ارتباط ناشناخته. ارتباط بدون سانسور. ارتباط برقرار نمی‌شود. سایت اصلی احتمالاً زیر سانسور است. ارتباط با سایت (های) موازی برقرار شد. ارتباط برقرار نمی‌شود. ارتباط اینترنت خود را امتحان کنید. احتمال دارد اینترنت به طور سراسری قطع شده باشد. ادامه مطلب

جمهوری‌خواهی و نقد رادیکال سلطنت و دیانت

تاملی در نظریه‌ی جمهوری‌خواهی جامعه‌محور محمدرضا نیکفر- بخش سوم

میثم بادامچی – نیکفر جمهوری‌خواهی‌اش را در تقابل با سلطنت و ولایت تعریف می‌کند. سلطنت و ولایت در نظر او دو روی سکه استبداد ایرانی‌اند.

شاه در سنت ایرانی و نقد جمهوری‌خواهانه نیکفر به سلطنت

شاه در سنت ایرانی مظهر خرد، دانایی، قدرت و نیروی داوری صحیح است؛ حرفش حجت نهایی است. اهورایی است، فره ایزدی دارد، ظل الله است، حرفش حرف خداست و فرمانده کل قواست. شاه در قالب این‌جهانی‌‌اش ممکن است خطا کند، اما «شاه مطلق» به عنوان ایده مثالی، مصون از خطاست. سلطنت‌طلبِ ظاهراً سکولارِ ایرانی هم امروزه در رضا پهلوی بارقه‌ای می‌بیند از آن شاه فرازمینی. این مشخصه‌ها را ولی فقیه و هوادارانش هم دارند و در واقع «نظام ولایی تفاوتی سرشتی با نظام سلطانی ندارد».

گاهی مشروطه‌خواهان پهلوی‌گرا می‌گویند شاه در دوره‌ی پهلوی نماد توسعه و رفاه بود و بر این اساس لزوم بازگشت نظام شاهی را توجیه می‌کنند. کسانی که از رضاشاه ستایش می‌کنند در نظر نیکفر پیشداوری‌شان این است که «ایران اساساً لیاقت و آمادگی قدرت مشروط را نداشته و می‌بایست با جباریت به راه تجدد بیفتد.» ولی اگر صداقتی در کار باشد، «سلطنت‌طلب پهلوی‌پرست» بایستی از عنوان مشروطه‌خواه دست بردارد، چون مشروطه عنوانی است انتقادی و در تقابل با سلطنت هردو شاه پهلوی. در دوره‌ی محمدرضاشاه دلار نفتی همزمان با آنکه پایه‌ی رشد کشور باشد، «پایه‌ی بنای استبداد» هم شد. انقلاب ۱۳۵۷ نتیجه‌ی توسعه‌ی ناموزون کشور بود. جریان سلطنت‌طلب امروزین، جریانی دگماتیستی است و اگرهم انتقادی به رژیم پهلوی وارد بداند در این جهت است که شاه به اندازه‌ی لازم و «با اقتداری نامشروط» مخالفان چپ ویا مذهبی را سرکوب نکرد.

در «تأسیس: لیبرالیسم و دموکراتیسم» (در ایران چه می‌گذرد – ۱۱) پروژه «احیای نظام سلطنت» نوعی پروژه «احیاگری» نام نهاده شده. نویسنده لیبرالیسم در قالب سلطنت‌طلبی را در بافتار ایران یک شوخی تلخ می‌داند: سلطنت اگر برای موجه ساختن خود، «به جای شوخیِ مثال زدن از پادشاهی‌های انگلیس و اسکاندیناوی و هلند»، به تاریخ ایران رو آوَرَد بایسته است «نقش دربار، خاصه‌خرجی، روند احمق شدن و خودمهم‌پنداری و جنون قدرت و میل فزاینده به کسب قدرت وثروت شاهان» را به یاد آورد.[۱] در مقاله «مسئله‌ی تکثّر» (در ایران چه می‌گذرد – ۱۳) با خوانشی از تاریخ سلطنت و طرفداران «انقلاب ملی» به شیوه‌ی آنان، شاه و شاه‌پرستان «میهن‌دوستانی دروغین» معرفی شده‌اند. وابستگی به قدرت‌های خارجی، نگریستن به میهن به عنوان موضوع چپاول، برنامه‌ریزی توسعه نه بر اساس نیازهای مردم مناطق مختلف کشور بلکه بر پایه‌ی اقتضای قدرت و منفعت دربار و طبقه‌ی برخوردار و انحصارهای خارجی، خطوط اصلی میهن‌دوستی کاذب شاهانه هستند. میهن‌دوستان واقعی آنانی هستند که در تاریخ این کشور را ساخته‌اند، «اما دستاوردهایشان غارت شده یا در شکلِ بنا و عمارت به اسم سلاطین» ثبت شده است. در یک سامان دموکراتیک و جمهوری‌خواهانه پلورالیستی، افتخار به وطن در درجه‌ی نخست افتخار به آزادی و عدالت و همبستگی موجود در آن است.

نیکفر در واکنش به پادشاهی‌خواهان می‌نویسد «گفتن اینکه سلطنت مشروطه، اگر به راستی مشروطه باشد، به لحاظ مضمونی تفاوتی با جمهوری ندارد، یاوه‌‌گویی است». ساده‌ترین تفاوت جمهوریت و سلطنت، دادن امتیاز ویژه به یک خانواده، و به دینی رسمی و خوانشی خاصی از هویت و تاریخ ملی با اولویت دادن به نظام سلطنتی است، چیزی که با «نفس ایده‌ی تبعیض‌زدای جمهوری» نمی‌خواند.

پذیرش حاکمیت موروثی با ایده‌ی قرارداد اجتماعی در تضاد است. حکم دادن به اینکه حکمرانی را واگذار می‌کنیم، از مقوله‌ی «قرارداد بندگی» می‌باشد: «یک اصل بنیادین اندیشه‌ی مدرن با تأکید می‌گوید نامعتبر است قرارداد بندگی، یعنی این که ما موافقت کنیم از آزادی خود صرف‌نظر ‌کنیم و بنده شویم.» بافتار این بحث را با تأکید بر ایران در نظر گرفت، نه بریتانیا، دانمارک یا هلند و نروژ... که در آن شاهان را سر جای خود نشاندند، «اما به هر دلیل به موجودیت تجملی‌شان» پایان ندادند. بحث بر سر ایران است، کشوری با بیش از ۲۵۰۰ سال حکمرانی شاهان و ولیان فقیه مطلقه که استبدادشان در جهان مثال‌زدنی است. می‌توانیم دوره‌ی صغارت را پشت سر بگذاریم، اگر در ایران یک نظام جمهوری تاسیس کنیم. («ایران؛ اندیشه بر منطق دگرگونی»‌؛ در ایران چه می‌گذرد – ۳)

در مقاله «کدام میهن؟ کدام پیمان؟ » (در ایران چه می‌گذرد – ۹) می‌نویسد برخی در اپوزیسیون می‌گویند «اصل این است که رژیم سرنگون شود. رژیم که سرنگون شد، در مورد نوع حکومت آینده با همه‌پرسی، و درباره‌ی قانون اساسی آن با تشکیل مجلس مؤسسان تصمیم می‌گیریم.» انگیزه اصلی این نوع فرمالیسم، که شاخص دیدگاه راست‌گرایان در میان اپوزیسیون است، «تطهیر سلطنت» است. اما تجربه‌ی انقلاب ۱۳۵۷ به ما می‌آموزد که «دل نبندیم به هدف‌هایی که عاقبت آنها نامشخص هستند.» هدف‌هایی بدون محتوایی روشن، ممکن است باز ما را اسیر استبدادی تازه کنند.

می‌گویند نگاه کنید به نمونه‌های موفق سوئد‌، بریتانیا، نروژ و هلند، پس اساساً میان دو نظام دموکراتیک جمهوری و پادشاهی فرقی محتوایی نیست. باطل‌السحر این چشم‌بندی‌ در تاکید نیکفر تاریخ است: تاریخ سلطنت در این سرزمین، آشکارا «تاریخ جنایت» است. سلسله‌های پادشاهی را خط خون به هم متصل می‌کند.

سنت و فرهنگ ایرانی نتوانسته در طول سده‌ها دژخیمی نهاد سلطنت را مهار کند، که اگر رخ می‌داد شاید می‌شد به پادشاهی مشروطه در ایران آینده نیز خوشبین بود. خاصه‌خرجی، رانت‌خواری برپایه‌ی آقازادگی و خویشاوندی، رشوه‌گیری و قانون‌گریزی در یک نظام جمهوری هم وجود دارند، اما به سبب چرخش دوره‌ای مقام‌ها در مقایسه با نظام سلطانی و ولایی فرصت کمتری برای آسیب‌رسانی پیدا می‌کند.

در «ایران آینده و پرسش دموکراسی» (در ایران چه می‌گذرد – ۶) (و «کدام میهن؟ کدام پیمان؟ ») می‌گوید در موقعیتی قرار گرفته‌ایم که برای گشودن راه آینده، و برای جلوگیری از تکرار تاریخ، بر ماست که طرحی نو درافکنیم. اساس سامان همزیستی ما در ایران دیگر نمی‌تواند هویت شیعی یا هویتی در قالب نژاد آریایی و تاریخ باستان و «دلبستگیِ گویا سرشتی ایرانی» به سلطنت باشد. این هر دو قالب، منسوخ شده‌اند. مبنای اشتراک ایرانیان باید آزادی‌خواهی، عدالت‌خواهی و ضدیت با تبعیض باشد. قالب شیعی ناکارآمد است، اما «به صورت کامل اسقاط نشده و هنوز امکان تعمیر دارد.» ممکن است تعادل نیروها در بالا به سمتی رود که دست به «اصلاح» بزنند. نیکفر مخالف اصلاح‌طلبی است.

سلطنت به احتمال بسیار زیاد در ایران شانس بازگشت ندارد. اما این احتمال را هم نباید صددرصد منتفی دانست که «روزگار را چه دیدی، شاید زد و کارشان گرفت.» نقطه‌ی قوت پادشاهی‌خواهان، شانسی است که قالب شیعی−آریایی برای بازسازی خود دارد. جریان سلطنت می‌تواند در قالب شیعی-آریایی برود، چنانکه در دوره پیش از انقلاب چنین بود.

نیکفر در واکنش به پادشاهی‌خواهان می‌نویسد «گفتن اینکه سلطنت مشروطه، اگر به راستی مشروطه باشد، به لحاظ مضمونی تفاوتی با جمهوری ندارد، یاوه‌‌گویی است». ساده‌ترین تفاوت جمهوریت و سلطنت، دادن امتیاز ویژه به یک خانواده، و به دینی رسمی و خوانشی خاصی از هویت و تاریخ ملی با اولویت دادن به نظام سلطنتی است، چیزی که با «نفس ایده‌ی تبعیض‌زدای جمهوری» نمی‌خواند.

عمده‌ترین چیزی که پادشاهی‌خواهان سلطنت را با آن موجه می‌کنند انگیزه‌ی تداوم یک سنت است. این کار با فراموش‌کاری، و «در سایه قرار دادن تاریخ جنایت‌ها و تبهکاری‌های سلطنت» انجام می‌دهند. سلطنت اروپایی، مشروطه و قابل تحمل شد با مبارزه علیه سلطنت. کشورهای اروپایی که نظام پادشاهی مشروطه دارند دارای تاریخی بزرگ از تلاش‌ها و قیام‌ها هستند که مردم با آنها دست وپای شاه را بستند و او را سر جای خود، در جایی صرفاً نمادین، نشاندند. (در این زمینه همچنین بنگرید به میثم بادامچی، «آیا باید تاریخ را در مدارس به‌شیوه‌ی ملی‌گرایانه آموزش داد؟ »،  ۲۵ آذر ۱۴۰۱)

کسی که در ایران مدعی طرفداری از «مشروطه» است، باید در درجه اول تاکید خود را بر لزوم مشروطه کردن قدرت مطلقه شاهی آشکار کند. در تاریخ ایران محمد مصدق مصداق چنین فردی بود، همو که پهلوی‌گرایان عمدتا از او بیزاند. نیکفر می‌گوید در ایران تنها یک مصدقی می‌تواند بگوید مشروطه‌خواه است. یک مشروطه‌خواه جدی اما به این تجربه توجه دارد که در ایران، شاه سر جای مشروط خود ننشست، و به ناچار انقلاب ۱۳۵۷ رخ داد. ایرانیان در طول ۲۵۰۰ سال سلطنت اقلا دوبار دیگر هم به مشروطیت نزدیک شدند: یک بار با انقلاب مشروطه که مظهر آن صدور فرمان مشروطیت از سوی مظفرالدین شاه بود، و بار دیگر در سال ۱۳۵۷، زمانی که محمدرضا شاه گفت صدای انقلاب مردم ایران را شنیده است، و به ناچار، اما دیر، نخست‌وزیری را به بختیار مشروطه‌خواه سپرد.

در دوره‌ی مشروطیتِ عهدِ احمدشاه «تخت سلطنت در مجموع خالی بود.» در دوران پهلوی شاید اگر آن زمان که محمدرضا شاه فرمان به تشکیل حزب واحد رستاخیر داد پا در مسیری عکس می‌گذاشت، شانسی برای احیای مشروطیت پیدا می‌شد. اما چنین امکانی تنها انتزاعی است: ساختار قدرت در ایران و شخصیت شاه که در آن ساختار پروریده شده بود، اجازه نمی‌دادند «این امکان انتزاعی به امکانی واقعی تبدیل شود». نتیجه آنکه مطابق تجربه تاریخی، در ایران مشروطیت تنها با «تخت خالی سلطنت» تحقق‌پذیر بوده است. ساختاری که مطابق تجربه‌ی استبدادزده ایران است جمهوریت پلورالیستی و شهروندمحور است.

هر مقام غیرانتخابی و پایدار، خصوصا در کشوری با سابقه فرهنگی ایران، به «کانونی فراقانونی، ناشفاف و فاسد» تبدیل می‌شود. در ایران گرایشی قوی به تشکیل دربار گرد کانون‌های قدرت وجود دارد. حتا رئیس یک حزب، مقام محلی، دانشمند محترم و ریش‌سفید محله هم «دارای دربارَکی» می‌شود؛ و این، کسی را که ممکن است در ابتدا سالم و عاقل بوده باشد، به فساد و بلاهت می‌کشاند. نیکفر به استعاره صندلی خالی قدرت که از کلود لوفور متفکر فرانسوی وام گرفته در مواضع مختلفی اشاره می‌کند. (در مورد فلسفه سیاسی کلود لوفور همچنین بنگرید به این مقالات ۲۰۱۳ از بابک مینا)

گامی فراتر از فرمالیسم توافق بر سر چند نکته است: تمامیت ارضی، حقوق بشر و جدایی دین از دولت. نیکفر پیش‌بینی می‌کند که در میان اپوزیسیون توافق بر سر دو موضوع حقوق بشر و سکولار شدن سامان سیاسی «مشکل نباشد». حساسیت و اختلاف منظر بر موضوع تمامیت ارضی البته بیشتر است: «سعدیا حب وطن گر چه حدیثی است صحیح/ نتوان مُرد به سختی که من این جا زادم». موضوع به قول سعدی بر سر وطنی است که در آن زاده شده‌ایم و اکنون می‌خواهیم «میثاقی ببندیم که در آن به سختی نمیریم یا مجبور به ترک آن نشویم.»

نیکفر سپس در تبیین نگاهش می‌نویسد: «میهن خانه‌ی انسان‌هاست و به راستی آنگاه زیستگاهی انسانی می‌شود که جایی نماند برای هیچ شکلی از اِعمال ولایت به عنوان صاحب‌خانه.» ولایت‌مداران و سلطنت‌طلبان از انسان‌ها بسته‌ای به نام «ملت» و از خانه‌ی انسان‌ها یک «ارض ماوراء الطبیعی» می‌سازند تا در نهایت خدا و شاه را بر آن خانه چیره سازند. در شعار شاهنشاهی «خدا، شاه، میهن»، میهن زیر چیرگیِ ظل‌الله است. جنبش جمهوری‌خواهی به سرانجام می‌رسد اگر «سلطه‌ی ظل‌الله را درهم بکشد و هر امکانی برای احیای آن را منتفی کند.»

نیکفر مفهوم ملت یا وطن را پس می‌زند، ولی در معنایی رقیق می‌پذیرد. وطن «یک جایْ−گاه» است، جایی است زمان‌مند، مکانی است تاریخی. «تاریخیت آن را انسان‌های همسرنوشت می‌سازند. اصالت با انسان‌هاست، نه با خاک.» وطن «حامل گورهای پیشینیان، آثار، نمادها، جای-گاهِ خاطره‌ها، و تاریخ» است. ولی هیچ چیزی مقدس نیست: «ارج ارض در این است که خانه‌ی انسان‌‌هاست.»

مفهوم‌های «ملت» و «ارض» برای آنکه راهزن عقل نباشند و سازگار با جمهوری‌خواهی جامعه محور شوند، باید مضمون خود را از درک میهن به عنوان خانه‌ی تاریخی مشترک برگیرند. بنیاد این خانه، دیگر نمی‌تواند کیش شیعی یا کیش آریایی-باستانی و ترکیب شیعی-آریایی باشد. مقصود نیکفر از «قرارداد اجتماعی نو» به عنوان ابزاری برای ارتقای کیفیت گفتمان جنبش مهسا چیزی جز این نیست.

«سامان دادن به میهنی نو»، مستلزم پاسخ‌گویی به استثمار، تبعیض، خشونت و محیط زیست (در بعد درونی)، در کنار ایده‌ای درباره‌ی صلح و همزیستی در منطقه (در بعد بیرونی) است:‌ «بدون جهت‌گیری مشخص درباره تحقق آرمان صلح و تلقی تازه از مرزها به عنوان مرزهای پیوستگی و دوستی به جای مکانی برای سنگیرگیری دربرابر هم»، همزیستی بسامان و بی‌تبعیض همه‌ی اقوام در کنار هم، و حل مسئله‌ی محیط زیست‌ با مشکل مواجه می‌شود.

هیچ «زندگی نرمالی» برای عموم مردم میسر نمی‌شود، مگر به این مسائل در نظریه و عمل پاسخ داده شود. تشکیل محفل‌ها و شبکه‌های گفت‌وگو در داخل با نظر به مقتضیات وضعیت و همچنین جمع‌های بحث و گفت‌وگو در خارج و تشکیل سمینارهای آنلاین می‌توانند پشتیبان روند گفت‌وگو درباره این مسائل باشند. یک روش برای ارتقای کیفیت گفتمان جنبش «تقریر منشورهای تبیین‌گر خواسته‌ها و هدف‌هاست» که قرار نیست لزوما از طرف نخبگان و رهبران صورت گیرد. این کاری جمعی است و بجاست که همه را به مشارکت در آن تشویق کرد. (نیکفر، «کدام میهن؟ کدام پیمان؟ »؛ برای نقدی خوانش نیکفر از مفهوم ملت از موضعی چپ بنگرید به امیرکیانپور، «تضاد یا تفاهم؟ تمامیت یا خودآیینی؟ نقدی بر پروژه فکری محمدرضا نیکفر در نسبت با جنبش زن، زندگی، آزادی»، رادیو زمانه، ۱ بهمن ۱۴۰۱)

نیکفر و نقد رادیکال مذهب

تا اینجا نقد رادیکال نیکفر بر سلطنت را به عنوان یکی از اجزای سنت ایرانی شرح دادیم. اکنون به نقد او به مذهب می‌پردازیم. دو سویه مثبت و منفی در مورد نگاه به مذهب در مقالات نیکفر موجود است؛ با این قید که گاهی نگاه منفی در او می‌چربد، چنانکه در مقاله معروف «الهیات شکنجه» (۱۱ شهریور ۱۳۸۸) چنین بود. نیکفر به عنوان متفکری غیرمذهبی و چپ لازمه‌ی گفتمان آزادی وعدالت و جمهوری‌خواهی را «نقد دین از زاویه‌ی نقد ستمگری، نقد اقتصاد سیاسی دین، عرضه‌ی برنامه‌ای برای سکولاریزاسیون و آگاهی و هشدار درباره‌ی محافظه‌کاری ایرانی» می‌داند. او منکر آن نیست که سنت ستم‌ستیزی دینی هم داریم، منتهی ستم‌ستیزی دینی در نظر او «ناپیگیر، دارای تأثیری محدود و عمدتاً در پی تبلیغ تحمل، حواله کردن به دنیای دیگر و از این نظر تخدیر کننده» بوده است. چنانکه در «الهیات شکنجه» نیز گفته بود نقد الاهیات باید از نقد الاهیات خشونت بیاغازد. جنایتکاری ملایان به اسلام‌ناشناسی‌شان برنمی‌گردد: «مبنای تفسیر کردار آنان بایستی مرجعیت آنان در اسلام‌شناسی باشد. تاریخ اسلام از منظر ستمگری، تاریخ سوء تفاهم نیست.»

چپ از موضع براندازیِ نظام امتیازوری با مسئله‌ی سکولاریزاسیون و نقد مذهب درگیر می‌شود: «سکولاریزاسیونِ حوزه‌ی سیاست به معنای لغو همه‌ی امتیازهای دین و دستگاه آن است به لحاظ نفوذشان در دستگاه اجرا، قانون‌گذاری، قضاوت، برخورداری از حقوق ویژه به لحاظ مالکیت و مالیات‌دهی، و امتیازهای فرهنگی.» سکولاریزاسیون به راندن معممان از صحنه‌ی نمایان سیاست منحصر نمی‌شود.

نگاه نیکفر به جایگاه مذهب شیعه در حکومت دینی از منظر برابری‌خواهی خاص خودش سراسر تیره و تاریک است. پس از قدرت گرفتن اسلامگرایان در ایران در دوره‌ی جمهوری اسلامی، تبعیض‌هایی که خاص نظام سرمایه‌داری، استبداد سیاسی و رشد ناموزون هستند تشدید شدند، اما نه به شکلی ساده، بلکه «در ترکیب با شیعی‌گری، ولایت‌مداری، و خودی-غیرخودی کردن»، بر پا‌یه‌ی یک الاهیات سیاسی که در آن خودی الاهی و غیرخودی شیطانی می‌شود. در دوره‌ی جمهوری اسلامی سرمایه‌داری بیشتر رشد کرد، و شکاف‌ها ژرف‌تر و محسوس‌تر شدند، از جمله شکاف‌ فقر و ثروت. پول به ارزش مطلق بسیاری بدل شد. («ایران؛ اندیشه بر منطق دگرگونی‌» (در ایران چه می‌گذرد – ۳)

چنانکه اشاره کردیم در نظر نیکفر پاسخی که باید برای آینده ایران جست تنها به تغییر رژیم محدود نمی‌شود. کل سامان اجتماعی، کل آنچه حاصل تبعیض است و به نوبه‌ی خود به نظام نابرابر امتیازوری استواری می‌دهد، باید تغییر کند. «نظم سیاسی، سازمان کشوری، نظم مالکیت، بازتنظیم رابطه‌ی دو جنس، رابطه با محیط زیست، رابطه با همسایگان و جهان همه‌ی اینها در دستور کار هستند و خود به خود با "رفتن اینها" درست نمی‌شوند.»

چپ به گفته محمدرضا نیکفر از موضع براندازیِ نظام امتیازوری با مسئله‌ی سکولاریزاسیون و نقد مذهب درگیر می‌شود: «سکولاریزاسیونِ حوزه‌ی سیاست به معنای لغو همه‌ی امتیازهای دین و دستگاه آن است به لحاظ نفوذشان در دستگاه اجرا، قانون‌گذاری، قضاوت، برخورداری از حقوق ویژه به لحاظ مالکیت و مالیات‌دهی، و امتیازهای فرهنگی.» سکولاریزاسیون به راندن معممان از صحنه‌ی نمایان سیاست منحصر نمی‌شود.

هدف کانونی انقلاب تازه سکولاریزاسیون نظام سیاسی است. با این‌حال نیکفر معنایی خاص و رادیکال از سکولاریزاسیون را قصد دارد که آزادی زن در آن برجسته است: «سکولاریزاسیون به لحاظ محتوایی در درجه‌ی نخست یعنی آزادی زن، و این خود یک انقلاب همه‌جانبه است که نظم مالکیت، نظام امتیازوری، سازوکار اشتغال و تأمین اجتماعی و برنامه‌ریزی فرهنگی را به هم می‌زند.» پس سکولاریزاسیون منحصر به راندن مُعَممان از مقام‌های حکومتی نیست. (همچنین بنگرید به «مفهوم محدود و گسترده‌ی قدرت‌زدایی سکولار از ملایان»، ۲۶ مرداد ۱۴۰۱)

ممکن است گفته شود نوعی از کم‌رواداری نسبت به قشر مذهبی در حالت کلی و مذهبیان طرفدار حکومت در مقالات نیکفر هست. این خشم تا حد زیادی قابل فهم است، با توجه به اینکه طرفداران مذهبی حکومت پایگاه اجتماعی نوعی نظام استبدادی و خشن بوده‌اند که همه مخالفان و از جمله چپ‌ها را در ایران سرکوب کرده است.

منتهی آیا جز این است که برای گذار به دموکراسی و دوری از جنگ داخلی که مورد تاکید فراوان نیکفر است، باید با آن قشر نیز گفت‌وگو کرد؟ مفهوم عدم تبعیض نیکفر که او را در بخشی از منتهی الیه اندیشه جناح چپ قرار می‌دهد گاهی آنقدر رادیکال می‌نماید که امکان گفت‌وگو با قشر مذهبی را به نظر منتفی می‌کند. به درستی می‌نویسد:

تفاوت دو رژیم سلطانی و ولایی در این است که دومی پایه‌ی اجتماعی وسیع‌تر و قوی‌تری دارد که با چسب ایدئولوژی و برنامه‌های پیچیده‌ی اقتصادی و اجتماعی بر آن استوار شده است. این رژیم از دل انقلاب درآمده، در جریان جنگی طولانی نوعی ناسیونالیسم ایرانی را در درون غلاف اسلامیسم‌اش برده، و یک نیروی مسلح پرشمار و به مراتب پرانگیزه‌تر در مقایسه با گارد شاهنشاهی برای محافظت از خود ایجاد کرده است. («ایران؛ اندیشه بر منطق دگرگونی‌»)

نیکفر می‌پذیرد که دستگاه سلطنت یک شخصیت بیشتر نداشت، آن هم خود شاه بود که نمی‌توانست تحمل کند کسی در اطرافش قد بکشد. ولی فقیه در نظام ولایی به جای سلطان نشسته، اما در این نظام، اطرافیان رهبر می‌توانند در غیاب او و حتا در جوار او تصمیم بگیرند. «رژیم اسلامی نسبت به رژیم شاهی مجراهای ارتباطی بیشتری با جامعه دارد.» دچار بی‌نظمی‌ای است که هم بحران‌زا است و هم با نوعی چندصدایی و نگرش از زاویه‌های گوناگون همراه است. رژیم ولایی جمهوری اسلامی اقتدار نشان می‌دهد، اما ابایی ندارد که بگوید مسئله‌ای هم وجود دارد. این موضوع که ساده می‌نماید، برای دیدن تفاوت مدیریت بحران میان دو حکومت شاهی و اسلامی مهم است، به ویژه اینکه رژیم اسلامی از ابتدا در مدیریت بحران تبحر یافته است. «فرد ولی فقیه نقشی کانونی در دستگاه استبدادی دارد، اما شکل دستگاه همانند یک رژیم سلطانی نیست که اول و آخر آن سلطان باشد.» نظام تک‌کانونی و همهنگام چندکانونی است؛ مرکز ثقل آن متغیر است. زیردستان بله‌قربان‌گوی محض نیستند: «کُلّکمْ راع وَ کُلّکمْ مسئول»، هم گوسفندند، هم چوپان.

نیکفر می‌پذیرد که انطباق دو حس منفعت خود و منفعت اسلام در ذهن بخشی از جامعه که هوادار رژیم و جزو نیروهای نظامی امنیتی است وجود دارد. در وضعیتی دو حس امکان باختن زندگی و امتیازهای خود و امکان از دست رفتن اسلام ممکن است در ذهن آنان بر هم منطبق ‌شود. در این صورت ممکن است به نام الله وارد کارزار شوند. همچنین این احتمال را رد نمی‌کند که مذهبیانی وجود دارند که «وابسته نیستند و از رژیم منفعت خاصی نمی‌برند»، ولی ممکن است به این باور برسند که «بدون این حکومت یتیم و بی‌پشتیبان می‌شوند. با رژیم می‌توانند حرف بزنند، و این پنداری است که برای قشرهایی از مردم هنوز رنگ نباخته است. حکومت اسلامی هنوز توانایی ارتباط‌گیری‌اش را از دست نداده، هر چند این توان بسیار کاهش یافته است.»

پرسش ما این است: آیا گفتمان چپ از نوع رادیکال و تماما سکولار قادر به گفت‌وگو با بخش مذهبی جامعه ایران هست، یا تماما برای قشر سکولار جامعه ایران که خوشبینانه فرض کنیم دو سوم جامعه ایران هستند طراحی شده است؟ (آمار می‌گوید پایگاه سکولاریسم حداکثری در جامعه ایران کمتر از این رقم است.)

نیکفر در مقاله «چپ ایرانی و گذشته و آینده‌ی مذهب در ایران» (نقد دینی، ۲۷ فروردین ۱۴۰۳) می‌نویسد خود مذهبی‌ها نیز با انقلاب مذهبی ضربه‌ی سختی خوردند. در زمانی نیروی اصلی چپ مذهبی، مجاهدین خلق بودند. اراده به قدرت ولی از آنان فرقه‌ای منحط ساخت. همزمان، جریانی که از اصلاح‌طلبی آغاز کرد و پس از جنبش سبز از رژیم جدا شد، همچنان فاقد انسجام و برنامه‌ی روشن است: «روشنفکران دینی نفوذ پیشین را ندارند و تولید فکری‌شان دیگر بحث‌برانگیز نیست.»

نیکفر مشاهده می‌کند که بحران مشروعیت حکومت دینی به بحران در دینداری راه برده است: «دیانت چونان گذشته اعتماد برنمی‌انگیزد، و برعکس شک ایجاد می‌کند.» اگر در گذشته اعتماد کلی در جامعه به متدینین وجود داشت، امروز «فرض بر این است که متدین حکومتی، دورو و دروغگو است.» نتیجه آنکه اکنون از الزام‌های شهادت گفتن برای اثبات مسلمانی راستین، «اعلام برائت از حکومت اسلامی» است. نیکفر همچنین معتقد است در حکومت اسلامی «دین-داری گونه‌ای سرمایه-داری» شد. کسی که سکه‌ی دین بیشتری در اختیار داشت، می‌توانست سهم بیشتری از خزانه‌ی قدرت و بازار داشته باشد: سکه‌ی دین را با تومان و دلار تاخت زدند.

نیکفر معتقد است دیانت با نظام ولایی به صورتی آشکار «راهی برای امتیازوری» شده است. اکنون در ایران دیگر نقد نظام امتیازوری بدون نقد اقتصادی سیاسی دین ممکن نیست. مراجع سنتی دینی چنان آلوده به قدرت شده‌اند که قادر نیستند با بحران در پهنه‌ی خودشان مقابله کنند. روشنفکری یا نواندیشی دینی هم نمی‌تواند جای مرجعیت سنتی را بگیرد: «اعتبار و نفوذ روشنفکری دینی تابع رشد جریان اصلاح‌طلب بود.»

به علاوه پروژه‌ی بازخوانی سنت و عرضه‌ی برداشتی نو، برای اجتماعی شدن نیازمند به محافلی در میان طبقه متوسطه آسوده‌خاطر دارد. چنین زمینه‌ای در دوران اصلاحات و وضعیت بهتر اقتصادی ایران وجود داشت، اکنون وجود ندارد. البته جریان ملی-مذهبی همچنان ظرفیت آن را دارد که قوی‌ترین بخش طیف مذهبی منتقد حکومت دینی از زاویه‌ای متجددانه و آزادی‌خواهانه شود. به بخش‌های دارای تبار اصلاح‌طلبی متصل است، افزون بر اینکه می‌تواند از امتیاز فاصله‌گیری‌اش از حکومت اسلامی از ابتدای انقلاب بهره گیرد. با اینحال، «رابطه‌ی شیعی‌گری و ملی‌گرایی در جریان ملی-مذهبی مرکز هنوز بازبینی نشده و تحولی در آن پدید نیامده است. این تحول مستلزم درگیر شدن با جزمیاتی بدیهی پنداشته شده در مورد یکی گرفتن ایران و تشیع و درک از صفت "ملی" است.»

با اینحال نباید در سکولار شدن جامعه ایران اغراق کرد.نیکفر بخوبی متوجه شده است که گرایشی قوی به غلو کردن درباره‌ی روی گرداندن مردم از دین وجود دارد. می‌نویسد: «در این که جامعه‌ی ایران سکولارتر شده و روگردانی از حاکمیت دینی تا حدی با روگردانی از دین همراه بوده، شکی وجود ندارد. اما این گمان درست نیست که بیشتر مردم ناخداباور یا نامسلمان شده‌اند.» پس این باور درست نیست که با پایان کار حکومت اسلامی، دین از عرصه‌ی سیاست به کلی بیرون خواهد شد. ما همچنان با موضوع دین و جریان‌های دینی درگیر خواهیم بود، چه در مسیر بحران‌های پایان کار نظام ولایی و چه پس از آن.

به علاوه اگر در ایران دموکراسی‌ای شکل گیرد که مؤمنان از آن قهر کنند، «آن دموکراسی ضربه‌پذیر می‌شود و ممکن است شکست بخورد.» این سخن تاکیدی برای «رفتار دموکراتیک با مؤمنان» است. سیاست دموکراتیک را بدون کمک نیروهای مذهبی آزادی‌خواه نمی‌توان پیش برد. خدای برساخته‌ی بنیادگرایی شیعی با معماری خمینی و خامنه‌ای را تنها با نیروی سکولار نمی‌توان بیرون کرد: «همچون دیگر موردهای پیش آمده در طول تاریخ، خدا یا خدایان دیگری باید به کمک بیایند.»

بعید است که داستان این گونه پیش رود که در یک روز بهاری جمهوری اسلامی به پایان رسد و بلافاصله نظامی سکولار برپا گردد. گذار احتمالا در فرایندی پیچیده با دست به دست شدن‌های قدرت و ائتلاف‌های مختلفی در بالا و پایین همراه خواهد بود. سلب آزادی بیان از گروه‌های دین‌باور نارواست. حمله به جریان‌های دینی منتقد حکومت دینی که گاهی از سوی قشر سکولار در رسانه‌ها و فضای مجازی انجام می‌شود، «نه تنها خلاف اصل آزادی بیان و منش دموکراتیک، بلکه همچنین خلاف مصلحت سیاسی است». این فرض که امتیازوران ولایی دیگر توانایی بسیج نیرو در پایین ندارند، درست نیست. نقش نیرویی واسط در تحول‌های آینده مهم است، نیرویی که بتواند در گفت‌وگو با کسانی که دلبستگی‌شان به نظام از سر توهم است نشان دهد که دگرگونی به سود همگان است. این نیروها نواندیشان دینی و ملی‌مذهبی‌ها هستند، گرچه نیکفر بر این امر لزوما تصریح ندارد:

بدون کمک نیروی مذهبی دموکرات، جبهه‌ی دموکراسی‌خواهی نمی‌تواند کار خود را پیش برد. صحبت بر سر یک استفاده‌ی ابزاری نیست، بلکه توجه به مردمی است که اعتقاد دینی دارند و از ارزش‌هایی برای مبارزه با ستم و خواست عدالت پیروی می‌کنند که به آنها بیانی دینی می‌دهند. («چپ ایرانی و گذشته و آینده‌ی مذهب در ایران»)

نیکفر می‌پذیرد که مذهب و تشیع در جامعه ایرانی نیرویی مرده و کاملا کم‌تاثیر نیست و اگر طرفدارانش به این حس برسند که در معرض تهاجم جدی است ممکن است دوباره در فردای جمهوری اسلامی هوادار یابد. در اینجاست که گفتمان علی شریعتی و نوشریعتی‌یست‌ها و سوسیالیست‌های مسلمان همچنان مهم می‌نماید. منتهی ارجاعی به علی شریعتی و سوسیالیست‌های اصطلاحا خداپرست در مقالات نیکفر نیست. با خواندن برخی از آثار نیکفر جز مقاله‌ی بالا انسان به این گمان می‌افتد که او نیز مانند بخشی از مخالفان حکومت به این وسوسه افتاده که اسلام و چپ اسلامی را در ایران اندیشه‌ای مرده است و آینده ایران و البته جنبش مهسا را تمام گفتمان سکولار تشکیل می‌دهند. ولی اگر نظریه تبعیض و جمهوری‌خواهی نیکفر نتواند ارزش‌های مشترکی با قشر مذهبی جامعه ایران بیابد، چنانکه خود او نیز اذعان دارد این گفتمان که «بدون این حکومت یتیم و بی‌پشتیبان» می‌شویم در میان قشر مذهبی تقویت می‌شود و بدل می‌گردد به مانعی مهم بر سر گذار به دموکراسی و جمهوری سکولار و برابری‌خواه و نامتمرکز.

ملاحظات انتقادی:‌ جمهور، مسئله‌ی راست‌گرایی، و موضوع پوپولیسم

توضیح دادیم که ایده‌ی «جمهوری» در نزد نیکفر به جمهور یا مردم بازمی‌گردد و نیکفر می‌کوشد به چیزی ورای جمهورِ مردم ارجاع ندهد: جمهوری نظام دموکراتیکی‌ است که از آن مردم است، برگزیده‌ی مردم است، برای مردم است. با این‌حال نیکفر در مقالاتش مفهوم خاصی از مردم ارائه می‌‌دهد که همدل با آرمان‌های چپ است، و می‌شود گفت با هر خوانشی از مفهوم مردم سازگار نیست.

نیکفر در مقاله «چالش چپ» می‌گوید شرط آزادی این است که مردم −مردم متشکل و آگاه، آگاه‌شونده در جریان مبارزه و تشکل‌یابی− خود اختیار امورشان را به دست گیرند. در هر نظردهی درباره‌ی یک برنامه، پرسشی اساسی این است که آیا مردم خود اداره‌ی آن را به دست خواهند گرفت یا نه و برنامه مزبور تا چه حد آنان را «خودفرمان» می‌کند. می‌پذیرد که مردم یا «خلق» (به تعبیر قدیمی‌تر) مفهومی است که این قابلیت را دارد که در سنت چپ به سادگی «باری اسطوره‌ای» بیابد. شرط اسطوره‌زدایی، «دیدن مردم در تفکیک‌های درونی‌شان» است. در اینجا با چپ سنتی فاصله‌گذاری می‌کند.

در نظر نیکفر سوسیالیسم جامعه‌گرایی است، در برابر دولت‌گرایی. موضع سوسیالیستی در برابر اراده به قدرتِ دولت‌محورانه تعریف می‌شود. ایده‌آل خودفرمانی مردم از راه تشکل‌های خودشان است: «جامعه‌گرایی به معنای تقویت جامعه‌ی مدنی، و مبنا قرار دادن تحلیل از روندهای اجتماعی برای موضع‌گیری درست سیاسی است.» امر اجتماعی، امر سیاسی (ترجمه نیکفر از the political) است و محدود شونده به حوزه‌ی سیاست (politics) در معنای «کانون مرکزی قدرت» در دولت و نهادهایش نیست.

عقلانیت جمهور و مردم با اجتماع، با شوراها، با «بحث و گفت‌وگو و مدیریت فرهنگی و سیاسی و تلاش همگانی برای ارتقای کیفیت گفتمان» نمود می‌یابد و پرورش می‌یابد. توصیه می‌کند منش عقلانی از طریق جستن راه حل به جای زورآزمایی و «مشورت در گروه‌های کاری و تخصصی و مراجعه به... همه‌ی مردم دخیل در آن» (یعنی همان «قاعده‌ی مسئله»)، مبنای وضع قانون در ایران آینده باشد. هیچ اجباری از سوی دموکراسی جامعه‌محور درکار نیست مگر اینکه قانون آن را موجه و معتبر کرده باشد: «مرجع نهایی حل اختلاف‌ها قانون اساسی است.» («ایده‌ی جمهوری شهروندی)

نیکفر ولی برخی پرسش‌ها را بی‌پاسخ می‌گذارد یا از کنارش به سادگی می‌گذرد، مثلا مسئله‌ی راست‌گرایی را. در اینجا با راست فاشیست و افراطی کاری نداریم و بیشتر منظورمان راست میانه است که در بسیاری کشورها، از جمله در دموکراسی‌های غربی، یکی از پایگاه‌های عمده رای مردم است. پرسش این است که اگر بخش زیادی از جامعه، حتی اکثریت آنها، همدلی با آرمان‌های چپ و تبیین آن از آزادی و برابری نداشته باشند تکلیف چه می‌شود؟

اگر اکثریت جامعه‌ای، مثلا ترکیه ذیل حاکمیت حزب عدالت و توسعه اردوغان، حزبی راست‌گرا و مذهبی را به عنوان حزب حاکم بر خود برگزینند، چپ چه می‌تواند بکند جز تلاش برای افزایش آگاهی در جامعه؟ و حتی اگر بخش مهمی از مردمان یک جامعه نخواستند چپ باشند و خواستند مثلا در بحث مالکیت لیبرتاریان باشند، تکلیف چه می‌شود؟ در این موارد است که احتمالا با پارادوکسی در رویکرد نیکفر و نظریه‌ی تبعیض او مواجهیم.

در مقاله «چپ ایرانی و گذشته و آینده‌ی مذهب در ایران» که بدان اشاره شد، می‌نویسد:

همه می‌روند، آنچه در نهایت به جا می‌ماند محافظه‌کاری ایرانی است. ترس از آزادی، هراس از افق‌های باز، پدرسالاری، منش ارباب-رعیتی‌ای که هر قدر هم که مدرن شده باز نسخه‌ی برابر اصل است، باور به یک نظام امتیازوری طبیعی و اینکه مملکت به هر حال ملا و سلطان می‌خواهد، از مشخصه‌های محافظه‌کاری ایرانی‌اند. اسلام سیاسی بنیادگرا می‌تواند به درون محافظه‌کاری ایرانی عقب‌نشینی کند.

او از طرفی ضد دولت‌گرایی است، پس موافق نخواهد بود مانند اتحاد جماهیر شوروی یا چین مائو یا کوبای فیدل کاسترو نیرویی دولتی تاسیس شود تا بخواهد مردم را به زور شمشیر چپ کند. این با جمهوری‌خواهی اجتماعی نمی‌خواند. تنها بدیلی که می‌ماند تلاش چپ‌ها برای اقناع بقیه جامعه در راستای آرمان‌هایشان از طریق گفت‌وگو و فعالیت مدنی است، و کوشش برای تاسیس نوعی هژمونی، به شیوه‌ای که گرامشی در نامه‌های زندان از آن سخن گفته است. منتهی اگر در جامعه‌ای مانند ایران امروز، که به سبب تجربیات تلخ تاریخی در گذشته، مشخصا نقشی که چپ در انقلاب ۱۳۵۷ و غیرمستقیم تاسیس نظام ولایی کنونی داشته است و البته دلایل جهانی، هژمونی چپ رادیکال مشکل باشد و بخشی از مردم همیشه به راست گرایش داشته باشند، چه باید کرد؟

نیکفر به خوبی متوجه شده که طرح موضوع بی‌عدالتی در انحصار چپ نیست: «چپ نتواند پیگیر موضوع باشد، راست، به ویژه در شکلی پوپولیستی، پرچم عدالت‌خواهی را برمی‌افرازد.» («چالش چپ») پس چپ در جامعه‌ای مانند ایران همیشه رقیب خواهد داشت.

اگر اکثریت مردم ایران آینده به حزبی رای دادند که دیدگاه‌های اقتصادی یا نگاهش به دموکراسی متفاوت با چپ مقبول نیکفر باشد چه باید کرد؟ نیکفر از سویی معتقد است جنس انبوه مشکل‌های انباشته در ایران به گونه‌ای است که پاسخ چپ می‌طلبند، چون بی‌عدالتی و تبعیض مشخصه‌ی اصلی بسیاری مشکل‌ها در ایران است. بنابراین «از نظر وجود زمینه‌ی عینی»، چپ توان بالایی برای رشد در ایران دارد. از سوی دیگر او به درستی متوجه شده که وضعیت ذهنی در ایران و جهان این استعداد را تقویت نمی‌کند: «گرایش به راست، نیرومند است.»

چاره‌جویی برای این وضعیت بغرنج چپ در ایران بدون مشارکت فعال نسل جوان میسر نیست. اما چپ افزون بر مشکل شکاف میان ذهن و عین، «گرفتار شکاف نسلی» نیز هست. گرایش به چپ در میان نسلی در ایران که پس از انقلاب ۱۳۵۷ بالیده به اندازه‌ی نسلی که در دوران جنگ سرد زیسته و بالیده قوی نیست. تازه از همان نسل نیز بسیاری امروز رویگردان از چپ شده‌اند. وضعیت فعالین حرکت ملی آذربایجان که بسیاری‌شان در سابق جزو فداییان خلق بودند و نیکفر نیز در آثارش بدان اشاره می‌کند، شاهدی بر این مقوله است. حتی تفسیر چپ از پیشه‌وری مورد تردید برخی از ایشان قرار گرفته است.

نیکفر در بخش‌های مختلف آثارش کوشیده پوپولیسم را نقد کند، ولی نقدهای او علیه پوپولیسم چپ کم‌جان هستند و البته همراه با حملاتی که او به نخبگان می‌کند، که می‌تواند ناخواسته نخبگان دانشگاهی را هم شامل شود. البته می‌نویسد:

در جریان‌های انقلابی قرن بیستم گرایش مشکل‌آفرینی به ستایش از خودانگیختگی به جای تأمل و فکر بازتابی، و غریزه‌ی طبقاتی به جای آگاهی طبقاتی دیده می‌شود. پوپولیسمی با این مختصات راه برده است به ضدیت با روشنفکری و بحث‌های روشن برنامه‌ای، با خردورزی، با برجسته کردن مفهوم‌های ناظر بر حق و رو‌آوری به بینش و گفتار حقیقی، و در عوض تقویت تخریب‌گری، عوام‌فریبی، عامه‌پسندی و توجیه کاربرد هر وسیله‌ای به بهانه‌ی هدف عالی.

او به درستی تاکید می‌کند تنها چیزی که می‌تواند زیر کنترل ما باشد، عقل ماست، بسته به آنکه تا چه حد و چگونه تعقل ورزیم: «نباید گذاشت خردورزی انتقادی با گم کردن خویش در شور حرکت [های اصطلاحا انقلابی] تعطیل شود.» اگر بخواهیم تنها یک درس از انقلاب بهمن بگیریم، آن درس در نظر او این تواند بود: «اندیشه‌ورزی انتقادی را فراموش نکنیم! » («زن، زندگی، آزادی: آغاز یک انقلاب؟ »)

منتهی به سبب گرایش قوی به ضدیت با هرگونه نخبه‌گرایی در آثار نیکفر که به بخش‌هایی آن در بخش‌های بعدی این مجموعه با موضوع نیکفر و نقد لیبرالیسم پرداخته خواهد شد، نویسنده این سطور مطمئن نیست که راهی که نیکفر ارائه می‌کند به کل از آفت پوپولیسم و عوامگرایی (منتهی از نوع چپ) مبری باشد.

نیکفر با اینکه در مقاله «تأمل بر عدالت» این پرسش را بطور جدی مطرح می‌کند که: «چگونه می‌توان در بحث عدالت با عدالت‌خواهی عوام‌فریب (پوپولیسم) مرزبندی داشت»، پاسخی به اندازه کافی درخور فراهم نمی‌کند، شاید به سبب تاکید بیش از اندازه او برای ماندن در چارچوب «تجربهٴ چپ» و مرزبندی در این زمینه. حال آنکه در نظر نگارنده این سطور حقیقت و فلسفه در معنای سقراطی عبارت فراتر از مرزبندی‌های هویتی چپ و راست است.

ادامه دارد

–––––––––––––––––––––––

پانویس‌

[۱] نیکفر برغم همه نقدهایی که از منظری سوسیالیستی به منشور مهسا دارد، از «اثرِ تجزیه‌کننده‌ی آن در میان سلطنت‌طلبان» احساس خرسندی می‌کند. می‌نویسد: بررسی واکنش‌هایی که بلافاصله پس از انتشار منشور امضاشده از سوی رضا پهلوی ابراز شد نشان می‌دهد که «بخش راست‌گرای افراطی و فاشیست‌مآب سلطنت‌طلب ازآن متن برآشفته شدند.» معلوم نیست که رضا پهلوی در آینده نسبت به این بخش از هواداران خود چه واکنشی نشان دهد، اما اگر خط منشوری را که امضا کرده ادامه دهد، «فضای سیاسی به ویژه در خارج از کشور و شبکه‌های اجتماعی سالم‌تر خواهد شد.» البته نیکفر این را زمانی نوشت که رضا پهلوی به این منشور و ائتلاف گرد آن پشت نکرده بود.

این مطلب را پسندیدید؟ کمک مالی شما به ما این امکان را خواهد داد که از این نوع مطالب بیشتر منتشر کنیم.

آیا مایل هستید ما را در تحقیق و نوشتن تعداد بیشتری از این‌گونه مطالب یاری کنید؟

.در حال حاضر امکان دریافت کمک مخاطبان ساکن ایران وجود ندارد

توضیح بیشتر در مورد اینکه چطور از ما حمایت کنید

نظر بدهید

در پرکردن فرم خطایی صورت گرفته

نظرها

  • Manzar

    "نیرنگستان آریایی ـ اسلامی" شاید موجزترین بیان تاریخ ۲۵۰۰ ساله ی ما باشد. و به نوعی اساس و گوهر نقد رادیکال به شاه و شیخ، منجمله نقد استاد نیکفر. اما سنجش و نقد نیکفر از خصوصیات و برتری هایی منحصر بفرد برخوردار است: تاکید بر جامعه ـ محوری و مشارکتی بودن فرایندهای بدیل سازی و آلترناتیو آفریدن، در نظر گیری ساحت اقتصاد ـ سیاسی و رد بنیاد گرائی بازار و نئولیبرالیسم، توجه, اشاعه و تبلیغ نقش رهبری زنان و دست آوردهای "زن زندگی آزادی"،...

  • یک دانشجوی اخراجی

    با تشّکر از شما و اشاره ها به نقطه نظر های دکتر نیکفر مایلم به نکاتی اشاره کنم: نکته ی اول آن که، به گمانم در تاریخ جهان به قدر کفایت به تأثیر مخرّب نقش خدا و خدایان در راه آگاهی انسان اشاره شده است از این رو بی واهمه از آنان می بایست بر لائیسیته تأکید بیشتر کرد. به خصوص نقش مذهب و پایگاه های آنان که ثروتمندان راست افراطی آنان را تغذیه می کنند و حتا در کشورهای به اصطلاح دموکراتیک و سکولار هم، هم چنان پنهانی به خرافه پروری، زن آزاری، زن ستیزی وخبرچین پروری مشغولند. از این رو در واقع زن در کانون لائیسته قراردارد تا سکولاریسم. نکته ی دوم آن که در این نوشته و ارجاعات آن، تأکید جدّی بر نقش آموزش و پرورش نشده است. آموزشی که به جای انتظارات واهی از قادر متعال، توانایی های انسان را پرورش دهد. از هر طرف که رفتم جز وَحشَتم نیافزود. . . تجربه ی زیسته ی شخصی نگارنده در سه دوره ی دیکتاتوری سلطنتی، استبداد مذهبی و سکولار دموکراسی نشان داده است که تا پای دین و مذهب از زندگی افراد و جامعه بیرون کشیده نشود، در بر همان پاشنه ی ارتجاع خواهد چرخید. و نکته ی سوم آن که برای رسیدن به جامعه ای آزاد و خلاّق تأکید بر آموختن فرهنگ گفت و گو در میان ما ایرانیان بسیار ضروری ست زیرا که دو هزار و پانصدسال فرهنگ بله قربان، چشم قربان از یک سو و ترس از قادر متعال از سویی دیگر تأثیری عمیق بر باور و رفتار ما گذاشته که می توان با آموزش رواداری و نقد پذیری ، فرهنگ رفتار دموکراتیک را در خانواده، جامعه و مددرسه گسترش داد. فرهنگی که به کِراهت حذف دیگری چه از نوع فرهنگی، چه هنری و چه فیزیکی عمیقأ رسیده باشد. بی تردید راه کارهای فرهنگی عمیق و مثبت ولی طولانی اند. موفّق باشید

  • جوادی

    لازم می دانم بار دیگر یک اصل روش شناختی را که ایرانیان و به ویژه روشنفکران اعم از چپ و راست، سلطنت طلب و جمهوریخواه نادیده می گیرند و جامعه ایران را به فلاکت کشاندند ، یادآوری کنم تا شاید ذره ای تغییر در نحوه ی اندیشیدن ایرانیان حاصل شود. این اصل روش شناختی به طور ساده این است که نفی A , اثبات B نیست. این اصل فقط یک استثناء دارد و آن زمانی است که A و B دو گزاره متناقض باشند که در این حالت اثبات هر کدام ، نفی دیگری است . نقد در معنای ارزیابی یا سنجش گرچه معادل نفی نیست و به جنبه های مثبت نیز توجه دارد اما معمولا نقد را در معنی نقد منفی بکار می برند و نقد مثبت به ندرت مطرح می شود. متاسفانه همه ایرانیان دست کم در عمل از سلاح نقد ، نه تنها برای به رسمیت نشناختن مخالفان استفاده می کنند، بلکه برای به کرسی نشاندن نظرات خود نیز استفاده می کنند، در حالیکه به کرسی نشاندن نظرات خود نیازمند اثبات است و انجام این کار بوسیله نقد، بر خلاف منطق و یک‌ نوع مغالطه است. این مغالطه می گوید: نفی یا نقد ، اثبات است. تقریبا تمام نوشته های به اصطلاح انتقادی ایرانیان به طور ضمنی متکی بر این مغالطه است. در این نوشته ها به این بسنده نمی شود که نادرستی چیزی را ثابت کنند، بلکه بوسیله نقد ، تلاش می کنند تا چیز دیگری را به عنوان بدیل مناسب اثبات کنند و این بر خلاف منطق است زیرا نقد موضوعی سلبی یا منفی است و اثبات فرآیندی ایجابی یا مثبت است. جمهوریخواهان ایرانی تا الان جز نقد سوگیرانه ی سلطنت، چه کاری برای اثبات برتری ایده ی جمهوری انجام دادند؟ جمهوریخوان ایرانی حتی نتوانستند تعریف قابل قبولی از مفهوم جمهوری ارائه دهند و بدتر اینکه به تاریخ جمهوری بی اعتنا بوده اند.‌ کدام جمهوریخواه ایرانی تقابل جمهوری _ جمهوری را مورد بررسی قرار داده و یا دست کم به وجود این تقابل پی برده است؟ آیا چنین تقابلی در انقلاب جمهوریخواهانه ۵۷ رخ نداده است؟ عبارت معروف جمهوری اسلامی نه یک کلمه بیشتر و نه یک کلمه کمتر، به چه مساله ای اشاره دارد؟ آیا این مساله امروزه بخشی از تاریخ اندیشه ی سیاسی ایرانیان نیست؟ جمهوریخواه ایرانی به خاطر نتایج فاجعه بار انقلاب ۵۷ شرمنده است که از این انقلاب به عنوان انقلاب جمهوریخواهانه یاد کند و باز هم توصیف سلبی را ترجیح داده و از انقلاب ۵۷ به عنوان انقلاب ضد سلطنتی یاد می کند.‌وقتی جمهوری خواهی ایرانی به جای اینکه خودش را به نحو مثبت تعریف کند، خودش را همواره به صورت منفی ، یعنی صرفا در تقابل با سلطنت تعریف می کند، مسلم است که نمی تواند تقابل جمهوری_ جمهوری را ببیند.‌ جمهوری خواه ایرانی نمی داند و بدتر اینکه نمی خواهد بداند که مثلا برداشت کانت از مفهوم جمهوری چه بوده است. جمهوری خواه ایرانی در بحث از جمهوری ، نمی تواند از سطح ایده ها فراتر رود و به مصادیق جمهوری اشاره کند.‌ این مساله اگر بی اعتنایی به تاریخ جمهوری نیست، پس اسمش را چه می توان نهاد؟ آیا منطقی است در نقد سلطنت مادام به تاریخ متوسل شد و از تاریخ سلطنت و مصادیق سلطنت یاد کرد اما در توصیف جمهوری به تاریخ بی اعتنا بود اشاره ای به مصادیق نکرد؟ حقیقت تلخ درباره جمهوریخواهی ایرانی این است که جمهوریخواهی ایرانی گرفتار آرمانشهرگرایی است و به همین خاطر نمی تواند از سطح ایده ها فراتر رود و به تاریخ جمهوری ها توجه کند.

  • جوادی

    تا کنون، نقد سلاح اصلی ایرانیان در برخورد با دیگری و در واقع حذف دیگری بوده است. آیا بهتر نیست به جای تمرکز بر نقد نظرات و منش مخالفان، در جهت اثبات نظرات خود بکوشیم؟ خیلی رک‌می گویم هرجا ایرانیان از سلاح نقد استفاده می کنند، این کار را معمولا برای کشف حقیقت انجام نمی دهند، بلکه برای به حاشیه راندن و حذف مخالفان انجام می دهند.‌ ما ضعف خود را در موضوع اثبات با توسل به نقد می پوشانیم.‌ به بیان دیگر نقد معمولا پوششی است برای ضعف ایرانیان در منطق اثبات.

  • Ahmad

    خطاب به "جوادی"، این سلطنت باختگان پلشت وطن فروش هستند که باید به دلیل پرورش دادن روحانیت توسط شاه و ساواک از خجالت بمیرند و خفه خون محط بگیرند. نظام سلطنت پس از کودتای ننگین ۲۸ مرداد، با همکاری آخوندها، علیه مصدق، بزرگترین پرورش دهنده ی کاست روحانیت شیعه در ایران بود. خود شخص شاه بزرگترین دلیل انقلاب و ایجاد جمهوری اسلامی بود.

  • احمد کسروی

    خطاب به "جوادی"، میتوان تا ابد دهر نمونه و مصادیق از زمین و زمان آورد، اما هیچکدام از آنها هیچ مطلبی را برای ما ایرانیان حل نخواهد کرد. وظیفه ی ما پرداختن مشخص، کنکرت و انضمامی تاریخ وطن است. و این تاریخ به ما نشان میدهد که کشور و فرهنگی که ما آن را به نام ایران می شناسیم چیزی نیست جز یک نیرنگستان آریای ـ اسلامی چندین هزار ساله. و این تاریخ به ما نشان میدهد که سلطنت و روحانیت دو نهاد ارتجاع و استبداد در وطن بوده اند: چه در دوران پهلوی، چه قاجار، چه صفویه، یا چه در دوران باستانی هخامنشیان، ساسانیان...اما سلطنت باختگان وطن فروش بی همه چیز سبک مغز تر از این هستند، که حتی یک کلمه از این مطلب را بفهمند

  • جوادی

    با تشکر از کاربر گرامی. من فقط ولایت فقیه و ولایت شاه ( سلطنت مطلقه)را نمی بینم ، مهمتر از آن صغارت اکثر ایرانیان را نیز می بینم. اما اکثر روشنفکران ایرانی مساله ی ولایت را می بینند اما نمی فهمند که ولایت مبتنی بر صغارت است.‌ مگر می شود جامعه ای را تصور کرد که همه اعضا یا دست کم اکثریت اعضای آن دموکرات باشند و بر آنها نظام استبدادی حاکم باشد؟ من استبداد را فقط در راس هرم نمی بینم ، بلکه در قاعده یعنی در پایین نیز می بینم.‌ مقابله با حکومت استبدادی کافی نیست، مهمتر از آن باید با فرهنگ استبدادی نیز مقابله کرد.‌‌ما در درون خانواده و حتی روابط بین فردی به تمرین دموکراسی نیاز داریم .

  • سیمین

    "زن زندگی آزادی" تاریخ و خاستگاه های خاص خویش را دارد، از مادران زندانیان سیاسی کرد در ترکیه، تا کوبانی و سپس روژهلات. اما حتی چنین سابقه ای تاریخی نیز به خودی خود تضمین کننده ی سلامت سیاسی جنبش و انقلاب "زن زندگی آزادی" در ایران نخواهد بود. به نوعی مضمون و محتوی رادیکال و شورشی "زن زندگی آزادی" بستگی به درجه ی همبستگی، هماهنگی و همکاری مابین جنبشهای اجتماعی در وطن دارد. نوعی میثاق ضد ـ نئولیبرالیسم، ضد ـ سرمایه.

  • P s 200 d - h 401

    من به شدت سلطنت طلب هستم و طاغوت نشین! البته خیلی ها حتی معنای واقعی و درست طاغوت رو فراموش کردند!

  • احمد

    اشکال امثال جوادی در این است که چون خودش صغیر و رهبر لازم می باشد، فکر میکند که دیگران نیز فاشیستند. جوادی از ولایت فقیه نام می آورخ، اما از خاطر میبرد که این خود شاه بود که برای اولین بار در ایران اساس یک نظام تک ـ حزبی، تمامیت خواه، "حزب رستاخیز" را راه انداخت، با عضویت اجباری برای تک تک شهروندان ایرانی. اما چرا جوادی و امثالهم از یادآوری و نقد بزرگترین پروژه ی فاشیستی در وطن غافل و ناتوانند؟ چون اینها خودشان بخشی از صغرای فاشیزم سلطنتی بودند، هستند و خواهند بود. پس جناب، شما فقط از قول صغیر، فاشیست خودت * بخور. اندازه کوپونت حرف بزن. مطلبی را هم که نمیدانی *محض بگیر. موفق باشی، در تمام امور، خصوصا آخری.

  • احمد

    کسی که به سلطنت باختگی اش افتخار میکند، ساکن لندن است و نه طاغوت، سوشیال بگیر، به نام پالیزی. اینکه چنین لجنهایی برایشان هنوز یک دلقک، عقده ای*، دزد, جانی، هنوز مدینه ی فاضله است، نشان دهنده ی * بودن "مغز" این ساواکی های مشنگِ، روانیِ، بی اصل و نسب است.

  • احمد

    یکی از موارد کلیدی و تعیین کننده همکاری بین شاه و شیخ، همکاری و توافق دربار و فدائیان اسلام برای ترور کسروی بود. ترور کسروی به نوعی نطفه بندی جمهوری اسلامی بود. سایت "ایران امروز" یک سری مقالات در مورد فدائیان اسلام دارد که به نظیر اند. شوربختانه فقط دربار و فدائیان اسلام نبودند که از ترور کسروی شاد بودند. دکتر فاطمی، سردبیر "باختر"، در سرمقاله علنا از ترور دفاع کرد و با زبانی ناسیونالیستی ـ مذهبی، با چرندیاتی در موجه بودن ترور کسروی، شکر خورد. حزب توده هم چون کسروی ربطی به منافع شوروی نداشت خفه خون گرفت. موند علی و حوضش! و بدن های مثله مثله، تکه تکه شده ی کسروی و منشی اش. که برای یکی در روز دست نخورده، دست نخورده، در دادگاه باقی مانده بود. ببینید و عبرت بگیرید. ساواکی ها مشنگ هیچوقت یادشون نمیاد چگونه خودشان "انجمن حجتیه"، حسینه ارشاد، مکتب اسلام،...را راه انداخته، دست باز دادند و تقویت کردند.

  • احمد کسروی

    اشکال اساسی حضور سلطنت باختگان ساواکی منشگ در این بحثها، سطح نازل حرفهایشان ست و تقلیل گفت و گوها به یادآوری کریه بودن ۲۸ مرداد، ساواک و انجمن حجتیه، خاطرات اسدالله علم،... سیاستهای سکولاریزسیون پسین جمهوری اسلامی میتوانند و باید حضور اسلام در سپهر عمومی، ریشه کن کرده و به چیزی نزدیک به صفر برساند. از طریق میانجی ها و ابزاری کاملا قانونی، مشارکتی و دمکراتیک. منبع قدرت آخوندها اوقاف است، که باید مصادره شده و به شکل شرکتهای تعاونی به دست مردم کنترل شود. هر گونه درآمد دیگر آخوندها هم باید اشد مالیات با بالاترین درصد را داشته باشد. چیزی حدود مالیات بر شرکتهای چند ملیتی، سنگین ترین درصد مالیات. چنین مناسبات مالی در وطن را میتوان با معرفی لایحه های مربوط به مجلس قانونی نمود، و قرآن را به طاقچه برگرداند. "زندگی جاش زمینه، قرآن رو طاقچه" ـ سرود لیلاها

  • جوادی

    من با نقد مخالف نیستم، بلکه با به کرسی نشاندن نظرات خود به وسیله نقد مخالفم زیرا اینکار باید با اثبات یا دلایل مثبت و تایید کننده صورت گیرد .‌ به بیان دیگر نقد برای به کرسی نشاندن نظرات کافی نیست. امیدوارم این نکته در کله روشنفکران ایرانی فرو رود.‌ به عنوان مثال اگر من نشان دهم که فلانی آدم مستبدی است ، این موضوع دموکرات بودن مرا ثابت نخواهد کرد اگر چه ممکن است من از این راه چنین چیزی را القاء کنم. اینکه رژیم مستقر بیداگر و مستبد است ، این موضوع به هیچ وجه عدالت خواهی و دموکرات بودن مخالفان را نشان نمی دهد. اینطور نیست که هر کس علم مخالفت با استبداد مستقر برداشته و هیاهو به راه انداخته، دموکرات هست. فراموش نکنیم که تقایل استبداد با استبداد هم امکان پذیر است. شاه مستبد بوده است اما اکثر مخالفان شاه نیز مستبد بوده اند.‌ به عنوان مثال روحانیون مدعی مخالفت با استبداد شاه بودند. اگر دقت کنیم که استبداد شاه استبداد سکولار بوده، در آنصورت مخالفت روحانیون با استبداد سکولار را می توان از دو منظر نگاه کرد. مخالفت با استبداد و مخالفت با سکولاریزم .‌ مخالفت روحانیون با سیاست های سکولار شاه بود نه با استبدادی بودن شیوه حکمرانی اش. روحانیون خواهان حکومت دینی بودند‌ و حکومت دینی لزوما استبدادی است زیرا مدعی قانون الهی است و نه قانونی که مردم در وضع آن مشارکت داشته باشند. مشخصه اصلی حکومت دموکراتیک این است که در آن قانونگذار مردم هستند و در مرحله اجرا عنصر زور هم در دموکراسی وجود دارد و هم در نظام های استبدادی. حکمرانی را می توان اینگونه تعریف کرد. حکمرانی عبارت است از وضع مقررات و اجرای آن با استفاده از اقناع یا زور.‌ فرق اساسی دموکراسی و حکومت های استبدادی در قانونگذاری است.‌ در دموکراسی قانونگذاری مستقیم یا غیر مستقیم توسط مردم صورت می گیرد اما در نظام های استبدادی اراده مردم حاکم نیست .

  • احمد کسروی

    مغلطه بافی و شارموته بازی های ساواکی های مشنگ هیچ دست کمی از شرّ ابتذال ندارد، و نوعی از شرّ ابتذال است. ساواکی های مفلوک نخست باید اعتراف کنند که خود شاه بزرگترین حامی آخوندها و دلیل اصلی انقلاب بود. اما هیچگاه چنین اقراری نمیتوانند بکنند، چون هنوز جوجه فاشیستهای ساواکی منش هستند. در بخش "تریبون" هم ودیوهای لجنهایی ... را میگذارند، و برای اولین بار و رسما تخم لق "شرّ ابتذال" را در رادیو زمانه ریختند.

  • جوادی

    آیا می توان جامعه ای را تصور کرد که همه ی افراد آن مثل کاربر گرامی آقای احمد، رشید ( غیر صغیر) باشند ولی بر آن جامعه نظام فردی از قبیل ولایت فقیه یا ولایت شاه یا حتی حکومت شاه _ فیلسوف به تعبیر افلاطون حاکم باشد؟ آیا از این مقدمه که بر جامعه ای نظام استبدادی حاکم است نمی توان نتیجه گرفت که اکثریت یا دست کم بخش بزرگی از افراد آن جامعه از شعور سیاسی پایینی برخوردار هستند ؟ ( صغارت در معنی سیاسی). ولایت فقیه نمی تواند در جامعه ی متشکل از افراد رشید ، ظهور پیدا کند.‌ ضرب المثل در شهر کوران ، تک چشم حاکم می شود، به چه معنی است؟ این هم پاسخی ساده و محکم به کاربر گرامی احمد که به همه ی مخالفان انگ ساواکی و سلطنت باخته می زند و در واقع جز انگ زنی چیزی برای عرضه ندارد.‌ پیش بینی می کنم که در پاسخ به این کامنت، انبوهی از انگ ها را نثار من کند

  • جوادی

    مهمترین مساله ی جامعه ی ایران، مساله ی استبداد است و اکثر مسایل اجتماعی در ایران از جمله فقر ریشه در استبداد دارند .‌ با این وجود روشنفکران در خور مساله ی استبداد به آن توجه نشان ندادند و اغلب برخورد سطحی با این مساله ی بنیادی داشتند. نخستین گام در حل یک مساله، شناخت دقیق آن است. گام بعدی جستجوی راه حل است. درمورد مساله ی استبداد ما در گام اول یعنی در شناخت دقیق مساله ی استبداد ناکام مانده ایم ولی به اشتباه فکر می کنیم که مساله ی استبداد را دقیق شناخته ایم.‌ در انقلاب ۵۷، مساله ی استبداد به شکل مساله ی شاه( مساله ی سلطنت) بیان شد و تصور می شد استبداد منحصر به سلطنت است.‌ آقای دکتر نیکفر در یکی از مقالات می گویند: تازه بعد از تجربه ی حکومت ولایی فهمیدیم استبداد را انواعی است. این حرف یعنی قبل از تجربه حکومت ولایی ، نمی دانستیم استبداد را انواعی است. به نظرم این انتقاد مهمترین انتقادی است که می توان به روشنفکران طرفدار انقلاب ۵۷ وارد کرد. متاسفانه اهمیت این انتقاد مانند اهمیت خود مساله ی استبداد تا به امروز درک نشده است. امروزه از طرف بسیاری از روشنفکران ، مساله ی استبداد تحت عنوان مساله ی شیخ و شاه تقریر می شود. اگر این تقریر درست باشد، پس تقریر مساله استبداد تحت عنوان مساله ی شاه در سال ۵۷ ناقص بوده است. این حقیقت مهمی است که طرفداران انقلاب ۵۷، به غیر از چند استثناء‌ به آن اعتراف نمی کنند. به نظرم اگر فهم درستی از مساله ی استبداد در انقلاب ۵۷ وجود می داشت، الان گرفتار استبداد نبودیم. به خاط همین فهم ناقص از مساله ی استبداد بود که در سال ۵۷، روزنامه کیهان با تیتر درشتی نوشت: در حکومت اسلامی، دیکتاتوری وجود ندارد. چند نفر در آن مقطع درباره ی درستی یا نادرستی این ادعا، فکر کرده اند؟ اینکه می گویم اکثر ایرانیان در آن دوره صغیر بوده اند ، به خاطر همین موضوعات بوده است. بنابراین برای اینکه بار دیگر گرفتار استبداد نشویم لازم است از سطحی نگری درباره مساله ی استبداد دست کشیده و این مساله را ژرف مورد بررسی قرار دهیم. تقریر مساله ی استبداد تحت عنوان مساله ی شیخ و شاه ، می گوید که استبداد منحصر به استبداد سلطنتی و استبداد روحانیون است.‌ ِشباهت این تقریر به تقریری که در انقلاب ۵۷ رایج بود این است که هیچ یک تعریفی از استبداد به دست نمی دهند، هر دو با آزمون و خطا با مساله ی استبداد مواجه می شوند و استبداد را منحصر به اشکال تجربه شده درایران می دانند و به تجربیات و نظرات دیگر جوامع بی اعتنا هستند.‌ بنابراین طرح مساله ی استبداد تحت عنوان مساله ی شیخ و شاه به همان اندازه طرح مساله ی استبداد تحت عنوان مساله ی شاه، ناقص است، اگر چه بر دو تجربه مهم استوار است، یکی تجربه تاریخی نظام سلطنتی و دیگری تجربه نظام جمهوری اسلامی.‌ اگر برای فهم مساله ی استبداد صرفا به آزمون و خطا اتکا کنیم ، انواع استبداد را به موارد تجربه شده منحصر خواهیم کرد و بعد از تجربه ی شکل جدیدی از استبداد ، می گوییم از قبل نمی دانستیم جنین شکلی از استبداد وجود داشته است‌ .‌ بنابراین آزمون و خطا روش مناسبی برای شناخت مساله ی استبداد و انواع آن نیست و نخست باید تعریف جامعی از مفهوم استبداد ارائه داد و بر اساس آن مصادیق را تعیین کرد و در این کار به تجربیات سایر جوامع نیز توجه نمود.‌ ِ

  • جوادی

    استبداد یعنی تمرکز قدرت در دست یک فرد یا حزب. همین تعریف ظاهرا ساده را اکثر روشنفکران ایرانی نه در سال ۵۷ می دانستند و نه امروز. وقتی روشنفکران یک‌جامعه قادر به تعریف مساله ی استبداد نباشند، از مردم عادی چه انتظاری باید داشت؟ آیا باید از دیدن این صحنه تعجب کرد که شخصی تحت عنوان ولی فقیه بر منبر بنشیند و هر چه بگوید، حاضران با شور و شوق بگویند: صحیح است ، صحیح است. این صحنه کمیک است یا دراماتیک یا تراژدیک؟ اکثر ایرانیان و حتی روشنفکرانش گرفتار جهل مرکب اند.‌ بروید و در یک نظر سنجی از ایرانیان بپرسید که استبداد یعنی چه و پاسخ ها را بررسی کنید و نظرم را راست آزمایی کنید.‌ من ادعایی نکردم که آزمون پذیر نباشد.‌اگر معنی استبداد برای اکثر مردم روشن می بود ، آیا استبداد دینی می توانست چهل و پنج سال با برگزاری نمایش انتخابات ، خودش را دموکراتیک جلوه دهد؟ دیدن ولایت آسان است، همه اعم از مخالفان و موافقان می توانند آن را ببینند، آنچه دشوار است دیدن صغارت اکثریت است که علت پیدایش ولایت است. ما نمی توانیم معلول را محکوم کنیم و علت را تبرئه. کدام روشنفکر ایرانی به صراحت از صغارت اکثر ایرانیان حرف زده است؟ مگر می شود ولایت مستقر باشد ولی صغارت وجود نداشته باشد. خود ولی فقیه در مخالفت با همه پرسی تلویحا به وجود صغارت مردم اشاره می کند اما روشنفکران ایرانی متوجه این مساله نیستند. برای خروج از صغارت ، نخستین گام پی بردن به وجود آن است.

  • جوادی

    تا الان چندین متن کوتاه درباره ی مساله ی استبداد نوشتم. همه ی این متن ها را می توان یکجا تحت عنوان مساله ی استبداد بازنویسی کرد.در شرایط کنونی ایران، مخالفان وضع موجود باید درباره دو مساله بیشتر از سایر مسایل بیاندیشند و گفتگو کنند.‌ یکی مساله ی استبداد است و دیگری مساله ی همکاری یا اقدام مشترک است.‌ اقدامات مشترک یا هماهنگ‌بهتر از اقدامات نا هماهنگ موثراند.‌

  • جوادی

    به خاطر اهمیت موضوع، بارها لارم است یادآوری شود که ما ایرانیان به تک گویی بیشتر علاقه داریم تا گفتگو. حتی زمانی که گفتگو می کنیم ، این گفتگو اغلب از موضع افقی یا از موضع من می فهمم تو می فهمی با همان موضع بالغ _ بالغ نیست.‌آیا ما استعداد گفتگوی سالم را از دست داده ایم؟

  • جوادی

    بسته بندی کالا یک متغیر مهم در جلب توجه مشتریان است.‌ کالای خوب با بسته بندی بد ، علاقه مشتری را چندان بر نمی انگیزد. این ادعا در مورد عرضه ی اندیشه ها نیز درست است. اندیشه هایم را بد عرضه کردم.

  • جوادی

    گزینه ی ارسال نظر در وب سایت ها اگر نتونه بین مخاطبان و نویسندگان گفتگویی را ایجاد کند، جز یک ابزار برای آزادی بیان فایده ی دیگری ندارد و آزادی بیان به صورت تک گویی اغلب به سوء تفاهم و تشدید وضعیت هرکس برای خودش منجر می شود و مانع تفاهم و همکاری است. یکی از بزرگترین ضعف های ایرانیان ، درک نکردن اهمیت گفتگو از موضع افقی است.‌ این ضعف به روشنی هم در رابطه حکومت و مردم و هم در رابطه روشنفکران و مردم و هم در روابط بین فردی دیده می شود.‌ گفتگوی سالم در بین ایرانیان نادر است.

  • جوادی

    به احتمال زیاد به غیر از تروریست ها، با همه میشه گفتگو کرد.‌ ایرانیان برای بهبود وضعیت خود راهی غیر از گفتگو و همکاری ندارند. تفرقه به بقای وضع موجود کمک می کند. این گزاره چنان روشن است که فکر نکنم برای نشان دادن درستی اش نیاز به زحمت بیشتر باشد.

  • جوادی

    بیش از صد سال سابقه مبارزه با استبداد در ایران، هنوز شناخت دقیقی از مساله ی استبداد وجود ندارد.‌ آیا شناخت دقیق یک مساله نخستین گام برای حل موفقیت آمیز آن نیست؟ وقتی شناخت ژرفی از مساله ی استبداد نداریم، آیا از اینکه علی رغم یکصد و اندی سال تلاش و جانفشانی در مقابله با استبداد، هنوز از شر آن خلاص نشدیم، باید شگفت زده شویم؟ ناکامی ایرانیان در حل مساله ی استبداد، یک علت اصلی_ اما ناشناخته برای اکثر روشنفکران_ دارد و آن شناخت سطحی و بنابراین نادقیق از مساله ی استبداد است. به خاطر همین شناخت سطحی از مساله ی استبداد هست که هنوز بخش بزرگی از مردم ایران نمی دانند که موضوع انتخابات در یک نظام استبدادی صرفا پوششی برای استبداد و ایجاد توهم مشارکت و بنابراین ابزاری برای مشروعیت زایی است و در ضمن ابزاری موقت برای کنترل جنگ قدرت بین جناح های نظام است. ما از حاکمان مستبد نباید انتظار حل مساله ی استبداد را داشته باشیم . در کدام جامعه ، حاکمان مستبد، دموکراسی و آزادی را ارمغان آورده اند که جامعه ایران دومی اش باشد؟. حل مساله ی استبداد بر عهده اندیشمندان و روشنفکران آن جامعه است که متاسفانه اندیشمندان و روشنفکران ایرانی در شناخت دقیق مساله استبداد ناکام مانده اند ولی به جای اعتراف به این مساله، تقصیر را گردن حاکمان مستبد و بیگانگان می اندازند و از خود سلب مسئولیت می کنند. مسئولیت گریزی روشنفکران ایرانی یکی از عوامل اصلی ادامه ی وضع موجود است.‌ همین روشنفکران اگر درباره مساله ی استبداد گفتگو می کردند و افکار عمومی را اقناع می کردند، تحریم انتخابات که شرط لازم اما نه کافی برای عبور از وضع موجود است، گسترده تر می شد.

  • جوادی

    نقد تا به امروز ، سلاح اصلی ایرانیان در برخورد با دیگری و در واقع حذف دیگری بوده است. ما اغلب برای جستجوی حقیقت به نقد متوسل نمی شویم.‌ مهمترین چیزی که درباره مفهوم نقد می توان گفت این است که بر خلاف تصور اکثر ایرانیان ، نقد، اثبات نیست و از آن نمی توان برای به کرسی نشاندن نظرات خود استفاده کرد. قبلا خطاب به چپ ها گفتم: نقد لیبرالیسم اثبات سوسیالیزم نیست. دهها بار چپ ها را مخاطب قرار دادم و تقریبا پاسخی دریافت نکردم. امیدوارم چپ ها که نقد سلاح اصلی آنهاست ، درباره ی مفهوم نقد و کارکرد آن نزد ایرانیان کمی بیاندیشند.‌ کدام ایرانی درباره نقد و کارکرد آن نزد ایرانیان اندیشیده است؟ من تنها ایرانی هستم که به این موضوع و بسیاری از موضوعات غیر نرمال اندیشیده است.‌ من از ابزار نقد برای حذف دیگری استفاده نمی کنم.‌ من با نقد مخالفتی ندارم ، بلکه با کاربرد نادرست آن مخالفت دارم. نقد اگر درست باشد تنها می تواند ضعف یا نادرستی چیزی را نشان دهد اما نمی تواند نظریه رقیب را اثبات کند.‌‌ از کسانی که این متن را می خوانند انتظار دارم که درباره مفهوم نقد کمی فکر کنند و این نکته مهم را به خاطر بسپارند که نقد ، اثبات نیست یا نقد نمی تواند به جای اثبات به کار رود. همانطور که تخریب آسانتر از ساختن است، نقد نیز آسان تر از اثبات است.‌

  • جوادی

    چهل و پنج سال بعد از تاسیس جمهوری اسلامی، هنوز بخش بزرگی از مردم و نخبگان نمهمیده اند که جمهوری اسلامی نظامی استبدادی است و یا خود را به نفهمی زده اند. انتخابات در یک نظام استبدادی ابزاری برای مشروعیت زایی و دوام و قوام استبداد است. روشنفکرانی که ولایت را می بینند اما صغارت بخشی از مردم و نخبگان را نمی بینند، به کسانی که در بازی انتخابات شرکت می کنند، چه عنوانی اطلاق می کنند؟ آیا امثال کیوان صمیمی و زیبا کلام شایسته عنوان صغیر نیستند؟ ولایت مبتنی بر صغارت است . این گزاره چنان روشن است که اگر کسی درباره آن تردید کند، باید در واقع بینی او تردید کرد.‌ انتقاد از ولایت بدون انتقاد از صغارت ره به آزادی نمی برد. اگر رای دادن به ولایت ، تایید قرار داد بندگی است، آیا کسی که این قرارداد را می پذیرد در خور ملامت نیست؟ امثال آقای دکتر نیکفر همواره ولایت و سلطنت را مورد نقد قرار دادند اما طرف دیگر قرارداد یا معادله یعنی صغارت را نادیده گرفتند. این روشنفکران به خاطر ندیدن واقعیت شایسته ملامت هستند. وظیفه اصلی یک روشن اندیش به معنی کانتی روشنگری است یعنی دیگران را از صغارت خویش آگاه کند و به آنها در جهت خروج از صغارت کمک کند.‌ آگاهی از صغارت خویش نخستین گام برای خروج از این وضعیت است.

  • جوادی

    آقای خامنه ای به هیج وجه دچار توهم نبوده و نیست. حتی جایی که می گوید حرف خدا از زبان من جاری شده است، می توان گفت که او به این ادعایش اعتقاد ندارد نه اینکه او برای خودش ماموریتی الهی قائل است. مگر می شود بدون تفکر استراتژیک به قدرت رسید و رقیبان خود را یکی یکی از میان برداشت و یا به حاشیه راند؟. اما مخالفان جمهوری اسلامی اهمیت تفکر استراتژیک را درک نمی کنند و عمرشان را بر سر موضوعات جدلی الطرفین و دوگانه ها تلف کردند. بهاره هدایت در مصاحبه دو شب پیش با تلویزیون ایران اینترنشنال از واژه مستهلک شدن اپوزیسیون بر سر موضوع پهلوی اشاره کرد. مخالفان جمهوری اسلامی بعد از چهل و پنج سال جدل فرسایشی بر سر دوگانه پهلوی_ انقلاب ۵۷، فقط به بقای جمهوری اسلامی کمک کردند‌ ، اما به خیال خودشان در حال مبارزه با استبداد دینی بوده اند. آیا می توان تردید کرد که رئیس جمهور شدن پزشکیان خواست رهبر جمهوری اسلامی بوده است؟ رهبر جمهوری اسلامی برای حل بحران مشروعیت و مدیریت تنش در صورت به قدرت رسیدن ترامپ ، ناچار شد به سیاست دوجناحی روی آورد.‌ به بیان ساده، پزشکیان روی کار آمد تا فشارها ی داخلی و خارجی از جمهوری اسلامی کاسته شده و نظام از گردنه ی ترامپ با موفقیت عبور کند.‌

  • جوادی

    مشهورترین چهره ی مخالفان جمهوری اسلامی ، رضا پهلوی است. من درباره دموکرات بودن او نظری نمی دهم اما با قاطعیت می توانم بگویم که ایشان مثل تقریبا تمام مخالفان جمهوری اسلامی، اهمیت تفکر استراتژیک را درک نمی کنند. مخالفان جمهوری اسلامی درک نمی کنند که مساله گذار از وضع موجود یا مساله ی انقلاب یک مساله ی ایدئولوژیک صرف نیست، بلکه یک مساله ی استراتژیک نیز هست و تحقق انقلاب نیازمند استراتژی ائتلاف است.‌ کدام انقلاب بدون ائتلاف دست کم بخشی از نیروهای ناراضی به نتیجه رسیده است؟ بخش بزرگی از مردم ایران نشان دادند که حاضرند برای نجات ایران از جان خود بگذرند اما مخالفانی که در خارج نشسته اند ، همچنان تمایل دارند نیروی خود را صرف مجادله بر سر دوگانه هایی چون پهلوی_ انقلاب ۵۷ کنند.‌ اگر نجات ایران مستلزم صرف نظر کردن از تعصب نسبت به فرم حکومت باشد، چرا رضا پهلوی مساله تفرقه انگیز جمهوری یا سلطنت را حل نمی کند؟ ایشان می تواند با انتقاد توام از اقتدارگرایی پهلوی و اقتدارگرایی انقلاب ۵۷ اعلام کند که طرفدار نظام پارلمانی است و برای او جمهوری پارلمانی و سلطنت مشروطه تفاوتی نمی کند.‌ همین سیاست به ظاهر ساده می تواند مساله ی سخت جان و مناقشه برانگیز جمهوری یا سلطنت را حل نماید و مخالفان وضع موجود را به سمت همکاری سوق دهد. رضا پهلوی برای عبور از وضع موجود اگه لازم باشد حتی از ایده ی احیای سلطنت نیز باید صرف نظر کند.