ادبیات فمینیستی
بل هوکس: نظریهپرداز عشقِ انقلابی
این هفته در ادبیات فمینیستی زمانه، به سراغ بل هوکس میرویم. فمینیستی که عشق را نیرویی رادیکال برای انقلاب میدانست.
بل هوکس ۲۵ سپتامبر ۱۹۵۲ (سوم مهرماه ۱۳۳۱) در ایالت کنتاکی ایالات متحده امریکا و در جامعهای تفکیکنژادیشده به دنیا آمد. آثار او در غنای ادبیات فمینیستی، و به خصوص ادبیات فمینیستی سیاه تاثیر چشمگیری داشته است. بل هوکس را میتوانیم نظریهپرداز عشق انقلابی بنامیم؛ از آنرو که آن را نیرویی تعریف میکرد که میتواند سیستمهای سرکوب را از کار بیندازد. نیرویی که به تعهد، توجه و تلاش نیاز دارد:
همین که شروع کنیم به عشق ورزیدن، ترس رهایمان میکند.
همهچیز دربارهی عشق، بل هوکس (ترجمه این کتاب از آزاده اتحاد از سوی نشر خزه منتشر شده است)
چرا در شرایط امروز با بل هوکس بیاندیشیم؟
جهان اطرافمان را نفرت، بیتفاوتی و بیملاحظگی تیره و تار کرده است. ما در جهان نسلکشیهای فرورفته در بیتفاوتیها زندگی میکنیم، در جهان نژادستیزی، زنکشی، سرکوب و اعدام. بل هوکس به ما میگوید که «عشق نجاتمان خواهد داد»، البته «فقط اگر خودمان بخواهیم که نجات یابیم». وقتی این ظن قدرت میگیرد که «زندگی بد را نمیتوان خوب زیست»، بل هوکس به ما یادآوری میکند که:
اعتقاد به اخلاق عشق، زندگی ما و ارزشهای ما را به کلی عوض میکند. تمام تصمیمات ریز و درشت زندگیمان بر پایهی این باور خواهد بود که صداقت، بیپردگی و راستکرداری باید در تمام تصمیمات شخصی و همگانی وجود داشته باشد.
همهچیز دربارهی عشق، بل هوکس (ترجمه این کتاب از آزاده اتحاد از سوی نشر خزه منتشر شده است)
در فضایی از یاس جمعی، فضایی که شاید بیراه نباشد اگر بگوییم که امروز در آن به سر میبریم، بل هوکس مینویسد:
در چنین فضایی از یاس جمعی، آفرینندگی و قوه خیال به خطر میافتد، ذهن تماماً استعمار میشود، و اشتیاق رهایی از دست میرود. در حقیقت ذهنی که در برابر استعمار مقاومت میکند برای آزادی بیان مبارزه میکند چنین مبارزهای همیشه در مقابله با استعمارگر آغاز نمیشود بلکه چنین مبارزهای میبایست درون خانواده و جماعت استعمارشدهای که استعمار آن را دچار فروپاشی و تجزیه ساخته نیز بر پا شود. [...] حاشیهها، همچنان که میدان سرکوب است میدان مقاومت نیز هست.
حاشیه بهمثابه محل مقاومت، ترجمه از مهتاب حاتمی طاهر در وبسایت رادیوزمانه
بل هوکس همچنین نظریهپرداز متعهد است، نظریهپردازی که همراهی با اندیشههایش در روزهای سخت، پرتویی از عشق و روشنایی به زندگیها و مبارزاتمان وارد میکند:
هنگامی که انرژیهایمان تقلیل میرود و امیدهایمان را از دست میدهیم، ما کنشگران فمینیست باید تعهدمان را به مبارزه سیاسی و افزایش اتحاد تقویت کنیم. این بدان معناست که باید در مقابله با نژادگرایی و تضادهایی که موجب میشوند تا تعهداتمان نسبت به مبارزه تضعیف شود، بیشتر تلاش کنیم؛ از این طریق میتوانیم به سمت خلق یک برنامه رهاییبخش سیاسی فمینیستی گام برداریم.
فمینیسم انقلابی، ترجمه از مهدیس صادقی پویا
عشق برای بل هوکس انقلاب و التیام همزمان است، اخلاق عشق او میتواند در روزگار آشفتهای که در آن به سر میبریم، راهنمایی برای «چگونه» رزمیدن باشد:
برای تداوم یافتن مبارزه رهایی سیاهان، ما باید با این اندوه و سوگ التیامنیافته مواجه شویم، چرا که همین سوگ، منشا و ریشه بسیاری از ناامیدیهای هیچانگارانه ما بوده است. ما باید به طور جمعی به چشمانداز سیاسی رادیکال برای تغییر اجتماعی بازگردیم، دورنمایی که بر اخلاق عشق استوار است و اتحاد توده مردم اعم از سیاه و غیرسیاه را دنبال میکند. فرهنگ سلطه، با عشق ضدیت دارد و برای حفظ خود نیازمند خشونت است. انتخاب عشق یعنی قد علم کردن در برابر ارزشهای غالب این فرهنگ. بسیاری از مردم از عشق ورزیدن به خود و دیگری عاجزند چراکه نمیدانند عشق چیست.
عشق به مثابه کردار رهاییبخش، وبسایت فمنا
ترجمههایی از بل هوکس به زبان فارسی:
بل هوکس نویسندهی بیش از ۳۰ کتاب است که از آنها تنها یکی به فارسی ترجمه شده است: همه چیز دربارهی عشق. با اینحال، تلاش مترجمهای داوطلب باعث شده است که برخی نوشتههای او برای فارسیدانان در دسترس قرار گیرد، بخشهایی از این ترجمهها و لینک دسترسی به آنها را در این بخش قرار دادهایم:
در سالهای اخیر، خواهرانگی در قالب شعار و گروهکشی و از این دست، توان خود برای متحد کردن قدرتها را از دست داده است. برخی فمینیستها این روزها فکر میکنند که ایجاد اتحاد میان زنان به خاطر تفاوتهایشان امری ناممکن است. نادیده گرفتن خواهرانگی به عنوان نوعی اتحاد سیاسی میان زنان، جنبش زنان را تضعیف و نابود خواهد کرد. در حالی که اتحاد، مبارزات در راستای مقاومت را تقویت خواهد کرد. هیچ جنبش فمینیستی جمعیای نمیتواند ستم جنسی را بدون داشتن اتحاد از میان ببرد - زنان باید ابتکار عمل داشته و قدرت اتحاد را به نمایش بگذارند. همین که بتوانیم نشان دهیم که موانع میان زنان میتواند برداشته شود، آنگاه خواهیم توانست با یکدیگر متحد شویم.
خواهرانگی: اتحاد سیاسی میان زنان / ترجمه مهدیس صادقی پویا
ما به سکوت وادار شدهایم. ما از کسانی که درباره ما سخن میگویند اما با ما و برای ما سخن نمیگویند میترسیم. ما میدانیم که خاموش گشتن چگونه است. نیروهایی که ما را ساکت میکنند، میشناسیم زیرا هرگز نمیخواهند ما حرف بزنیم. آنها با نیروهایی که میگویند حرف بزنید و داستان خود را برای ما بیان کنید، فرق دارند کسانی که از ما میخواهند هرگز با صدای مقاومت سخنی نگوییم. از ما میخواهند تنها از آن فضای حاشیه بگوییم که محرومیت، رنج و رویای تحققنیافته، نشانه آن است: تنها و تنها از دردت بگو.
حاشیه بهمثابه محل مقاومت / ترجمه مهتاب حاتمی طاهر
بیاخلاق زندگی کردن، بدون در نظر گرفتن عواقب اعمال، مثل خوردن یک عالم هله هوله است. شاید خوشمزه باشد، اما آدم را هرگز کاملا سیر نمیکند و باعث میشود همیشه در یک حالت عطش و گرسنگی باقی بمانیم.
همه چیز درباره عشق / ترجمه آزاده اتحاد، نشر خزه
اساسا اگر فقط و فقط متعهد به مبارزه با سیاست سلطهای باشیم که مستقیما منجر به استثمار و ستمدیدگی خودمان میشود، نهتنها به وضع موجود متصل میمانیم، بلکه در همدستی با آن نیز عمل میکنیم و ساختارهای سلطه را پرورده و از آنها محافظت میکنیم.
عشق به مثابه کردار رهاییبخش / ترجمه یارا
روزی جهان بهکلی تغییر خواهد کرد، و زنان جوان در همان اوایل زندگی شیوه درست عشق ورزیدن را خواهند یافت. اما اکنون، چنین است که بسیاری از ما از رهگذر رنج به عشق میرسیم، رنجی که ما را آگاه و ملزم میکند تا نگاهی عمیقتر به زندگی خود بیفکنیم. این رنج که بهندرت هم انتخاب ماست، به شیوه خود، نوعی آمادگی است برای شور. معنای اصلی واژه شور، رنج است. شور و شوقی که ما خود برمیگزینیم، متفاوتاند از آنهایی که به دلیل خامی و بیتجربگی، نادانی و غفلت، و یا ناامیدی و درماندگی بر ما تحمیل میشوند. شوری که ما برمیگزینیم ما را بیدار میکند و دگرگون میسازد. شور جنسی نیز از نوع همین شورهاست.
خوشبختی و رابطه عاشقانه / ترجمه مریم تدین
اگر انگلیسی میدانید:
از مهمترین آثار بل هوکس که هنوز به فارسی برگردان نشده، میتوان به سراغ کتابهای زیر رفت:
- مگر من زن نیستم؟: زنان سیاه و فمینیسم در ۱۹۸۱ منتشر شد و به بررسی تاثیرات جنسیتزدگی بر زنان سیاه، طی دوران بردهداری پرداخت. هوکس در این کتاب جنسیتزدگی خاص مردان سیاه، نژادزدگی فمینیستهای سفید و در مجموع، تلاقیهای نژاد، جنسیت و طبقه را پیش چشم گذاشت. هوکس در این کتاب به برونافتادگی زنان سیاه از جنبشهای فمینیستی و از جنبشهای برابری نژادی اشاره میکند.
Ain't I a Woman: Black Women and Feminism
- نظریه فمینیستی: از حاشیه به متن در ۱۹۸۴ منتشر شد و انتقادی از فمینیسم جریان اصلی بود برای بیرونراندن تجارب زنان رنگینپوست و زنان طبقه کارگر از جنبش زنان. هوکس در این کتاب به فمینیسمی دعوت میکند که دربرگیرندهی زنان از هر نژاد و هر طبقهای باشد و همچنین مردان را هم در بر بگیرد و به معدودی فمینیست سفید آکادمیک محدود نباشد. این کتاب بل هوکس را به چهرهای چالش برانگیز و بسیار مهم در فمینیسم انترنسیونال بدل کرد.
Feminist Theory: From Margin to Center
- آموزش به مثابه تمرین آزادی در ۱۹۹۴ منتشر شد و با توسعه نظریات پائولو فریره، آموزشی را صورتبندی کرد که همهشمول و تغییردهنده باشد و اندیشه انتقادی را ترویج کند. او در این کتاب از آموزش نوینی سخن میگوید که کنشی برای رهایی است، آموزشی برای عبور از مرزهای نژادی، جنسیتی و طبقاتی که باید مهمترین هدف هر آموزگاری باشد.
Teaching To Transgress
- اراده به تغییر: مردان، مردانگی و عشق در ۲۰۰۴ منتشر شد و فرهنگ پدرسالاری و آسیبهایی که به مردان وارد میکند را به چالش کشید. هوکس در این کتاب بررسی کرد که چگونه پدرسالاری ظرفیت مردان را برای عشقورزیدن محدود میکند. او با بازتعریف مردانگی، رشد عاطفی و روابط سالمتری را برای مردان ممکن دانست. او در این کتاب بر عشقورزیدن به مثابه یک نیاز همگانی تاکید میکند و آن را در واکنش به مکالمات صمیمانهای نوشته است که با مردان دربارهی عشق داشته. اراده به تغییر، مرد بودن و مردانگی را در چشماندازهایی تازه به چالش میکشد.
The Will to Change: Men, Masculinity, and Love
در نهایت این گفتوگو با بل هوکس دید عمیقتری از اندیشهی او دربارهی عشق به دست میدهد. میتوانید زیرنویس اتوماتیک یوتوب را روی زبان فارسی تنظیم کنید:
نظرها
ایمان بیاوریم
".... خطوط را رها خواهمکرد و همچنین شمارش اعداد را رها خواهم کرد و از میان شکلهای هندسی محدود به پهنههای حسی وسعت پناه خواهمبرد من عریانم، عریانم، عریانم مثل سکوتهای میان کلامهای محبت عریانم و زخمهای من همه از عشق است از عشق، عشق، عشق. من این جزیرهی سرگردان را از انقلاب اقیانوس و انفجار کوه گذر دادهام و تکهتکه شدن، راز آن وجود متحدی بود که از حقیرترین ذرههایش آفتاب به دنیا آمد سلام ای شب معصوم! ....."
داستانی نه تازه
داستانی نه تازه شامگاهان که رؤیت دریا نقش در نقش می نَهُفت کبود داستانی نه تازه کرد به کار رشته ای بُگسَسْت و رشته ای بگشود رشته های دِگَر بر آب ببرد. اندر آن جایگه که فندق پیر سایه در سایه بر زمین گُسترد چون بماند آبِ جوی از رفتار شاخه ای خشک و برگی زرد آمدش باد و با شتاب ببرد همچنین در گشاد و شمع افروخت آن نگارینِ چرب دست اُستاد گوشمالی به چنگ داد و نشست پس چراغی نهاد بر دَمِ باد هرچه از ما به یک عتاب ببرد داستانی نه تازه کرد، آری آن زِ یغمای ما به رهْ شادان، رفت و دیگر نه بر قَفْاش نگاه از خرابیِ ماش آبادان دلی از ما ولی خراب ببرد!
بر سرمای درون
همه لرزشِ دست و دلم از آن بود که عشق پناهی گردد، پروازی نه گریزگاهی گردد. آی عشق آی عشق چهرهی آبیات پیدا نیست. □ و خنکای مرهمی بر شعلهی زخمی نه شورِ شعله بر سرمای درون. آی عشق آی عشق چهرهی سُرخات پیدا نیست. □ غبارِ تیرهی تسکینی بر حضورِ وَهن و دنجِ رهایی بر گریزِ حضور، سیاهی بر آرامشِ آبی و سبزهی برگچه بر ارغوان آی عشق آی عشق رنگِ آشنایت پیدا نیست. ۱۳۵۱
آیدا در آینه
لبانت به ظرافتِ شعر شهوانیترینِ بوسهها را به شرمی چنان مبدل میکند که جاندارِ غارنشین از آن سود میجوید تا به صورتِ انسان درآید. و گونههایت با دو شیارِ مورّب، که غرورِ تو را هدایت میکنند و سرنوشتِ مرا که شب را تحمل کردهام بیآنکه به انتظارِ صبح مسلح بوده باشم، و بکارتی سربلند را از روسبیخانههای دادوستد سربهمُهر بازآوردهام. هرگز کسی اینگونه فجیع به کشتنِ خود برنخاست که من به زندگی نشستم! □ و چشمانت رازِ آتش است. و عشقت پیروزیِ آدمیست هنگامی که به جنگِ تقدیر میشتابد. و آغوشت اندک جایی برای زیستن اندک جایی برای مردن و گریزِ از شهر که با هزار انگشت به وقاحت پاکیِ آسمان را متهم میکند. □ کوه با نخستین سنگها آغاز میشود و انسان با نخستین درد. در من زندانیِ ستمگری بود که به آوازِ زنجیرش خو نمیکرد ــ من با نخستین نگاهِ تو آغاز شدم. □ توفانها در رقصِ عظیمِ تو به شکوهمندی نیلبکی مینوازند، و ترانهی رگهایت آفتابِ همیشه را طالع میکند. بگذار چنان از خواب برآیم که کوچههای شهر حضورِ مرا دریابند. دستانت آشتی است و دوستانی که یاری میدهند تا دشمنی از یاد برده شود. پیشانیات آینهیی بلند است تابناک و بلند، که «خواهرانِ هفتگانه» در آن مینگرند تا به زیباییِ خویش دست یابند. دو پرندهی بیطاقت در سینهات آواز میخوانند. تابستان از کدامین راه فرا خواهد رسید تا عطش آبها را گواراتر کند؟ تا در آیینه پدیدار آیی عمری دراز در آن نگریستم من برکهها و دریاها را گریستم ای پریوارِ در قالبِ آدمی که پیکرت جز در خُلوارهی ناراستی نمیسوزد! ــ حضورت بهشتیست که گریزِ از جهنم را توجیه میکند، دریایی که مرا در خود غرق میکند تا از همه گناهان و دروغ شسته شوم. و سپیدهدم با دستهایت بیدار میشود. بهمنِ ۱۳۴۲
ترانهی کوچک
ــ تو کجایی؟ در گسترهی بیمرزِ این جهان تو کجایی؟ ــ در دورترین جای جهان ایستادهام من: کنارِ تو. □ ــ تو کجایی؟ در گسترهی ناپاکِ این جهان تو کجایی؟ ــ در پاکترین مُقامِ جهان ایستادهام من: بر سبزهشورِ این رودِ بزرگ که میسُراید برای تو. دیِ ۱۳۵۷ لندن
شبانه
نه تو را برنتراشیدهام از حسرتهای خویش: پارینهتر از سنگ تُردتر از ساقهی تازهروی یکی علف. تو را برنکشیدهام از خشمِ خویش: ناتوانیِ خِرَد از برآمدن، گُر کشیدن در مجمرِ بیتابی. تو را بر نَسَختهام به وزنهی اندوهِ خویش: پَرِّ کاهی در کفّهی حرمان، کوه در سنجشِ بیهودگی. □ تو را برگزیدهام رَغمارَغمِ بیداد. گفتی دوستت میدارم و قاعده دیگر شد. کفایت مکن ای فرمانِ «شدن»، مکرّر شو مکرّر شو! ۱۷ مردادِ ۱۳۵۹
در لحظه
به تو دست میسایم و جهان را درمییابم، به تو میاندیشم و زمان را لمس میکنم معلق و بیانتها عُریان. میوزم، میبارم، میتابم. آسمانم ستارگان و زمین، و گندمِ عطرآگینی که دانه میبندد رقصان در جانِ سبزِ خویش. □ از تو عبور میکنم چنان که تُندری از شب. ــ میدرخشم و فرومیریزم. ۱۹ مردادِ ۱۳۵۹
غزل۳
ای تکیه گاه و پناه زیباترین لحظه های پرعصمت و پر شکوه تنهایی و خلوت من ای شط شیرین پرشوکت من ای با تو من گشته بسیار درکوچه های بزرگ نجابت ظاهر نه بن بست عابر فریبنده ی استجابت, در کوچه های سرور و غم راستینی که مان بود. در کوچه باغ گل ساکت نازهایت در کوچه باغ گل سرخ شرمم در کوچه های نوازش در کوچه های چه شبهای بسیار تا ساحل سیمگون سحرگاه رفتن در کوچه های مه آلود بس گفت و گو ها بی هیچ از لذت خواب گفتن در کوچه های نجیب غزلها که چشم تو می خواند گهگاه اگر از سخن باز می ماند افسون پاک منش پیش می راند ای شط پر شوکت هر چه زیبایی پاک ای شط زیبای پر شوکت من ای رفته تا دوردستان آنجا بگو تا کدامین ستاره ست روشنترین همنشین شب غربت تو؟ ای همنشین قدیم شب غربت من ای تکیه گاه و پناه غمگین ترین لحظه های کنون بی نگاهت تهی مانده از نور در کوچه باغ گل تیره و تلخ اندوه در کوچه های چه شبها که اکنون همه کور آنجا بگو تا کدامین ستاره ست که شب فروز تو خورشید پاره ست؟
نفرین
ما چون دو دریچه روبروی هم آگاه ز هر بگو مگوی هم هر روز سلام و پرسش و خنده هر روز قرار روز آینده عمر آیینه بهشت اما آه بیش از شب و روز تیر و دی کوتاه اکنون دل من شکسته و خسته ست زیرا یکی از دریچه ها بسته ست نه مهر فسون نه ماه جادو کرد نفرین به سفر که هرچه کرد او کرد نفرین به سفر که هرچه کرد او کرد
زیبا کرباسی
کلاژ٧ .......... زن معنایی تازه دارد و عشق دیگر تنها واژههای خرفت را به هم کوک نمیزند. صدای تازهی لبریز در دل ِمتن نیست تبریز بوی پارانویا میدهد این دست خط کژ این چند سطر را نادیده بگیر! چه خوش خیال بود تا شعر هست کون ِلقّ جهان چه خوش خیال بود باغ لیمو شکفتهام از اینالی ِ سینهات چه خوشخیال بود چارشانهی تو سهندِ من شد نیم شانه هم نشدی برای تمرگیدَنم پسر!
شیفته ی بلا منم
در ره عشقت ای صنم، شیفته ی بلا منم چند مغایرت کنی، با غمت آشنا منم پرده به روی بسته ای، زلف به هم شکسته ای از همه خلق رسته ای، از همگان جدا منم شیر تویی شکر تویی، شاخه تویی ثمر تویی شمس تویی قمر توی ، ذره منم هبا منم نخل تویی رطب تویی، لعبت نوش لب تویی خواجه ی با ادب تویی، بنده ی بی حیا منم دیر تویی حرم توی ، کعبه تویی صنم تویی دلبر محترم توی ، عاشق بینوا منم شاهد شوخ دلربا ، گفت به بزم من بیا رسته ز کبر و از ریا، مظهر کبریا منم طاهره خاک پای تو ، مست می لقای تو منتظر عطای تو ، معترف خطا منم
شرح دهم غم تو را
گر به تو افتدم نظر،چهره به چهره، رو به رو شرح دهم غم تو را، نکته به نکته، مو به مو از پی دیدن رخت همچو صبا فتاده ام خانه به خانه ،در به در،کوچه به کوچه،کو به کو می رود از فراق تو،خون دل از دو دیده ام دجله به دجله،یم به یم،چشمه به چشمه،جو به جو دور دهان تنگ تو عارض عنبرین خطت غنچه به غنچه،گل به گل،لاله به لاله،بو به بو ابرو و چشم و خال تو،صید نموده مرغ دل طبع به طبع و دل به دل, مهر به مهر و خو به خو مهر ترا دل حزین, بافته بر قماش جان رشته به رشته، نخ به نخ، تار به تار و پو به پو در دل خویش طاهره گشت و ندید جز ترا صفحه به صفحه لا به لا، پرده به پرده تو به تو
میعاد
در فراسویِ مرزهای تنت تو را دوست میدارم. آینهها و شبپرههای مشتاق را به من بده روشنی و شراب را آسمانِ بلند و کمانِ گشادهی پُل پرندهها و قوس و قزح را به من بده و راهِ آخرین را در پردهیی که میزنی مکرر کن. □ در فراسوی مرزهای تنم تو را دوست میدارم. در آن دوردستِ بعید که رسالتِ اندامها پایان میپذیرد و شعله و شورِ تپشها و خواهشها بهتمامی فرومینشیند و هر معنا قالبِ لفظ را وامیگذارد چنان چون روحی که جسد را در پایانِ سفر، تا به هجومِ کرکسهایِ پایاناش وانهد… □ در فراسوهای عشق تو را دوست میدارم، در فراسوهای پرده و رنگ. در فراسوهای پیکرهایِمان با من وعدهی دیداری بده. اردیبهشتِ ۱۳۴۳ شیرگاه
سرودِ آن کس که از کوچه به خانه باز میگردد
نه در خیال، که رویاروی میبینم سالیانی بارآور را که آغاز خواهم کرد. خاطرهام که آبستنِ عشقی سرشار است کیفِ مادر شدن را در خمیازههای انتظاری طولانی مکرر میکند. □ خانهیی آرام و اشتیاقِ پُرصداقتِ تو تا نخستین خوانندهی هر سرودِ تازه باشی چنان چون پدری که چشم به راهِ میلادِ نخستین فرزندِ خویش است؛ چرا که هر ترانه فرزندیست که از نوازشِ دستهای گرمِ تو نطفه بسته است… میزی و چراغی، کاغذهای سپید و مدادهای تراشیده و از پیش آماده، و بوسهیی صلهی هر سرودهی نو. و تو ای جاذبهی لطیفِ عطش که دشتِ خشک را دریا میکنی، حقیقتی فریبندهتر از دروغ، با زیباییات ــ باکرهتر از فریب ــ که اندیشهی مرا از تمامیِ آفرینشها بارور میکند! در کنارِ تو خود را من کودکانه در جامهی نودوزِ نوروزیِ خویش مییابم در آن سالیانِ گم، که زشتاند چرا که خطوطِ اندامِ تو را به یاد ندارند! □ خانهیی آرام و انتظارِ پُراشتیاقِ تو تا نخستین خوانندهی هر سرودِ نو باشی. خانهیی که در آن سعادت پاداشِ اعتماد است و چشمهها و نسیم در آن میرویند. بامش بوسه و سایه است و پنجرهاش به کوچه نمیگشاید و عینکها و پستیها را در آن راه نیست. □ بگذار از ما نشانهی زندگی هم زبالهیی باد که به کوچه میافکنیم تا از گزندِ اهرمنانِ کتابخوار ــ که مادربزرگانِ نرینهنمای خویشاند ــ امانِمان باد. تو را و مرا بیمن و تو بنبستِ خلوتی بس! که حکایتِ من و آنان غمنامهی دردی مکرر است: که چون با خونِ خویش پروردمِشان باری چه کنند گر از نوشیدنِ خونِ منِشان گزیر نیست؟ □ تو و اشتیاقِ پُرصداقتِ تو من و خانهمان میزی و چراغی… آری در مرگآورترین لحظهی انتظار زندگی را در رؤیاهای خویش دنبال میگیرم. در رؤیاها و در امیدهایم! ۲۴ اردیبهشتِ ۱۳۴۲
سلامي دوباره
به آفتاب سلامي دوباره خواهم داد به جويبار كه در من جاري بود به ابرها كه فكرهاي طويلم بودند به رشد دردناك سپيدارهاي باغ كه با من از فصل هاي خشك گذر مي كردند به دسته هاي كلاغان كه عطر مزرعه هاي شبانه را براي من به هديه مي آوردند به مادرم كه در آينه زندگي مي كرد و شكل پيري من بود و به زمين كه شهوت تكرار من درون ملتهبش را از تخمه هاي سبز مي انباشت سلامي دوباره خواهم داد مي آيم مي آيم مي آيم با گيسويم : ادامه بوهاي زير خاك با چشمهايم : تجربه هاي غليظ تاريكي با بوته ها كه چيده ام از بيشه هاي آن سوي ديوار مي آيم مي آيم مي آيم و آستانه پر از عشق مي شود و من در آستانه به آنها كه دوست مي دارند و دختري كه هنوز آنجا در آستانه پرعشق ايستاده سلامي دوباره خواهم داد.
عاشقانه
بیتوتهی کوتاهیست جهان در فاصلهی گناه و دوزخ خورشید همچون دشنامی برمیآید و روز شرمساری جبرانناپذیریست. آه پیش از آنکه در اشک غرقه شوم چیزی بگوی درخت، جهلِ معصیتبارِ نیاکان است و نسیم وسوسهییست نابکار. مهتاب پاییزی کفریست که جهان را میآلاید. چیزی بگوی پیش از آنکه در اشک غرقه شوم چیزی بگوی هر دریچهی نغز بر چشماندازِ عقوبتی میگشاید: عشق رطوبتِ چندشانگیزِ پلشتیست و آسمان سرپناهی تا به خاک بنشینی و بر سرنوشتِ خویش گریه ساز کنی. آه پیش از آن که در اشک غرقه شوم چیزی بگوی، هر چه باشد چشمهها از تابوت میجوشند و سوگوارانِ ژولیده آبروی جهاناند. عصمت به آینه مفروش که فاجران نیازمندتراناند. خامُش منشین خدا را پیش از آن که در اشک غرقه شوم از عشق چیزی بگوی! ۲۳ مردادِ ۱۳۵۹