دیدگاه
خدا وجود ندارد، اما جنگ واقعی است: چرا برای نجات گتوی غزه باید اول به صلحی برابر فکر کرد؟
اگر به تاریخ استعمار نگاه کنیم، نقش مذهب پررنگ است اما در گذر تاریخ، بهنظر مضحکه میرسد. نگارنده میگوید چرا باید بدون لنز مذهب و خشونت ناشی از آن به واقعیت نگاه کرد تا بتوان به صلحی برابر برای مردم اسرائیل و مردم فلسطین دست یافت.
پنج قرن بعد، «دکترین کشف» (doctrine of discovery) مضحکه بهنظر میرسد. اینکه پاپهای واتیکان چگونه به خودشان اجازه دادند تا کشف سرزمینهای تازه، البته لبریز میلیونها مقیم بومی را کشف سرزمینی نوین در نظر بگیرند و به دولتهای اروپایی، در آن زمان پرتغال و اسپانیا، سپس بریتانیا، فرانسه و درنهایت به دولت ایالات متحده آمریکا اجازه دهند تا سرزمینهای مردم را ازشان بگیرند و به بهانه آوردن مذهب و تمدن، استعمارشان کنند. در این میانه، میلیونها نفر، عمدتا بومی، کشته شوند.
نتیجه این غرور پاپها را میتوان امروزه هم در آمریکای جنوبی دید: برزیل پرتغالی صحبت میکند و بقیه قاره اسپانیایی. چون یک زمانی یک پاپ یک خط بر روی نقشه کشید و گفت اینجا مال پرتغال اونجا مال اسپانیا. یعنی تعصب استعمارگر تا قرنها بعد باقی میماند.
یا در یک مثال دیگر، کریستوف کلمبوس بیش از پنج قرن پیش تصور کرد به «هندوستان» رسیده است و برای همین هنوز در آمریکای شمالی، «مرد سفیدپوست» همچنان «قوانین هندیها» (Indian laws) را دارد؛ البته منظور از هندیها (Indian) اینجا بومیان این سرزمین هستند که ارتباطی مستقیم با هندوستان ندارند. ولی وقتی مرد سفید اشتباه کرد، امکان تصحیح ظاهرا وجود ندارد.
گذر زمان انگار چیزی را در ما تغییر نداده. ابتدای همین قرن میلادی، جورج بوش پسر، گفت «خدا به او گفته به عراق حمله کند»، البته ریچارد داوکینز در کتاب «توهم خدا» نوشت «حیف که خدا بهش نگفت عراق [دیگر] سلاحهای کشتار جمعی ندارد». دو طرف جبهه جنگ عراق، به خدایانشان متوصل شدند و نتیجه شکست هر دو طرف بود. آنچه باقی ماند، صدها هزار کشته، میلیونها زخمی، و جوامعی – از عراق گرفته تا فرد، خانواده و فامیل فرد جنگجوی غربی – زخم خورده باقی گذاشت.
در روانشناسی به این مدل زخم «زخم اخلاقی» (moral injury) میگویند. چون حجم خشونت از تحمل اخلاقی فرد خارج میشود و هرچه هم شستوشوی مغزی شده باشد یا در هیجان جنگ باشد، درنهایت زخم روانی میخورد و تا سالها بیمار این زخم باقی خواهند ماند.
بگذارید خیلی رک بگوییم: خدا وجود ندارد. مذهب شما، با احترام تمام، متعلق به زندگی شخصی شماست. جنگ ناشی از تعصب مذهبی، کور و بیتوجیه است. در این دنیا، فرقی بین یک یهودی یا مسلمان یا بیدین نیست. آزادی مذهب مهم است، اینکه حق داشته باشی مذهبی داشته باشی یا نداشته باشی و اینکه اجازه داشته باشی عقیدهات را بیان کنی و طبق عقیدهات زندگی کنی. اما هیچ دلیل و توجیح و منطقی وجود ندارد که بخواهی با این عقیده، چاقو و تفنگ و سرنیزه دستت بگیری و به سراغ بقیه بروی.
بدون مذهب، هیچ توجیهی برای این خشونتها نداریم
بگذارید نوار غزه را «گتو» بنامیم. واژه گتو نخستین مرتبه توسط ونیزیها و در قرون وسطا استفاده شد. آنها یهودیها را در محلهای با دیوارهای بلند حبس کردند و این محله دروازه داشت و از یک ساعت مشخص همه یهودیها باید در این منطقه محصور میبودند و دروازه قفل میشد. هزینه حبس این جامعه را هم از خود آنها میگرفتند. فقط کسانی مانند پزشکان با اجازه مخصوص میتوانند در طول شب از این گتو خارج شوند و به بازدید بیماران بروند.
در گذر جنگ جهانی دوم، نازیها پس از سالها پژوهش در آمریکای شمالی، قوانینی نژادپرستی برای حذف ناخواستهها (مانند یهودیها، عشایر اروپایی، همجنسگرایان، معلولان، کمونیستها، مخالفان سیاسی، سربازان اسیر و...) به شیوههای گوناگون وضع کردند. آنها از آمریکا درس قوانین بردهداری را گرفتند. از کانادا و آمریکا، همچنین درس قوانین حذف و به حاشیه راندن جوامع بومی را فرا گرفتند.
به یاد داشته باشیم، وقتی نازیها گفتند «راهحل نهایی» و بهواسطه آن زیرساختهای هویت/انسانیزدایی، شناسایی، جمعآوری و ارسال انسانها به ارودگاههای کار اجباری را ایجاد کردند، از یک سند تاریخی کانادا الهام گرفته بودند که از «راهحل نهایی» در موضوع بومیان کانادا صحبت میکرد.
راهحل نهایی کانادا البته الان «نسلکشی فرهنگی» بیان میشود: کودکان بومی را بدزدیم – هنوز در برخی جوامع بومی به پلیس کانادایی میگویند «بچهدزد» - بعد آنها را به مدرسه اجباری شبانهروزی بفرستیم. مدرسهها هم اغلب توسط کلیساها اداره میشوند. آنجا هم هرکاری خواستیم بکنیم. نتیجه هزاران کودک که جان باختند و ماههاست بهلطف فنآوریهای اسکن، قبرستانهایشان یکی پس از دیگری در گوشه و کنار کانادا کشف میشوند. بعضی از کودکان تجاوز شده بودند و کودک به دنیا آمده در پی تجاوز را هم میکشتند. و به این آوردن مذهب و تمدنسازی میگفتند.
چه در بردهداری، که کتب مقدس – مشخصا عهد عتیق – را ملاک قرار میدادند تا بگویند چون فرزند نوح به حرف پدرش گوش نکرد و همسرش را با او تنها نگذاشت و درنتیجه «سیاهپوست» شد، و نوح گفت تو و فرزندانت در خدمت دو برادرت خواهید بود، پس بردهداری حلال است، و چه در سرکوب بومیان، با این ایده که ما کشف کردیم و دکترین کشف میگوید بکش و بگیر و ببند، پس حلال است، هیچ توجیهی به جز مذهب برای تمامی این خشونتها نداریم و نمیشناسیم.
اگر مذهب چشم مردمان را نابینا به واقعیت نکرده بود، شاید دنیای امروز متفاوت میشد. شاید به جای استعمار، شیوههای دیگر رابطه بین جوامع بشری خلق میشد. شاید حتی جنگ تا الان از تمدن آدمی حذف شده بود. چون جنگ، نشان از ناتوانی است در بیان واقعیت: وقتی نمیتوانی راهحلی برای به برده کشیدن آدمها پیدا کنی، یک روایت از سنت مذهبی برمیداری تا توجیه صدها سال بردهداری شود، به جای آنکه راهحلی دیگر پیدا کنی، مثلا کارگر استخدام کنی و به او مزد بدهی. مهاجر همیشه برای کار واقعی به سراغت میآید.
ولی وقتی در گذر تاریخ به آن نگاه میکنی، چقدر توجیههای مذهبی، مضحک بهنظر میرسد.
جنگ حماس و اسرائیل: خدا را کنار بگذاریم و به صلحی برابر فکر کنیم
صلحی برابر چه شکلی است؟ البته اگر بتوانیم از مرزهای خشک و نابینای مذهب گذر کنیم و بتوانیم به صلح فکر کنیم. در مثال جنگ حماس و اسرائیل، صلح ممکن نخواهد شد مگر آنکه بتوانیم بدون لنزهای مذهب به همدیگر نگاه کنیم و همدیگر را قبول کنیم.
در اوایل این قرن میلادی، آنتون لا گوآردیا (Anton La Guardia) کتاب «سرزمین مقدس، جنگ نامقدس: اسرائیلیها و فلسطینیها» را منتشر کرد. او که خبرنگار بود از بریتانیا به اسرائیل سفر کرده بود تا روایت صلح دو سرزمین را ثبت کند. اما بعد ترورها شروع شد. صلح منتفی شد. انتفاضه اول و انتفاضه دوم شکل گرفت. در تمامی این مدت، او سالها در این منطقه ماند، دید، آموخت و گزارش کرد.
در یک فصل کتاب، او دو کودک را جلوی چشم مخاطب میگذارد. هر دو حدودا پنج سالهاند. یکی اسرائیلی است و یکی فلسطینی است. هر دو بهشکلی ناباورانه کشته میشوند. برای مخاطب سوال خلق میشود: چه تفاوتی بین این دو کودک است؟ به جز مذهبشان که آنها را در موقعیت متفاوت قرار داده، مذاهبی که درنهایت، هزینه واقعی را از کودکان میگیرند و آنها را به قتل میرسانند.
در فصلی دیگر، او روایت کودکان مدرسههای اسرائیلی را بیان میکند که به موزه یادبود کودکان هولوکاست میروند و تاریخ نسلکشی نازیها را میآموزند. لا گوآردیا در آنجا نوشت که این کودکان، یک تاریخ دیگر را نمیآموزند.
سپس او تاریخ دهکدهای را میگوید که مردمان بومی فلسطینیاش شبانه با هجوم شبهنظامیان صهیونیست، از خانههایشان رانده میشوند. دهکدهشان بازسازی میشود و از جمله، این موزه در آن ساخته میشود. لا گوآردیا مینویسد که صلح ممکن نخواهد شد، مگر آنکه همه طرفها بتوانند رنج همدیگر را قبول کنند.
یعنی چی؟ یعنی مثل انسانهای برابر به همدیگر نگاه کنند. لنزهای مذهب و خشونت ناشی از آن را کنار بگذارند. یک طرف قبول کند که دیگری هلوکاست را گذرانده، قرنها رنج کشیده، آواره شده، حالا به این سرزمین رسیده است. طرف دیگر هم درک کند برای فلسطینیها گتو ساخته، آنها را آواره کرده، رنجانده، بمباران کرده، تا توانسته زندانی کرده و کشته است.
اگر مذهب را کنار بگذارید، فاصلهای بین حق دفاع مردم گتوی نوار غزه با حق دفاع مردم گتوی ورشو وجود ندارد. اگر آنها حق داشتند در لهستان تفنگ بدست بگیرند و علیه نازیها بجنگند، چرا نباید مردم گتوی نوار غزه نباید چنین حقی داشته باشند؟
البته دوباره مذهب را کنار بگذارید: حماس قوانین شریعت در موضوع اسیران جنگی را بر مردمان اسرائیل اعمال کرد. خشونت مذهبی که دوباره هیچ توجیهی برایش وجود ندارد. ظلم در حق کهنسالانی که بعضا از هلوکاست گریختند اما حالا به دام نگاه کور دیگری افتادند. هیچ توجیهی برایش وجود ندارد.
همانطور که تازهترین نظرسنجیها در گذر نخستین هفته جنگ تازه حماس و اسرائیل نشان داد مردم اسرائیل بیشتر از همه – سه چهارمشان – دولت خودشان را در زمینه حمله حماس مقصر میشناسند. نزدیک به دو سوم آنها هم میخواهند بنیامین نتانیاهو، البته بعد پایان این جنگ، از قدرت استعفا دهد.
نگذاریم نابینایمان کنند
مذهب انسان را نابینا میکند، یا کمبینا، همانطور که حزب و نگرش سیاسی حزبی هم چنین میتواند بکند. نگاه نابینا شده مذهبی وقتی با نگاه کمبینا شده سیاسی گره میخورد، حزباللهی تولید میکند. حماس خلق میکند. افراطی یهودی درست میکند خشونت کور به همراه میآورد. این خشونت، جز خونریزی، جز زخمهای اخلاقی تازه، جز نسلهای آسیبدیده، چیز دیگری خلق نمیکند. میکشد، نابود میکند و به جز این دو چیزی نمیشناسد. البته امیدوار است بهشتی باشد و جایگزین این خونریزی بشود.
ولی بهشت وجود ندارد، همانطور که خدا وجود ندارد اما دنیا همیشه بزرگتر از نابینایی دیگران است. آنچه جنگ امروز حماس و اسرائیل را سختتر کرده، هجوم گستره خبرهای جعلی است که نمیگذارند فکر کنیم، بخوانیم، بیاموزیم و صحبت کنیم. در یک چاه گیر افتادهایم که از همه طرف نور مانیتورهای لبریز دروغ به ما خیره است و میخواهد مغز ما را بدزدد، نگاهمان را از ما بگیرد و نگذارد خودمان باشیم، عاقل باشیم و فکر کنیم. نگذاریم نابینایمان کنند. نباید اجازه دهیم نابینایمان کنند تا بتوانیم از صلح صحبت کنیم، از صلحی برابر، که در آن آینده و حال به اندازه تمام اسرائیلیها، فلسطینیها و دیگر اقلیتهای دو سرزمین فلسطین و اسرائیل جا داشته باشد، بسته به اینکه مردمانش انتخاب کنند چه حکومتی و چه سرزمینی داشته باشند.
نظرها
نظری وجود ندارد.