ارتباط ناشناخته. ارتباط بدون سانسور. ارتباط برقرار نمی‌شود. سایت اصلی احتمالاً زیر سانسور است. ارتباط با سایت (های) موازی برقرار شد. ارتباط برقرار نمی‌شود. ارتباط اینترنت خود را امتحان کنید. احتمال دارد اینترنت به طور سراسری قطع شده باشد. ادامه مطلب

چرا «سلطنت، ولایت، یک‌صدسال جنایت» شعار اعتراض‌های بلوچستان است؟

ریشه‌های مقاومت در بلوچستان ــ قسمت چهارم

سوران احمدی - در اعتراض‌های متداوم بلوچستان شعار «سلطنت، ولایت، یکصد سال جنایت» جدای از اینکه ستایش نیروهای مترقی را برانگیخت، روایتی بود از سرکوب تاریخی مردمان این سرزمین در دوره پهلوی و جمهوری اسلامی.

بلوچ‌ها در اعتراضات خود که از مهر ۱۴۰۱ بیش از یک سال دوام آورد بارها در اعتراضات خود نه فقط علیه سرکوب جمهوری اسلامی بلکه علیه سرکوب گسترده‌تر و تاریخی‌تری شعار دادند؛ از جمله شعارهای آن‌ها با چنین مضمونی «مرگ بر ستمگر، چه شاه باشه چه رهبر»، «نه سلطنت نه رهبری، دموکراسی برابری» و به‌طور ویژه شعار «سلطنت، ولایت، یک‌صدسال جنایت» بود. این شعارها موجب ستایش طیف‌های مترقی سیاسی شد که شاه و شیخ را در مبارزات آزادی‌خواهانه‌ی خود، باهم نفی می‌کنند؛ اما همچنین این شعارها از دل عینیت رنجی برمی‌آمد که موجب می‌شد این شعارها در بلوچستان متعلق به طیف یا فعالان یا نخبگان سیاسی خاص نماند، بلکه صدای فریاد توده‌ی وسیع مردم در خیابان باشد. این رنج، این واقعیت زیسته که گرچه تاریخی به‌نظر می‌رسد اما همچنان در زیست مردم بلوچ حی و حاضر است، چیست؟ کدام عینیت جاری، صدای توده‌ی مردم بلوچ را علیه یک‌صدسال جنایت بلند کرده است و از یاد آن‌ها نمی‌برد که فوریت و ضرورت ضدیت با جنایات ولایت نباید از یاد جنایات سلطنت غافلشان کند؟ در این متن مرور تاریخی کوتاهی داریم بر وضعیت مردم بلوچ تحت ظل‌الله سلطنت پهلوی؛ وضعیتی که تا آیت‌الله‌های ولایت دوام آورده و تشدید شده است.

حکومت نظامیان بر بلوچستان در دوره پهلوی اول

در سال ۱۳۰۷ (۱۹۲۸) با قشون‌کشی پهلوی اول، بلوچستان غربی رسما به ایران الحاق شد و در سال ۱۳۳۶ مرزهای بین ایران و پاکستان رسما تثبیت گردید. قشون‌کشی پهلوی اول به بلوچستان با سرکوب شدید مقاومت دوست‌محمدخان که برای توسعه‌ خودگردانی بلوچستان تلاش می‌کرد انجام شد؛ امان‌الله جهانبانی رییس قشون پهلوی در کتاب قشون‌کشی به بلوچستان خود اعتراف می‌کند که چگونه با بمباران هوایی و به توپ بستن بلوچ‌ها موفق به فتح بلوچستان شدند.

پس از سیطره‌ی پهلوی اول بر بلوچستان، بسیاری بلوچ‌ها حتی از اخذ شناسنامه خودداری می‌کردند، به‌ویژه به این دلیل که تنها کارکرد شناسنامه را اجبار به خدمت سربازی برای حکومت پهلوی می‌دانستند. از زمان سیطره‌ی کامل پهلوی اول بر بلوچستان تا دوره‌ی پهلوی دوم هیچ نوع فرایند توسعه‌ای در بلوچستان رخ نداد. تا ۱۹۳۵ بلوچستان، پیوسته در شورش باقی ماند. پهلوی اول هنوز قادر نبود بروکراسی دولتی در بلوچستان ایجاد کند، با وجود آن‌که طرح تبدیل بلوچستان به یک استان مجزا را داشت اما بلوچستان در دوره‌ی پهلوی اول اسما ذیل استان کرمان باقی ماند و اداره‌ی آن‌جا به ارتش سپرده شد. بلوچستان در دوره‌ی پهلوی اول تماما تحت حکومت نظامی بود و فقط پایگاه‌هایی نظامی در آن‌جا از طرف دولت دایر شد.

اما سال‌های طولانی مدیریت نظامی در دوره‌ی پهلوی اول، شورش‌گری بلوچ‌ها نسبت به حکومت مرکزی را خاموش نکرد و پهلوی دوم درگیر شورش دادشاه شد که ابعادی بین‌المللی پیدا کرد؛ دادشاه با برخی از اعضای خانواده‌ی خود و بعدتر کمک دیگر مردم بلوچ، در کوه کمین می‌کرد و عاملین دولت مرکزی را می‌کشت، به پاسگاه‌ها حمله می‌کرد، خطوط ارتباطی حکومتی را قطع می‌کرد و … در ۱۹۵۶ او و یارانش یک مشاور نظامی و یک پیمانکار امریکایی را کشتند و این موجب فشار امریکا به دولت‌های ایران و پاکستان برای پایان‌دادن به شورش دادشاه شد.

پهلوی دوم در جهت مدیریت‌پذیر کردن بلوچستان اقدام به تقسیم آن در سال ۱۹۵۸-۵۹ کرد و بدین‌ترتیب بلوچستان غربی سه‌پاره شد و بخشی از آن ذیل هرمزگان، بخشی ذیل کرمان و بخشی ذیل استان سیستان و بلوچستان قرار گرفت. در سراسر دوره پهلوی حتی یک بلوچ به سمت فرماندار یا استاندار گمارده نشد. سیستانی‌ها در این استان در مناصب دولتی نسبت بالادست به بلوچ‌ها یافتند.

البته پهلوی دوم اقدامات بروکراتیک و توسعه‌ای هم در بلوچستان داشت که به موجب آن نرخ شهرنشینی در بلوچستان بالا رفت و برای مثال از ۱۷ درصد در ۱۹۶۶ به ۲۶ درصد در ۱۹۷۶ رسید. توسعه‌ی شهرنشینی اگرچه با آهنگ کندتری نسبت به کل کشور انجام شد اما به‌هرحال اثرات خود را بر جامعه‌ی بلوچ گذاشت. از جمله آن‌که پس از شورش دادشاه، جبهه‌ی آزادیبخش (التحریر) بلوچستان (۱۹۶۴-۱۹۷۹) تشکیل شد که تحصیل‌کردگان شهری در تاسیس آن نقش داشتند؛ به دلیل کندی آهنگ شهرنشینی در بلوچستان ایران سازمان‌یابی مدرن در آن‌جا به نسبت دیر و در سطح نخبگانی تکوین یافت در حالی که در بلوچستان پاکستان سنت سازمانیابی مدرن متاخرتر بود.

جبهه‌ی آزادیبخش بلوچستان همکاری و نزدیکی زیادی با جنبش‌های ملی عربی داشت و موسسان آن از هوادارن شورش دادشاه بودند که عمدتا پس از سرکوب شورش به امارات عربی حاشیه خلیج پناه برده بودند. این جبهه هدف خود را استقلال بلوچستان بزرگ قرار داده بود و استراتژی مبارزه مسلحانه را تبلیغ می‌کرد. همچنین اعضای جبهه از طبقات مختلف اجتماعی با مطالبه ملی بودند.
به جز سازمان‌ها و جنبش‌های ملی عربی در فلسطین، سوریه و مصر، دولت عراق نیز از جبهه پشتیبانی می‌کرد که بیش از هرچیز به رقابت منطقه‌ای این دولت با دولت ایران برمی‌گشت.

در ۱۹۷۳ (۱۳۵۳) در واکنش به خودمختاری بلوچستان شرقی و شکل‌گیری جنبش التحریر بلوچستان غربی، اولین دانشسرای عالی در بلوچستان (زاهدان) تاسیس شد. درواقع پس از آن بود که به اقدامات توسعه‌ای جدی در بلوچستان از جانب دولت مرکزی فکر شد. در دهه‌ی هفتاد میلادی و برای برنامه‌ی پنجم توسعه (۱۹۷۳-۷۸) به توسعه‌ی بلوچستان توجه بیشتری شد و حتی سازمان توسعه‌ی بلوچستان شکل گرفت. اما این توسعه به‌منزله‌ی جاده‌کشی‌ها و ساخت و سازها متناسب با منافع غیربومیانی که در آنجا مسئولیت دولتی داشتند، بود. طرح جاده‌ی زاهدان چابهار درواقع برای دسترسی به پایگاه نظامی دریایی در حال ساخت (در کنارک) بود. با وجود آن‌که از سال ۱۹۵۸ یک شرکت ایتالیایی مسئول اکتشاف در معادن بلوچستان شد اما در سراسر دوره‌ی پهلوی هیچ صنعت یا طرح معدنی در آن‌جا دایر نگردید. تنها استثنا یک‌ کارخانه‌ی نساجی بود که در زمان سقوط حکومت پهلوی هنوز ساخت آن کامل نشده بود.

روایت‌هایی از رنج تحمیل شده بر بلوچ‌ها

محرومیت بلوچ‌ها در دوره‌ی پهلوی در سفرنامه‌های مختلفی روایت شده است. زندمقدم سال ۱۳۳۶ در «آدم‌های سه قران و صناری» به نقل از کارمندی غیربومی که به چابهار رفته می‌نویسد: «تا نروی به چاه بهار نمی‌دانی چه خراب شده‌ای است نه آب پیدا می‌شود و نه نان، نه سبزی و گوشت، شیر و کره و پنیر که جای خود دارد. قحطی داروست، و پزشک همان امام زمان است که همه اهالی چاه بهار به انتظار ظهورش نشسته‌اند. اگر فرصت کردم قصه تنها دکتری که در چاه‌بهار بود و شبانه فرار کرد و برای همیشه گم شد برای شما نقل خواهم کرد، بله هنوز دو ماه بیشتر در چاه‌بهار نمانده بودیم که سر دو تا دخترم و زنم شپش گذاشت. آخر در چاه بهار برای خوردن هم آب گیر نمی‌آید چه برسد برای حمام کردن. هر چه کردیم شپش‌ها از بین نرفتند. دارو هم که پیدا نمی‌شد پسر کوچکم که شیری بود مریض شد دخترها حصبه گرفتند. زنم هم از پا درآمد. دیدم چیزی نمانده است، جلوی چشمانم زن و فرزندانم تلف شوند. برای معالجه آنها یک آسپرین هم در چاه بهار پیدا نمی‌شد.» (۱۷)

و باز به نقل از یکی از خان‌ها که با دولت برای به دام انداختن و کشتن دادشاه همکاری کرده بود می‌نویسد: «تا فهمید از تهران به مأموریت آمده‌ام نخست نطق قرائی کرد درباره بطالت مأموریتها، و اینکه تا به حال هیچ مأمور دولتی را ندیده است که از تهران بیاید و مشکلی بگشاید. بعد هم شروع کرد به شمردن گرفتاری بلوچ‌ها، قحطی، فقر، گرسنگی، سیل، دربدری، بیماری، ظلم، و فراموشی و از همه بدتر بی‌توجهی اولیای امور در تهران و گله‌ها داشت از دست مأمورین محلی که همه برای پر کردن جیب خود تلاش می‌کنند. وگرنه نه دلشان به حال بلوچ‌ها می‌سوزد، نه علاقه و توجهی به بلوچ‌ها دارند. و همه دشمن سرسخت کویر هم هستند. برای مثال قصه اسپکه را گفت که سالهاست می‌خواهند راهی بسازند بین ایرانشهر و چاه‌بهار به نحوی اسپکه را رام کنند. چه صدراعظم‌ها آمدند و رفتند و چه استاندارها و فرماندارها بینی بین‌الله هیچ کدام وعده و نوید را فراموش نکردند ولی مگر با وعده و حرف اسپکه رام می‌شود؟ سال گذشته یک روزنامه به دستم رسید، دیدم فرماندار در مصاحبه‌ای با مخبر روزنامه گفته است با صرف بودجه‌ای معادل دو میلیون تومان ما توانستیم اسپکه را اسفالت کنیم. دود از سرم بلند شد، دروغ به این بزرگی هم می‌شود؟ اصلا به اسپکه دست هم نزده بودند. رفتم تهران اعلام جرم کردم، ولی مگر گذاشتند. ناچار شدم شکایتم را پس بگیرم. در عوض به من گفتند برو بلوچستان، قول می‌دهیم تا سال آینده سروصورتی به جاده چاه‌بهار بدهیم. مگر به آن همه قول‌های دیگرشان وفا کرده بودند که به این یکی وفا کنند. می‌خواستند مرا از سرباز کنند.» (۲۹-۳۰)

همچنین به نقل از یک معلم در بلوچستان می‌نویسد: «یکی از آنها گفت در حدود ۴۰ شاگرد داریم و به آنها الفبائی می‌آموزیم. استعداد بچه های بلوچ خوب است ولی امکانی ندارند و تا بخواهی فقیرند. با شکم گرسنه و تن برهنه به مدرسه می‌آیند با شور و جهد می‌کوشند درسی بیاموزند. آموختن اندکی سواد رؤیای طلائی هر بلوچ است. بلوچ‌ها فکر میکنند بی سوادی علت همه بد بختی آن هاست. فرزندان خود را به مدرسه می‌فرستند تا با سواد شوند، ولی تا می‌آیند راه بیافتند یا پدرشان می‌میرد ، یا مادرشان تلف می‌شود ، یا سرخک و آبله به روستای آنها شبیخون می‌زند و نیمی از بچه ها را درو می‌کند. یا بزرگها را، فرق نمی‌کند و کار تحصیل بچه ها نیمه تمام می‌ماند.» ( ۲۶-۲۷)

دولت‌آبادی سال ۵۳ در دیدار بلوچ می‌نویسد: «وضع درمانی مردم نیز خراب است مالاریا و عوارض ناشی از گرما از امراض بارز منطقه محسوب می‌شود تنها پزشکشان يك پزشک هندی است که باید به دهات هم برود. یعنی برای ۲۰٫۰۰۰ نفر فقط يك پزشک آنهم هندی! (لابد می‌پرسید مگر پزشك هندى چه عیبی دارد؟ هیچ اما قابل توجه است برای پزشکان ایرانی ساکن در غرب و بالا شهر نشین تهران و شهرهای خوش آب و هوا) (۹۱). و باز به نقل از یک بلوچ می‌نویسد:« من در شهر زاهدان خانه داشتم مثل من خیلی بودند که خانه داشتند. خیلی بودیم زمینهائی را که ما رویش خانه ساخته بودیم به معامله گذاشتند بعد به ما گفتند بروید بیرون از خانه ها ما، نرفتیم سرخانه زندگانیمان ماندیم. یک شب ریختند و صد و سی نفرمان را گرفتند و انداختند زندان. بعد که بیرون آمدیم، دیدیم زمین‌ها را به مشتری فروخته‌اند. مشتری یک دولتمند یزدی بود.» (۴۸)

سرکوب به کمک خوانین

در سراسر دوره‌ی پهلوی چاپ کتاب به زبان بلوچی ممنوع بود؛ صحبت به زبان بلوچی و لباس بلوچی در موقعیت‌های رسمی ممنوع بود.
البته سیاست توسعه‌ی پهلوی در دهه‌ی هفتاد میلادی نسبت به بلوچستان موجب افزایش معنی‌دار نرخ باسوادی شد؛ در ۱۹۷۱-۷۲ جمعیت کل باسواد هفت‌ساله و بالاتر در استان، ۷۳۰۰۰ نفر اعلام شد؛ در حالی که در ۱۹۷۸-۷۹ فقط جمعیت دانش‌آموزان سطوح مختلف در استان به ۱۲۸۲۷۴ می‌رسید. اما با این وجود نرخ بی‌سوادی استان نسبت به نرخ ملی با فاصله بالا ماند.

نکته‌ی مهم دیگر در خصوص سیاست پهلوی نسبت به بلوچستان، ایفای نقش میانجی بین حکومت مرکزی و بلوچ‌ها ازجانب حاکم‌ها (ارباب) و سردارها (روسای قبایل) بود. آنچه به خاطر خلاء بروکراسی حکومت مرکزی در دو سه دهه‌ بعد از سیطره بر بلوچستان شکل گرفته بود بعدتر توسط حکومت مرکزی به‌نحوی سیستماتیک مورد بهره‌برداری قرار گرفت و آن کنترل مردم بلوچ از طریق خریدن، سمت دادن و اختیار دادن به سردارها و‌ حاکم‌ها در کنار حضور نظامی در منطقه بود.

حکومت پهلوی نظام اداری خودش را با کمک برخی حاکم‌ها و سردارها در بلوچستان مستقر کرد و همین افراد تحت حمایت و دارای سمت در نظام اداری حکومتی می‌شدند (مثلا نمایندگان مجلس همیشه از بین آنان دستچین می‌شد). در همکاری حاکم‌ها و سردارها با دولت مرکزی بود که دادشاه به دست روسای سه طایفه‌ی بلوچ با فریب کشته شد. البته همه‌ی سردارها و حاکم‌ها چنین نقشی را نمی‌پذیرفتند و برخی از آنان به جنبش آزادیبخش (التحریر) بلوچستان می‌پیوستند. اما بدل کردن سلسله‌مراتب اجتماعی پیشامدرن به وسیله‌ای برای تحمیل نظم مدرن مرکزی، اعتبار اجتماعی سردارها و حاکم‌ها را کاهش داد؛ این کاهش اعتبار وقتی شکل عینی به‌خود گرفت که گسترش نظام شهرنشینی، پیوندها و سلسله‌مراتب پیشامدرن اجتماعی را سست نمود. در این موقعیت مولوی‌ها به دلیل جایگاهی که در پیوند بلوچ سنی درمقابل «گجر» شیعه داشتند، اعتبار و جایگاه اجتماعی ویژه‌ای در بین مردم بلوچ یافتند، این جایگاه اجتماعی هنوز به نقشی سیاسی گره نخورده بود. در پاکستان که چنین تقابلی وجود نداشت مولوی‌ها جایگاه سیاسی راهبردی برای ناسیونالیسم بلوچ نیافتند.

بحران انقلابی سال ۵۷ و حکومت برآمده از آن، ضربه‌ی نهایی را بر اعتبار حاکم/سردارها به‌عنوان «عمال رژیم سابق» زد و وقتی خمینی، عبدالعزیز را طرف مذاکره‌‌ی خود درمورد بلوچستان قرار داد، جایگاه سیاسی مولوی‌ها مشخص شد.

این مطلب را پسندیدید؟ کمک مالی شما به ما این امکان را خواهد داد که از این نوع مطالب بیشتر منتشر کنیم.

آیا مایل هستید ما را در تحقیق و نوشتن تعداد بیشتری از این‌گونه مطالب یاری کنید؟

.در حال حاضر امکان دریافت کمک مخاطبان ساکن ایران وجود ندارد

توضیح بیشتر در مورد اینکه چطور از ما حمایت کنید

نظر بدهید

در پرکردن فرم خطایی صورت گرفته

نظرها

نظری وجود ندارد.