ترجمۀ فصلی از کتاب السا دورلن، فیلسوف فرانسوی
دفاع از خود؛ پدیدارشناسی خشونت
آیا تاکید بر خشونتـپرهیزی بدون ارائهی بازتعریفی فمینیستی از آن کمی سهلانگارانه و یکجانبهگرا نیست؟ آیا حقیقتا «مبارزه نکردن» با خشونت را میتوان خشونتـپرهیزی تعریف کرد؟ زندگی کردن مانند یک طعمه، زندگی کردنِ کیست؟ دائما حواسجمع بودن، دائما نگران «چه بر سرم خواهد آمد» بودن، دائما نگران «اقدامات و تعرضات دیگران» بودن، نگرانیهایی مربوط به کیست؟ در هنگام وقوع خشونت، چه کسی از امتیازات و چه کسی از زندگی و آزادیاش دفاع میکند؟
پدیدارشناسی طعمه[۱] بخشی از کتاب دفاع از خود: پدیدارشناسی خشونت[۲] نوشتهی السا دورلن[۳] است که خشونت و دفاع-از-خود را از منظری فمینیستی به پرسش میکشد. این بخش از کتاب، تجربهی زیستن در خشونت، تجربهی دائما طعمه بودن و تغییر شیوهی خشونتورزی را واشکافی میکند و فهم عمومی از خشونت-پرهیزی، بهخصوص فهمی که غالبا به فمینیسم نسبت داده میشود را به چالش میکشد. دورلن شیوههایی از دفاع-از-خود را به بحث میگذارد که زنان به مرور و در روند اجتماعی شدن برای حفظ خود میآموزند و به کار میبرند، شیوههایی که در اصل نه بر مبنای حفظ خود با «مبارزه کردن» که بر مبنای حفظ خود با «مبارزه نکردن» پیش میروند و از این طریق، اگر هم به بهبود شرایط نمیانجامند لااقل «تحمل» و «زندهمانی» را ممکن میکنند. سکوت، انکار، تظاهر، اعتماد نکردن به تجربههای خود و تردید در درستی برداشتها، احساسات، عواطف و ادراکات، همگی راههایی هستند که زنان در پیش میگیرند تا با خشونت کنار بیایند.
بِلا، کاراکتری از یک رمان جنایی فمینیستی است که دورلن از طریق پرداخت به او میان فهم غالب از خشونت-پرهیزی و تغییر-جهت- خشونت تمایز میگذارد: اگر در هنگام تجاوز، زنی به جای قتل سکوت کند، آیا این شیوهی دفاع-از-خود، این سکوت کردن، بهراستی پرهیز از خشونت است؟ یا صرفا تحمیل خشونتی مضاعف است بر خود برای حفظ آن دیگری متجاوز؟ آنچه که در پدیدارشناسی طعمه رخ میدهد تغییر چشمانداز است، به جای آنکه خشونت را از منظر مرد متجاوز تعریف کنیم، به جای آنکه از چشمانداز او آنچه رخ میدهد را عادی قلمداد کنیم، ترغیب میشویم که چشمانداز مستقل خود را داشته باشیم، از منظر طعمهای که هر چه کرده، هر چه ممانعت به خرج داده و اصرار کرده، هر چه سکوت کرده و در خود مچاله شده، نتوانسته است از خود در برابر خشونتی که برش تحمیل میشود دفاع کند. پدیدارشناسی طعمه ارجاع به این امر است که گلوهای خشک شده، عضلههای خسته شده، زانوهای لرزان، نفسهای بریده شده، و هر در خود فرو رفتنی از این دست، تماما سیاسی است – بر پایهی این اصل فمینیستی که کاملا شخصی است.
فکر میکنم که شاید خواندن این بخش از جهتی به درک بهتر موقعیت جنگی کنونی کمک کند و ما را به اندیشهای وا دارد که همواره از آن گریختهایم: اندیشهای بر معنا و حدود خشونت-پرهیزی. جودیت باتلر در پیام سفت و سخت و محکمی بروز هرگونه خشونت از سوی حماس را محکوم کرده است. باتلر «خشونت را بی هیچ قید و شرطی» رد میکند و پرسش دورلن به همین پیامهای سفت و سخت ارجاع میدهد و پرسیدن آنچه نمیتوانیم بپرسیم را ممکن میکند: آیا تاکید بر خشونت-پرهیزی بدون ارائهی بازتعریفی فمینیستی از آن کمی سهلانگارانه و یکجانبهگرا نیست؟ آیا حقیقتا «مبارزه نکردن» با خشونت را میتوان خشونت-پرهیزی تعریف کرد؟ زندگی کردن مانند یک طعمه، زندگی کردنِ کیست؟ دائما حواسجمع بودن، دائما نگران «چه بر سرم خواهد آمد» بودن، دائما نگران «اقدامات و تعرضات دیگران» بودن، نگرانیهایی مربوط به کیست؟ در هنگام وقوع خشونت، چه کسی از امتیازات و چه کسی از زندگی و آزادیاش دفاع میکند؟ دفاع-از-خود برای چه کسی یک انتخاب و برای چه کسی یک ضرورت است؟ دورلن همچنین در ادامهی کتاب به اخلاقیات مراقبتی و مراقبت کثیف اشاره میکند، قسمی مراقبت منفی که طعمه را شکارچی میکند، دستهایش را آلوده میکند چرا که هرچه برای حفاظت از زندگی و آزادیاش مودبانه خواهش کند، فایدهای ندارد.
ترجمۀ فصلی از کتاب السا دورلن، فیلسوف فرانسوی
هنوز چند هفته به انتشار رمان آخرهفتهی کثیف[۴] در سال ۱۹۹۱ مانده بود که رسانهها آن را متهم کردند به اینکه یک رسوایی غیراخلاقی، اثری فوقالعاده خشونتآمیز و پورنوگرافیک است و نویسندهاش، هلن زاهاوی[۵] را یک «بیمار روانی» خواندند. در تاریخ مدرن سانسور انگلستان، این رمان آخرین اثری است که از سوی پارلمان لندن برایش درخواست ممنوعیت انتشار و توزیع صادر شده است.
آخرهفتهی کثیف به وضوح دست روی نقطهی بسیار حساسی میگذارد. مسالهی کتاب در نظر اغلب مفسران، توجیهی از خشونت بود که حتی از استدلالهای انتقامجویانه هم فراتر میرفت: خشونتی بیدلیل، غیرعقلانی، و بدون مرز. بِلا[۶]، قهرمان داستان، تجسمی از قربانی است که به جانی بدل میشود و دست به ارتکاب قساوت سهمگینی میزند. اما آیا در نگاه غالب فمینیستی، قساوت همواره سهمگین نیست؟ بِلا تفسیری مدرن از دیوانگی مرگبار زنانه معرفی میشود و بنابراین، اخلاقیات او نیز به یک آسیبشناسی صرف تقلیل مییابد.
با اینحال، این تفسیرها در مواجه با متن زاهاوی، موضوع محوری رمان را به کلی نادیده گرفتهاند، و شاید از این جهت نشانهای از اراده به ندانستن باشند؛ ارادهای که متن زاهاوی آن را به لرزه میاندازد و بر هم میزند.
بِلا بدون شک بازنمایی از ابتذالِ موردِ خشونت واقع شدن است و آخر هفتهی جنایتبارش، داستانی روششناختی است که امکان از سر گذراندن چنین تجربهای را به دست میدهد، به عمق واقعیت دسترسی میدهد و آگاهی را گریزناپذیر میکند. رمان همچنین فهم اخلاقی-سیاسی جریانهای معاصر فمینیستی را به چالش میکشد، آن قسم فهمی که خشونت در آن تنها بیانی از قدرت عاملیت «سلطهگران» به شمار میآید و در نتیجه، نمیتواند یک انتخاب «سیاسی» ممکن برای فمینیسم باشد. از این منظر، رمان شدیدا شوکآور است چرا که با توصیف آنچه خشونت بر سر بِلا میآورد و آنچه بِلا به نوبهی خود میتواند با آن خشونت انجام دهد، اثرات خشونت علیه زنان را بازتفسیر میکند.
برخی روزنامهنگاران، بِلا را «قاتل سریالی فمینیست» لقب دادند، چرا که او از خشونت-پرهیزی، این اخلاق فمینیستی (یا اخلاقی که با شتاب به کلیت فمینیسم نسبت داده میشود)، فاصله میگیرد؛ او قهرمانی است دارای نقصی اخلاقی که فمینیسم برای به چالش کشیدن رابطهاش با خشونت به آن نیاز دارد تا بتواند آنچه در /از / با خشونت انجام میشود را مورد کند و کاو قرار دهد. هیچ چرخش حقیقتا قهرمانانهای در این رمان وجود ندارد که بلای مهربان، شکننده و آسیبپذیر را به فرشتهای دادخواه و تشنه به خون و مدافع جنبش زنان تبدیل کند. مساله بر سر این نیست. جنبهی سیاسی داستان را باید در سطح دیگری جست: درست در بطن این نزدیکی زیسته، خویشتننگر، شکست خورده و مستاصل؛ و همزمان، در تجربهی ناخوشایند شکیبایی مفرط.
آخرهفتهی کثیف، داستانی سیاسی دربارهی بهکارگیری عضلهای است که سابق بر این فرسوده شده و در خود فرو رفته، و حال برای خورد کردن یک جمجمه پتکی بر میدارد. این داستان در فمینیستیترین مفهوم کلمه «سیاسی» است. از اینرو که در آن، شخصی میتواند سیاسی باشد. بِلا به تنهایی در طبقهی زیرین یک ساختمان کوچک، ساده و معمولی در برایتون، شهری ساحلی در جنوب انگلستان، زندگی میکند. او مانند میلیونها انسان دیگر، زنی جوان و معمولی است که قرار نبود کسی به یادش بیاورد. او نه بلندپروازیای در زندگیاش دارد و نه ادعایی، حتی بر سادهترین و کلیشهایترین شادیها. در حقیقت، گویی بِلا «آموخته بود که بازندهی خوبی باشد. باختن به نظر برازندهی او میآمد.»
بِلا، مانند دردی دائمی است که همواره در درونت داشتهای اما تنها آنگاه که برطرف شود متوجهاش میشوی. او یک ضدقهرمان، شخصیتی ناشناس و سایهای در یک ازدحام است. زنی که میآید و میرود. و چونان معمولی است که دقیقا میتواند بازنمای تمامی زنان باشد. زاهاوی مینویسد: «به نظرتان او رقتانگیز است؟ ضعفش دلسردتان میکند؟ تصویر چشمان درشت، وحشی و قربانی شدهاش دلتان را به هم میزند؟ او را قضاوت نکنید. وقتی چنین چیزی را نزیستهاید قضاوتش نکنید.» در این معنا، ما همگی تا حدی بِلا هستیم، کیست که لااقل یک بار میانمایگی اگزیستانسیال بِلا را حس نکرده باشد؟ کیست که تنها خواستهاش زندگی در آرامش بوده باشد اما ناشناس بودن و ترس آشنایی که همراهش میآید، آرزوهای از دست رفته، فرسودگی بیمحابا، تگناهراسی ناشی از زندگی در فضای محدود، زندهمانی در بدن، در جنسیت، و در تحقیر ناشی از فلاکت اجتماعی را حس نکرده باشد؟ ما تقریبا به صورت روزمره و به شیوههایی مکرر و متنوع، خشونتهای متعدد و ظاهرا بیاهمیتی را تجربه میکنیم که زندگی را برمان تباه میکنند، خشونتهایی که پیوسته آگاهیمان را به آزمون میگذارند، چرا که ما چنین چشم چرانیها، چنین آزارهای مشروع، چنین نظرات تحقیرآمیز، چنین رفتارهای تجاوزگر، و چنین قساوتهای تهوعآوری که به بدنها و زندگیهایمان آسیب میزنند را تقریبا هر روز تجربه میکنیم.
صفحات ابتدایی کتاب، زندگی بِلا را آنچه توصیف میکنند که میتوانیم پدیدارشناسی طعمه بنامیم. تجربهی زیستهای که از هر طریق ممکن سعی میکنیم تابش بیاوریم و با هرمنوتیک انکار، با خالی کردن آن از ذات غیرقابل زیست و غیرقابل تحملش، عادی جلوهاش دهیم. در روند داستان، بِلا به سرعت توسط یک مرد "معمولی" (و این مهم است) از تمام جهات مورد آزار قرار میگیرد، و سعی میکند هر طور که شده خیال بِلای «پیش از» آزار را حفظ کند. او تلاش میکند به خود اطمینان دهد که همه چیز مرتب است، تظاهر کند که هیچ اتفاقی نیفتاده، و به این طریق فهم خود از واقعیت را شخصیزدایی کند. طوری عمل کند که گویی هیچ اتفاقی نیفتاده و به زندگی طبق روال عادی ادامه دهد.
درست آن طرف خیابان، مردی روز و شب او را از پنجره نگاه میکند، یا شاید هم این اوست که تصور میکند مرد نگاهش میکند؟ بِلا در تلاش دائمی برای کماهمیت کردن خود، احساسات، عواطف، ناراحتی، ترس، اضطراب و ترسش زندگی میکند. این بدبینیِ اگزیستانسیالِ قربانی غالبا از آنجا نشات میگیرد که اعتماد به تاثیر هر آنچه توسط «من» تجربه و درک میشود از بین رفته است. نهایتا، زمانی که انکار دیگر غیرممکن میشود، بِلا «اوضاع را به دست میگیرد»: او با مچاله شدن در بدنش، با پنهان شدن در آپارتمانش، با محدود کردن فضای زیستش -که با وجود تمام این تلاشها باز هم مورد تهاجم قرار میگیرد- در ابتذال روزمرهی زندگی طعمهای به سر میبرد که تلاش دارد خود را انکار کند. او زندگیاش را به ترتیبی پیش میبرد که معنای سابقش را حفظ کند چرا که حتی فکر طعمه بودن شکلی از توجه به خود را ضروری میکند که او به خود روا نمیدارد.
تجربهی آزار، بیش از اینکه نقطه شکستی در زندگیای بیحادثه باشد، آشکار شدن تجربهی پیوستهای از خشونت است که تن بِلا را آسیب زده و نشانهگذاری کرده است. تجربهای که تن او و رابطهاش با جهان را شکل داده و راهی که از طریق آن جهان بر او آشکار میشود و بر او تاثیر میگذارد را بر ساخته است. این تجربه، شیوهای که بدن او در این جهان زیست میکند، تاثیری که میگذارد و شکلی که در آن آشکار میشود را تحت تاثیر قرار میدهد.
بنابراین، بازگشت به زندگی پیش از آزار ممکن نیست. امکان «برگشتن» وجود ندارد چرا که در واقعیت، تکیهگاهی برای بازیابی یک زنانگی صدمهندیده که میبایست احیا یا خشونتزداییاش کرد، در کار نیست. داستان بِلا همچنین داستان همسایهاش هم هست، یک مرد معمولی که در ساختمان روبهروی او زندگی میکند، کسی که یکروز تصمیم میگیرد به بِلا تجاوز کند. چرا؟ چون بِلا بسیار تاثرآور و شکننده است و پیشاپیش «قربانی» به نظر میرسد. و اگر همهی ما به نوعی شبیه بِلا هستیم، دلیلش این است که ما نیز مثل او از جایی به بعد شروع کردهایم به بیرون نرفتن در ساعتهایی مشخص و در خیابانهایی مشخص، به لبخند نزدن به فرد ناشناسی که صدایمان کرده است، به دزدیدن نگاهمان، به پاسخ ندادن، به با عجله به خانه برگشتن؛ به اطمینان حاصل کردن از اینکه درها قفل شده و پردهها کشیده شده باشند، ما نیز روزی مانند او دست از تحرک کشیدهایم و به تلفنهایمان جواب ندادهایم.
ما نیز مانند بِلا انرژی زیادی صرف این کردهایم که باور کنیم درکمان از وضعیت، اهمیت، ارزش و معنایی ندارد: ادراکات و عواطفمان را پنهان کردهایم، و تظاهر کردهایم که هیچ دگرگونیای رخ نداده و اتفاقی نیفتاده، که توجیهپذیر نیست که ما تحت نظر باشیم، که آزار ندیدهایم، تهدید نشدهایم، که صرفا در وضعیت روحی خوبی نبودهایم و بیتحمل و کژپندار شدهایم، که صرفا بدشانسی آوردهایم، که چنین «چیزهایی» فقط برای ما اتفاق میافتند.
تجربهی بِلا به طور مشخص مجموعهای از تکه تکههای تجارب مشترک و عمومی است. با اینحال، توصیفی مفصل از همهی ترفندهای روزمره و تمام اقدامات پدیداری (ادراکی، عاطفی، شناختی، معرفتشناختی، هرمنوتیک) هم هست که روزانه برای «عادی» زندگی کردن انجام میدهیم: انکار، بدبینی، و بیارزش کردن هرآنچه به خود مربوط میشود. کاری که این عادیسازی انجام میدهد در واقع ارجاع به شرطی از قابل قبول (و در نتیجه، شرطی از غیر قابل قبول و دگرگونکننده) بودن است که از چشمانداز مرد پشت پنجره تعریف میشود. اینکه چه چیز معتبر و قابل قبول است بر اساس متر و معیارهای او تعریف میشود و از طریق «جهان او» است که ما آنچه انجام میدهد را «عادی» قضاوت میکنیم، از این رو که او خود آنچه انجام میدهد را «عادی» قضاوت میکند.
مطابق چنین افقی از تجارب مربوط به ابتذال قدرت است که بِلا کاراکتر تراژیک یک داستان فمینیستی میشود؛ داستان بِلا بهراستی از زمانی شروع میشود که تحملش پایان مییابد. تا پیش از این دگرگونی، رمانی در کار نیست بلکه صرفا با مقدمهای مواجهایم که شرح میدهد زن بودن چگونه بودنی است.
همسایهی بِلا، مردی که او را از پنجره تحت نظر میگرفت، به او تلفن میکرد و در نیمهی شب بیدارش میکرد، یک روز بعد از ظهر دنبالش میکند و کنار او مینشیند که چند دقیقهای به خودش فرصت داده بود از پرتوی آفتابی که هفتهها از آن محروم شده بود لذت ببرد؛ دستش را روی رانش میگذارد، مچ دستش را طوری میفشارد که تا مرز شکستن میرود، او را به زور میبوسد و به او قول میدهد که برای «کارهای بد» به خانهاش برود. بِلا انتظار میکشد. در آستانهی درگاه جهان متجاوزش میایستد و نوبتش را انتظار میکشد. بارها به او گفته است که بس کند؛ بارها به جنونآمیز بودن این کار اشاره کرده و به غیرعادی بودنش اعتراض کرده است. آن مرد نمیشنود، نمیفهمد. گویی در خلائی کیهانی است، بِلا دیگر نمیتواند در جایگاه قبلی بماند، طاقتش تمام میشود؛ او سرگشته است و دیگر نمیتواند معنایش را پیدا کند. با همهی اینها، بِلا «دست به کار» میشود.
چرا آن روز مشخص؟ آیا بیش از هر وقت دیگری از تلاش برای حفظ «زندگی عادی» خسته بود؟ هیچ راهی برای پاسخ به این سوال وجود ندارد. همه چیز مثل یک حرکت، یا به عبارت بهتر، مثل یک تکانه در عضلهای که بِلا از وجودش آگاه نبود، اتفاق میافتد. عضلهای که کم کم خود را آشکار میکند و آبستن «جوهرهی کوچکی از خشمی فشرده» میشود. بِلا دست از تردید میکشد، به انکار و انتظار پایان میدهد، و اعتراض آرام و لبخندزنان را متوقف میکند. او سپس از خودش و خانهاش بیرون میزند به سوی چیزی قدم بر میدارد: «ساعت از سه گذشته بود که به منطقهی نورث لین[۷] رسید. منطقهای که برای مشورت با دیوانگان، مراجعه به طالعبینها و دانستن از آینده به آن میروند. منطقهای اسرارآمیز و دیگرخواهانه از شهر. جایی که دستهایتان را میگیرند تا به سوی رویاها هدایتتان کنند.» در طی مسیر، با یک ایرانی آشنا میشود که با او به زبانی استعاری سخن میگوید. آنها وارد گفتوگویی طولانی میشوند. بِلا از زندگیاش، از سه سال پیش و ورودش به برایتون، و از آنچه در ماههای اخیر بر او رفته است میگوید؛ از افسانهای ناامید از دگرجنسگرایی، از خستگی ناشی از زن بودن، از دلخواستها، آشناییها، سکسها، عشقهای آزاد، عشقهای پولی، توهمزدایی، ناامیدی، قطع رابطهها، و طردشدگیهایی میگوید که به تفسیر او از آن رو اتفاق افتادهاند که «ما از خودمان میگذریم». «چیزی نیست»هایی برآمده از بیتوجهی، کمعلاقگی، گوش نکردن، ندیدن، نگاه نکردن، مراقبت نکردن، و وابسته نشدن، که همگی بِلا را وا داشتهاند خود را «تکه پارهای شناور» و شیئی رها شده در ساحل بداند: آخرین نفر مسابقه، باران بدون آفتاب، سنگریزهای در ساحل، آخرین کسی که به تختخواب میرود و آخرین نفر صف، آخرین نفر در هر چیز، برای هر کس.
این نقطهی عطف رمان و بسیار مهم است: بِلا با غیبگویش گفت و گو میکند، ولی در اصل با خودش حرف میزند. او را خطاب قرار میدهد اما خودش گوش میکند. اولین بار است که به کلمات، عواطف و قضاوتهایش اهمیت میدهد. او درک واقعیت را باز مییابد. سپس، در پس خشونت «استثنایی» همسایهی «معمولی»اش، خشونت قهرمانان «شناخته شده»، «نزدیک»، و «آشنا»یی که در طی زندگیاش با آنها برخورد کرده است آشکار میشوند: معلمها، عشاق، معشوقها، دوستان، روسا...
این خویشتننگری به چشمانداز، نقطهنظر و جهان زیستهاش عمقی دوباره میبخشد. بِلا با پیوند تجربیاتش و تمام آنچه تا کنون انجام داده، تمام مقاومتهای نامحسوسی که برای زندگی در خشونت به کار گرفته را عینیت میبخشد. معلوم میشود که اگر بِلا همچنان آنجاست، علتش این است که مدتها متخصص دفاع-از-خود بوده است. دفاع-از-خودی که یک نام، برچسب و پرستیژ کم دارد. ترفندهای دفاع-از-خودی که بِلا به طور روزمره به کار میگرفته دقیقا از آن رو کارآمد بودهاند که به او اجازه دادهاند تماما تحت تاثیر خشونت قرار نگیرد. دوری، انکار، زیرکی، کلمات، استدلالها، توضیحات، لبخندها، نگاهها، ژستها، طفرهرویها - تمام ترفندهایی که یک «مبارزهی واقعی» تعریف نمیشوند. بِلا متوجه میشود که تا به اینجا از خودش دفاع میکرده اما در این راه، با تحمل همه چیز، خود را فرسوده کرده است. او این کار را با روشهایی که پیشتر آمد انجام میداده، با آنچه تاکنون فهمیدیم این چیزی است که آموخته بوده است. این ترفند که در نگاه اول قسمی بزدلی «زنانه» به نظر میرسد، تنها ترفند نجاتبخش و کارآمدی بوده است که به او اجازهی حفظ ظاهر میداد – حتی به قیمت دگرسان سازیاش از واقعیت. با اینحال، او تا به اینجا از طریق همین ترفندها جان سالم به در برده بود.
اینجا سوالی پیش میآید: حال چه میتواند کند تا امیدوار بماند؟ دفاع-از-خود. باز هم دفاع-از-خود اما این بار به طریقی دیگر: با گذر از ترفند به استراتژی. او دیگر در جهان دیگران ضربه نمیخورد و ضربهها را با فشردن دندانهایش به هم تحمل نمیکند. بِلا خودش را آزاد نمیکند، او «آزاد»تر از قبل نیست؛ صرفا میفهمد که خشمگین است، خشم به او تعلق دارد و همین برای وارد عمل شدن کافی است. بِلا با قربانیانش مودب، انسانی و نسبتا با ملاحظه خواهد ماند. اما با آگاهی از اینکه تاکنون برای دفاع-از-خود در برابر خشونت، خشونت را بر خود تحمیل کرده است، قوانین کنش را تغییر خواهد داد. به جای کنش با «تحمل همه چیز»، او بر خودش تمرکز خواهد کرد، از خود مراقبت خواهد کرد و بر جهان، عاملیت خواهد داشت. برای این امر لازم و ضروری است که او قوانین رایج را نقض کند.
حالا، همان بِلای شکننده میتواند چکشی را بالا ببرد. این بار این اوست که جمعه شبی، در نیمههای شب به سمت متجاوز خود میرود و وارد اتاق او میشود. اکنون این اوست که قوانین جدید وضع میکند و از آنجا که متجاوزش نمیداند قوانین بازی تغییر کرده است؛ این بار این بِلاست که ضربات متعددی به او وارد میکند و سر او را میشکند و به احتضار در دریایی از خون رهایش میکند. از این نقطهی بیبازگشت است که بِلا، با بِلا باقی ماندن، به واقعیتش اهمیت میدهد.
بِلا نمیخواست خود را تحمیل کند، نمیخواست کسی را آزار بدهد، ولی نهایتا، در تمام زندگیاش برای کشتن مردان تربیت شد، به واقع هم که آنها اقدامات زیادی برای رساندن او به این نقطه انجام دادند؛ آنها او را به خوبی برای خشونت آموزش دادند و اراده، قدرت، آشنایی با ترفندها یا تمرین زیادی برای «روی آوردن به خشونت» لازم نیست؛ و مشخصا به همین دلیل است که تجاوز به یک زن بسیار آسان است. بِلا میداند که خشونت چطور انجام میشود و در نتیجه میداند که چطور انجامش دهد. در طول آخر هفتهای که از پی میآید، کسانی که او با آنها مواجه میشود «به آخر خط» میرسند. با اینحال، این قتلها هرگز «کورکورانه» نیستند: مردهایی که در دو روز آتی با آنها مواجه میشود نمیدانند که قوانین بازی تغییر کرده است و به این جهت به او توهین میکنند، آزارش میدهند، کتکش میزنند، بهش تجاوز میکنند و به قتل تهدیدش میکنند، یا به زن دیگری آسیب میزنند، درست مانند کاری که همیشه میکردهاند. در واقع، بِلا به نقطهای از بلوغ رسیده است: نقطهای که خشونت تحمل شده در آن بدون شک به خشونتی انجام شده تبدیل میشود. بِلا امیل جهش یافتهی زاهاوی است[۸]؛ او شاگرد بسیار خوبی است.
بِلا هرگز فنون رزمی به کار نبرده بود، هیچ آموزش خاصی دریافت نکرده بود، نمیدانست چطور از چکش، چاقو یا اسلحه استفاده کند؛ با اینحال، نتیجهی خاموش خشونتی که طی سالها تجربه کرده بود در درون او مانند یک کلاس دفاع-از-خود فمینیستی عمل کرده بود - به او، بدون آنکه بداند، ابزارهایی برای استدلال، قضاوت، اقدام، و ضربه زدن داده بود - به عبارت دیگر: ابزارهایی برای ورود به جهان.
بِلا با بدنش آزمون میکند و «در حین کار» یاد میگیرد. شروع میکند به اعتماد کردن به احساساتش (نفرت، خشم، ترس، و لذتش)، شروع میکند به اعتماد کردن به کاستیهایش (نه، نباید خود را برای انزال سست یک مرد مسخره کنی، نه، نباید اجازه دهی کسی تو را تا خانه همراهی کند، نه، نباید به یک کوچهی تاریک وارد شوی، نه، نباید در دسترس دستی بمانی که بهت سیلی میزند، نه، نباید اجازه دهی زیادی به گردنت نزدیک شوند … مگر اینکه مسلح باشی و مصمم به وارد کردن ضربهای سخت. و شروع میکند به اهمیت دادن به انتخابهایش (آیا این درخواست زیادی است که بخواهی بدون مورد خشونت واقع شدن زندگی کنی؟) دو روز آخر هفتهی بِلا بازنمایی است از چارچوب زمانی یک کلاس فمینیستی دفاع-از-خود همراه با کنش سریع، به اشتراک گذاشتن تجارب، آگاهیسازی، و توصیههایش.
بِلا مبارزه کردن یاد نمیگیرد بلکه آموزهی مبارزه نکردن را کنار میگذارد. تغییر مسیر به سوی یک استراتژی فمینیستی دفاع-از-خود به معنای تقطیر واقعیت برای عصارهگیری از یک حرکت موثر (بیحرکت کردن، زخم زدن، کشتن… ) نیست، بلکه کاوش در برساخت اجتماعی خشونتی است که بدنی را پیشاپیش و به واسطهی خشونت حذف میکند، به کارگیری عضلهای است که با خشونت آشناست اما هرگز به شکلی بنیادین برای انجام آن آموزش ندیده و اجتماعی نشده تا علیه آن اقدام کند. با این که تغییری اتفاق میافتد، استعارهای در «آخر هفتهی کثیف» در کار نیست. بِلا همان که بود میماند. او به «هیستریکی تشنه به خون» یا «قهرمان قاتلی شگفتانگیز» تبدیل نمیشود. هلن زاهاوی کاراکتر اصلیاش را به شکلی هدفمند در ابتذال زن بودن نگه میدارد: در عین حال بسیار تکین و همزمان، مشترکا تجربه شده. نویسنده بارها تاکید میکند که بِلا تنها میخواست آسوده گذاشته شود، و با وجود شکیبایی بیپایانش، این امر ممکن نبود. دو روز خشونت سرسامآور لازم بود تا چشمانداز او بلاخره لحاظ شود و برای دیگران به مساله تبدیل شود.
پانویسها:
[۱] Phénoménologie de la proie
[۲] Se défendre : phénoménologie de la violence
[۳] Elsa Dorlin
[۴] Dirty Week-end
[۵] Helen Zahavi
[۶] Bella
[۷] North Laine
[۸] ارجاع به «امیل»، اثر ژان جاک روسو
نظرها
نظری وجود ندارد.