شرط دادخواهی: بازیابی تاریخ
تصویر راویان در آینهی روایتها از تابستان ۶۷ – یادداشت گفتاری عرضه شده در جلسهی یادمان کشتار زندانیان سیاسی، به دعوت کانون کنشگران دموکرات و سوسیالیست، هانوفر، ۷ سپتامبر ۲۰۲۴
محمدرضا نیکفر –گفتاری دربارهی پویشِ یاد و اینکه چگونه خاطره تابع وضع و حال کسانی است که یادآوری میکنند. موضوعِ بررسی، ادراک زمان و تغییر گفتمان است. بررسی انتقادی روایت غالب موجود کمک میکند در اندیشهی یک روایت بدیل باشیم.
زمان شتاب گرفته
از سال ۱۳۵۶ زمان در ایران شتاب میگیرد. نظم جاری امور به هم میریزد. در سال ۱۳۵۷، در ماههای مشرف به اوج انقلاب، دیگر روزمرگی وجود ندارد، روزمرگی به این صورت که صبح میشود، به امور خانه و فرزندان میپردازی، یا به سر کار میروی، یا راهی مدرسه و دانشگاه میشوی. به جای آن میروی تظاهرات، در اعتصاب شرکت میکنی، خبرها را دنبال میکنی، اعلامیه پخش میکنی، بحث میکنی...
گذشتهی دور در این دُور به گذشتهی معاصر تبدیل میشود. همه از گذشتهای که مرجع فکری و احساسیشان است، مثالها و تمثالهایی را برمیگیرند و با خود معاصر میکنند. امام حسین حضور دارد، مصدق حضور دارد، لنین حضور دارد. حضورشان ملموس است، با ما حرف میزنند، میگویند چه کنیم. گذشتهای وجود ندارد؛ آنچه وجود دارد ویترینی است چیده شده در برابر ما که امروزیان عناصر و آرایش آن را تعیین میکنند. آنچه وجود دارد، آینده است، و این آینده است که به اکنون شتاب میدهد، تا فرابرسد. همه در تلاش هستند برای فرارسیدن آن.
اما آینده کی فرا میرسد؟ ۲۳ بهمن ۱۳۵۷، آینده برای یک عده آغاز شد، اما برای عدهای دیگر این حس قوی بود که هنوز فرانرسیده و باید تلاش ورزند تا فرابرسد. زمان حال، همچنان پرشتاب ماند. آنانی که به قدرت رسیده بودند، میخواستند به سرعت جایگاه خود را تحکیم کنند: همه چیز را با عجله پیش میبردند، همهپرسی تغییر نظام، کار روی قانون اساسی جدید، تصرف و تغییر همهی نهادها، کنترل و سرکوب رقیبان. نیروهایی نیز که معتقد بودند آینده نرسیده، بر فعالیتهای خود شتاب دادند. دیگر هیچ کس وقت ندارد. وقتی برای فکر کردن نیست، وقت عمل است. درگیری شروع میشود، ابتدا در کردستان و گنبد، و سپس جاهای دیگر، و همراه با آن دستگیری و کشتن. به چشم بههمزدنی سال خونین ۱۳۶۰ فرامیرسد. پس از آن مدام خبر از دستگیری و اعدام میرسد، اما شتاب متوقف نمیشود. نبض زمان همچنان تند میزند.
ما میدویم و دستگیرشدگان و کشتهشدگان هم با ما میدوند، نه با ما، بلکه جلوی ما. آنان پیشاهنگاند. نشریهها پر میشوند از یادنامههای کشتهشدگان. یاد آنان یاد شور و شوق و فداکاری و شجاعت آنان است، یاد فعالیتهایی است که داشتهاند. آنان هنوز موضوع حقوق بشر نشدهاند. زمینهی یادبودها را یک نبرد میسازد، و به نبرد این تعلق دارد که دستگیر شوی، که کشته شوی.
دههی خونین ۶۰ دههی جنگ هم هست. عنصر ثابت روزمرگی کشته شدن است، تشییع جنازه است. زمان حال فاقد هرگونه ارزش درخور است، و این درست در حالی است که آینده رو پنهان میکند، دیگر ما را به سوی خود فرانمیخواند و گذشته پر از خاطرههای تلخ شده است.
پایان برخی آثار موسیقی، ضربآهنگی است که شتاب میگیرد، به اوج میرسد و با غرش طبلها به فرود یا سکوت منتهی میشود. کشتار تابستان ۱۳۶۷ پایان سمفونی غمبار دههی نخست پس از انقلاب بود.
پایان تاریخ
انقلاب ایران، انقلاب پیچیدهای است. تحلیل ساختارهای اقتصادی و اجتماعی، بررسیهای سیاسی، و کاوش جریانهای فرهنگی هیچ یک به تنهایی برای توضیح آن کفایت نمیکنند. این انقلاب، آخرین انقلاب مهم قرن بیستم است، و محتملاً آخرین دگرگونی سیستمیِ (system tranformation) بزرگ از نوع انقلابهای کلاسیک. در سطحی آشکار، انقلاب ایران دوبُنی بود، یعنی یک بُن سنتگرا داشت و یک بن متجدد. در سطح سازمانها و فعالان سیاسی مطرح، هم مذهبیهای سنتی را میبینیم، هم مذهبیهای متجدد، لیبرالها و نیروهای چپ سکولار را.
برای هر دو بُن به تدریج پایان تاریخ فرارسید. خمینی مُرد، بی آنکه حکومت را تحویل امام زمان دهد. مقام رهبری بعد از او به خامنهای رسید که شاخص دوران ولایتاش یک روزمرگی کسلکننده و همهنگام دردناک است: گذشته به صورت نوحه و مداحی درمیآید، افق آینده بسته میشود و همهی وعدهها برای رسیدن به تمدن شکوهمند اسلامی، همچون وعدهی "تمدن بزرگ" آریامهری، پوچ از کار درمیآیند. زندگی تبدیل میشود به دویدن از پی قوت روزانه. افق انتظار تاریک است، و نیز افق تجربه. آنچه هست، روزمرگی عذابآور کسالتبار است.
برای بخش رادیکالِ بُنِ متجدد انقلاب هم تاریخ به نوع دیگری به پایان رسید.
برای پیشمرگههای کُرد، زندگی و انتظار بر لب مرز آغاز شد؛ و لب مرز و آنسوی مرز جایی است که تقویم عوض میشود و ورق خوردنش به دست ما نیست.
مجاهدین، پس از شکست عملیات فروغ جاویدان و سپس سقوط حکومت صدام، آرمانگرایی را کنار گذاشتند و آویزان به قدرتهایی شدند که خواستشان برقراری آزادی و عدالت در ایران نیست. تاریخ مجاهدینی که میشناختیم، با رفتنشان به عراق پایان یافت. خوب و بد داشتند، اما دیگر یکسر بد شدند؛ با ارزشهای سنتی خودشان هم درافتادند. اراده به قدرت، آنان را از درون پوساند.
اما بخش چپ؛ سه آوار بر سر آنان ریخت:
- آوار انقلاب و بیثمر شدن تلاش برای نجات آن
- آوار جنبشهای "رهاییبخش ملی" که در میانهی قرن بیستم در اوج و الهامبخش بودند، اما در اواخر قرن بیستم اکثراً به برپایی حکومتهایی مستبد و فاسد منجر شده بودند. خود انقلاب ایران را هم میتوان در ردیف این جنبشها گذاشت.
- و آوار فروپاشی سوسیالیسمِ شوروی و اقمار آن.
افق آینده زیر این سه آوار مدفون شد. میتوانیم بگوییم برای چپ، زمان جهانی هم که تا پیش از آن با حرکت شتابان به سوی سوسیالیسم مشخص میشد، به ایستگاهی رسید که معلوم نیست تا کی باید در آن منتظر ماند.
از دههی ۱۳۷۰ افق آینده هم در ایران و هم در جهان از نظر محو میشود. زمان حال کِش میآید و با اینکه گاهی اتفاقهای هیجانانگیزی در ایران و منطقه و جهان رخ میدهند، اما وضع نسبتاً سریع به حالت عادی برمیگردد، بی آنکه به واقع عادی باشد. زندگی مدام سختتر و طاقتفرساتر میشود ، و در خارج هم تصوری که ایجاد میکند، گذرانی عادی شده است که هیچ چیزش عادی نیست.
غیرعادی بودن وضعیت، ذهن را بیدار نگاه میدارد. اما افق آینده روشن نیست، و وقتی آینده ناروشن باشد، گذشته هم در تاریکی و ابهام فرومیرود. میگویند گذشته چراغ راه آینده است. چنین نیست، یا میتوان گفت که این سخن یکجانبه است. در برابر آن رواست که این حکم را بگذاریم: بازبینی و درک گذشته تابع نوری است که آینده بر آن میافکند. اینکه به کجا میرویم، نقشی اساسی دارد در تعیین اینکه از کجا میآییم. شاهدهای روشنی بر درستی این حکم را در روایتهای خود و اطرافیانمان از زندگیشان میبینیم. روایتها ثابت نیستند. تغییر میکنند، درست بسته به آنکه اکنون در چه حالی هستیم و میخواهیم به کجا برسیم.
گفتار حقوق بشری
وقتی غلبه با زمان حال باشد و افق انتظار ناروشن، مبارزه بر سر آینده ممکن است به صورت مبارزه بر سر گذشته درآید. آزمودگی نیروهای پیشرو آزادیخواه در ایران و محتملا در همه جای جهان، مبارزه بر سر آینده است. تصویرهای گذشته در تالار خیال آینده به نمایش درمیآیند. طیف راست در مقابل، متخصص صحنهآرایی گذشته است. سلطنتطلبان پس از یک دوره سرخوردگی و فترت، به تدریج مبارزه بر سر گذشته را آغاز کردند و فکر کردند و همچنان فکر میکنند، "تونل زمان" را با تصرف گذشته و بازنمایی آن به میل خود، به تصرف درمیآورند.
در وضعیتی که افق انتظار ناروشن است، و افق تجربه پر از تصویر شکست است، در حالی که گذشته پرسشناک شده و نسبت به آن بیزاری وجود دارد، در حالی که روزمرگی و میانمایگی و حتا میتوان گفت فرومایگی بر روزگار ما چیره است، در حالی که ما به یک دورهی پساقهرمانی رسیدهایم، چگونه به قهرمانان خود فکر میکنیم؟
نگاهی کنیم به گذشتهی نزدیک. از دههی ۱۳۷۰ به تدریچ نگرشی چیره شد که قهرمانان را به صورت قربانی محض درآورد. همه به موضوع حقوق بشر در معنایی انفعالی تبدیل شدند. برای اینکه این تبدیل موجه شود، قدرت حاکم از ریشههای اجتماعی و فرهنگی خود برکنده شد، به صورت گروه جلادان و آدمخواران درآمد، و در مقابل، یاران ما چونان اسیرانی تصویر شدند که نه در جریان یک نبرد، بلکه تنها به سبب آزاربارگیِ رژیم به اسارت درآمده و سپس اعدام شدند.
این گونه بازنمایی با انتخابی آگاهانه و برنامهریزیشده رخ نداد؛ محصول شکست و آغاز دورهی انفعال بود. در ناخودآگاه ما این گرایش قوی بود که نپذیریم آنچه در ایرانِ پس از انقلاب رخ داد، جنگ داخلی بود، جنگی که همچنان ادامه دارد، گاهی پوشیده است و گاهی جلوههای آشکاری دارد. دیدگاه غالب دولتمحور باعث شد صحنهی نبرد را به صورت نبرد جامعه و دولت ببینیم، دولتی محصول شکست انقلاب یا غصب قدرت، و جامعهای که به پندار ما به عنوان "خلق" ذاتاً و کلّاً در برابر دولت قرار داشت، به جز بخشی از آن که میگفتیم متوهماند یا بعضاً منافعی دارند. با این توصیف دیگر موضوع برنامه و عمل سیاسیای که پس از انقلاب در برابر رژیم پیش برده شد، چندان مطرح نبود. اختلافها در تحلیل رژیم رنگ باخت، چون دیگر آن را نه با مفهومهای سیاسی و اجتماعی، بلکه با مفهومهای روانشناختی توصیف میکردیم، به این معنا که بر سادیسم و جنون نهادی شده در آن تأکید میکردیم. در این چارچوب، بحث بر پدیدهی اصلاحطلبی، بحث بر سر معالجهپذیری سادیسم حادّ بود.
در این فضای فکری، اعدامشدگان موضوع نوع تازهای از کنشگری شدند که پیشبرندگان خود را ایجاد کرد. زبان تازهای شکل گرفت که در کانون آن مفهوم حقوق بشر قرار داشت. مخاطب گفتار تازه، عمدتاً سازمانهای بینالمللی حقوق بشر، وجدان جهانیان و دولتها بود. این گفتار اکنون جاافتاده شده و شکلی حرفهای یافته است؛ تقسیمبندی سنتی چپ و راست را تا حدی محو کرده، چنانکه در میان کسانی که زمانی چپ یا به طور کلی آزادیخواه خوانده میشدند، گرایش به اتحاد با سلطنتطلبان هم سر برکشیده است.
این گفتار از نظر رواج دادن مفهوم حقوق بشر مهم است. اما در فضایی متفاوت با فضای آستانهی انقلاب شکل گرفته که در آن یک گفتار حقوقی در اعتراض به استبداد شاهی با نمودهای آغازینی در نامههای سرگشاده پا گرفت. گفتار حقوقی، چنانکه مقایسه رسانههای پیش از انقلاب و پس از انقلاب نشان میدهد، گسترش یافت و استبداد ولایی نتوانست آن را با شرعیات خفه کند. در مقاومت روزمره و در خیزشها به صورت ادراک حق و مطالبهی آن تبیینی انضمامی یافت. گفتار حقوق بشری در خارج از کشور دستاوردهای بزرگی داشت که از جملهی آنهاست طرح موضوع حقوق برابر جنسی، جنسیتی و فرهنگی، و لزوم لغو مجازات اعدام در میان بخشهایی از مردم. اما به آن درجهای نرسید که یک آگاهی اونیورسالیستی را فراگیر کند، و در زمینهی لزوم لغو مجازات اعدام چنان پیش برود که به قراردادی برسد که مخالفت با آن به قیمت انزوا تمام شود.
روایت پوشاننده
دادخواهی در مورد فعالان سیاسیای که در دههی اول پس از انقلاب به دست رژیم شکنجه شده و بسیاری از آنان به قتل رسیدند، بر بستر یک گفتار حقوق بشری در مجموع کلیگو و انتزاعی پیش رفته است. آرشیوها، حاوی انبوه نامها با زندگینامههایی مختصر اند، زندگینامههایی که بر زمینه یک روایت به هم پیوند نمیخورند، روایت مبارزه برای آزادی و عدالت.
روایت روشنی وجود ندارد که مبارزه امروز را به انقلاب و مقاومت پس از انقلاب در برابر نیروی حاکم پیوند زند. وقتی چنین روایتی وجود ندارد یا اگر وجود داشته باشد، کمنفوذ است، تعجب نباید کرد از اینکه نسل جوان نمیتواند با امر دادخواهی در مورد اعدامشدگان دهه ۱۳۶۰ ارتباط روشنی بگیرد.
روایت چیره نه یک روایت سیاسی و تاریخی، بلکه از نوع داستان مواجههی مردمی معصوم با یک غول آدمیخوار است. با این گونه روایتگری شخصیت یاران اعدام شده پوشیده میماند و آنان، در مقام قربانی محض دیگر نمیتوانند الهامبخش ما باشند. ما در نهایت خونخواه میشویم، و دادخواه، آن هم در چارچوب یک درک انفعالی از حقوق بشر. دادخواهی بنابر این درک قرار است در دورهی عدالت انتقالی صورت گیرد، اما اصل انتقال پوشیده است. رخدادی است که ربط روشنی با مبارزهای که یاران ما کردند و در جریان آن کشته شدند، ندارد.
این کافی نیست که ما برنامهای بنویسیم برای سامان مطلوب سیاسی و اجتماعی آینده، برنامهای که همه خطوط آن بیان آرمانی کاملی داشته باشند. ما برنامهای میخواهیم در امتداد مبارزات عصر مشروطیت، مقاومت و مبارزه در دوره رضاشاه و پس از آن، مقاومت و مبارزه در دورهی پس از کودتا، در دورهی انقلاب، در سالهای بعد و تا اکنون. در چنین برنامه و چشماندازی است که مبارزان بر خاک افتادهای که دادخواه آنان هستیم، حضور ملموسی دارند.
ضرورت بازیابی تاریخ
دادخواهی مضمون تاریخی انضمامیای مییابد، اگر آن را به عنوان رخدادی درک کنیم در مرحلهای از گسترش داد که گذشتهای دارد و از دل یک روند طولانی مبارزه برای آزادی و عدالت برآمده است. سخن بر سر بازیابی تاریخ از سویهی نقشی است که آگاهی و کنش در آن دارد. اما به شرحی که گذشت این بازیابی در صورتی میسر میشود که دارای آینده شویم، آیندهای که با آزادی و عدالت مشخص میشود. منظور داشتن یک آرمان انتزاعی نیست، آرمانی بی ارتباط با نبردهای گذشته علیه تبعیض و استبداد. آرمان وقتی مشخص میشود که تاریخی باشد، در ادامهی یک تاریخ باشد، بداند از کجا آمده و چه سیر تکاملیای را طی کرده است.
این کافی نیست که ما برنامهای بنویسیم برای سامان مطلوب سیاسی و اجتماعی آینده، برنامهای که همه خطوط آن بیان آرمانی کاملی داشته باشند. ما برنامهای میخواهیم در امتداد مبارزات عصر مشروطیت، مقاومت و مبارزه در دوره رضاشاه و پس از آن، مقاومت و مبارزه در دورهی پس از کودتا، در دورهی انقلاب، در سالهای بعد و تا اکنون. در چنین برنامه و چشماندازی است که مبارزان بر خاک افتادهای که دادخواه آنان هستیم، حضور ملموسی دارند.
برنامهی انتزاعی برای آینده، توان بازیابی گذشته را ندارد، آن را حذف یا مبهم میکند و وجود ما را نا- تاریخی میسازد. ما برای جبران خطاهای گذشته، گذشته را حذف میکنیم و با حذف گذشته، هویت مبارزانی را پوشیده میسازیم که دادخواه آنان هستیم.
گفته میشود نسل جوان فاقد آگاهی تاریخی است، یا درک آشفتهای از گذشته دارد. اما مشکل اصلی در درک آشفتهی نسل پیشتر است که از تجربههای تلخ، به گسست از تاریخ و فراموشی رسیده است. مشکل به ناتوانی در بررسی و نقد تجربهها برمیگردد، به گذاشتن آنها در پروندهای سیاه، و گمان شروعی دوباره و بیربط به گذشته، آن هم در روزگاری که زمان حال بسط مییابد و روزمرگی غلبه مییابد.
اگر هویت اعدامشدگان تابستان ۱۳۶۷ را تنها مرتبط به سازمانهایی کنیم که در برنامه و عمل خطاهایی جدی داشتهاند، آن سازمانها را شماتت کنیم، و پروندهیشان را بسته بدانیم، دیگر از آن اعدامشدگان چه میماند؟ اینکه ما از آنان قربانی محض میسازیم و وجودشان را منتزع از عملشان در نظر میگیریم، به خاطر این نوع نگاه است. نگاه بدیل این است که موقعیت هر مرحله از مبارزه را تحلیل کنیم، درنگریم که روند کلی مبارزه برای آزادی و عدالت چگونه است و چگونه پربار میشود، اگر انکشاف تاریخی خود را در نظر گیرد، از گذشته بیاموزد و دریابد چه چیزی معتبر بوده و همچنان هست، و چه چیزی حاصل محدودیت موقعیت و آگاهی دوران بوده است. معتبر و پایدار اراده به آزادی و مقابله با تبعیض و بهرهکشی و سلطهگری است، علاقه به روشنگری، ولایتستیزی و فرهیختگیای است که نصیب همگان شود. ناپایدار و دچار محدودیت دوران، مطلق کردن امر نسبی، در نظر نگرفتن گسترهی آزادی و اهمیت دموکراسی، و فقدان حساسیت کافی به هر آن چیزی است که مبارزه برای آزادی و عدالت محدود و یکجانبه میکند. اگر از سطح بالایی از انتزاع به گرایشها و سازمانهای مختلف سیاسی در ایران بنگریم، به سه خط میرسیم: خط سلطنت، خط زعامت دینی، و خط تحول بنیادی. خط تحول از زمان مشروطیت آغاز شده و تا اکنون ادامه دارد. در همان دورهی مشروطیت، سه مسیر انقلاب، مسیر مشروعه و مسیر تداوم استبداد سلطنتی از هم تفکیک میشوند. پس از انقلاب ۱۳۵۷ به نظر میرسید که دیگر ما فقط با دو خط سر و کار داریم، خط ولایت در ادامه خط مشروعه و خط تحول انقلابی. اما چندی نگذشت که دوباره به آن سهتایی سنتی برگشتیم. اگر بخواهیم جایی بر روی یکی این سه خط برای اعدامشدگان تعیین کنیم، آن جا بر روی خط تحول انقلابی است. نکتهی اصلی این گفتار این است: ما نه در جایی ورای عرصهی سیاسی مشخصشونده با این سه خط، نه در حالت گمان بیخطی، بلکه تنها برروی خط تحول بنیادی در کنار یاران جانباخته میمانیم و میتوانیم دادخواه کسانی باشیم که هویتشان را پاس میداریم. خط تحول که خود تبیینهای مختلفی داشته و اکنون نیز نیاز به تبیینی نوکننده دارد، از ابتدای شکلگیریاش در ایران رو به سوی آینده داشته، و از منظر آینده بر رخدادها، چهرهها و ارزشهایی پرتو افکنده که پشتوانه مبارزه برای آزادی و عدالتاند. برای دادخواهی در همین مسیر گام برداریم.
نظرها
AB
نه استاد جان، برای پشمرگان کُرد، یا حداقل پشمرگه های سازمان کردستان حزب کمونیست ایران، کومه له، کومه له ی شورشی، پایان فاز مبارزه ی مسلحانه ی توده ای، به درستی تشخیص داده شد، و اولویت بسوی مبارزه و سازماندهی سیاسی رفت. اولویتی که نتیجه اش چهار اعتصاب عمومی موفق می باشد. این اعتصابهای عمومی، هر یک تمرین هایی هستند برای آن اعتصاب وعمومی که ج. ا. را سرنگون خواهد کرد. خلق کرد نیز یک "قوم" نیست و یک اقلیت ملی، یک ملیت تحت ستم در وطن است. نمیشود ۴۴ میلیون ملت و ملیت فارس باشند، اما میلیونها میلیون کُرد و تورک و عرب و بلوچ و..."اقوام" به حساب بیایند. که چنین نژادپرستی سخیف بدترین نوع به حساب نیاوردن است.
جوادی
آقای دکتر نیکفر عزیز ، سیاست شما چپ ها در به رسمیت نشناختن مخالفان و بی اعتنایی به نظرات شان باعث شد من با ناامیدی این سایت را ترک کنم و در انزوا قرار گیرم. اعتراف می کنم قالبی که برای بیان نظراتم از ابتدا انتخاب کردم نامناسب بوده است ، اما پرسشها و تزهای زیادی که برخی شان هم خام بودند طرح کردم که تا کنون به ذهن هیچ ایرانی خطور نکرد. جایگاه یک لیبرال در جامعه ی آرمانی شما بهتر از جایگاه اش در این سایت نخواهد بود. شما از من خواستید که به جای کامنت، مقاله بنویسم. اما فکر می کنم بسیاری از نوشته هایم در قالب یادداشت جای می گیرند و حتی فرضا انگیزه و توان نوشتن در قالب مقاله را هم می داشتم، باز هم نظراتم گرفتار گرداب سکوت می شدند شما می توانستید گشوده و تا حدی همدلانه با برخی از نظراتم روبرو شوید اما متاسفانه چنین چیزی رخ نداد. وقتی امثال من و شما که خودمان را جمهوریخواه می دانیم نمی توانیم با هم گفتگو کنیم، چه امیدی می توان برای تغییر وضع موجود داشت؟
AB
دهه ی شصت اتفاقا ابتدای نسج گرفتن جنبشهای اجتماعی مستقل در ایران بود. از شورشهای حاشیه نشینان در مشهد، تهران،..در دهه ی ۶۰، مبارزات دانشجویان دهه ی ۷۰، مطالبات پایه ها و توده های جنبش سبز دهه ی ۸۰، دیماه ۹۶، آبان ۹۶، دیماه ۹۶، تا خیزش ژینا. علی صداقت در مقالی، که اکنون عنوانش یادم نیست، به دقت سیر تکاملی و متسلسل و پیگیر اعتراضات اجتماعی در وطن در بازه ی ۴۰ سال اخیر دنبال کرده است. جنبش کارگری که به نوعی بهترین نمونه ی بی ربط بودن سازمانهای چپ در جنبش کارگری است. از حضیض و تراژدی مرگبار کارگران "بابک شهر"، تا پنج دقیقه سکوت به یاد آنان، در اولین سالگرد جان باختنشان، تا هفت تپه و واحد، ماشین سازی اراک، و ده ها مثال دیگر، جنبش کارگری هیچگاه در سکون و وداع با آرمانهایش نبوده است. گرایشات و تشکلهایی که در این چند دهه ی سابق خود را حفظ کرده، یا مقداری با نفوذتر شده اند، درست به دلیل دَرک وجود این انرژی های مستقل و جنبشهای خودمختار اجتماعی و هماهنگی، همبستگی و همگرایی با آنان است. مانند کردستان.
AB
یکی از جنبه های کشتار تابستان ۶۷ که در چند سال اخیر برای من به نوعی هم به یادماندنی تر و هم مبهم در آن واحد است، صدای رگبار مسلسلهای جوخه ی مرگ است. که بعد از رگبار مسلسلها، تک تیرهای خلاص شروع می شد. و شمارش اعدامیان در سلولها. تمام روایتهایی که شنیدم و خواندم، در جلسات، ویدیو، کلابهاوس،...همه میگن صداش مثل این بود که یک یا چند کامیون تیرهای آهن رو زمین ریختن. "غشغشه مسلسل" توصیف شاملو بود، از صدای مسلسل. اما صدای ریزش یک کوه آهن، چیز دیگری ست.
محمدرضا نیکفر
سلام آقای جوادی عزیز، جمعبندی به عنوان "چپ" درست نیست. البته من در مورد خودم میتوانم بگویم: هر مقالهای را که در زمانه منتشر میکنم، کوشش میکنم حواسم باشد پس از دو-سه روز به سایت سر بزنم و کامنتها را بخوانم. به آنها توجه میکنم. کامنتهای شما همواره فکربرانگیز است. من خواهش کردم مقاله بنویسید. کامنت، آن گونه که نوشتهاید قالب خوبی نیست. برای تذکر و انتقاد و پیشنهاد در شکلی تلگرافی خوب است، اما برای بحث کردن فرمت مقاله بهتر است. موفق باشید
جوادی
دکتر نیکفر عزیز ، ضمن سپاس به خاطر نفس جواب دادن به کامنتی که خطاب به شما نوشتم، لازم می دانم این حقیقت را دوباره یادآوری کنم و واقعا خیلی مهم است که به آن توجه شود که همه ی نوشته هایم در این سایت در قالب کامنت به مثابه اظهار نظر مختصر و تلگرافی قرار نمی گیرند. من خیلی از نظراتم را در قالب یادداشت نوشتم و چندین صفحه حجم داشتند. از طرفی خودتان بهتر می دانید که برخی از بهترین مقالات در دنیای علم و فلسفه یک یا دو صفحه حجم بیشتر نداشتند. عنوان خیلی از نوشته هایم با عبارت تاملی کوتاه درباره فلان موضوع شروع می شود. همین عبارت گویای این است که نویسنده متن قصد داشته است اندیشه هایش را خیلی فشرده و البته ناپخته بیان کند و مخاطبان را به تفکر درباره موضوع مورد نظرش تشویق کند. به عنوان مثال درباره مساله ی استبداد چندین متن کوتاه اما مرتبط نوشتم و هدفم این بود که روشنفکران را از اهمیت بنیادی این مساله آگاه کنم. یک بار دیگر از شما خواهش می کنم که درباره مساله ی استبداد و انواع آن تامل کنید. کاش آن مقطع که با شور و شوق فراوان در این سایت می نوشتم ، درخواست می کردید که به جای کامنت، مقاله بنویسم. به احتمال زیاد سخت تلاش می کردم تا مقاله بنویسم . الان حتی بنا به فرض حتی توان نوشتن مقاله را هم داشته باشم، شور و شوق کافی وجود ندارد. در هر صورت من بخش سلبی پیشنهاد شما را که ننوشتن کامنت است را نهایتا پذیرفتم. در پایان باز هم تاکید می کنم که برخی از نوشته هایم شایسته ی عنوان یادداشت هستند و نه کامنت.