ارتباط ناشناخته. ارتباط بدون سانسور. ارتباط برقرار نمی‌شود. سایت اصلی احتمالاً زیر سانسور است. ارتباط با سایت (های) موازی برقرار شد. ارتباط برقرار نمی‌شود. ارتباط اینترنت خود را امتحان کنید. احتمال دارد اینترنت به طور سراسری قطع شده باشد. ادامه مطلب

پرسش‌هایی از «علم ارزش» مایکل هاینریش

ترجمه‌: ساسان صدقی‌نیا

ایزابلا کُنسولاتی با مرور کتاب «علم ارزش» مایکل هاینریش نشان می‌دهد که چرا تمرکز بیش از حد بر قوانین عام ارزش و ارزش‌افزایی در سرمایه‌داری باعث در حاشیه‌ قرار گفتن طبقه کارگر به عنوان سوژه جمعی و چشم بستن بر شرایط تاریخی و ناهمگون توسعه سرمایه‌دارانه می‌شود.

نظریه‌ی مارکسی شامل یک انقلاب علمی در تاریخ علوم اجتماعی است. این ایده‌ی اصلی «علم ارزش، نقد مارکسی اقتصادسیاسی مابین انقلاب علمی و سنت کلاسیک» نوشته‌ی مایکل هاینریش است که اولین بار در سال ۱۹۹۹ منتشر شد. مارکس هرگز خود را به توسعه‌ی یک نظریه‌ی جدید محدود نکرد بلکه به ایجاد یک زمینه‌ی علمی جدید یاری رساند. به عبارت دیگر اگر کار او با اقتصاد سیاسی کلاسیک و البته با مکتب مارژینالیسم (نظریه‌ی مطلوبیت نهایی) مقایسه شود، مارکس یک مساله‌ی کاملا جدید را معرفی می‌کند. هاینریش به وضوح نشان می‌دهد که مارکس کدام ستون‌های اقتصاد سیاسی را از میان برمی‌دارد: انسان‌شناسی، فردگرایی، غیر تاریخی بودن و تجربه‌گرایی. کل کتاب به تحلیل دقیق و عمیق این نکات و نوآوری مفهومی پیرامون آن‌ها اختصاص یافته است.

علمی فرای مداخله طبقه کارگر؟

می‌خواهم مجموعه‌ای از پرسش‌ها را در برابر کتاب هاینریش مطرح کنم، پرسش‌هایی که از دیدگاهی درباره‌ی مارکس عزیمت می‌کند که منحصر به نقد نظریه‌ی اقتصادی نیست بلکه حول محور سیاست و تاریخ در یک سناریوی جهانی می‌چرخد. در متون مارکس همیشه با تمایزی روبرو هستیم - که از مارکسیست ارمنی‌تبار هری هاروتونیان وام گرفته‌ام -، تمایز بین دو سطح از تحلیل که قابل تفکیک نیستند: مساله‌ی زمانِ تاریخیِ سرمایه و تدارکات آن؛ و مساله‌ی رابطه‌ی سرمایه و تاریخ، رابطه‌ی سرمایه و تفاوتِ تاریخی. برای جدا نکردن این دو سطح، فقط می‌توان «مارکس جهانی» را در نظر گرفت یعنی دانشمند را منفک از انسانی ندانست که در ساخت جنبش سیاسی طبقه‌ی کارگر فعال بود. برای این امر او مجبور بود نه فقط با قدرت سرمایه، بلکه با تنوع عظیمی از شرایط تاریخی، تقسیمات داخلی، فرایندهای فردی‌سازی، انواع ناسیونالیسم، پویش‌ دولت‌ها، جنگ‌ها و خود طبیعت روبرو شود. «علم ارزش» البته نماینده‌ی کل آثار هاینریش نیست و بحث در مورد آن جدا از متون دیگرش خطر عدم رعایت عدالت را در مورد نویسنده در پی دارد. اما مسلما در این کتاب هاینریش شخصیت‌هایی که مارکس زنده را می‌سازند، از هم تفکیک می‌کند. او اگرچه از لویی آلتوسر ایده‌ی گسستِ معرفت‌شناختی را وام می‌گیرد که رویکرد انسان‌شناختی مارکسِ جوان را از آثار «علمی» بعدی‌اش جدا می‌کند اما بازاندیشی بعدی آلتوسر را رد می کند که بر اساس آن در مرکز این گسست یک موضع طبقاتیِ «نظری-عملی»، یک موضع سیاسی و نه صرفا معرفت‌شناختی وجود دارد. هاینریش در پاسخ به خودانتقادی آلتوسری معتقد است فلسفه و علم را نمی‌توان به میدان جنگ تقلیل داد چرا که خطر ابتذال و تضعیف عینیتِ علمِ مارکس را در پی دارد.

با وجود اینکه باید نهایتا ایده‌های این کتاب با کل کارنامه فکری هاینریش مقایسه کرد، فعلا می‌توان پرسید که او در «علم ارزش» به چه مفهومی از علم اشاره دارد. هاینریش تاکید می‌کند مارکس در قلمروی علمی نوآوری کرده و صرفا یک نظریه‌ی جدید را به مجموعه نظریه‌های اقتصادی اضافه نکرده است. با این‌حال در این نوآوری، پارامترهای آنچه علم محسوب می‌شود - یعنی عینیت، بی‌طرفی، اثبات‌پذیری و حتی تا حدی قابلیت کمی‌سازی - کاملا مفروض گرفته شده‌اند. به این ترتیب، هاینریش کار مارکس نوعی علم استعلایی در نظر می‌گیرد و به درون علم اقتصاد باز می‌گرداند و دوباره تداومی را فراسوی ماهیت رادیکال «گسست معرفت‌شناختی» برقرار می‌سازد. نزد هاینریش هرگونه درک سیاسی از علم، شکل ضعیفی از معرفت‌شناسی موضعی (Standpoint theory) است که ارجاع به عینیت را نسبی می‌سازد. از لحاظ نظری من همیشه از تعریف تا حدی هگلی که مارکس در کتاب «فقر فلسفه» از کمونیسم ارائه داده یعنی «علمی که توسط جنبشی تاریخی تولید می‌شود» شگفت‌زده شده‌ام. از سوی دیگر مارکس در سخنرانی افتتاحیه‌ی انجمن بین‌المللی کارگران با اشاره به سی سال مبارزه برای کاهش ساعات روز کاری به ده ساعت، اعلام می‌کند: «برای اولین بار در روز روشن اقتصاد سیاسی طبقه‌ی متوسط، توسط اقتصادسیاسی طبقه‌ی کارگر شکست خورده است». با این‌حال علمِ بازسازی شده‌ی هاینریش، هر گونه ارتباط با طبقه‌ی کارگر را انکار می‌کند. این مشکلی است که دوباره در بحث مربوط به گذار به سوسیالیسم ظاهر می‌شود. در اینجا هاینریش بر نقد قرائتی مارکسی متمرکز است که برای تعیین نسبت سرمایه‌داری و بحران، عناصری هنجارین را در نظر می‌گیرد. در واقع به عقیده‌ی هاینریش «سوسیالیسم علمی می‌تواند وجود داشته باشد اما علمِ سوسیالیستی وجود ندارد»؛ او معتقد است که مارکس و انگلس قصد داشتند «پایه‌های علمی سوسیالیسم را با شروع از گرایش‌های تکاملی جامعه‌ی سرمایه‌داری بنا کنند». به نظر می‌رسد بهای این گواه علمی، چشم‌پوشی از هرگونه امکان اقدام و دخالت طبقه‌ی کارگر در این فرایندها است.

تمرکز بیش از حد بر مبادله و در حاشیه قرار گرفتن طبقه کارگر به عنوان سوژه جمعی

هاینریش نظریه‌ی پولی ارزش مارکس را با دقت و ارجاعات فراوان دنبال می‌کند، نظریه‌ای که مارکس را از اقتصاددانان سیاسی متمایز می‌کند هرچند که خود او در برخی موارد وارد نظریه‌ی غیرپولی ارزش می‌شود. هاینریش به شکل متقاعدکننده بر مرکزیت پول به‌عنوان حاکمیت جدید و نماینده‌ی شکل ارزش تمرکز می‌کند. پول در تعریف کارِ مجرد بسیار مهم است؛ زیرا تنها از طریق پول است که می‌توان کارهای مختلف را با یکدیگر هم ارز ساخت. از سوی دیگر مرکزیت مبادله باعث شده هم تولید و هم بازتولید نقش بسیار کمی در کتاب ایفا کنند. کارخانه‌ها و فرایند کار به‌شکل عجیبی حضوری کم‌رنگ دارند. این انتخاب نظری البته واجد این ویژگی است که توانایی سرمایه برای دگرگونی کل سازمان‌دهی جامعه را نشان دهد. استثمار نیروی کار فقط به رابطه‌ی سرمایه‌داران و کارگران در کارخانه مربوط نمی‌شود. علاوه بر این کارخانه تنها جایی نیست که رابطه‌ی سرمایه در آن فعال است. با این‌حال، تمرکزِ انحصاری بر مبادله یک مشکل مهم ایجاد می‌کند. مارکس می‌نویسد که کارگر در عمل مبادله‌ی نیروی کار خود به‌عنوان یک کالا، به دنبال منافع خود است و قصد دارد تا جایی‌که می‌تواند کالای خود را ارزش‌گذاری کند. در اینجا کارگر یک واحد، یک فرد است. با این وجود مارکس در قطعه‌ای کلیدی از گروندریسه که به شکل پاورقی آمده می‌نویسد:

در حالی‌که خرید نیروی کار به‌طور صوری همچون مبادله‌ی کالا عمل می‌کند، تصاحب نیروی کار زنده در فرایند کار به سختی می‌تواند یک مبادله در نظر گرفته شود حتی اگر پیامد مبادله بین هم ارزها باشد.

به همین دلیل، همانطور که مائوریتزیو ریچاردی در کتاب «قدرت موقت» نشان داده، مارکس اغلب برای توصیف تصاحبِ کار زنده به معناشناسی واژگان مربوط به برده‌داری متوسل می‌شود حتی اگر به وضوح بردگی و کار آزاد را از هم متمایز کرده باشد. علاوه بر این، در قلمروی تولید و همجوار با تصاحب، زمانی‌که سرمایه به اجبار وارد مبادله با «نا-سرمایه» شود بُعدی جمعی پدیدار می‌شود چرا که فرایند ارزش‌گذاری هم خود یک فرایند کار است. نزد مارکس مبارزه‌ای که به کنش‌های کارخانه‌ منجر شد، مبارزه بین دو سوژه‌ی جمعی است: سرمایه‌دارِ جمعی و کارگرِ جمعی. در کتاب هاینریش، مبادله‌ی انفرادی (der Einzelne) در مقایسه با ارجاع به طبقه‌ی کارگر کاملا دست بالا را دارد. مسلما این فرد، فرد اصیل اقتصاد سیاسی نیست، بلکه فرد تولید شده توسط فرایند فردیت‌سازی شکل ارزش و مبادله است. با این‌حال، با اتخاذ چنین رویکردی، مساله‌ی تشکیل یک سوژه‌ی جمعی تحت‌الشعاع قرار می‌گیرد، امری که مسلما اولویت مارکس است چرا که بی‌وقفه به مساله‌ی سازمان‌دهی طبقه‌ی کارگر به‌عنوان یک جنبش سیاسی، نه تنها در کارخانه بلکه در کل جامعه نظر دارد. سرانجام این مدار بسته می‌شود و فراسوی گسست معرفت‌شناختی، کارگر در نهایت نوعی «انسان اقتصادی» (homo onomicus) در نظر گرفته می‌شود، فردی غیرسیاسی‌ که منحصرا از عقلانیت اقتصادی پیروی می‌کند.

آیا پدرسالاری فقط یک ویژگی «جهان‌ سومی» است؟

در پایان می‌خواهم به مساله‌ی بازتولید اجتماعی بازگردم. هاینریش در قطعه‌ای کوتاه به برخی نقدهای فمینیستی می‌پردازد که مارکس را به دلیل عدم توجه به رابطه‌ی کار بازتولیدیِ بی‌مزدِ زنان و قوانین تعیین دستمزد به چالش می‌کشند. من چندان به رابطه‌ی اقتصادی بین کار بازتولیدی بی‌مزد و کار مزدی علاقه‌مند نیستم بلکه بر روش هاینریش در مورد مساله‌ی انقیاد زنان که آشکارا پیش شرط کار رایگان آنهاست، تمرکز دارم. هاینریش علاوه بر این‌که نشان می‌دهد استثمار حتی در جایی‌که کار بازتولیدی، اجتماعی شده یا توسط امر عمومی سازماندهی می‌شود، ادامه پیدا می‌کند اما از ما دعوت می کند شرایط خاص تاریخی را با شرایط عام استثمار اشتباه نگیریم. بدین ترتیب، معلوم می‌شود که کار بازتولیدی بی‌مزد تنها یک شرط تاریخی است که اغلب ویژگی «جهان سوم» در نظر گرفته می‌شود. هاینریش می‌نویسد:

این واقعیت که بخش بزرگی از کار بازتولیدی هنوز در خانواده انجام می‌شود، بیش از آن‌که شرط عام استثمار باشد بازمانده‌ای از گذشته‌ی پیشاسرمایه‌داری و ویژگی توسعه‌ی ناقص سرمایه‌داری است.

قطعا می‌توان استدلال کرد که با حذف کار بازتولیدی بی‌مزد، استثمار نیز از بین می‌رود. اما دشوارتر این است که شرایط عام استثمار را از شرایط تاریخی که در آن رخ می‌دهد جدا کنیم، حتی اگر شاهد درهم‌تنیدگی متنوع اما دائمی پدرسالاری و سرمایه‌داری در سطح جهانی باشیم مگر اینکه بخواهیم پدرسالاری را اصطلاحا به «جهان سوم» تقلیل دهیم، رهایی زنان را به توسعه‌ی کامل سرمایه‌داری موکول کنیم و بگوییم این رهایی منوط به طی یک سری مراحل ضروری است.

هاینریش استدلال می‌کند که استخدام دو عضو خانواده‌ی هسته‌ای برای سرمایه راحت‌تر است و از آنجایی‌که دو دستمزد به جای یک دستمزد، هزینه‌های بازتولید یک خانواده را تامین می‌کنند ارزش نیروی کار مجرد را کاهش می‌دهد. نمی‌خواهم به نکات فنی مربوط به تعیین قیمت نیروی کار بپردازم اما در عوض این واقعیت را یادآوری می‌کنم که خوانش‌های دیگر از جمله خوانش امانوئل والرشتاین نشان می‌دهند که پس از گذشت ۴۰۰ سال از عمر سرمایه‌داری، مقدار کار کاملا پرولتریزه شده در اقتصاد جهانی بسیار کم است. تکیه بر اشکال کار بی‌مزد که کاملا تحت کنترل مبادله نیستند برای پایین نگه داشتن ارزش نیروی کار تعیین‌کننده است. حتی زمانی‌که مانند کارگران خانگی مهاجر، کار بازتولیدی تا حدی پولی می‌شود، باز هم یک ابزار پدرسالارانه‌ی کامل وجود دارد که جنسیت‌گرایی و نژادپرستی را با هم ترکیب می‌کند تا ارزش کار زنان مهاجر را تا حد امکان پایین نگه دارد.

این بدان معناست که به جای تفکیک شرایط تاریخی و شرایط عام یا اشکالِ ناتمام و اشکالِ کاملا توسعه یافته، باید روشی را در نظر گرفت که در آن سرمایه اشکال گذشته‌ی سلطه را جابجا و بازآرایی می‌کند. اما این امر مستلزم بررسی مساله‌ی کار بازتولیدی زنان نه صرفا از منظر محاسبه‌ی اقتصادیِ ارزش بلکه با در نظر گرفتن شرایط سیاسیِ استثمار است. برخی از کارها نیز قیمت کمتری در بازار دارند، زیرا «طبیعی» در نظر گرفته می‌شوند و همچین به این دلیل که «حامل» این کارها طبیعی و توسعه‌نیافته به حساب می‌آید. اندازه‌گیری دستمزدها نیز نتیجه‌ی ارزش‌زدایی سیاسی و تلاش مداوم برای کاهش ارزش کار برخی انسان‌ها (به عنوان کار کم‌ارزش‌تر، غیرمنضبط‌تر، غیرحرفه‌ای تر در مقایسه با دیگر کارها) بر اساس جنسیت و نژاد است. این امر در کلان‌شهرهای دارای نیروی کار مهاجر کاملا مشهود است. ناگفته نماند این موضوع به بازاندیشی پیرامون مفهوم امروزی طبقه‌ی کارگر نیز مربوط می‌شود.

به‌طور کلی این موارد بر آنچه هاینریش «شرایط فرا‌اقتصادی» سرمایه‌داری می‌خواند، تأثیر می‌گذارد. او استدلال می‌کند که وقتی سرمایه در شکلی کاملا توسعه یافته تثبیت شود به چیزی جز اجبارِ خاموش روابط اقتصادی نیاز ندارد. این دیدگاه همچنین به این معنی است که باید به نوعی صبر داشته باشیم تا شرایط برای تغییر چیزها فراهم شود. هاینریش همچنین استدلال می‌کند که خشونتِ دولت به رابطه‌ی سرمایه جان می‌بخشد اما پس از استقرار کامل سرمایه، کافی است تا دولت عملکرد عادی خود و روابط مالکیت را ضمانت ‌کند. جالب خواهد بود در این زمینه بحث کنیم که چه اتفاقی برای کارکردهای سرکوبگرانه و انضباطی دولت می‌افتد؟ فراتر از این هاینریش بازگشت به مساله‌ی قانون‌گذاریِ کارخانه‌ را تاییدی بر توانایی دولت برای تضمین روند عادی انباشت سرمایه‌ می‌خواند که منافع سرمایه‌دارِ جمعی را حتی در برابر منافع فوریِ سرمایه‌دارانِ منفرد نمایندگی می‌کند. همانطور که خود مارکس نیز اشاره می‌کند این حرف درستی است اما پس چرا او آن‌ را یک پیروزی برای طبقه‌ی کارگر می‌داند؟ گمان نمی‌کنم به این دلیل باشد که آن قانون، سرمایه را مجبور می‌کند تا نیروی کار را توسعه داده و انقیادش را تشدید کند تا به فروپاشی نهایی نزدیک ‌شود. این منطق زاهدانه‌ی فداکاری در هیچ کجای آثار مارکس یافت نمی‌شود. مارکس آن‌ را یک پیروزی سیاسی می‌داند چرا که دولت را میدان جنگ و عرصه‌ای می‌داند که جنبش سیاسی طبقه‌ی کارگر فقط می‌تواند از بیرون بر آن «فشار» وارد کند، در غیر این‌ صورت فقط تسلیم شدن به اجبارِ خاموش سرمایه و قوانین آهنین تکاملی‌اش باقی می‌ماند.

این مطلب را پسندیدید؟ کمک مالی شما به ما این امکان را خواهد داد که از این نوع مطالب بیشتر منتشر کنیم.

آیا مایل هستید ما را در تحقیق و نوشتن تعداد بیشتری از این‌گونه مطالب یاری کنید؟

.در حال حاضر امکان دریافت کمک مخاطبان ساکن ایران وجود ندارد

توضیح بیشتر در مورد اینکه چطور از ما حمایت کنید

نظر بدهید

در پرکردن فرم خطایی صورت گرفته

نظرها

نظری وجود ندارد.