خلاصی از جمهوری اسلامی با فلاخن داوود!
کنکاشی در برآمدنِ گرایش «اسرائیلدوستی» نزد مخالفان دولت ایران
امین حصوری در این نوشته دربارهی زمینهها و خاستگاههای همدلی و همسوییِ فزآینده با سیاستهای دولت اسراییل مینویسد.
« ایران زودتر از آنچه که مردم ایران فکر میکنند آزاد خواهد شد … اسرائیل در کنار شماست.»
(از پیام ویدئویی بنیامین نتانیاهو خطاب به مردم ایران)
مقدمه:
نوشتهی حاضر کنکاشیست مقدماتی دربارهی زمینهها و خاستگاههای همدلی و همسوییِ فزآیندهی پهلویگرایان و لایههای دیگری از طیف «براندازان» با سیاستهای دولت اسراییل؛ همدلیای که بهموازات رتوریکِ تهاجمی دولت اسرائیل دربارهی «نظم جدید خاورمیانه»، اینک تا مرز بیان اشتیاق به تهاجم نظامی اسراییل به ایران، یا «نجات ایران» توسط دولت اسراییل، رسیده است. پیروان این گفتار و رویکرد سیاسی، در کارزار وسیعی که در رسانههای و شبکههای اجتماعی دیجیتالی تدارک دیدهاند، آشکارا فضای تهدید و «تکفیر» و ارعاب علیه منتقدان و مخالفانِ دولت اسرائیل و حتی مخالفان جنگ و ناباوران به «نجاتبخشی» ازطریق عملیات نظامی (از سوی دولت اسراییل و/یا شرکاء) برپا کردهاند و از اینطریق میکوشند مسیر هژمونشدنِ گفتار سیاسی خود را در سپهر مخالفان سیاسی دولت ایران هموار کنند. متن حاضر تلاشیست در بررسی علل و انگیزههای پاکشویی و ستایش دولت اسراییل و امیدبستن به کارکردهای نجاتبخش آن از سوی مخالفان جمهوری اسلامی. اما فراتر از آن، از آنجا که مشی اسرائیلدوستیِ (Israelophili) نامشروط و تهاجمیْ اینک بیش از همه در رویکرد پهلویگرایان مشهود است1، این نوشتار لاجرم زمینههای برآمدن پهلویگرایی و گرایشهای سیاسی همخانواده را در سپهر سیاسی ایران واکاوی میکند. متن میکوشد در وفاداری به روششناسی ماتریالیستی، ریشههای پیدایش این پدیده را در دل پویش تاریخی و شیوههای حکمرانی و حیات جمهوری اسلامی جستجو کند2. رهیافت اصلی این تحلیل پیجوییِ تاثیراتیست که سازوکارهای ایدئولوژیک و شیوههای بیشسرکوبِ جمهوری اسلامی بر امکانات و سمتوسوی فاعلیت سیاسیِ (سوژگی) ستمدیدگان و ناراضیان بر جای گذاشتهاند. این رهیافتْ مبتنی بر این باور کانونیست که بررسی شرایط تکوین و تحولِ سوژگی ستمدیدگان و ناراضیان سیاسی–اجتماعیْ، در پیوند با ایدئولوژی دولتیِ مسلط و شیوههای سرکوبِ مدیریتشده، گامی ضروری برای فهم ماتریالیستی سمتوسوی پیکارهای تودهای و تحولات سیاسی–تاریخیِ همبسته با آنهاست. برداشت نهایی متن این است که جمهوری اسلامی تا حد زیادی مسیرهای مبارزه با خود، یعنی شیوههای تخیل سیاسیِ عصر پساجمهوری اسلامی را نیز ریلگذاری کرده است؛ بخشی آگاهانه و عامدانه، و بخشی بهناگزیر و همچون پیامدی ساختاری از سازوکارهای حکمرانی و سرکوب. و اینکه، دولت اسلامی بهسان موجودیتی خودآگاه و خودمدارْ فعالانه میکوشد مسیرهای مخالفت سیاسی و افق سیاسی مخالفان را دستکاری و مدیریت کند.
از این منظر، این متن (شاید از زاویهی جدیدی) یکی دیگر از خویشاوندیهای ماهوی میان میراث سیاسی نظام سلطنتیِ گذشته و میرات سیاسی نظام اسلامیِ حاکم را نمایان میکند: گرایشی نظاممند به «پرورشِ» تخیل و بدیل سیاسیِ ارتجاعی نزد ستمدیدگان و مخالفان سیاسی. انگیزهی این نوشتار، تاکید بر اهمیت بنیادهای زندهی تکوین این میراثِ تاریخیست. چرا که بهدلیل ژرفا و تاثیراتِ این بنیادها، هر کوشش جاری یا آتی برای دگرگونی رهاییبخش در جغرافیای ستم ایران با واکنشهای جمعیِ بازدارنده از سوی اپوزیسیون خویشاوند دولت (خواه پهلویگرایان3 و خواه نیروهای مشابه) مواجه خواهد شد؛ چنانکه اثرات آن از شروع خیزش ژینا تا امروز بیش از گذشته نمایان شده است. اگر این برداشت دور از واقع نباشد، یک معنای ضمنیاش آن خواهد بود که پیکار رهاییبخش علیه دستگاه ستم جمهوری اسلامی مستلزم ابعادی چنان ژرف و چندلایه است که در مقایسه با آن، انگارهی فستفودیِ «براندازی» به یک شوخی تلخ میماند. بهبیان دیگر، اگر بناست مسیر انقلاب مردمی زنده و پویا و ثمربخش باشد، جنبش انقلابی (با هر ابعادی که دارد) ناگزیر باید بهسمت اعماق جامعه برود و به ریشههای همهچیز دست ببرد.
* * *
۱. سُرور همگانی در موسمِ عزاداریِ بفرموده
جمهوری اسلامی برای مرگ حسن نصرالله پنج روز عزای عمومی اعلام کرده است تا به جامعهای که با مرگ و عزا همزیستیِ اجباری دارد، از مرگ ویژهای خبر بدهد که درخور عزاداریِ ویژهایست؛ مرگی که اهمیتش بیش از مرگ کارگران گمنام معدن طبس است؛ مرگی که با مرگ زندانیان گمنامی که هر روز به چوبهی دار سپرده میشوند قابل مقایسه نیست؛ مرگی که از مرگهای مکرر کولبران کُرد و سوختبران بلوچ متمایز است و … . حکومتی که ارکانش بر کشتار و مرگآوری و زندگیستیزی استوار است، طبیعیست که وسواس ویژهای در مرتبهبندی مرگ داشته باشد. اما، بههمان سان، بیاعتناییِ مشهود عمومی به این اعلان حکومتی (برای عزای عمومی) هم طبیعیست: چون مردمانی که زندگیهاشان در سایهی مرگبنیادی/مرگآوری و زندگیستیزیِ حکومتِ اسلامی4 رنگ عزا گرفته است، رغبتی به عزاداری مضاعفِ فرمایشی ندارند؛ خصوصا وقتی که فرمانش از ناحیهی حاکمان صادر شده باشد. درعوض، آنها به مرگهایی ارج میگذارند که رنج و مقاومت خودشان را بازتاب دهند (همین است که صدای دادخواهی خانوادههای جانباختگان مایهی عذاب دایمی حاکمان ایران شده است.)
بهواقع، نهتنها مجلس فرمودهی عزاداری عمومی برای حسن نصرالله (همچون اسماعیل هنیه) با چاشنی بیلبوردهای شهری و برنامههای پر سوز و گداز صداوسیما گرم نشد، بلکه امروز بار دیگر شاهدیم که عدهی بسیاری از «شهروندانِ» حکومت اسلامی در هرآنچه حکومت مایهی عزاداری ویژه معرفی کند، دلیل جشن و شادمانی میبینند (البته نه آنهایی که در نزدیکی به قدرت و یا ادغام در پیکر دولت، پناه جستهاند). آنچه در عمل رخ داده است – مختصرا – از این قرار است: نمادهای ایدئولوژیک حکومتی خودکامه و سرکوبگر، بهدرجات مختلف از سوی بسیاری از حکومتشوندگان مورد طرد و انکار (و حتی بهرغم هزینههای ممکن، مورد خصومت) قرار میگیرند. این پدیده آنقدر آشکارا تکرار شده است که بسیار بعید مینماید که سازوکار این واکنش عمومیِ دفعی از دید «اتاقهای فکر» حاکمان دور مانده باشد.
۲. از طرد انتخابی تا طرد خودکارِ ایدئولوژی دولتی
طرد نمادها و آموزههای ایدئولوژیک حکومت بیگمان شکلی از مقاومت فردی در برابر ادغامشدن در نظم نمادینیست، که دولت اسلامی ایران همواره سعی در تحمیل آن بر جامعه داشته است؛ و بههمین اعتبار، ذیل مفهوم مقاومت مدنی جای میگیرد. ایستادگیهای فردی و روزمره در برابر حجاب اجباری و برخی دیگر از شعایر تحمیلی از سوی حکومت اسلامی، نمونههای ملموسی از این «طرد انتخابی» هستند. در عین حال، در این نمونههای کنشِ مقاومت، سویهی سلبیِ کنش (طرد انتخابی) با برخی سویههای ایجابیِ مترقی همپیوندی دارد، نظیر: دفاع از قلمرو آزادیهای فردی؛ یا کمک به رهایی زنان از قیدهای ستم جنسیتی و مردسالارانه و غیره. (فارغ از نوع آگاهی و نیتمندیِ فاعل کنش دربارهی درجهی شمول این مولفهها یا چگونگی ترکیب آنها). در عین حال، بهنظر میرسد مدتیست که دستکم در برخی حوزهها طرد نمادها و آموزههای ایدئولوژیک حکومت دچار نوعی اتوماتیسم شده است که صرفا از ضدیت با جمهوری اسلامی تغذیه میکند. در این نوع «طرد خودکار»، سویهی سلبی در حالی وزن حداکثری یافته است، که با سویهی ایجابی مترقیای مفصلبندی نشده و همراهی نمیشود. در موارد قابل توجهی، استمرار کنشِ «طرد خودکار» و جداییِ مفرط آن از سویههای ایجابی موحب میشود که کنش طرد حتی از سویههای هنجاریِ اولیهی برانگیزانندهی خود منفصل شود؛ و این بیهنجاری در کنش سیاسی–اعتراضی، سرآغاز سرآشیبیست که فاعل کنش (طرد خود کار) را در منطقِ دشمناش (طرد شونده) ادغام میکند: اپوزیسیون در مسیر خویشاوندی ماهوی با پوزیسیون قرار میگیرد.
شاخصترین نمودِ پدیدهی پیشگفته («طرد خودکار» نمادهای ایدئولوژیکِ دشمن) را میتوان در برخی واکنشهای مخالفان نظام اسلامی نسبت به پروپاگاندای «فلسطیندوستیِ» این رژیم یافت؛ واکنشهایی که طی این سالها از شعار «نه غزه، نه لبنان، جانم فدای ایران»، به بیتوجهی آشکار و عامدانه نسبت به کشتار فلسطینیان توسط دولت اسرائیل، و سرانجام به طرفداری پرشور از سیاستهای دولت اسرائیل دگردیسی یافتهاند؛ رویکردی که، در تقارنی نعلبهنعل با داعیهی «محور مقاومت» دربارهی نقش «نجاتبخشِ» جمهوری اسلامی در خاورمیانه، به قدرت نجاتبخش دولت اسرائیل برای «نجات ایران» (و خاورمیانه) امید بسته است. طی روزهای گذشته، پس از شروع رشته تهاجمات «فاتحانه»ی ارتش اسراییل در لبنان، این پدیدهی شگرف و متناقضنما ابعاد بزرگتر یا مشهودتری یافته است. در میان مردمان عادی و حتی «فرهیختگانِ» سیاسیِ مخالف جمهوری اسلامی ستایش از دولت اسرائیل بهخاطر قتل همپیمانان برجستهی دولت ایران به رویهای مشهود بدل شده است (دستکم با نظر به بازتابهای رفتار عمومی در رسانههای جریان اصلی و شبکههای اجتماعی مجازی). و این نوعی از مواجهه با رویدادهای خطیر و پرشتاب جاریست که رانه و مضمون آن فراتر از طرد یا بهسُخرهگرفتن ارزشهای ایدئولوژیک و دستگاه پروپاگاندای جمهوری اسلامی میرود.
۳. سقوط از بلندای قیام ژینا؟یا عبور از قیامی که بلندایی نداشت؟
تناقضآمیز و دردناک است که بخشی از مردمانی که در جنبش «ژن، ژیان، ئازادی» («زن، زندگی، آزادی») مشارکت کردند و از آن الهام گرفتند، یا دستکم با آن همدلی داشتند، اینک نسبت به قدرتنماییِ نظامیِ رژیم اسرائیل همدلی نشان میدهند؛ رژیمی که بنیانش همانند جمهوری اسلامی بر مرگ و کشتار و انسانزُدایی از مخالفانش استوار است؛ ماشین مرگی که اقدامات فاتحانهی کنونیاش در لبنان در امتداد توجیه و پاکشوییِ نسلکشی فاجعهباریست که طی یکسال گذشته پیش چشم جهانیان بر مردمان غزه (و کرانهی باختری) تحمیل کرده است. در واکنش به این موقعیتِ فرساینده و تراژیک، در طیف ناهمگون چپ گرایش مشهودی بهسمت ارزشگذاریِ بیدرنگ و صدور احکام سیاهوسفید اخلاقی علیه تودهی خاطیان وجود دارد (متأثر از نفوذ امروزیِ «نزاکتگراییِ سیاسی» نزد فعالان چپ). حال آنکه چنین واکنشی، خواهناخواه انگارهی نخبهگرایانهی «انحطاط ستمدیدگان» را موجه مینمایاند، که مغایر با باور بنیادی چپ به «سیاست از پایین» و پتانسیل رهاییبخش ستمدیدگان است. شرط گذار از این وسوسهی تسکیندهنده ولی زیانبار، لحاظکردن پیچیدگی شرایط تاریخی–انضمامیِ و تأثیرات آن در سمتوسوی سوژگی ستمدیدگان است. تا زمینهی مادی–تاریخیِ بروز تناقض تلخ گفتهشده را درنیابیم، قادر به مواجهه با پیامدهای آن در مسیر آتی پیکارهای عمومی در جغرافیای ایران نخواهیم بود.
پس، بگذارید از اینجا شروع کنیم: یک واکنش تحلیلیِ ممکن به تقویت موج پرواسرائیلی در فضای عمومیِ مابعد قیام ژینا تشکیک و انکار سویههای مترقی قیام ژیناست: اینکه این قیام بهرغم ظاهر و شعارهای مترقی نتوانست در عمق جامعه ریشه کند و ازجمله به این دلیل که متاثر از انگارهها و آرمانهای «طبقهمتوسطی»، فاقد سویههای پیکار طبقاتی و پیوند با طبقات زیرین جامعه بود؛ و نظایر آن. در پاسخ میتوان گفت قیام ژینا نه یک وضعیت ایستا و منجمد، بلکه یک فرایند گشایش امکان بود، بر پایهی پتانسیلهای مادی و تاریخیِ مشخص. این فرایند – در تحلیل نهایی – بهرغم همهی تنگناهای تاریخی، در کار بازسازی شکل نوینی از هویت و قدرت سیاسی پرولتاریا (تلویحا ستمدیدگان) بود، با جامعیتی فراتر از تاویلهای بستهی متعارف از مفاهیم طبقهی کارگر و پیکار طبقاتی. اما این فرایند همزمان تلاشی پویا در پهنهی امکان بود، بدون ضمانتی پیشینی برای پیروزی (که مشخصهی گریزناپذیری از هر خیزش تودهای در گذشته و آینده است)؛ خصوصا که از همان ابتدا، افزون بر سرکوبهای وحشیانهی دولتی، در صفوف درونی این قیام (معترضان و مخالفان جمهوری اسلامی) هم رویارویی هژمونیک آشکاری بین عناصر و گفتارهای مترقی و ارتجاعی در جریان بود (و این هم مشخصهی گریزناپذیری از هر خیزش تودهای در گذشته و آینده است). نهایتا مسیر رشد «فرایندِ» قیام توسط برآیند تاریخی نیروهای ارتجاع متوقف شد؛ زمانی که سرکوب مستمر دولتی و مداخلات امپریالیستی، مسیر توامان افول و استحالهی درونی قیام ژینا را رقم زدند:
جایی که سرانجام، نیروهای پاسدارِ «مرد، میهن، آبادی» شعلهی شعار «زن، زندگی، آزادی» را خاموش کردند (گیریم تا اطلاع ثانوی). روند این افول و استحاله، در غلبهی تدریجیِ کنشها و گفتارهایی قابل ردیابیست که به این دو شعار متضاد جایگاهی همارز داده شد؛ و تصویر نمادینِ آن در تجمعاتی قابل ردیابیست که پرچم حامل عکس ژینا (یا شعار «زن، زندگی، آزادی») بههمراه پرچم حامل عکس شاهزاده پهلوی به اهتزاز در میآمد. باری، با نظر به خویشاوندی ماهوی ارتجاع پهلویگرایی و صهیونیسم، ریشههای جاذبهی کنونی دولت اسرائیل برای بخشی از مخالفان مستاصل دولت ایران را میباید در زمینههای افول قیام ژینا جستجو کرد. کما اینکه این خویشاوندی نمودهای روشنی هم در ساحت انضمامی–سیاسی داشته است (دارد): از یکسو، رضا پهلوی در خلال قیام ژینا (و خصوصا پس از آن) گامهای چشمگیری برای نزدیکی به دولت اسرائیل برداشت؛ و از سوی دیگر، دولت اسرائیل هم تبلیغات سیاسی و رسانهای گستردهای برای غلبهی «آلترناتیو» پهلویگرایی بر قیام ژینا انجام داد (چرخش زعامت رسانهی پرنفوذ «ایران اینترنشنال» از عربستان سعودی به اسرائیل، و احتمالا بهزودی تلویزیون «من و تو»). یک فرضیهی برآمده از این تحلیل آن است که با وجود اینکه همهی حامیان و شیفتگانِ کنونی دولت اسراییل لزوما پهلویگرا نیستند، اما در مقطع فعلی بین پهلویگرایی و گرایش پرواسرائیلی پیوند معناداری (correlation) وجود دارد؛ که البته آزمودن صحتوسقم این فرضیه مستلزم یک آمایش آماریست. در ادامه اما صرفا تحلیل برخی زمینههای تاریخی این خویشاوندی را پی میگیریم:
۴. امید به فرادست در تنگنای پیامدهای سرکوب
حاکمان جمهوری اسلامی بیش از ۴۵ سال هرگونه جنبش حقطلبانهی مردمی و هرگونه صدای برآمده در دفاع از حق زندگی و کرامت انسانی را با قساوت تمام سرکوب کردهاند. آنها سرکوبهای مستمر را هرچه بیشتر به سازوکار پیشدستانهی ارعاب بدل کردند تا بهزعم خود با بالابردن هزینهی اعتراض/مقاومت و ارعاب عمومی، چشمانداز تغییر سیاسی را مسدود جلوه دهند. با اینکه اَشکالی از مقاومت جمعی، در مقیاسهای مختلف، همواره جریان داشته است، هدفِ متولیان ارعابگری آن بود/است که امکان پیوستنِ ناراضیان به مبارزات جاری و امکان سازمانیابیِ مخالفان/معترضان را مختل کنند (تعقیب و مجازات حداکثریِ هرگونه تشکلیابی و فعالیت متشکل نیز مکمل همین روند بوده است). در نهایت، هدفْ همواره جلوگیری از برآمدن خیزشهای تودهای بوده است، یا دستکم جلوگیری از برآمدن خیزشهای تودهایِ مستعدِ پرورش عنصر سازمانیافتگی. با مسدودسازی مجاری اعتراض و تشکلیابی، اگرچه جامعه هرچه بیشتر اتمیزه شد، اما تداوم و تشدید بحرانهای ساختاری لاجرم میبایست در قالب انفجار خشم عمومی بروز یابد. پس، توالی خیزشهای تودهای (اعتراضات تودهایِ خودجوش و نامتشکل) – از ۹۶ بدینسو – درست در بستری رخ داد که خود از تلفیق کارکردهای ساختاریِ جمهوری اسلامی با راهبرد ویژهی دستگاه سرکوبِ آن تکوین یافته بود. وقوع هر خیزش تودهای، بهنوبهی خود، حاکمان را بهسمت این «مسیر اجباری» (نظیر «حرکت اجباری» در شطرنج) سوق داد که در امتداد شیوهی بازیِ قبلیشان هرچه بیشتر به سازوکار سرکوبِ حداکثری متوسل شوند. (چینش هر ریل خط سرکوب، تا حد زیادی راستای ریل بعدی را تعیین میکند) از سوی دیگر، سازوکار ارعاب که در سرکوبهای خونین و «نمایشیِ» اعتراضات دانشجویی تیر ۷۸ تا اعتراضات ۸۸ ابعاد وسیعتر و کیفیت نظاممندتری یافته بود، طی زنجیرهی خیزشهای تودهایِ پس از دی ۹۶ جهشی چشمگیر یافت و در جریانِ قیام ژینا به بالاترین سطح خود رسید. این نوع سرکوبِ حداکثری و «نمایشی»، آشکارا بهقصد ارعاب و اتمیزهکردنِ هرچهبیشتر جامعه در دستور کار رژیم اسلامی قرار گرفت. بهواسطهی پیامدهای فاجعهبار سرکوب حداکثری و «نمایش عمومیِ ارعاب» در برههی هر خیزش تودهای و – سپس – در پی شکست نهاییِ آن، جامعهی اتمیزهشدهی ستمدیدگان/معترضانْ فازی از سرخوردگی و استیصال را از سر گذراند. ابعاد این سرخوردگی و درماندگی پس از سرکوب قیام ژینا گستردهتر از همیشه بود؛ متناسب با وسعت و عظمت قیام ژینا و شور و شوق فراگیر و انتطارات گستردهای که برای دگرگونیِ سیاسی خلق کرده بود. از میانِ پیامدهای مهم این وضعیتْ در موازنهی قوای بین مردمان زخمخورده و دولت پیروزمند، یک پیامد عامِ بیگمان چنین رقم خورده است: زمانی که مردمان ناراضی و مستاصلْ از فاعلیتِ سیاسی خود در مهار یا تغییر حکومت ناامید شوند (ازجمله بهمیانجیِ سازوکار دولتیِ حداکثرسازیِ هزینههایِ فردیِ اعتراضِ سیاسی)، سوژگیِ سیاسیِ آنان – موقتاً – درمعرضِ استحاله/انحطاط قرار میگیرد؛ و این پدیده خصوصا در جوامع اتمیزه بروز مییابد: جایی که مخالفان دولت در فضای پس از شکستْ توان بسیار محدودتری برای بازیابیِ و بازسازی قوای خود دارند؛ و انسانهای منفرد، در نبودِ هرگونه پشتوانهیِ سیاسیِ جمعی، با حس بیپناهی و ناتوانی مفرط مواجه میشوند. یکی از تجلیات بارزِ این «انحطاط سوژگی» آن است که ستمدیدگان/مخالفانْ به فاعلیتِ فرضیِ نیروهای بیرونی (فرادست) امید میبندند؛ چرا که زمینههای مادی نارصایتی و برانگیزانندهی نارضایتی و اعتراض بهقوتِ خود باقیاند؛ و تحمل شرایط زیستیِ جهنمی، بدون پروراندنِ امید خلاصیْ اساسا ناممکن است. بهدلیل ریشهمندی این «امیدِ» عاریهای در حسِ مفرط ناتوانی و بیقدرتی (درماندگی)، امید این مردمان عمدتا متوجه دشمنان قدرتمند نظام سیاسیِ مسلط میشود؛ خصوصا آنهایی که داعیههای بزرگتری در ضدیت با جمهوری اسلامی دارند. (کمابیش متاثر از همین مکانیزم، بخش کوچکتری از نارضیان و معترضان درماندهی سابق، درصدد ادغام در قدرت دولت برمیآیند5). در اینجا، نهفقط دولتهای آمریکا و اسرائیل بدیلهای ممکنی بهنظر میرسند، بلکه حتی رضا پهلوی هم بهدلیل داعیهها و مانورهایش در خصوصِ پیوند با قدرتهای بزرگتر، و تصورات موجود دربارهی وجاهتش نزد آنان، همچون بدیلی «عملگرایانه» برای غلبه بر کابوس جمهوری اسلامی جلوه میکند.
این زمینهی عام تاریخی طبعا توضیحدهندهی تمام مساله نیست. برای مثال، بهخودیِ خود توضیح نمیدهد که چرا این «خیل امیدواران» به فاعلیتی بیرونی (قدرت خارجی)، قادر به درک این مسالهی ظاهرا بدیهی نیستند که دشمنان فرضیِ حکومت، لزوما دوستان آنان نیستند؛ بلکه بهلحاظ ماهیت سیاسیْ خویشاوندان دور و نزدیک همین حکومتاند؛ و اینکه این قدرتها نهفقط خواهان برقراری آزادی و برابری برای ستمدیدگان جغرافیای ایران نیستند، بلکه درست از خفقان و آشوبِ سیاسی حاکم بر ایران و خاورمیانه تغذیه میکنند. در بند بعدی به این موضوع میپردازیم که چگونه مسیر حیات و شیوهی حکمرانیِ جمهوری اسلامی به تکوین شیوههای مسلطِ نگرش سیاسی و تخیل سیاسی نزد مخالفان بالفعل و بالقوهاش انجامیده است. فهم این فرآیند تاریخی میتواند زمینههای تکوین «دشمنشناسی متناقض» نزد بخشی ازمخالفان دولت ایران و ستمدیدگان/ناراضیان را روشنتر سازد.
۵. ریشههای تناقضات مشهود در دشمنشناسیِ مخالفان/ستمدیدگان
تأثیرات منطق حکمرانیِ جمهوری اسلامی بر شیوههای ارتجاعیِ نگریستن به امر سیاسی طی فزاز و فرودهای قیام ژینا، در کشمکشهای درونیِ طیف ناهمگونِ معترضان، تجلیات مشهودی داشته است6. پدیدهی مورد بحثْ ناظر بر این واقعیت است که بهرغم تعمیق روزافزونِ شکاف میان حاکمان و شهروندان/محکومان، که طی سالهای اخیر به مرزهایی آنتاگونیستی رسیده است، بین منطق سیاسی–ایدئولوژیک حاکمان و (بخش قابلتوجهی از) محکومان نوعی خویشاوندی شکل گرفته است. در سطور بعدی، با جستجو در شکل خاص نظام سلطهی جمهوری اسلامی و مسیر حکمرانیِ آن، دو دسته از زمینههای اصلی شکلگیری این خویشاوندیِ سیاسی را به بحث میگذارم7؛ و نشان میدهم که چگونه این خویشاوندیْ بهطور متناقضنماییْ همپای افزایشِ دافعهی عمومی نسبت به جمهوری اسلامی رشد یافته است. خاطرنشان میکنم که اهمیت این خویشاوندی سیاسی در این است که توضیح میدهد چرا ضدیتِ صرف (و سلبی) با جمهوری اسلامی و برجستهسازیِ مطلق افقِ براندازی: الف) پیوندی با شناسایی درست موقعیت سیاسی–تاریخی و ماهیتِ بازیگرانِ عمدهی آن ندارد؛ ب) بهمنزلهی مانعی در برابر رویکرد و افق نیروهای مترقی عمل میکند؛ و ج) به وضعیتی فراسوی منطق کارکردیِ جمهوری اسلامی راه نخواهد برد (و بهعکس، حامل پتانسیل خطرناکی برای واپسگراییست).
۵.۱) بومرنگ «استکبارستیزی»
جمهوری اسلامی از همان ابتدای انقلاب ۵۷ پایههای ایدئولوژیک قدرت ضدانقلابیاش را بر تلفیقی از شیعهگری و غربستیزی/استکبارستیزی استوار کرد؛ فرآیندی که بهطور روزافزونی در قالب «ژئوپولتیزهکردن شیعهگری8» به راهبرد «امنیت ملی» (بهشمول سیاست هستهای)، و سیاست خارجی و منطقهای نظامِ اسلامی تعین بخشید. بستر تاریخیِ توسل به مولفهی غربستیزی/استکبارستیزی، پیوند موجه فضای عمومی ضدسلطنتی/ضداستبدادی با خشم عمومی از مداخلات خارجی (امپریالیستی) بود؛ مداخلات ضدمردمیای که ردپای آن دستکم از کودتای ۲۸ مرداد، طی دورهی ۲۵ سالهی خفقان شاهی، برای همگان کاملا ملموس بود. در ایدئولوژی سیاسیِ اسلامگرایانِ پیرو خمینی غربستیزیْ خاستگاههای متعددی داشت که – بهویژه طی دورهی ۲۵ سالهی خفقان سیاسیِ پساکودتا9 – با آموزههای جریانِ رو بهرشدِ اسلام سیاسی در خاورمیانه (عمدتا متأثر از اخوانالمسلمین) مفصلبندی و بومیسازی شده بودند. در همین راستا، در مولفههای یهودستیزانهی اندیشهی سیاسی خمینی و دیگران مسالهی فلسطین و ضدیت با اسرائیل پیوند تنگانگی با «نجات و اعتلای امت اسلامی» یافته بود. بر چنین بافتاری، در دستگاه قدرت نوپدید – پس از انقلاب ۵۷ – دلالتهای مذهبیِ غربستیزیْ بهزودی در مفهوم استکبارستیزیْ ترجمانی سیاسی یافت؛ مفهومی که در تسخیر سفارت آمریکا (۱۳ آبان ۵۸) بهلحاظ سیاسی عمومیت و محوریت یافت. پس از آن، در سایهی «نعمت جنگ» با عراق و پیامدهای آن، «استکبارستیزی» همچون یکی از ارکان ایدئولوژیک و راهبردی حاکمیت تثبیت شد و مسیر آتیِ سیاست خارجی و راهبردهای ژئوپولتیکی حاکمیت را ریلگذاری کرد. دولت اسلامیِ نوظهور فرآیند بلند خفقان و سرکوبهای سیاسی (تا امروز) را با گنجاندن داعیهی استکبارستیزی در متن ایدئولوژی شیعهگری پیش برده است و همزمانْ ریشهی تنگناهای فزآیندهی اقتصادی و اجتماعی را به نقش مخرب «دشمنان غربی» (استکبار) نسبت داده است. ولی کمابیش از میانهی بهاصطلاح «جنگ تحمیلی»، تداوم و تشدید مجموعهی این تنگناهای عمومی به روند نزولیِ موج اولیهی امیدهای انقلابی شتاب بخشید؛ و در پیِ آن، روند افول تدریجیِ مشروعیت سیاسی و اخلاقی قدرتِ ضدانقلابیِ مدعی انقلاب آغاز شد. از این پس، تداوم و تشدید خفقان سیاسی و فلاکت اقتصادی، همپای برانگیختنِ دافعهی عمومی نسبت به داعیههای ایدئولوژیک حکومت پیش میرفت. فرایند روبهرشدِ «طرد نمادهای ایدئولوژیک حاکمیت» کمابیش از اینجا کلید خورد. مشخصا تحقیر و تخطئهی مستمر سکولاریسم و دموکراسیِ «غربی» از جانب دولت اسلامی، در بافتار تاریخیای که مردم بهنام دین از هرگونه آزادی (و رفاه اجتماعی) محروم میشدند، دافعهی عمومی نسبت به دین حکومتی و نمادهای آن را افرایش میداد؛ و همزمان، نسبت به جوامع غربیِ ظاهرا برخوردار از آزادی و سکولاریسم سمپاتی ایجاد میکرد. بههمینسان، مردمانی که با نظر به شدت خفقان و سرکوب، امکان تغییر نظام مسلط را دسترسناپذیر میدیدند، هرچه بیشتر نسبت به دولتهای غربیِ مدعیِ مقابله با «نظام ملاها» همدلی مییافتند (و این هنوز در زمانهی همان نسلهایی بود که پیشتر دلایل موجهی در ضدیت با قوای امپریالیستی داشتند). بدینترتیب، مکانیسم استقرار و تثبیت قدرت جمهوری اسلامی، در بستر پیامدهای عامِ برآمده از ماهیت سیاسی–اقتصادیاش، ناخواسته (ولی ناگزیر) گرایشهای نقیض آموزههای ایدئولوژیکِ بنیادینِ خود را در جامعه پرورش داد؛ هرچند تبلور عینیتر این گرایشها و سمتوسوی سیاسیِ آنها هنوز نیازمند تجمیع و فعلیتیابیِ آنها در بزنگاههای تاریحیِ آینده بود.
۵.۲) بومرنگ «بومیسازیِ نولیبرالیسم»
دیگر تناقض اجباریِ تعیینکننده در سیر حیات جمهوری اسلامی، زمانی پیریزی شد که حکومتِ پساجنگْ بازیابی قوای اقتصادیاش (و رفع تشتتِ راهبردی و یکسرهکردنِ اختلافات درونیاش در حوزهی اقتصاد) را در اولویت قرار داد. جمهوری اسلامیِ پساخمینی، تحت مدیریت مشترک رفسنجانی و خامنهای، مجبور شد با عقبنشینی تلویحی از داعیهی «اقتصاد اسلامی» و عدالتِ بازتوزیعی (بهنفع «مستضعفان»)، به رویهی اقتصادیِ ناتمام پیشینِ خود صراحت و شدت ببخشد: یعنی علنا به ضرورت ادغام در بازار جهانی تن دهد و درصدد هموارکردن مسیر آن برآید. بر چنین بستری، استقبال شتابزدهی دولت پساجنگِ ایران از ایدههای نوظهور اقتصاد نولیبرالی (در اواخر دههی ۱۹۸۰)، تلاشی بود برای غلبه بر موانع بینالمللیای که راهبرد «استکبارستیزی» در مسیر این ادغام ایجاد کرده بود. «سردار سازندگی» (رفسنجانی) عنوان افتخاریاش را مدیون «پیشگامی»اش در کنارزدن ایندست موانعِ «دشمن» است، که بهواقع ازطریق تحمیل نولیبرالیسم بر جامعهی ایران محقق شد. هرچند روند این تحمیلْ (فاز آغازین «جراحی اقتصادی») فرآیندی طولانی و پرتلاطم بود که مستلزم رویارویی بیشتر حاکمیت با اکثریت فرودست جامعه بود (شورشهای متعدد تهیدستان شهری در نیمهی اول دههی ۱۳۷۰ تبلوری از این رویارویی پرتنش بودند). نظامیکردن فزآیندهی اقتصاد (ورود فزآیندهی سپاه پاسداران به عرصهی اقتصاد و عروج همهجانبهی بعدیاش) پاسخی بود – بر بستر شرایط عینی – برای مهار این تنشها و پیشبرد آمرانهی طرحهای نولیبرالی درجهت تأمین پشتوانهی صنعتی– اقتصادی برای نظام اسلامیِ پساجنگ. اتخاذ چنین پاسخی یقیناً با مختصاتِ حادثی که سپاه پاسداران بهواسطهی نقشآفرینیاش در فرآیند سرکوب ضدانقلابی و در فرآیند جنگ با عراق کسب کرده بود پیوند داشت؛ اما مطلوبیت نهاییِ این پاسخ، دلایلی دوگانه داشت: یکی، همخوانیاش با راهبرد تمرکز قدرت اقتصادی در دستان نخبگان حاکم و تدارک «مسیری مطمئن» رو به آینده؛ و دیگری، الهامگیری از تجارب تاریخیِ «موفِق» (در آن مقطع) از امکان رشد اقتصادی آمرانه در چارچوب سرمایهداری (نظیر مسیر رشد اقتصادی شتابانِ چین از اواخر دههی ۱۹۷۰ که بعدها الگوی سنخنمایی برای مفهوم «سرمایهداری اقتدارگرا» یا «سرمایهداری سیاسی» شد).
در این میان، حدود یک دهه پس از آغاز افول مشروعیت سیاسیِ جمهوری اسلامی، نیاز عاجل «نظام» به پوستاندازی سیاسیْ (در جهت تنشزِِداییِ هدفمند در ساحتهای داخلی و بینالمللی) اصلاحطلبان حکومتی را میداندار سیاست کرد. «اصلاحطلبان» جدا از کارکرد عام و راهبردیشان در تزئین و بازسازی چهرهی سیاسی نظام اسلامی در داخل و خارج کشور، عهدهدار پیشبرد دو وظیفهی تاریخی مهم و کمابیش همبسته شدند که نه سردار سازندگی و نه سپاه پاسداران قادر به انجام آنها نبودند: یکی مقبولیتبخشی به نولیبرالیسم (در ساحتهای اقتصادی، اجتماعی و ایدئولوژیک)؛ و دیگری، زِدودن بازماندهی گفتار عدالت اجتماعی (برابری) از سپهر عمومی. در اینمسیر، «اصلاحطلبان» – از یکسو – به میسیونرهای پرحرارتِ قداست «بازار آزاد» نزد نسلهای نوظهور در جامعهی آنزمانِ ایران بدل شدند؛ دورهای که («اصلاحطلبان») بهمدد تسلط انحصاریشان بر امکانات گفتارسازیْ در متن خفقان سیاسی، در اذهان نسلهای تشنهی آزادی و مشارکت سیاسیْ پیششرط «بازار آزاد» را (همچون امری بدیهی و هنجاری) حُقنه کردند. و از سوی دیگر، برای رفع موانعی که گفتار عدالت اجتماعی و برابری (ارزشهای بهجامانده از رخداد انقلاب ۵۷) همچنان در برابر طرحهای کلانِ دولتی ایجاد میکرد، نبردی توامان علیه اندیشهی انقلابی و اندیشهی سیاسی چپ را در پیش گرفتند. بهواقع، جامعهی ایران طی بیش از دو دهه10 (از اواسط دههی ۱۳۷۰ تا دستکم ۱۳۹۶)، بهلحاظ سیاسیْ در دامان اندیشه و گفتار عاریتی اصلاحطلبان «بازتربیت» شد؛ درحالی که، بهموازات این فرآیندِ بازتربیتی، تسلط سپاهپاسداران بر سپهر اقتصاد و سیاستهای راهبردی نظام (عرصهی امنیت/سرکوب و ژئوپولتیک) تثبیت میشد. ظاهرا تا اینجای کار کلیت جمهوری اسلامی (یا دایرهی نخبگان نظام) موفق شده بود شالودههای بازتولید قدرت خویش را بهطور سیالی بازسازی کند و بسط دهد. اما مساله اینجاست که دورهی ظاهرا موفقِ ازدواج خودخواستهی جمهوری اسلامی با نولیبرالیسم، مستلزم تدارکات و تغییرات و انطباقهایی بود که برخی مازادهای آن در تضاد و تعارض با برخی از ارکان ایدئولوژیکِ جمهوری اسلامیِ آغازین قرار گرفتند. از بین مجموعهی این تعارضها، از جمله میتوان موارد مهم زیر را برشمرد:
الف) اشاعهی انگارهی انقلابهراسی، داعیههای رسمیِ مرتبط با زایش انقلابی جمهوری اسلامی را در اذهان جامعه سست کرد؛ و در کنار آن، هر داعیهی جمهوری اسلامی که ناظر بر رسالتی فرضی در دگرگونیِ وضعیتی یا ساختن چیزی نو (در راستای یک تعهد فرضیِ اجتماعی–سیاسی یا مذهبی) بود را بیاعتبار کرد؛ ب) ترویج انگارهی قداست بازار آزاد، به کانونهای غربیِ بازار آزاد و داعیههای دولتهای مخدومِ آنْ وجاهت و مشروعیتِ بیشتری نزد افکار عمومی بخشید؛ یعنی بر مقبولیت عمومی دولتهایی افزود که گفتار استکبارستیزیِ حاکمیت از مقابلهی فرضی با آنها تغذیه میکرد/میکند؛ چرا که بر پایهی درونیسازی همین اصل مقدس (بازار آزاد)، نبود آزادیهای سیاسی–اجتماعی در جامعهی ایران به فقدان الگوهای غربی بازار آزاد نسبت داده میشد/میشود؛ ج) فراگیرشدن انگارهی فردگرایی نولیبرالی، دستکم – در بافتار بحث حاضر – دو پیامد عمده داشت: یکی پایههای ذهنی انگارهی «امت اسلامی» که رکن مهمی در ایدئولوژی شیعهگری جمهوری اسلامیست را سست کرد و بهتبع آن، امکان همدلی عمومی با راهبرد ژئوپولتیکی منطقهای جمهوری اسلامی (بر پایهی ضدیت با اسراییلِ صهیونیست و عربستان سعودیِ وهابی) را تضعیف کرد؛ و دوم آنکه، به گسترش و تثبیت نوعی از سبک زندگی انجامید که اساسا همخوانی چندانی با پایبندی به زندگی جمعی متعارفِ مومنانه (در مقام عضوی از یک سازمان اجتماعی شیعی–سیاسی) ندارد. د) ترویج وسیع چپهراسی، که با تخطئه و تحریف رویکرد انتقادی اندیشهی چپ به کلیت مناسبات اجتماعی و نظام قدرت جهانی همراه بود، مشوق و مروج انواعی از اندیشهی سیاسی بود که فهم و تحلیل سیاسی را به جداانگاریهای پوزیتیویستی و رویکردهای توصیفی و تجویزیِ برآمده از آن فرو میکاهند (بهطور خلاصه: سطحینگری و سادهانگاری در حوزهی فهم و تحلیل مناسبات اجتماعی). رواج چپهراسی، در پیوند با انقلابهراسی و مشخصاً نفی انقلاب ۵۷، با نفی و تحقیر آموزهی امپریالیسم(ستیزی) همراه بود (مثلا با داعیهی گرایشِ ذاتیِ اندیشهی چپ به توطئهاندیشی یا دشمنانگاری). وانگهی، مشی و داعیهی استکبارستیزیِ دولت، که خود بهطور فزاینده دافعهانگیز میشد، به تأثیرپذیری اولیهی اسلامگرایانِ حاکم از اندیشهی سیاسیِ چپ (مقولهی امپریالیسمستیزی) نسبت داده میشد. گرایش پرشور به درکی پوزیتویستی از امر اجتماعی، نفی تحقیرآمیز مقولهی امپریالیسم، و ستایش نولیبرالیِ سرمایهداری و «بازار آزادِ» جهانی – در کنار یکدیگر – موجب شدند تا نسلهای متاثر از گفتار اصلاحطلبان حکومتی عمدتا حامل درکی غیرانتقادی نسبت به نظام مناسبات جهانیِ قدرت و پیوند ارگانیک آن با اقتصادسیاسی سرمایهداری باشند و بهتبعِ آن، قادر به فهم جایگاه/کارکرد دولت ایران در متن این مناسبات نباشند. درعوض، در نظر آنان، دولتها بازیگران تام و خودبنیاد نظام جهانی هستند؛ پهنهای که خود متأثر است از نقشآفرینیِ دو دستهی عام دولتهای دموکرات و دولتهای خودکامه (اقتدارگرا)؛ و اینکه امکان ظهور (و دوام) دولتهای دموکرات و خودکامه صرفاً وابسته است به چگونگیِ گزینش اکثریت مردمان یک جامعه بین حکمرانی خوب یا حکمرانی بد (نخبگان سیاسی شایسته یا ناشایست).
۶. زمینههای زایش اپوزیسیونی خویشاوند دولت
پیش از آنکه جلوتر برویم، بگذارید فشردهای از آنچه گفته شد را مرور کنیم: بنا به آنچه گفته شد، بهدلیل کارکردهای ضدمردمیِ جمهوری اسلامی (از برپایی فضای خفقان و سرکوب حداکثری، تا ایجاد بحرانها و تنگناهای زیستی و اجتماعیِ فزآینده) گرایشی عمومی بهسمت طرد داعیهها و نمادهای ایدئولوژیک این نظام شکل گرفت، که گرچه از بیتفاوتی به نمادها و فراخوانهای ایدئولوژیکِ دولتی آغاز شد، ولی ابعادش در گذر زمانْ مدام رشد یافته است. از میان عناصر انبان ایدئولوژیک دولت اسلامی، این کُنش طرد ازجمله معطوف به داعیهی محوری استکبارستیزی و غربستیزی بوده است. اما کارکردهای ساختاری این نظام بهگونهای بوده است که بخش قابلتوجهی از مردمان ناراضی و مخالفان، فراتر از کنشِ طرد انتخابیِ نمادهای ایدئولوژیک دولتی، به مسیر طرد خودکار متعلقاتِ ایدئولوژیکِ جمهوری اسلامی سوق یافتند؛ و در امتداد همین مسیر، به همدلی با دشمنانِ شاخص جمهوری اسلامی گرایش یافتهاند (فرآیندی که بخشا متاثر از بازتابهای رسانهایِ منازعات این دولتها و فضای پروپاگاندای سیاسی–ایدئولوژیک مربوطه بوده است). از آن میان، پس از افول نهایی قیام ژینا، همدلی با دولت اسرائیل آشکارا سیری صعودی داشته است. چنانکه گفته شد، جمهوری اسلامی دستکم با فراهمسازی دو زمینهی مشخص مادی–تاریخی، در تکوین گرایش یادشده فاعلیت مستقیمی داشته است: یکی، بهواسطهی پیامدهای عام رواج تحمیلی نولیبرالیسم در ایران (که نشر و تثبیت شالودهی گفتاری و هنجاری آن عمدتا وامدار کارکردهای اصلاحطلبان حکومتی بوده است)؛ و دیگری، بهواسطهی ناامیدی مفرط ناراضیان و مخالفان نسبت به هرگونه امکان تغییر سیاسی از پایین؛ استیصالی که با سرکوب حداکثری جنبشهای اجتماعی و خیزشهای تودهای و انسداد مسیرهای تغییر سیاسی پیوند داشته است.
بدین ترتیب، بهنظر میرسد که حاکمان جمهوری اسلامی بنا به محدودیتهای ساختاری و طی یک مارپیچ تاریخیِ کمابیش اجباری، گورکنان خود را نیز پرورش دادهاند. در معنایی عام و فراتاریخی بهنظر میرسد که این گزاره همواره درست است: هر نظام سیاسی خودکامه اسیر محدودیتها و پیامدهای سیاستهاییست که اقتدارگراییاش را تامین میکنند؛ و درست در همین فرآیندِ تثبیت اقتدار، مخالفانش را نیز «پرورش» میدهد. اما مشکل اساسی این گزاره [گورکنان نظام] در اینجاست که فاعلیت حاکمان بر حوزهی مدیریت پیامدهای حکمرانیشان را تا مرتبهی صفر تنزل میدهد؛ و ضمناً چیزی دربارهی نظم تازهای که از آن گور برخواهد خاست نمیگوید. در اینجا مفهوم کلیدی همان «پرورش مخالفان» است: نظام جمهوری اسلامی طبعا طیفی از شهروندان هوادار و نیروهای وفادار به خود را مطابق نیازهای سیاسی و الگوهای ایدئولوژیک خود پرورش داده است که بالاترین انگیزهی سیاسی آنان حفظ نظام است11؛ حال آنکه ثمرهی «پرورش ناخواستهی مخالفان» از سوی دولت (در فرآیندهایی که تاکنون برشمردیم) چیزی نیست جز تضعیف شالودههای این نظام درجهتِ سرنگونیاش. نکته اینجاست که تاثیراتی که گفتارسازیِ انحصاریِ دولت (در متن خفقان سیاسی و بحرانهای اجتماعی) بر بینش و چشمانداز سیاسی مخالفانش بهجای گذاشته است محرک و مقوم گرایشهایی بوده است که با بسیاری از شالودههای این نظام دشمنی ندارند، بلکه صرفاً خواهان تعویض ارکان هدایتکنندهی آن (راس هرم) هستند. پیشتر برخی زمینههای خویشاوندی نظام و طیفی از مخاطبانش را برشمردیم. اکنون بیمناسبت نیست از همین زاویه نگاهی گذرا به زمینهها و دلالتهای رشد پدیدهی ناسیونالیسم افراطی (ایرانپرستی) در ایرانِ متاخر بیاندازیم:
جمهوری اسلامی در حالی که در هر دو عرصهی داخلی و خارجی ناکارآمدیها و رسواییهای بارزی داشته است، همواره مشی حکمرانی داخلی و جهتگیریهای خارجی و ژئوپولتیکیاش را (که هر دو پیوند نزدیکی با ایدئولوژی شیعهگری دارند) بهنمایندگی از باورها و خواستههای همهی «ایرانیان» معرفی (و توجیه) کرده است. بسیاری از شهروندان تجربهی این رویهی تحمیلی را با حسی از تحقیرشدگی (اصطلاحاً «تحقیر ملی») درک و/یا توصیف میکنند (با تاکید بر مصادیقی همچون بیارزش شدن واحد پول ایران یا گذرنامهی ایرانی، و یا بیارجشدن «مفاخر ملی» و تنزلِ مرتبهی «ایرانیان» نزد همسایگان و انظار جهانی و غیره). از سوی دیگر، وقتی شرایط زندگی در «زمان حال» جهنمی باشد و چشمانداز آینده هم مسدود باشد، گذشتهی آرمانی (مفاخر باستانی) قداست مییابد و حتی گذشتهی نزدیک (دورهی پهلوی) وجهی نوستالژیک مییابد. در هر دو مورد، حس «تحقیر ملی» در جستجوی تکیهگاهی پرعظمت برای مباهات ملیست. بر این بافتار، بسیاری میکوشند ضمن تفکیک سرسختانهی دو مقولهی ایران و حکومت شیعی–اسلامی ایران، هویت ملی خود را صرفاً با تصویری آرمانی از ایرانِ (قدیم/غیراسلامی) پیوند بزنند؛ و/یا در جستجوی مرهمِ «عظمت ملی»، با سودای احیای نظام پرشکوه سلطنتی همداستان میشوند12. پیدایش چنین گرایشی نمونهی تاریخیِ زندهای از این پدیدهی قدیمیست که تجربهی تحقیر همگانی و تباهی اجتماعیْ محرکی برای گرایش به ناسیونالیسم افراطیست13. اما بهرغم اینکه این ناسیونالیسمِ تحقیربنیاد در مسیر دافعه و ضدیت با حکمرانی جمهوری اسلامی شکل گرفته است، بهطور متناقضنماییْ مستعد همسویی با مولفههایی از ارکان همین حکمرانیست. برای مثال، مخالفان (سوپر)ناسیونالیست جمهوری اسلامی در مواجهه با داعیهی عظمتطلبیِ دولت ایران، رتوریک دولتیِ تمامیت ارضی، دکترین ژئوپولتیکیِ «امنیت ملی»، یا داعیههای دولتیِ دربارهی تهدیدات داخلی یا خارجی علیه تمامیت ارضی (و غیره) اغلب در موقعیت بغرنجی قرار میگیرند و رویکردهای متناقضی اتخاذ میکنند. همین است که بیشتر آنان حقطلبی ملیتهای تحتستم را مصداق «تجزیهطلبی» میدانند؛ و/یا برخی از آنها «تصادفا» از مدافعان سرسخت دستیابی ایران به قدرت هستهای هستد؛ و/یا انگارهی «ایران برای ایرانی» را چنان جدی گرفتهاند که از صمیم قلب با افغانستانیستیزی نظاممند و نژادپرستانهی دولت ایران همراهی میکنند.
با این اوصاف، اگر فهم ما از «دگرگونی سیاسی» ناظر بر تغییر شالودههای نظام باشد، بهروشنی درخواهیم یافت که رویکردی که طیفِ «مخالفانِ خویشاوندِ جمهوریِ اسلامی» دنبال میکنند (براندازیِ صرف)، هیچگاه قادر نیست کلیت نظام را به گور بسپارد؛ بلکه افق حداکثریِ آن بازسازیِ شکل باثباتتری از دولت کنونیْ با اسم و رسم و آرایشی تازه است. مساله اینجاست که هر دولت خودکامهای اگر بهقدر کافی هوشمند و دوراندیش باشد قادر است پیشاپیش مسیر حرکتِ خود را با چشمانداز سیاسی چنین مخالفانی تطبیق دهد. چون اگر یک دولت خودکامهی فرضی موفق شود بخش عمدهی مخالفانش را در منطق خود ادغام کند، یک بازی دو سر بُرد را پیش برده است: از یکسو، با تقویت اپوزیسیونِ خویشاوندِ دولت و بهحاشیهراندنِ و ایزولهکردنِ نیروهای مترقی، بهطور کلی جایگاه اپوزیسیون را بیاعتبار میسازد و از اینطریق قادر میشود ثبات سیاسی خود را تضمین کند؛ یا دستکم زمان سرنگونی (گذار) را تا آیندهای نامعلوم به تعویق بیاندازد. از سوی دیگر، در برههای که بهواسطهی شیب تند تحولات سیاسیْ سقوط دولت اجتنابناپذیر شود، طبقهی حاکم قادر خواهد بود مهار فرایند «دگرگونی سیاسی» را بهدست بگیرد تا جایگاه خود را (با شکل و شمایلی تازه) در نظم سیاسی آتی تضمین کند؛ گیریم در اینصورت یحتمل قربانیشدنِ برخی تکچهرههای شاخصِ نظام اجتنابناپذیر باشد.
۷. جمعبندی: دربارهی میراث سیاسی جمهوری اسلامی
در تحلیل خط سیر تاریخی و شیوهی حکمرانیِ جمهوری اسلامی رسم بر آن است که تضادها و تناقضهای درونمانندهی (immanent) این نظام برجسته شوند. فرض بر این است که این عزیمتگاهِ تحلیلی به فهم دینامیزمی راه میبرد که قادر است توامان پویش جامعه(ي ستمدیدگان) و پویش نظام سیاسیِ مسلط، و نیز تنشها و تعارضات بین آن دو را توضیح دهد. شِمای فوق، بهسان چارچوب کلیِ تحلیلِ تاریخی معقول بهنظر میرسد. ولی تحلیل مبتنی بر این چارچوب وقتی نارسا میشود که در این پویشِ ساختاری، کنشهای هر یک از دو طرفْ تکعاملیِ، خودکار و انفعالی در نظر گرفته شوند؛ یعنی در مقایسه با قدرت ساختارها جای اندکی به سوژگی ستمدیدگان و فاعلیت دولت و نیز پیچیدگی مسیرهای تحول این فاعلیتها داده شود. این نکته، در بافتار بحث حاضر، دستکم دو دلالت مهم دارد: الف) در همان حال که بهمیانجی قیام ژینا فاعلیتِ سیاسیِ سرکوبشدهی ستمدیدگان در آستانهی انکشافی تاریخی قرار گرفت، مسیر و سرنوشت این انکشافْ متأثر از کارکردهای فضای مسلطی بود که سرکوب مستمر فاعلیتها در آن رقم خورده بود. با اینهمه، اگرچه برآیند ستیزها در میدان هژمونیک قیام ژینا انکشاف فاعلیتها را به سمتوسوی دیگری برد، اما بنا به شکنندگی این ستیزها، مسیر متفاوتی در ستیزهای جاری و آتی قابل تصور است. ب) نهاد دولت – در مقایسه با جامعهی اتمیزه – بهدلیل انسجام بیشتر و تمرکز بر شرایطِ موجودیتاشْ هستی خودآگاهتری محسوب میشود. این موجود خودآگاه علیالاصول میتواند تضادها و تناقضات ساختاری و اجبارهای عمدهی خود (و پیامدهای عام آنها) را بازشناسی کند و مسیر بقای خود را در انطباق و همزیستی با (پیامدهای) آنها بازسازی کند. یعنی دولت علیالاصول قادر است حیات و حکمرانی خود را برپایهی «سازوکار بازخورد» (feedback) بازتنظیم کند.
بهطور مشخص، حاکمان جمهوری اسلامی از سالها پیش تاکنون با رشد فزآیندهی پدیدهی طرد نمادهای ایدئولوژیک حاکمیت از سوی شهروندان (خواه طرد انتخابی و خواه طرد خودکار)، و بهطور کلی با گسترش دافعهی عمومی نسبت به حکومت (از جانب اکثریتِ حکومتشوندگان) مواجه بودهاند؛ که تعبیر دیگر آن، تعمیق شکاف بین مردم و حاکمیت است. حاکمان، با این موقعیت ساختاری روبرو بودهاند که برای حفظ قدرتِ انحصاری و پیشبرد منافع ویژهشان، مسیر حرکتشان عمدتا با شیارهای برآمده از خطسیر گذشتهی نظام اسلامیْ محدود میشود (path dependency)؛ و بر همین اساس، آمال سیاسی–اقتصادیشان را با پیشبرد پروسههای دیرین شیعهگری–استکبارستیزی و نولیبرالیسم پی گرفتهاند. با این همه، بسیار بعید مینماید که آنها از پیامدهای دافعهآمیزِ مشهودِ تداومِ این مسیر غافل بوده باشند. پس، اگر اجبار حاکمان به حفظ ارکان و مسیرهای تثبیتشدهی حکمرانیْ مستعد زایش نارضایتی و مخالفت (دافعه) است، یک سازوکار «بازخوردِ» راهبردی میتواند دستکاری مخالفتها، یا مدیریت افق سیاسیِ مخالفان باشد. در همین راستا، جمهوری اسلامی – بیش از هر چیز – بهواسطهی خفقان و سرکوبِ حداکثری، ضمن حفظ ساختار اتمیزهی جامعه و ناتوانسازیِ مخالفان، افق انتظاراتِ مخالفان از دگرگونی سیاسی را محدود ساخت. در کنار این عامل، تلاش نظاممند دولت اسلامی برای پرکردن خلاهای سیاسیِ جامعه با ملاط آموزههای نولیبرالی و ناسیونالیسم شیعیْ پیامدهای متناقضی داشته است که اگرچه بخشا دافعهی عمومی نسبت به دکترین سیاسی–ایدئولوژیک جمهوری اسلامی را تقویت کردهاند، اما درنهایت شالودههای بینش و چشمانداز سیاسی قاطبهی مخالفانش را بهگونهای شکل بخشیدهاند که ضدیت با جمهوری اسلامی به کانالهای بیخطرتری هدایت شود. استمرار آن فرآیندها از جانب دولت (بهرغم وجوه دافعهانگیزش) معطوف به این «مزیت» راهبردیْ و مولدِ این پیامد بوده است که طیفی از مخالفانْ در بنیانهای تخیل سیاسیشان با منطق دولت خویشاوند شوند. چون وقتی درجهی این خویشاوندی از حد خاصی فراتر برود و به مرز «ادغام اپوزیسیون در منطق دولت» برسد، یا گذار سیاسی از نظام موجود بیمعنا میشود (بیاعتبارشدن اپوزیسیون)؛ و یا – بهواسطهی امتناعِ دگرگونی انقلابی – طبقهی حاکم قادر خواهد بود خود را با هر گذار محتملی در آینده سازگار کند، تا همچنان«حاکم» بماند. بدین طریق، جمهوری اسلامی بهسان موجودیتی خودآگاه کوشیده است پیشاپیش مسیر حرکت خود را با پیامدهای برخی تناضات و اجبارهای ساختاریاش سازگار کند.
چندیست که این اپوزیسیون خویشاوندِ دولتْ بیش از همه در قامت پهلویگرایان تجلی یافته است. همان گونه که فردگرایی نولیبرالی، تقدیس «بازار آزاد»، انقلابهراسی، چپستیزی، عظمتطلبیِ ناسیونالیستی و نظایر آنها شروط امکان خویشاوندی سلطنتطلبان با منطق حکمرانیِ جمهوری اسلامی بودهاند، دستگاه امنیتی جمهوری اسلامی هم انگیزههای ملموسی برای نزدیکی به سلطنتطلبان و «اهلیسازیِ سیاسیِ» این جریان داشته است. با این همه، بهواسطهی حضور پرهیاهوی سلطنتطلبان در فضای عمومی و رسانهای، تاکنون عمدتا تنها محور نخست (خویشاوندی پهلویگرایان با دولت) مستقیماً قابل مشاهده بوده است؛ حال آنکه بهدلیل ماهیت امنیتی محور دوم (گام اهلیسازیِ پهلویگرایان از سوی دولت)، در حال حاضر حداکثر بتوانیم خطوط مبهمی از آن را، مثلاً با رصدکردن دستهگلهایی که رضا پهلوی گهگاه نثار سپاه پاسداران میکند یا حضور پاسدار–امنیتیهای سابق در حلقهی حواریون پهلوی، «برونیابی» (extrapolation) کنیم.
از وقتی که وعدهی اصلاحطلبان حکومتی برای دگرگونی سیاسیِ مسالمتآمیز و تدریجی بهطرز رسوا و فاجعهباری ناکام ماند، شکاف رشدیافتهی میان دولت و جامعهی ستمدیدگان در مسیر مواجههای آشتیناپذیر قرار گرفت و لزوم براندازی جمهوری اسلامی در نظر ناراضیان به ضرورتی تاریخی بدل شد. فراگیر شدن شعارهایی در نفی توامانِ اصلاحطلبان و اصولگرایان (از خیزش دی ۹۶ به بعد) اگرچه تجلی این تغییر و این درک نویافته بود، اما لزوماً معرف مرزبندی قاطعی با شالودههای نظام جمهوری اسلامی نبود. درعوض، بهواسطهی کارکردِ رسوبات فکری و هنجاری اصلاحطلبان در جامعه، بخشی از ناراضیان و مخالفان بهسمت جریانات سیاسی خویشاوندی گرایش یافتند که تنها وجه تمایز عمدهشان با منظومهی فکری–سیاسیِ اصلاحطلبی، چشمانداز براندازی بود. در میان این جریانات، پهلویگرایی بیش از همه در دسترس و راحتالهضم بود؛ چرا که واجد بسیاری از مولفههای چشمانداز پیشینِ اصلاحطلبیِ حکومتیست (نظیر: تقدیس« بازار آزاد»؛ چپهراسی؛ فردگرایی نولیبرالی، نخبهگرایی و نگاه به بالادست؛ اقتدارگرایی و ناسیونالیسمِ مرکزگرا، مردسالاری و غیره). تصادفی نبود که بسیاری از چهرههای شاخص جریان اصلاحطلبی – در چرخشی ناگهانی – به مریدان و مشاوران رضا پهلوی و مدافعان و مروجان پرشور پهلویگرایی بدل شدند.
نظام جمهوری اسلامی در مسیر انطباق با پیامدهای چارهناپذیرِ تضادها و تناقضات ساختاریاش تا حدی استحاله یافته است: عناصری از منظومهی سیاسی–ایدئولوژیک آن حذف شدهاند (نظیر عدالت اجتماعی و محوریت مستضعفان)؛ و عناصری به این منظومه اضافه شدهاند (مثل قداست «بازار آزاد» و آموزههای ایرانپرستانه). این دگردیسی در ارکان حکمرانی قطعاً متأثر از کارکرد تحمیلیِ شرایط واقعی رخ داده است. اما حاکمان میکوشند همین فرآیند دگردیسی را درجهت تداوم بقای دولتْ هدایت و مدیریت کنند. درمجموع، میتوان گفت در حال حاضر سلطنتطلبی (یا هر شکلی از ناسیونالیسم عظمتطلب و اقتدارگرا) افق سیاسیِ سازگاری با روند استحالهی ناگزیرِ جمهوری اسلامی فراهم آورده است.
با توجه به آنچه گفته شد، اکنون گویا با پارادوکسی مواجهیم که نیازمند توضیح است: درحالی که دولت جمهوری اسلامی – همانند گذشته – سرسختانه از ضرورت محو اسرائیل سخن میگوید، مخالفان پهلویگرایِ آن به دفاع تمامقد و بیقیدوشرط از سیاستهای دولت اسرائیل روی آوردهاند و بسیاری از آنان حتی خواهان تهاجم نظامی دولت اسرائیل به ایران (برای «نجات مردم ایران») هستند. با این اوصاف چگونه میتوان از خویشاوندی سیاسی پهلویگرایان با نخبگان حاکم بر ایران سخن گفت؟ در پاسخ باید گفت خویشاوندی سیاسیِ دو نیروی اجتماعی لزوماً بهمعنای پذیرش متقابل و همزیستی سیاسی و ترک مخاصمه نیست. برای مثال، میتوان شواهد و دلایلی زیادی ذکر کرد که چگونه دولت جمهوری اسلامی با دولت اسرائیل در سویههای فاشیستی حکمرانیشان خویشاوندی دارند. آنچه پهلویگرایان را خویشاوند جمهوری اسلامی میسازد نزدیکیِ قابلتوجه منطق و افق سیاسیِ آنهاست (که خطوط مهمی از آن را تاکنون برشمردیم). از قضا، این خویشاوندی بیش از هر چیز در پیرویِ هر دو طرف از برخی رانههای فاشیستی نمود دارد، که مهمترین مولفههای آن عبارتند از: درک ابزاری از انسانها؛ «دیگریسازی»، انسانزُدایی از «دیگران14» و دیگریهراسی/ دیگریستیزی؛ عظمتطلبی ناسیونالیسیتی و نژادپرستیِ همبستهی آن؛ تقدیس اقتدار و اقتدارگرایی نظامی؛ و غیره. از این منظر، دفاع بیقیدوشرط پهلویگرایان از مشیِ استعماری–نظامیِ دولت اسرائیل و یا اشتیاقشان برای تهاجم نظامی خارجی به ایران نهفقط نافیِ خویشاوندی بنیادیِ آنان با رانههای حاکم بر دولت ایران نیست، بلکه تاییدیست بر وجود آن15: آنها صرفاً به این دلیل شیفتهی دولتی یهودی با گرایشهای آشکار فاشیستی هستند که برخی سویههای فاشیستی حکمرانیِ دولت اسلامی16 را جذب و درونی کردهاند. مشخصاً جنگطلبی یا دفاع از تهاجم نظامی (به اینجا یا آنجا) پیوند نزدیکی دارد با مرگسِتایی و زندگیستیزی، و ارزشزُدایی از زندگی «دیگران» (انسانزُدایی)، که شالودهی حیات و سلطهی فاجعهبارِ جمهوری اسلامی را میسازند.
بر این اساس، مهمترین وجوه سیاسی–تاریخیِ میراث جمهوری اسلامیْ عبارتند از نرمالیزهکردن آموزهها و ارزشهای نولیبرالی، رواج چپهراسی، و تکثیر و ریلگذاری رانهها و گرایشهای فاشیستی. بهواقع، نظام اسلامی همانند نظام سلطنتیِ ماقبلِ، در کنار برقراری خفقان سیاسی و سرکوب مستمر لایههای مترقیِ مخالفان، گرایشی نظاممند به پرورش تخیل و بدیل سیاسیِ ارتجاعی نزد مخالفان سیاسی و ستمدیدگانِ جامعه داشته است؛ گرایشی بنیادی به «پرورش» مخالفانی از جنس خویش. تصویری که این واقعیت از آیندهی تحولات در جغرافیای ستمِ ایران ترسیم میکند بهطور تاملبرانگیزی خلاف آن انگارهی غایتگرایانه است که (گویا) «ریسمان ظلموستم در اثر کلفتیاش پاره میشود». و دستآخر آنکه: درست بهدلیل هولناکبودنِ میراثی که جمهوری اسلامی بهجای گذاشته است، وفاداری به انقلابِ رهاییبخش وظیفهایست چالشبرانگیز، ولی ضروری و شکوهمند.
ا. ح. – مهر ۱۴۰۳
* * *
منبع: کارگاهِ دیالکتیک
توضیح: همانطور که بسیاری از مخاطبان میدانندِ، تصویر صفحهی عنوانْ نقاشی معروف گِرنیکا (Guernica) اثر پابلو پیکاسو (۱۹۳۷) است. پیکاسو این نقاشی را در واکنش به بمباران شهر گرنیکا (در شمال اسپانیا) توسط هواپیماهای آلمان نازی (۲۶ آوریل ۱۹۳۷) در خلال جنگ داخلی اسپانیا ترسیم کرد. این نقاشی امروزه یکی از آثار هنری شاخص ضدجنگ و ضدفاشیستی محسوب میشود. aargaah.net
* * *
پانویسها:
1 در پی انتشار پیام ویدئویی بنیامین نتانیاهو خطاب به مردم ایران، مشاهدات و گزارشهای متعدد حاکی از آن بودهاند که بهویژه «طرفداران نظام پادشاهی در خارج از کشور از این پیام تمجید و حمایت کردهاند». (برای مثال، ن.ک. به گزارش بیبیسی. فارسی)
2 برای محدودسازیِ دامنهی موضوعی تحلیل، در متن حاضر از بررسی نقش عوامل بیرونی در رشد پهلویگرایی و گرایش افراطیِ «اسرائیلدوستی» نزد مخالفان دولت ایران چشمپوشی شده است. عواملی مثل: کارکرد برخی رسانههای فارسیِزبان جریان اصلی نظیر شبکههای تلویزیونی «ایران اینترنشنال» و «من و تو»، «رادیو فردا»، «صدای آمریکا»، «دویچهوله» و غیره؛ نقش سیاستهای بدیلسازیِ دولت آمریکا و قدرتهای غربی؛ نقش تبلیغات هدفمند و پروپاگاندای دولت اسرائیل؛ یا تاثیراتِ تبلیغاتی بخشی از یهودیان ایرانیتبار ساکن اسرائیل (جمعیتی که – بر اساس مدخل ویکیپدیا – شمار آنها بین ۲۰۰ تا ۲۵۰ هزار نفر برآورد میشود).
3 در همین ابتدا باید خاطرنشان کنم که همگنانگاریِ طیف ناهمگون پهلویگرایان یک خطای تحلیلی و سیاسیست. نمیتوان انکار کرد که جریان پهلویگرایی برای بخشی از ستمدیدگان جامعهی ایران (نمیدانیم چه کسری از آن) هم جذابیت سیاسی داشته است و نزد آنان هوادارانی دارد. اما این نوع هواداری (از سر درماندگیِ سیاسی و نبود افق بدیل) را نمیتوان با هواداری فعال و سازمانیافته از جانب نیروهای قدرتمدار (که منافع مشخصی در این هواداری دارند) همسانسازی کرد. بلکه این پدیده صرفاً نمونهی دیگری از این واقعیتِ دیرآشناست که بخشی از پرولتاریا در بازشناسی منافع طبقاتی خود به بیراهه میرود. مساله بر سر بازشناسیِ میدان نیروهای متعارضیست که افق سیاسی پرولتاریا/ستمدیدگان را متأثر میسازند. این مساله بیگمان یکی از پهنههای نبرد جاری و آتیست. موضوع محوری این متن هم تامل دربارهی همین میدان نیروهاست.
4 امین حصوری: «جمهوری اسلامی و نرمالیزهکردنِ شر»، نشریهی نقد، تیر ۱۴۰۳.
5 از منظر تاثیرات سازوکارهای روانی، همین عامل (میل به ادغام در قدرت بزرگتر برای گریز از درماندگی) یکی از دلایل جذب بخشی از چپگرایان سابق به دستگاه قدرت جمهوری اسلامی بوده است (چپ حور مقاومت). گرچه در سطح خودآگاه و نیز در فضای عمومی، این چرخش سیاسی عمدتا با تحلیلهای ضدامپریالیستی و گفتار ژئوپولتیکی توجیه و مدلل (مزین) میشود.
6 امین حصوری: «ستمدیدگان در برابر اپوزیسیونی خویشاوند دولت – دربارهی امکانات و خطرات تدوام قیام ژینا»، کارگاه دیالکتیک، دی ۱۴۰۱.
7 روندی که به تکوین خویشاوندی سیاسیِ طیفی از مخالفان جمهوری اسلامی با این نظام انجامید همچنین شامل زمینهها و مولفههای دیگری میشود. از آن میان، خصوصا میتوان به بخشی از رویههای حکمرانی و سازوکارهای دولتی ارجاع داد که به رشد گرایش عظمتطلبیِ ناسیونالیستی نزد مخالفان جمهوری اسلامی دامن زدهاند. در فرازی از بند ششم این نوشتار، بهطور فشرده به این موضوع میپردازیم.
8 امین حصوری: «مارش اربعین آنها و راه انقلابیِ ما – دربارهی دلالتهای فربهسازیِ دولتی شیعهگری»، نشریهی نقد، آبان ۱۴۰۲.
9 طی دورهی ۲۵ سالهی خفقان سیاسیِ پس از کودتای ۲۸ مرداد، رژیم شاه، بهپیروی از راهبرد قدرتهای غربی برای خاورمیانه در فاز نهاییِ جنگ سرد، فضای سیاسی را بهروی نیروهای مترقی و انقلابی تا جای ممکن تنگ کرد؛ و درعوض، میدان عمل وسیعی برای تحرکات سیاسی–فرهنگی در اختیار اسلامگرایان تندرو قرار داد (جریاناتی که بهروال گذشته، در آن مقطع نیز پشتیبان نظام سلطنتی محسوب میشدند و مشخصاً در جریان کودتا نیز وفاداریشان به اثبات رسیده بود).
10 عمر نفوذ گفتمانیِ اصلاحطلبان به دورهی تسلط سیاسی آنان بر نهادهای مجریه و مققنه محدود نمیشود، بلکه حتی میانپردهی هشتسالهی ریاستجمهوری احمدینژاد هم صرفا تاییدی بود بر مشروعیت سیاسی گفتار اصلاحطلبی بهمثابهی بدیلی (فرضی) در برابربهاصطلاح «هستهی سخت قدرت».
11 در وفاداری به حکم شرعی–سیاسیِ «حفظ نظام اوجبِ واجبات است».
12 در امتداد چنین منطقی، صدها نمونهی دمدستی برای مقایسهی سطحی وضعیت عمومیِ حاضر با وضعیت دورهی پهلوی یافت میشود، که بیدرنگ به رجحان دومی حکم میدهند
13 بسیاری از مورخان معتقدند که تحقیر تاریخی آلمانیها پس از شکست آلمان در جنگ اول و خصوصا تحمیل غرامتهای سنگین بر آلمان، یکی از عوامل گرایش زودهنگام آلمانیها بهطلیعههای ایدئولوژی نازیسیم بوده است.
14 دیگریسازی و انسانزُدایی از «دیگران» نمودهای شاخصی در رویکرد سیاسی و رویهی عملی پهلویگرایان در فضای عمومی داشتهاند. در فضای رسانهای بهروشنی میتوان دید که آنان – با اینکه هنوز فاصلهی زیادی تا تحقق رویای کسب قدرت سیاسی دارند – علناً پنج دسته از لایههای اجتماعی و سیاسی را آماج رویکرد حذفی و انسانزِدایانه قرار دادهاند: چپگرایان، فعالان پیکار علیه ستم ملی (تحت عنوان «تجزیهطلبان»)، مهاجران افغانستانی، مسلمانان عرب، و فلسطینیان.
15 اینکه رفتارهای لمپنی و زنستیزانه و برخوردهای حذفی و ارعابگرایانهی پهلویگرایان – در فضای عمومی – نسبت به مخالفانشان شباهت تکاندهندهای با رویههای متعارفِ در جمهوری اسلامی (از جانب «حزبالهیها» و اصحاب ولایت) دارد، بههیچ رو پدیدهای تصادفی نیست، بلکه در خویشاوندی ژرف آبشخورهای فکری و هنجاری و سیاسیِ آنان ریشه دارد.
16 در متن دیگری به سویهها و گرایشهایِ فاشیستی در نظام حکمرانی جمهوری اسلامی خواهم پرداخت.
* * *
پیوست:
جنگطلبی: امتداد سیاست فستفودی بر مدار استیصال
دولت اسراییل و دولت اسلامی ایران در دو مقطع تاریخی متفاوت از بستر مناسبات جهانیِ قدرت زاده شدند. دومی اگرچه سیسال دیرتر پا به عرصه گذاشت، – ولی بخش مهمی از ارکان ایدئولوژیکش را در واکنش به فضای استعمار و ستمی که اولی در خاورمیانه ایجاد کرده بود بنا کرد (با نظر به تاثیراتی که شکست قوای اعراب در جنگهای متوالی با اسراییل، و سپس جنایات اسراییل در جنگ داخلی لبنان در جوامع اسلامی بهجای گذاشت). در کنار شالودههای متفاوت و کارکردهای خاص هر یک از این دو دولت، این دو در فرایندی سهیم بودهاند که بارزترین سهم را در تعیین نظم (آشوب) کنونی خاورمیانه داشته است: این فرایند چیزی نبود جز نمایشی بلند و پرهیاهو از یک ستیز سرنوشتساز؛ صحنهای که هر دسته از حاکمان اسراییل و ایران بر رسالت بیبدیلشان در پیشبرد این ستیز تاکید میکردند. طی چند دههی اخیر، هر یک از این دولتها از پروپاگاندای تهاجمی حریف (بهسان شَری بدیهی و خصمی مجسم) بهره جست تا شالودهی قدرت ستمگرانهی خود را توجیه و تقویت کند. یعنی این دو دولتِ شر پیوسته از «برکتِ» فضای ستیزگونهای که مشترکا خلق کردند، تغذیه و رشد کردهاند. درحالی که «ثمرات» کلان این رشد دوسویه برای نظم جهانی، بازتولید اقتصاد تسلیحاتی (انباشت بهمدد نظامیگری) و تحمیل امپریالیستیِ نظم مسلط بر فرودستان خاورمیانه بوده است؛ نتایج کلان آن در جغرافیای خاورمیانه مهار و تضعیف جنبشهای مترقی، تثبیت نظامهای خودکامه و بازتولید نظامیگری و خشونت بوده است. بهطور مشخصتر ماحصل کلی این ستیز پرهیاهو برای مردمان خاورمیانه را میتوان بهقرار زیر برشمرد:
تداوم و بسط نظامیگری و بنیادگرایی مذهبی (شیعی، سنی و یهودی) و تشدید خفقان سیاسی، که با زنجیرهای از سرکوبها، جنگها، کشتارها، ویرانیها و آوارگیها همراه بوده است. در امتداد همین دینامیزمِ پرآشوبِ ستم و ستیز و ناامنی، دولتهای ارتجاعی منطقه هرچه بیشتر قادر شدند بر اسب «امنیت ملی» بتازند تا مرزهای ملی قراردادی را به دیوارهای زندان و ارعاب ملتها تبدیل کنند. با بازیگری مستمر و پرهیاهوی آن دو دولت شر (بهنیابت از اغراض یا ستیزهای دولتهای «متمدنِ» امپریالیستی)، فاعلیت سیاسی نیروهای مترقی چنان در خاورمیانه سرکوب و تضعیف و رویتناپذیر شد که تو گویی ستمدیدگان ناهمگون این دیار هیچگاه سودای رهایی نداشتهاند.
در پی سرکوب خونین خیزشهای مردمی و جنبشهای انقلابی – یکی پس از دیگری – در سراسر خاورمیانه، چندیست که چشمانداز رهایی در خاورمیانه و ایران چنان گم شده است که گرایشهای ارتجاعیْ بهراحتی میداندار سیاست تودهای میشوند: در یکسو گرایش به بنیادگرایی مذهبی (سیاست بر پایهی رسالتی الهی) رشد نمایانی داشته است؛ و در سوی دیگر، گرایش به ادغام در یکی از کانونهای قدرت. و این دومی، گرایشیست که فاعلیت سیاسی را در دولتها میجوید، یعنی قدرت بالفعل دولتها را بر قدرت بالقوهی تودهها مقدم میدارد. این گرایش، بر مبنای درکی قطببندی شده از مناسبات جهانی قدرت، در دو جهت متضاد رشد و تجلی یافته است: یکی بر تقدیس نظم اجتماعیِ مسلط بر جوامع غربی و پذیرش مطلق داعیههای حقانیت دولتهای غربی در متن تنشهای نظم جهانی بنا شده است (بهدلیل رویکرد غیرانتقادی به غرب و دخیلبستن به قدرتهای غربی آن را «غربپناه» مینامیم)؛ دومی، در واکنش به مشی ستمگرانهی دیرینِ قدرتهای غربی و پیامدهای فاجعهبار آن در خاورمیانه، از منظری «ضدغربی» به سیاست مینگرد؛ و بنا به استیصال غالب بر فضای خاورمیانه، شیفتهی کانونهای قدرت «شرقی» است. پیدایش موجوار حامیان «محور مقاومت» در خاورمیانه نمود شاخصی از این رویکرد است. نکتهی مهم این است که دو گرایش متضادِ «غربپناه» و «محور مقاومتی» نیز پیوسته یکدیگر را تحریک و تقویت کردهاند. یعنی داعیهها و کردارهای افراطی هر یک، مصالح لازم برای توجیه حقانیت دیگری را فراهم آورده است. در منازعات دیرین خاورمیانه، هرقدر که گرایش «محور مقاومتی»، در ضدیت با آمریکا و اسراییل، سنگ جمهوری اسلامی را بیشتر به سینه زده است، گرایش «غربپناه» با حدت بیشتری به حامی نامشروط دولت اسراییل و توجیهگر سیاستهای تهاجمی آن بدل شده است. بههمینسان، هرقدر دو دولت ایران و اسراییل به عملکردهای افراطیتری روی آوردند، گرایشهای افراطیِ مقابل آنها بیشتر توجیه و تقویت شدند. افزون بر این، هر یک از این دو دولت دستگاه پروپاگاندای عظیم و زیرساختهای رسانهای–امنیتیِ وسیعی را برای تقویت گرایش همسو با خود، و دامنزدن به این دوقطبی کذایی تدارک دیدهاند.
اگر بنا باشد در جغرافیای ستم ایران مرگآوری نهادینه نشود و یا گرایشی فاشیستی جایگزین گرایش فاشیستی موجود نشود، باید مقابل هرگونه جنگطلبی از هر سمتی ایستاد. درحالی که فاشیسم پیوندی درونی با تقدیس مرگ و مرگطلبی دارد، سیاست رهاییبخش با «ستایش زندگی» و ارجگذاری انسان آغاز میشود؛ و این سیاستیست که به توان دگرگونساز مردمان ستمدیده باور دارد.
نظرها
نظری وجود ندارد.