روایتهایی از ایران؛ کلنجار برای خریدن یا نخریدن
«بعضی روزها از گرسنگی و عصبانیت دلم میخواهد زمین را گاز بزنم. با وجود بدو بدویی که سر کار دارم، گاهی ظهر نهار ندارم که بخورم و عصبانیام از اینکه برای خرید یک زرشک پلو با مرغ هفتاد و خوردهای هزار تومانی با نوشابه، باید کلی دودو تا چهارتا کنم و هی حساب کنم اگر بخرم چه میشود و اگر نخرم با پولش چه کاری میتوانم بکنم.» این روایت یک شهروند شاغل و شهرنشین است از زندگی روزمره.
«یکی از دوستانمان قول داده بود یک بطری شامپاین جور کند، در آن زمان در مغازهها چیز زیادی برای خریدن پیدا نمیکردید، باید از راههای دیگری وارد میشدید. از طریق دوستان، دوست دوستان. موفق شده بودیم کالباس دودی و شکلات پیدا کنیم… اگر برای شب اول ژانویه میتوانستی یک کیلو نارنگی جور کنی خیلی خوش شانس بودی. نارنگی تنها یک میوه نبود، خوراکی بسیار لذیذی بود که تنها شب اول ژانویه بویش را میشنیدی. از ماهها پیش برای شب اول سال موادغذایی خوش مزه ذخیره میکردیم.» این توصیفیست از شرایط زندگی مردم در شوروی به قلم ولادیمیر واینوویچ، نویسنده روسی. آنچه او در کتاب «شوروی ضد شوروی» تصویر کرده حالا به وضعیت بخشی از جامعه ایران شباهت پیدا کرده است.
دایره تغییر اجباری سبک زندگی در ایران روز به روز گستردهتر میشود و شهروندان بیشتری را چون هیولا به درون خود میبلعد؛ تغییر و اجباری که روح و روان شهروندان را به صورت روزمره خدشهدار میکند. آنها میگویند سر کار میروند، حقوق دریافت میکنند اما هیچ پیشرفتی در زندگی خود حس نمیکنند. نه یک پیشرفت بزرگ بلکه حتی پیشرفتی در روزمرهشان؛ انگار که روی تردمیل در حال دویدن و عرق ریختن باشند و همین. به جایی نمیرسند. حالا به واسطه موج عظیم گرانی و تورم در جامعه ایران، مردم بیشتر از هر زمانی هنگام خرید با خودشان کلنجار میروند. دودوتا چهارتا میکنند که چه بخرند و چه نخرند. «اصلاً بخریم یا نخریم؟» آنچه در ادامه میآید روایتهاییست از این کلنجار روزمره و دودوتا چهارتا کردنها و اینکه چقدر این کلنجار شهروندان (در این گزارش، مردان) را آزار میدهد و کمبودها و ناتوانی در خرید بعضی از کالاها چه تأثیری بر زندگی روزمرهشان گذاشته است.
برای یک پرس زرشک پلو با مرغ
او صبح به صبح کرکره مغازه را او بالا میدهد و شبها هم چفت و بست میزند و به خانه میرود. برای خودش نیست. کارگر است. جارو میزند. چک بانک میبرد. چای میریزد. هرکاری باشد انجام میدهد. خدا را شکر میکند و میگوید اما خوبیاش این است که امسال بیمه شده است و حقوق وزارت کار میگیرد.
بعضی روزها اما دلش میخواهد زمین را گاز بزند از گرسنگی و عصبانیت. گرسنگی برای اینکه با وجود بدو بدویی که سر کار دارد، ظهر نهار ندارد که بخورد و عصبانی بابت اینکه برای خرید یک زرشک پلو با مرغ هفتاد و خوردهای هزار تومانی با نوشابه، کلی دودوتا چهارتا میکند و هی در ذهنش جنبههای مختلف خریدن یا نخریدن یک پرس غذا را بررسی میکند که اگر بگیرد برای خرج و مخارجش چه اتفاقی میافتد و اگر نگیرد با آن پول چه کارهایی میتواند انجام بدهد.
اسمش امیر است و ۳۵ سال سن دارد. در اطراف تهران و در یک خانه اجارهای با همسرش زندگی میکنند. میگوید اگر شرایط اقتصادی خوب بود و این بررسیها را برای چیزهای دیگری میگذاشتم، حتماً وضعم خوب میشد. تعریف میکند:
گاهی پیش میآید که از غذای شب چیزی برای فردا باقی نمیماند یا چیزی در خانه نیست که با خودم سر کار ببرم. برای همین خیلی وقتها چیزی نمیخورم. صبر میکند تا غروب شود و بروم خانه. با آن پول لااقل میتوانم خرید کنم و با زنم غذا بخورد. بهتر از این است که تنها نهار بخورم.
اما اضافه میکند: «حقیقتاً راستش را بخواهید، برای همه چیز چند وقتی است که به قول قدیمیها، دو دوتا چهارتا میکنم که بخرم یا نخرم. ضروری است یا نه. خیلی وقتها هم به خودمان میگوییم مثلاً حالا ماهی تازه هم سال به سال بخوریم، طوریمان نمیشود که. این داستان برای خیلی چیزهایمان وجود دارد».
برای یک لیوان قهوه
«نزدیک ۹ میلیون تومان حقوق میگیرم اما هر بعدازظهر که دلم قهوه میخواهد، مدام با خودم کلنجار میروم که بخرم یا نخرم. حتی گاهی بیخیال خرید میشوم و مثل اینکه دارم بچهای را گول میزنم، به خودم میگویم آخرین روز کاری هفته بخورم که مثلا پایان هفته را جشن گرفته باشم.» اینها را یک خبرنگار که در تهران زندگی میکند به «زمانه» میگوید.
تعریف میکند که وقتی میبیند حتی برای خرید یک لیوان قهوه که سادهترین خرید روزمره میتواند باشد، باید مدام با خودش کلنجار برود، پر از خشم و غم میشود. خشم از بابت شرایط موجود در کشور و غم بابت اینکه چرا درآمد بیشتری ندارد و اصلاً چرا این کار را انتخاب کرده است.
سالهاست کار میکند. حالا روزنامهای که در حال حاضر در آن مشغول کار است، بیشترین حقوقی را که در طی ۱۵ سالی که در کار خبرنگاری بوده، به او میدهد. ۳۵ سال سن دارد، مجرد است و در خانه پدر و مادرش زندگی میکند اما نه پساندازی دارد و نه خرید آنچنانی، چراکه حقوقی که میگیرد «انگار که یخ در ظهر تابستان» آب میشود و نیست. از بس قسط و خرجهای روزمره و کمک به خانواده در اولویت است. گاهی به خودش میگوید، این چه کار کردنی است که دلش نمیآید یک لیوان قهوه برای خودش بخرد و مدام میگوید با پولش میتواند یک باک بنزین بزند یا فلان کتاب را بخرد و هزار تا دو دوتا چهارتای دیگر. «اگر هم بخرم، بعد عذاب وجدان میگیرم که میتوانستهام با پولش کارهای دیگری بکنم». میگوید این فکرها و دغدغهها برای سادهترین و پیش پا افتادهترین امور زندگی، او را عاصی کرده است، دیگر چیزها که جای خود دارد.
بطری نوشابهای که از سفره دریغ شد
در ملارد زندگی میکند. حقوقش را روزمزد میگیرد: حدودا ۹۰ هزار تومان، گاهی کمتر و گاهی بیشتر. تعریف میکند که با پسرش چشمشان را به روی خیلی چیزها میبندند و پا روی دلشان میگذارند اما سادهترینش دل خوشیشان خودش و نوشابه فانتایی بوده که هر شب وقت رفتن به خانه، از بقالی محل میخریده است.
«هم با غذا میخوردیم و هم بعد از غذا؛ جلوی تلویزیون، پدر و پسر دوتایی باهم. پسرم کیفاش این بود که چند قطره لیموترش در لیوان نوشابه بریزد و با یخ و نی بخورد.» حالا اما نمیتواند نوشابه بخرد. نه اینکه نخواهد، نمیتواند. وقتی در بقالی سر کوچه است، هی به خودش میگوید بخر اما بعد میبیند اگر بخرد، در خرج یکی دو چیز دیگر میماند. برای همین بیخیال خرید میشود.
چراییاش قیمت زیاد یک بطری نوشابه است.
میگوید: «اگر بخواهم هر روز یا اصلا دو روز در میان، یک بطری ۳۰ هزار تومانی نوشابه بخرم، دخل و خرجم با هم نمیخواند. بهم میریزد. خودم هم. برای همین گذاشتهام وقتهایی که مناسبتی است یا غذای خاصی داریم، بخرم.» بهانهاش هم برای بچهاش پوکی استخوان و خرابی دندان بوده است. مدام باخودش کلنجار میرود اما در نهایت میگوید «چه کنم؟» روزگار است و به قول او بالا و پایین دارد.
ترس و استرس برای یک خرید ساده
با استرس خرید میکنند. مخصوصا وقتهایی که با دختر بچهاش به خرید میرود. نه اینکه بیکار باشد یا حقوقش کم باشد. «اما خب در این تورم و گرانی حقوق ده میلیون تومانی که دیگر زیاد نیست». اضافه میکند که خریدهای خودش و همسرش همراه با ترس و استرس شده است. ترسها اما متنوع است. از ترس اینکه بروند دم صندوق و موجودی کارت کم باشد تا ترس اینکه چشم دخترش در فروشگاه به آناناسی، نارگیلی یا میوه و تنقلات خاصی بیافتد. ترس نزدیک بودن تولد دخترش و حالا کادو چی بگیریم که خوشحال شود و مثل دوران بچگی ما غمگین نشود. «استرس همراه همیشگی من و همسرم است.» آنها در شرق تهران مستاجرند. به «زمانه» میگوید:
مدام نخوری میکنیم که حقوقمان تا سر ماه برسد اما کو تا سر ماه. پانزدهم ته میکشد. از بس بیبرکت است.
اولین کار، پرداخت اجاره خانه است: شش میلیون تومان، در یکی از محلههای تهرانپارس که «خدا بیامرزد پدر صاحبخانه را که اجاره را زیاد نکرد». نه از مسافرت آنچنانی خبری است و نه از هر هفته پیک نیک. نهایت پارک محله و یک بستنی قیفی. همانرا هم بعضی وقتا فقط برای دختر و همسرش میخرد. «حالا همین خریدهای ضروری و ساده هم زجر روزانهمان شده».
نظرها
نظری وجود ندارد.