«به سرزمینی ناشناخته»: مرزهای ناپیدای استعمار و تبعید
مانیا اکبری ـ «به سرزمینی ناشناخته» نه فقط یک درام، بلکه فریادی است؛ فریادی خشمگین و همزمان امیدوار. اثری که با شور و شعف خود نشان میدهد سینما هنوز توانایی تغییر، تأمل و بیداری وجدان را دارد.
ممکن است با ادامه خواندن این مقاله، داستان این فیلم برای شما آشکار شود!
مهدی فلیفل (Mahdi Fleifel)، کارگردان دانمارکی ـ فلسطینی، محصول تضادها و کشمکشهایی است که از لحظه تولد در دل بحرانهای سیاسی و اجتماعی جهان عرب شکل گرفتند. او در لبنان به دنیا آمد و در سرزمینی که همچنان با تاروپودهای جنگ و تبعید درگیر بود، بزرگ شد. این تجربههای آوارگی و فرسودگی، بهنوعی ساختار ذهنی و فلسفی فلیفل را شکل دادند؛ ذهنیتی که در آثارش نه تنها انسانها را در موقعیتهای بحرانی اجتماعی به نمایش میگذارد، بلکه در جستوجوی معنای آزادی، هویت و تعلق در جهانی آشفته است. او از درون یک جامعه فلسطینی آواره و پراکنده برخاسته، که همواره تحت سلطه استعمار و سرکوب قرار داشته است. این درک عمیق از وضعیت فلسطینیها، همزمان با تجربههای شخصی خود فلیفل، او را به سمت سینمایی هدایت کرده است که نگاهی فلسفی به مقولههایی چون تبعید، سرزمین و هویت دارد.
سینمای فلیفل در واقع تلاشی است برای یافتن معنا و هویت در دنیایی که بهنظر میرسد از دادن پاسخی به پرسشهای بنیادین وجودی عاجز است. در آثار او، انسانها بهطور مداوم در جستجوی آزادی و رهایی از مرزهای جغرافیایی و ذهنی هستند. در حالی که استعمار و قدرتهای امپریالیستی جهانی هویتهای مردمی مانند فلسطینیها را به حاشیه میرانند و از آنها موجوداتی بیهویت و بینام میسازند، فلیفل در آثار خود با نگاهی پستاستعماری، روایتهایی انسانی و عمیق را پیش میکشد که در آنها تلاش برای بازسازی هویت و رسیدن به جایی امن، در نهایت به مبارزهای فلسفی تبدیل میشود. این مبارزه تنها یک تلاش فیزیکی برای فرار از یک منطقه جغرافیایی نیست، بلکه در دل آن جستوجوی بیپایان برای بازتعریف «خانه، سرزمین و هویت» نه تنها از نظر جغرافیایی، بلکه بهطور عمیقتر از منظر معنوی و روانی قرار دارد.
دو پسرعمو، دو سرگشته
فیلم «به سرزمینی ناشناخته»، (To a Land Unknown) در حقیقت، تلاشی است برای بررسی مرزهای ناپیدای استعمار و تبعید، و در عین حال نگاهی به روح انسانها در این فرایند پیچیده است. شتیلا و رضا، شخصیتهایی که در دنیای فلیفل زندگی میکنند، نه تنها نماد مقاومت و بقا در برابر وضعیتهای بحرانیاند، بلکه نمایندگانی از انسانیترین خواستههای بشری نیز هستند؛ خواستههایی که در جهانی بیرحم و بیثبات، همچنان بر مقاومت و امید استوارند. این دو، با وجود تلاشهای مستمرشان برای بهدست آوردن زندگی بهتر، همیشه در تقابل با محدودیتهای بیرونی و درونی خود قرار دارند. فلیفل بهطور زیرکانه، از هر قاب و هر صحنه، دنیای پیچیدهتری از مفاهیم وجودی را بیرون میآورد که فراتر از درام ساده یک فیلم اجتماعی است.
مهدی فلیفل، کارگردان دانمارکی ـ فلسطینی، در نخستین تجربه داستانی خود، روایتی سرشار از اندوه، امید و کشاکش را در میدان کوچکی از آتن معاصر آغاز میکند. میدانی که درختان پرتقالش سایهای سخاوتمند فراهم میکنند، اما خود، گویی زخمی از نبرد زمانهاند؛ نه آراسته به زیوری بورژوایی، نه پناهگاهی برای خوشبختی. مردمانش نیز همچون خود میدان، آمیختهای از بیمکانی و بینامیاند: گردشگران، ساکنان محلی و غریبههایی با هویتی معلق.
در این میان، شتیلا (محمود بکری) و رضا (آرام صباح) حضور دارند؛ دو پسرعمو، دو سرگشته، که گویی تنها برای تماشای گذر لحظهها در هوای لطیف شهر نشستهاند. اما این آرامش ظاهری چیزی جز پوششی برای اضطرابی عمیقتر نیست. نگاهی گذرا به پسربچهای که پرتقالی از درخت میچیند، سپس توجه به زنی مسن که روی نیمکتی استراحت میکند؛ هدف مشخص میشود، نقشهای ساده و از پیش تمرینشده برای سرقت به اجرا درمیآید. این آغاز سفری است که در هر گام، آرزویی شکسته و کرامتی فروخورده را نشان میدهد. شتیلا و رضا فلسطینیاند، گرفتار در حصارهای آتن، و در رویای سفری به آلمان. شتیلا، مغز متفکر این شراکت، با هوشی سرشار و عزمی خستگیناپذیر، برنامههای فرار میچیند. اما هر بار، دیوارهای نامرئی فقر، مهاجرت و بیخانمانی او را بازمیدارند.
فیلم «به سرزمینی ناشناخته»، (To a Land Unknown) تلاشی است برای بررسی مرزهای ناپیدای استعمار و تبعید، و در عین حال نگاهی به روح انسانها در این فرایند پیچیده است. شتیلا و رضا، شخصیتهایی که در دنیای فلیفل زندگی میکنند، نه تنها نماد مقاومت و بقا در برابر وضعیتهای بحرانیاند، بلکه نمایندگانی از انسانیترین خواستههای بشری نیز هستند؛ خواستههایی که در جهانی بیرحم و بیثبات، همچنان بر مقاومت و امید استوارند. این دو، با وجود تلاشهای مستمرشان برای بهدست آوردن زندگی بهتر، همیشه در تقابل با محدودیتهای بیرونی و درونی خود قرار دارند.
رویای او ساده است و در عین حال جسورانه: افتتاح کافهای کوچک در برلین، جایی که نهتنها رضا، بلکه خانوادهاش که در اردوگاهی در لبنان محبوساند، بتوانند در آن مأمنی بیابند. رضا، اما، انسانیتر، عاطفیتر و شکنندهتر است. کودکی کهنه در وجود او، بارها از شتیلا میخواهد داستان کافه را بازگو کند. او به سادگی، به ایمان به آیندهای روشنتر چنگ میزند، حتی وقتی واقعیت چیزی جز تاریکی نیست. در اوج این مبارزه، پسربچهای فلسطینی وارد داستان میشود؛ او نیز گمشدهای در خیابانهای سرد آتن است که توسط قاچاقچیان رها شده. رابطه رضا با این کودک، بازتابی است از رابطه بین ولگرد کوچک چاپلین و شخصیت کودکانه جکی کوگان در فیلم «کودک». نوعی برابری میان آنها برقرار است، و حتی گاهی نقشها جابهجا میشود؛ جایی که این پسربچه در معامله بر سر کفشهای دزدی، مهارت بیشتری از رضا نشان میدهد.
سایههای خاکستری انسانیت
«به سرزمینی ناشناخته» فیلمی است که از سطح روایتهای سادهانگارانه عبور میکند و با عمقی از همدلی و درک ساخته شده است. فیلمنامه اثر که به قلم فیضل بولیفا، مهدی فلیفل و جیسون مککولگان نوشته شده، از کلیشههای رایج درباره «فقیر شایسته» فاصله میگیرد. فیلم نمیخواهد مخاطب را با اخلاقگرایی سرزنشگونه روبهرو کند؛ بلکه دعوت میکند تا درون سایههای خاکستری انسانیت گام بگذارد، جایی که شتیلا و رضا برای زندگی دست به هر کاری میزنند، اما همچنان انسانی باقی میمانند. این اثر با الهام از نئورئالیسم ایتالیایی و در ادامه سنت فیلمهایی چون «دزدان دوچرخه»، بیننده را به چالشی اخلاقی میکشاند. چالشی که توانایی او را برای همدلی با شخصیتها میسنجد، حتی وقتی داستان به جرایم بزرگتر و خطرناکتر میرسد. فیلم با پرسشی بنیادی درگیر است: چگونه میتوان در دنیایی که غیرانسانی با تو رفتار میکند، انسانی باقی ماند؟
تئودوروس میهوپولوس، فیلمبردار اثر، با زبانی بصری شاعرانه، ما را به دنیای درونی شخصیتها نزدیک میکند. دوربین به جای ثبت مناظر گسترده بیعدالتی، بر جزئیاتی ظریف تمرکز میکند: نگاهی خسته، تبادل نگاهها، یا لرزش اندکی در زبان بدن که تنشهای ناگفته را فاش میکند.
در فیلم «به سرزمینی ناشناخته»، بدن فلسطینی استعمارزده به یک فضای پویای زندگی و مرگ تبدیل میشود، جایی که در آن همزمان با درد و رنج، مفاهیم هویت، آزادی و مقاومت شکل میگیرند. بدنهای شتیلا و رضا، همچون خاکی که از جنگ و تبعید شکافته شده، به بومهایی تبدیل میشوند که تاریخ و سیاستهای استعمارگر، عمیقترین اثرات خود را بر آنها گذاشتهاند. در نگاه اول، این بدنها نه تنها در معرض شکنجههای جسمی، بلکه در برابر خشونتهای روانی و معنوی استعمار قرار دارند؛ بدنهایی که از زمان تولد، همچون گوهری در دل آتش، شکل گرفتهاند و در جریان حوادث جهانی به وجود آمدهاند.
اما این بدنها در فیلم فلیفل تنها قربانیان بیصدا نیستند. بدنهای فلسطینی در واقع بازتابی از فرایندهای تاریخیاند؛ آغشته به خون، سرکوب و تبعیض، اما همچنان ایستاده و در جستوجوی معنا و رهایی. این بدنها در نگاه فلیفل نه فقط نشانهای از شکنندگی، بلکه بیانگر ظرفیتهای عظیم از مقاومت، انکار سرنوشتهای تحمیلشده و تلاش برای بازتعریف انسانیتاند. بدن شتیلا، در اوج نیاز به سرپناه و آرزو برای ساختن یک کافه در برلین، خود را در قالب امیدی قرار میدهد که از دل تبعید و شکنجهها بیرون آمده است. او با این بدن، در جستوجوی نقطهای برای ایستادن است؛ نقطهای که تنها از طریق بازسازی پیوسته هویت فلسطینیاش میتواند آن را پیدا کند. اما این بازسازی بههیچوجه ساده نیست. بدن شتیلا همچنان در معرض تهدیدات بیرونی قرار دارد و هر لحظه فشارهایی را تحمل میکند که به زبانی بیصدا، خود را در ذهن او وارد میکنند.
در مقابل، بدن رضا، که در اثر مواد مخدر و فشارهای روحی فروپاشیده، به شکلی دیگر در فرآیند استعمار و آوارگی تسخیر شده است. رضا نه تنها در جستوجوی هویت خود است، بلکه بهطور پنهانی در تلاش است تا از درون این بدن شکننده، معنای جدیدی از آزادی بیابد. بدن او در واقع خود زندانی است که در آن نه تنها قدرتهای استعمارگر، بلکه نیروهای درونی او، چون وابستگی به مواد مخدر و آسیبهای روحی ناشی از تبعید، او را محاصره کردهاند. این بدن، که بهعنوان یک بدن بیصدا و خاموش دیده میشود، در حقیقت سخن میگوید: سخن از پوچی و بیهودگیای که در فضای استعمار و جنگ متولد میشود، سخن از فقدان و گمگشتگیای که در دل حوادث روزمره نهفته است. در سطحی عمیقتر، بدن فلسطینی استعمارزده در این فیلم، بهعنوان یک مکان تلاقیگاه میان هویت فردی و جمعی عمل میکند. بدنها نه تنها میدانهای نبرد برای بقای فردی هستند، بلکه بسترهایی برای بازآفرینی و ترمیم هویتها در برابر استعمار، خشونت و سرکوباند. این بدنها، که از زبان استعمار و سلطه خاموش شدهاند، در جستوجوی بیان خود در قالب یک استعاره فیزیکی از موجودیت فلسطینی عمل میکنند. بدنهای شتیلا و رضا با هر درد و رنجی که متحمل میشوند، همچون درختانی در دل بیابانی بیرحم ریشه میزنند. بدن استعمارزده، با تمام شکنندگی و آسیبپذیریاش، همچنان سر بر میآورد و به جستوجوی حقیقت خود ادامه میدهد. در این میان، فلیفل با نگاهی پستاستعماری و فلسفی، بدن فلسطینی را نه تنها بهعنوان جسمی اسیر، بلکه بهعنوان موجودی با پتانسیلهای بیپایان برای بازسازی و تعریف مجدد خود معرفی میکند. این بدنها در دل سرکوب، همچون ققنوسی که از خاکستر خود برمیخیزد، در تلاشاند تا از مرزهای تحمیلشده رهایی یابند و به حقیقتی انسانی و مستقل دست یابند. اینجاست که بدن استعمارزده فلسطینی نه تنها آسیبدیده و تحقیرشده است، بلکه بهعنوان ابزاری از امید و سرسختی، در برابر سرنوشت خود میایستد.
فلسطین، زخمی باز بر نقشه جهان
فلسطین، زخمی باز بر نقشه جهان است که تاریخ استعمار آن را از هم دریده و به نمادی از سرکوب، مقاومت و آوارگی بدل کرده است. این سرزمین، بیش از آنکه جغرافیا باشد، عرصهای است که در آن مفهوم «ملت»، «خانه» و «حق تعیین سرنوشت» توسط نیروهای استعمارگر دگرگون شده و در برابر پرسشهای فلسفی قرار گرفته است: چگونه میتوان در جهان استعمارزدایی نشدهای که همواره خشونت را بازتولید میکند، صاحب هویت و وطن بود؟ فلسطین در این روایت، نه فقط قربانی، بلکه تجسمی از مبارزهای بیپایان است؛ مبارزهای که از مرزهای جغرافیایی فراتر میرود و به جنگی فلسفی میان وجود و انکار بدل میشود.
فیلم «به سرزمینی ناشناخته» در بطن خود این مسئله فلسفی را بازتاب میدهد. شتیلا و رضا، دو شخصیت فلسطینی، با نوعی «ناجایی» مواجهاند؛ آنها نه در آتن به خانه میرسند و نه برلین را بهعنوان پایان مسیر میتوانند تصور کنند. این دو شخصیت، استعارهای زنده از میراث استعمار و تبعات سیاستهای استعماریاند که فلسطینیان را نهتنها از سرزمینشان، بلکه از روایتهای تاریخی و هویتشان نیز جدا کرده است. مهاجرت آنها، بیش از آنکه حرکت از نقطهای به نقطه دیگر باشد، نمایشی از تلاش برای بازسازی مکانی است که استعمار آن را به رویایی غیرممکن بدل کرده است. این فیلم از طریق داستان شتیلا و رضا، چالشی عمیق پیش روی بیننده قرار میدهد: چگونه میتوان انسانی ماند، وقتی جهان به شکلی سیستماتیک انکار وجود شما را رقم میزند؟ دوربین فلیفل، نه فقط روایتگر، بلکه فیلسوفی است که در هر قاب، مسئلهای بزرگتر را طرح میکند: فلسطین نه فقط جغرافیایی اشغالشده، بلکه ایدهای سرکوبشده است. در هر حرکت شتیلا و هر شکنندگی رضا، تضاد میان امید و ناامیدی، مقاومت و تسلیم، و هویت و انکار به نمایش درمیآید. فیلم بهنحوی هوشمندانه این روایت فردی را به یک بیانیه پستاستعماری تبدیل میکند، که در آن، بازماندگان استعمار برای یافتن جایی در جهانی که آنها را به حاشیه رانده، میجنگند.
نظرها
نظری وجود ندارد.