چه خاک غمگینی و چه داغ سنگینی؛ پاییز غمانگیز هراتم
پاییز امسال هرات را دوست ندارم، چون پاییز امسال غمانگیز است. بهجای ریختن برگها از درختان انسانهای زیادی ترک زندهگی کردند و زیر خاک شدند.
آن روز شنبه، اول هفته بود. مردم طبق معمول به کار و مصروفیت روزانه خویش مشغول بودند. گویا هفته خوبی را آغاز کرده باشند، بیخبر از این که حادثه خونین و مرگباری را پیش رو دارند. زندهگی مملو از اتفاقات غیرمنتظره است. هیچ یکی از هراتیان نمیدانستند که به یکبارهگی و در یک لحظه خانههایشان ویران میشوند و عزیزانشان زیر آوارها جان میدهند و آن مکانها برای همیشه تبدیل به گورستان دستهجمعی تعداد کثیری از هراتیان میگردد. مکانی که اکنون تعداد اندکی از نجاتیافتهگان سر مزار عزیزانشان ناله سر میدهند و زار میگریند؛ اما چه کسی میدانست هراتم با یک حادثه غیرقابل پیشبینیشده جامه سیاه بر تن میکند.
آن روز عقربه ساعت ۱۱:۱۴ پیش از چاشت را نشان میداد و تا آن زمان، زندهگی به روال عادی جریان داشت. مردان بیرون از خانه و زنان و کودکان در داخل خانه مصروف کارهای روزمرهشان بودند. من هم طبق معمول در دواخانه پیش قفسههای ادویه نشسته بودم و به مراجعانی که اکثریتشان سرماخوردهگی داشتند، دارو تجویز میکردم؛ چون این روزها سرماخوردهگی شامل حال همه شده است. به گفته بعضی از هراتیها، این سرماخوردهگی سوغات زایرانی است که با برگشتشان از عراق و ایران آوردهاند. دو تن از مریضانی را که زن و شوهر بودند زیر سیروم داشتیم و پدری با دو پسرش هم در دواخانه تشریف داشتند. پسر بزرگتر آن مرد علی سینا نام داشت و برای آمپول زدن مراجعه کرده بود و فرزاد پسر کوچکترش که در دنیای کودکانه غرق بود این طرف و آن طرف دواخانه پرسه میزد و فریادکنان میگفت: «من از آمپول زدن نمیترسم». در حالی که صدای گریه علی سینا و فریادهای فرزاد فضای دواخانه را پر کرده بود، ناگهان شیشهها به صدا درآمد و زمین تکان خورد. لحظهای در شوک قرار گرفتم و دست و پا گم کردم؛ اما نمیدانم با چه سرعت و چهگونه از جایم برخاستم و فرزاد را که نزدیک شیشه بود بغل زدم و از دواخانه بیرون شدیم. در آن وقت احساس ترس و دلهرهگی تمام وجودم را فرا گرفته بود و دست و پاهایم میلرزید؛ اما فرزاد غرق در عالم بیخیالی هی داد میزد: «دمپاییهایم جا مانده». برای هر کس چیزی ارزشمند است و برای فرزاد، پسر ۵ ساله، دمپاییهایش ارزش داشت. در آن لحظه از فرزاد کوچک جسم بیجان گیر مانده بود که در تقلای نجات آن بود، اما کیلومترها دورتر از ما جسمهای با جان که آخرین نفسهایشان زیر آوار به شمارش افتاده بود، یاری میطلبیدند؛ اما کسی نبود تا آنان را نجات دهد.
با همه هیاهو و صداهای وحشتناک که از چهار طرف به گوش میرسید، خودم را به کوچه رساندم. در کوچه و خیابان غوغای دیگری برپا بود. همه از خانههایشان بیرون شده بودند و با چهرههای رنگپریده و بدنهای لرزان نعره تکبیر سر میدادند و زیر لب ذکر میخواندند و کودکان نیز گریه میکردند. با دیدن آن صحنه ترس و واهمه بیشتر به جانم رخنه کرد. انگار اتفاق دردناکتری فراتر از کوچهها و خیابانهای جبرائیل در حال وقوع است. بعد از چند دقیقه متوجه شدم دست و پاهایم میلرزد و از شدت لرزش به سختی توانستم گوشیام را بردارم و به مادرم زنگ بزنم؛ اما خطهای ارتباطی اشغال شده بود و بهسختی تماس رخ میکرد. بعد از چند دقیقه خوشبختانه توانستم با مادرم تماس بگیرم و جویای حالش شوم. از این که مادر و باقی اعضای خانوادهام خودشان را به جای امن رسانده بودند، خاطرم جمع شد. در همان لحظه زهرا، دوستم از مشهد تماس گرفت؛ چون آنها نیز زمینلرزه را احساس کرده بودند. از تماس گرفتن فوری زهرا خیلی احساس خوبی به من دست داد و حس ارزشمند بودن کردم. بعد از زهرا دوستان زیادی پشت سر هم پیام گذاشتند و تماس گرفتند. در آن لحظه بود که دانستم تا زندهایم قدر یکدیگر را بدانیم و حال و هوای همدیگر را داشته باشیم.
تجمع صدها نفری و ترسی که شامل حال همه شده بود، نشان میداد که چنین زمینلرزه خطرناک در تاریخ هرات سابقه نداشت. حداقل در حدود ۱۳ سالی که من هرات بودم شاهد چنین اتفاقی نبودم. یک لرزش ناگهانی و چند پسلرزه آن همه مردم از خرد، بزرگ، کارمند و بیکار را آواره کوچه و خیابان کرده بود. تا چشمت کار میکرد مردمانی را میدیدی که از ترس جانشان بیرون شده بودند.
شدت اولین زمینلرزه ۶٫۱ ریشتر بود و خبر آن فوراً در سایتهای خبری و شبکههای اجتماعی نشر شد. اکثر شبکههای مخابراتی در اثر شدت زمینلرزه چند دقیقه اول کاملاً قطع شده بود و به این دلیل، دلهره و نگرانی مردم بیشتر شد. چون هر کسی با اعضای خانوادهاش تماس میگرفت، اما در دسترس نبود.
ای کاش همان یک زمینلرزه اتفاق میافتاد و ترس مردم نیز فروکش میکرد؛ اما پسلرزههای آن که هر چند ساعت بعد رخ میداد، آمار تلفات را زیادتر میکرد. پسلرزههای آن هر دم هرات و ولسوالیهای همجوار را تکان میداد. اولین تلفات را که از سایتهای خبری خواندم چهار تن در قریه دهسرخک ولایت بادغیس بود که زیر آوار شده بودند. تا آن زمان فکر میکردم شاید خسارات جانی زیادی در پی نداشته باشد؛ اما با گذشت هر دقیقه و ساعت تعداد جانباختهگان بیش از حد تصور افزایش مییافت. دوستان و اقارب ما از هر طرف از کشتهشدهگان و گیرماندهگان خبر میدادند و هر دم گوشزد میکردند که داخل خانههایمان نشویم. از طرفی سایتهای خبری نیز رویدادهای ناگوار و شوکهکننده را گزارش میدادند. با این که ساحه ما آسیب جدی ندیده بود و کسی جانش را از دست نداده بود، هر لحظه از ترس نیمهجان میشدیم و بارها مردیم و زنده شدیم. انگار همه منتظر بودند چه وقت خانهها و ساختمانها بر سرشان میریزد و یا زمین چاک میشود و همه را میبلعد.
بعد از ظهر آن روز، مرکزهای آموزشی، اتحادیه صرافان، زرگران، دکانداران و مارکیتها بهخاطر پسلرزههای زمینلرزه فعالیتهایشان را متوقف کردند و از شدت ترس و گفتوشنودهای واقعی و غیرواقعی که در بین مردم پیچیده بود، همه شب را در کوچهها خوابیدند. از شدت ترس و سرما هیچ کسی خواب نکرد و نتوانست چشم ببندد. من نیز دچار توهم شده بودم، هر جا مینشستم یا میخوابیدم حس میکردم زمین تکان میخورد و دهن باز میکند.
آن شب خوفناک سپری شد. شاید خیلیها از شدت سرمای پاییزی و واهمه زمینلرزه مریض شده بودند؛ اما به خود نفهمیدند. فردای آن شب همچنان پسلرزهها ادامه داشت و به ترس مردم هر ساعت افزوده میشد. امروز که سه روز از زمینلرزه میگذرد، به نقل از سایتهای خبری که هر دم آن را تعقیب میکنم، تعداد کشتهشدهگان به ۲ هزار و ۸۰۰ تن رسیده و شمار زخمیان از مرز ۹ هزار تن گذشته است. بیش از ۱۳ قریه که شامل سربلند، کشکک، سیاهآب، کچکال، بوتان، وردکها، آسیابادک، چشمه غوری، کاریز ماوری، نایب رفیع، سنجابک و قلعه نوک میشوند همه ویران شدهاند و تعداد بیشماری از باشندهگانش را در خود فرو بردهاند. با خود میگویم که پس از این چهگونه سری به این ولسوالیها بزنم؟ از این ولسوالیها بوی مرگ و ویرانی میآید. از بودن در آنجا میترسم.
آنچه که اکثریت مردم را ترسانده بود، خود کلمه زلزله نبود، بلکه رقم کشتهشدهها و خسارتی بود که هر دم زمینلرزه برجا میگذاشت. به همین دلیل، ترس و استرس ما افزایش مییافت و هنوز هم رو به افزایش است. هیچ کس انتظار این گونه ویرانی را نداشت. از آنجایی که زنان و کودکان بیشتر در خانهها حضور داشتند و مردان در زمینهای زراعتی مشغول بودند، زنان و کودکان بیشتر کشته و زخمی شدهاند. گاهی حتا روایت بعضی از حادثهها دردناک است، چه رسد به تجربه کردن آن. فکر کنید شخصی در یک لحظه ۱۴ عضو خانواده خود را از دست داده است. این واقعیتی است که تصور آن جانسوز و دردناک است؛ اما ما هراتیان در همین روزها آن را تجربه کردیم.
سه روز از آغاز اولین زمینلرزه در هراتم میگذرد. این که در این مدت چهها کشیدیم را فقط خودمان میدانیم. هر ثانیهاش ترس و هر لحظهاش استرس بود و است. نه شب خواب داریم و نه روز. شب و روز برای ما یکسان و تاریک شده است. نمیدانیم غصه ازدسترفتهگان را بخوریم یا استرس دوباره به وقوع پیوستن زمینلرزه دیگر را که هرازگاهی ممکن است رخ دهد.
ما در حال سپری کردن زندهگی ترسناک و غمبار هستیم. شبها از استرس و ترس در کوچهها زیر خیمهها میخوابیم. این سومین شبی است که در هوای پاییزی سرد شبمان را سحر میکنیم. من از اینجا به حیث کسی که بارها مرگ را تجربه کرده و هنوز زنده است میگویم که قدر یکدیگر را بدانید. به آنهایی که دوستشان دارید بگویید که دوستشان دارید. باور کنید که حدود سه هزار نفر با ناگفتههایشان زیر خاک شدند و چه آرمانها و چه آرزوهایی که با خود زیر خاک بردند. هراتم و مردمم بینهایت داغدار و غمگین است. من نتوانستم وصف آن را در واژهها بگنجانم؛ زیرا واژهها مرا یاری نکردند.
پاییز امسال هرات را دوست ندارم، چون پاییز امسال غمانگیز است. بهجای ریختن برگها از درختان انسانهای زیادی ترک زندهگی کردند و زیر خاک شدند. چه خاک غمگینی و چه داغ سنگینی.
منبع: ۸صبح
نظرها
نظری وجود ندارد.