رقص بر خاکسترهای معبدـشهر
سبا معمار در «دیدهبان آزار» ــ فریاد «زن، زندگی، آزادی» که بلند میشود، شعلههای آتش به جان همهی خدا-حاکمان و دمودستگاهشان میافتد. روسریها، قابعکسها، بنرها و مجسمهها همه و همه شعله میکشند و فضای شهر، از یادبود حاکمان پاک میشود.
فضای شهری در تسخیر قدرت حاکم است. ایستگاههای مترو با امام خمینی و حضرت ولیعصر نامیده میشوند و خیابانها با شهید قاسم سلیمانی و شهید باقری. روی اسکناسها تصویر رهبران خودخوانده نقش بسته و همچنین در دو گوشه هر کلاس در هر مدرسه، هر کلاس در هر دانشگاه، هر اتاق در هر اداره دولتی و هر اتاقک در هر شرکت غیردولتی، هر سالن تئآتر، همایش یا کنسرت. حضور حاکم پررنگ است، همهجا هست و امتناع از به یادآوریاش ناممکن است. حاکم را نمیتوان و نباید فراموش کرد. او، همچون خدایش، همه جا حضور دارد. خدا-حاکمان، میگسترند و هر روز عضو جدید میپذیرند. هر روز به مجموع بتهای شهر افزوده میشود. هر روز چهره جدیدی در گوشهای از شهری بر مجسمهای زمخت و مضحک نقش میبندد و به شهروندان تحمیل میشود.
فریاد «زن، زندگی، آزادی» که بلند میشود، شعلههای آتش به جان همهی خدا-حاکمان و دمودستگاهشان میافتد. روسریها، قابعکسها، بنرها و مجسمهها همه و همه شعله میکشند و فضای شهر، از یادبود حاکمان پاک میشود. نام پارکها و ایستگاهها و خیابانها عوض میشود. پارک ژینا، میدان مهسا، بنر نیکا برای لحظاتی ظاهر میشوند و شهر را از حاکم خالی میکنند. برای لحظاتی، از برافروختهشدن آتش تا پایان آن، هنر جریان مییابد و چیزی درهم میشکند. «زیباسازی شهری» مورد نظر دستگاه حاکم برای لحظهای میدرخشد و خاکستر مجسمهها به زمینی برای رقص شهروندان تبدیل میشود.
مجسمهها آتش میگیرند. برای حفاظت از بتها نگهبان میگمارند. بتها که تاکنون به خاطر ساخت ناشیانهشان مضحک بودند، حالا با نگهبانیهای بیستوچهار ساعته رقتانگیز مینمایند. چنان بیقدرت شدهاند که دیگر نمیتوانند شمایلشان را بینگهبانی بر شهر تحمیل کنند. آنها تغییرکارکرد دادهاند و به نشان پیروزی شهروندی تبدیل شدهاند، آنها به مجموع اشیاء شهری رهایییافته پیوستهاند، به سکوهای شیبدار، به دیوارنگارههای خطخورده و به گنبد فیروزهای میدان انقلاب.
معبد-شهر حاکمان شعلهور است. آنچه پیدا و ناپیداست تغییر کارکرد میدهد و تصویر زندگی میشود؛ تصویر نظمی تازه، نظمی که جنایت علیه بشریت را، چه در درون و چه در بیرون مرزهایش پس میزند. شهر زنده میشود، دو زن صبحانه میخورند، دو مرد یکدیگر را میبوسند، زن و مردی میرقصند. این است نظم تازه، این است بتشکنی در جمهوری اسلامی ایران. آنچه تاکنون از نظر محو گشته و از یادرفته، زنده میشود، بوسهها، آغوشها، خندهها و دوستیها، هرآنچه از زندگی که تاکنون پشت بتههای پارکها، در تاریکی کوچهها و در سایه درها پنهان شده بود، عیان میشود و باز میگردد.
به خاطر دارم در خلال خیزش «زن، زندگی، آزادی»، پلیس امنیت کرمانشاه سه زن را به دلیل «رقص بر روی پل عابر پیاده» دستگیر کرد. یک نفر به دلیل «آتش زدن مجسمه قاسم سلیمانی» در یاسوج بازداشت شد. نوجوانی به دلیل «پارهکردن تصاویر خمینی از کتاب درسی» در ایرانشهر مورد ضربوشتم قرار گرفت و کشته شد[1]. اینها تنها برخی از خبرهایی بود که از عواقب بتشکنی منتشر شد. امر محسوس نه توزیع، که تحمیل میشود. امر محسوس شامل پلهای عابرپیادهای است که ردشدن از روی آنها مجاز، تعرض جنسی بر روی آنها قابلقبول و رقصیدن غیرقابلتحمل است. این نظم شهری حاکمان است، منظور از امنیت، امنیت بتخانه است و زن را به معبد راهی نیست. رقص سه زن روی یک پل عابر پیاده بازپسگیری پل عابر پیاده از خدایان است، جنگ بر سر شهر است و بر سر فضای شهری. تبر رقص است و آتش و بوسه.
یکی از ویدئوهایی که هزاران بار تماشایش کردهام، تصویری است از لحظه بازپسگیری خیابانی در رشت. در این خیابان بهخصوص، من به دلیل زن بودن، به دلیل تخطی از شمایل تحمیل شده بر تنم، و به دلیل سرپیچی از دستور خدایان شهر، مورد هجوم مردی قرار گرفتم که به در پراید سفیدرنگش لمیده بود، بیسیمش را در هوا تکان میداد، و فریادهایی میکشید که من از فهم و از شنیدنشان عاجز بودم. این مرد، که نمیدانم امروز کجاست، بر سر چه کسی فریاد میکشد و خنده از لب چه کسی میرباید، آن شب آن خیابان را، آن محله را، آن شب را، و آن خانه را از من ربود. دو سال گذشت تا من ویدئویی ببینم درست از همان نقطه شهر رشت که در آن مردمانی جمع شده بودند و با باندرول «قسم به خون یاران ایستادهایم تا پایان» خیابان را بسته بودند. آنها جمع شده بودند و شعار میدادند و نمیدانم که آگاه بودند یا نه، ولی تجربه من، شناخت من، و حافظه و تخیل من از آن نقطه مشخص را تغییر میدادند. آنها فریاد میزدند «میمونیم، میجنگیم، ایران رو پس میگیریم» و آن خیابان را با همان ایستادن و با همان فریادکردن پس میگرفتند.
اهمیت بازپسگیری اشیاء در همین نهفته است. محیط پیرامون ما بهتدریج تغییر میکند، در فرایندی جمعی و در نتیجه کنشهایی واقعی که به سوی تخیلی اجتماعی حرکت میکنند. ما سالهاست که چشمهایمان را بستهایم و خیابانها را جور دیگر تصور کردهایم، ما در این کار، در کار تخیلکردن، خبرهایم. در دیدن محیط پیرامونمان، آنطور که هست ولی هنوز نه[2] آنطور که میتواند باشد، آنطور که باید باشد. دیوارهای بتخانه را چنین است که فرومیریزیم، با نفی وجودشان، با خروج از استیلایشان، با اشتیاق به نابودیشان.
یادبودها، فارغ از اینکه چقدر ماهرانه و با چه متریالی ساخته شده باشند، کارکرد غیرقابلانکاری دارند: تحمیل. آنها یادآوری چیزی یا کسی را به حافظه تحمیل میکنند. غیرممکن است که یک دانشآموز به مدرسه برود و حافظهاش را تماما تحت اختیار خود بگیرد. از روپوش تنش گرفته، تا دعای سر صف، تا محتوای دروس، تا قابعکسهای دو طرف تختهسیاه، او به طور دائمی متحمل یادبودهاست. برای همین است که تصویر خمینی را از کتاب درسیاش پاره میکند، برای همین است که قاب عکسها را پشتورو میکند و رویشان مینویسد: «زن، زندگی، آزادی».
اگر معترضان مجسمهها و بنرها را آتش زدند، دلیلش صرفا اعلان جنگ با حاکم-خدایان نیست، به آتش کشیدن یادبودها تنها ازآنرو نیست که اعتراض، پایان ترس و وحشت، یا انزجار و خشم را نشان دهد. بلکه همچنین کنشی است گرم و زنده برای بنا کردن شهری تازه و حافظهای تازه، کنشی برای بازپسگیری اشیاء، بدنها، حافظهها و تخیلها به شکلی جمعی و مشترک؛ و گاه تنها با گذر از آتش است که میتوان فضا و زمان را، محسوسات را، بازیافت و تنها بر روی خاکستر است که میتوان رقصید.
پانوشتها:
[1] (کمپین فعالین بلوچ, ۲۰۲۲)
[2] (Greene, 1995)
نظرها
نظری وجود ندارد.