ارتباط ناشناخته. ارتباط بدون سانسور. ارتباط برقرار نمی‌شود. سایت اصلی احتمالاً زیر سانسور است. ارتباط با سایت (های) موازی برقرار شد. ارتباط برقرار نمی‌شود. ارتباط اینترنت خود را امتحان کنید. احتمال دارد اینترنت به طور سراسری قطع شده باشد. ادامه مطلب

•داستان زمانه

پیمانه ملازهی: سنگ خاکستری

داستان «سنگ خاکستری» پیمانه ملازهی، روایتی تکان‌دهنده از زنی است تحصیلکرده که گرفتار یک رابطه زناشویی خفقان‌آور و پر از تناقض شده است. این داستان با زبانی ساده و روان، تصویری تلخ و واقعی از زندگی بسیاری از زنانی را ترسیم می‌کند که در جامعه ما با چالش‌های مشابهی روبرو هستند. خشونت خانگی، فشارهای اجتماعی، و جست‌وجوی هویت از دیگر مضامین این داستان است.

روزهای شنبه، صبح زود، وقتی هنوز خواب هستم وارد اتاقم می‌شود. می‌خزد زیر پتویم و بوسه‌بارانم می‌کند. یک سری حرف‌های قشنگ هم بلد است که فقط در این لحظات نثارم می‌کند. البته که خواب شیرین است اما بهتر است کارش را راه بیندازم تا در این تعطیلات و بخصوص در طول هفته آرامش داشته باشم.

کارش را شروع می‌کند. گلایه می‌کند که چرا جوابش را به خوبی نمی‌دهم. چند تا جمله زمزمه می‌کنم. راضی نمی‌شود. می‌پرسد:

- دوستم نداری؟

- چرا. خیلی دوستت دارم.

- نمی‌خوای؟ اگه نمی‌خوای بگو. می‌دونی که من به زور نمی‌کنم.

دروغ می‌گوید. مثل سگ دروغ می‌گوید. تلاش زیادی برای آرام کردنش لازم نیست. ادامه می‌دهد.

چشم‌هام را می‌بندم. در این لحظات من دیگر اینجا نیستم. من در کافه‌ای در پاریس نشسته‌ام و مشغول نوشتن رمانم هستم. شاید اصلا همان کافه‌ای که همینگوی در آن نوشته. گاهی هم بیرون شهر هستم. دشتی که خیلی شبیه دشتی است که خواهران برونته در آن دویده‌اند. بعد که حسابی دویده‌ام و ضربان قلبم بالا رفته، زیر درختی ولو می‌شوم، سرمست. کاغذ و قلمم را از کوله پشتی قرمزم در می‌آورم و می‌نویسم.

گاهی هم به آن کافه انگلیسی می‌روم در والِتا. بقایایی از استعمار انگلیسی‌ها. زیبا بود این استعمار. فضا مرا به نوشتن وا می‌داشت. مبلمان مجلل انگلیسی، آن کتاب‌های چیده شده در کتابخانه که یادآور زبان شیرین و ادبیاتش است. یادآور برونته‌ها. جین آستین. موسیقی و رقص و شادمانی را آورده بودند با استعمارشان.

زمزمه می‌کنم این کلمه را. استعمار. استعمار. استعمار. گرفتن تو از خودت، گرفتن وطنت از تو چون آنها بهتر بلدند وطن تو را. تن تو را. استعمار کرده تنم را. چون بهتر بلد است تنم را. اما چرا زیبایی نیاورده به این تن؟ این همه زشتی. چرا استعمار تو زشت است مرد؟

حالا او کارش تمام شده و صدای نفس‌های بلندش توی گوشم اذیتم می‌کنند. جابه‌جا می‌شوم. بهش برمی‌خورد، می‌پرسد:

- چته؟ کنار می‌کشی؟

خنده‌ام می‌گیرد. همه حرکاتش بیش از حد قابل پیش‌بینی است. می‌گویم:

- الان به ذهنم رسید. می‌دونستی تو مثل شوهرهای کویتی هستی؟

- یعنی چی؟

- یادت نیس؟ شوهرانی که برای کار رفته بودن کویت و فقط گاهی به دیدن زنشون می‌اومدن. تو فقط شنبه‌ها سراغم میای.

- مزخرف نگو.

- البته اونها با طلا و کیف و کفش خوشگل میومدن. تو دست خالی میای.

به حمام می‌رود. خیالم راحت است. امروز دعوا راه نمی‌اندازد. مهمانی خانه دوست خودش است. به داستانم فکر می‌کنم. اگر به مهمانی نروم و تمام امروز را ویرایش کنم شاید کمی به داستانی شدن نزدیک شود. دلم هم بدجور مهمانی می‌خواهد. اما اگر بروم و هی مسخره‌ام کند و بهم بخندد ارزشش را ندارد. اگر هم بمانم خانه و داستان درست نشود، هم از تنهایی دق کرده‌ام و هم داستانی ننوشته‌ام. اگر بروم و اگر مسخره‌ام نکند خیلی حالم خوب می‌شود. خیلی دلم می‌خواهد آدم ببینم. اما نمی‌دانم.

به حمام می‌روم. زن توی آینه خسته است، پوستش کدر و خاکستری است. دوست داشتم ریشه موهام را رنگ کنم. اما بهتر است این کار را ن‍کنم. حمام و یک آرایش ساده کافی است. اگر هیچ بهانه‌ای دستش ندهم، شاید به خیر بگذرد.

قطرات آب که به تنم می‌خورند یادم می‌اندازند که بیش از یک هفته است که شنا نرفته‌ام. برای همین اینطوری شده‌ام. چقدر دلم شنا می‌خواهد. چشمانم را می‌بندم تا آب بغلم کند.

بعد از حمام سبک می‌شوم. آرایش می‌کنم. موهام هم خوب می‌شوند. بلد نیستم خوب سشوار کنم ولی شانسی امروز خوب حالت گرفته‌اند. چقدر مهمانی رفتن خوب است. یادش بخیر. وقتی با دخترخاله‌ها دور هم جمع می‌شدیم، همیشه چیزی برای خنداندن ما داشتند. این عادت بدشان را دوست نداشتم که دیگران را مسخره می‌کردند اما به شوخی‌های آنها می‌خندیدم. حالا خودم ی‍کی از آنها هستم که مسخره می‌شود.

پیراهن سفیدش را می‌دهد تا اتو کنم. تنها کاری که از نظر او درست بلدم. خوشم نمی‌آید اینطور دورم می‌چرخد. عطرش می‌پیچد توی دماغم.

- باز نری تو هپروت. نسوزونیش.

تا به حال هیچ لباسی را نسوزانده‌ام. خوب می‌داند. اما باید بگوید.

- آخرش خونه رو هم به آتیش می‌زنی با این گیج بودنت.

فقط دو بار اتفاق افتاده. مشغول نوشتن بودم و یادم رفته بود که غذا روی گاز دارم. او آمده بود از سر کار و در و پنجره‌ها را باز کرده بود تا دود سیاه خفه‌مان نکند.

- نویسنده نمی‌شی ولی هر دومون رو به کشتن میدی.

پیراهن را می‌دهم دستش. چند لحظه صبر می‌کند برای گرفتنش. از دیدن لرزش دستانم لذت می‌برد شاید. با پوزخند لباس را می‌گیرد و می‌پوشد. جلوی آینه قدی خودش را برانداز می‌کند. سفید خیلی به او می‌آید و خوب می‌داند. دوست داشتم کنارش بایستم و هر دومان را آنطور که یک غریبه می‌بیند ببینم. یک زوج زیبا. اما فایده ندارد.

قبل رفتن پالتو گلبهی را تنم می‌کنم.

می‌پرسد:

- این از کجا؟

- از بوتیکی توی شهر. قشنگه نه؟

اخم می‌کند. او همیشه دوست دارد که به من اخم کند.

می‌پرسد:

- داشتی و این ماه کمکم نکردی؟

- نمیشه که تموم حقوقم رو تقدیم تو کنم.

مشاور گفته بود ت‍کنیک سنگ خاکستری را انجام دهم. اما گاهی باید جوابش را بدهم و خودم را خالی کنم. که فکر نکند خنگ هستم. باید بفهمد که می‌فهمم چه می‌کند.

می‌پرسد:

- عذاب وجدان نگرفتی؟ من دارم زیر بار قسط خونه سکته می‌کنم.

نمی‌گویم خودت خواستی. که من نمی‌خواستم خانه به این بزرگی را. که هی از سرما بلرزم چون برق گران است و چون تو خسیسی. که یخچالش خراب است و عوضش نمی‌کنی. نمی‌گویم من دلم می‌خواست با پولمان برویم سفر. قبلا گفته‌ام. خوب می‌داند.

می‌پرسم:

- قشنگه؟

- هوم.

می‌پرسد:

- چند خریدی؟

- سه هزار.

دوباره زبانم را گاز می‌گیرم. لعنتی. دوباره تاول خواهد زد و تا یک هفته غذا خوردن عذابم خواهد داد.

می‌گوید:

- یک فیش مونده. همین الان دو تا بریز به حسابم.

انجام می‌دهم. کاش می‌توانستم نه بگویم. اما می‌ترسم. البته تا به حال یک سیلی هم نزده. کاش می‌زد. اگر می‌زد خب بهتر بود شاید. راحت‌تر بود شاید. بالاخره یک چشم کبود را می‌شود نشان داد و گفت ایناهاش. ببینید. این آدم‌حسابی با زن خودش اینطور رفتار می‌کند. ولی نمی‌زند. مشاور گفت این هم به دلیل اختلالی است که دارد. اینجور آدم‌ها نمی‌خواهند وجهه اجتماعی‌شان خراب شود. گفتم به همین دلیل هم هست که همیشه آراسته و مرتب است. به همین دلیل هم خانه به این بزرگی گرفته.

دیگر دلم مهمانی نمی‌خواهد. اما حالا بهانه آوردن دردسر می‌شود.

مشاور گفت:

- شاید بهتر باشه قرص‌های ضد افسردگی رو شروع کنی.

توی آینه خودم را نگاه می‌کنم. حیفم می‌آید. بلند می‌شوم. به او گفته بودم دوست ندارم از ریخت بیافتم و مثل زامبی‌ها شوم. گفته بود:

- الان علم پیشرفت کرده و مثل قدیم نیست. داروهای خوبی اومده.

زیر بار نرفتم. نمی‌خواهم مثل آن زن بدبخت شوم. روانی که شد گفتند برادرش هم مشکل روحی داشته، ارثی است. دوست داشتم به شوهرش بگویم:

- این را که توی پفیوز گرفتی آوردی اینجا شاد و شنگول و سرحال بود. تو این شکلی کردیش مرتیکه عوضی.

بدون دعوا آماده شده، زودتر از من. زودتر از همیشه. توی ماشین منتظرم است. خانه آنها نزدیک است. پیاده که می‌شویم و گل‌های کنار پارکینگ را می‌بینم حیفم می‌آید. با اینکه خوب می‌دانم و به خودم قول داده‌ام اما باز ازش خواهش می‌کنم.

مثل همیشه می‌گوید:

- تو هم کشتی ما رو با این همه عکس گرفتن. از خود راضی.

چیزی نمی‌گویم. اجازه ندارد خرابش کند. کنار گل‌ها با این پالتو گلبهی چقدر عکسم قشنگ می‌شود.

از لحظه ورود شروع می‌کند به شوخی. چیز دیگری بلد نیست. باید من را استفاده کند تا مردم را بخنداند.

می‌گوید:

- این خانم با نگاهش آدم رو می‌کشه.‌ها‌ها‌ها. نگاه کنین. این نگاه میگه که خونه حسابت رو میرسم.‌ها‌ها‌ها. خدا به من رحم کنه.

حرف نمی‌زنم. نگاه نمی‌کنم. همه می‌خندند. بعد مردها می‌نشینند و از سیاست حرف می‌زنند. بحث سیاسی مردها حالا به موضوع زنان و مردان رسیده. از لای حرف‌های مردها صدای او از همه بلندتر است.

- ببین همین زن‌های اروپایی چطور مردها رو بدبخت کردن.

یکی دیگر می‌گوید:

- البته خانم‌های ایرانی بدتر هستن. وقتی میان اینجا مثل میش هستن. بعد اقامت گرگ می‌شن.

و همه می‌خندند. به زن‌ها نگاه می‌کنم. کسی به روی خودش نمی‌آورد. به خودم می‌آیم که حتا از اینکه گرگ نشده‌ام هم بدم می‌آید. دلم برای مامان چقدر تنگ شده.

یکی می‌گوید:

- کسی نیست از ما خانم‌ها عکس بگیره؟

دوربین را می‌دهد دست او. کاش به او نمی‌داد. او هم با صدای بلند می‌گوید:

- والا من از لحظه پیاده شدن از ماشین پنجاه تا عکس گرفتم از این خانم. هیچ وقت بسش نیست.

دوستش زمزمه می‌کند:

- خدای من. سیری ندارن.

سنگ خاکستری. مشاور گفته بود سکوت به معنای آرامش است. اگر سکوت کنم و جواب ندهم برایم بهتر است. گفته بود او از عصبانی کردن من انرژی می‌گیرد و اگر عصبی نشوم دست از سرم بر خواهد داشت. اما چقدر خودم را گول بزنم. کو؟ کدام آرامش؟

- چه اشکالی داره خانمی که خودش رو آراسته و به مهمونی اومده دلش بخواد یه عکس از خودش بگیره.

به دنبال صدا می‌گردم. صدای زنی است که به تازگی به این جمع آمده. لبخندش را با لبخندی جواب می‌دهم.

به مشاور گفتم:

- حس می‌کنم فقط فیلم بازی می‌کنم. که هر بار خودم رو گول می‌زنم. اما هیچ وقت این کار رو نمی‌کنم. من یه حقه‌بازم. تو اینطور فکر نمی‌کنی؟

گفت:

- روش کار اونها همینه. قربانی رو ضعیف میکنن که نتونه ول کنه.

اما من می‌دانم که همه این تئوری‌ها دروغ است. حداقل روی من کار نمی‌کند. چون من یک حقه‌بازم. اصلا شاید برای گرفتن سوژه و به امید نوشتن یک داستان خوب ترکش نمی‌کنم؟ هر بار که اذیتم می‌کند، بعد از روزها غصه خوردن انگار انرژی تازه می‌گیرم. می‌گویم من مبارزه می‌کنم. من می‌توانم. من اجازه نمی‌دهم این مرد من را نابود کند. چرا؟

از مشاور پرسیدم:

- این اختلال اسمش چیه؟ من خودآزاری دارم؟

- چند بار خواستی جدا بشی. زیر بار نرفت.

نه. اینها دلیل نمی‌شود. یک مرضی دارم. اصلا آن روزها که التماسش می‌کردم و نمی‌آمد پاسپورتم را تمدید کنیم، وقتش بود. گفت من پایم را توی آن کثافتخانه نمی‌گذارم، برای من ننگ است. دروغ می‌گفت. نمی‌خواست من مادر و پدرم را ببینم. بهترین وقت همانجا بود. حتا بابا گفت انگار این تو را نمی‌خواهد اما ولت هم نمی‌کند. انگار می‌خواهد تو ولش کنی. حتا بابا هم فهمیده بود و شاید می‌توانستم آنها را راضی کنم و خلاص شوم. چرا وقتی آن قول و قرارهای قشنگ را داد، باور کردم. چرا ولش نکردم؟

مشاور سوال کرده بود رابطه مادر و پدرت چطور بوده؟ جواب نداده بودم. توان من هم برای هم زدن کثافت حدی دارد.

شوهرم دوربین را تکان می‌دهد و می‌گوید:

- خانمِ ما همیشه تو هپروت به سر می‌بره. کجایی عزیزم؟ لبخندی بزن.

لبخند می‌زنم. عکاسی که تمام می‌شود او می‌رود سر جایش. قدیم‌ها خواهش می‌کردم و یک عکس دو نفری می‌گرفتیم. حالا مدت‌هاست عکس دو نفری نداریم. ارزشش را ندارد. بحث خانم‌ها سر درس خواندن بچه‌ها است. یادم می‌آید باید قرصم را بخورم. خوشحالم که هرگز از او فرزندی نخواهم داشت. او فکر می‌کند به همین زودی‌ها بچه‌دار خواهیم شد. بعد که نگران بشود یک جوری حلش خواهم کرد. شاید تا آن روز بتوانم تمامش کنم.

می‌گویم:

- سخت نگیرین. ما مجبور بودیم خیلی تلاش کنیم و زیادی درس خوندیم. بچه‌های اینجا لازم نیست مثل ما سختی بکشن. اینجا وطن اونهاست.

- حالا مگه چیکار کردی تو؟‌ها‌ها‌ها.

صدای اوست. تعجب نمی‌کنم که چطور شنیده. او همیشه حواسش به همه چیز هست. می‌خندد. چند نفری هم نیش‌شان باز می‌شود.

سنگ خاکستری. سنگ خاکستری و سکوت.

- دیگه چیکار باید بکنه که نکرده؟ باعث افتخاری شما عزیزم. موفق و توانمند.

سر نمی‌چرخانم تا زن جدید را نگاه کنم.

به آشپزخانه می‌روم و با یک لیوان آب سرد قرص را بالا می‌اندازم.

از توی آشپزخانه به آنها نگاه می‌کنم. مردها شاد و سرحال. جوان تر از بیست و سه سال پیش که آمدم اینجا انگار. پرانژی‌تر شاید. زن‌ها اما خسته و خاکستری. به جز این خانم جوانِ جدیدِ اضافه شده به ما. زن نگاهم را جواب می‌دهد. چیزی توی نگاهش است که دوستش ندارم.

احساس خستگی شدیدی می‌کنم. توان نشستن بین این جمع را ندارم. کاش یکی پنجره را باز کند تا هوا عوض شود. دلم می‌خواهد بروم بیرون و هوایی بخورم.

او حالا مجلس را گرم کرده و به این زودی‌ها قصد رفتن به خانه را ندارد. کیفم را برمی‌دارم. بی‌صدا به طرف در می‌روم. کفش می‌پوشم. بیرون می‌روم و در را بی‌صدا پشت سرم می‌بندم.

منتظر تاکسی می‌نشینم جلوی در. وقتی به خانه بیاید باید جواب رفتن زودهنگام و بدون اجازه را پس بدهم. اما وقتی توی ماشین می‌نشینم از راننده می‌خواهم مرا به نزدیک‌ترین هتل برساند. امشب را باید خوب بخوابم. فردا فکری به حال زندگی‌ام خواهم کرد.

این مطلب را پسندیدید؟ کمک مالی شما به ما این امکان را خواهد داد که از این نوع مطالب بیشتر منتشر کنیم.

آیا مایل هستید ما را در تحقیق و نوشتن تعداد بیشتری از این‌گونه مطالب یاری کنید؟

.در حال حاضر امکان دریافت کمک مخاطبان ساکن ایران وجود ندارد

توضیح بیشتر در مورد اینکه چطور از ما حمایت کنید

نظر بدهید

در پرکردن فرم خطایی صورت گرفته

نظرها

  • ندا حسنی

    داستانی زیبا، بکر و قابل لمس با بیانی ساده.از همان داستانها که تا شروع به خواندنش میکنی دلت میخواهد بدانی پایانش چه میشوداین کنجکاوی تا آنجا ادامه پیدا میکند که منه مخاطب دوست دارم در پایان بندی قصه نقشی داشته باشم.اما نویسنده از پس این پایان بندی آنقدر خوب بر میآید که در آخر یک پایان بندی دلنشین پدیدار میشود.از همانها که مخاطب با دیدن لغت "پایان" یک نفس راحت میکشد و شاید تا ساعت ها بعد ،به قصه فکر کند.و تا روزها این قصه در یادش بماند.