودم کوچکتر میشود. درست مثل وقتی که به کوچهها و حیاطهای کودکیمان سر میزنیم و اندازههای آنجاها را برخلاف تصورمان در کودکی، به ابعادی دیگر میبینیم.
آدمهای داستانها از ذهن نویسنده هرگز پاک نمیشوند، آنها موجوداتی هستند خلق شده به دست او که با دیگر داستانها در کف دستش نشستهاند و با خلق داستانهای تازه، فقط کمی برای بقیه جا باز میکنند، بیآنکه بروند یا بمیرند. آنها میمانند و پیر میشوند و در پیرشدنشان مدام نو میشوند. داستان «چیزی رخ نداده است» انگار پیری «سگی زیر باران» است. در نظر من، مثل این است که «سگی زیر باران» خودش را از کنار گوشهها بالا کشانده و نشسته درست روبهروی نویسنده و زندگی تازهاش را در دایره ذهن او ریخته است. غریبه آن داستان که حالا در سنین انتهای میانسالی است، فریبرز گیل نام دارد.
سکوت و دریافت در انزوای کرونا
در رمان «چیزی رخ نداده است» نوشته نسیم خاکسار که به تازگی انتشارات باران و نشر دنا در خارج از ایران منتشر کردهاند، در آپارتمانی رو به پارک کوچک یک مجتمع ساختمانی، مرد مهاجری زندگی میکند که بهخاطر وضعیت کرونا مجبور است اوقاتش را در خانه و به تنهایی بگذراند. نمیدانیم که پیش از کرونا به چه کار مشغول بوده است اما به مرور با دایرهی روابط محدود او آشنا میشویم؛ با جمع اندک دوستانش که همه مهاجرهایی هستند تن داده به تبعیدی خودخواسته یا اجباری. در اولین فصل داستان با عنوان، «رگبار مردگان»، مرد که در اثر درد دندان از خواب بیدار شده است، با صحنهای مواجه میشود که ظنِ رخداد یک قتل را در ذهنش برمیانگیزد. ماجرایی نه چندان روشن، تنها صداهای پراکندهی بگو مگو و سایههایی در عبورِ شتابناک که از پشت پنجره درست به چشم نمیآید و او هم خیلی زود از صرافت تماشا یا تماس با پلیس میافتد و به خواب میرود؛ تمهیدی بر نمایاندن شخصیتی که خودش و دردهای ریز و درشتش- مثل دندان درد- برایش مهمتر است از اتفاقاتی که برای دیگران رخ میدهد. درست از فردا صبح که خبر میرسد جسدی در آن حوالی پیدا شده است، تغییر و تحول در فریبرز گیل، شخصیت محوری داستان «چیزی رخ نداده است»، آغاز میشود و او ذره ذره خود را بخشی از مردمانی میداند که تاکنون فقط از کنارشان گذشته بود و فرصت توجه به آنان نداشته است. نویسنده با تمهید این بیدارخوابی شبانه، به بازسازی شخصیت داستان میپردازد تا در پی آنچه از سر میگذراند، تحولی معنادار در شخصیتش رقم زند. او با ترک عادتهای معمول روزانه، از پشت پنجره زل میزند به فضای خلوت پارک و تماشای کبوتری که او را به کودکیاش میبرد. به نظر میرسد مترجمی بوده است که ترجمه کردن را به جای «میل سرکوفتهی نوشتن» برگزیده است و حالا خود را بازنشسته کرده است.
دو شخصیت تأثیرگذار همواره در قاب پنجرهی او حضور دارند که تاکنون چندان رغبتی به همصحبتی با آنها نشان نداده بود: «مرد خوش قلب اونیفورم پوش» و «زن موبایل در دست» شخصیتهای کلیدی اثرگذار بر تغییر و تحول فریبرز است که درک تنهایی و لذت از آن را برایش به ارمغان میآورند. دو فردی که حتی نحوهی نامگذاری آنها نشان از غریبگی فریبرز با آنان دارد. مرد حالا به جز کبوترها، زن و مرد همسایه، خرگوشها و تمام اجزای باغ را میبیند. انزوا به او فرصتی برای تماشا داده است؛ تماشایی چنان جذاب که دیگر در فکر دنبال کردن مسابقات فوتبال که گویا سرگرمی مورد علاقهاش بوده است، نیست.
ردپای «غریبه و سگ» در داستان «چیزی رخ نداده است»
برای کسی که داستانهای نسیم خاکسار را دنبال کرده است، فریبرز گیل غریبهی داستان «سگی زیر باران است» که به قلم این نویسنده، اول بار در مجله آدینه، شماره ۶۴، سال ۱۳۷۰، منتشر شد. اما دیگر نه جامعهی میزبان شبیه پیرزن داستان «سگی زیر باران» مردمگریز و درخودماندهاند و نه پناهندهای مثل فریبرز گیل همان غریبهای است که در «سگی زیر باران» با زمین و زمان قهر بود. در ابتدا، او که همچنان مهاجری تبعیدی است و مثل همان غریبه از دور ناظر رفتار دیگران است، در سکوت و انزوای کرونا، راهی برایش گشوده میشود که پیرامون خود را بشناسد. درد دلها و مسائل همسایههایش حالا برای او مسائلی دوردست از محیطی ناآشنا نیست، بلکه بخشی از زندگی خودش است. درست مثل داستان قبل، در «چیزی رخ نداده است» هم سر و کلهی بیخانمانی پیدا میشود به نام «نیجرسو» که تداعی همان سگ سیاه پشمالو در «سگی زیر باران» است. نیجرسو اسمی مندرآوردی از سوی فریبرز است برای بیخانمانی که حدس میزند میبایست اهل نیجریه یا سومالی باشد. سگ و نیجرسو، در دو داستان، هر دو بیخانماناند و هر دو سر راه راوی (غریبه/ فریبرز گیل) سبز میشوند تا دردهای کهنه او را از تبعید به یادش آورند. در آن داستان، غریبه اول سگ سیاه پشمالو را به خود راه نمیدهد. برایش دل میسوزاند اما بیشتر مراقب اطرافش است تا گلیم خودش را از آب بیرون بکشد مبادا که نگهداری از سگ برایش دردسر درست کند:
سگ مظلومانه به من نگاه کرد، وقتی من شانهام را با یک حالتی در برابرش بالا انداختم که یعنی بیتقصیرم از در بیرون رفت. پیرزن در را که بست تا اتاق خوابش را نشانم بدهد هنوز از دست سگ عصبانی بود.
(سگی زیر باران)
غریبه در «سگی زیر باران» با همسایگان همیشه مستش، رابطهی چندان نزدیکی ندارد گرچه بعد از مدتی، ستیزهجویی آنها را با صبوری و تحمل مهار میکند. همسایگان آن داستان، کسانی جز افراد مست الکی خوش نیستند. بار دوم که میخواهد سگ را به خود بخواند، اینبار سگ از او رم میکند؛ ترسخورده، شاید کتکخورده از غریبهها، بیخانمان و خیس از باران، دیگر به مرد/راوی اعتمادی ندارد. اما در «چیزی رخ نداده است»، به نیجرسو نزدیک میشود. کاپشن آبیرنگش را به او میدهد. با اینکه زبانش را نمیداند سعی میکند، با او ارتباط کلامی میگیرد و نیجرسو را نه بار اول و نه دفعات بعدی که میبیندش پس نمیزند. نیجرسو چیزی از او را در خود دارد و آن کاپشن آبی رنگش بر تن او نمادی است از تعلق دو مرد به همدیگر؛ هر دو میتوانستند به راحتی جای هم باشند. همچنان که سگی زیر باران میتواند استعارهای از خود مرد باشد؛ بیپناه و آواره شده از دست صاحبان قبلیاش، و همواره در ترس از دست دادن پناهندگی تازهیافته در تبعید که کابوسی دم به دم است. او با نیجرسو به زبان خودش حرف میزند و نیجرسو نیز با زبان خود به او پاسخ میگوید. با او دوست میشود نه چندان نزدیک ولی نه خیلی دور. فریبزر که انگار همان غریبهی داستان سگ است، دیگر اشتباهی را که در راندن سگ از خود نشان داده بود تکرار نمیکند، گرچه نیجرسو همانند داستان پیشین چندان که امید میرود به او دل نمیبندد ولی از او نمیرمد همچنان که سگ رمید. فریبرز گیل گویا همان غریبه سگی زیر باران است که حالا در جامعهی میزبان جا افتاده است و سن و سالی از او گذشته است و میتواند آرامتر به اطراف خود نگاه کند. همسایگان گرچه در ابتدا، به چشمش غریبهاند، (در ابتدای داستان اسمشان را نمیداند)، اما به مرور به درون آنها راه میگشاید و میبیند که خود بخشی از آنهاست. خود را در گروه دوستان امیلی مییابد که درصدد پاک کردن محیطزیست و هر چیز از آلودگیاند و دستیار بیخانمانهای اطراف خود هستند. به خانهی مرد خوشقلب همسایه میرود (که مثل پیرزن سگی زیر باران گوشهگیر و تلخ نیست) و داستان زندگی او را میشنود؛ او دیگر یکی از خود آنهاست و دلسوزیاش برای نیجرسو نیز از جنس همانهاست گرچه با احساسی از تعلق با این نشانه که کاپشن او بر تن نیجرسوست و نه کاپشن یکی از همسایگان.
دوستان قدیمی حلقه اتصال به سرزمین
فریبزر مشکلاتی هم با دوستانش دارد که همچنان تبعید را به او یادآور میشود. فریبرز دوستی را که به جنون سوءظن دچار شده است، تنها با مهربانیاش نجات میدهد. بیماری پارانویا آنطور که برای دوست گیل پیش آمده است البته چندان ساده نیست که به آن راحتی داستان فرد را رها کند اما نویسنده از اختیارات نویسندگیاش استفاده کرده و تصمیم گرفته است که دوست بیمارش تنها پس از چند جلسه مراجعه به روانپزشک، چنان حالش خوب شود که تفاوتی با وضعیت پیشینش نداشته باشد. او ماجرای نیجرسو را برای دوستانش بازمیگوید و آنها را یاد داستان «امی فاستر» میاندازد: تنها مردِ نجاتیافته از کشتی مغروق با زبانی غریبه که تا دم مرگ زبانش برای اطرافیانش غریبه ماند و همسرش معنای طلب آب را از زبان او نفهمید و حتی از او فرار کرد. فریبرز خبر ندارد که خوانندگان قدیمی داستانهای نسیم خاکسار، با نیجرسو بیشتر یاد سگ زیر باران میافتند تا داستان امی فاستر که در هر دو داستان، غریبگی زبان، غریبگی وضعیت را مینمایاند. سگ سرانجام زیر بوتهها گم شد. نیجرسو خودش را به آب رساند و در آن غرق شد گرچه فریبرز امید داشت که مهربانیِ اهالی نیجرسو را نجات دهد. نیجرسو که خانوادهاش را در یکی از قایقهای فرار از دست بوکوحرام به سمت اروپا از دست داده است، در ناکجاآبادی که به آن رسیده است مدام در حال غرق شدن است؛ یک مغروق همیشه یک مغروق است.
تغییر رخ خواهد داد
یکی از آن بعدازظهرهای بارانی و کسالتآور و خستهکننده یکشنبه بود.
(شروع «سگی زیر باران»)
آن لحظه که فریبرز گیل ایستاده بود پشت پنجرهی بزرگ اتاق پذیرایی و بیرون را نگاه میکرد، هیچ فکر نمیکرد چند لحظه بعد شاهد اتفاقی خواهد بود که زندگی معمولی او را در آن روز به هم بزند.
(چیزی رخ نداده است)
آن اتفاق، آن اتفاق نهفته در ذات زندگی همیشه همانجا بوده، در ذرات هوایی که تنفس میکرد، در دردی که دندانش را میگزید، در تنهایی و کسالت روزهایی که روی مبل به تماشای فوتبال لم داده بود و یا در بعدازظهرهای کسلکنندهی شهر غریبه برای تبعیدی تازهوارد. اتفاق را در آن شهر غریبه/ گیل (راوی) همیشه از دور دیده بود و حالا در روزگار قرنطینه کرونا، فقط دل به تماشایش داده بود و همین تماشا کردن در سکوت او را از مردی منفعل و تماشاچی تبدیل به فردی کرده بود که قدمی از قدم بردارد حتی اگر قدمهایش همواره به آنجا که میخواهد نرسد. درست مثل رفقای دسته امیلی که سعی در پاک کردن زمین از آلودگی دارند در حالی که میدانند آلودگی باز هم خواهد بود و هر روز بازتولید میشود. معنایی که فریبرز از منش آنان درمییابد، شخصیت سرد و منفعل او را به شخصیتی پویا و زنده متحول میسازد و میخواهد کاری بکند، بخصوص برای نیجرسو که تکهای از وجود خود اوست که حالا با کاپشن آبی او در سردخانه خوابیده است. دیدن نیجرسو، مواجههی او با خودش است و ایمان به این نکته که درد بالاخره هست حتی اگر برخلاف داستان امی فاستر، جرعه آبی از دست او گرفته باشد. ایمان به درد، پذیرفتن حضور همیشگیاش در تبعید و با اینحال ادامه دادن زندگی. یافتن نقاط روشنی که زندگی را سرشار میکند مثل همان نوای نوازندگان که دمی در پارک جلوی مجتمعشان نواختند و رفتند. ایمان به وجود پابرجای جای خالی کسی که یا برای همیشه زیربوتهها قایم شده و یا خود را در رودخانه غرق کرده است.
همسایههای «چیزی تغییر نکرده است» در پایان داستان در نگاه فریبرز گیل دیگر همانهایی نیستند که در سگی زیر باران بودند، غریبه، بددهن و جدا از او – همه به جز یک پیرزن که در ترس از تنهایی دم مرگ او را به خود پناه میدهد- نیز نه همانهاییاند که صبح روز اول پس از شبی بیدارخوابی با دندان درد به آنها مینگریست. آنها حالا اسمهایی مشخص دارند: هرمان، مارگریت، امیلی و هر کدام داستان مهم خود را از زندگی دارند.
میدان پر بود از زندگی و حرکت. پر بود از رنگ و صدا و موسیقی. از آن همه رخوت کرونایی در فضا که مدتی بود همهجا را فراگرفته بود، جز رعایت همان قوانین حفظ فاصله از هم، هیچ نشانهی دیگری در آنجا دیده نمیشد. برای تماشاگرانی مثل آرامش و فریبرز و سهراب که بیرون از جمع ایستاده بودند، شکوهمندترین صحنه حرکت اعتراضی آن روز وقتی بود که آن همه جمعیتِ توی میدان در سکوت کامل، به نشانهی اعتراض علیه تبعیض و نژادپرستی، یک زانو روی زمین گذاشتند و یک دستشان را، مشت کرده، بلند کردند.
(ص ۱۲۱)
جهان از انفعال تهی شد و همدلی رخ نمود.
نظرها
نظری وجود ندارد.