چهرهها: ژینوس تقیزاده
رضیه انصاری - ژینوس تقیزاده خود را یک داستانگو در مفهوم روایتگر یک دوران میداند. انقلاب، یادمانهای تاراجشده، محیط زیست و کودکان کار از مضامین آثار اوست. پرترهای از این هنرمند بینارشتهای را در گفتوگو با او تهیه کردهایم.
ژینوس تقیزاده متولد ۱۳۵۰ در تهران است و در خانوادهای از طبقه متوسط رشد کرده، پدر و مادری کارمند؛ پدر دندانساز و مادرِ فرهنگی. به قول خودش اختلاف سنی ۱۲ و ۱۴ ساله با دو خواهرش، از او کودکی مشاهدهگر ساخته که بیشتر به نقاشیکردن و کتاب خواندن علاقه نشان میداد. وقوع انقلاب در هفتسالگی و جنگ ایران و عراق در ۱۰ سالگی نیز تجربیاتی را برایش رقم زده که بیشتر متولدین آن سالها با این فضا آشنا هستند. او درباره این مشاهدهگری میگوید:
باسواد شدنم بیش از کتابِ قصه خواندن با روزنامه خواندن آغاز شد. گمانم ما متولدین ۴۵ تا ۵۱ که از جایگاه یک کودک و نوجوان حافظه کاملی از قبل و بعد انقلاب و جنگ داریم، تجربیاتمان با آدمهای همدههایمان متفاوت است. مدرسه مختلط و بعد تفکیکشده، حجاب اجباری و حتی کودک-سرباز شدن... اینها تجربیاتی است زیاده از حد سنگین برای یک کودک. چرا میگویم تجربه این شرایط مشاهدهگری متفاوتی را نسبت به متولدین قبل و بعد از خودمان به ما داده؟ چون نه آنقدر کوچک بودیم که متوجه وضعیت نباشیم و نه آنقدر بزرگ که عاملیتی پیدا کرده باشیم. در فرهنگ آن سالها که کسی مثل حالا به فکر بچهها هم نبود در وسط معادلات بزرگ جهانِ بزرگترها مشاهدهگرانی خاموش و دقیق بارآمدیم؛ چشم و گوشهای بازی برای شاهد بودن در وضعیتی که در میان آن همه بلوا و مناقشه انگار نادیده انگاشته میشدیم.
ژینوس تقیزاده ضمن افسوس از نداشتن فرصتی برای کودکی کردن در آن سالها، گمان میکند علاقهاش به تصویرگری کتاب کودک و نمایش عروسکی در آغاز جوانی برای جبران آن کودکیِ نکرده در او شکل گرفته است. ژینوس میگوید آشنایی زودهنگاماش با کتاب و مجلات فرهنگی متأثر از معاشرت ناگزیر با آدمبزرگها بوده؛ به ویژه خواهرش ژیلا تقیزاده (نویسنده و نقاش، که پس از ۲۰ سال مبارزه با سرطان در ۱۳۹۹ از دنیا رفت) که آن سالها مخاطب جدی هنر بود. خواهر بزرگتر، خواهر کوچک را با خود به تئاتر و موزه و بعدتر سر کلاس و کتابخانه دانشگاه میبرد. او تمام تابستان سیزدهسالگیاش را در مخزن کتابخانه به یاد میآورد که در حال طراحی از روی نشریات گرافیک که در آن قحطی در سالهای دهه ۱۳۶۰ گذشت که به مدد شغل خواهرش در کتابخانه ممکن شده بود. همان سال، همراهی با ژیلا و سر کلاسهای مرتضی ممیز، قباد شیوا و یحیی دهقانپور رفتن، سبب شد رشته گرافیک در هنرستان را انتخاب کند. در همان سالها در مرکز تئاتر عروسکی کانون پرورش فکری به فعالیت در رشته تئاتر عروسکی روی آورد و دستیاری کامبیز صمیمی مفخم، بیژن نعمتی شریف و بهروز غریبپور در دوران نوجوانی برایش غنیمتی بوده است.
نخستین گامها در زندگی حرفهای
در سال ۱۳۶۷ تقیزاده در رشته گرافیک از دبیرستان آزادگان تهران دیپلم گرفت و در فرهنگسرای نیاوران به تحصیل ادبیات دراماتیک مشغول شد و پس از پایان آن در ۱۳۷۰، با اینکه علاقهاش نوشتن بود به سراغ مجسمهسازی رفت. او درباره این انتخابها میگوید:
نوشتن از همان سنِ کم برایم مهم بود. تنها بودم و مینوشتم. تا حدی خجول و بیاعتماد به نفس بودم، پر از کنجکاوی و همان مرضِ تماشا که همچنان با من است. نوشتن به من موجودیتی میداد که انگار دیده و شنیده میشدم. دانشجوی ادبیات نمایشی شدم. در آن زمان دانشگاه یگانهای در فرهنگسرای نیاوران تأسیس شده بود که کاملاً متفاوت از روال رسمی آموزش عالی و شورای انقلاب فرهنگی بود. استادان بینظیری چون بهرام بیضایی و ژاله آموزگار، رکنالدین خسروی و رضا سیدحسینی و خسرو حکیم رابط و پروانه مژده را داشتیم. جمال میرصادقی و محمد احصایی و قطبالدین صادقی و محمدعلی مددی و خیلیها که در دانشگاههای دیگر درس نمیدادند، آنجا جمع شده بودند و طرح درسمان چندان دروس عمومی نداشت. من همزمان کار طراحی صحنه و لباس و گاهی بازیگری هم میکردم. آن دانشگاه یگانه را که پس از مدت کوتاهی برچیدند، دوباره کنکور دادم و چون حاضر نبودم بعد از آن استادان درخشان و فضای آرمانی، به شاگردی حوزه هنریچیها و سانسورچیان اساتید قبلیمان درآیم، رفتم مجسمهسازی خواندم؛ رشتهای که تازه از ممنوعیت درآمده بود و ویکتور یوآف دارش، استاد و شکلدهندهی آن در دانشگاه تهران بود.
ژینوس در ۱۳۷۹ از دانشکده هنرهای زیبای دانشگاه تهران در رشته مجسمهسازی فارغالتحصیل شد. وقتی از او درباره دورههای کاریاش سئوال میشود، آغاز زندگی حرفهایاش را همان هفدهسالگی میداند، از اولین سالهایی که بابت کارِ هنری دستمزد گرفته؛ و گذران زندگیاش با کار هنری تا امروز ادامه دارد. او پاسخ میدهد از کودکی هیچوقت به گزینه دیگری غیر از هنر فکر نکرده و تئاترشهر و موزه هنرهای معاصر از نخستین جاهایی بوده که در دوازدهسالگی اجازه یافته به تنهایی، با اتوبوس و تاکسی به آنجاها برود، چون مسیرش را خوب بلد بود.
از هفدهسالگی دورهای که تفننی کار کنم و هنر برایم جدی نباشد یا موازی شغل دیگری باشد، نداشتهام. به خاطر خانواده و فرزند کوچک و دانشجو بودن در دورههایی آهنگ کندتری داشتم اما همیشه برایم جدی بود و نمایش میدادم... از همان هفدهسالگی تا حدود سیسالگی کارهای پراکندهای کردهام، از ساخت عروسک نمایشی و طراحی صحنه تا گرافیک و تصویرگری کتاب کودک، تا سرامیک و مجسمهسازی و نقاشی (البته به شکلی کاملا متفاوت از تصور فعلیام از نقاشی) و همچنین فیلمنامهنویسی. این یک دورهای است که گمان میکنم برایم به منزله آزمودن مدیومهای مختلف بود. اما از نظر مضمون و فرم، شبیه همه آن چیزی بود که جریان اصلی هنر بود و گویی تلاشم این بود که فقط در این حیطه بمانم. انگار وقوفی بر کاری که میکنم، نداشتم. درگیر تولید چیزی بودم که اسمش هنر باشد و من از قِبَلِ آن هویت یا عنوانی به نام «هنرمند» کسب کنم... توضیحش سخت است.
اتاقی از آن خود
در همان ایام اینترنت تازه به ایران آمده بود. اینترنت کمسرعت با شبکه در همتنیده وبلاگهای فارسی و مجلات اینترنتی متنوع درباره زندگی شهری و کافهگردیها و کافهنشینیها و بعد هم موجی از سرکوب مطبوعات که با توقیف روزنامه «سلام» آغاز شد و به وقایع هجده تیر و حمله به کوی دانشگاه انجامید. ژینوس میگوید:
بعد از دانشگاه و همزمان با آغاز فعالیت صنفی و نوشتن درباره هنر و همچنین شروع یک زندگی مستقل و داشتن استودیوی شخصی (آن «اتاقی از آن خود» لازم) انگار همهچیز تغییر کرد. تازه دوران اینترنت به کندی آغاز شده بود و میشد چیزی بیش از آموزههای عقبمانده تاریخ هنر رسمی دانشگاه را پیدا کرد و خواند. در اولین نمایشگاه هنر مفهومی موزه هنرهای معاصر شرکت کردم و بعد، پرفورمنسهایم را در فضاهای عمومی و بدون نیاز به مجوز برگزار کردم، از جمله هفت ماه در کافهای در تهران که چالشی بود برای پیدا کردن زبان شخصیام. اصلا فهمیدنِ اینکه از جان هنر چه میخواهم و مدام خودم و جهان اطرافم را به پرسش کشیدن. درگیریام با مباحث سیاسی و اجتماعی بود که از سال ۷۷ یک جورهایی کلیدش خورده بود و بعد جریانات کوی دانشگاه و... بیشتر شد. این دوره بود که شروع کردم به فهم اینکه آن همه فعالیت پراکنده در هنر را میخواهم چطوری در کار خودم مفصلبندی کنم. سالهایی بود که مدیومهایی مثل ویدئو و اینستالیشن تازه داشت برای ماها آشنا میشد، تازه پایمان به فرنگ باز میشد و میفهمیدیم چقدر کم میدانیم. به قول دوستی ما نسلی بودیم ناچار به اختراع کردن چرخ، و یکباره دیدیم چهان پر از انواع چرخ و ریل و بزرگراه است. از آن سالها تا سال ۹۰ را گمانم به پیداکردن خود و شکل دادن به بدنه کاریام گذراندم. پیدا کردن شکلی از عاملیت سیاسی و اجتماعی و پرکاری و نمایش مدام کارها در داخل و خارج ایران. نمایشگاه «سنگ، کاغذ، قیچی» (۱۳۷۸) که با روزنامههای زمان انقلاب و تصاویر گمشدگان کار کردم و و مجموعه «نامههایی که ننوشتم» محصول همین دوران است و نمایشاش در فضاهای حرفهای هنر.
ژینوس میگوید در دوره سوم فعالیت هنریاش کمکم به یک هنرمند تثبیتشده بدل شد:
دوره سوم، از حوالی سال ۹۰ شروع میشود تا این سالها. در آن سال من دیگر هنرمند تثبیت شدهای بودم. البته بماند که برای یک هنرمند زن به ویژه درفضای هنر ایران این تثبیتشدگی چیزدقیقی نیست چرا که ما مدام باید خودمان را اثبات کنیم؛ تلاش فرسایندهای که بخش بزرگی از انرژی و عمر و خلاقیت آدم را به باد میدهد... حالا شاید جای بحثش نیست. به هرحال من بعد از «سنگ، کاغذ، قیچی» گرچه کارهای قبلی را نمایش میدادم اما به خودم یک زمانی دادم در تولید اثر و نمایش، و تا هفت سال نمایشگاه انفرادی نداشتم. سعی کردم یک بازنگری کنم در مورد کارم و توقعم از خودم.
او در ادامه به مناسبات دگرگونشونده در محیط هنری ایران در سالهای دهه ۱۳۹۰ اشاره میکند و میگوید:
آن سالها مناسبات صحنه هنر ایران به سرعت در حال تغییر بود. دیگر فقط با یک جریان دولتی و ایدئولوژیک در یک سو و یک جریان خصوصی و مستقل در یک سوی دیگر طرف نبودیم که سمت دوم را انتخاب کنیم. یکباره بازار هنر ایران متحول شد و گالریها و پلتفرمهایی با ظاهر خصوصی شکل گرفت با سرمایههای نامعلوم که به نام بازار شروع کرده بود به سیاستزدایی و گسترش یک شکل اخته و خوشرنگ و لعاب از هنر؛ جریانهایی با ظاهر فضاهای هنری، که وظیفه اصلیشان نه طهارت سرمایههای شبههناک، که سیاستگذاری فرهنگی بود اما به شیوهای متفاوت از قبل. در چنین شرایطی احساس کردم باید کنار بایستم و بیشتر مشاهده کنم. کنشگری مدنی و فعالیت اجتماعیام را گسترش دادم و سعی کردم درکی از جایگیری نیروهای صحنه فرهنگ و معادلات و مصادراتشان پیدا کنم. این سالهای بسیار پرکار و کمنمایشی برای من بود؛ سالهایی که تلاش کردم «هنرمند مسنقل» باقی بمانم و این راه را پیش پای همکارانم و هنرمندان جوانتری که در آشفتگی شرایط مستاصل مانده بودند بکذارم. سال ۹۴ نمایشگاه «سیمکشی روکار» را برگزار کردم در یک گالری مستقل؛ نمایشگاهی که به تمامی یک نقشه ذهنی بود از گره خوردگی مضامین سیاسی و تاریخی و شخصی. سال ۱۴۰۰ هم «شما چیزی شنیدهاید؟» را در اصفهان برگزار کردم.
کودک گمشده در هیاهوی انقلاب
ژینوس تقیزاده رویدادهای مختلفی با مضامین مشکلات اجتماعی و سیاسی روز ایران یا گره خورده با حافظه جمعی منطقه را در شهرهای مختلف دنیا (از جمله لندن، وین، بروژ، بولونیا، ویسبادن، اولم، مونیخ، استکهلم، استانبول، لسآنجلس، نیویورک و...) برپا کرده است. از جمله شناختهشدهترین آنها که در دوسالانهها و موزهها به نمایش در آمده است مجموعه «سنگ، کاغذ، قیچی» (۱۳۸۷ در تهران، استانبول، آدلاید، کارلسروهه، چلسی و...) است. این مجموعه ترکیبی است از چاپ سهبعدی تصاویر روزنامههای زمان انقلاب با قطعاتی از آثار تاریخ هنر که به نوعی به انقلاب و فروپاشی و قتل و خونریزی پیوند خورده و مخاطب با حرکت کردن مقابل آن تصاویر و نوشتههای متفاوتی میبیند.
تصاویر آگهیهای «گمشدگان» و پروانههایی که با حرکت مخاطب روی صورتشان بالبال میزند نیز بخشی از این مجموعه است. او چهره خود را نیز به صورت کودکی گمشده در میان آگهیهای روزنامههای انقلاب گنجانده است. در همین مجموعه، ویدیوی ۲۲ دقیقهای «شببه خیر» به ۱۰ سرود انقلابی از دهه ۵۰ و ۶۰ میپردازد که قبلا با صدای مردانه و به شکل کوبنده و حماسی خوانده شدهاند و این بار، مثل لالایی، با صدایی زنانه بر تصویر گهوارهای در حال تاب خوردن مینشیند؛ صدای لالایی مادرانه اما این بار برای بیدار کردن کودک اوج میگیرد. تقیزاده در اولین سالگرد جنبش «زن، زندگی، آزادی» در مصاحبهای به بهانه نمایش مجدد این ویدئو در ای-فلاکس نیویورک میگوید:
بعد از سالها انگار این ویدئو برایم پیشآگهی آن چیزی است که امروز به وقوع پیوسته است: زنانی که نسلی را از خواب بیدار میکنند.
چیدمان بو با عنوان «بوی گل سوسن و یاسمن» در وین، با ترکیب بوهایی متفاوت و غیرمنتظره، در چهلمین سالگرد انقلاب ۵۷ به طرزی کنایی به حافظه فردی و جمعی مرتبط با آن رخداد میپرداخت. مجموعه «قبای مخمل» در سالگرد جنبش سبز نگاهی مطایبهآمیز و طنز گونه به اتهام انقلاب مخملی به جریانهای دگراندیشی بود با نگاهی تاریخی به قبایی که امکان لاپوشانی و بقا را فراهم آورده است. این نگاه طنزآمیز به تاریخ و سیاست در بسیاری از کارهای ژینوس تقیزاده دیده میشود، از جمله چیدمان «من و تو» (۱۳۹۰) که شوخی با رابطه ایران و آمریکا بود در قالب گلدوزیهایی روی یک بالش، به همراه فایل صوتی ترانهای با مضمونی کنایی. او استفاده از گلدوزی به عنوان مدیومی با بار روایی زنانه را پیشتر و در سال ۱۳۸۳ با مجموعه «بلوغ ناتمام» آغاز کرده بود. این مجموعه، گلدوزیِ تصویر اشیاء روزمره بر روی نوار بهداشتی را به نمایش میگذارد؛ پروژهای که از آن سال تا به امروز همچنان در جریان است.
دیگر مجموعهٔ همچنان در حال اجرایش، «نامههایی که ننوشتم» از سال ۱۳۸۵ در تهران آغاز شد و جز چند قطعه آن، بقیه هرگز در ایران به نمایش در نیامد. این مجموعه، تمبرهایی را به نمایش میگذارد با موضوعات بخشهای غیر قابل افتخار، از تخریب محیط زیست و میراث فرهنگی و انسانی تا وقایع نفی شده در روایت رسمی در ایران، که بر پشتِ چسبدارِ تمبرهای رسمی چاپ شدهاند. قتلهای زنجیرهای سیاسی، قتلهای محفلی کرمان، سدهای ویرانگر سیوند و کارون ۳، خودسوزی معترضانه هما دارابی، قتل فریدون فرخزاد، حمله به خوابگاه دانشجویان در ۱۸ تیر۱۳۷۸، خشک شدن دریاچه بختگان، و تخریب ارگ علیشاه تبریز از جمله مضامینی است که در این مجموعه یافت میشوند. کتابی از آثار این مجموعه نیز توسط گالری ۳. ۱۴ استیفلسن شهر برگن نروژ منتشر شده است.
نگرانیهای زیست محیطی؛ ضد خاطرات
دغدغههای محیط زیستی این هنرمند نیز در ادامه فعالیتهای کنشگرانهاش در دیگر کارهای او بروز کرده، از جمله اجرایی خیابانی با همکاری علی اسدالهی در سال ۸۹ که به تاثیر آلودگی هوا بر کودکان کار و خیابان مربوط میشد. در این پرفورمنس، کودکان کاروخیابان در حالیکه ماسکهای ضد بمبشیمیایی بر صورت داشتند، به فروش فال حافظ با مضامینی کنایی در لابلای ماشینها در ترافیک تهران میپرداختند.
از ژینوس تقیزاده دو کتاب دیگر نیز منتشر شده است: یکی «نادوبلینیها» که چهل داستان کوتاه و طراحیهایی است با قابلیت رنگآمیزی. این مجموعه در یک سال جایزه اقامت هنریاش در دوبلین و توسط Royal Heibernian Academy به چاپ رسیده؛ کتاب دیگر، «خاطرههایی که ندارم» عنوان دارد و نوعی زندگینامه خودنوشت است دربرگیرنده متون خلاق کوتاهی درباره ۷۰ شیء معمولا آشنا و نوستالژیک، که نویسنده از آنها خاطرهای ندارد؛ نوعی ضدخاطرات به زبان طنز برای یک گزارش اقلیت.
او در بعضی ویدئوهایش از جمله «پیامها» (۱۳۸۴) به این همانیِ احوالات شخصی و بدنش با شهر زادگاهش تهران پرداخته است. در اولی پیامهایی از هنرمند در قالب عکسهای نیمرخ و تمامرخ مجرمان ارائه میشود که او خبر اغمای مختصری را میدهد و به موازاتش تصاویر بیمارگونه از شهر و صدای نفسهای سنگین محتضرانه، از امیدواریِ سادهلوحانهای به بهبود اوضاع میگوید. ویدیوآرت «چاقی و چاقی-۱۰۰» (۱۳۸۹) نیز کیکی با عکسی از نمای لانگشات شهرتهران را نشان میدهد که توسط فردی چاق ذره ذره خورده میشود، در حالیکه صدایی با دهان پر درباره چاقی و دلایلش، افسردگی و چاقی، و میل توامان به نمایش قدرتمند بودن و تخریب خود و شهر میگوید.
این هنرمند درباره نمایشگاهش با عنوان «سیمکشی روکار» (۱۳۹۴، تهران) در مصاحبهای گفته بود:
گاهی اتفاقهایی که فکر میکنیم توان تغییردادنشان را نداریم، نوعی بردباری و صبر را به ما تحمیل میکند؛ صبری که به خاطرش مجبور میشویم تمرکز کنیم روی روزهایی که آن صبر را انجام میدهیم. این به معنی فراموش کردن آن اتفاق نیست، بلکه فقط گوشزدی دائمی است تا به خاطر بیاوریم که این شکلی از صبر است.
این نمایشگاه مجموعهای بیش از صد طراحی، چند چیدمان ویدئو و صدا، کتاب پاپآپ و مجسمه را در برمیگرفت که در آن روایات گوناگون و ظاهرا بیربطی از حوادث تاریخی و علمی، قطعات فیلمها و صداها توسط رشتههای سیم به هم مرتبط شده بود و مخاطب وظیفه برقراری ارتباط بین آنها را داشت: از اولین صدای رادیویی پس از کودتای ۲۸ مرداد (که در گالری پخش میشد) تا نمودار مسیر حرکت یک گونهٔ کمیاب نهنگ در اقیانوسها، تا بریدههایی از فیلم «کندو» از فریدون گله و «آنها به اسبها شلیک میکنند» اثر سیدنی پولاک، و چیدمان مستنداتی درباره یک مبارز فلسطینی در دهه هفتاد، و در پایان چیدمان و فیلمی از خط تولید مجسمه طلایی و نقرهای و برنز از «گهسگ».
در چیدمان-اجرای «اتاق یونس» او بر تمام سطح اتاقی از خانهای تاریخی درکاشان را طی ۲۰ روز با هاشورهای مدادی، نهنگی عظیم طراحی میکند. بعدتر در نمایشگاه «شما چیزی شنیدهاید» نهنگهای عظیمی را بهساحلافکنده میان میدانها و بناهای نمادینی مانند تئاتر شهر، سردر دانشگاه تهران، و میدان نقش جهان تصویر میکند.
آشناییها و دوستیها
ژینوس تقی زاده درباره آموختههایش از استادان و علاقمندیاش به بزرگان هنر میگوید:
دوران کوتاهی شاگرد بهرام بیضایی بودهام و در سن خیلی کم. گاهی افسوس میخورم که کاش بزرگتر و باسوادتر بودم وقتی بخت شاگردش شدن را یافتم. سالهاست هنوز میتوانم از انبان آموختههای آن دوران، از آثارش و روش نگاه کردن و دانش گستردهاش بیاموزم. از دانش گسترده و فروتنی ژاله آموزگار بسیار آموختم، و از تجربهگرایی و ذهن بازیگوش رکنالدین خسروی. از کامبیز صمیمی مفخم در آن سالهایی که دستیارش بودم، عبور از مدیومها و بزرگتر و خارج از چارچوب فکر کردن را آموختم. ویکتور دارش در قحطسال هنرهای زیبا، معجزهای بود سرشار از شاعرانگی، و مجال تعمق و لایه لایه گسترش دادن ذهنیتها بود برای دور ماندن از ابتذالی که از سر و روی فضاهای رسمی هنر و فضای دانشگاه در دوران ما میبارید. از بیتا فیاضی که برای نسل من بزرگتری بود با جسارت و خلاق و دریچههای نو، آموختم. هنرمندان بسیاری را در زیست هنرمندانه و روش فکر کردن تحسین میکنم همچون نیکزاد نجومی، پرستو فروهر، احمد امیننظر، مژگان بختیاری... این بین هنرمندان ایرانیست. بین هنرمندان معاصر جهان که بسیارند، از لوییس بورژوا و جوزف بویس و ویلیام کنتریج تا نویسنده بیهمتایی چون میلان کوندرا.
دوست و راهنمای نزدیک او، پرستو فروهر است. به نقل از ژینوس تقیزاده، آنها در رفتوآمدهای پرستو فروهر به ایران و به هنگام برگزاری نمایشگاههای مشترک با هم دوست شدهاند و ژینوس معتقد است از منش فردی و رواداری و درک انسانی پرستو فروهر نسبت به تنوع و تکثر آدمهای پیرامونش و عقاید و اندیشههایشان بسیار آموخته است، چه از دقت نظر و موشکافی در مسائل مختلف و در فضای هنر، و چه از مواجههاش با کار و حرفه و تعادلی که با هوشیاری میان اینهمه برقرار میکند. او میگوید: «اصلا همین که سعی نمیکند چیزی به آدم بیاموزد، اما مشاهده مسیرش، مدام خود را به چالش کشیدن و ذهن بازش روی من تاثیر داشته است. بهترین دوستان دنیا کسانی هستند که میشود بیترس برابرشان با صدای بلند فکر کرد و در معرضشان قرار گرفت.»
و سرانجام: مهاجرت
ژینوس تقیزاده حالا یک سال و اندی است که در کانادا زندگی میکند. او همچنان در به کار بردن واژه مهاجرت تردید دارد، چرا که هرگز نخواسته مهاجرت کند گرچه در طول زندگیش سالهای زیادی را خارج از ایران به سر برده اما همیشه خانهاش ایران بوده است. از به کار بردن کلمه تبعید هم چهارستون بدنش میلرزد. معتقد است انقدر تکلیفش با این مقوله روشن نیست که بتواند از یک دوره پسامهاجرت اصلا حرفی بزند، چه رسد به تحلیل و پذیرش.
او با آنکه در تورنتو همکاری با کالکتیوها و فضاهای هنری را آغاز کرده و فعالیت نوشتاریاش را ادامه میدهد، درباره تفاوت تجربهاش در کانادا و اروپا بر این باور است:
مجبور شدم جایی از دنیا بیایم که با تجربه زیستهام از اروپا کاملا متفاوت است. کانادا جای عجیبیست و سخت بیشباهت به تصویری که از آن ساخته شده. در فضای هنر که اصلا آدم هاجوواج میماند از این همه عقب بودن، اینهمه بروکراتیک بودن، فشل بودن... شاید برای جوانی که اینجا درس میخواند یا هنرمند غیرحرفهای که میآید تازه شروع کند، انقدر عجیب و غریب نباشد اما برای آدم حرفهای که صحنه هنر را در جاهای زیادی تجربه کرده، رسما شوکهکننده است. سیلی سرمایهداری هم چنان توی صورت آدم میخورد که تا چند دور چرخ بزنیم از ضرب سیلی و ببینیم کجای کاریم، زمان میبَرَد. این سیلی در صحنه هنرش هم هست. بازارهنرِ چندان فعالی ندارد و همهچیز با بودجهها و گرنتهای دولتی میچرخد و بر اساس سیاستگذاریهای سفت و سخت و کانالیزه شده و به غایت غیرخلاقانهای که از هنرمند، کارمندِ تولیدِ هنر میخواهد. یعنی واقعا یک ملغمه عجیبی بین نگاه کمونیستی و سرمایهداری به هنر، اصلا عجیب! و من هنوز خودم را پیدا نکردهام.
ژینوس زندگی در یک حکومت دیکتاتوری را با بازی «مارپله» مقایسه میکند. بر این مبنا، به نظر او مهاجرت یک جور سقوط به یک مرحله پسین، یک جور باخت است:
زندگی در یک حکومت دیکتاتوری مثل به دنیا آمدن وسط صفحه بازی ماروپله است. هی سعی میکنیم از یک پلههایی بالا برویم، نیش میخوریم و دوباره میآییم پایین. دوباره میرویم بالا، دوباره نیش میخوریم و میآییم پایین. مهاجرت در سن من به نظرم آن بدترین نیشخوردگی است؛ آن هم مهاجرتی ناخواسته، شکلی از تبعید. رسیدهای به بالاتر از نیمه بازی، نیش میخوری و میآیی پایین و باید دوباره از اول شروع کنی... خیلی فرساینده است. ما به عنوان زن، دائم با این ماروپله طرف بودهایم. هنرمندان مرد بعد از دومین و سومین نمایشگاهشان انگار دیگر پذیرفتهشده هستند. ماها هربار باید خودمان را اثبات کنیم. با اندک وقفهای انگار بر میگردیم یک عالمه پله به پایین. دوباره اثبات، دوباره اثبات... و خیلی سخت است. من خودم را در وضعیتِ بهشدت نیشخورده میبینم و اصلا نمیدانم بالارفتنم از آن پله آیا میسر است؟ اصلا آیا میخواهم باز از آن پله بالا بروم؟
او میگوید در وهله نخست یک داستانگو در مفهوم یک روایتگر است:
البته من خودم را در حقیقت داستانگو میدانم. کاری که میکنم این است که نقشه ذهنی و مسیر فکر کردن خودم را روایت میکنم. آنچه بعد از سال ۹۰ آن را در خود حس میکنم، روایتگری است و قصهگویی، و روش مشاهده. و سعی میکنم این نقشه ذهنیام را با مخاطب شریک شوم. این تنها روش مواجهه با هنر است که من میشناسم. در این روایتگری، بیشتر از خردهروایت بهره میبرم، چون کلان روایتگری کار دیسیپلینهای دیگری است، مثل تاریخ، سیاست. کار هنر، برگشتن به تاریخ خُرد و همان خردهروایت است. من در حقیقت تکهپاره روایات مختلف شخصی یا مربوط به حافظه جمعی را کنار هم میچینم و از همنشینی اینها حرفم را به مخاطب منتقل میکنم. و چیزی را شستهرُفته به او تحویل نمیدهم. او هم باید با من همراهی کند و بخشی از کار باشد.
آیا ما میتوانیم هر لحظه از زندگی که اراده کنیم بیلان بگیریم که با کار و هنرمان چه تأثیری در محیط باقی گذاشتهایم؟ آیا توانستهایم به سهم خود جریانساز باشیم؟ ژینوس میگوید:
این چیزی نیست که من بگویم. این را باید از نگاه دیگران فهمید. چه خوب اگر تاثیری داشته باشم. من هر کاری که گمان کردم باید بکنم، کردهام با آزمون و خطا و اشتباه. همیشه سعی کردهام که چیزی بیاموزم. سالها استاد راهنمای در سایه بودهام. دانشجویانی که پایاننامههایشان را با من پیش میبردند یا گاهی اساتیدشان که دوستانم بودند، از من میخواستند. جز یک دوره کوتاه در دانشگاه آزاد، هرگز درس ندادهام. آدمهایی مثل من، ماهایی که تن به پوشش و قوانین رسمی نداده بودیم به طرزی بدیهی حذف شدیم. اصلا محل سوال هم نبود که چرا حذف شدیم. بدیهی انگاشته میشد. حالا در این همه حذف و انکار و مدام دستانداز و گیر و گرفتاریِ جریان رسمی تا بازار، اگر شده باشد و تاثیری گذاشته باشم که چه خوب. اما تاثیرگذاری را باید در پسزمینههای ممکن بررسی کرد. ما در زمانهای زندگی کردیم که مدام حذف شدیم و جریانهای حمایتشدهای تمام فضاها را اشغال کردند. اصلا قرار این بود؛ ما فقط مقاومت کردیم. حالا اگر این مقاوت تاثیری داشته که چه خوب.
نظرها
نیره
عالی بود, خصوصا بررسی تطبیقی ایشان از محیطهای متفاوت هنری و هنجارهایی که بر هر کدام حاکم است و باغ وحش کانادا! تمبرهای ایشان هم خیلی اصیل, خاطره آور و ماندگار است. ما از آن تمبری که ایشان برای سعید سلطانپور آفریده است, خیلی وقت بود که استفاده می کردیم, بدون اینکه بدانیم خالقش کیست. و تازه پس از مدتی حالا فهمیدیم که طراح هنرمندش کیست. خیلی هم ممنون.